صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل

در جاى ديگر به تفصيل درباره تنافر صحبت مى كند و سپس كلمات متناسب را در نرمى تشبيه به رنگ مى كند و براى آن , شاهد و مثال مى آورد, سپس [محمد بن يسير]مى گويد: لم يضرها والحمدللّه شى ء----- وانثنت نحو عزف نفس ذهول حمد خدا را كه هيچ چيز به نفس من زيان وارد نمى كند و برگشت به سوى ترك نفس ,فراموش شده است .
مـى بـيـنم كه برخى از الفاظ مصراع دوم اين بيت , با برخى ديگر تناسب ندارد.
ابوالعاصى به نقل از خلف احمر درباره اين موضوع اين شعر را براى من خواند: وبعض قريض القوم اولاد علة ----- يكد لسان الناطق المتحفظ برخى از افراد اين قوم , كه فرزنداى از يك پدر و چند مادرند زبان سخنگوى محافظه كار را خسته مى كنند.
و نيز ابوالعاصى گفته است : ابوالبيداء رياحى در اين باره اين شعر را براى من قرائت كرد: وشعر كبعر الكبش فرق بينه ----- لسان رعى فى الفريض دخيل بسا شعرى كه مانند يشكل قوچ كلماتش را متفرق ساخته است زبان كسى كه مدعى شاعرى است و خود را در ميان شاعران جا زده است .
امـا قـول خـلف : وبعض قريض القوم اولاد علة مراد اين است كه وقتى شعر ناپسند باشد وبعضى از الـفـاظـش تـنـاسـبى با بعضى ديگر نداشته باشد مانند فرزندان يك پدر كه از چندمادر باشند, با يكديگر تنافر دارند و هرگاه جايگاه كلمه اى در كنار نظير خود, پسنديده ومناسب نباشد, انشاد آن شعر بر زبان دشوار مى نمايد.
او مـى گويد: زيباترين شعر آن است كه اجزايش با يكديگر تناسب داشته , تلفظ حروفش آسان باشد تا از اين طريق معلوم شود كه در يك قالب ويژه اى قالب ريزى و با طرحى نو,طراحى شده است و از اين رو, مانند روغن به آسانى برزبان جارى مى شود.
امـا قـول شـاعـر: كـبـعر الكبش به اين معناست كه همان طور كه سرگين گوسفند جداگانه ومتفرق بر زمين مى افتد بدون اين كه به هم چسبيده و پهلوى هم قرار داشته باشند,حروف كلام و اجزاى شعر نيز گاهى متناسب با يكديگرند و به آسانى تلفظ مى شوند وگاهى نامناسب و دور از هم هستند كه به سخنى بر زبان جارى مى شوند, و نيز گاهى آن چنان منظم و برزبان آسان مى آيد كه گويى تمام بيت يك كلمه و تمام كلمه يك حرف است ...
.
پـس بـه آنـهـا گفته شد: براى ما شعرى بخوانيد كه الفاظش از يكديگر دور و كلماتش نامتناسب نباشد.
گفتند: ثقفى چنين سروده است : من كان ذاعضد يدرك ظلامته ----- ان الذليل الذى ليست له عضد كـسـى كه بازوى توانا (و يار و ياور) داشته باشد حق خود را مى گيرد بيچاره كسى است كه بازو (يار و ياور) ندارد تنبوايداه اذا ماقل ناصره ----- ويانف الضيم ان اثرى له عدر وقـتـى كـه يـاورانـش كـم شـود دسـتـهـايـش از كار مى افتد و اگر افرادش زياد باشد, زير بار ستم نمى رود ((312))

ح - عـقيده جاحظ اين است كه غامض بودن كلام جزء فصاحت نيست : در كتابها چنين آورده اند: زنى شوهرش را پيش يحيى بن يعمر به محاكمه برد كه مرد بارها او را رانده وطرد كرده يحيى به مـرد گـفـت ان سـالـتك ثمن شكرها وشبرك انشات تطلها وتضهلها: اگرهمسرت بهاى دامن خودش را و عمل زناشويى تو را با خودش از تو طلب كند چه بسا كه تو حق او را از بين مى برى و از ارزش آن مى كاهى .
اهـل لـغـت گـفته اند: صهل به معناى : كم كردن و شكر به معناى آلت تناسلى زن و شبربه مـعـنـاى عـمل زناشويى است و تطلها يعنى حق او را از بين مى برى مثل : دم مطلول :خونى كه پامال شده و بئر ضهول : چاه كم آب ...
جـاحـظ مـى گـويـد: اگـر ايـن سـخـن را بـه دليل فصيح بودنش ذكر كرده اند, درست نيست , زيراخداوند اين سخن را از صفت بلاغت و فضاحت دور دانسته است , اما اگر تنها به دليل غرابتش در كتابها نوشته اند و در مجالس ذكر مى كنند, ابياتى از شعر عجاج و طرماح وهذيل علاوه بر حس نظمى كه دارند غرابت و پيچيدگى كلامشان از اين عبارت نيز بيشتراست .
و اگر يحيى بن يعمر بـا سـخـنـى كـه گفت : (ان سالتك ثمن شكرها وشبرك , انشات تطلها وتضهلها) اصمعى را مورد خطاب قرار مى داد, گمان مى كنم بعضى از كلماتش رانمى فهميد, و اين از اخلاق نويسندگان و روشهاى آنها نيست .
((313))

