در پـاسـخ مـى گوييم : خداى تعالى , براى پيامبر ما حضرت محمد(ص ) و براى امت وى به وسيله كـتـابـى كـه بـر او نـازل فـرموده , دنيايى از حقايق و معانى گردآورده است كه در هيچ كتابى از
كـتـابـهاى پيامبران قبل و براى امت آنها جمع نكرده است , زيرا هر كتابى را كه بريكى از پيامبران
قـبل نازل كرده شامل بعضى از حقايق كلى است كه كتاب پيامبر ما شامل همه آنهاست .
به عنوان ,
مـثال , توارت تنها شامل مواعظه و تفصيل آنهاست و زبورمشتمل بر حمد و ثناى خداست و انجيل
نيز موعظه و تذكر است , و در هيچ يك از آنهامعجزه اى كه دلالت بر صدق آنها كند وجود ندارد, اما
كـتـابـى كه بر پيامبر ما محمد(ص )نازل شده تمام اينها را در بردارد علاوه بر مسائل بسيارى كه
ساير كتابها از آن خالى است .
از شريفترين حقايقى كه قرآن ما به آن وسيله بر بقيه كتابها برترى دارد, نظم و ترتيب عجيب آن و
تـركـيـب بـى سابقه اى است كه از فراهم ساختن مثل كوچكترين سوره آن ,سخنگويان زبردست ,
نـاتـوان بـودند و از بيان نظم جزئى از آن , زبان آوران , لال و در تنظيم و ترتيب آن , شاعران حيران
بـودنـد و دانـشـمـندان با همه دانش خود از آوردن , مثل آن عاجز ماندند و به قصور خود اعتراف
گردند و چاره اى جز تسليم و اقرار به اين كه تمام آن , از نزد خداى يكتاى با اقتدار است , نداشتند,
عـلاوه بر حقايقى از قبيل تشويق وترهيب و فرمان دادن و منع كردن و بيان داستان و مناظرات و
مثلها و جز اينها كه قرآن مشتمل بر آنهاست و در كتابهاى آسمانى ديگر وجود ندارند.
بـنـابـر اين , طولانى كردن سخن در قرآن مثل سوره حمد, به خاطر امورى بوده است كه درقبل
يادآورى كرديم , از قبيل اين كه خداوند اراده كرده - با توصيف شگفت انگيز از قرآن و نظم و ترتيب
عـجـيـب آن , كـه نـه وزن اشـعـار دارد و نـه مثل سخنان اهل كهانت مسجع است و از همانندى
خطبه هاى خطبا و نامه هاى بلغا بدور است و از بيان مثل آن , تمام مردم عاجز و از تنظيم نظير آن
همه بندگان ناتوانند دلايل نبوت پيامبرمان محمد(ص ) رادر آن جمع كند, و آنچه از حمد و ثناى
خـدا در قـرآن آمـده تـوجـه دادن بـندگان خداست برعظمت و سلطه و قدرت او و بزرگوارى
مـلـكـوتـى اش , تـا اين كه نعمتهاى معنوى او را به ياد آورند و بر نعمتهاى ظاهرى اش او را سپاس
گويند و در مقابل , از درگاه خداونداستحقاق مزيد نعمت يابند و مستوجب پاداشى بزرگ شوند,
و نيز با توجه به اين كه درقرآن , يادى از كسانى كرده است كه با شناختى كه خدا به آنها داده مورد
نـعـمـت الهى واقع شده اند و با توفيق عبادتى كه به آنها داده , ايشان را مورد تفضل خود قرار داده
اسـت , بـه بـنـدگـانـش چنان فهمانده است كه تمام نعمتهاى آنها, خواه دينى و خواه دنيايى , از
طرف خداست , تا اين كه دلهاى خود را به او متوجه سازند و نيازهاى خود را از او بخواهند, نه از غير
او, از قـبيل بتها و خدايان باطل , و با يادآورى آفاتى كه براى گناهكاران روا داشته وكيفرهايى كه
به مخالفانش وارد ساخته , بندگانش را از انجام دادن گناهان و روبرو شدن باخشمش ترسانيده
اسـت , زيـرا ايـن كـارهـا آدمـى را بـه مسير گناهكاران و هلاكت كه سرانجام كيفرها و بلاهاست
مى كشاند.
