بـنـابـر ايـن , طبيعى است , كسى كه به ظاهر حديث تمسك كند بدون اين كه در معناى آن تاملى داشـتـه باشد در معرض انتقاد جاحظ قرار مى گيرد و به جهات توصيف مى شود,چنان كه جاحظ
اصحاب ابن حائط را چنين توصيف كرد, زيرا آنان عقيده داشتند كه حيوانات بر دو دسته اند: مومن
و كـافـر و مار را از گروه كافران مى دانستند.
او درباره اين گروه و غير آنها چنين مى گويد: ...
و
اين گروه از كسانى هستند كه تاويل احاديث رانمى فهمند و نمى دانند كدام حديث مردود و كدام
حديث داراى معنا و تاويل است وكدام نوع آن در مورد خاصى وارد شده است .
((283))3>
راه سـوم نـقد حديثى اين است كه جاحظ دليل هر يك از دو گروه مخالف را درباره حديث مروى
مـى آورد, و نـصوص هر دو دليل حكايت از تعارض و تناقض آنها مى كند.
جاحظ به همين تقابل دو
دليل - كه بيانگر واقعيتى است بسنده مى كند و اين واقعيت ممكن است از وضع ظاهرى آنها كه با
يـكـديـگـر تعارض دارند نشات گرفته باشد و ياممكن است تعارض در ميان نباشد اما هر حديثى
داراى شرايط خاصى باشد مثلا درباره جواز اخته كردن و عدم جواز آن , نخست احاديث و آثار نهى
از آن را مـى آورد و سـپس اخبارى كه دلالت بر جواز آن مى كند ارائه مى دهد, از جمله روايات اين
روايـت اسـت :ابـو داود نـخـعـى از مـحـمـد بـن سـعيد از عبادة بن نسى از ابراهيم بن محيريز
مـى گـويـد:بـهـتـرين اسبها نزد مسلمانان پيشين در زبان عمر و عثمان و معاويه , اسبهاى اخته
بـوده انـد,زيـرا چـنـيـن اسـبـهـايـى از نـظر ديدبانهاى لشكر و آنان كه در كمين اند پنهانترند و
بيشترمى توانند سختيها را تحمل كنند.
ابـوجـريـر مـى گـويد: ابن جريج از قول عطا به من خبر داد كه در اخته كردن چهارپايان اشكالى
نمى ديده است ...
و سفيان بن عينيه از ابن طاووس از پدرش نقل كرده است كه شترى را اخته كرد.
سفيان بن عينيه از مالك بن مغول از عطا نقل كرده است كه راجع به اخته كردن قاطر از اوسوال
شـد, گفت : اگر از گاز گرفتنش نترسى [مانعى ندارد] ((284))3>
.
مضمون اين احاديث كه اخته
كـردن را جايز مى داند اشاره به اين دارد كه اين كار در موارد خاصى است , اماجاحظ در اين مورد
اظهار عقيده نكرده و به دلالت خود احاديث اكتفا كرده است .
راه چـهـارم , در اين روش نقد حديث , احاديثى كه معناى آنها روشن است با نصوصى كه معنايشان
مـبـهـم مى باشد, مقايسه مى شود: از باب مثال , از عثمان روايت مى شود: گفت :اسامة بن زيد و
ابـراهـيـم بن ابى يحيى براى من نقل كردند كه از كبوتران به عثمان شكايت بردند.
او گفت : هر
كـس آنچه از آنها بگيرد مال خود اوست ما مى دانيم كه اگر چه ظاهرلفظ, شكايت از كبوتر است
ولـى در حـقـيـقـت شـكايت از صاحب كبوتر است , زيرا ازكبوتر كارى كه موجب شكايت باشد سر
نمى زند, و چون در اين نص اجمال به كار رفته ,لذا جاحظ به دنبال آن , نصوص حديثى ديگرى را
كـه معناى آن را توضيح مى دهد ارائه داده و گفته است : عثمان مى گويد: از حسن بصرى راجع
بـه كبوترى كه صيد مى شودسوال شد, او گفت : آن را مخور, زيرا از اموال مردم است .
حسن آن را
مـال بـه حـسـاب آورده و از خـوردن بـدون اجـازه صاحبش , نهى كرده است و هر چيزى كه مال
مـحـسـوب شـود, خـريـد و فـروشـش صـحـيـح خواهد بود.
حال چيزى كه چنين ويژگى دارد
چـگـونـه كـشتن آن جايز مى باشد, مگر اين كه اين كار از باب كيفر و عقوبت كسى باشد كه كبوتر
رابـدون مـجـوز گـرفـتـه بـاشـد و نيز گفته است : از زهرى از سعيد بن مسيب روايت كرده اند
كـه عـثـمـان از كـبـوتـربـازى و سـنـگ انـدازى نهى كرده است و اين سخن , بر آنچه ما گفتيم
دلالت مى كند.
((285))3>
راه پـنـجـم در روش نـقـد نص حديثى است و آن عرضه كردن حديث بر حوادث تاريخى است كه
مضمونش را تصديق و تاييد مى كند: پيامبر(ص ) فرمود: اشد الناس عذابا يوم القيامة من قتل نبيا
او قـتـلـه نـبى : بدترين مردم از حيث عذاب در قيامت كسى است كه پيامبرى را به قتل برساند يا
پـيـامـبرى او را بكشد.
گويى اين حديث دلالت بر اين دارد كه پيامبر كسى را نمى كشد و اين امر
دربـاره هيچ كس جز بدترين افراد خلق اتفاق نمى افتد وهمچنين بر اين معنا دلالت مى كند آنچه
به دست آن حضرت اتفاق افتاد, از قبيل كشتن ابى بن خلف و نضر بن حارث و عقبة بن ابى معيط و
معاوية بن مغيرة بن ابى العاصى كه با زجر و شكنجه كشته شد.