او در جـاى ديـگـر نـيـز اين مطلب را مورد تاكيد قرار مى دهد و اظهار مى دارد كه بلاغت كلام نه مـربـوط بـه عاميانه بودن لفظ است و نه به دور بودن آن از ذهن : همچنان كه شايسته نيست كه لفظ به صورت عاميانه و پست و بازارى و با اين كه پيچيده و دور ازذهن باشد مگر اين كه گوينده عـرب بـيـابـانـى باشد, زيرا سخن وحشى را آدم وحشى مى فهمد, چنان كه بازارى سخن نامفهوم بازارى را مى فهمد.
((314))

د - جـاحـظ در گـزينش لفظ سفارش مى كند كه نبايد در اصلاح آن راه افراط پيش گرفت ونيز نـبـايـد بـه دنبال واژه هايى رفت كه معانى دور از ذهن دارند: ...
مقصود اين است كه ازواژه هاى عاميانه و دور از ذهن بايد دورى كرد و همت خود را به تهذيب الفاظ مصروف نداشت و اصرارى در اسـتـخـراج الـفـاظى كه معانى آنها دور از ذهن است نبايد داشت زيرابلاغت در ميانه روى است و اعـتـدال , دورى از نـاهـمـوارى و بـيـرون رفتن از راه كسانى است كه خود را مورد محاسبه قرار نمى دهند.
((315))

اين عقيده جاحظ, حد اعتدال ميان دو قول است : يكى قول كسى كه مى گويد بهترين سخن , آن است كه منقح باشد: زهير بن ابوسلمى كه يكى از پيشگامان سه گانه است بزرگترين قصيده هايش را حوليات ناميده و نوح بن جريراز قول حطيئه نقل كرده است كه بهترين شعر, حولى منقح است و بيعث شاعر كه سخنورى ترين مردم بود گفت : بـه خدا قسم من سخن خشك و غير مستحكم و بدون جلانمى گويم و نمى خواهم در ميان جمع خطبه بخوانم الا با لبائت المحكك : مگر به كلامى كه در آن فكر شده و پوست كنده باشد.
((316))

دوم قـول كسانى كه كلام تنقيح شده را, عيب مى گيرند, زيرا دلالت بر رنج و تكلف دارد:چنين مى گويد: برخى از اين گروه شعر نابغه جعدى را ذكر كرده و گفته اند مطرف بالاف و خمار بواف ردايـى بـه هـزارهـا و روسرى به يك درهم اصمعى اين مصراع را به همين دليل كه منقح نيست بـرتـرى داده است .
او پيوسته مى گفت : حطيئه برده شعرش مى باشد و علت مذمت وى از شعر حـطيئه اين بود كه چون شمامش برگزيده و همسطح است داراى تكلف و زحمت است .
و نيز اين گروه گفته اند: اگر اشعار صالح بن عبدالقدوس و سابق بربرى در ميان اشعار بسيارى از شاعران پـراكـنـده مى شد تمام آنها دردرجه بالاتر از آنچه هستند قرار مى گرفتند و اشعار اين دو نفر نيز نادره دوران و شهره افاق مى شد.
اما وقتى كه تمام اجزاى قصيده همانند باشد به جريان نمى افتد و از نوادر به حساب نمى آيد.
و تا شنونده از موضوعى به موضوع ديگرى منتقل نشود, عبارت در نزداو موفقيت شايانى ندارد.
((317))

بـايـد به اين مطلب اشاره كنيم كه جاحظ حتى در همين بحث ذوقى كه در باره لفظ داردمردى است واقعيت گرا و بى طرف و دليل آن , موضعگيرى معتدل او نسبت به دو انديشه افراطى است و در آينده نيز اين گونه موضعگيرى را از او, خواهيم ديد.
جـاحـظ نـزد گـروهـى از نـويـسـنـدگان در انتخاب , شهرت دارد ابوعثمان گفته است : من هـيـچ گـروهى را در روش بلاغت بهتر از نويسندگان نيافته ام , زيرا آنان لفظى را بر مى گزينند كه نه سخت و دور از ذهن است و نه متروك و عاميانه .
((318))

ه - جاحظ درباره اين كه الفاظ با اعزاض مناسبت دارد مى گويد: براى هر نوع سخنى همان نوع از لـفـظ آورده مـى شـود و هر نوع از معنا نوع مناسبى از اسم دارد.
بنابر اين , لفظسبك براى معناى سـبـك و نيز ضعيف براى ضعيف و قوى براى قوى و لفظ روشن درمورد معناى روشن و كنايه در مورد كنايه و سخن روان در معناى روان آورده مى شود.
وهرگاه سخن , لهو گونه و خنده آور و از بـاب لـطـيفه گويى و شوخى باشد و الفاظ غريبه درآن به كار رود, جهت سخن عوض مى شود.
و اگـر لفظش ضعف داشته باشد و سپس ناتوانى آن به قوت تبديل شود, سخنى كه براى شاد كردن دلها وضع شده , بر عكس دلهااندوهناك و انسانها را گلوگير مى كند.
((319))

او بـه هـمـيـن مـنـاسـبـت مـى گـويـد: سخنان مردم مانند خودشان داراى درجاتى است : در ميان سخنان , قوى و ضعيف , مليح و نيكو, زشت و ناهنجار و سبك و سنگين وجود دارد وتمام اينها عربى است و با همه اين تغييرات اشخاصى را مدح و يا مذمت مى كنند.
((320))