اين است دليل طولانى شدن سخن در سوره حمد و امثال آن در ساير سوره هاى قرآن و
اين همان منطق رسا و برهان قاطع در قرآن مى باشد.
((500))3>
ز - روش مـجـاز: روش مـجـاز [در قـرآن ] روشى است كه گروههاى مختلف در باره آن بحث و
جدالهاى فراوانى كرده اند و تصويرى از آن در كتابهاى تفسيرى به صدر گوناگونى منعكس شده
اسـت و مـى توان نمونه كاملى از اين گونه بحثها را در تفسير كشاف زمخشرى جست , و از طبرى
نيز مى توان اشاراتى را در اسلوب مجاز و بويژه در مسائلى كه مربوط به افعال و صفات خداوند است
مشاهده كرد.
الـبـتـه طـبـرى بـر طـبـق روش بـرگزيده خود, الفاظ را به معنايى تفسير مى كند كه در ميان
عربهامعروف است و در مشاجرات كلامى فرو نمى رود.
نـمونه اى از مساله مجاز را در بحث طبرى از اسلوب , در آيه : ثم استوى الى السماءمى توان يافت
كه مى گويد: استواء در كلام به معانى زير مى آيد:
الـف - مـوقـعـى كـه انسان در جوانى و نيرومندى به مرحله كمال خود برسد, در اين وقت گفته
مى شود: استوى الرجل : فلانى به مرحله كمال رسيد.
ب - راسـتـى و استوارى در امورى و اسبابى كه كج و نا استوا بوده باشد, چنان كه گفته مى شود:
استوى لفلان امره , وقتى كه كارهاى شخص , مستقيم و پا بر جا شود بعد از آن كه اعوجاج و ناروايى
در آن بوده باشد, و از اين قبيل است شعر طرماح بن حكيم :
طال على رسم مهدد ابده ----- وعفاو استوى به بلده
روزگار او بر آثار ويرانه دوام يافت و از بين رفت و سپس شهر و آبادى اش بر آن بر قرارشد.
در اين شعر استوى به , به معناى استقام به آمده است .
ج - يكى از معانى استواء رو آوردن به چيزى براى كارى است , مثل استوى فلان على فلان بمايكر
هـدويـسـوءه بـعد الاحسان اليه : امر ناپسند و غير مطلوبى به فلانى توجه كرد,پس از آن كه به او
احسان كرده بود.
د - بـه مـعـناى , چيزى را در قبضه گرفتن و بر آن مسلط شدن , مثل : استوى فلان على المملكة :
فلانى زمام كشور را به دست گرفت و بر آن تسلط يافت .
ه - بلندى يافتن و رفعت گرفتن : استوى فلان على سريره : فلانى بر تخت خود قرارگرفت و بالا
رفت و بهترين معنا در قول خداوند:...
ثم استوى الى السماء فسواهن ...
,همين است كه خداوند بر
آسـمـان اشـراف و برترى يافته , پس به قدرت خود آنها راترتيب داد و هفت آسمان ساخت .
(بقره /
29)
عـجـب اسـت از كسى كه معناى فهميده شده از كلام عرب در تاويل اين آيه را كه همان بلندى و
رفـعـت يـافتن است , منكر شده به اين علت كه پيش خود خيال كرده است كه لازمه اين معنا اين
است كه خداوند بعد از آن كه زير آسمانها بود بلند شده و بالاى آنهاآمده , لذا از اين تاويل زشت , آيه
را بـه تاويلى كه خود جعل كرده , برده است اما در عين حال از آنچه مى ترسيده نجات نيافته است .
