...
ابـو نهيك اسدى در آيه و ما يعلم تاويله الا اللّه والراسخون فى العلم , مى گويد: شما اين آيه را به طـور وصـل مى خوانيد و حال آن كه جداست : تفيسر آن را كسى جز خدانمى داند, اما راسخان در
علم مى گويند: ما به آن ايمان داريم , همه آنها از نزدپروردگارمان است .
بنابر اين , نهايت علمشان
همين بود كه گفتند.
...
عـمـرو بـن عثمان بن عبداللّه بن موهب , گفت : شنيدم كه عمر بن عبدالعزيز چنين مى گويد:
والراسخون فى العلم , يعنى علم اين گروه درباره تفسير متشابهات به اين منتهى شد كه گفتند:
ما به آن ايمان آورديم , همه آيات از نزد پروردگارمان است .
اشهب از مالك نقل مى كند كه گفت : ما يعلم تاويله , [سپس آيه را قطع كرد] آن گاه شروع كرد و
گـفت : راسخان در علم مى گويند: ما به آن ايمان آورديم .
همه از نزد پروردگارماست , و تفسير
آن را نمى دانند.
بـرخـى ديـگـر در مـعناى آيه مى گويند: تفسير آن را جز خدا و راسخان در علم كسى نمى داند و
راسـخان در علم هم با علم و رسوخى كه در آن دارند مى گويند: ما به آن ايمان داريم , همه آن از
نزد پروردگار ماست .
و دليل اين قول نيز گفته هاى زير است :
...
مجاهد از ابن عباس نقل مى كند كه گفت : من از كسانى هستم كه تاويل آن را مى دانند.
...
ابن ابى نجيح از قول مجاهد مى گويد.
يعنى راسخان در علم , تفسير آن را مى دانند ومى گويند
ما به آن ايمان آورده ايم .
...
شبل , از ابن ابى نجيح از مجاهد: (همين عبارت را) نقل كرده است .
...
ابن ابى نجيح از ربيع : (نيز همين عبارت را)...
...
ابن اسحاق از محمد بن جعفر بن زبير نقل كرده است : تفسيرى كه خدا از متشابهات اراده كرده
كسى آن را نمى داند جز خدا و راسخان در علم (و آنها) مى گويند: ما به آن ايمان داريم .
بنابر اين قول , راسخان در علم در تاويل متشابهات رجوع به محكمات مى كنند كه براى هيچ كس
جز يك تفسير ندارد و اين چنين به قول اينها قرآن نظم مى يابد و بغض از آن بعضى ديگر را تصديق
[و تـفـسير] مى كند و استدلال به آن كامل مى شود و عذربها نه جويان آشكار مى گردد و باطل از
بين مى رود و كفر, دفع مى شود.
بـنابر قول اول در اين آيه كه راسخان در علم , تفسير متشابهات را نمى دانند و به آن ايمان آورده و
تصديق كرده اند كه همه از نزد خداست , در رفع راسخون سه وجه ذكر شده است :
الف - بصريون آن را مبتدا و يقولون آمنا را خبرش دانسته اند.
ب - بعضى از كوفيان , عامل رفعش را ضمير در يقولون مى دانند.
ج - بعضى ديگر از كوفيان جمله خبريه را كه يقولون است رافع آن مى دانند.
گـويندگان قول دوم كه خيال كرده اند راسخان در علم , نسبت به تاويل متشابهات عالمند,رفع
راسخون را به دليل عطف بر اسم اللّه دانسته اند.
اما حق در نزد ما اين است كه رفع آن به جمله خبريه , يعنى يقولون مى باشد, زيرا درگذشته بيان
كـرديم كه راسخان در علم تاويل آيات متشابه را كه خداوند در اين آيه ذكركرده نمى دانند, و اين
مـعنا كه ذكر كردم بر طبق قرائتى است كه از ابى [ابن كعب ] نقل شده چنان كه از ابن عباس ذكر
شـد كـه چـنين قرائت كرده است .
اما در قرائت عبداللّه [ابن عباس ] اين است : ان تاويله الا عنداللّه ,
والـراسـخـون فـى الـعـلـم يـقولون : (تاويل آيه متشابه ,جز نزد خداوند, نيست , و راسخان در علم
مى گويند:) ((480))3>
م - از اين رو, طبرى بر طبق عملش [در مورد اختلاف آراى نحوى در تفسير قرآن ] برابوعبيده كه
در مجاز خود لا را زايد دانسته و معناى جمله را خراب كرده , عيب گرفته است .
طـبـرى در تفسير قول خداوند: ولا الضالين مى گويد: شخصى از اهل بصره گمان كرده است
كه حرف لا به منظور تاكيد و تكميل كلام آمده و در معنا زايد است و براى قول خود به شعر عجاج
استشهاد كرده است :
فى بيت لا حور سرى وما شعر: در چاه هلاكت افتاده و نمى داند.
و به اين معنا آن را تفسير كرده است : فى بئر حور سرى , اى فى بئر هلكة درجاه هلاكت و لا بى
مـعـنا و تنها به منظور تاكيد و ضرورت شعر آمده است , و به نيز به اين شعرابونجم استدلال كرده
است :
فما الوم البيض ان لا تسخرا ----- لما راين الشمط القفندرا
مـن سـرزنش نمى كنم زنان سفيد روى خوش منظر را كه مسخره مى كنند آن گاه كه مى بينيد
مرد سفيد موى زشت روى را
و مقصود شاعر: فما الوم البيض ان تسخر است .
و نيز به قول احوص استشهاد كرده است :
ويلخنى فى اللهوان لا احبه ----- وللهو داع رائب غير فافل
او در زمـيـنـه لهو مرا آگاه مى كند كه آن را دوست نداشته باشم .