جـاحـظ بـه تعبير مشهورى كه هر سخن را جايى است , اضافه مى كند كه هر فنى از معانى ,شكلى بخصوص دارد: ...
نظر من در باره اين نوع از الفاظ, تا وقتى كه معانى چنين است و عادت در آن به ايـن گـونه مى باشد, آن است كه با عبارت معمول و موجود و تكلم كنم ودر مواردى كه معانى به هـم ارتباطى ندارد و به آسانى فهميده نمى شود, مگر پس ازتمرينات طولانى , از تكلف خوددارى كـنـم , و تا زمانى كه با خواص اهل سخن در صنعت سخنورى دست اندركار هستم نظرم اين است كـه بـا الفاظ آنها تكلم كنم , زيرا آنها اين گونه سخن مرا بهتر مى فهمند و زحمت آنها بر من كمتر است , و بر اى هر فنى الفاظويژه اى است كه از جانب اهلش پس از آزمايش ساير الفاظ انتخاب شده است و لفظى بافنى ارتباط پيدا نمى كند مگر اين كه ميان آنها مشابهتى وجود داشته باشد.
بـراى مـتـكـلـم نـاپسند است كه در سخنرانى يا نامه يا گفتگوى با عوام و بازرگانان يا درسخن گـفـتـن بـا خـانـواده و غلام و كنيزش [خدمتگزاران ] و يا در بيان سخن و دادن خبرى ,از الفاظ مـتـكـلـمـان اسـتفاده كند و به همين دليل , وقتى كه كسى خبرى نقل مى كند كه مربوط به فن سخنورى است , سزاوار نيست كه الفاظ غريب عوامانه را با هم مخلوط كندزيرا هر سخن جايى دارد و هر فنى شكل مخصوصى ((321))

و - هـرگـاه ميان لفظ و معنا تناسب نيكويى وجود داشته و موافق با طبع انسانى باشد, درشخص تاثيرى رسا باقى خواهد گذاشت : ...
و خدا تو را حفظ كند, هرگاه لفظ با معنايش مناسبت داشته باشد و از معنا پرده بردارد, حالتى هماهنگ و ساختارى منظم داشته و ازناهماهنگى و ناپسندى و نـيـز از فـسـاد و تـكـلـف بـدور و از موقعيتى نيكو برخوردار باشد وشنونده از آن سود ببرد و نيز شـايـسته تر است كه از دستيابى عيب جويان محفوظ ماند ودر مقابل مخالفان از آن حمايت شود و هـمواره دلها به آن آباد و سينه ها به آن مانوس باشد.
پس هرگاه لفظ ذاتا نيكو و برگزيده و نيز از روايد و تعقيد بدور باشد بر جان اثرمى گذارد و بر دل مى نشيند و با عقل مى سازد و گوشها به آن متوجه مى شود و دلها هواى آن مى كند و بر زبان ناقلان به آسانى جارى مى شود و همه جا شيوع و رسـوخ مـى كـنـد ومـوقـعـيـت آن در مـيـان مـردم عـظمت مى يابد و وسيله آموزش علم براى دانـشـمـندان سرشناس و تمرين براى مبتديان مى شود.
((322))

و نيز جاحظ در ارتباط با همين مـعنامى گويد: ...
هرگاه معنا شريف در لفظ هم بليغ باشد و با طبع بسازد و از ناهنجارى دوراز اخـتـلال مـحـفـوظ و از تكلف مصمون ماند, چنان در دلها اثر مى گذارد كه باران در خاك نرم .
و هـرگـاه كلمه به اين طريق صادر شود و گوينده آن را با اين ويژگى ادا كند خداوند آن را چنان موقعيتى مى دهد كه سينه جباران هم عظمت اين كلمه را مى پذيرد و عقول جاهلان نيز از درك و فـهـم آن كـوتـاه نـمـى مـانـد.
عامر بن عبد قيس مى گويد: سخن وقتى كه از دل برخيزد بر دل مى نشيند و وقتى كه تنها به زبان باشد از گوشها تجاوز نمى كند...
((323))

با توجه به اين قاعده مهم بلاغى : هر سخن جاى دارد و هر نكته مقامى جاحظ در اين انديشه است تـا مـتـعرض قضيه اى شود كه ميان معاصران امروزى , به نام يك واقعيت لغوى در گفتگوى ادبى مطرح است و اين عمل , برانگيخته از اين اختلاف است كه آياحقيقت لغوى اقتضا مى كند كه عين لفظ, از هر كس صادر شده است , مثلا ماهى فروش باشد, يا قصاب و يا سلمانى ...
حكايت شود, يا اين كه به تصوير كشيدن فضاى گفتار وحقيقت معناى لفظ و نيز اشاره به واقعيتى كه از لفظ استفاده مـى شـود كـافـى است ؟ به اين معنا كه واقعيت لغوى , عبارت است از: توافق ميان گفته هاى اهل محاوره و آنچه در فكرو باطن آنهاست .
درباره شخصيت جاحظ افراط نمى كنيم , بلكه همين مقدار بـراى مـاكـافـى اسـت كـه او تـوجه به اين نكته دارد كه در بهره گيرى ادبى شايسته است با هر گـروهـى بـه زبـان خـودشـان سـخن گفته شود, به هر حال قول او يكى از آرايى است كه امروز موردترديد است : ...
من معتقدم كه الفاظ كم ارزش با معانى كم ارزش مناسبت دارند و گاهى در برخى موارد نسبت به كم ارزشها احساس نياز مى شود و چه بسا در بسيارى از موارد,الفاظ سخيف بـهـره ورتـر از الفاظ پر ارزش و معانى شريف و پرارزش باشد چنان كه گاهى سخن كم نظير غير هـيجان انگيز, از كم نظير هيجان انگيز براى ذهن خوشتر است و غمى كه در دلها مى ماند و جان را مـى گيرد, از سخن كم نظير متوسطى است كه نه خيلى مهيج باشد و نه غير مهيج و همين طور اسـت شـعر متوسط موسيقى متوسط, و آنچه پيشتر گفته شد, تنها در مورد سخنى است كه جدا مهيج باشد و يا اصلا مهيج نباشد.
محمد بن عباد بن كاسب بارها مى گفت : به خدا سوگند فلان شعر از آوازخوان متوسطسنگين تر و از خـوش گـفـتار متوسط منفورتر است .
خدا تو را رحمت كناد, هرگاه سخن شگفت انگيزى از عربها شنيدى مبادا آ را بدون اعراب درست و تلفظ صحيح بر زبان برانى زيرا اگر آن را تغيير دهى بـه اين معنا كه اعرابش را درست نگويى و آن را مثل عربهاى غير اصيل و كم اطلاع ادا كنى از اين قـاعـده درسـت بيرون رفته و از فضيلت دورمانده اى .
و همچنين هرگاه سخنى عجيبى از عامه مردم و ؟ لطيفه اى از لطايف افراد پست و اوباش شنيدى مبادا اعراب صحيح را در آن به كاربرى يا الـفاظ نيكو برايش برگزينى يادر درستى تلفظ آن دقت كنى , زيرا اين كارها بهره و لطف آن را از بين مى برد و چهره واقعى هدفى را كه از اين سخن اراده شده عوض مى كند و نشاط اهل سخن را از سخن مى گيرد و زيبايى را كه از آن احساس مى كنند از بين مى برد.
((324))