از ايـن رو بـه ايشان گفته مى شود شما كه مى گوييد معناى استوى , اقبل است , از خودتان سوال
مـى كـنيم آيا خداوند اول پشت كننده از آسمان بوده و سپس به آن رو آورده است ؟ و اگر بگوييد:
ايـن رو آوردن جـنـبـه فـعلى و مادى نداشته , بلكه مراد اقبال معنوى است , در پاسخ مى گوييم :
مـعـنـاى علو وارتفاع نسبت به آسمانها نيز جنبه غير مادى دارد و به معناى رفعت پادشاه و تسل
ط اوسـت نـه به معناى زايل شدن و انتقال [از پايين به طرف بالا].
اما اين گوينده در باره هيچ امرى
ازايـن امـور چيزى نگفته است , مگر اين كه شبيه آن را در جاى ديگرى ملتزم مى شود و اگرترس
طـولانـى شـدن كتاب نمى بود خبر مى داديم كه چگونه گفتار هر كس كه در اين موردبر خلاف
قـول حـق سـخـنـى گفته است فاسد بوده , هر چند همين مقدارى كه بيان كرديم براى شخص
خردمند كافى است , اگر خداوند بخواهد.
((501))3>
شـايـد ايـن مـطلب , آشكار باشد كه كوشش طبرى به عنوان يك مفسر در اطراف معنايى متمركز
اسـت كه او را براى رسيدن به هدفش كمك كند, اما در عين حال سعى دارد بيان كند كه عبارات
قرآنى بر طبق شيوه كلام عربى اجرا مى شود, چنان كه در مورد آيه فمارسجت تجارتهم سوال و
جـوابـى طـرح كـرده و مى گويد: اگر اشكال شود كه معناى آيه :پس بازرگانى شان سود نبرد
چيست ؟ آيا تجارت از چيزهايى است كه سود مى برد يا,زيان مى بيند و گفته مى شود: تجارت سود
كرد يا ضرر كرد؟
در پـاسـخ مـى گـوييم : معناى آيه اين است كه كافران در تجارتشان زيان بردند, نه در كالايى كه
خـريـدنـد يا فروختند, اما چون خداوند متعال در قرآن , عرب را مورد خطاب قرار داده شيوه اى را
پـيـش گـرفته است كه عربها در بيانشان به كار مى برند و چون نزد فحصاى عرب , جملات : خاب
سـعـيـك و نـام لـيـلـك و خسربيعك و از اين قبيل سخنانى كه شنونده مقصود گوينده را درك
مى كند, فصيح مى نمايد قرآن نيز با جمله فمار بحت تجارتهم باآنها به روشى سخن گفته است
كـه در مـكـالماتشان معمول مى باشد, زيرا نزد عربها معلوم است كه سود [و زيان ] در تجارت است
چنان كه خوابيدن در شب [يا روز] است .
[نه تجارت چيزى است كه خود سود يا زيان ببرد و نه شب
يـا روز مى خوابند, بلكه رعايت مجاز شده است ].
پس به فهم مخاطبان اكتفا كرده و فمار بحوا فى
تجارتهم كه معناى حقيقى آن است نگفته , چنان كه شاعر گفته است :
و شر المنايا ميت وسط اهله ----- كهلك الفتاة اسلم الحى حاضره
درد نـاكـترين مرگها مرگ شخص در ميان خانواده اش مى باشد, مانند مرگ دختر, درحالى كه
زنده باشد اما اطرافيان نا اميدانه , دست از او برداشته باشند.
كه منظور شر المنايا منية ميت وسط اهله مى باشد و به فهم شنونده اكتفا كرده و لازم ندانسته كه
آنچه ترك كرده ظاهر كند, و چنان كه روبة بن الحجاج در شعر زير سروده است :
حارث قدخرجت عنى همى ----- فنام ليلى و تجلى غمى
اى حارث حزن و اندوه از دل من بيرون شد, پس در شب خوابيدم و اندوهم بر طرف شد,
شاعر, خواب را به شب نسبت داده و مقصودش آن است كه خود خوابيده است .
و چنان كه جرير بن
الخطفى گفته است :
واعور من بنهان امانهاره ----- فاعمى واما ليله فبصير
ايـن شـخـص يك چشم از قبيله بنهان است , روزها بكلى كور و در شب بنياست ...