در حالى كه لهو دعوت كننده
است
مـنـظـور ايـن است ويلخنى فى اللهوان احبه و نيز به آيه قرآن استشهاهد كرده است : ومثل آيه
قرآن : وما منعك ان لا تسجد, كه مراد ان تسجد است .
از گـوينده اين قول [كه لا را زايده دانسته ] نقل شده است كه غير در غير المغضوب را به معناى
سـوا گرفته و گويى معناى آيه نزد او چنين مى شود: ما را به راه راست هدايت كن ,راه كسانى كه
بـه آنـها نعمت دادى , كسانى كه غير از غضب شدگان و گمراهانند, اما يكى ازنحويهاى كوفه اين
مـطلب را رد كرده و مى گويد: غيرى كه با مغضوب است اگر به معناى سوا باشد, جايز نيست كه
چيزى به وسيله لا, بر او عطف گرفته شود زيرا عطف به لا,تنها در موردى است كه جحدى بر آن
مـقـدم شـده بـاشد و طبرى مى گويد: اين قول اخير[كه غير به معناى سوا نيست ] از قول اول به
صواب مقرونتر است .
((481))3>
طـبـرى مخالفت جدى با ابوعبيده ندارد, بلكه گاهى مخالفت و گاهى موافق با اوست , ازاين رو
مى بينم كه انديشه نحوى او را از كتاب مجازش نقل كرده و آن را درو از صواب ندانسته است .
در مـعـنـاى ايـن قـول خـداونـد: حـتـى اذا فـشـلـتـم وتـنـازعتم فى الا مرو عصيتم من بعدما
اراكـم مـاتـحبون ...
, تا اين كه سست شديد و در كار خودتان به نزاع پرداختيد و بعد از آن كه آنچه
دوسـت مـى داشـتيد به شما نشان داد, نافرمانى كرديد...
(آل عمران / 152), گفته شده است : در
اصـل : حتى تنازعتم فى الامر فشلتم وعصيتم ...
بوده آنچه مقدم شده ,موخر معنا مى شود, و, واو
قـبـل از تنازعتم در حكم سقوط است , چنان كه در آيه فلمااسلما وتله للجبين و نادينا...
گفتيم :
مـعنايش : ناديناه است : پس چون ابراهيم و اسماعيل تسليم حق شدند و ابراهيم پسرش را بر روى
افكند ما او را ندا كرديم ...
(صافات /103), و اين امر, در حتى اذا و لما نيز جريان دارد.
و از اين قبيل
اسـت آيـه حـتـى اذا فـتحت ياجوج وماجوح كه بعد از آن , و اقترب الوعد الحق آمده كه واو زايد و
مـعنايش اقترب است يعنى تا روزى كه راه ياجوج و ماجوج باز شود, وعده حق نزديك شود, (انبياء
/95) و منظور از لما همان آيه ابراهيم و اسماعيل است .
و نيز مثل قول شاعر:
حتى اذا قملت بطونكم ----- ورايتم ابناءكم شبوا
تا وقتى كه شكمهايتان چاق شد و ديديد كه فرزندانتان جوان شدند
وقلبتم ظهر المجن لنا ----- ان اللئيم العاجز الخب ((482))3>
[واو در وقـلـبتم زيادى است ]: با ما به جنگ برخاستيد, آرى شخص فرومايه ناتوان وحيله گر
است .
ما كه به بررسى مثال اخير پرداختيم قصد مخالفت با ابوعبيده را نداشتيم , بلكه خواستيم حقيقتى
را كه طبرى در روش خود ملتزم شده ثابت كنيم و آن اين است كه طبرى درمساله علمى به بحث
مـى پـردازد بـدون اين كه ذره اى از هوا و هوس در آن باشد واين يك ويژگى است كه توجه به آن
لازم اسـت , زيـرا طـبـرى در بـسـيـارى از موارد با ابوعبيده مخالفت مى كند, اما از اول تا آخرش
مخالفت در روش است .
ن - طـبـرى در تحقيقاتى كه در مباحث نحوى قرآن دارد به معنايى بالاتر از حركات اعرابى اشاره
مـى كـنـد و از آن چـنـيـن فـهميده مى شود كه نحو, منظم ساختن عبارت به گونه اى است كه
ارتـبـاطـات ميان كلمات را بر قرار مى كند.
او بر طبق اين انديشه در تحليل نحوى كه انجام داده
چنين گفته است : و اما قول خداوند ويتوب اللّه على من يشاءخبرى است كه [جمله ] به آن آغاز و
به همين سب رفع داده شده و سه فعل قبل از آن به عنوان جز مجزوم شده و گويى چنين گفته
است : قاتلوهم , فانكم ان تقاتلوهم يفدبهم اللّه بايديكم ويخزهم وينصركم عليهم ...
, با كفار بجنگيد,
زيـرا اگـر بـا آنـها نجنگيد, خدا به دست شما آنها را عذاب و بيچاره مى كند و شما را بر آنها پيروز
مـى نمايد و بعد مطلب راآغاز كرده و فرموده است : ويتوب اللّه على من يشاء, خدا توبه هر كس را
بـخـواهـدمى پذيرد (توبه / 15).
زيرا جنگ سبب پذيرش توبه كفار از سوى خدا نيست , بلكه سبب
فرود آمدن عذاب و خوارى بر آنان و شفاى صدور مومنان و برداشتن غم از دلهاى آنان مى باشد, و
چـون جزم فعلهاى [مضارع قبل ] به عنوان جزاى شرط [قتال ] بوده وقتال هم موجب پذيرش توبه
نيست , با فعل [يتوب اللّه ...
] خبر آغاز و مرفوع شده است .