بـنابر اين , واقعيت لفظى در نزد جاحظ آن است كه نيكوتر زبان آورده شود و نشان دهنده صداقت باشد.
جـاحـظ تـصور خود را عبارت از تناسب طبيعى ميان لفظ و معناست در خطبه هاى گذشتگان و عـربـهـا مى يابد و مى گويد: من تاكنون در سخنرانيهاى پيشينيان پاك سرشت وعربهاى خالص , الـفاظ ناپسند و معانى نابخردانه و طبايع پست و گفته هاى نامربوط,مشاهده نكرده ام و بيشترين مواردى كه اين امور در آنها ديده مى شود سخنرانيهاى عربهاى غير اصيل و كم خردى است كه به زحـمـت سـخن مى گويند و نيز سخنان كسانى كه ادب را به خود مى بندند, خواه اين كار, از اين اشخاص , ناگهانى و بدون مقدمه سرنزده باشد و خواه نتيجه علم و تفكر باشد.
((325))

ز - جـاحـظ پس از اين گردش طولانى در صفحه بزرگى لفظ و زيباييهايش از فريبندگى لفظ بـيمناك است , زيرا به وسيله لفظ است كه جايگاه حقيقى معانى دگرگون مى شود.
ازاين رو, در بـعـضـى از انـدرزهـايـش گـفتار برخى از ادبيان بزرگ را نقل مى كند: شما را اززيبايى الفاظ و شيرينى اداى كلام بر حذر مى دارم , زيرا هرگاه معنايى با لفظ نيكو همراه باشد و گوينده بليغ به آسـانـى آن را از مـخارجش ادا كند و سخنور به آن , آرامش دلجويانه عطا كند, بهتر بر دل شنونده مـى نـشـيـند و سينه او را مشحون مى سازد و معانى هرگاه ,الفاظى محترمانه به خود بگيرد و به صفات والايى متصف شود, قدر و ارزش آن درچشمها تحول پيدا مى كند و بر ارزشهاى حقيقى آن افـزوده مـى شـود, زيـرا الفاظ در لباس معانى جلوه گر مى شود و معانى در حكم كنيزانى هستند جـلـوه گـر, آنـجـا كـه دل ضـعـيـف اسـت و نيروى هوس , قوى و راههاى نيرنگ شيطان پنهان است .
((326))

بـعـلاوه , هرگاه لفظ نيكو مايه فتنه باشد, لفظ زشتى كه معناى موهونى در بردارد همچنان مايه فتنه و بلاى جان است : پس بدانيد كه معانى پست و بيهوده از نظرها مردود است ,چرا كه اين نوع مـعـانى در دل آشيانه مى گيرد, تخم مى گذارد, جوجه مى دهد و وقتى كه جايگزين شد و ريشه گرفت تباهى ببار مى آورد و اين امر ادامه مى يابد و جهل متمكن مى شود و جراحت وارد مى سازد.
در ايـن جـاست كه دردش شدت مى يابد و درمانش ناممكن مى شود, زيرا لفظ مستهجن و پست و نـاپـسند و احمقانه , از لفظ پسنديده ومحترمانه و بلند معنا و بزرگوارانه ارتباطش به زبان بيشتر وبراى شنيدن مانوستر وتناسبش با قلب بيشتر است , چرا كه اگر تنها يك ماه با جاهلان بى شعور و مـردمـان پـسـت و احمق همنشينى كنى و روزگارى نيز با اهل بيان و خرد مجالست و مصاحبت داشـته باشى , نخواهى توانست خود را از آلودگى لفظ و كثافتى كه در معناى سخن جاهلان است , پاك كنى , زيرا تباهى با طبيعت انسانى سازگارتر است و سريعتر به آن راه مى يابد.
((327))