((286))3>
بعلاوه , جاخظ احاديثى را ذكر مى كند كه جاى بحث در آنها نيست بدون اين كه آنها رامورد انتقاد
قرار دهد, بلكه به ذكر آنها اكتفا مى كند, تا خواننده يا شنونده بينديشد و نظردهد, يا اين كه چون
مـعـانـى ايـن احـاديـث روشن بوده , نيازى به نقد و بررسى نداشته است .
برخى احاديث مربوط به
احتمال اول است مثل نهى از قتل شب پره و قورباغه و مورچه وبرخى مربوط به احتمال دوم است
مثل احاديث كشتن گوسفند و موش و گربه .
((287))3>
جاحظ كه ما, روش وى را در باره بررسى حديث ديديم نسبت به دو گروه از احاديث تامل و درنگ
مـى كـنـد: دربـاره حـديث دينى كه از پيامبر(ص ) و صحابه و تابعان نقل شده ,كوشش مى كند تا
صـحـت آن را اثـبـات كـند.
اما وقتى كه حديث ادبى باشد, جعل و ضعف انتساب آن از ديدگاه او
بلامانع است .
((288))3>
پـس از هـمراهى با جاحظ درباره نظريه او پيرامون فهم نصوص قرآن و حديث , اكنو به گفتار وى
درباره مساله ديگرى مى پردازيم :
بحث سوم - ذوق نص قرآنى و حديثى از نظر جاحظ :
در ايـن مبحث , نخست بايد مقدمه اى درباره انديشه بلاغى جاحظ راجع به امورى كه به ذوق نص
قـرآنى و حديث بستگى دارد, مطرح شود و ما در اين زمينه ناگزيريم نظريه جاحظ را درباره بيان
قرآنى و حديثى به تصوير كشيم .
بنابر اين , سخن ما, در اين جا به دو بخش تقسيم مى شود: در بخش نخست به گفته جاحظ درباره
اعجاز قرآن , گوش فرا مى دهيم , و اين گفته او يك جنبه نظرى و عقلى داردو يك جنبه تطبيقى
و ادبى كه در آينده نزديك از آن , سخن خواهيم گفت .
در جنبه اول , جاحظ چنين تحليل مى كند كه قرآن چگونه با انصراف ((289))3>
اذهان معجزه است و
در خلال اين تحليل , جو ادبى و روانيى را به تصوير مى كشد كه تحدى به نظم قرآنى در آن صورت
گـرفـتـه است .
و سپس در حالى كه مهمترين نظريات را در باره اين مسائل بررسى مى كند روى
نـتـيـجـه ايـن مـبارزه طلبى دست مى گذارد و مى گويد: از اين قبيل است آنچه از ذهن عربها
پـرداخـته شد و دلهاى آنها را از معارضه با قرآن منصرف ساخت بعد از آن كه پيامبر(ص ) آنها را به
مبارزه با نظم قرآن دعوت كرد و از اين رو,كسى را نيافتم كه چشم طمع به اين كار بدوزد و اگر
طـمـع هم مى كرد, در آن به زحمت مى افتاد و اگر تحمل زحمت هم مى كرد و چيزى را مى آورد
كه شباهت اندكى به آيات قرآن داشت , اين داستان در نزد اعراب و اشباه آنها و نزد زنان و اشباه آنها
مـهـم جـلـوه مـى كـرد و ايـن خـود, مـوجـب مى شد كه مسلمانان دست به كار شوند, آنان را به
محاكمه بكشند و گفته برخى از اعراب را بپذيرند و در نتيجه جدال و گفتگو زياد مى شد.
نـمـونـه ايـن مطلب , ياران سليمه و بنى نواحه است كه به سخنان سيلمه كه از خود انشاءمى كرد
تـمسك مى كردند با اين كه هر كس آنها را مى شنيد, يقين مى كرد كه او به قرآن هجوم آورده و از
آن سـرقـت كرده و برخى از آن را گرفته و سعى كرده كه كلماتش با قرآن شباهت پيدا كند.
لكن
ايـن تـدبير الهى است كه هيچ كس از بندگان نمى توانند سخنى مانندقرآن بياورند هر چند تمام
آنـهـا بـه اين منظور اجتماع كنند.
بايد دانست كه سخن جاحظدرباره انصراف اذهان از مقابله با
قـرآن بـه ايـن مـعـنـا نـيست كه عربها چون زبانى فصيح وبليغ داشتند قادر بودند كه مثل قرآن
بياورند, بلكه به اين معناست كه قرآن طمع آنها رابريد و اميد آنها را از اين كه با قرآن مبارزه كنند
قطع كرد و اين خود يكى از جنبه هاى اعجاز است .
در جـاى ديـگـر جـاحـظ از پيامبران و نشانه هاى آنها واحوال اقوام و امتهاى آنها سخن مى گويد:
چنان كه شگفت انگيزترين كارها در نزد قوم فرعون , سحر بود و در هيچ زمانى سحر رونقى بيشتر
از آن زمان در ميان آن مردم نداشت .
خداوند موسى را براى ابطال سحر و پست شمردن آن و نيز بر
مـلا سـاخـتـن ضـعف و نقص آن فرستاد...
و نيز در زمان عيسى (ع ) كه بيشتر مردم از دانشمندان
مـتـخـصـص طـب و پزشكى بودند و مردم عامه درمقابل متخصصان اين علم تعظيم مى كردند,
خـداونـد مـتـعـال مـعجزه آن حضرت را زنده كردن مردگان قرارداد, در حالى كه آخرين درجه
طبابت آنها درمان بيماران بود.
او كورمادرزاد را شفاهى داد در حالى كه آخرين معالجه آنها درمان
درد چشم بود.
بعلاوه ,خداوند, نشانه ها و معجزات ديگرى هم به آن حضرت داده بود.
آن گـاه جـاحـظ بـه نـشانه هاى نبوت حضرت محمد(ص ) و بيان وضعيت قوم او مى پردازد:...