[مثل شب پره ]
كـورى و بـيـنـايـى را بـه شـب و روز نـسبت داده و منظور و اتصاف خود بنهانى به اين دو صفت
مى باشد.
((502))3>
ح - روش تـشـبيه : طبرى در روش تشبيه مى كوشد كه با نقل روايات مختلف در معناى تشبيه از
ميان آنها نظريه اى را برگزيند كه مورد اتفاق و نيز با ترتيب معنوى آيات ,همخوان باشد.
بـه عنوان مثال در آيه : ومثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بمالا يسمع الا دعاء ونداء, مثل كافران
در شنيدن سخن پيامبر(ص ) و درك نكردن معناى آن , همچون حيوانى است كه آوازش كنند و او,
از آن آواز, معنايى درك نمى كند و فقط صدايى مى شنود...
((503))3>
(بقره /170)
طبرى مى گويد: مفسران در معناى اين آيه به اختلاف سخن گفته اند:
الـف - بعضى گفته اند: معناى آيه اين است : مثل كافران در نفهمى نسبت به آنچه از كتاب خدا بر
آنها خوانده مى شود و نپذيرفتن آنچه از توحيد خدا بر آنان خوانده مى شود ومواعظى كه به آن پند
داده مـى شـود, هـمـانند چهارپايى است كه هرگاه او را صدا كنند آوازرا مى شنود, اما معنايش را
درك نمى كند.
كسانى كه آيه را چنين معنا كرده اند عبارتند از:
1 - سـمـاك از عكرمه در معناى : ومثل الدين كفرو اكمثل ...
مى گويد: [مثل كافران ] مانندشتر يا
الاغى است كه آن را صدا مى زنى و تنها صدا را مى شنود ولى معنايش را درك نمى كند.
2 - عـكـرمـه از ابـن عباس مى گويد: كمثل الذى ينعق بمالا يسمع , يعنى , او مانند گوسفنديا از
قبيل آن است .
3 - محمد بن سعد از پدرش , از عمويش , از پدرش و او از ابن عباس نقل مى كند كه معناى آيه اين
است : مثل كافران مانند شتر و الاغ و گوسفند است : اگر به يكى از آنابگويى : بخور, نمى فهمد كه
چـه مى گويد, فقط صدا را مى شنود, كافر نيز چنين است : اگراو را به كار خوبى دعوت كنى يا از
كار بدى منعش كنى , يا پندش دهى , فقط صدا رامى شنود ولى درك نمى كند.
4 - ابـن جـريـح از ابـن عـبـاس نـقـل مـى كـند: [كافران ] مانند جنبنده اى هستند كه مى شنود
ولى نمى فهمد.
كافر نيز صدا را مى شنود ولى نمى فهمد.
5 - خـصـيـف از مـجـاهـد نقل مى كند:...
داستان كافر مانند چهارپايى است كه صدا رامى شنود و
معنايش را درك نمى كند.
6 - ابـونـجـيـح از مـجـاهد: كمثل الذى ينعق ...
اين تشبيهى است كه خداوند كافران را كه صدا را
مى شنوند و نمى انديشند, تشبيه به چهار پا كرده است كه صدا را مى شنود و معنارا نمى فهمد.
7 - سعيد [ابن جبير] از قتاده نقل كرده است كه در معناى آيه گفته است : مثل كافرهمانند شتر و
گوسفند است كه صدا را مى شنود و نمى انديشد و درك نمى كند كه چه قصد شده است به آن .
8 - مـعـمر از قتاده , در اين آيه مى گويد: اين مثلى است براى كافر, و مى گويد: داستان اين كافر,
مانند بهيمه است كه صدا را مى شنود و معنايش را نمى فهمد كافر نيز چنين است كه از آنچه به او
گفته مى شود, سودى نمى برد.
9 - از ربـيـع نقل شده است : كه او مانند كافر است كه صدا را مى شنود و آنچه به او گفته مى شود
درك نمى كند.