((483))3>
آرى طـبـرى اين چنين ميراث تفسير [لغوى ] را به دست آورده اما آن را با شيوه اى مورداستفاده
قرار داده است كه شخصيت او پوشيده نشود و اصالت اين شيوه هم از بين نرودبلكه از اين ميراث ,
مطالبى در عرضه تفسير نقلى بر مى گزيند و بر طبق روشى كه درمطلع تفسيرش اعلان كرده به
كار مى برد.
و آخرين موضوع بررسى ماه روش طبرى [درتفسير ] خواهد بود.
7 - روش تفسير طبرى در سبك قرآن
طـبـرى وقـتـى كه در مقدمه تفسيرش درباره عربيت قرآن و موقعيت بلاغى آن سخن مى گويد
نظريه خود را درباره اسلوب قرآنى تا آنجا گسترش داده كه از آنچه محققان , درمورد اعجاز قرآن
از او پيشى گرفته اند خارج نشود.
در زمان طبرى مركزيت بحث درقرآن برگردد و محور اساسى
مى چرخيد.
1 - قرآن به سبب خبرهاى غيبى كه در آن وجود دارد معجزه است .
2 - اسلوب نظم و ترتيب قرآن معجزه است .
اگـر چه در آن زمان غير از اين دو محور در مورد اعجاز قرآن محورهاى ديگرى هم بوده است كه
چـون طبرى به آنها اشاره نكرده و يا آنها را مورد بحث قرار نداده , ما هم در اين جا از آنها ذكرى به
ميان نمى آوريم , اما بيشترين مباحث , گروهين دو محور بوده كه او درتفسير خود آورده و ما هم
به آنها مى پردازيم :
الـف - اكـنـون بـا نظرى كلى در مورد آنچه طبرى به عنوان مقدمه انديشه در اعجاز قرآنى اشاره
كرده و به مناسبت حديث حروف هفتگانه روشن ساخته , گوش فرا مى دهيم .
از آن جـمله , تفسيرى است كه طبرى در آن , ميان كتابهاى مقدس مقايسه مى كند, يعنى قرآن را
در يك كفه و كتابهاى سابق بر آن را در كفه ديگر مى گذارد و به عنوان نمونه درباب : (گفتار در
بـاره مـعناى قول رسول خدا(ص ) كه خداوند قرآن را از هفت در بهشت فرو فرستاده و ذكر اخبار
ديگر در اين مورد.
) مى گويد:
نـقل كنندگان در الفاظ خبر رسول خدا(ص ) در اين باره به اختلاف سخن گفته اند, ازجمله , از
ابـن مـسـعـود از پيامبر(ص ) چنين نقل شده است : كتابهاى نخستين از يك در[بهشت ] و بر يك
حـرف نـازل شد و قرآن از هفت در و بر هفت حرف فرود آمد [كه عبارتند از ]: زجر و امر و حلال و
حرام و محكم و متشابه و امثال .
بنابر اين , حلال قرآن راحلال و حرامش را حرام بدانيد و آنچه شما
را امـر كـرده انـجـام دهـيـد و از آنـچه نهى كرده بپرهيزيد و از مثلهايش پند و اندرز بگيريد و به
مـحـكـمـاتـش عمل كنيد و به مثالهايش ايمان آوريد و بگوييد: به آن ايمان داريم , همه آن از نزد
پرورگارمان مى باشد...
تا آخرحديث .
طبرى در تفسير اين جملات مى گويد: هر يك از كتابهاى پيشين كه بر پيامبرى ازپيامبران (ص )
نـازل شده , به يك زبان بوده و اگر به غير آن زبان تغيير يابد, [دومى ] ترجمه و تفسير آن مى باشد,
نـه تلاوت بر طبق آنچه خدا آن را نازل كرده است , اما كتاب ما[قرآن ] به هفت زبان نازل شده و با
هـر يـك از اين زبانها كه قارى آن را بخواند آن چنان كه نازل شده آن را تلاوت مى كند و مترجم و
مـفسر ناميده نمى شود, مگر اين كه آن را به زبانى غير اين زبانها برگرداند كه در اين صورت اگر
درست برگرداند مترجم قرآن به حساب مى آيد, چنان كه اگر كسى كتابهاى ديگر را به غير زبانى
كه نازل شده بخواندمترجم آن كتاب حساب مى شود, نه كسى كه آن را به زبان اصلى بخواند.
اين
است معناى قول پيامبر(ص ) كه فرمود: كتابهاى اول بر يك حروف و قرآن بر هفت حرف نازل شده
است , و اما معناى ين كه فرمود: كتاب اول از يك در, قرآن از هفت در نازل شد, اين است كه - البته
خدا بهتر مى داند - كتابهاى ديگر كه بر انبيايشان نازل شده , خالى ازحدود و احكام وحلال و حرام
بـوده انـد, مـثـل زبـور داود(ع ) كه تنها تذكر و موعظه است , ومثل انجيل عيسى (ع ) كه تمجيد و
سـتـايش و تشويق به گذشت و عفو و دورى از جدال ونزاع در آن هست , نه احكام و قوانين و جز
آنـهـا, و هـمـچنين بقيه كتابهايى كه به بعضى ازمعانى هفتگانه نازل شده , اما كتاب ما [قرآن ] كه
خداوند, پيامبر ما و امتش را به آن برگزيده همه آن معانى را در بردارد.
بنابر اين , امتها ديگر كه به كتاب خود عمل مى كنند راهى براى جلب رضايت خدا كه موجب رفتن
آنـهـا به بهشت و نزديك شدنشان به خدا شود ندارند جز همان يك وجهى كه كتابشان بر آن نازل
شده است , و اين است يگانه در, از درهاى بهشت كه كتابشان از آن در فرود آمده است , در حالى كه
كـتـاب پـيـامـبـر ما بر همه وجوه هفتگانه نازل شده و او وپيروانش اگر به آن وجوه عمل كنند,
مـى توانند خشنودى خداوند را به دست آورند و به بهشت نايل شوند.