و
همچنين روزگار حضرت محمد(ص ) كه نيكوترين و بزرگترين هنر مردم آن عصر,حسن بيان و
نـظـم و تـرتيب در كلام بود و منحصرا اين آگاهى و هنر را در اختيار داشتند وبلاغت آنها به اوج
رسـيده و فهمشان در اين امر استحكام يافته بود و نيز با كثرت شاعران و سخنورانشان كه بر مردم
جـهـان بـرتـرى پيدا كرده بودند, خداوند متعال آن حضرت رابرانگيخت تا آنها را نسبت به همان
چـيـزى كـه خود را بدون ترديد بر آن توانا مى دانستند,به مبارزه بطلبد.
او پيوسته آنها را به سبب
نـاتوانى شان سركوب مى كرد و نقص آنها را به آنان نشان مى داد, تا آنجا كه اين امر براى ضعيفان و
عامه آنها مانند خواص وتوانمندانشان , روشن شد و اين معجزه , شگفت انگيزترين معجزه اى بود كه
خـداونـد ازمـيـان هـمـه پيامبران بعلاوه ديگر معجزات به اين پيامبر(ص ) عطا فرمود, زيرا براى
هـرچـيـزى درى و نـيز راهى است كه شخص را به آن نزديك مى كند و بر اين اساس ,محكمترين
حـكـمـت , ارسـال هـر پيامبر, همراه چيزى است كه بر شگفت ترين امورى كه نزد مردم است خ
ط بطلان كشد و قويترين چيزهايى را كه در ذهن آنهاست , باطل سازد.
((290))3>
جـاحـظ در عـبـارات زير جو ادبى زمان پيامبر(ص ) و تحدى آن حضرت را با مردم به گونه اى به
تـصـويـر مى كشد كه بر نقد ادبى و انديشه عقلى استوار است : در وجود مقدس محمد(ص ) نشانه
ويـژه اى است كه موقعيت آن در عقل همانند موقعيت پيدايش دريا ازچشمه است و آن , سخن آن
حـضـرت خـطـاب بـه قـريـش و نـيز به عموم طبقات عرب ازشعرا و خطبا و بلغا و هوشمندان و
دانـشمندان و صاحبان انديشه و چاره انديشان باتجربه و نيز توجه كنندگان به عواقب امور, است
كه به تمام آنان فرمود: اگر يك سوره مثل قرآن بياوريد, من ادعاى دروغين خود و صداقت شما را
در تكذيب خود مى پذيرم [امانتوانستند بياورند] با اين كه در كثرت افراد و اختلاف گروهها, هيچ
مـلـتـى به پايه عرب نمى رسيد و با اين كه زبان قرآن , زبان آنها بود و سخنورى سرامد كارهايشان ,
آنـان بـيـانـى تـوفـنـده و سينه هايى جوشان از سخنان فصيح داشتند نيروى سخنسرايى آنان در
نـظـرشـان ,آنـهـا را بـر هـر نـوع مـبـارزه وادار مـى كـرد و حتى درباره مارها عقربها, گرگها,
سـگـهـا,سـوسـكـهـا و كوزها و الاغها و كبوتران و هر جنبنده اى كه به چشم آيد و به قلبى خطور
كـنـد,داد سـخـن مـى دادنـد كـه ايـنـها علاوه بر انواع نظم و اقسام گوناگون مديحه سرايى از
قبيل قصيده و رجز دو بيتى و مجانس و نظم و نثر بوده است .
جاحظ در عبارات زير به ارزيابى سخن عربها اشاره مى كند و نفساينات آنها را به طورعموم و بويژه
در بـرخوردشان با مبارزه طلبى قرآن , مورد تحليل قرار مى دهد: پس ازتمام اين امور, دشمنان از
هـر سـو بـه هـجـو پـيامبر(ص ) برخاستند و شاعران به هجواصحاب و خطيبان در مقام نزاع با آن
حـضرت پرداختند و هر جا توقف مى كرد با اومحاجه مى كردند و در اوقات مختلف راه مخاصمه و
جـنـگ و جدال پيش مى كشيدند وسرانجام به كشتار طرفين منتهى مى شد.
مخالفان آن حضرت
كـيـنه توزترين ومتجسس ترين مردم بودند و پيرامون خير و شر گفتگو زياد مى كردند و در نفى
قـرآن مـى كوشيدند و بيش از همه آن را به صفت عجز و ناتوانى هجو مى كردند و درمديحه سرايى
نـيـز از ديـگـران كاملتر بودند و در عين حال , قدرت معارضه با قرآن رانداشتند و هيچ خطيب و
شـاعـرى زحـمـت ايـن امر را به دوش نگرفت .
آرى در نظر عرف محال و از صداقت دور است كه
مـشـركـان سخنى با خود داشته باشند كه آسانتر ومختصرتر از قرآن و نيز در تكذيب و تنقيص آن
رسـاتـر بـاشـد و اصحاب سخن هم مى بايست آن را بدانند و با يكديگر متحد شوند كه آن را به كار
نبرند و از آن بى نيازباشند.
در عين حال , مخالفان تا سر حد جان و مال خويش تلاش مى كردند و از
مـنازل خود خارج مى شدند تا سخنان قرآن را ناديده بگيرند و به آنچه رسول خدا(ص ) آورده است
اهـانـت كـنـند و حتى يكى از آنها اظهار نمى كرد كه چرا خودتان را مى كشيد و اموالتان را از بين
مـى بـريـد و از خـانه هايتان خارج مى شويد, در حالى كه چاره كار آسان و راه رسيدن به آن نزديك
اسـت و آن ايـن كه يكى از شاعران و سخنورانتان سخنى مانندكوتاهترين سوره اى كه شما را با آن
تـهـديـد مى كند و نيز مانند كوچكترين آيه اى كه شما رابه معارضه آن مى خواند فراهم كند, حتى
اگـر مخالفان از اين كار خوددارى كردند باز هم اين مطلب را متذكر شوند و اگر غفلت ورزيدند
بـاز هـم از آگـاه كـردن آنها خوددارى نكنند,بلكه آنها را به اين كار وادار سازند.