آنـچـه گفته آمد مربوط به گرفتارى كسانى است كه مخاطب به الفاظ هستند, اما خودگوينده نـسبت به لفظى كه خود مى گويد بيشتر گرفتار است : بدان كه شخص عاقل اگراهل تحقيق و پـژوهش نباشد همان رنجى را تحمل مى كند كه از ناحيه فرزندش از اين رو,هر كارى كه از سوى فـرزنـدش در نظر ديگران زشت مى آيد او بايد آن را نيكو بشمارد,پس بايد بدانيم لفظى كه انسان مى گويد, نسبتش به وى نزديكتر از نسبت فرزندش به اومى باشد و حركت خويشاوندى لفظ به او از انـتـسـاب بـه فرزندش بيشتر است , زيرا حركت لفظى را خودش بنفسه و بذاته ايجاد كرده و از گـوهر وجودش و جوهر جانش برخاسته است , اما فرزند مانند آب بينى و اخلاط سينه است كه آن را دور مـى انـدازد و فـرق اسـت مـيان بيرون انداختن چيزى كه از ذات تو نبوده و يا اظهار كردن حـركـتـى كـه وجـودش بسته به وجود تو بوده است و به همين دليل , گرفتارى انسان به شعر و سخنى و نوشته اش بيشتر و بالاتر از گرفتاريهاى وى نسبت به تمام نعمتهاى او مى باشد.
((328))

جـاحـظ اين چنين , نسبت لفظ به انسان را نزديكتر از او به فرزندش مى داند و اين مطلب اگر چه ازنـظـر تـمـثـيل مورد اشكال است , اما حقيقت نظريه او در مورد لفظ, قطعى و بى اشكال به نظر مى رسد.
از سـوى ديـگـر واقـعـيـت گرايى جاحظ كه از فرينبدگى لفظ دورى مى جويد - خواه مربوطبه گـويـنده باشد و خواه به شنونده - ما را به اندكى درنگ وامى دارد.
اين واقعيت گرايى جاحظ در انـديـشـه بلاغى بدان سبب است كه معتزله از بلاغت وسيله اى برخى خدمت به دين برگرفته اند چنان كه شخصى از عمرو بن عبيد, درباره بلاغت سوال مى كند و اوچنين پاسخ مى دهد: ...
گويا تـو انـتـخاب لفظ را براى خوب فهماندن معنا اراده كرده اى .
آن شخص گفت : آرى , عمرو گفت اگر منظورت از سوال در مورد بلاغت , اين است كه باموعظه حسنه از قرآن و سنت خواسته باشى حجت خدا در عقول گويندگان مقرر سازى و از زحمت شنوندگان بكاهى و اين معانى را در دل خواهندگان با الفاظى كه در گوشهانيكو آيد و در ذهنها مقبول افتد, زينت بخشى تا زودتر آن را اجـابـت كـنـنـد و اشـتـغـال به امور ديگر از دلهايشان زدوده شود, در اين صورت , سخنى روشن گفته اى و از سوى خداوند, شايسته ثواب جزيل خواهى بود.
((329))

مقصود حـق هـمـيـن بـود كـه سـخـن دربـاره لـفظ به درازا كشيده شود, زيرا معتزله به اعتبار اين كه خـودفرهنگى از معارفند معنا براى شان حاصل و روشن است و تنها سعى آنها به رساندن ومنظم كـردن آن است و به همين جهت است كه به شكل لفظ نيز توجه دارند و طبيعة بحث آنها درباره مـعـنـا هـمـراه بـا سخنى درباره لفظ است , لكين ما در اين جا تا جايى كه ممكن است عباراتى را مى آوريم كه تنها و يا غالبا درباره معنا باشد: نخست جاحظ, ازتوجه به لفظ ارزشى كه براى آن قايل اسـت روشـن مـى كـند: خدا تو را حفظ كند بدان كه حكم معانى بر خلاف حكم الفاظ است , زيرا مـعـانى بى نهايت گسترده است , اما اسماى معانى , كوتاه و قابل شمارش و محدود و معين است و همين اسما نخست به طور اجمال كاشف از وجود معانى و سپس تفصيل , كاشف از حقيقت و نوع و موقعيت آنها و, بيان كننده خاص و عام و درجات آن از نظر سود و زيان مى باشد و اين كه برخى از آن معانى بى فايده و باطل و از درجه اعتبار ساقط است .
((330))

ارزشى كه جاحظ براى فهم معنا علاوه بر تعبير لفظ قايل است , آنجا احساس مى شود كه مى گويد: با نام خدا ذهن خود را متوجه من كن و دلت را براى آنچه به تو مى گويم آماده ساز, زيرا چه بسيار كـلـمـات حكمت آميز و مثالهاى زيبا كه تاثير آنها محو شده ويادشان از خاطره ها رفته و از نظرها افتاده و ذهنها به درك آنها توجه نكرده است و بساشعرها نيز به اين وضع دچار شده و خطبه هايى كه همين حالتها را داشته اند.
مـدار امـور بر فهم معانى و حقيقتهاست , نه بر الفاظ و عبارات : زيرا فراوان اتفاق مى افتدكه كسى كتابى را از اول تا آخر مى خواند و پس از خواندن گويى كه آن را نخوانده و ماننداول از مطالب آن بى خبر است و چه بسيار كسى كه خيال مى كند مى فهمد ولى نمى فهمدو هرگز نمى تواند بفهمد مـگر آن كه دل را براى فهميدن فارغ سازد, كما اين كه نمى تواندبه ديگران بفهماند مگر كسى كه نيتش را در آموزش دادن نيكو گرداند.
((331))