پس براى هر جهتى از جهات
هـفـتـگـانه , درى است از درهاى بهشت كه قرآن از آن فرود آمده , زيرا هر كس به هر يك از وجوه
هـفـتـگانه قرآن عمل كند, در يك دراز درهاى بهشت كار كرده و از آن ناحيه خواستار رسيدن به
بهشت است .
بنابر اين , عمل كردن به آنچه خداى متعال در قرآن به آن امر كرده يك در از درهاى بهشت است .
و
تـرك آنـچه خدا در قرآن از آن نهى كرده در دوم از درهاى به حساب مى آيد و حلال دانستن آنچه
خـدا حـلال دانـسـته , در سوم از درهاى آن است و نيز حرام دانستن آنچه حرام دانسته در چهارم
محسوب مى شود.
ايـمـان داشتن به محكمات آشكار آن , در مخصوص از درهاى بهشت است و تسليم بودن در مقابل
مـتشابهاتى كه خداوند علم آن را به خود اختصاص داده و از خلق خود منع كرده و اقرار به اين كه
همه آنها را نزد پروردگارش مى باشد در ششم از درهاى بهشت به شمارمى رود.
و نيز عبرت گرفتن از مثلهاى قرآن و پند آموختن از موعظه هاى آن , در هفتم بهشت است .
بـنـابـر ايـن , تـمام آنچه در قرآن است از حروف و درهاى هفتگانه اى كه نازل شده , خداوندآنها را
راهنماى بندگانش به رضوان و راهبر آنان به جهان قرار داده است .
((484))3>
ب - از ايـن بـيـان مفصل كه طبرى ميان كتابهاى آسمانى مقايسه اى انجام داده مى بينيم وى در
مـواردى از تفسيرش رز نخستين موضوع مهم در اعجاز قرآن ياد مى كند و آن عبارت از: خبرهاى
غـيـبـى است و بر اساس تفسير آيه , زيرا از اين موضوع سخن مى گويد: قالواسبحانك لاعلم لنا الا
ماعلمتنا انك انت العليم الحكيم , فرشتگان گفتند خدايا پاك و منزهى تو, ما چيزى جز آنچه به ما
تـعـلـيـم داده اى نـمـى دانيم , همانا تو, دانا و حكيم هستى .
(بقره / 32).
طبرى مى گويد: اين جا
خداوند متعال از حالت فرشتگانش خبر مى دهد كه در پيشگاه او توبه و اقرار كردند كه چيزى را كه
خدا مى داند آنها نمى دانند و نيز نه آنان ونه هيچ كس ديگر, نمى توانند به چيزى علم داشته باشند
جز آنچه او به آنها تعليم دهد ونيز در اين سه آيه [30 - 31 - 32] براى عبرت گيرنده عبرت و براى
يـاد آورنـده يـادآورى و بـراى كسى كه گوش دل فرا دهد و به آنچه خداوند از لطايف حكمت كه
زبان از وصفش عاجز و در آيه هاى قرآن نهفته است توجه كند شرح و بيان است , زيرا خداى متعال
درايـن سـه آيـه بـراى پيامبرش بر يهوديان بنى اسرائيل كه در مقابل او بودند احتجاج كرده است ,
بدين ترتيب كه پيامبرش را به علومى از غيب مطلع ساخته كه جز بندگان خاصش هيچ كس را بر
آن مطلع نمى سازد, تا صحت نبوت آن حضرت براى آنها ثابت شود وبدانند كه آنچه او آورده از نزد
خداوند است او نيز دلالت مى كند بر اين كه هر كس ازگذشته يا آينده خبرى بدهد كه هيچ دليل
و بـرهـانـى بـر صحت آن نباشد, امرى است ساختكى كه آيا در روى زمين كسى را مى آفرينى كه
فـسـاد بـپـا مـى كـنـد و خون مى ريزد, بااين كه ما تو را تسبيح مى گوييم و مى ستاييم و تقديس
مـى كنيم .
رد كرده و فرموده است :من چيزهايى مى دانم كه شما از آن آگاهى نداريد و نيز پس
از آن كـه صـاحـبان اسم را به فرشتگان عرضه كرد و گفت : اگر (در ادعايتان ) راستگوييد مرا از
نـامـهـاى اين اشخاص خبر دهيد به آنها فهماند كه علمشان اندك بوده است .
از اين رو, در پاسخ
سـخـن خـداونـدچـاره اى نـداشتند جز اين كه به ناتوانى خود اقرار كنند و خود را كمتر از اين به
حساب آورند كه چيزى بدانند, جز آنچه خداوند به آنها بياموزد و گفتند: (خدايا) تو پاك ومنزهى ,
هـيـچ عـلـمى براى ما نيست , جز آنچه تو به ما آموخته اى .
پس اين روشنترين دليل و آشكارترين
بـرهان است بر دروغگويى هر كس از فالگيران و كاهنان و قيافه شناسان وستاره شناسان كه مدعى
آگاهى از علوم غيبى باشند.
((485))3>
ج - يـكى از چيزهايى كه در بحث اسلوب قرآنى از برتريهاى طبرى شمرده مى شود اين است كه او
بـراى ما توجه پيشينيان را به اسلوب قرآن طبرى كرده و در تفسير خود ازروايات در باره توجه به
اسلوب قرآن و معانى آن را به همان اندازه آورده , كه در باره تفسير قرآن آورده است .
اكنون ما در اين جا به آنچه وى در اين زمينه گردآورده است به عنوان نمونه اكتفامى كنيم :
عمر بن خطاب چون ميان معانى قرآن و برخى مطالب كه از تو تورات شنيده هماهنگى ديده , محل
صدور تمام كتابهاى آسمانى را يكى دانسته است .