در عبارات زير
نـتـيـجـه مبارزه طلبى قرآن را چه درمرحله عمل و چه در مرحله تصور عقلى و امكان , بر همين
تـحـلـيل گسترده و مشروح مترتب مى سازد: آنچه بيان داشتيم شخص خردمند را به اين نتيجه
مى رساند كه عربهادر مبارزه با قرآن از دو حالت خارج نبودند:
1 - يـا چـنان بوده است كه به عجز و ناتوانى خود اعتراف داشتند و مى دانستند كه چنين كارى از
آنـهـا سـاخته نيست و مصلحت مى ديدند كه از مبارزه منصرف شوند و هر چه قرآن به آنها تحدى
مى كند, خود را به بى خبرى زنند و براى حفظ موقعيتشان شايسته است كه قضيه آنان براى مردم
جاهل و ضعيف پوشيده بماند تا رسوا نشوند, آنهادرصدد بودند كه راهى براى ادعاى بى جاى خود
و نيرنگ در برابر پيامبران الهى بيابند وبا اين كه به ناتوانى خود پى برده بودند, باز هم ادعا داشتند
كـه قـادرنـد بـه چنين كارى (آوردن مثل قرآن ) دست يابند, چنان كه قرآن مى فرمايد: واذا تتلى
عـليهم آباتنا قالوا قدسمعنا, لونشاء لقلنا مثل هذا, هرگاه آيات ما بر آنها خوانده شود مى گويند:
اين راشنيده ايم , اگر بخواهيم مثل آن را مى آوريم (انفال / 31).
آيـا حـقـيـقة با اين كه اعراب جاهليت به سر شكستگى و ناتوانى و نيز به عجز و نقص خوداعتراف
داشـتـنـد, در عـيـن حـال براى مبارزه با قرآن كوشش نمى كردند و در حالى كه خودخواهترين
متعصب ترين افراد بودند مكنونات خود اظهار نمى داشتند؟ چرا آنها افرادى جستجوگر بودند و در
هـمـه جـا مـبـارزه طلبى قرآن را مى شنيدند و مردم , هم خطابه ها رازير نظر داشتند و هم تشنه
سـخـنـان رساى آنها بودند, با اين كه هنگام نزول وحى حضورداشتند و آيات خدا را مى شنيدند و
كسانى كه غايب بودند از طريق حاضران به آن دسترسى پيدا مى كردند.
يا چنين نبوده يعنى آنان از
مـعارضه با قرآن ناتوان نبوده اند, دراين صورت على رغم قدرت آنها بر مبارزه با قرآن , جايز نيست
كه بر ترك مبارزه اجتماع كنند, زيرا براى تعداد زيادى از عقلا و هوشمندان و دانشمندان با وجود
اخـتـلاف عـوامل و شدت عداوتشان با قرآن , امكان ندارد كه با يكديگر توافق كنند كه از امور مهم
دسـت بردارند و امر كوچكى را حفظ كنند و اين مطلب بسيار روشن و از امور مهمى است كه حتى
بر اشخاص نادان پوشيده نيست تا چه رسد به خردمندان و اهل دانش و تا چه رسدبه دشمنان , زيرا
سـخن آرايى از جنگ و بذل مال آسانتر است .
هيچ كس نگفته است كه اعراب گفته وطغى درباره
قرآن را با آن همه خصومت كه با آن داشتند ترك كردند, دليل بر اين امر سخن خداوند است : آنان
كـه كـافر بودند گفتند: چرا قرآن يك مرتبه بر [محمد(ص ) ] نازل شده است (فرقان / 32) و نيز
فـرمـوده اسـت : هـرگـاه آيـات روشن ما بر آنهاخوانده شود, كسانى كه عقيده به آخرت ندارند
مـى گـويـنـد, قرآنى غير از اين بياور يا آن راتغيير ده (يونس / 15) و نيز سخن خداوند: كافران
گـفـتـند: اين قرآن , نيست مگردروغى كه او افترا بسته و قوم ديگرى او را بر آن كمك كرده اند.
(فرقان /4).
كثرت مراجعه كفار به قرآن و گفتگوهاى طولانى آنها درباره آن , دليل بر اين است كه
سركوب شدن و ناتوانى آنان در مبارزه با قرآن روشن و آشكار بوده است .
حـتى اگر پيامبر(ص ) مخالفاتش را به مبارزه با نظم و تاليف قرآن دعوت نمى كرد و مانع راهم از
سـر راه آنـهـا بر نمى داشت , تا آنجا كه خدا به پيامبر فرمود: به مخالفان بگو: شما هم ده سوره مثل
هـمـيـن سورهاى دروغين بياوريد (هود / 13) و با دروغهاى من مبارزه كنيد, همين تفصيلى كه
خـداوند در قرآن داده و ساختار قرآن و پيش كش كردن آن به پيامبر(ص ) و احتجاجاتى كه در آن
وجـود دارد, خـود, دعوت به مبارزه و درخواست ,آوردن به مثل مى باشد و اگر از تمام جهاتى كه
گفتيم , آنها را به مبارزه دعوت نمى كرد و به سبب ناتوان بودن ايشان از آنچه توصيف كرديم آنان
را سـرزنش نمى كرد كه اين خودستودن قرآن و تاكيد در آن است - همانا, همين امر سبب مى شد
كـه مـشـركـان بـه مبارزه ومخالفت با قرآن برخيزند و درخواست تكذيب آن را بكنند.
زيرا سخن
گفتن بهترين و كم خرج ترين كارى بود كه بايد انجام مى دادند, در حالى كه در اين راه جان و مال
خـود راداده بـودنـد, پـس چـگـونـه بـا قرآن در طول بيست و چند سال مبارزه نكردند با اين كه
تعدادنفراتشان فراوان بود و در اين مورد مى انديشيدند و وحدت كلمه داشتند و اين , امرى است كه
به انديشه و تامل نياز دارد.