10 - حجاج مى گويد: از جريج شنيدم كه گفت كه عطاء درباره اين آيه سوال كردم كه وقتى چهار
پـا مـورد خـطـاب واقع مى شود چيزى نمى فهمد, اما صدا را مى شنود, آيا كفارهم چنين هستند؟
گفت همين طور است .
[مـعناى ديگر], مجاهد گفته است : كافر مانند چهار پايى است كه شبان به او طورى فريادمى زند
كه نمى شنود, اين معنا را عيسى بن ابى نجيح از مجاهد نقل كرده است .
12 - اسـباط از سدى نقل كرده است : كمثل الذى ينعق بما لا يسمع الا دعاء ونداء, يعنى آن حيوان
آنـچـه بـه او گفته مى شود نمى فهمد, مگر همين مقدار كه آن را فرا خوانند كه بيايد يا او را طرد
كـنند, كه برود, كسى كه چهار پا را مورد خطاب قرار مى دهد شبان است , و همان طور كه چوپان
[گـاهـى ] گـوسـفند را به چيزى صدا مى زند كه نمى شنود جزهمين معنا, پيامبر اسلام حضرت
محمد(ص ) نيز بعضى از مردم را صدا مى زند كه جزهمهمه صدا چيزى را نمى شنوند, اين است كه
بـعـد مـى فرمايد: صم بكم عمى آنهاناشنوا, لال و نابينايند...
و معناى قول اين گروه كه در باره
تاويل آيه گفتم اين است : ومثل وعظ الذين كفروا وواعظهم كمثل نعق الناعق بفنمه ونعيقه بها:
منظره پنديذيرى كافران و پند دهنده به آنها مانند صداى شبان براى گوسفند, و فريادى است كه
بـر سـر آنـهـامى زند.
مثل اضافه شده به الذين كفروا, و كلمه وعظ وواعظ به واسطه قرينه حذف
شـده چـنـان كـه گـفـتـه مـى شود: اذا لقيت فلانا فعظمه تعظيم السلطان ومنظور: كما تغطم
السلطان مى باشد.
چنان كه شاعر گفته است :
فلست مسلماما دمت حيا ----- على زيد بتسليم الامير
تا وقتى كه زنده ام تسليم زيد نمى شوم , مانند تسليم شدن در مقابل امير.
مراد تشبيه است , يعنى چنان كه تسليم اميرى مى شوند.
بـنابر اين ممكن است معناى آيه اين باشد: كسانى كه كافر شده اند از نظر كم بود دركشان را جمع
بـه خـدا و رسـولـش , مـانـند حيواناتى هستند كه بر آنها فرياد زده مى شود و سخنى از امر و نهى
نمى فهمند مگر اين كه تنها صدايى را مى شنوند, مثلا اگر به حيوان گفته شود: علف بخور, يا آب
بـنـوش , غـيـر از صـدايـى كـه از گوينده مى شنود چيز ديگرى درك نمى كند, كافر نيز به سبب
نينديشيدن در امر و نهى خدا و رسول و به سبب كمبود دركش مانند حيوان است .
بـنـابـر اين هر چند ظاهر آيه فعل [نيعق ] به ناعق كه فاعل است نسبت داده شده است امامقصود,
منعوق به (حيوان ) كه مفعول است مى باشد, چنان كه نابغه ذبيانى در شعرش گفته است :
وقد خفت حتى ماتزيد مخافتى ----- على وعل فى ذى المطارة عاقل ((504))3>
مـن تـرسـيـدم بـه حدى كه ترس بز كوهى يا آهويى كه به كوهها پناه مى برد, برترس من افزونى
نداشت .
[تقدير عبارت اين است ]: حتى ما تزيد فجافة الوعل على مخافتى .
شاعر ديگر نيز چنين گفته است :
كانت فريضة ما تقول كما ----- كان الزنا فريضة الرجم
كيفر آنچه تو مى گويى مثل كيفر زناست كه سنگ ركردن مى باشد.
اصـل عـبارت كماكان الرجم فريضة الزنا و چون معنايش براى شنونده روشن بوده .