بـا تـوجه به قاعده مهم بلاغى : - هر سخنى جايى دارد و هر نكته مقامى - جاحظ نقش معنا در هر مقام را چنين بيان مى كند: براى سخنور سزاوار است كه به ارزش معانى توجه كند و ميان معانى و مـوقـعـيـت شنوندگان و تناسب احوال , تعادل و توازن بر قرارسازد و براى هر يك از اين طبقات سـخـنـى و بـراى هر كدام از حالات موقعيتى قرار دهد تاسخنان ارزشمند را بر معانى ارزشمند و ارزش مـعانى را به ارزش مقامات , و موقعيت شنوندگان را بر مناسبت آن حالات تقسيم كند.
پس اگـر سـخـنـور, اهل كلام است ازاصطلاحات متكلمان پرهيز كند, چنان كه اگر نخواهد درباره صنعت كلام مطلبى بگويد,خواه بخواهد مساله اى را روشن كند يا سوالى را پاسخ دهد يا پرسشى را طرح كند, بهتراست كه از الفاظ اهل كلام استفاده كند, زيرا آنها اين عبارات را بهتر مى فهمند و به اين الفاظ مايلتر و مانوسترند ((332))

جـاحـظ در انتقاد از ابوعمر و شيبانى مى گويد: شيخ به استحسان معنا توجه كرده و حال آن كه معانى همه جا پخش است و عرب و عجم و بيابانى و روستايى و شهرى به آن آشناهستند, بنابر اين ارزش كـلام , تـنـهـا در بر قرارى نظم و انتخاب لفظ و سهولت بيان و كثرت معنا و نيز در سلامت طبع و سبك و روش نيكوى آن است .
((333))

مـا از ايـن انتقاد چنين برداشت مى كنيم كه جاحظ به طور خاص , لفظ را بر معنا ترجيح مى دهد و قـسمت مهم از گفتارش را به بحث درباره لفظ اختصاص داده است , اما درگفتار ديگرش ميان لـفظ و معنا تساوى بر قرار كرده , چنان كه از روى تعجب مى گويد:يكى از طرفداران معنا كه از بـهـتـريـن كسانى است كه او را برگزيده و در ديوان خود نامش را آورده ايم , گفته است : سخنى شـايـسـته نيست كه متصف به بلاغت شود, مگر اين كه معنا و لفظش (در نيك ) بر يكديگر سبقت جـويـنـد, چـنان كه لفظ به هنگام شنيدن ,هماهنگ و همزمان با معناى آن در ذهن شنونده جاى گيرد.
((334))

جاحظ از صحيفه هندى در باره بلاغت چنين مى گويد: ...
از جمله حقايق علم به معنا (بلاغت ) اين است كه اسم با مسمى هماهنگ باشد وحالت آن با لفظ مـطـابـقت داشته و نسبت به معنا نه برتر باشد و نه پايين تر, نه كوتاهتر و نه و مشترك متضمن به چيزى ...
((335))

بعلاوه جاحظ از اين اديبان كه اسير الفاظ خود شده اند بدگويى مى كند: بـدترين بليغان كسانى هستند كه به دليل دلباختگى به الفاظ و علاقه به اسم [بلاغت ]تصوير معنا را قبل از خود معنا آماده مى كنند تا معنا به سوى لفظ كشيده شود.
((336))

نظم و اهميت لفظ و معنا از نظر جاحظ به اين طريق مى توانيم سخن از لفظ تنها يا معناى تنها را يك نوع تحليل بلاغى به حساآوريم , زيرا هـر يك از اين دو در بيانات ادبى ارزش و وظيفه ى دارد.
اكنون اين مقايسه ميان لفظ و معنا, ما را وامى دارد كه به دنبال سخن او درباره نظم سخن گوييم .
اگر چه ما از جاحظ ابواب يا مواردى نمى يابيم كه بخصوص در مورد نظم سخن بگويد ومسائل آن را گسترش دهد و از حقايقش پرده بردارد.
اما در اين مورد نصوصى ذكرمى كند كه با ديدى همه سـونـگر, ناظر بر عمل ادبى است : شعر, خود نوعى از فنون وقسمتى از نظم و گونه اى از تصوير اسـت .
((337))

هـمـچنين , جاحظ بابى مستقل مى آورد ونصوص را از شعراء در آن ذكر مى كند: شـعـرا سـخـن خود را در اين نصوص (اشعارشان )توصيف كرده و آن را مانند پارچه پيچيده خ ط خـطى و حله ها و لباسهاى ديبا و منقوش وامثال آن قرار داده اند كه اشاره به نظريه فنى كلى آنها نسبت به ادب است .
((338))

چـيـزى كـه از مـهـارت ادبـى جـاحـظ سخن مى گويد, مطلبى است كه به عنوان مثال درباره فن تلخيص عبارات بيان داشته , آنجا كه مى گويد: چه بسيار است كه نوشته اى آن چنان محكم و مـتـقض از زير دستم بيرون مى آيد كه گويى همچون سنگى صاف است , اين نوشته داراى معانى لطيف و محكم و الفاظى زيبا و روشن است .
((339))

مـا از گـفتار صريح جاحظ به توجه دقيق او نسبت به اهميت نظم ادبى , بدون تقيد به لفظ ياميل كـامل او به معنا پى مى بريم .
وى در آنجا كه از آيه و علم آدم الاسماء كلها: خداوندتمام نامها را به آدم تعليم داد (بقره / 31) سخن مى گويد, چنين است : ...
اسم (لفظ)بدون معنا لغو بوده و مانند ظـرف خـالـى است , اسم به منزله بدن است و معنا به منزله روح , اگر الفاظ بدون معانى به كسى داده شـود چـنـان اسـت كه شى ء جامد بدون حس وحركت و سود و منفعتى به او داده شود.
هيچ وقت لفظ, اسم (براى چيزى ) نمى شودمگر اين كه داراى معنايى باشد و ممكن است معنايى بدون اسم باشد, اما اسم بدون معنا امكان ندارد.
((340))