((291))3>
ايـن چـنـين , جاحظ از فهم عميق حقيقت زبان عربى پرده بر مى دارد آنجا كه درباره اعجازقرآن
سخن مى گويد و آن را توجيه و تحليل مى كند.
((292))3>
سخن دوم در نگاه عمومى جاحظ و توجه وى به حديث , از زاويه ديد پيامبر(ص ) وارزشيابى وى از
سخن است .
و اين نگاه وقتى به كمال مى رسد كه ارزيابى جاحظ از جنبه عملى بيان به آن ضميمه
شـود و منظور ما از اين , ارزيابى و تحليل جاحظ از سخن بليغى است كه از پيامبر(ص ) صادر شده
باشد كه در جايى خود بزور مى خواهد آمد.
در جايى ذكر شده است كه عباس بن عبدالمطلب به پيامبر(ص ) گفت : يا رسول اللّه (ص ) زيبايى
در چيست ؟ پيامبر(ص ) فرمود: در زبان ((293))3>
نـص ديـگـرى نيز وجود دارد كه ارزش بيان از ديدگاه رسول اكرم را ترسيم مى كند و جاحظاين
روايـت را در مورد بيان موقعيت بنى تيمم در سخنسرانى ذكر كرده و چنين مى گويد:...
و نيز از
نـظر سخن , موقعيتى مثل موقعيت بنى تميم وجود ندارد, زيرا وقتى پيامبر(ص ) از عمرو بن اهتم
دربـاره زبـرقـان بـن بـدر سـوال كرد, گفت : مدافع حريم خوداست و زير دستانش از او اطاعت
مـى كـنـنـد, زبـرقان كه آنجا بود گفت : يا رسول اللّه (ص )عمرو درباره من , بيش از آنچه گفته ,
مـى دانـد اما در شرافت من حسد مى برد.
عمرو گفت :حال كه چنين مى گويد, به خدا قسم او را
فـردى كـم ظـرفيت , بى مروت , از خانواده پست وتازه به عرصه رسيده مى دانم , اما وقتى كه ديد
گـفـتار دومش با حرف اولش مخالف است و رسول خدا ناراحت شده , گفت : اى رسول خدا, اول
خوشم آمد بهترين چيزى كه مى دانستم گفتم , اما چون بعدا خشمگين شدم زشت ترين چيزى كه
مـى دانستم گفتم , دراول دروغ نگفتم و در دوم نيز راست گفتم , پيامبر(ص ) فرمود: بعضى از
سخنان سحرآميز است .
((294))3>
پـس از گـفتگو درباره ارزش و اعتبار عموم بيان از نظر رسول اكرم , اكنون به رواياتى مى پردازيم
كـه بـه ارزش شـعـر از ديدگاه آن حضرت , اشاره مى كند: نقل شده است كه پيامبر اكرم (ص ) به
حـسان بن ثابت فرمود: مگر زبان ندارى ؟ (كنايه از اين كه تو بايد شعربگويى ).
حسان زبانش را در
آورد و آن را بـه سـر بـيـنـى اش زد و گـفـت : به خدا سوگند اگرزبانم را بر مويى گذارم آن را
مـى تراشد و اگر بر سنگى نهم آن را مى شكافد و گفته هيچ زبان آورى از [قبيله ] معد مرا مسرور
نمى كند.
((295))3>
اين سخن پيامبر(ص ) به حسان مايه افتنى راو و قدردانى از هنر وى است كه در
خدمت دعوت به اسلام به كار گرفته مى شد.
داستان ديگرى نقل مى شود كه پيامبر(ص ) به شعر گوش مى داد و تحت تاثير آن واقع مى شد اين
تـاثـيـر, از يك جنبه عاطفى و حساس انسانى در آن حضرت , حكايت مى كند وجاحظ در اين باره
مى گويد: از جمله ارزشهاى ثعر و موقعيت آن , از حيث نفع و ضرر(در نظر پيامبر(ص )) اين است
كه روزى پيامبر(ص ) در حال طواف خانه خدا بود و ليلادختر نضر بن حارث بن كلاه ((296))3>
او را
ديد و براى اين كه آن حضرت را متوقف كند آن چنان دامن عبايش را كشيد كه بازويش لخت شد و
شـعـرى كه پس از كشته شدن پدرش گفته بود, خواند, و پيامبر(ص ) فرمود: اگر شعر او را قبلا
شنيده بودم پدرش رانمى كشتم , شعر اين است :
يا راكبا ان الاثيل مظنة ----- من صبح خامسة وانت موفق
اى كـسى كه از بامداد پنجمين روز آب خوردن شتر, بر آن سوارى , بدان كه چمن جايى است كه
اميد خود در آن مى رود و توموفق هستى .
ابلغ بهاميتا بان قصيدة ----- ما ان تزال بها الركائب تخفق
به مرده ابلاغ كن قصيده اى را كه پيوسته شترها را به اضطراب در مى آورد.
فليسمعن النضر ان نادتيه ----- ان كان يسمع ميت لا ينطق
پس بايد نضر بداند كه اگر مرده نداى او را بشنود, سخن نمى گويد
ظلت سيوف بنى ابيه تنوشه ----- للّه ارحام هناك تشقق
همواره شمشيرهاى برادرانش بر او فرود مى آيد, براى خدا در آن جا رحمها قطع مى شود
قسرا يقاد الى المنية متعبا----- رسف المقيد وهوعان موثق
با زور و از روى جبر به سوى مرگ كشيده شد, مثل شخص دربند, در حالى كه اسير وبسته بود
امحمد(ص )ها انت ضن ء نجيبة ----- من الفتى وهو المغيظ المحنق
اى محمد(ص ) تو فرزند زن با نجابتى هستى , جوانمرد هر چند خشمگين و غضبناك باشد از منت
گذاشتن كوتاهى ندارد.
فالنضر اقرب من توكت قرابة ----- واحقهم ان كان عتق يغتق
نـضـر نـزديـكـترين نزديكانت بود كه آنها را ترك كردى و اگر برده بود سزاواترين آنها براى آزاد
ساختن بود.