(درضرورت
شعر) عبارت تغيير يافته است .
شاعر ديگر نيز گفته است :
ان سراجا لكريم مفخره ----- تحلى به العين اذابا تهجره
مـردى كـه شـخصيتى شكوهمند داشته باشد, هرگاه او را ناسزا بگويى چشمهايش روشن بظاهر
خندان و متبسم مى آيد.
در اصـل يحلى با لعين بوده است [اما به دليل ضرورت شعرى و روشنى معنا, عبارت تغيير كرده
است .
] از اين قبيل توجيهات در كلام عرب فراوان است كه چون معنايش برشنونده آشكار بوده در
عبارت دگرگونى ايجاد شده است , از قبيل : اعرض الحوض على الناقه : آب را بر شتر عرضه كن
و حال آن كه شتر, بر آب عرضه مى شود و امثال اينها....
گـروهى ديگر در معناى آيه گفته اند: حال كافران كه خدايان و بتهاى ناشنوا و بى خردشان را ندا
مـى كنند مانند حال كسى است كه سخن مى گويد اما در مقابل , غير از يك آواز وصدا [برگردان
صوت ] چيزى را نمى شنود.
بـه قول اين گروه , تفسير آيه اين است : حالت كافران كه بتهاى نا فهم و بى خردشان رامى خوانند
مانند سخن گويى است كه از فريادش جز همان ندا و آوازش چيزى نمى شنود.
دليل بر اين تفسير
قولى است كه در زير نقل شده است :
...
ابن وهب از ابن زيد در معناى : ومثل الذين كفروا كمثل الذى ينعق بمالا يسمع .
مى گويد: انسان
در مـيـان كوهها آوازى سر مى دهد و كوه آواز او را بر مى گرداند, اين بازتاب كوه كه براى شخص
هيچ سودى جز همان فرياد و آواز ندارد صدا ناميده مى شود.
بنابر اين , حالت كافران و خدايانشان
مانند همان كسى است كه كوه نداى او را بااين صداى غير مفهوم پاسخ مى دهد.
((505))3>
با اين تاويل معناى ديگرى هم براى اين آيه احتمال داده و آن چنين است :
وضـع كـافـران در ايـن كـه خـدايا نشان را كه هيچ نمى فهمند مى خوانند مانند شخصى است كه
گـوسـفندش را ندا مى كند و آن هم آواز صاحبش را نمى فهمد و سودى از آن نمى برد,اما صاحب
آن از اين كه [پيوسته ] آن را ندا مى كند و فرياد مى زند در رنج است .
بـهترين تفسير از همه تفسيرهايى كه براى اين آيه ذكر شد به نظر من همان وجه اول است كه ابن
عباس و موافقانش بيان كردند, زيرا آيه درباره يهود نازل شده و دليل ما بر اين امر,ما قبل و ما بعد
آيه است كه در اين باره سخن گفته .
((506))3>
ط - روش تعريض يا روش كنايه : چنان كه قبلا گفتيم هدف طبرى از بحث در روش سخن قرآن ,
معنانى آن است , نه زيبايى شكل ظاهر آن ولى گاهى از اوقات استحسانات قابل توجهى در عبادات
به كار مى برد, نظير مطلبى كه در هنگام بررسى سبك اين آيه به كاربرده است : قل يا ايها الناس ان
كـنتم فى شك من دينى فلا اعبد الذين تعبدون من دون اللّه ولكن اعبد اللّه الذى يتو فاكم وامرت
ان اكـون مـن الـمومنين , بگو: اى مردم اگر در آيين من شك داريد, پس (بدانيد) كه من هرگز
خـدايـان باطل غير از خدا را كه شما آنها را مى پرستيد,عبادت نمى كنم , بلكه خدايى را مى پرستم
كـه شـما را مى ميراند و من مامورم كه از مومنان باشم (يونس / 104) در اين جا طبرى شرح داده
كـه خداى متعال به پيامبرش حضرت محمد(ص ) مى فرمايد: به مشركان قومت كه از وحى من به
تو تعجب مى كنند, بگو: اى مردم اگر در اين دينى كه من شما را به آن مى خوانم , در شك هستيد
و نـمى دانيد كه آن ,دينى بر حق و از نزد خداوند است , پس (بدانيد) كه من چيزهاى غير از خدا را
كـه شـمـاعـبـادت مـى كـنيد, از قبيل خدايان باطل و بتهايى كه نمى شنوند و نمى بينند و مرا از
چيزى بى نياز نمى كنند و همين , مايه شك در صحت آنهاست , عبادت نمى كنم .
