و نـيـز فـرمود: و هرگاه پيشامد ناگوارى بر ايشان رخ مى داد فال بد به موسى (ع ) وهمراهانش مـى زدنـد, آگـاه بـاشـيـد كه فال بد آنها [طائرهم ] نزد خداست و ليكن اكثر آنهاآگاهى ندارند
(اعراف / 131) و نيز مى فرمايد: [ يوسف گفت : اى دو همزندانى من ]يكى از شما, ساقى شراب شاه
خواهيد شد و آن ديگرى به دار آويخته مى شود, پس مرغان , مغز سر او را مى خورند.
(يوسف / 41) و
نـيـز مى فرمايد: اى رسول ما آيانديدى كه پروردگارت با سپاه فيل سوار چه كرد؟ آيا نيرنگى كه
بـراى كـعـبـه انـديـشـيدند,تباه نكرد؟ و بر هلاك آنان مرغان ابابيل را فرستاد, تا آنها را با سجيل
سنگ باران كرد.
(فيل / 1 تا 4) و نيز فرمود: و سليمان وارث ملك داود شد و به مردم گفت : ما را
زبـان مرغان آموختند (نمل / 16), و بعد فرمود: و سپاهيان سليمان از گروه جن و انس ومرغان
در ركـابـش حـاضـر شدند (همين سوره / 17).
با اين كه خداوند تمام مخلوقات رامسخر سليمان
كرده بود, در اين آيه كلمه اى كه به معناى جميع خلق باشد ذكر نكرده است و نيز در آيه 20 همين
سـوره , گـفـتـه است : سليمان , جوياى حال مرغان شد و گفت :هدهد را چرا نمى بينم , بلكه بى
اجـازه من غايب شده است .
سليمان چيزى از آنها كه درتسخير او بود, ياد نكرد و او را از ملكه سبا
هيچ كس بجز پرنده آگاه نساخت , و نيزفرموده است : هر كس به خدا شرك ورزد بدان ماند كه از
آسـمـان فرو افتد و مرغان بدنش را بربايند.
(حج / 31), و مى فرمايد: و هيچ موجودى نيست مگر
ايـن كـه ذكـرش تسبيح و ستايش اوست .
اما شما تسبيح آنها را نمى فهميد (اسراء/ 44) و در آنجا
كـه خـداوسند داود را ياد مى كند, مى گويد: و كوهها و مرغان را [به آهنگ تسبيح و نغمه ]مسخر
داود قـرار داديـم (انـبـيـاء/ 79).
هـمـچنين از باب تشبيه , به سخن گفتن انسان , منطق الطير
مـى گـويـنـد.
و در مـوارد ديـگـر گـفته اند: صامت و ناطق و درباره خانه گفته اند: خانه سخن
مـى گـويـد و نـيز خداوند فرموده است : صالح گفت : اى قوم , چرا پيش از نكوكارى ,به بدكارى
مـى شتاييد, چرا از كردار زشت , به درگاه خدا استغفار نمى كنيد, تا شايد موردرحمت واقع شويد,
آنها گفتند: ما به تو و پيروانت فال بد مى زنيم .
صالح گفت : فال بدشما نزد خدا معلوم است , بلكه
خود شما موجب اين امتحان و ابتلا شده ايد (نمل آيه45 - 46) و نيز فرموده است : هر جنبنده اى
در زمين و هر پرنده اى كه با دو بال پروازمى كند هر كدام طايفه اى مانند شما انسانها هستند, ما در
كـتـاب آفـريـنـش , ميان هيچ چيز رافرو گذار نكرديم .
(انعام / 38).
در جاى ديگر مى فرمايد: و
گـوشـت مـرغـان , هر غذا كه قايل باشند.
(واقعه / 21) و نيز مى فرمايد: و مرغان را مسخر [نغمه
داود] كـرديـم كـه نـزداو جـمع شوند و همه از هر جانب به دربارش باز آيند, (ص / 19) و درباره
فـرشـتـگـان مـى فـرمـايـد: فـرشـتـگان را داراى دو و سه و چهار بال قرار داد (فاطر / 1) و نيز
مـى فـرمـايـد:و چـون ابراهيم (ع ) گفت : پروردگارا به من بنمايان كه چگونه مردگان را زنده
خواهى كرد,خداوند فرمود: آيا ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى باور دارم اما مى خواهم كه با مشاهده
آن دلـم آرام گـيرد.
خداوند فرمود: پس چهار پرنده بگير و نزد خود گوشت آنها را به هم درآميز.
آن گـاه , هـر قـسمتى از آن را بر سر كوهى گذار و سپس آنها را فراخوان تا شتابان به سويت پرواز
كـنـند (بقره / 260) و نيز فرموده است : و ما حظ و بهره داود را به فضل خود كاملا افزوديم و امر
كرديم كه اى كوهها و اى پرندگان , شما نيز با تسبيح و نغمه الهى داود هماهنگ شويد.
و نيز آهن
آنـهـا بسيارى ازخلق را گمراه كرده اند (نوح / 23 و قسمتى از 24.
) ((257))3>
روشن است كه اين !پ چسبا/ 10) در ميان بتهاى زمان قديم بتى به نام نسر وجود داشت
تحقيق ازهرگونه بررسى لغوى خالى مى باشد.
ه: از جمله بررسيهاى مفيد لغوى جاحظ جستجو كردن معانى مختلف لفظ در كاربردقرآنى است
بـه عـنـوان نـمونه , در اين جا, به بيان برخى از معانى ماده (ط - ى - ب )مى پردازد.
و به مناسبت
لفظ: خيانت را از لحاظ نظم معنوى اش تفسير مى كند:خداوند متعال فرموده است : بخوريد از
طـيـبـات , پاكيزه هاى آنچه ما به شما, روزى كرده ايم و خدا با سپاس گزاريد, اگر او را عبادت
مى كنيد.
(بقره /172).
در آيـه ديـگر غير طيبات را چنين نام مى برد: براى شما مومنان , گوشت مردار و خون وگوشت
خوك و آنچه هنگام كشتن , نام غير خدا بر آن برده و هو حيوانى كه به خف كردن يا چوب زدن يا از
بـلندى افكندن و يا به شاخ زدن به يكديگر و نيم خورده و پرندگان , جزآن را كه قبلا تزكيه كرده
بـاشـيـد, هـمـه ايـنـهـا حـرام است و نيز آن را كه براى بتان مى كشيد وآن را كه به تيرها قسمت
مى كنيد ((258))3>
كه اين كار, فسق است .
(مائده / 3) و نيز فرموده است : اى اهل ايمان , طعامهاى
پـاكـيزه اى كه خدا بر شما حلال كرده , حرام ندانيد وتجاوز نكنيد كه خداوند متجاوزان را دوست
ندارد.
(همان سوره / 87).
كـلـمـه طـيبات كه در قرآن ذكر شده چند وجه را احتمال مى دهد: مى گويند: هذا ماء طيب و
مـنـظـورشان , گوارايى آب است , و وقتى كه براى گندم وجود برنج , صفت طيب رامى آورند,
مـرادشـان آن است كه متوسط و بالاتر از نامرغوب است .
وقتى مى گويند: فم طيب الريح , گاهى
دربـاره گندم چنين مى گويند مقصودشان اين است كه دهان يا گندم ,گنديده نيست نه اين
كه منظور بوى خوش يا بوى بد باشد, زيرا در اين جا مورد ندارد.
گاهى مى گويند: حلال و طيب
اسـت يا اين براى تو حلال نيست و اين براى تو طيب نيست يا اين براى تو طيب است , در همه اينها
مـنظور حلال بودن است مثل قول خداوند:فانكحوا ماطاب لكم من النساء مثنى وثلاث درباع : از
زنهايى كه برايتان حلال است [مى توانيد] دو تا سه تا و چهارتا, نكاح كنيد (نساء/ 3).
طـويـى آوازخـوان بـه يـكى از اولاد عثمان بن عفان گفت : من عروسى مادر با بركت تو را باپدر
طـيب تو مشاهده كردم و منظورش از اين كلمه طهارت و پاكيزگى پدرش بود و اگربه عكس
مـى گفت : عروسى مادر طيبه ات را با پدر مباركت شاهده بودم , اين حسن رانداشت , زيرا كلمه
طيب به هر اسمى بچسبد دلالت بر قدر و منزلت آن مى كند, چنان كه شاعر گفته است :
والطيبون معاقد الازر: آنهايى كه دامنهاى پاك دارند.
گاهى مردى با زنى خلوت مى كند و بعد مى گويد: وجدتها طيبة منظورش اين است كه آميزش
بـا وى را لذت بخش يافتم , و وقتى كه مى گويند فلان طيب الخلق , مرادشان اين است كه فلانى
ظـريف و نمكين است .
خداوند متعال مى فرمايد: حتى اذا كنتم فى الفلك وجرين بهم بريح طيبة ,
تـا آن گاه كه در كشتى نشينيد و باد ملايمى آن را به حركت آورد.
(يونس / 22) مراد بادى است
كـه نه ضعيف است و نه , قوى , فقها مى گويند: گرفتن مال از مسلمانى حلال نيست مگر با طيب
خـاطـر, در قـرآن آمـده است : فان طين لكم عن شى ءمنه نفسا فكلوه هنيئا مرئيا, پس اگر زنها
چيزى از مهر خود را از روى رضا به شمابخشيدند, برخوردار شويد كه شما را حلال و گوارا خواهد
بـود.
(نـساء / 4) و نيز فرموده است : لقد كان لسبباء فى مشكنهم آية جنتان عن يمين وشمال كلوا
مـن رزق ربـكـم واشكروا, له بلدة طيبة ورب غفور, براى اولاد سبا در وطنشان [سرزمين يمن و
شـام ] از جـنـوب و شمال دو سلسله باغ و بوستان آيت لطف و رحمت بود [به آنها گفتيم ] از رزق
خـداى خودبخوريد و شكر وى بجاى آوريد كه مسكنتان شهرى نيكوست و پروردگارتان آمرزنده
ومـهـربان است .
(سبا/ 15).
طيبه در صورتى صفت براى بلده است كه سرزمينى خوش آب و هوا,
داراى ميوه هاى خوشمزه و پر خير و بركت باشد.
خداوند درباره ارزش زنان فرموده است : كسانى كه بر زنان شوهردار پاكدامن با ايمان تهمت عمل
زشت بزنند در دنيا و آخرت مورد لعنت هستند و براى شان عذابى دردناك است .
(نور/ 23).
[راجع
به كلمه مورد نظر در آيه 26 همين سوره ] مى فرمايد: زنان بدكار و ناپاك , شايسته چنين هستند و
زنان پاك و طيب لايق مردانى چنين و مردان پاك وطيب لايق زنانى همين گونه اى و اين پاكان
از سـخـنـان بـهـتـانى كه ناپاكان درباره شان مى گويند, دورند و براى آنها از خدا آمرزش و رزق
نيكوست .
بـا تـوجه به بررسى كه در ذيل خواهد شد معلوم مى شود كه تاويل درباره زن نوح ولوط(ع ) چنان
نـيـسـت كه بسيارى از مفسران گفته اند و گفته اين مفسران زمانى بود كه اين سخن خداوند را
شـنـيدند ضرب اللّه مثلا للذين كفروا امراة نوح وامراة لوط, كانتا تحت عبدين من عباد ناصالحين
فخانتاهما فلم يغينا عنهما...
, خداوند براى كافران , زن نوح و زن لوط رامثال آورد, كه تحت فرمان
دو بـنـده صـالـح مـا بودند و به آنها خيانت كردند, پس اين دوپيامبر نتوانستند آنها را از قهر خدا
برهانند.
(تحريم / 10)
اين بررسى نشان مى دهد كه خيانت در اين آيه خيانت ناموس نيست [بلكه مراد نفاق است ].
خـيـانـت انـواعى دارد كه اول آنها خيانت در مال است و از خيانت در مال خيانت درنصحيت و
مـشورت به وجود مى آيد.
وقتى اراده يك معناى درست و يا كم غيب از خبرى كه درباره همسران
پيغمبر اسلام و خانواده رسولان الهى آمده امكان پذير باشد, هيچ كس حق ندارد آن را بر زشت ترين
وجه , معنا كند و ما مى دانيم كه خيانت از مال آغاز مى شودو آن گاه به مرحله ناموسى مى رسد.
پـس مـى تـوان گفت كه اين دو همسر نوح و لوط(ع ) از منافقان بودند كه چنين صفتى براى آنها
خـيـانـت بزرگى محسوب مى شود.
اما زنان پيامبران , بدكاره نبوده اند كه استحقاق نامهاى زشت
داشـته باشند و خداوند مى فرمايد: فاذا رحلتم بيوتا فسلموا على انفسكم تحية من عند اللّه مباركة
طـيـبـة , چـون به خانه اى داخل شويد بر يكديگر سلام كنيد, اين تحيتى مبارك و پاكيزه از جانب
خداست .
(نور/ 61) و نيز مى فرمايد: وكلوا فما رزقكم اللّه حلا لا طيبا, و هر چيز پاكيزه اى كه خدا
روزى شما كرده , از آن بخوريد (مائده / 88).
ونيز مى فرمايد: من عمل صالحا من ذكر اوانثى وهو
مومن فلنحيينه حيوة طيبة , هر كس ازمرد و زن كار نيكى , به شرط ايمان به خدا, انجام دهد ما او
را در زندگانى خوش و باسعادت , زنده خواهيم داشت .
(نحل / 97)
و نـيـز فرموده است : قل من حرم زنية اللّه التى اخرج لعباده والطيبات من الرزق , اى پيامبر(ص )
بگو: چه كسى زينتهاى خدا را كه براى بندگانش آفريده , حرام و از صرف رزق حلال و پاكيزه منع
كـرده است ؟ (اعراف /32) و نيز فرموده است : ومثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة , موقعيت سخن
پليد [ناسزا و دروغ ] همانند درخت پليد است ...
,(ابراهيم / 24) و مثلا كلمة طيبة , ...
خداوند كلمه
پـاكـيزه را به درخت زيبايى مثل زده است ...
(24 همين سوره ) و نيز فرموده است : وظللنا عليكم
الـغـمـام وانزلنا عليكم المن والسلوى , كلوا من طيبات مارزقناكم , و ابر را سايبان شما ساختيم و
مـرغ بـريان و ترنجبين را [به عنوان غذا] براى شما نازل كرديم [ و گفتيم ] از اين روزيهاى پاكيزه
تـنـاول كـنـيد(بقره / 57).
بنابر اين , لفظ طيب به معانى فراوانى مى آيد كه برخى از آنها را در
اين باب , مفصل ذكر كرديم .
((259))3>
جـاحـظ بـه مـنظور دست يافتن به معانى كلمه خير در قرآن , به شاهدى از شعر پرداخته است :
اكسب للخير من الذئب الازل , ما, رزق و روزى را, از چنگال گرگ ازل , به دست مى آوريم .
واژه
خـيـر از نظر جاحظ, در اين جا, به معناى روزى و وسيله معاش است , ودر مورد ديگر به معناى
عـيـن مـال , مـى آيـد, مثل اين سخن خداوند ان ترك خيرا الوصية ...
,اگر ميت , داراى مال است ,
وصـيت كند...
(بقره / 180), و مثل اين قول خداوند: وانه لحب الخير لشديد, به اين معنا كه انسان
به دليل دوستى زياد, نسبت به مال دنيا, بخل مى ورزد و در نگهدارى آن افراط مى كند.
(عاديات /
8) كلمه خير در جاى ديگر به معناى فراوانى و كثرت خوردنى و نوشيدنى , مى آيد, مى گويد: چه
بسيار است , خيرخانه فلانى : خير محض به معناى اطاعت و سعه صدر است .
((260))3>
بـدون شـك اين بررسى از سوى جاحظ نشان مى دهد كه وى با زيركى خاص , روش را كه ما امروز
بـدان دسـت يافته ايم , درك كرده بوده است .
يكى از گامهايى كه وى در ادبى درتفسير قرآن اين
زمـيـنه برداشت , بيان نقش به كار گرفته شدن يك لفظ در قرآن در تعيين معناى اين لفظ است ,
بدين ترتيب كه قرآن يك لفظ را در موارد و سياقهاى مختلف به كارمى برد و در پى آن , معناى اين
لفظ نيز مختلف و متعدد مى شود.
اكـنون كه از سخنان جاحظ درباره دانش وى , پيرامون نص قرآن , به اين جا رسيديم به بحث ديگر
مى پردازيم :
بحث دوم , نظريه جاحظ راجع به فهم نص حديث است :
جـاحـظ, مـانـند ساير محدثان , نخست به توثيق نص حديث از راه جرح و تعديل راوى مى پردازد و
چـون حـديـث از طريق روايت به ما مى رسد, لازم است ارزشى را كه جاحظبه روايت تحت عنوان
مـنـبـعـى از مـنـابـع شـناخت مى دهد, بشناسيم : كثرت علم و آگاهى انسان بستگى به كثرت
شـنـيدنيهاى دارد و نيز بايد نوشتينهايش بيشتر از از شنيدينهايش باشد.
انسان نمى تواند دانش را
فـرا گـيرد و آن را گرد آورد و نيز نمى تواند به صورت يك مرجع علمى براى ديگران در آيد, مگر
ايـن كـه مـالى را كه خود در اين راه مصروف مى دارد, از مالى كه دشمنش صرف مى كند براى او
گـواراتـر و لـذت بـخش تر باشد.
((261))3>
به اين طريق , جاحظ, روايت را به عنوان منبعى علمى ,
مـعـتـبر مى داند, اما منبع كتابى را برآن ترجيح مى دهد, زيرا او در عصر ترجمه و شكوفايى تاليف
مى زيسته است .
جـاحـظ آگـاهـيها و شناخت خود را از طريق روايت كسب كرده و درباره راوى و نيز عموم اخبار
دقـت و تـامـل فـراوانـى قايل شده است , مانند حديثى كه درباره الهام حيوانات ازبابويه (صاحب
حمام ) نقل شده كه اگر داستانهاى وى را كه در كتاب لصوص آمده است بشنويد, خواهيد ديد كه
وى از دروغ و پرگويى دور است .
من خود - او را ديده و با وى مجالست كرده ام ولى اين حديث را
از او نـشـنيدم , شيخى از مشايخ بصره كه در مسجدمحمد بن رغبان به حضور وى مى رسيد آن را
بـرايم نقل كرده است .
((262))3>
جاحظ درباره حيوانات ابزى نظريه عميقى را ارائه داده است و در
بـاره اين كه وى در كتاب حيوان براى ماهى باب جداگانه اى نياورده چنين مى گويد: ...
علت
آن , تـنـهـا خـبـرهاى اهل درياست زيرا آنها گروهى هستند كه گفتارشان را مانند فعلشان موثر
نمى دانند و هر خبرى كه شگفت آورتر باشد نزد آنها خوشحال كننده تر است , اگر چه ؟؟ نامربوط و
فـاقـد ارزش بـاشـد...
((263))3>
از آن مـى گـويـد: پـس چگونه با اين ترتيب , به اخبار اهل دريا و
سـخـنـان مـاهـيـگـيـران , اعـتـمـاد كـنـم ...
؟ ((264))3>
وى درباره خبرى از استادش مى گويد:
ابـواسـحـاق ابـراهـيـم بـن سـيار نظام كه در صداقت گفتار او, چه از شنيده هايش بگويد و چه
ازديدنيهايش هيچ شكى ندارم , چنين گفته است ...
((265))3>
جـاحـظ به منبع خبر به دليل اهميت اثرى كه خبر بر ذهن شنونده اى كم تجربه باقى مى گذارد,
اهـمـيـت مى دهد او مى گويد: چيزى از اين قبيل كه شما نياز مبرمى به شناخت آن داريد, تاثير
خـبـرى اسـت كـه بگوششان خورده , بويژه وقتى كه كم تجربه باشيد.
پس اگر كم تجربگى و كم
حافظگى در شنونده جمع شود, خبرى كه بگوش مى رسد به آسانى در جايگاه خود وارد مى شودو با
محلى آماده و طبيعت پذيرنده و خاطره آرام روبرو مى گردد و هرگاه اين خبر با چنين قلبى كه
داراى ويژگيهاى مزبور است روبروشود, آن چنان رسوخ خواهد كرد كه هيچ چاره اى براى از بين
بردنش وجودندارد.
((266))3>
جـاحـظ بـويـژه راجع به آنچه مربوط به نقل حديث است در توثيق حديث از روش محدثان پيروى
كـرده اسـت .
او بـه سـخن خود, چنين ادامه مى دهد: ...
و ثابت من قبس بن شماس ,همان كسى
است .
كه وقتى عامر به او گفت : آگاه باش , به خدا سوگند لئن تعرضت لعنى وفنى و ذكاء سنى
لـتولين عنى : اگر با روانى سخن و فن بيان و كمال سن من رو برو شوى ازمن پشت خواهى كرد
ثـابـت به او گفت : اما واللّه لئن تعرضت لسبابى وشبا اينابى و سرعة جوابى : به خدا سوگند اگر
دشـنام دادن و تيزى دندآنهاو سرعت جواب من را ببينى ازاطراف من دور خواهى شد.
او گفت :
پـيـامـبر(ص ) فرمود: تو را خدا و پسران قيله [قبيله اوس و خزرج ] كافى است .
سپس درباره اين
روايـت مـى گـويـد: و اين روايت را از كسى نقل كرده ام كه خبر را جعل مى كند و من او را متهم
مى كنم .
((267))3>
هـنـگـامى كه متون روايى را نقل مى كند سعى دارد كه مذهب روايت كنندگان را بيان كند...
آن
گـاه درباره ارزيابى بيان , سه روايت مى آورد و ابتدا نام امام على (ع ) آن گاه امام حسن وعلى بن
حسين بن على و محمدبن على بن حسين (ع ) را ذكر مى كند و چنين مى گويد: ...
و اين سه خبر
را ابراهيم بن واحه از محمد بن عمير, و صالح بن على افقم از محمد بن عمير ذكر كرده اند و تمام
اينها از بزرگان شيعه اند و ابن عمير از همه برتر بود.
((268))3>
سـپس آنجا كه احاديثى در برترى سكوت بر سخن ذكر مى كند مى گويد: براى اغلب اين احاديث
سـنـدى كـه مـتـصل به [معصوم ] باشد وجود ندارد او به فرض كه اسناد آنها رامتصل بيابى موثق
نيستند, بلكه بيشترشان مطلق اند و راويان آن سهل اند.
((269))3>
جاحظ در توثيق حديث كوششى را كه در توجه به متن آن كرده درباره راوى به كار نبرده است .
به
اين بيان كه هرگاه از راوى چيزى را كه شهرت داشت مى شناخت آن را امضامى كرد و گرنه آن را
مشكوك مى دانست ...
از اين رو, در بحث جواز خصى ساختن انسان و عدم آن , گروهى به اين دليل
آن را جـايز دانسته اند كه پيامبر(ص ) غلام اخته اى را كه مقوقس به ضميمه ماريه قبطيه به او اهدا
كرد, پذيرفت .
جـاحـظ ايـن حديث را مورد انتقاد قرار داده و گفته است : پيش از هر چيز اين حديث از دوحال
خارج نيست يا از حيث سند و صدور صحيح است و يا اين كه از هر دو جهت فاسداست , اگر فاسد
باشد, اصل مساله باطل است و اگر صحيح و پسنديده باشد...
تاآخر.
((270))3>
در بـاره حـديـثـى كـه طرفداران سكوت به آن استدلال مى كنند و اصمعى و ابن اعرابى ازرجال
حديث خود نقل كرده اند, جاحظ پس از آن كه به نقد از متن اين حديث مى پردازد,مى گويد: ...
از
جمله اشكالات اين حديث اين است كه ما نمى دانيم آيا پيامبر(ص ) چنين فرموده است يا نه , زيرا در
ايـن گـونـه اخبار نياز به خبر مكشوف و حديث معروف مى باشد, لكن ما با توجه به موثق و آشكار
بودن دليل , به اين گونه مسائل و مانند آنهاپاسخ مى دهيم .
((271))3>
جـاحـظ مـانـند بقيه محدثان تمام همت خود را صرف بررسى احوال راويان حديث نمى كرد, بلكه
بيشتر توجه به اين داشت كه روش انتقادى خود را بر نص حديث تطبيق وآن را بر طبق آزمايشها و
مـقـيـاسـهاى خود بررسى كند.
از جمله راههاى نقد حديثى او اين است كه نص حديث را بر قرآن
عـرضـه و آنـهـا را بـا يـكديگر مقايسه مى كند.
او نخست روايت مى كند كه ابوهريره گفت رسول
خـدا(ص ) فـرمـوده اسـت : پـس از مـن حديث زيادبه من نسبت داده خواهد شد چنان كه براى
پـيامبران قبل از من نيز بوده است .
بنابر اين آنچه به شما گفته مى شود بر كتاب خدا عرضه كنيد,
هـر چه موافق قرآن باشد از من است , چه گفت باشم و چه نگفته باشم ...
((272))3>
و در سوال زيد
الـخـيـل از رسول اكرم كه در گفتگوى صاحب سگ با صاحب خروس بر زبان صاحب سگ جارى
شـد, جـاحظ,قرآن را به عنوان حاكم بر سنت بيان مى كند: وقتى كه پيامبر(ص ) سخن خيرى به
زيـدالـخيل گفت و به همين سبب او را زيد الخير ناميد, زيد از آن حضرت چيز ديگرى نپرسيد و
طلب حاجتى نكرد جز اين كه گفت : يا رسول اللّه در ميان ما دو مرد يكى به نام ذريح و ديگرى به
كـنـيه ابا درجانه زندگى مى كنند اين دو نفر پنج سگ دارند كه آهوان راشكار مى كنند, حكم اين
صيد چگونه است ؟ خداوند اين آيه را فراستاد: اى پيامبر(ص ) از تو مى پرسند چه چيز بر آنها حلال
شده است , بگو: هر چه پاكيزه است برايتان حلال شده و نيز, صيدى كه به سگان شكارى آموخته ايد
كـه به آنها خدا به شماياد داده مى آموزيد, پس , از صيدى كه براى شما بگيرند نخوريد و نام خدا را
بـر آن , يـادكـنـيـد [هـنـگـام صيد بسم اللّه بگوييد] (مائده / 4) و اگر جواب پيامبر(ص ) به زيد
ازسـنـتـهـاى آن حـضرت بود در جايگاه رفيع قرار داشت , پس چگونه اين طور باشد و حال آن كه
كتاب فوق سنت است .
((273))3>
بـا ايـن روش معلوم مى شود كه جاحظ قرآن را حاكم بر نص مى داند, زيرا سنت خواه گفتارباشد,
خـواه عـمـل و يـا هـر دو كه طرفداران نظريه سكوت ذكر كرده اند - متوجه احاديثى است كه در
فـضـيـلـت آن آمده , جاحظ به منظور بيان كيفيت عرضه آنها بر قرآن , نخست احاديثى را كه آنان
روايت كرده اند آورده است :...
ابوبكر سر زبان خود را گرفت و گفت همين [زبان ] مرا به اين كارها
وادار كرد.
پيامبر(ص ) فرمود: آيا مردم را, جز زبانهايشان به رو در آتش دوزخ مى اندازد؟.
ابن عربى
از يـكـى از اسـاتـيـدش نـقل مى كند كه گفت : مردى راجع به پيامبر(ص ) سخن مى گفت و در
سـخـنانش گزافه گويى كرد, پيامبر(ص ) فرمود: مااعطى العبد شرا من طلاقة اللسان : بدترين
چيز براى انسان , بى بند و بار در زبان است .
عائشى و خالد بن خدامش , حديث كردند از مهدى بن ميمون و او از غيلان بن جرير و اواز مطرف
بـن عـبـداللّه , پـسـرس شـخير, از پدرش كه گفت : با گروهى خدمت رسول خدا(ص ) رسيديم ,
گـفـتـيـم : اى رسول خدا(ص ) تو, سرور ما و برترين ما و اهل جود وكرم هستى , رسول خدا(ص )
فرمود: اى مردم حرف خود را بگوييد و شيطان شما رامنحرف نكند, زيرا من بنده خدا و پيامبر او
هستم ...
جـاحظ پس از آن كه احاديث و آثار و اشعار و گفته هايى را ذكر مى كند, با استفاده از ذوق ادبى به
تـحقيق و تهذيب اين احاديث , سفارش و سپس حديث را با آيات قرآنى مقايسه مى كند: اكنون كه
روايـت قوم و استدلالشان را شنيديم , سفارش مى كنم كه اگر استعدادى در بيان و تبيين دارى و
اگـر احساس مى كنى كه بنحوى اهل اين دو هستى , از جستجو دربيان و تبيين خوددارى مكن و
اسـتـعـدادت را مـهمل نگذار تا سهل انگارى بر نيروى ذوق وقريحه غلبه نكنند و ران را به عادتى
زشت مبدل نسازد.
و اگـر خـود اهـل سخن و داراى بيان هستى و در خود احساس مى كنى كه مى توانى خوب ورسا
سـخـنـى بـگويى و در جلسه عمومى به ايراد سخنى بپردازى پس براى به دست آوردن بالاترين و
بـرتـرين مقام سخنرانى كوتاهى مكن و هيبت نادانان و تهديد بى خردان تو را ازاين كار باز ندارد و
روايـاتـى كـه بـه زشـت تـرين وجه تاويل شده و معناى واقعى آن , تغييريافته , تو را از نظريه ات بر
نگرداند, چگونه از اين گروه با اين روايات تحريف شده واخبار جعلى و با اين انديشه اى كه از پيش
خود اختراع كرده اند, پيروى مى كنى ؟
سـخـن خداى تعالى درباره يادآورى داود پيامبر را شنيده اى كه گفته است : واذكر عبدناداود زا
الايـد انـه اواب ...
, و از بنده ما داود كه در اجراى امر ما نيرومند بود و دايم به درگاه ما توبه وانابه
مى كرد, ياد كن (ص / 17) تا كلمه وفصل الخطاب آيه 20 [فصل الخطاب به معناى تشخيص حق
از بـاطـل كـه داده هـاى خداوند به حضرت داود است ] بنابراين , خدا براى حضرت داود, حكمت ,
فـضـيـلـت در عـقل و برترى در حكومت وگستردگى در علم و دوستى در صدور حكم و نيز با
آوردن كـلـمه فصل الخطاب تفصيل مجمل و تشخيص مشتبه و آگاهى و قاطعيت را در هنگام
لزوم در وى گرده آورده است .
رسـول خـدا(ص ) يـاد از شـعيب پيامبر كرد و فرمود: شعيب خطيب پيامبران بود و اين سخن بر
اسـاس چيزى است كه خداوند آن را در كتابش حكايت كرده و به گوش بندگانش رسانده است .
پـس چـگـونه از منزلت خطبا بيم دارى در حالى كه داود دو شعيب در برابر تو قرار دارند, بعلاوه ,
آيـاتـى را از قرآن حكيم در اين باره و در صدد اين كتاب , برتو خوانديم و از سوى ديگر, خطبه هاى
رسـول خـدا(ص ) نـوشـته و محفوظ و جاويد ومشهور است [كه اين خود, دليل بر فضيلت خطابه
اسـت ].
شما خيال مى كنيد كه رسول خدا(ص ) فرموده است : دشنام دادن و سخنورى دو شعبه از
نفاق است و شرم و عجز دوشعبه از ايمان است .
لكن ما به خدا پناه مى بريم از اين كه قرآن كسى را
بـه عجز و ناتوانى تشويق كند و نيز به خدا پناه مى بريم از اين كه رسول او ميان دشنام و بيان جمع
كـند, درحالى كه خداوند از هر چه تجاوز از حد باشد نهى كرده است .
و كلمه عحى بر هرچيزى
اطـلاق مى شود كه از اندازه كمتر باشد.
از اين رو, عى مذموم است و پرگويى نيزمذموم است و
دين خداى تعالى ميان كندى و تندى است ...
تا آخر.
((274))3>
بـا تـوجـه بـه آنچه از تناقض حديث با نص قرآن بيان داشتيم چيزى را كه هم اكنون ذكرمى كنيم
تـحـقـق مـى يـابـد و آن اين است كه مفاهيم نصوص قرآنى , احاديثى را كه در فضيلت عسل آمده
تـصـحـيح مى كند.
از جمله روايت : سعيد بن ابن عمر و به از قتاده از ابو متوكل ناجى از ابوسعيد
خدرى است كه مى گويد: مردى خدمت رسول خدا(ص ) آمد و گفت :برادرم از درد شكم مى نالد
پـيامبر(ص ) فرمود: به او عسل بخوران , بعد از مدتى همان مرد برگشت و گفت : به او عسل دادم
ولى موثر واقع نشد, حضرت باز هم فرمودند به اوعسل بده .
مرتبه سوم برگشت و همچنان گفت .
حـضـرت ايـن بار نيز همان دستور را به اودادند.
مرتبه چهارم برگشت و نيز همان حرف را تكرار
كـرد.
حضرت فرمودند: خدا راتصديق , و شكم برادرت را تكذى كن .
او را عسل بخوران .
اين مرتبه
كـه او را عـسـل داد,بـهـبـود يافت .
سپس جاحظ سخن را ادامه مى دهد و مى گويد: ...
آنچه بر
صـحـت تـاويـل هـا بـراى ايـن قـول خـداونـد: از درون زنـبـور عسل شربتى شيرين به رنگهاى
مـخـتـلـف بـيـرون مى آيد.
(نحل / 69), دلالت مى كند, اين است كه تمام معجونها و نيز مرباهات
ازعـسـل بـه وجـود مـى آيند.
((275))3>
بنابراين نص قرآن با حديث روايت شده موافق است .
تاويل
جاحظ از آيات قرآن نيز بر طبق چنين توافقى صورت مى گيرد.
روشـى كـه ذكـر شـد, هر چند يكى از راههاى نقد و بررسى محسوب مى شود, لكن خالى از خطر
نـيـسـت و آن پيروزى روش تفسيرى معتزله است كه نص را تحليل عقلى مى كنند.
عامه , حديثى
درباره كشتن مار مولك نقل مى كنند و جاحظ به تحليلى عقلى در باره آن پرداخته و چنين گفته
اسـت : ...
بـعـلاوه شـايد پيامبر(ص ) اين قول را از باب حكايت سخنى گروهى گفته است , و نيز
ممكن است علت اين معنا در آن زمان معلوم بوده امابعدها مردم علت آن را انداخته و خبر را بدون
آن ذكر كرده باشند و ممكن است كسى كه اين خبر را نقل كرده , آخرش را ديد ولى اولش را نديده
بـاشد, و نيز ممكن است مخاطب رسول اكرم (ص ) در اين سخن , گروهى بوده باشد كه ميان او و
آنها امر ويژه اى بوده است .
و تمام اين وجوه , ممكن و جايز و غير قابل انكار و بى مانع است .
((276))3>
جـاحظ با اين بيان , به اين نكته اشاره مى كند كه گاهى رابطه نص روايت با سياق ومناسبات خود
قطع مى شود و اين امر, موجب احتمالاتى در معناى نص مى گردد, درحالى كه مناسبتها و شراي
ط نـص , مـانـع از ايـن احـتمالات است .
او بصراحت اشاره كرده است كه نبودن برهان و از بين رفتن
شـرايـط مـحـيـطى , سـبب دشوار شدن درك معناى نص مى شود.
سپس درباره ارزيابى عبارات
متداولى كه مورد كراهت پيامبر(ص ) و ياران وتابعان مى باشد, مى گويد: پيامبر(ص ) و صحابه به
وتابعان از شنيدن و تلفظ بعضى ازروايات كه معناى و توجيهاتش ناشناخته است كراهت داشته اند
و تـلـفـظ بـعـضى از روايات كه معنا و توجيهاتش ناشناخته است كراهت شنيدن و تلفظ بعضى از
روايـات كه معنا وتوجيهات ناشناخته است كراهت داشته اند, اما اصحاب ما كراهتى ندارند و با هم
قـدرت بـر رد اصـحـابـمان نداريم از طرف ديگر از آنها بيشتر از قول به كراهت نشينده ايم و اگر
قـول بـه كراهت با ذكر علت و برهان توام مى بود, مطلب روشنتر مى شد, اما بيشتر روايات خالى از
ذكـر عـلت است و راويان به ظاهر لفظ, بدون بيان علت و برهان اكتفا كرده اند, اگرچه آنها خود,
علت و معلول را با يك ديد مشاهده كرده اند.
((277))3>
روايـاتـى وارد شـده است كه به سر بريدن كبوتر و خروس و كشتن سگ امر مى كند, اما نه به طور
مـطـلـق و بدون شرط, بلكه براى آن مناسبتى است كه جاحظ مناسبتها و شرايط رادر سر بريدن
كبوتر ذكر مى كند: اسامة بن زيد حديث كرده است كه بعضى از اساتيد مااز دير زمان نقل كرده اند
كه عثمان بن عفان خواست كبوتران را ذبح كند, او گفت : اگر اين كبوتران , امتى از امتها نبودند
دسـتـور كـشتن آنها را مى دادم , اما پر و بالشان را كوتاه كنيدخليفه با دستور كوتاه كردن بالهاى
كبوتران فهماند كه سر بريدن آنها براى اين است كه كسانى را منصرف كنند كه آنها را مى گيرند و
وسـيله بازى قرار مى دهند, از قبيل جوانان ونوجوانان و آنان كه مزاحم مردم هستند و كبوتران را
وسيله مسابقات نامشروع و قمارقرار مى دهند و نيز كسانى را كه به وسيله آنها به خانه هاى مردم و
هـمـسـايـگـان سـرمـى كشند و با جوجه كبوتران , كودكان مردم را مى فريبند و قلوه سنگها پرت
مـى كـنـنـد كـه غـالـبـا, چـشـم را از حدقه خارج ساخته و بينى را شكسته و دهانى را خون آلود
كـرده انـد,بـدون اين كه خود توجه داشته باشند.
چه كرده اند و چه مقدار خسارت وارد ساخته اند
وكسى كه مورد جرح و جنايت قرار گرفته حقش ضايع شده و خونش هدر رفته بدون پرداخت ديه
و جريمه و نيز بدون قصاص در جراحات بزرگ و كوچك , چرا كه عامل اين امور نامعلوم بوده است .
و شـبيه به همين مناسبت هم عمر به سر بريدن خروس دستورداد و نيز پيامبر(ص ) امر به كشتن
سگ فرمود.
((278))3>
از جـمـله اين احاديث قول پيامبر(ص ) است كه فرمود: دهر (روزگار) را دشنام ندهيد,زيرا دهر
خـداست .
جاحظ در مناسبت اين حديث چيزى را بيان كرده است كه بكلى معناى ظاهر آن تغيير
مـى كـنـد: چه نيكو تفسير كرده است اين سخن را عبدالرحمان بن مهدى : توجيه اين عبارت نزد
اصحاب ما اين است كه كافران مى گفتند: ما را جز روزگارهلاك نمى كند پيامبر(ص ) در مقابل
آنـها فرمود: آن خداست , يعنى آن كه ملتها را ازبين برده است خدا مى باشد.
تو هم كننده از اين
قول پيامبر(ص ) چنين خيال كرده كه فرموده است : دهر خداست .
((279))3>
هر چند اين مناسبتى
كـه عـبدالرحمان گفته , اجتهاددر تاويل است , لكن نشان دهنده آن است كه معنا به مناسبتهايى
كه ما بخواهيم تغييرمى يابد.
از جـمله مواردى كه جاحظ, نصوص حديثى را تاويل عقلى مى كند آن است كه اشخاص بر رواياتى
تمسك مى جويند كه راى آنها را تاييد كند.
بـه عنوان مثال , صاحب سگ در فضيلت حيوانش احاديثى نقل مى كند و صاحب خروس در قدر و
ارزش آن نـيـز احـاديث و اخبارى , آن گاه جاحظ هر كدام از اين دو شخص را به خود واگذارد تا
مـرويـات خود و طرف مقابلش را توجيه كند و حال آن كه اين تقابل از نظرعقلى تناقض حديث را
مـى رسـانـد وانگهى تلاش هر كدام بر تاويل عقلى براى مضمون حديث بر طبق هوا و هوس , بازى
كردن با معناست , اكنون به مثالى در اين مورد توجه كنيد: ...
صاحب خروس مى گويد: اسماعيل
مـكـى از ابـوعـطـاى عـطاردى نقل مى كند كه شنيدم ابن عباس مى گويد: خروس سياه از نوع
سگهاى جن است و خروس رنگارنگ ازنوع ضعيف آنهاست .
از ابـوعنبه از ابوزبير از جابر نقل كرده است كه پيامبر(ص ) دستور قتل سگها را صادركرده تا آنجا
كـه هـرگاه زنى با سگ خود از بيابان مى آمد آن را مى كشتيم تابالاخره ما را ازاين كار منع كرد و
فرمود: سگ سياه يكرنگ را كه چشمهايش دو خال دارد بكشيد, زيراچنين سگى شيطان است .
اشعث از حس روايت كرده است كه عثمان هيچ وقت سخنرانى نكرد مگر اين كه دستورقتل سگها
و ذبح كبوتران را داد.
از حسن نقل شده است كه شنيدم عثمان به عفان مى گفت : سگ را بكشيد و كبوتر را سرببريد.
از ابـوشـيبه از سالم , از پدرش نقل شده است كه رسول خدا(ص ) فرمود: هر كس سگى رانگهدارد
جز سگ شكارى و سگ گله هر روز از مزد او به وزن دو قيراط ((280))3>
كم شود.
صـاحب خروس مى گويد: ابراهيم بن ابى يحيان اسلمى روايت كرده است از محمد بن منكدر و او
از ربعية بن ابى عبدالرحمان , كه او گفت : در زمان عمر دو نفر دو خروسشان را به مسابقه خروس
جـنگى گذاشتند, عمر دستور كشتن خروسها را صادر كرده مردى ازانصار پيش او آمد و گفت :
آيـا بـه كشتن امتى از امتها كه خداى تعالى را تسبيح مى گوينددستور مى دهى ؟ عمر دستور داد
كه از قتل آنها صرف نظر شود.
از قتاده نقل شده كه ابوموسى گفت : مرغها را در ميان خانه هايتان زندانى نكنيد تا از اهل قريه به
شـمـار نـياييد زيرا شنيده ايد كه خداى تعالى درباره اهل قريه فرموده است : آيااهل آن قريه از آن
ايمن اند كه شبانگاه كه در خوابند عذاب ما آنها را فرا گيرد.
(اعراف /97).
بـه نـظـر مـن اين سخن به آن معنا كه ابوموسى گمان كرده , نيست , زيرا تاويل در اين جاوجهى
ندارد, بلكه به اين معناست كه با احتياجى كه آن روز به فراغت سواركاران وجنگجويان براى جنگ
بـا غـيـر اعـراب بوده و نياز زيادى كه براى دست يافتن به مهارت اسب سواران و جرات و جسارت
جـنـجـگـويان احساس مى شده براى آنها سزاوار نبوده ,رويه اى را پيش گيرند كه راحت طلبان و
خـوشـگـذرانـان پـيش گرفته بودند و اگر عقيده ابوموسى چنان باشد كه از ظاهر لفظ به دست
مى آيد, تاويلى غير مقصود است .
طرفدار سگ به طرفدار خروس گفت : عمر بدون استثنا به كشتن خروسها فرمان داده وابوموسى
بـدون اسـتـثنا از گرفتن مرغ خانگى نهى كرده است و خروس در تحت معناى مرغ خانگى داخل
اسـت و مـرغ شـامـل هـر دو مى شود.
شما در باره كشتن كبوتر همان راروايت كرده ايد كه درباره
كـشـتـن سـگها روايت كرده ايد ولى نديدم روايت كنيد كه كبوتر ازمسخ شدگان است , بعضى از
كـبـوتران از جن و بعضى شان از نوع ضعفاى آنهاست و دوامت مسخ شده اند كه يكى از آنها كبوتر
است .
شـمـا گـمان كرده ايد كه عمر چون به جنگ انداختن خروس و قماربازى به وسيله آنها رادوست
نـمى داشته , دستور كشتن آنها را داده است .
و شما مى دانيد كه چه بسافرمانروايان مدينه وقتى از
صـاحـب كـبـوتـر, گـمـان قـماربازى و برد و باخت به وسيله كبوتر واحساس خطر از اين ناحيه
مى كردند بر صاحب كبوتر هجوم مى آورند و او را متهم به سنگ اندازى در خانه هاى مردم و فريب
دادن كـودكـان بـه وسيله جوجه كبوتران مى كردند.
پس چرا شما همان تاويلات و عذرهايى را كه
براى كبوتر و خروس قايليد براى سگ قايل نيستيد.
((281))3>
به اين نحو, هر يك از صاحبان كبوتر و خروس حديث را به مصلحت خود تاويل مى كند,لكن طرف
مقابل او عقيده اش را نقض مى كند و دليل او هم در اين جا عقل است .
بايد دانست كه معتزله آن چنان به تلاشهاى عقلى خود ارج مى نهند كه تا وقتى وجهى عقلى براى
تـاويل نصى پيدا نشود, به ظاهر آن هيچ توجهى نمى كنند.
مثلا در اين سخن پيامبر اكرم : والذباب
فـى النار: جاى مگس جهنم سوزان است .
نظام چنين مى گويد:وقتى كه مردم در اطاعت خدا
يكسان باشند در ثواب نيز با هم برابرند و اگر در گناه يكسان باشند در كيفر نيز برابر خواهند بود
و اگـر طاعت و معصيتى از آنها سر نزند,تفضل خداوند بر آنها برابر خواهد بود.
نظام گمان كرده
است كه كودكان مشرك ومسلمان , همگى به بهشت مى روند و گمان كرده است كه ميان اطفال
و چـهـارپـايان وديوانگان و نيز ميان درندگان و چهارپايان در اين جهت فرقى نيس .
و نيز چنين
مـى گـفت :اين بدنهاى درنده خو و بهيمه صفت داخل بهشت نمى شوند, اما خداى تعالى ارواح را
ازايـن صـفـتـهـاى زشـت پـاك مى كند و آن گاه به صورتهايى كه مى پسند و آنها را در مى آورد.
امـاابـوكـلـده و مـعـمـر و ابـوهـذيل و صحصح , اين پاسخ را [از نظام ] نمى پسنديدند نپسنديدند
ومـى گـفـتـنـد: وقـتـى مـا دربـاره سگ سخن مى گوييم مخالفانمان چنين مى پندارند كه ما
عـقـيده داريم در بهشت سگهايى وجود دارند.
در حالى كه عقيده ما اين است كه تمام آفريده هاى
خداوند از قبيل درندگان و چهارپايان و حشرات و مگسها, يا زشت منظر وآزار دهنده اند و يا نيكو
مـنـظـر و لـذت بـخش , پس آنچه خوش منظر و لذت آور است ماننداسب و آهو و طاووس و انواع
كـبـك , به بهشت مى روند و دوستان خدا با ديدن آنها لذت مى برند و آنچه در دنيا زشت رو و آزار
دهـنده اند خدا آن را در جهنم به عنوان عذابى برعذابهاى دشمنانش مى افزايد.
پس وقتى در آثار
ذكـر مى شود كه مگس و امثال آن ازمخلوقات , جايش آتش است به همين معنايى است كه ما بيان
كرديم .
بـرخـى بـرآنـنـد كـه اين موجودات زشت منظر در آتش قرار دارند و از آن لذت مى برند چنان كه
ماموران دوزخ و فرشتگان دست اندكار عذاب الهى از موقعيت خود در آتش احساس لذت مى كنند.
بعضى بر آنند كه خداوند اين موجودات كريه را چنان آفريده است كه از آتش و زندگى در آن لذت
مى برند چنان كه موجودات ميان برفها و جانورانى كه در ميان سركه وجوديافته اند, در جاى خود
ناراحت نيستند.
بـعـضـى مـعـتـقدند كه خداوند براى بدنهاى آنان خاصيتى قرارداده است كه آتش به بدنهايشان
نمى رسد و دلها و بدنهايشان از جهت ديگرى چنان كه خدا بخواهد نرم مى شود.
گفته اند ما بعضى
از مـردم را ديـده ايـم كـه در دنيا حيله به كار مى برند و بر بدن خود چيزها مى مالند و با آن داخل
كوره هاى آتش مى روند و با آن كه در وسط آتش ومركز شعله قرار مى گيرند, آتش هيچ تاثيرى بر
آنـهـا نـمـى گـذارد.
فزونى قدرت خداوند برقدرت بندگانش بيشتر از فزونى حرارت آخرت بر
حرارت دنياست .
بـعـضـى گـفـتـه انـد ايـن نـيـز مـانـنـد آتـش ابـراهيم است كه وقتى وى در آتش افكنده شد,
خداوندفرشته اى را به نام فرشته سايه به سويش برانگيخت كه با او سخن بگويد و مهربانى كند, از
ايـن رو آتـش نـتوانست به او آزار و آسيبى برساند با اين كه به او نزديك بود وطبيعت آتش هم سو
زندگى است ...
((282))3>
آنچه جاحظ به ما ارائه مى دهد, صورتى است از به كار گرفتن عقل در به دست آوردن معانى نص
و ايـن صـورت , بـه رغـم اخـتـلافى كه در نهايت امر دارد, نتيجه آزمايش عقليى است كه معتزله
نصوص را تابع آن قرار مى دهند.
آنچه جاحظ از استادش نظام نقل كرده , بيان كننده اين است كه معتزله در مواردى كه بااصولشان
بـرخـورد نداشته باشد, نص حديث را - حتى آن را كه اصرارى بر تاويليش ندارند -, تا زمانى معتبر
مـى دانـنـد كـه مـضـمون آن , با عقل با تجربه عملى روشن شود: ابواسحاق مى گويد در دوران
كـودكـى شـنيدم كه پيامبر(ص ) از برگرداندن لب مشك و آب نوشيدن از آن , نهى كرده است , با
خود گفتم اين حديث , مهم است اما آب نوشيدن ازدهان مشك چه [ضررى ] دارد كه پيامبر(ص )
از آن نـهى كرده است ؟.
تا وقتى كه شنيدم :شخصى از دهان مشكى , آب خورد, مارى او را گزيد و
او مرد و نيز مى گفتند: مارها ازدهان مشكها داخل مى شوند, دانستم كه بسا احاديثى است كه من
تاويل آن را نمى دانم ونيز براى آن روشى وجود دارد كه من نسبت به آن علم ندارم .