((297))3>
جاحظ از پيامبر(ص ) رواياتى را نقل مى كند حاكى از اين كه آن حضرت رنج پذيرى وخودآرايى در
سخن گفتن را دوست نمى داشته است : پيامبر(ص ) فرموده است : من ازادا در آوردن در سخن
گـفـتـن , بـشـدت پـرهيز مى كنم , و نيز فرموده : منفورترين افراد نزدمن ياوه گويان پر حرف ,
مـى بـاشـنـد, و فـرمـوده : آغازگر, جفاكار است .
او از فريادكنندگان و كسانى كه براى سخن
گفتن زياد صدايشان را بلند مى كنند و باد به غبغب مى اندازند و گردنها را كلفت مى كنند و لبها
را فرو مى اندازند, عيب جويى مى كرده و به مامى فهمانيد كه اين عمل در باديه نشينان بيشتر و در
ميان شهريان كمتر است ...
((298))3>
جـاحـظ از سـجع و ديدگاه رسول اكرم (ص ) درباره آن سخن گفته است .
در اين زمينه احاديثى
مـوجـود اسـت كـه رنـگ سجع دارد مثل نص حديث ماثورى كه وى آن را ذكر كرده است : يقول
الـعـبـد: مـالـى مـالى وانما لك من مالك ما اكلت نافنيت واعطيت فامضيت اولبت فابليت : بنده
مـى گـويد: مال من مال من است و حال آن كه از مال تو فقط آن چيزى است كه بخورى و از بين
بـبـرى و ببخشايى و وظيفه ات را انجام دهى يا بيوشى و كهنه كنى ((299))3>
در عين حال , رسول
اكـرم (ص ) سـجـع را نـمى پسندد و بدين جهت برخى گفته اند: وقتى كسى به رسول خدا(ص )
عـرض كـرد: يا رسول اللّه آيا كسى ننوشد ونخورد و فرياد نزند و صدا را به سخن گفتن بلند نكند
خـونـش بى ارزش و باطل نيست ؟پيامبر در جوابش فرمود: اين سجع است مانند سجع جاهليت
عـبـدالصمد, فرزند فضل بن عيسى رقاشى در رد اين سخن مى گويد: اگر اين گوينده به سخن
خـود جـز گـفـتار موزون اراده نكرده بود, اشكالى نداشت اما ممكن است خواسته او اين باشد كه
حقى را باطل كند و از اين رو, در سخن گفتن ادا در آورد است .
امـا شـخصى غير از عبدالصمد گفته است : ما, ديده ايم كه پيغمبر(ص ) اشعارى از قصيده و رجز
شـنيده و آن را پسنديده و شاعرانش را به آن امر كرده است .
و غالب ياران آن حضرت شعر گفته و
شنيده و از ديگران نيز خوانده اند, خواه كم يا زياد, با توجه به اين كه سجع و قافيه گويى , از قصيده
و رجز كمتر است , چگونه آنچه بيشتر اتفاق مى افتد حلال و آنچه كمتر است حرام مى شود؟
آنـچـه موجب منفور بودن سجع شده - هر چند كه از نظر زحمت و خودآرايى كمتر ازشعر است -
اين است كه كاهنان عرب كه اكثر مردم جاهليت به محاكمه پيش آنهامى رفتند و مدعى بودند كه
آنـهـا را غـيب مى گويند و خبر دهنده اى از جن دارند, مثل حازى جهينه و شق و سطيح , و عزى
سلمه و جز اينها, اظهار كسهانت مى كردند و اخبارخود را با كلمات سجع بيان مى كردند, مانند: و
الارض والـسـماء والعقاب الصقعاء, واقعة ببقعاء, لقد نفرا لمجد بنى العشرا؟ للمجد والسناء و از اين
قبيل سخنان زياد است , مگرنمى بينى كه ضمرة بن ضمره و هرم بن قطبه و اقرع بن حابس و نفيل
بـن عـبـدالـعـزا خـبـرغيبى مى دادند و با سجع فرياد مى زدند و همچنين ربيعة بن حذار و اينها
گفته اند: حرمت سجع و كهانت در آن زمان به علت نزديك بودن به زمان جاهليت و بقاى آثار آن
دردلهاى بسيارى از آن مردم بوده است ولى بعدها كه اين علت بر طرف شد, حرمت آن هم از بين
رفت .
در نزد خلفاى راشدين نيز سخنوران , با كلمات سجع و موزون سخن مى گفتند و آنها را نهى
نمى كردند.
((300))3>
حـال كـه قـرآن سـخن اعجازانگيز است و پيامبر(ص ) - كه خود داراى بيان عالى است -نيز براى
سخن و سخنورى ارزش فراوانى قايل است , با لطبع اقتباس از نص , خواه قرن باشد و خواه حديث ,
ارزشى ادبى دارد.
جاحظ در حالى كه به نص دينى به دليل اهميت تاثيرش , ماهبات مى كند, چنين
مى گويد: ولى ما دوست داريم كه اين كتاب را با سخنى از رسول پروردگار جهانيان و پيشوايان
پيشين و بزرگانى از تابعان شروع كنيم , آنان كه چراغهاى روشنگر تاريكيها و رهبران مردم و نمك
(سـفـره ) زمـيـن و زيـنت دنيا, وستارگانى هستند كه هيچ رهروى با وجود آنها راه خود را گم
نـمى كند, و نورى هستند كه هر جوينده اى به آن مراجعه مى كند و گروهى هستند كه خداوند به
وسـيـلـه آنـهـا, اندك رافراوان مى كند و ذليل را عزيز مى گرداند و بر تعداد آن مى افزايد و قدر و
ارزش عـزيـز رابالا مى برد و همين گروه اند كه با سخنانشان ديده هاى كم سوار پر نور مى كنند و
بـامنطق شان ذهنهاى كند را روشن مى سازند و دلها را از خواب غفلت بيدار مى كنند و ازخوهاى
بد باز مى دارند و بيمارى قساوت دلها و ننگ بى خبرى را شفا مى دهند و آفت فضاحت بار را درمان
مى كنند و راه را براى ما هموار مى سازند....