در ايـن آيـه , شـيوه تعريض كه لطافتى در سخن ايجاد كرده به كار رفته و معنايش اين است :اگر
شما راجع به آيين من در شك هستيد, در اشتباهيد, بلكه بايد در چيزى شك كنيد كه شما خود بر
آن هـسـتـيـد و آن عـبـارت است از پرستش بتهايى كه نه توان درك دارند و نه دفع زيان و جلب
مـنفعتى , اما دين من , جاى هيچ گونه شكى در آن نيست , زيرا من , يكتاخدايى را عبادت مى كنم
كـه خلايق را در قبضه قدرت خود دارد.
هرگاه بخواهد آنها رامى ميراند, هر كس را بخواهد سود
مـى دهد و هر كس را بخواهد زيان مى رساند و عبادت چنين خدايى بر صاحب فطرت سالم ناپسند
نيست اما عبادت بتها بر كسى كه در كى درست و خردى سالم داشته باشد ناپسند است .
((507))3>
ى - مـباحثى كه طبرى درباره سبك سخن قرآن دارد بسيار طولانى است , اما, ما در اين زمينه به
مـسائلى اكتفا مى كنيم كه گاهى در ذيل تعبيرات قرآنى سخنانى درباره مطالب بالاتر از تعبيرات
ظـاهـرى قرآن آورده , مثلا در اضافه اسم به ضمير جمع مخاطب , در اين آيه سخن از زيبايى معنا
مـى گـويـد: ولا تـاكلوا اموالكم بنيكم بالباطل وتدلوا بها الى الحكام لتاكلوا فريقا من اموال الناس
بـالاثـم وانـتـم تعلمون , اموال يكديگر را در ميان خود به نا حق نخوريد و براى خوردن بخشى از
امـوال مـردم به گناه (بخشى از) مال خودتان را به حاكمان ندهيد, در حالى كه مى دانيد (بقره /
188).
طـبرى در معناى اين آيه مى گويد: منظور خداوند متعال از فعل مخاطب , صورت غايب آن است ,
يـعـنـى بـعـضـى از شما, اموال بعضى ديگرتان را نخورند, و به اين طريق خداوندكسى را كه مال
بـرادرش را مـى خـورد چـنـان قـرار داده است كه گويا مال خودش رامى خورد, مثل : ولا تلمزوا
انـفـسكم (حجرات / 11) ولا تقتلوا انفسكم (نساء/ 29) كه به معناى غايب است , يعنى بعضى از شما
بـعضى ديگر را عيب جويى نكنند, و بعضى ازشما ديگرانتان را به قتل نرسانند, زيرا خداوند مومنان
را برادر يكديگر قرار داده و از اين رو كسى كه برادرنش را بكشد, گويى خودش را به قتل رسانيده
اسـت و كـسـى كه او راعيب جويى كند چنان است كه خود را عيب جويى كرده است و اين چنين ,
عـربها گاهى كلمه نفس را كنايه از برادر و خواهر مى آورند مثل : اخى و اخوك اينا ابطش , منظور
اين است كه من و تو با همديگر زور آزمايى مى كنيم تا ببينيم كدام يك قويتريم , در اين جاگوينده
بـرادر [اخ ] را كـنـايه از خودش آورده است , زيرا به منزله خودش مى باشد و از اين قبيل است قول
شاعر:
اخى واخوك ببطين النسي ----- ر ليس لنامن معد عريب
من و تو از شاخه نسير هستيم و در ميان ما از قبيله عقد كسى زبان آور فصيح نيست .