از جـمـله شعبى روايت مى كند كه عمر گفته است : من در جلسات بحث يهوديان حاضرمى شدم
[مـى ديـدم كـه بحثهايشان شبيه بحثهاى ماست ] پس تعجب مى كردم از تورات كه چگونه قرآن را
تصديق مى كرد و از قرآن كه چگونه تورات را تصديق مى كرد.
((486))3>
بـعـضـى از پـيشينيان كسانى بودند كه ميان معانى سخنان پيامبر(ص ) و قرآن مقايسه مى كردند
چـنـان كه ايوب از سعيد بن جبير از رسول خدا(ص ) نقل كرده كه فرموده است :ما من احد يسمع
بى من هذه الامة ولايهودى ولا نصرانى فلايومن بى , الا دخل النار:هيچ كس نيست كه سخن مرا
بشنود و به من ايمان نياورد مگر اين كه داخل آتش دوزخ مى شود خواه از اين امت باشد يا يهودى و
يا مسيحى پس با خود گفتم كجاست مصداق اين سخن از كتاب خداوند [زيرا] اندكى موردى بود
كـه حديثى از پيامبر(ص ) بشنوم وگواه آن را از قرآن پيدان نكنم تا هنگامى كه اين آيه را از قرآن
ديدم : فمن يكفربه من الاحزاب فالنار موعده , هر يك از گروهها كه به قرآن كافر شود آتش دوزخ
وعدگاه اوست (هود/ 17).
منظور از احزاب همه ملتهاست كه مصداق قول پيامبر(ص )مى باشد.
عـايـشـه با هوشمندى خود تناسبى براى نزول آيات قرآن ذكر مى كند تا به آن وسيله , اين نحوه از
اسلوب قرآن را انحاء ديگر آن مشخص شود.
چنان كه ابن شهاب از عروة بن زبيرنقل مى كند كه از
عايشه پرسيدم آيا به اين آيه توجه كرده اى ؟ ان الصفا والمروة من شعائراللّه فمن حج البيت اواعتمر
فلاجناح عليه ان يطوف بهما, سعى صفا و مروه از شعائر دين خداست , پس هر كه حج خانه كند يا
اعمال مخصوص عمره بجاى آورد باكى بر او نيست كه سعى آن دو را نيز انجام دهد.
(بقره / 158),
و بـه او گـفـتـم به خدا قسم بر هيچ كس باكى نيست كه سعى صفا و مروه را انجام ندهد, عايشه
گـفـت اى پـس خـواهر آنچه توگفتى درست نيست , آنچه اگر اين آيه چنان باشد كه تو تفسير
مى كنى , بلى براى كسى هم كه سعى را انجام ندهد باكى نخواهد بود, اما اين آيه درباره انصار نازل
شـده اسـت كـه پـيش از اسلام آوردنشان براى منات [بت ] كه آن را در (كوه ) مشلل مى پرستيدند
هلهله مى كردند و با هلهله براى بتشان سعى بين صفاء و مروه جايز نبود و چون از پيامبر(ص )سوال
كـردنـد كـه قبلا سعى صفا و مروه براى ما ممنوع بوده است .
خداوند آيه : ان الصفاوالمروة را نازل
كـرد.
پـس رسـول خدا سعى صفا و مروه را بر قرار كرد و براى هيچ كس جايز نيست كه آن را ترك
كند.
((487))3>
عـمر, از تعبير كنتم به نكته اى توجه كرده و از اين رو سدى در تفسير آيه : كنتم خير امة اخرجت
لـلـنـاس تـامرون بالمعروف وتنهون عن المنكر وتومنون باللّه , شما بهترين امتى هستيد كه براى
مـردم نمودار شده ايد, امر به معروف و نهى از منكر مى كنيد و به خداايمان مى آوريد (آل عمران /
110), نـقل مى كند كه عمر بن خطاب گفت : خداوند اگرمى خواست مى توانست بگويد: انتم و
اگـر چـنين مى گفت همه ما را شامل مى شد ولى كنتم شامل خصيصين از اصحاب رسول خدا
نـيز هر كس كه كار آنها را انجام دهد,مى شود و آنان بهترين گروهى هستند كه براى مردم نمونه
شده اند كه امر به معروف ونهى از منكر مى كنند.
((488))3>
در حالات پيشينيان مى بنيم كه هرگاه با نص قرآنى مواجه شوند كه از ظاهرش چيزى نفهمند به
ظاهر اكتفا نمى كنند بلكه به معناى كنايى آن توجه مى كنند.
مثال من در اين مورد چيزى است كه
از ابن عباس در آيه يوم يكشف عن ساق ...
نقل شده كه مراد ازساق , امر عظيم است مثل قول شاعر:
وقامت الحرب بنا على ساق : جنگ ما را به امر عظيمى كشانيد
از ابن جريح از مجاهد نقل شده است كه منظور از ساق , شدت و عظمت امر است .
ابن عباس گفته
است : آن سخت ترين ساعت از روز قيامت است .
((489))3>
و نيز پيشينيان در بعضى از آيات از اسلوب تقديم يا تاخير بحث مى كنند و آيه را بر طبق اين روش
مـعنا مى نمايند.
به عنوان مثال : سعيد [ابن جبير] از قتاده در آيه 129 سوره طه ولولا كلمة سبقت
مـن ربـك لـكـان لزاما واجل مسمى , مى گويد در اين جا تقديم و تاخير است و در اصل اين گونه
بـوده : لـولا كـلـمة سبقت من ربك واجل مسمى لكان لزاما, و منظور ازاجل مسمى , ساعت [روز
قيامت ] است , زيرا خداوند مى فرمايد: بل الساعة موعدهم والساعة اوهى وامر...
(قمر/ 46).