آن گـاه جـاحـظ, نـجـوه ارزيـابـى پـيـشـينيان را از نصى كه قرآن يا حديث در آن نباشد چنين
بيان مى كند: علاوه بر اين , خطيبان پاك سلف و تابعان سخنور, خطبه هايى را كه با حمد وتمجيد
خـدا آغـاز نـشـود.
بـتـراء و آنـچـه بـا قـرآن و صـلوات بر پيامبر(ص ) زينت نيافته باشدشوهاء
مى نامند.
((301))3>
1 - لفظ
پس از نگاه كلى به بيان قرآن و ديدگاه صاحب حديث [- پيامبر(ص )] درباره بيان , به سخن جاحظ
دربـاره لفظ و معناى مى پردازيم , زيرا, علاوه بر نظريه ذوقى او در باره قرآن و حديث , بدون شك ,
انديشه وى در باره لفظ و معنا نيز اهميت شايانى دارد.
در ايـن جـا, مـى كوشيم از انديشه جاحظ در زمينه لفظ و معنا پرده برداريم : نخستين مطلب اين
اسـت كه ما نمى توانيم جاحظ را طرفدار لفظ يا معنا بدانيم , زيرا او مرد علم و كلام وادب است .
او
بـخـوبـى ميان مقتضيات دقت عملى و تاثير ادبى تعادل بر قرار مى كند.
رسيدن جاحظ به اين قله
رفـيـع در ادبـيات عرب , تنها به اين دليل نيست كه او اهل معنا ومعارف است بلكه دليل ديگر نيز
وجـود دارد و آن ايـن كـه آگاهيهاى عميق علمى او موجب هنر ادبى او شده است و مهارت او بر
هماهنگ سازى ميان علم و ادب به نحوى است كه هيچ طرف بر ديگرى برترى نمى يابد اكنون بايد
عـقـيـده او را در باره آنچه قضيه لفظ و معناناميده اند بشنويم از جاحظ و انديشه او هرگز انتظار
نـمـى رود كـه از لـفـظ و معنا سخن بگويد جز سخن تحليلى و تشريحى , لذا گاهى درباره لفظ و
گـاهى درباره معنا سخن گفته است , اما موضوع سخن او درباره ساختار, عبارت از نظم و ترتيب
اسـت و آنـچـه شايسته جاحظ است آن است كه بايد از او انديشه اى بروز كند كه متصف به امانت و
صـداقـت باشد.
بنابر اين نمى توان انديشه هاى نادرستى را به او نسبت داد, هر چند پا به پاى جاحظ
حركت كردن و به دست آوردن نظريات گوناگون و سخنان پراكنده وى درباره لفظدشوار است ,
لكن با اين وجود, يك پيوند اساسى در ميان آنها وجود دارد كه بزودى درپايانى سخن بيان خواهيم
كـرد.
جـاحـظ گـفـتار پر فيض خود را درباره لفظ با بيان ارزش لفظنسبت به معنا آغاز مى كند:
بـرخـى از اساتيد لفظ و نقادان معانى مى گويند: معانى الفاظدر زمينه هاى مردم استوارند و در
ذهـنـهايشان تصور مى شوند و در دلهايشان خطورمى كنند و به خاطره هاى آنها ارتباط دارند و از
انديشه هاى آنها پديد مى آيند, تمامشان پوشيده و پنهان , دور از ذهن و ناآشنا و پشت پرده و مستور
و موجود در معناى معدومند,انسان از ما فى الضير دوستش خبر ندارد و نياز برادر و همنشينش را
نمى داند و نيت شريك و معاون خود را در حاجاتى كه جز با كمك غير, انجام نمى شود, نمى فهمد و
تـنهاچيزى كه مايه احياى اين معانى است , بازگو كردن آنها براى اشخاص و خبر دادن به آنهاو به
كار بردن آنهاست و اين خصوصيات است كه معانى را به فهم نزديك و براى عقل روشن مى سازد و
امـور پـنـهـان را آشـكار و غايب را حاضر و دور را نزديك مى كند وهميناست كه شبهات را رفع و
پـيـچـيـده را بـاز مى كند, مقيد را مطلق و مطلق را مقيدمى سازد و ناشناخته را مى شناساند و نا
مانوس را مانوس و بى علامت را علامت دار وعلامت دار را مشخص مى سازد, و هر چه دلالت , واضع
و اشـاره درسـت و اختصار, نيكوو مدخل آن , دقيق باشد, به همان اندازه معنا روشن مى شود و هر
چـه دلالـت واضـحـتر وروانتر و اشاره , بيان كننده تر و روشنتر باشد, سودمندتر و موفقيت آميزتر
خـواهـد بود.
دلالتى كه معناى سخغى را آشكار مى سازد, همان بيانى , است كه خداى عز وجل آن
رامـى سـتـايـد و به آن فرا مى خواند و بر آن وامى دارد و نيز قرآن به آن سخن گفته و عرب به آن
باليده و به آن وسيله بر همه غير عرب برترى يافته است .
((302))3>
نـظـريه جاحظ اين است كه فصاحت , همان تكامل يافتن ويژگيهاى يك زبان است : پس هر كس
گـمـان كـند كه بلاغت اين است كه شنونده مقصود گوينده را بفهمد, چنين شخصى , فصاحت
ولـكـنت و خطا و صواب و مغلق گويى و روشن گويى و غلط و درست گفتن را يكسان و همه را
بـيـان دانـسته است .
بنابر اين چگوه مى توان تمام اينها را بيان دانست و حال آن كه اگر مخالطت
طـولانـى شـنـونـده بـا غـيـر عـرب نـبود و گفته هاى نادرست آنان را نمى شنيد, اين سخنان را
نـمى فهميد.