بنابر اين تاويل آيه چنين است : ولايا كل بعضكم اموال بعض فيما بنيكم بالباطل .
((508))3>
و نيز طبرى در لفظ عاهدتم , اسناد فعل به ضمير جمع مخاطب را موجب زيبايى در معنامى داند و
در آيه : براءة من اللّه ورسوله الى الذين عاهدتم ((509))3>
كه معنايش [الى الذين عاهد رسول اللّه من
الـمـشـركـيـن ] مـى باشد, زيرا پيمانهاى ميان مسلمانان و مشركان , همان عهد رسول خداست و
متصدى بستن آنها هيچ كس نيست جز پيامبر(ص ) يا كسى كه به امر باشد.
طبرى مى گويد: خدا
در اين آيه مومنان را مورد خطاب قرار داده , زيرا مقصوداز مومنان , خود پيامبر است و پيمانهاى آن
حـضرت برامتش پيمانهاى خود آنهاست چون بر تمام كارهاى آن حضرت درباره خودشان راضى و
در پـيـمـانـهايش تسليم بودند.
پس پيمان او با آنها مثل پيمان آنها با خودشان بود.
از اين رو به آيه
فرمود: الى الذين عاهدتم من المشركين چرا كه رسول خدا با كافران پيمان بسته بود.
((510))3>
خاتمه بحث در شيوه تفسيرى طبرى
سرانجام طبرى چه در آثار فقهى و چه تاريخى و چه تفسيريش , روش ثابتى را در پيش گرفته و از
آن دست بردار نبوده است .
بـه عـنوان مثال , در فقه مى بينيم كه در دو كتابش : اختلاف الفقها و اللطيف نظريات فقها راذكر
مى كند و از ميان آنها يكى را با دليل و حجت مى پذيرد.
در كتاب تاريخش كه رواياتى از ملتهاى پيشين و زمانهاى گذشته بدون ذكر منبع و مدرك مورد
اعـتـماد آورده , مى بنيم كه از ايراد رواياتى كه دليلى بر درستى يا نادرستى آن نداشته عذرخواهى
كـرده است و در مقدمه آن كتاب مى نويسد: (خواننده اين كتاب بداند كه درتمام مطالبى كه من
آورده ام اعـتـمـادم به اخبارى بوده است كه برايم روايت شده و آثارى است كه آنها را به راويانشان
اسـنـاد داده ام و چـيزهايى نيست كه با دليل عقلى اثبات شده باشد, مگر مقدار اندكى از آنها.
پس
آنـچـه از بـعضى از گذشتگان نقل كرده ام , اگر به نظرخواننده , به خاطر نبودن دليل بر درستى
سـند و يا حقيقت معنايش , ناپسند آيد بايد بداندكه اين عيب من نيست بلكه از ناحيه كسانى است
كه براى من نقل كرده اند و من همان طور كه شنيده ام , نوشته ام .
وى در تفسير خود رواياتى را نقل مى كند كه بعضى از آنها را صحيح مى داند و برخى رارد مى كند.
بـنـابر اين روش اين مرد دانشمند اين است كه آثار تاريخى يا فقهى , يا تفسيرى را نقل مى كند و بر
طـبق رويه اى كه در مقدمه هر يك از تاليفاتش ذكر كرده به نقدو بررسى مى پردازد و به اين دليل
طـبـرى هـر چـنـد تمام گفته هاى خود را به تفسير نقلى منسوب مى دارد اما با اين روش , مفسر
نـاقـدى به حساب مى آيد و اگر علماى حديث , بيشتر به رجال سند توجه مى كردند و به بررسى و
جرح و تعديل آنها مى پرداختند, اما طبرى به نقد و بررسى متن روايات مى پردازد و در عين حال از
نـقـد رجـال سـنـد نـيـز اگر در آنهااشكالى ببيند غفلت نمى كند و اين قبيل مسائل در نظريات
دانشمندى مانند طبرى كه داراى روشى ريشه دار و زمينه علمى است فراوان است .