...
ابن وهب از ابن زيد نيز همين را نقل كرده است .
((490))3>
بـنابر اين , نظر گذشتگان درباره اسلوب قرآنى بر مبناى معناى آن پى ريزى مى شود و اگراحيانا
اسلوبى از اساليب قرآنى را مورد توجه قرار مى دهند, براى اين است كه معنايى راكه اين اسلوب در
بر دارد به دست آورند و اين از پيشينيان امرى طبيعى است , زيرا معانى قرآنى را آنان با همت خود
بـه دسـت آورده و آن را در تـنـظـيـم حـيات دنيايى شان به كارمى برند و در عبادات و روشهاى
ديـنـى شـان از آن پيروى مى كنند و بدون شك تفسيرطبرى از اين لحاظ ارزش و اهميت فراوانى
دارد, زيرا اين نظريات , اسلوب قرآنى را ازگذشتگان براى ما حفظ كرده و بدون شك براى محقق
تاريخ بلاغت , اين امكان پيدامى شود كه پس از گردآورى اين نظريات و كاوش و مرتب ساختن آنها
در مطالعات خوداز آنها استفاده كند.
:
د - در ايـن جا بر مى گرديم به بحث طبرى در باره اسلوب قرآنى : سزاوار است از اين غفلت نكنيم
كه طبرى مفسرى است كه تمام همتش در آشكار ساختن معناى قرآن بوده است و اگر مى بينيم
كه گاهى به شكل ظاهرى لفظ مى پردازد, باز هم به منظور رسيدن به معناست و به اين ترتيب در
بـحـث اسـلـوب قـرآنى بيشتر به معناى آن توجه مى كند.
و اشاره مى كند كه هدف از اختلاف در
تـعـبـيـرات و صـورتهاى گوناگون روشنتر شدن معانى است .
بنابر اين , طبرى كه جهت معنا را
تـرجـيـح مـى دهد نص قرآن را به گونه اى تفسير مى كند كه از ارتباط معناى لفظ قرآن با محي
ط عربى اطمينان حاصل شود و اين امر, در مناقشه زيركه به انديشه هاى مختلف پرداخته و راى خود
را نيز ابزار داشته است , ظاهر مى شود.
اگر كسى بگويد: چرا در آيه ...
وجعل لكم سرابيل تقيكم الحر...
((491))3>
تنها كلمه حر را ذكركرده و
كـلـمه برد را نياورده و حال آن كه لباس , انسان را هم از سرما نگه مى دارد و هم ازگرما و نيز در
قـسـمـت قـبـل از همين آيه : وجعل لكم من الجبال اكنانا, كوه را ذكر كرده ودشت را ذكر نكرده
اسـت ؟ در پـاسـخ ايـن اشكال به اختلاف و سخن گفته شده و ما پيش ازآن كه قول حق را اظهار
كنيم به آنچه ديگران گفته اند مى پردازيم :
عـثـمـان از عـطـا و او از پـدرش نـقل كرده است : كه قرآن بر طبق شناخت مردم نازل شده ,مگر
نـمـى بينى سخن خداوند را: واللّه جعل لكم مما خلق ظلالا وجعل لكم من لجبال اكنانا, وحال آن
كـه آنـچـه خـداونـد از دشـتها براى مردم قرار داده از كوهها بزرگتر و بيشتر است , اماچون آنها
مـردمـى كوه نشين بودند [به همان اكتفا شده است ] و در قبل از آيه مذكور: ومن اصوافها واوبارها
واشـعـارهـا اثـاثـا ومتاعا الى حين , ...
و از پشم و كرك و موى آنها(چهارپايان ) اثاث و كالا تا زمان
مـعـيـنى براى شما قرار داد.
(نحل / 80) با اين كه از آنچه در اين آيه ذكر شده چيزهايى مهمتر و
بيشتر خداوند براى مردم قرارداده , اما چون آنها باهمين كرك و موها آشنايى داشته اند, حق تعالى
اينها را نام برده است .
و در آيه :...
وينزل من السماء من جبال فيها من برد...
, ...
و از كوههاى آسمانى
دانـه هـاى تگرگ نازل مى كند...
(نور / 43) با اين كه خدا چيزهايى از قبيل برف (و غيره آن ) نازل
كـرده اسـت كـه مـهـمـترين و بيشتر از تگرگهاى كوههاى آسمانى است ولى چون عربها به آنها
آشـنايى نداشتند از آنها نامى نبرده است .
و نيز در آيه سرابيل تقيكم الحر, با اين كه آنچه مردم رااز
سـرما حفظ مى كند, بيشتر و مهمتر است , اما چون آنان اهل گرما بودند خداوند از ميان نعمتهاى
خود, محافظت از مكروهى را ذكر كرده است كه مورد آشنايى آنها بوده كه همان گرماست , نه آن
چيزى كه ناراحتى نسبت به آن را احساس نمى كردند, و از اين قبيل است موارد ديگر.
بعضى گفته اند ذكر يكى بدون ديگرى به دليل آن است كه با توجه به اول , دومى معلوم مى شود و
نيازى به ذكر آن نيست , زيرا وقتى گفت شما را از گرما, حفظ مى كند, حفظ ازسرما را هم شامل
مى شود, و اين تعبير در سخن عرب , معمول است , و براى قول خود,شعر شاعر را دليل آورده اند:
وما ادرى اذا يممت وجها ----- اريد الخير ايهما يلينى
آن گاه كه اراده خير (و شر) بكنم نمى دانم كدام يك برايم پيش مى آيد.
منظور خير و شر است ولى تنها به ذكر خير پرداخته زيرا وقتى اراده خير كند معلوم است كه از شر
دورى مى كند.
امـا قـول حـق هـمان است كه گفته اند: قرآن بر طبق معرفت مردم نازل شده است هر چندبراى
كـسى كه علم به هر دو داشته باشد ذكر يكى دلالت بر ديگرى مى كند, زيرا خداى تعالى نعمتهاى
خود را بر كسانى كه در اين سوره ذكر شده اند بر شمرده و آنها را به نعمتهاى خدا [حتى آنهايى كه
ذكر نشده ] شناخت دارند.
((492))3>
مـا نـيـز روش مـهمى را كه طبرى به آن ملزم شده مورد بررسى و پذيرش قرار مى دهيم و آن اين
است كه به منظور رعايت امانت , تمام نظريات در مورد تفسير و اسلوب را نقل مى كند و آنچه خود
مـى پـسـنـدد, بر مى گزيند و به همين دليل در رد و قبول مطلب رعايت انصاف مى كند و هر جا
زمينه اى براى بحث در اسلوب قرآنى پيش آيد او را مى بينم كه گاهى بنرمى و مدارا رفتار مى كند
و زمانى بحث , او را بشدت به مشاجره و مجادله مى كشاند, بويژه زمانى كه اين مشاجره با ابوعبيده ,
در كـتـاب مجاز او باشد كه در آن جا به او تاخته زيرا در آيه اياك نعبد واياك نستعين كه ابوعبيده
قايل به تقديم و تاخير شده ,انديشه وى را نپذيرفته و مى گويد: بعضى از بى خبران گمان كرده اند
كه در اين آيه جمله مقدم در معنا موخر است , چنان كه امروالقيس در شعر خود آورده است .
ولو ان ما اسعى لادنى معيشة ----- كفانى ولم اطلب قليل من المال :
اگر با كوشش خود به كمترين زندگى برسم اندكى از مال برايم كافى است و مال فراوانى طلب
نمى كنم .
مـنـظـور شـاعـر اين است كه مال اندك مرا بس است و افزون طلب نيستم , اما اين معنا ازاسلوب
تـقـديـم و تـاخـير نيست و مثل آوردن براى آن از شعر امر والقيس نيز نابجاست ,زيرا ممكن است
گاهى مال اندكى كافى باشد ولى انسان مال فراوانى را طلب كند, پس وجود مال به اندازه كافى ,
علت براى ترك افزون طلبى نيست , تا مثل عبادت باشد كه باوجود آن , معاونت بر آن , حتمى است ,
و بـر عـكـس نـيـز با وجود معاونت بر عبادت , وجودعبادت حتمى است و ذكر يكى از آنها دال بر
ديـگرى نيز هست .
پس در صورتى تقديم يكى بر ديگرى درست است كه هر كدام در درجه ديگرى
باشد.
((493))3>
[نه در اين شعر كه در يك درجه نيستند]
هـ - روش اخـتـصـار: ما بر اين هستيم كه كوششهاى طبرى را هنگام بيان روش قرآنى اش ,ضمن
مـثـالـهـاى متفرقى كه در سرتاسر جزء از تفسيرش آورده تجزيه تحليل كنيم , و او رامى بينيم كه
همين روش را سر لوحه فعاليتهاى خود قرارداده , روشى كه عرب به منظوربيان مقاصد خود, تمام
ارزش بـلاغى را به آن داده است .
مقصود ما از اين مطلب , روش ايجاز و بيان مقام كسانى است كه
زيـبايى بيان قرآنى و اعجاز آن را در ايجاز قرآن حس مى كنند, و طبرى را مى بينيم كه تحت تاثير
ايـجاز قرآنى قرار مى گيرد و از زيبايى آن پرده بر مى دارد, چنان كه در آيه : والهكم اله واحد لا اله
الا هـو الـرحـمـن الـرحيم ((494))3>
مى گويد بايدخردمندان در اين آيه و آيه بعدش بينديشند كه
چگونه خداوند به مختصرترين كلام ورساترين دليل و لطيفترين معنا بر تمام كسانى كه به يگانگى
او كافر شده اند, احتجاج كرده , تا اين كه آنها را نسبت به شناخت برترى حكمت و كلام خودش آشنا
سـازد.
((495))3>
كيف وان يظهروا عليكم لايرقبوا فيكم الا ولاذمة يرضونكم بافواههم وتابى قلوبهم
واكثرهم فاسقون , چگونه (پيمانشان ارزشى دارد) در حالى كه اگر بر شما غالب شوند, نه ملاحظه
خـويشاوندى با شما را مى كنند و نه پيمان را, شما را با زبان خودخشنود مى كنندولى دلهايشان ابا
دارد و اكثر آنها نافرمانبردارند.
(توبه / 8).
طـبرى درباره ايجازى كه در اين آيه به كار رفته مى گويد: مقصود خداوند متعال از كلمه كيف
ايـن اسـت كـه اى مومنان چگونه اين مشركينى كه عهد خود را شكسته اند يا آنهايى كه شما با آنها
پيمانى نداريد, به عهد و پيمانى عمل خواهند كرد و حال آن كه اگر بر شماغلبه كنند خويشاوندى
و پـيـمـان را رعـايت نمى كنند.
خداوند كلمه كيف را دليل براى تمام معانى كه پيش از آن بوده
آورده اسـت , و در مـيـان عـرب , مـعمول است كه اگر حرفى بعد از گذشتن معنايش تكرار شود
فعلش را حذف مى كنند, چنان كه شاعر گفته است :
وخبر تمانى انما الموت فى القرى ----- فكيف وهذى هضبة وكثيب
شـمـا دو نـفـر بـه مـن خـبـر داديـد كـه مـرگ روسـتـاها را فرا گرفته است پس چگونه مرگ
درروسـتـاهاست و حال آن كه آنها از كوههاى پهن شده و تپه هاى شنى فراهم شده اند؟ (ودر اين
دو حـالـت كـسـى از مرگ نجات نمى يابد).