زبان عرب تنها به دليل ويژگيهايى كه در آن سرزمين جمع است و در همسايگى (با
فـلل دتگر) برايش فراهم شده و نيز به خاطر مبرابودن از خطا, از سوى تمام ملتها پذيرفته شده و
رشد و گسترش يافته است .
((303))3>
2 - آهنگ لفظ يا آواشناسى آن
عنايت جاحظ به لفظ و صداى آن از اين ناشى مى شود كه نخست او مردى است اديب كه زيبايى را
حس مى كند و از اين طريق شادمان مى شود ثانيا وى متكلمى است كه درجستجوى اقناع عقل به
وسيله تاثيرات بلاغى و آراستگيهاى لغزى است , آراستگيهايى كه گوش را تحت تاثير قرار مى دهند
و دل را اسير خود مى سازند:
الـف - جـاحـظ ايـن نـمـونه را در موسيقهاى لفظ نزد اعراب يافته است و چنين بيان كرده است :
مـى گـويـم : در روى زمـيـن سـخنى بهره ورتر و زيباتر و براى گوشها لذت بخش تر ونسبت به
عـقـلهاى سالم مناسبتر و بر زبان روانتر و در ارزش دادن به سخن بالاتر از شنيدن سخن عربهاى
خردمند و فصيح و دانا و بليغ نيست .... ((304))3>
دانـش جاحظ نسبت به آواهاى الفاظ و مدت پژوهش او درباره آنها, از گفتارهاى فراوان او در اين
باره ظاهر مى شود, زيرا نخست به اين نكته توجه مى كند: كه آواى لفظ عبارت است از ابزار لفظ و
جـوهـرى كـه تـجزيه الفاظ و تاليف آنها به آن وسيله به وجود مى آيد وحركات زبان , لفظ, يا كلام
مـوزون و يا نثر محسوب نمى شود مگر به ظاهر شدن صدا ونيز حروف باعث ايجاد سخن نمى شود
مـگـر بـه وسـيـله تقطيع و تاليف آن .
((305))3>
از اين جابه معلومات گرانبهاى جاحظ در زمينه
آواشـنـاسى عربى پى مى بريم , از قبيل سخن اودرباره مخارج بعضى از حروف ((306))3>
و يادآورى
حـروفـى كه نقش بيشترى در زبان عربى دارند.
((307))3>
و بيان بيماريهاى صوتى موجود در زبان
عربى .
((308))3>
تـمام اينها نشانه آن است كه احساس جاحظ از آواى لفظ, احساسى فطرى و ادبى تنهانبوده , بلكه
بررسى تحقيقى و بحث جدى باعث جلوه آن شده است .
ب - جاحظ از اين احساس آهنگ كلى لفظ, به يك بررسى تحليلى براى الفاظ منتقل مى شود, خواه
ايـن الفاظ مقترن باشند و خواه متفرق , و از اين رو درباره تناسب ميان الفاظ و نيز راجع به ساختار
خـود لـفـظ سخن مى گويد و نام اين بحث را قرآن ناميده ,مى گويد: عبداللّه بن سالم به رو به
گـفـت : اى ابـوحـجـاف هر وقت خواستى بمير.
گفت :چرا؟ گفت : امروز عقبة بن روبه را ديدم
شـعـرى از خـود مـى خـواند كه مرا به شگفتى درآورد.
روبه گفت : آراى او شعر مى گويد اما در
شعرش قرآن نيست .
شاعر گفته است :
مهاذ بة مناجبة قران ----- منادبة كانهم الاسود
آنـان در يـارى ضـعـيـفـان , شتابان و داراى فرزندان نجيب و با يكديگر موافقند, به فريادديگران
مى رسند, گويى شيران بيشه شجاعتند و منظور از قران مشابهت و تناسب الفاظ است .
((309))3>
دو مـوضـوع اقتران الفاظ به نصوصى مثل مى زند تا بحث را بكشاند به بررسى اقتران حروف : ...
و
ابن اعرابى چنين سروده است :
وبات بدرس شعرا لاقران له ----- قد كان نقحه حولا فمازاد
شـب تا به صبح بررسى مى كرد شعرى را كه تشابهى در آن نبود و مدت يك سال در آن كار كرد و
چيزى بر آن نيفرود
و شاعر ديگر: بشار گفته است :
فهذا بديه لا كتحبير قائل ----- اذا ما اراد القول زوره شهرا
ايـن شعر بالبداهه گفته شده نه مانند اين كه گوينده اى به تزيين سخن خود پردازد كه هرگاه
بخواهد حرفى بزند يك ماه به اصلاح آن بپردازد.
ايـن بود بحث درباره اقتران الفاظ, اما راجع به اقتران حروف : هرگز (حرف ) جيم با تقديم و تاخير
از ظـا و قـاف و طـا و غـيـن جدا نمى شود و هرگز راء به ظا و سين و ضاد و ذال به سبب تقديم و
تـاخـيـر, نزديك نمى شود و اين [اقتران و افتراق حروف ] باب عظيمى است و گاهى به ذكر اندك
اكتفا مى شود تا به آن وسيله به مطلب نهايى كه مورد نظر است ,استدلال شود.
((310))3>
سـپـس دربـاره تـنـافـر و تـنـاسـب الـفـاظ سـخـن بـه ميان مى آورد و در موردى از تنافر لفظ
چـنـيـن مـى گـويـد: بـعـضى از الفاظ در لغت عرب با يكديگر ناسازگارى و تناخر دارند و اگر
درشـعـرى جـمع شوند خواننده , خوب نمى تواند آنها را منظم بخواند.
از جمله آنها قول اين شاعر
است :
و قبر حرب بمكان قفر----- وليس قرب قبر حرب قبر
قبر حرب در بيابان كوير قرار دارد و نزديك آن , هيچ قبرى وجود ندارد
وقـتى افراد ناگاه ديدند كه هيچ كس نمى تواند اين بيت را بدون لكنت زبان سه مرتبه تكرار كند,
به آنها گفتند كه اين بيت از اشعار جنيان است , بلافاصله آن را تصديق كردند.
((311))3>