بـنابر اين , جاحظ به لفظ, اهميت مى دهد.
هر چند او وعده داده است كه از نظم قرآن سخن بگويد اما ما وعده او را در كتابش محقق نيافتيم .
جـاحظ در اين باره چنين مى گويد: ...
ناچاريم , جزء دوم البيان و التبيين تمام اقسام تاليف سخن را بياوريم و بيان كنيم كه چگونه قرآن كه خود نثر است و مانند شعر و سجع برمبناى قافيه نيست , بـا تـمـام سـخـنـان منثور و منظوم مخالفت كرده و چگونه نظم آن بزرگترين برهانها و تاليفش بالاترين حجت است .
((341))

بـنـابـر اين , جاحظ در قرآن , نص ادبيى را مى بيند كه از نظر شكل و مضمون از تمام رنگهاى ادبى مـعـروف , خارج است .
و تعريف قرآن ادبى هم اين است كه آن قرآن است واعجاز آن هم , در نظم و تـاليف آن نهفته است و ما اكنون سخن جاحظ را كه به دهرى گفته است مى شنويم : و كتابى كه بر پيامبر ما نازل شده است خود گواه بر صداقت نظم بديعى است كه هيچ كس قادر برآوردن مثل آن نيست و اين علاوه بر دلايل ديگرى است كه ديگران ذكر كرده اند.
((342))

جاحظ كتابى داشته كه متاسفانه از بين رفته و در آن كتاب براى اسلوب قرآنى استدلال ومخالفان مـسلمان و غير مسلمان را سركوب كرده است , چنان كه اين عبارت او به آن اشاره دارد: ...
به من گـفـتـى نامه اى برايم بنويس كه در آن به نيازهاى روانى و صلاحيتهاى قلبى و امواج مشكوك و شبهاتى كه وارد مى شود اشاره شود, و اشكالاتى از قبيل تطويل كلام و بررسى دقيق و پيچيدگى سـخـن كـه اغلب متكلمان و سخنوران به آن متبلا هستند,در آن نباشد...
از اين رو, برايت نامه اى نـوشـتـم و در آن تـلاش فراوان كردم و در احتجاج درباره قرآن و نيز بر رد هر عيبجويى , به جايى رسـيـدم كـه براى فردى مانند من امكان پذيربود, به اين ترتيب كه در هيچ موردى اشكالى در آن بـاقـى نگذاشتم , نه در مساله شيعه واهل حديث و نه براى گروه حشويه و نه براى كافرى كه كفر خـود را اظهار مى كند و نه براى منافق ذليل و نه براى اصحاب نظام و كسانى كه بعد از وى ظاهر شـده و گـمـان كـرده اند كه قرآن حق است اما حجت نيست و آن از طرف خداوند نازل شده , اما مـورداسـتـدلال و بـرهان قرار نمى گيرد, به اين ترتيب گمان مى كنم كه محبتم را نسبت به تو بـه كمال رساندم و تقاضاى تو را انجام دادم , ولى نامه اى از سوى تو دريافت داشتم كه در آن يادآور شده بودى كه منظورت از سفارش در نوشتن نامه , احتجاج براى اثبات نظم قرآن نبوده , بلكه براى اثـبـات خـلـق قـرآن بوده است , سوالت مبهم بود و من در اين نامه درباره تاليف قرآن با تو سخن نگفته ام , از اين رو براى تو سخت ترين و سنگين ترين وطولانى ترين و مشكلترين نامه را از نظر معنا به رشته تحرير در آوردم .
((343))

پـس جـاحـظ در نـظـم , صاحب نظريه اى است و آن گاه كه درباره دو عنصر معنا و لفظ, ازنظم , سـخـن مـى گـويد به بحثهاى تحليلى و تشريحى مى پردازد و در صدد توضيح و بيان برمى آيد و هـرگـز بـه يـك نـگـاه جـزئى و كوتاهى كه از لفظ فهميده مى شود, يا معنا آن را در برمى گيرد نمى پردازد.
تـنها كسى كه بعد از جاحظ در بحث نظم به تاليفى مستقل دست يازيده , عبدالقاهرجرجانى است كـه در دو كـتـابـش : دلائل الاعجاز و اسرار البلاغه اين موضوع را موشكافى كرده و سپس آن را با موفقيت زمخشرى در تفسير كشاف مقايسه كرده است .
و چـون كـتـابـى كه جاحظ در خصوص نظم قرآن تاليف كرده است در دسترس نيست ما ازآن به دسـتـچـيـنـهـايـى كه از اين طرف و آن طرف از آراء و ذوقيات او, راجع به آيه يا حديثى برخورد كـرده ايـم , اكـتفا مى كنيم بيشتر اين بحثها بر محور مسائل دفاع از نظم قرآن مى چرخد و قسمت اعـظـم آن از كـتـاب الـحـيوان كه يكى از آخرين تاليفات وى مى باشد, به دست مى آيد و ما تصور مى كنيم كه اين نصوص در كتاب نظم كه از وى مفقود شده است نوشته شده باشد: 1 - رعايت مخاطبان در اين فصل جاحظ, قاعده بلاغى : هر سخن جايى و هر نكته مقامى دارد را موردبررسى قرار داده و چـنين مى گويد: مى بينيم كه خداى تعالى هرگاه عربها را مورد خطاب قرار مى دهد سخن را بـه طريق اشاره و وحى و حذف ادا مى كند و هرگاه بنى اسرائيل رامورد خطاب قرار مى دهد يا از جانب آنها سخن مى گويد به طور مشروح و مبسوط بيان مى كند.
((344))