در اين شعر بعد از كلمه كيف فعل :يكون الموت فى
الـقـرى بـه قرينه قبلى حذف شده است .
((496))3>
و نيز طبرى در ايجاز لفظ:عليكم بنابر اسلوب
عـربـى در آيـه : ان امـر كان عليكم رقيبا, همانا خدا مراقب اعمال شماست .
(نساء / 1) مى گويد:
مـقصود آيه اين است كه خداوند پيوسته ناظر برشماست و مرا در از ضمير جمع مخاطب , مردمى
هستند كه خداوند [در اول آيه ] به آنهافرموده است : اى مردم در پيشگاه پروردگارتان تقوا داشته
بـاشـيـد...
[مخاطب بودن ضميربا اين كه بعضى غايب مى باشند از باب تغليب است , زيرا] در زبان
عـرب هـرگـاه غـايـب ومـخاطب در عملى شركت داشته باشند كلام به صورت مخاطب آورده
مـى شود, به عنوان مثال هرگاه فردى يا جماعتى حاضر, با گروهى كه غايب هستند عملى انجام
دهـنـدخـطـاب بـه همه آنها گفته مى شود: شما چنين و چنان كرديد.
((497))3>
و طبرى در اين
زمـيـنـه ,آن گـاه كـه مـيـان اسـلوب قرآنى و روش عربى , سنجش و مقايسه بر قرار مى كند, از
رويه ابوعبيده در كتاب مجازش استفاده مى كند.
آخـريـن نـمـونـه از تـعبيرات قرآنى كه از باب ايجاز است توقف طبرى در آيه : فى قلوبهم مرض
مى باشد كه معناى اجمالى اين آيه را توضيح داده و چنين گفته است :
اصل مرض , بيمارى [بدنى ] است ولى در درجه بعد در بيمارى بدنى و دينى [اعتقادى ]نيز به كار
مـى رود و چـون بـر طـبـق روايات معلوم است كه مقصود از بيمارى قلوب كفار,معتقدات باطل
آنـهـاست [نه بيمارى قلبى يا بدنى ], نيازى به تصريح عقايد آنان نبوده و به همان مرض قلب اكتفا
كرده است مثل شعر عمر بن لجا:
وسبحت المدنية لاتلمها ----- رات قمرا ((498))3>
يسوقهم نهارا
مـردم شـهـر زبـان به سبحان اللّه گشودند, آنها را ملامت مكن , زيرا ماهى را ديدند كه آنهارا به
روشـنـايـى روز سـوق مـى داد.
چون بر شنوندگان معلوم بوده است كه منظور اهل مدينه است ,
نيازى به تصريح به كلمه اهل نبوده است , و نيز همانند شعر عنتره عبسى :
هلا سالت الخيل يا بنة مالك ----- ان كنت جاهلة بمالم تعلمى
اى دختر مالك چرا از صاحبان اسبها نپرسيدى , اگر به چيزى جاهل بودى
كه در اصل , صاحب الخيل بوده است , و مثل يا خيل اللّه اركبى كه در اصل يا اصحاب خيل اللّه بوده
اسـت .
مـثـلـها در اين مورد از شماره بيرون است و براى هر كس توفيق درك داشت باشد, همين
كافى است .
بنابر اين , معناى قول خداوند: فى قلوبهم مرض , اين است كه كافران , در عقايدنشان نسبت به دين
و تـصديق به محمد(ص ) و به آنچه وى از نزد خداوند آورده است مريض وبيماراند و چون مقصود
جمله , معلوم بوده از تصريح به بيمارى اعتقادى آنها خوددارى شده است .
((499))3>
و - روش اطـناب : نظريه تمام دانشمندان دانش بلاغت در زبان عرب اين است كه هر جاسخنى از
ايجاز در كلام باشد, روش اطناب نيز مورد بحث واقع مى شود و مى دانند كه براى هر روشى دلايل
و مـحـسـنـاتى وجود دارد, اما طبرى در سوره فاتحة الكتاب بامقايسه ميان ايجاز و اطناب , فايده
روش اطناب را مورد بحث قرار داده و در مبارزه بادشمنان قرآن كه نسبت به فوايد تعبير به روش
اطناب , جاهل هستند چنين مى گويد:
اگر مخالفان از ما بپرسند كه شما در اول اين كتاب [تفسير] در توصيف بيان به اين نكته پرداختيد
كـه عـالـيترين درجه و شريفترين مرتبه و بليغترين سخن , سخنى است كه به خودى خود مقصود
گـوينده را برساند و به گوش شنونده نزديكتر باشد و نيز بيان داشتيدكه سزاوارترين كلامى كه
شايسته است چنين توصيف شود كلام خداوند است , زيراسخن خدا بر ساير سخنان فضيلت دارد و
عـالـيـتـريـن درجه بيان را دارا مى باشد.
حال حكمت اين كه در سوره ام القرآن [سوره الحمد للّه ]
سخن را طولانى كرده و هفت آيه آورده است , چيست ؟ در صورتى كه او آيه ملك يوم الدين , واياك
نعبد و اياك نستعين تمام معانى هفت آيه را در بردارد, زيرا هر كس مالك روز جزا را بشناسد, او را
با تمام اسماء حسنا و صفات عليايش مى شناسد و كسى كه مطيع خدا باشد [تنها او را بپرستد واز او
يـارى بـخواهد] هيچ شكى نيست كه پيرو كسانى است كه خدا بر آنها نعمت داده ومخالف كسانى
اسـت كه خدا بر آنها خشم گرفته است .
بنابر اين , چه نيازى به آوردن پنج آيه ديگر بوده كه اضافه
شده و چه حكمتى است كه در دو آيه نبوده تا از اين پنج آيه فهميده شود.