جـاحـظ تـكـرار بـعضى از مطالب داستانى و غير آن را در قرآن با توجه به وضعيت مخاطبان , يك ضـرورت بـلاغـى و روان شناسى مى داند: خلاصه كلام , درباره تكرار[بعضى از مطالب قرآن ] اين اسـت كه مرز عينى براى آن وجود ندارد و به طور كامل نمى توان آن را توصيف كرد و تنها در خور شـنـوندگان و كسانى از عوام و خواص كه درآن جا حضور دارند سخن تكرار مى شود.
ما مى بينيم كـه خـداونـد در قـرآن داستانهاى موسى و هود و هارون و شعيب و ابراهيم و لوط و عاد و ثمود را تكرار مى كند و همچنين از بهشت و جهنم و برخى امور ديگر, فراوان ياد مى كند و دليلش اين است كه موردخطاب در اين موضوعات , تمام ملتهاى عرب و غير عرب هستند و اكثر اين افراد هم ياكم خرد و غافلند و يا دشمنان كژانديش و تيره دلها مى باشند.
((345))

جـاحـظ در قـرآن به تعبيراتى توجه مى كند كه قرآن در آنها نيروى فهم مخاطبان و مقاصدآنها را مورد نظر قرار داده است : برخى از سخنان چنان است كه شنونده از آن , به معانى اهل و صاحب آن سـخـن , پـى مـى بـرد مثل سخن خداوند: روز قيامت مردم را مست مى بينى و حال آن كه مست نـيـسـتـنـد.
(حـج / 2) و نيز فرموده است : در جهنم , نه مى ميرند و نه زنده اند (طه / 74) و نيز فـرمـوده است : و مرگ از هر سو, به وى رومى آورد (ابراهيم / 17).
و از [رسول خدا(ص )] درباره ايـن آيه : و روزى اهل بهشت ,صبح و شام به آنها مى رسد (مريم / 61) سوال كردند, فرمود: آن جا صـبـح و شـامـى نـيـسـت .
خـداونـد خطاب به پيامبرش فرمود: پس هرگاه از آنچه به سوى تو فـرسـتـاده ايـم درشـكـى , از پـيـشينيان كه كتابهاى قبل از تو را خوانده اند بپرس (يونس / 94).
[دانشمندان ]گفته اند پيامبر نه , شك داشت و نه از كسى در اين رابطه سوالى كرد.
((346))

بنابر اين , جاحظ به اين توجه دارد كه براى هر اسلوبى زمينه اى است كه در آن , حال اهل خطاب از نظر عقلى و روانى و حتى اجتماعى رعايت مى شود.
قرآن به تعبيرى كه باروش مورد انس و علاقه آنـهـا تنظيم شده است آنان را مورد توجه قرار مى دهد و از اين رو, با بنى اسرائيل سخن را به طور مـبـسوط و مشروح بيان مى كند و اعراب را به اشاره ورمز مورد خطاب قرار مى دهد و داستانها را تـكـرار مى كند, زيرا گمراه و معاند و غافل وآگاه مورد خطاب هستند.
بعلاوه , تعبيرات قرآنى بر روش عـربـى جـارى است , زيرا به زمان عربى نازل شده است .
بنابر اين آنچه گفته آمد, مجموعه نظريات درستى است كه نيازى به مخالفت ندارد.
تعبير عام قرآنى و حديث جاحظ جوانب مختلف تعبيرات قرآن و حديث را بيان داشته و آگاهى به يك مورد جزئى در تعبير پرداخته است مثل لفظ ابويه : و خـداوند عز وجل فرموده است : ولا بويه لكل واحد منها السدس ارث هر يك از پدر ومادر ميت يك ششم است (نساء / 10) در كلمه ابويه , رعايت تغليب شده كه گويى به مهمترين اسم كه آب بـاشـد اكـتـفا شده است , چنان كه مى گويند: بثيرين و بصرتين (بصره وكوفه ) و اين , امرى ثابت نـيست , چنان كه مى گويند: اسيرة العمرين و حال آن كه ابوبكر ازعمر بالاتر است .
فرزدق گفته است : اخذنا بافاق السماء عليكم ----- لنا قمراها والنجوم الطوالع ((347))

اطراف آسمان را بر شما بستيم , ماه و خورشيد آسمان و ستارگان طلوع كننده در تصرف ماست بـنابر اين , در تعبير قرآنى هر چند در مورد جمع , شريفترين اسم را غلبه داده است , امااين مطلب در تعبير ادبى غرب اغلبيت ندارد.
برخى چيزها كه به اسم اللّه اضافه شده جاحظ را به تاويل وداشته و سريعا به آن توجه كرده است : از تـمـام خير و شر, چيزى به اللّه اضافه نمى شود آنچه عظيم باشد, در موردخير گفته مى شود: بيت اللّه , اهل اللّه , زواراللّه , سماء,اللّه , ارض اللّه , خليل اللّه , كليم اللّه وروح اللّه و آنچه اينهاست , و در مورد شر گفته مى شود: دعـه فـى لغتة اللّه وسخط اللّه و فى ناراللّه وسعيره و آنچه شبيه اينهاست .
((348))

ما برخى از اين اضافات را كه جاحظ اشاره كرده در قرآن مى بينم اما او به آيات قرآن مثال نزده است .
صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل