چـگـونـه سـكوت سودمندتر و توجه به آن بالاتر است , در حالى كه كه منفعت آن ازصاحبش فراتر نمى رود, ولى نفع سخن گفتن همگانى است و نيز راويان , سكوت اهل سكوت را روايت نكرده اند,
چـنان كه سخن ناطقان را روايت كرده اند.
خداوند پيامبران خود را به سخن گفتن فرستاده است
نـه بـه سكوت .
همچنين موارد پسنديده سكوت اندك است , ولى موارد پسنديده كلام زياد است , و
نـيز به درازا كشيدن سكوت , زبان را ازسخن گفتن , باز مى دارد.
بكر بن عبداللّه مزنى مى گويد:
طـولانـى كـردن سكوت , زندانى ساختن زبان است .
چنان كه عمر بن خطاب گفته است : حركت
نـدادن زبـان بـه مـعناى بستن آن است .
هرگاه انسان گفتار را ترك كند, خاطره هاى ذهنى اش
مـى ميرد, و ذهنش كند مى شود و دركش به تباهى مى گرايد.
در گذشته مردم به كودكانشان و
جـز خواندن ودكلمه مى آموختند و دستور مى دادند كه صداهايشان را بلند كنند و اعراب كلمات
رادرسـت تـلـفـظ كـنـنـد, زيـرا ايـن عمل كام را گشاده مى سازد و زبان را باز مى كند و هر چه
زبـان بيشتر كار كند نرم و رقيقتر مى شود و هر چه حركتش كمتر باشد و سكونش به طول انجامد
سفت و محكمتر مى شود.
مـحـبـايـه جعفى گفته است اگر جزء عادتهاى بد تلقى نمى شد دستور مى دادم كه جوانانمان با
يـكديگر مناظره و مجادله كنند.
هر عضوى كه از حركت باز داشته شود و به كارواداشته نشود, به
همان اندازه گره و گرفتگى در آن به وجود مى آيد.
چـرا پـيامبر اكرم (ص ) به نابغه جعدى گفت : خداوند دندانهايت را نشكند [اجرت دهد]و چرا به
كـعـب بن مالك گفت : خدا تو را در اين گفته از ياد نمى برد [اجر تو را ضايع نمى كند] و چرا به
هـيـذان بـن شـيخ فرمود: عجب سخنورانى از قبيله عبس پيدامى شود!, و چرا به حسان فرمود:
بزرگان بنى عبد مناف را نكوهش كن , به خدا سوگند,شعر تو بر آنها سخت تر است از افتادن تير
در انبوه تاريكى , و ما شك نداريم كه پيامبراكرم (ص ) از جدال و دروغ و پر حرفى و هر چه شبيه و
بـا و سـهـعه باشد و نيز ازفخرفروشى و تكبر و آبروريزى و آشوبگرى و سوگند زياد و ستيزه جويى
مـنـع كـرده اسـت .
امـا اصـل سـخـن گـويـى را چـگونه نهى كند و حال آن كه روشنترين كلام ,
كلام خداست و همان است كه تبيين و اهل تفصيل را ستوده است .
((177))3>
بـعـلاوه , اهل حديث اگر چه در مناظره و جدال به طور عميق نپرداخته اند, اما روش تحقيق آنها
چـنـان بـوده است كه در برابر استدلال عقلى معتزله , به جاى سكوتى كه ملتزم به آن شده بودند,
شـيوه جرح و تعديل را پيش گرفتند.
از اين رو, پيوسته لغزشهاى روش معتزله را دنبال مى كردند
تا آنان را جرح كنند و عموم روايات آنان را مخدوش سازند.
4 - جـاحـظ بـا گروه ديگرى نيز به مجادله عقلى پرداخته است , لكن هيچ گونه خصومتى با اين
گـروه نداشته , بلكه تنها از لحاظ فكرى با آنها مخالفت كرده است .
از جمله آنهاكسانى هستند كه
مى گويند: خداى عز وجل براى ضعف و عجز مردم مثال چنين بيان كرده است : اى مردم مثلى
زده شـده اسـت بـه آن گـوش فـرا دهيد: چيزهاى غير از خدا راكه به خدايى مى خوانيد, هرگز
نـمـى تـوانـنـد مگس را بيافرينند, هر چند همه شان جمع شوند, و اگر مگس چيزى از آنها بربايد
نـمى توانند از آن بگيرند, طالب و مطلوب [بت وبت پرست ] ضعيف و ناتوانند.
(حج /73).
بعضى از
مـردم گـفـتـه انـد: خـداونـد در اين آيه مگس و مردم را در عجز و ناتوانى يكسان قرارداده و نيز
گـفـته اند: [چگونه اين مخلوق نمى تواند چيزى بيافريند] و حال آن كه گاهى از ريختن نطفه در
فراش يا غير آن انسانى به وجود مى آيد و اين , نوعى از آفرينش محسوب مى شود و آيه قرآن است كه
مـى فـرمـايـد:واذ تـخـلـق من الطين كهيئة الطير: و هنگامى كه از گل , شكل مرغى به امر من
مـى سـاخـتى ,(مائده / 110) و نيز مى فرمايد: احسن الى لقين : [معلوم مى شود خلق كننده اى غير
ازخدا هم هست كه خدا نيكوترين آنهاست ] و شاعرى نيز چنين سروده است :
واراك تغرى ما خلق----- ت وبعض القوم يخلق ثم لا يفرى
مى بينم تو را كه آنچه آفريده اى خراب مى كنى , در حالى كه بعضى از مردم آنچه مى آفرينند خراب
نمى كنند, و بعضى گفته اند مقصود از خلقت اخترع است نه تقدير.
((178))3>
( هـ): تفسير جاحظ از جنبه ها اجتماعى : سومين جنبه از اين نوع تفسير كلامى جنبه اجتماعى آن
است و در چنين زمينه اى جاحظ را مى بينيم كه سخن را در قالب بحث كلامى گسترش مى دهد
و ما به اعتبار اين كه وى به بحثهاى خود شكل منطقى مى دهدبحثهاى تفسيرى او را كلامى تلقى
مـى كـنـم و بـه اعـتـبار مضمون و مفهوم , آنها را بحثهاى اجتماعى مى يابيم كه پيرامون عصبيت
منطقه اى و نژاد دور مى زند, از قبيل عصبيتى كه برخى از عربها را بر بعضى ديگر مى شوراند, مثل
تـعـصـبـى كـه ميان عربهاى شمال وجنوب وجود دارد.
جاحظ نيز گفتار خود را به همين مورد
اختصاص داده است .
عربهاى سمت شمال افتخارشان اين است كه خداوند, محمد(ص ) را فرستاده
خود قرارداده است و آنها قوم وى هستند, ولى قحطاينان نخستين دليل عربيتشان اسماعيل است
كـه خـداونـد بـا زبـان عـربى فصيح با او سخن گفت بدون اين كه از پيش به او تلقين كند يا وى
راتمرين دهد, بنابر اين , قحطاينان از قوم اسماعيل نبودند.
جاحظ, گفته آنها را چنين پاسخ مى دهد: وقتى خداوند از عرب پيامبرى مبعوث كند, اورا بر تمام
عرب مبعوث كرده و همه آنها قوم وى مى باشند.
چـرا چـنـيـن نباشد و حال آن كه خداوند پيامبر اسلام را بر [تمام خلق ] سرخ و سياه مبعوث كرده
اسـت , بـه دلـيـل نـص قـرآن و حديث .
((179))3>
اما معصب ملى گرايان , مثل معصب قومى جايگاه
عظيمى از تاليفات جاحظ را پر كرده و مقصود ما از آن , موضع شعوبيه در ميان عرب است و جاحظ
در ايـن مورد با يك توجيه شعوبيه را با دين ارتباط مى دهد به اين معنا كه [نهضت ] شعوبيه وسيله
دشمنى با اسلام است : ...
چه كه دشمنى از ناحيه نژادپرستى به وجود آيد, زيرا نخستين دليلى كه
عـامـه مـردم را در اسلام به شك و ترديدانداخت , فكر شعوبيه و اصرار بر آن و طولانى شدن سر و
صـداهـايى بود كه به جنگ وكشتار كشيد و هرگاه چيزى مورد دشمنى باشد طرفداران آن چيز
هـم مغضوب واقع مى شوند و اگر زبانى مورد خشم قرار گيرد, سرزمين آن هم مورد خشم واقع
مـى شـود ووقـتـى كـه سـرزمـينى مورد خشم باشد, دشمنى اين سرزمين هم مورد محبت قرار
مـى گـيـردو هـمـيـن حـالات اگـر ادامه يابد, اهل آن از اسلام دور مى شوند, زيرا [مى گويند]
عربهااسلام را آورده و آنها پيشگام و جلودار بوده اند.
((180))3>
ما, در زمينه شعوبى به بخش به جوارى [كنيزان ] در يكى از رساله هاى جاحظ تحت عنوان مفاخرة
الجوارى والغلمان : بسنده مى كنيم :
طرفدار غلامان مى گويد از برتريهاى غلام بر كنيز اين است كه هرگاه بخواهند كنيزى رابه كمال
زيبايى توصيف كنند مى گويند: اين كنيز مانند غلام است و دختر بچه را غلاميه مى گويند و شاعر
جاريه اى را توصيف مى كند:
لها قد الغلام و عارضاه ----- وتفير المبتلة اللعرب
قـد آن كـنـيـز مـانـنـد قـد غـلام و دو گـونـه اش مـانـنـد دو گـونـه اوسـت و داراى نرمش
دخترانه دلبرباست .
بـيـشـتـر از قـول شـاعـر, سـخـن خـداونـد اسـت : و در گـرد بـهـشـتـيان پسرانى مانند لولو
مـكـنـون مـى چـرخـنـد, (طـور / 24), و ايـن سخن خداوند: پسرانى زيبا كه حسن و جوانيشان
ابدى است , گرد بهشتيان به خدمت مى گردند, با كوزه هاى بلورين و مشربه هاى زرين وجامهاى
شـراب نـاب (واقعه / 17).
قرآن در بسيارى از موارد غلامان را توصيف كرده واوليايش را به سوى
آنان تشويق فرموده است .
طرفدار كنيزان مى گويد:
خـداوند در قرآن نام حورالعين را بيشتر از ولدان ذكر كرده است , پس دليل شما در اين مورد عين
هـمـان دلـيل ما, در مقابل شماست و از چيزهايى كه خداوند زنان را به آن وسيله حفظ كرده اين
است كه براى تمام احكام , دو شاهد خواسته حتى در شرك آوردن به خداو قتل نفس كه خدا آن را
حرام كرده است , اما در شهادت نسبت دادن زنا به زن , چهارشاهد خواسته كه همه با هم و در يك
مكان شهادت دهند كه مانند ميل در سرمه دان ديده اند و خداوند در اين جا, امر را مشكل گرفته ,
زيـرا اراده كـرده اسـت كه از اين حد كه سنگسار است چشم پوشى كند و اصلا خداوند مردان را از
زنان به وجود آورده است .
طرفدار غلامان مى گويد:
كـسـى جـز غلام بى ريش وارد بهشت نمى شود چنان كه در حديث چنين آمده است : اهل بهشت
مى بود مشكين چشم داخل مى شوند, و زنان به غلامان بى مو علاقه مندترند,چنان كه اعشى شاعر
گفته است :
وارى الغوانى لا يواصلن امرا----- فقد الشباب وقد يصلى الامردا
زنان خواننده را مى بينم كه پيشتر مردان پير نمى روند, اما پيش غلامان بى مو,مى روند.
طرفداران كنيزان مى گويد:
از پـيـامبر(ص ) حديثى نقل شده است كه فرمود: زن و بوى خوش , محبوب من است ونور چشم
مـن در نـمـاز اسـت .
امـا براى غلامان چنين فضيلتى نقل شده است , بر عكس پيامبران از جمله
حضرت داود و يوسف (ع ) به وسيله زنان گرفتار فتنه شدند.
طرفدار غلامان مى گويد:
اگر هيچ عيبى براى زنان نباشد جز اين كه عمل زشت زنا به وسيله آنها انجام مى شود ودر قرآن و
احـاديـث هيچ عملى مثل آن بشدت مذمت نشده , همين كافى بود.
خداى تعالى فرموده است : به
عمل زنا نزديك نشويد كه كارى بسيار زشت و عملى بسيار ناپسنداست .
(بنى اسرائيل / 32) و نيز
مـى فـرمـايـد: [و بـنـدگان رحمان ...
] هرگز عمل زنا انجام نمى دهند كه هر كس اين عمل كند
كـيـفـرش را خـواهد ديد و عذابش در قيامت چند برابرمى شود و با ذلت و خوارى به دوزخ مخلد
گردد (فرقان / 68), و مى فرمايد: هر يك اززنان و مردان زناكار را به صد تازيانه مجازات كنيد و
نسبت به آنها در دين خدا رافت وترحم روا مداريد.
(نور/ 2), و در نسبت دادن به زنا اگر ميان زن
و شوهر, شاهد كامل نباشد يا به اختلاف شهادت دهند ميان آنها در دنيا لعان قرار داده و در آخرت
براى هريك كه دروغ گفته باشند لعن و خشم خود را وعده داده است .
طرفدار كنيزان مى گويد:
خـداونـد شـبيه كيفر زانى براى لواط كننده هم قرار داده است : از امام على بن ابى طالب (ع ) نقل
شـده اسـت كـه وقتى لواط كننده اى را نزدش آوردند, او را بالاى ماذنه برد وسر, پايين افكند...
و
گـفـت : ايـن چـنين در ميان آتش دوزخ افكنده مى شود و از ابوبكر نيزنقل شده است كه وقتى
لواط كننده اى را نزدش آوردند, ديوارى بر رويش خراب كرد, ودر حديثى انس گفته است : رسول
خـدا(ص ) مـردان زن شـده و زنـان مـرد شده را لعنت كرده است ((181))3>
...
اين گفتگويى كه در
رساله جاحظ صورت گرفته , هر چند ظاهر ادبى دارد, اما رنگ ملى گرايانه آن نيز پوشيده نيست ,
زيـرا در وراى طـرفـدارى از غـلامـان (سـربـچگان ), ملى گرايان ايرانى روشنى وجود دارد, زيرا
هـمـجـنس گرايى از طريق ايرانيان به عربها منتقل شده است .
((182))3>
ولى طرفداران از زنان از
خصوصيات اعراب است .
بعلاوه وقتى گفتگوى طرفين بالا مى گيرد مى بينى كه طرفدار غلامان
در حـالـى كـه ازشـعـوبـيـت خود پرده بر مى دارد, خطاب به طرفدار كنيزان كه به شعر شعراى
عـرب اسـتـشهاد كرده - با اين كه بعضى از آن شعرا در عشق خود پاك و متحرم مى باشند -چنين
مـى گـويـد: شـمـا در بـرابـر ما [طرفداران غلامان ] به سخن عربهاى خشن و ستمكاراستشهاد
مى كنيد كه بد رفتار و خشن هستند و با اين صفات زشت رشد كرده اند و از رفاه زندگى و لذتهاى
دنـيـا, هـيـچ نـفهميده اند, مسكنشان بيابانهاى بى آب و علف است وهمچون وحشيان از انسانها
مـى گـريـزنـد و غـذاى خود را از خارپشت و مگس ...
تهيه مى كنند...
((183))3>
و در چنين مبارزه
لـفـظى مى بينى كه معناى نص قرآن يا حديث ميان گفتگوهاى دو طرف [ناجوانمردانه ] كوبيده
مـى شـود و هر كدام , همان توجيهى را كه مى خواهند از معناى عبارت برداشت كرده و مورد توجه
خود قرار مى دهند.
امـا جـاحـظ گـاهـى قـيـافـه يـك نـاظـر را به خود مى گيرد: كه تنها مى بيند يا مى شنود ولى
اظـهـارعـقـيـده نـمـى كـند, به اين معنا كه گفتگو را بى طرفانه رها مى كند و اما غالبا آن را به
هرنظريه اى كه بر ديگرى پيروز شود به انجام مى رساند تمام چنان كه در رساله گفتگوى كنيزان و
غلامان ملاحظه كرديم .
آنـچـه باقى مى ماند اين است كه گاهى براى جاحظ اين نظريه پيش مى آيد كه معانى نص قرآن و
حـديـث را تـاويـل كـند و در نتيجه هر گروه , از ديدگاه خودشان بر آن وارد مى شوند.
بنابر اين
تـنـاقـضـى كـه پيدا مى شود.
در فهميدن و تاويل قرآن و حديث است , اما نص آن ,بكلى از فساد و
تـحـريـف و تغيير, محفوظ مى ماند.
موضع جاحظ آن گاه كه به ذكر حديث متناقض مى پردازد, با
همه هوشمندى اش اين است كه گاهى از خود سخن مى گويد وگويى خود حالت موجود, آشكارا
بـه جـعـلى بودن حديث دلالت دارد, تا هر يك ازمخالفان , مطلوب خود را بر وجه خاص در متون
حديث دريافت كند و ما در آينده نزديك كه درك جاحظ از نص حديث را بيان مى كنيم در اين باره
به تفصيل خواهيم پرداخت .
تفسير موضوعى
مـعتزله به دليل اين كه نصوص قرآنى محور استدلالها و دفاعياتشان بود, موضوعات قرآن را خوب
درك كردند و فرهنگ فلسفى - منطقى شان به آنها فرصت داد كه نخست تحقيقات قرآنى شان را با
ايـن انديشه فراگير و بلند انجام دهند و در مرحله دوم به بررسى جزئيات آيات و موضوعات قرآن
بپردازند.
شـايـد جـاحظ, آن گاه كه مطالعات خود را در اين راه آغاز كرده و انديشه فراگيرش را درقرآن
گـسترش داده , به مطلبى توجه كرده باشد كه ما امروز آن را تفسير موضعوعى قرآن مى خوانيم و
آن اين كه موضوعات قرآ نبه طور كامل و با تعيين تاريخ آن , مورد بررسى واقع شود.
جـاحـظ از مـوضـوع آتـش در قـرآن , سـخـن مـى گـويـد و بـه توجيه موارد بزرگداشت آن در
قـرآن مى پردازد و با ذكر بنى اسرائيل و آتش قربانى , مطلب را آغاز مى كند: از مواردى كه آتش در
آن عظمت يافته موردى است كه خداوند متعال , خواست به وسيله آتش , بنى اسرائيل را بيازمايد و
صـدق نيتشان را بشناساند.
پس به وسيله آن به قبولى قربانيشان پى مى بردند, و هر كس خالص و
مخلص بود, آتش از آسمان مى آمد قربانى را فرا مى گرفت و مى سوزانيد و اين دليل پذيرش قربانى
بـود.
امـا وقتى كه آتشى نمى آمد و قربانى به حالت خود باقى مى ماند مردم مى فهميدند كه قلب و
نـيت صاحبش فاسد بوده است , ازاين رو خدا در قرآن فرموده است : كسانى كه گفتند: خدا از ما
پيمان گرفته است كه به هيچ پيغمبرى ايمان نياوريم تا اين كه براى ما قربانى آورد كه آتش آن را
بـسـوزانـد.
اى پـيـامـبر(ص ) به آنها بگو: پيش از من پيغمبرانى آمده و براى شما هرگونه معجزه
آورده انـد,و ايـن را هـم كـه گـفـتـيـد, نـيـز آوردند, پس براى چه آن پيامبران را كشتيد, اگر
راسـت مـى گـفـتـيـد.
(آل عـمران / 183).
دليل بر اين كه سوختن قربانى به وسيله آتش در آن
زمـان مـعـمـول بـوده ايـن جمله است كه پيامبران قبل از من , هم معجزه ها آوردند و هم آنچه را
كـه حـال مـى گـوييد, اين امر در آن زمانها معمول بود اما خداوند آن را بر بندگانش پنهان كرد
وبـيـانـش را بـه آخـرت گذاشت , البته اين مقام براى آتش , بر حسب مصلحت آن زمان و برطبق
طـبـيـعت و علم مردم بود, زيرا آنها از شدت نادانى و كودنى مرحله اى بودند كه هيچ چيز در آنها
اثـرى نـداشـت و مـصـلحت آنها را كامل نمى كرد مگر چيزى كه از اين قبيل باشد, اين بود بابى از
عظمت آتش در دلهاى مردم .
و چـون سـخـنـى از بـنـى اسـرائيل است , جاى آن دارد كه از آتش موسى نيز ياد كنيم : ازجمله
چـيـزهـايى كه عظمت و بزرگداشت آتش را در دل مردم مى افزايد اين گفتار خداونداست : اى
رسـول مـا, مـى خـواهـى حـديث موسى را بدانى ؟ آن گاه كه آتشى مشاهده كرد وبه خانواده اش
گفت : اندكى مكث كنيد كه از دور آتش ديدم , باشد كه پاره اى از آن را براى شما بياورم يا از آن , به
سـوى آتـش , راهى پيدا كنم , پس چون موسى (ع ) به آن آتش نزديك شد, ندا آمد كه اى موسى , من
پروردگار توام , بس كفشهايت را بكن كه اكنون دربيابان قدس و مقام قرب , پا نهاده اى (طه /
10 - 12) و در جاى ديگر مى فرمايد: به يادآور هنگامى را كه موسى (ع ) به خانواده اش گفت : آتش به
نـظـرم آمـد, مى روم تا از آن براى شما خبرى آورم يا شايد براى گرم شدنتان شعله اى برگيرم , و
چون به آن آتش نزديك شد, ندا آمد كه مبارك باد كسى كه در آتش است و هم آن كه در اطراف آن
اسـت , و مـنزه است خداوندى كه پروردگار جهانيان است (نمل / 7 - 8) و تمام اينها از چيزهايى
است كه بر ارزش آتش در سينه هاى مردم مى افزايد.
در بـاره آتش ابراهيم (ع ) نيز مى گويد: از جمله اينها آتش ابراهيم (ع ) است و خداوندمى فرمايد:
بت پرستان گفتند: ما جوانى ابراهيم نام را شنيديم كه از بتان به بدى يادمى كرد.
گفتند: پس او
را حـاضـر سازيد در جلو چشم مردم تا بر كار او گواهى دهند,(انبياء / 59 - 60) سپس در آيه
67 مـى فـرمـايد: بت پرستان گفتند: ابراهيم را بسوزايند وخدايانتان را يارى كنيد, اگر مى خواهيد
كـارى كـنـيد, و چون در آيه بعد فرمود: ما گفتيم :اى آتش , بر ابراهيم سرد و سالم باش اين از
چيزهايى بود كه عظمت و ارزش آتش را دردلهاى مردم افزود.
سـپـس , جـاحـظ بـاب ديـگـرى از بزرگداشت قرآن كريم در موقعيت منافع آتش به طورعموم
گـشوده و چنين مى گويد: يكى از موقعيتهاى آتش , اين آيه قرآن است : آن خدايى كه از درخت
سـبـز وتـر, بـراى سود بردن شما آتش قرار داد تا وقتى كه خواستيد از آن ,برافروزيد (يس / 79).
بعلاوه آتش از بزرگترين لوازم خانه و چيزهاى مورد استفاده است , و اگر جز اين نبود كه خداوند
آن را وسـيـلـه دورى از گناهان قرار داده است , همين در ارزش آتش و بزرگى نام آن كافى بود.
خـداوند مى فرمايد: آيا آتشى را كه روشن مى كنيد, مى بينيد, آيا درختش را شما آفريديد يا ما؟ و
بـه دنـبـال آن , مى فرمايد: ما اين آتش را مايه پند و كالايى براى مسافران كوه و بيابان قرار داديم
(واقعه / 70 - 73).
اكـنون در اين عنايت : ما آتش را مايه پند و كالا...
بينديش , اگر به آن ايمان دارى فوايداول و آخر
نعمت آتش را به ياد آور و سپس اندازه هاى نعمت و كاربردهاى آن را تخمين بزن .
جـاحظ با استدلال عقلى و منطق مى گويد كه ترساندن به وسيله آتش , نعمت است : مامى دانيم
كـه خـداونـد امتها را به سبب غرق ساختن و فرستادن و تندبادها و طوفانهاى ريگزار و سنگسار و
صـاعـقه ها و فرو بردن در زمين و مسخها و گرسنگى ها و كمبودثمرات و ميوه ها, عذاب و هلاك
كرده اما بر آنها آتش نفرستاده , بلكه آن را از عذاب آخرت قرارداده , و نهى كرده از اين كه جانورى
به آتش سوخته شود وگفته است : كسى را به عذاب خدا عذاب نكنيد, چنان كه مى بينى در اين
موارد آتش را بزرگ شمرده شده است .
پس خدا تو را رحمت كند, توجه كن كه خداوند تفهيم تو را
اراده كـرده اسـت .
نـيزخداوند متعال خطاب به جن و انس مى فرمايد: خداوند بر شما شراره هاى
آتـش و مس گداخته فرود آرد, بنابر اين نجاتى نيابيد, پس به كدام يك از نعمتهاى پروردگارتان
راتـكـذيب مى كنيد.
(الرحمان / 35), مقصود اين نيست كه عذاب با آتش نعمتى ازنعمتهاى روز
قـيـامت است , بلكه خداوند متعال مى خواهد با ترس و تهديد به وسيله آتش جن و انس را از گناه
برحذر دارد, نه اين كه آنها را به آتش وارد كند و بسوزاند.
((184))3>
جاحظ در جاى ديگر پس از اين
مضمون مى گويد: آتش را عذاب آخرت است نه دنيا:از چيزهايى كه خداوند به وسيله آن , آتش را
تـقدس داده , اين است كه آتش در آخرت از تمام دشمنان خدا انتقام مى گيرد, اما هيچ بشر يا جن
حق ندارد از بشر و حق ديگر,انتقام كنيه يا ظلم يا جنايت يا دشمنى خود را به وسيله آتش بگيرد.
و
هيچ كسى مستحق عذاب آتش نمى شود مگر به سبب دشمنى با خداوند با عذاب آتش , دل اولياى
خدا ازدشمنانشان در آخرت تشفى مى يابد.
((185))3>
اگر چه روش تفسير موضوعى جاحظ, با آنچه ما امروز از آن مى فهيم كاملا تطبيق نمى كند اما به
هـر حـال بـراى پـايـه ريزى اين انديشه , مدرك است و مفهومش اين است كه موضوع قرآن , محور
تـفـسـيـر در روش تكامل يافته تاريخى است , زيرا در روش جاحظ,تفسير جزئى براى قرآن , بدون
شـك , اخـلال بـه مـعـنـاى وحدت موضوعى آن است درحالى كه پيوسته تا به امروز زمينه غالب
تفسيرهاى ما, همين روش جزئى بوده است .
تفسير اجتماعى (قرآن )
ادب جـاحـظ كه محيط و زمان وى را به تصوير مى كشد بهترين گواه بر ويژگى اجتماعى اوست .
جـاحـظ دربـاره هـر گروه و قبيله اى كه ديده , سخنى كه روش ظاهرى آنان را ترسيم و حركات
باطنى نفوس و عقول ايشان را بيان كند, نقل كرده است , او از بازرگانان ,دريانوردان , آوازخوانان
سـفـلگان , زاهدان , قصه گويان نى نوازان , معلمان و جز اينها سخن گفته است .
جاحظ آن گاه كه
فرومايگان را سرزنش مى كند و راجع به دزدان سخن مى گويد و مكر فريبكاران را بر ملا مى سازد
و صورت باطنى قوادان را آشكار مى كندو...
, به نقد و بررسى دردهاى جامعه زمان خود, مى پردازد.
هـر چـنـد موضوع اين بحث بررسى ادب جاحظ, از ديدگاه , ادبى است , ولى مقصود ما در اين جا
چـيـزى اسـت كـه جاحظ آن را درك كرده و آن عبارت است از: تاثيرات و عوامل محيطى بر نص
(قرآن ياروايت ), عواملى كه ميان نص و محيط مادى يا معنوى آن پيوستگى و رابطه ايجادمى كند.
بديهى است كه چنين رابطه اى آثار معنوى دارد, زيرا اگر نص با قطع نظر ازشرايطش لحاظ شود,
احـتمال معانى متعدد در آن وجود دارد, اما دست گذاشتن روى شرايط و مناسبتها, معناى مورد
نـظـر از آن نـص را مشخص و در همان زمانى كه مورداشكال دشمنان است , آن را توثيق مى كند.
آنان كه به آيات داستان فيل ايمان دارند چنين مى گويند:
خـداونـد داسـتان فيل را از بزرگترين نشانه هاى و بالاترين دلايل براى عظمت بيت الحرام وقبله
مسلمانان و نيز براى بنياد نهادن نبوت پيامبر(ص ) و بزرگداشت شان و مقام وى وعظمت آنچه با
دسـت جـدش عـبـدالمطلب اجرا شد آن گاه كه جيشها خواستند خانه حق راخراب كنند و خلق
عرب را به خاك مذلت نشانند, قرار داد: از اين رو, خداوند پادشاه آنها را ياد نكرده و از نام و نسب و
لقبش سخنى به ميان نياورده و تنها فيل را نام برده وسوره را به آن اضافه كرده است .
نشانه اى كه
خـدا در فـيـل قـرار داد ايـن بود كه هر چندفيل سواران , فيلها را به سوى خانه خدا مى راندند آنها
مـخـالـفت مى كردند و بر زانومى خوابيدند, و وقتى كه آنها را به حال خود و آزاد مى گذاشتند بر
مى گشتند و منصرف مى شدند...
.
اشكال كنندگان در اين داستان مى گويند: مردم در باره اين داستان دو گروه بودند: بعضى اين
خـبـر را از قريش شنيده بودند و قريش هم با اين سخن مى خواستند براى خود,احترامى به دست
آورنـد, چـنـان كـه نگهبانان بتان نيز بدروغ چيزها مى گفتند تا منافعى كسب كنند.
گروه ديگر
كسانى بودند كه نمى دانستند اين خبر دروغ است , تا به انكار آن پيشقدم شوند, در صورتى كه تمام
افراد قريش آن را پذيرفته بودند.
جـاحـظ در اين جا به روشن ساختن مطالبى كه در اطراف سوره فيل گفته شده مى پردازد ودر
ابتدا به بررسى ساختار ساكنان كه پرداخته و سپس وضعيت روانى و اجتماعى مردمى را كه معاصر
داسـتـان فـيـل بـوده انـد بـيـان مى دارد: مكه , پيوسته مسكن قبيله خزاعه وباقيمانده جرهم و
بـازمـانـدگـان امتهاى از بين رفته بود و قبيله كنانه اهل نساة بودند ((186))3>
وقبيله مر بن او از
طـايـفه صوفه و ربيط بودند كه اهل مزدلفه از اين قبيله به شمار مى رفتند وپرده دارى كعبه را به
عهده داشتند.
و قبيله عدوان و ابوسياره عميلة بن اعزل , جلو مردم رامى گرفتند.
:
مـيـان قـبـيله خزاعه و بازماندگان جرهم جنگى واقع شد و خزاعه [پرده دارى ] خانه را ازجرهم
گرفتند.
دو قبيله ثقيف و قريش به سبب نزديك بودن خانه هايشان با يكديگر وخويشاوندى سببى
و همطرازى در ثروت و مجاورت , يكديگر حسد مى ورزيدند و باهم دشمنى داشتند.
در ميان ساكنان مكه مواليان غير عرب , بوميهاى آن سرزمين با افراد تازه وارد و نيزكسانى كه هر
سـال عمل حج را انجام مى دادند به چشم مى خورد و خانه كعبه تمام اوقات زيارتگاه بود كه مردم ,
پـيـاده و سـواره بـر مـركـبـهـاى لاغر از هر راه دوره و به زحمت انداختن جانهاى خود به آن سو
مى آمدند, چنان كه مى فرمايد: فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم :پروردگارا تو, دلهاى مردم را
به سوى آنها متمايل كن (ابراهيم / 36)
مـردم مـكه نزديك دو بازار عكاظ و ذى مجاز بودند كه بازارهاى مشهور و تا زمان ظهوراسلام بر
قرار بودند.
بنابر اين , امكان نداشت غارت كننده و غارت شده و نيز افتخاركننده به چيزى و مفتخر
عليه .
و همچنين , حسد ورزنده و محسود و متدين به دين و منكر آن , با اختلاف طبيعتها وگوناگونى
اسـباب و علل , همگى بر پذيرش اين آيه و تصديق اين سوره اتفاق نظر داشته باشند, يا در حالى كه
تمام اين گروهها بر كفر خود و دشمنى با پيامبر(ص ) متحد بودند.
حـرمـت شـكنان عرب : قبايلى كه براى حرم و ماههاى حرام احترامى قايل نبودند, عبارتنداز تمام
قبيله هاى طى و خثعم و بسيارى از افراد قضاعه و يشكر و شخص حارث بن كعب كه تمام اينها در
ديـن و نـژاد بـا يـكـديـگـر دشمنى داشتند.
علاوه بر افراد و قبايل مذكور,گروههاى مختلفى از
مـسـيحيان نيز در ميان اعراب وجود داشتند كه سخت مخالف دين مشركان عرب بودند, از قبيل
تـغـلـب و شـيـبان و عبدالقيس و قضاعه و غسان و سليح وعباده و تنوخ و عامله و لخم و جذام و
بسيارى از قبيله بلحارث بن كعب اينها در اموريكديگر دخالت مى كردند و دشمنى يكديگر بودند,
غـارت مى كردند و دشنام مى دادندو از يكديگر اسير مى گرفتند, در ميان آنها كينه ها و انتقامها و
بـرتـرى جوييها وجودداشت , آنها عرب بودند و زبانهاشان تيز و برنده بود و اشعارى كه مى گفتند
دلها را داغ مى كرد و همتهايى پست و دور از مردمى داشتند و تجاوزگر بودند و با شعرها و رجزها
وسخنرانيهاى منظم و نامنظم خود, هر نكته باريك و مساله مهمى را چه نيكو و چه زشت , مسخره
و مذمت مى كردند.
آيا از هيچ يك از گروههايى كه بر شمرديم شنيده شده كه داستان فيل را انكار
كـرده يا حتى يك كلمه با آن مخالفت كرده باشد.
((187))3>
بلكه جاحظ با زيركى به تعصب شارح و
مفسر كه گاهى در معناى نص اثر مى گذارد نيز توجه كرده است .
به عنوان نمونه , ابوعبيده كه به شعوبيگرى و بدگويى از عرب مشهور است .
و بر طبق عقيده اش ,
[آيـات قـرآن را] تـاويـل مـى كـند, جاحظ درباره اش مى گويد: [چنان كه گفتيم ]عربها, از اين
ملتهاى هلاك شده و قرون گذشته سخن گفته اند در حالى كه از بعضى ازآنها باقيمانده هايى نيز
وجـود دارد كـه در مـيـان بقيه اعراب متفرق و گمنام مى باشند, ازقبيل جرهم و جاسم و دبار و
عـملاق و اميم و طسم و جديس و لقمان و هر ماس و بنى ناصور و قيل بن عتر و ذى جدن و...
, اما
قوم ثمود, خدا از آنها خبر داده و فرموده است :وثمود فما ابقى : وقوم ثمود را هيچ باقى نگذاشت
(نـجم / 50) و نيز فرموده است : فهل ترى لهم من باقية : آيا اثرى از آنها مى بينى ؟ (الحاقه / 7), و
مـن در شـگـفـتم كه مسلمانى كه قرآن را قبول و گمان مى كند كه از بقاياى قوم ثمود در ميان
قـبـايـل عرب كسانى وجوددارند.
ابوعبيده كه آيه : ثمود فما ابقى را تاويل كرده , گفته است : اين
نـفـى از بـاب حـمـل بـراغلب و اكثر است , اين راى كه از ابوعبيده نقل شده , هر چند مورد اتفاق
شعربيه است ,اما نمى تواند بر آيه قرآ كه عام , مرسل و بى قيد و استثانست غلبه كند و آن را به اغلب
واكـثـر اختصاص دهد.
و پس از آن كه خدا فرمود: آيا اثرى از آنها مى بينى ؟ براى اشكال كننده و
مـخـالـف فرصتى باقى نمى ماند كه بگويد: ما در ميان هر قبيله اى باقيمانده اى ازقوم عاد و ثمود
مى بينيم پناه بر خدا از اين دروغ .
((188))3>
تفسير علمى جاحظ
در اين جا فرق است ميان اين كه در شناخت دلالت عالم آفرينش بر وجود آفريننده كه درقرآن به
آن اشاره شده , علم را به استخدام خود در آوريم , و يا اين كه به زور, نص قرآن رابر نظريات علمى
كـه پيوسته قابل تغيير و تحول است , تطبيق دهيم , در فرض اول , علم وسيله اى است كه به فهم و
انديشه كمك مى كند, اما در فرض دوم تطبيق جرى قرآن برعلم مى باشد و آن را در معرض تغيير
و تـحـولهايى كه به مرور زمان در علم پديد مى آيد,قرار مى دهد در حالى كه علم آخرين سخن را
درباره مسائل و قضاياى خود نزده ونخواهد زد.
از آنـجا كه جاحظ در زمانى مى زيسته كه فلسفه با علم آميخته شده بود, در تفسير علمى قرآن به
فـرض دوم توج نكرد, بلكه نظريه نخست را پذيرفت و علم را وسيله روشنايى انديشه و سب تقويت
درك معناى نص قرآنى قرار داد.
او در نحوه تفكر خود بدون تتبع كامل و بررسى و تجربه هاى ثمربخش كه اكنون مجال آن نيست -
راه علمى را مى پيمايد و با شك و ترديد نظريه هايى را مطرح مى كند, تا از اين راه به يقين ((189))3>
برسد و از اين رو, پى مى بريم كه وى تا چه حد تحت تاثير ابزار علم قرارگرفته است .
جاحظ موقعيت انسان را در عالم هستى به گونه اى تعريف مى كند كه خصوصيات جهان هستى و
انـسـانى در آن , با يكديگر تلاقى مى كند و چنين مى گويد: آيا نمى دانى انسان موجودى است كه
آسـمـانـها و زمين و آنچه ميان آنهاست به خاطر او آفريده شده است ,چنان كه خداوند مى فرمايد:
[اى انسانها] خداوند تمام آنچه در آسمانها و زمين است مسخر شما قرار داده است .
انسان را عالم
صـغـيـر, فـرزنـد عالم كبير نيز ناميده اند, زيرا دراو تمام اشكالى كه در عالم وجود است مشاهده
كـرده انـد: در او حـواس پنجگانه ومحسوسات پنجگانه , موجود است , او گوشت و دانه مى خورد,
يـعـنى هم خوراك چهارپارا مى خورد و هم خوراك درنده را.
در انسان سطوت شتر, خيزش شير,
پـيـمـان شـكـنـى گـرگ , فـريـبـكارى روباه , ترس صفرد: [پرنده مخصوص ] ((190))3>
, اندوختن
مـورچه ,صنعتگرى سرفه [حشره مخصوص ] ((191))3>
, جوانمردى خروس , وفادارى سگ وراهيابى
كبوتر...
وجود دارد.
علت ديگرى كه انسان را عالم صغير ناميده اند اين است كه تصوير هر چيز را به دست خود مى كشد
و هـر صـدايـى را با دهان خود تقليد مى كند, دليل ديگرش اين است كه اعضاى او به عدد ماههاى
دوازده گانه و هفت ستاره است و در انسان صفرا وجود دارد كه ثمره آتش در وجود اوست و سودا
از ثـمرات زمين [خاك ] و خون در وجود او از ثمرات هوا, و بلغم از ثمرات آب و بر چهار طبيعت او,
چهار منح نهاده شده است .
بـنابر اين , علت اين كه انسان عالم صغير ناميده شده آن است كه تمام اجزا و اخلاطوطبائع جهان
هستى در او جمع شده است , مگر نمى بينى كه در او طبيعتهاى : خشم وخشنودى و وسيله يقين و
شـك و اعـتـقـاد و تـوقـف وجود دارد و نيز طبيعتهاى هوشمند وكودنى و درستى و فريبكارى و
خيرخواهى و غشكارى و وفادارى و بى وفايى و رياكارى و يكرنگى و غير اينها كه عددش نامعلوم و
تعريفش ناشناخته است به چشم مى خورد.
((192))3>
انسان با اين همه قدر و ارزش , در مقابل قدرتمندى حيوان و آنچه خدا در وجود او به ديعت نهاده ,
عـاجـز و نـاتوان است ...
او از معارف گوناگونى كه خداوند در سينه ديگرحيوانات نهاده و انواع
هدايتى كه فطرتش را بر آن ساخته خبرى ندارد و نيز از داشتن اقسام نغمه هاى موزونى كه خدا در
اخـتـيـار حـنـجره هاى آنها گذارده و صداهاى زيبا ومخرجهاى استخوانى و آوازهاى دلكش كه
گفته اند: تمام اصوات حيوانات , معتدل ,موزن و مرتب است , ناتوان است .
بعلاوه , انسان نمى داند كه چگونه خداوند اشيا را در برابر منقارها و پنجه هاى حيوانات ,عجيب نرم
و مـطيع قرار داده , و چگونه به همان اندازه كه ابزار كار را در اختيار حيوان قرار داده : باب معرفت
را نـيـز بـر وى گشوده است و چگونه , به بسيارى از آنها حس لطيف و نيروى صنعت بديع , بدون
تـسـلـيم و تربيت و ارزشيابى و آموزش و گذراندن مراحل وانجام تمرين و عطا كرده است .
و در
نتيجه , اين حيوانات , به آسانى و به اندازه توان فطرى خود, بدون مقدمه و پيش بينى , از همان ابتدا
به مرحله اى از آگاهى رسيده اند
كـه انديشمندان و فلاسفه بشرى , با دست و ابزارى كه در اختيارشان مى باشند توان رسيدن به آن
را نـدارنـد و حـتـى كـامـلـتـرين و ممتازترين انسانها نه از لحاظ فراگيرى بدون آموزش به آنها
مـى رسـنـد, نـه از لـحاظ توانايى , نه از لحاظ پيشرفت و دقت و نه از لحاظآمادگى و تهيه كردن
مقدمات و فراهم آوردن ابزار كمك كننده براى فرا گرفتن علم وصنعت .
بنابر اين انسا روشنفكر,
نـيرومند, صاحب اختيار و اقدان كننده در همه امور درحالى كه به انواع آنچه از اين امور به دست
مـى آيـد مـى نگرد به بسيارى از آنها نمى توانددست يابد: از قبيل آنچه به عنكبوت و به سرفه داده
شده و مانند علمى كه به زنبور عسل داده شده و شناختى كه به تنوط ((193))3>
عطا شده و شناخت
بديع و صنعت عجيبى كه درديگر مخلوقات خداست .
وانگهى اين مخلوقات در بسيارى از اين امور به اندازه اى كه انسان در هنگام تسلطحيوانات ضعيف
و مگسهاى ريز و حشرات كوچك بر او احساس ناتوانى مى كند,احساس نمى كنند.
بعلاوه خداوند به
انـسانها عقل و قدرت و استطاعت و اختيار داده و اواز زحمت كش و تجربه گر و با دقت و فعال و
صـاحب فهم و سابقه در راه علم وعاقبت انديش قرار داده , چنان كه هرگاه كار برترى انجام دهد
بـه كـار آسـانتر از آن تواناتراست و ساير حيوانات اگر چه برخى از آنها كارهايى انجام مى دهند كه
مـاهـرتـرين انسانهانمى توانند انجام دهند, اما چنان نيست كه هرگاه كار عجيب و خوبى را انجام
دهـنـد, قـادرباشند كار ديگرى را كه به گمان نزديك به آن و يا در نظر, آسانتر از آن است , انجام
دهند,بلكه چيزى را كه واقعا به آن كار نزديك باشد نمى توانند بخوبى انجام دهند.
بـنـابـر ايـن , نـه انسان خود را چنين آفريده و نه حيوان اين كيفيت را خود برگزيده است كه اين
اعمال را بدو آموزش آن چنان بخوبى انجام مى دهد كه انسان آموزش ديده , از انجام آن عاجز است .
از ايـن رو, انـسـان نه اين ويژگى را طلب مى كند زيرا طمعى در آن ندارد, ونه بر حيوانات حسد
مـى ورزد, زيـرا آرزوى رسيدن به آن [خصايص ] را ندارد.
خداونداين دو حكمت را در مقابل چشم
بـيـنـندگان و در جهت گوش شنواى پندپذيران قرار داده وسپس آنها را به انديشيدن و عبرت
گرفتن و موعظه پذيرى و پرهيز و آشنا ساختن وآشكار كردن و تامل و تذكر, تشويق فرموده است .
و به اين طريق خداوند اين امور راوسيله تذكر و آگاهى قرار داده و فطرت انسانى را چنان آفريده
كـه انديشه ها دروى ايجادكند و او را به راههاى گوناگون سوق مى دهد و كسى كه چنين كرده
خدا و پروردگارجهانيان است .
پس با بركت است خدايى كه نيكوترين آفريدگاران است .
((194))3>
اين است جايگاه انسان , انسانى كه آنچه در عالم هستى است در خود جمع مى كند, اما ازتواناييهايى
كـه بـه حـيـوان داده شده عاجز است و از اين رو بايد در ويژگيهاى حيوان بينديشد و آن را مورد
مطالعه و سپس آيتى براى پند و موعظه خود قرار دهد.
خـداى عـز وجل حيوانات را چنين آفريده است : بعضى حيوانات وحشى , بسيار فعال وحيله گر و
برخى ناتوان و ساده اند.
بعضى از خزندگان , روزى يك سال خود را ذخيره مى كنند و برخى بر اين
بـاورنـد كـه خوراك روزانه شان به قدر كافى آماده است و قطعا به آنها مى رسد.
بعضى از پشه ها و
مـگـسـهاى ريز خوراك خود را ذخيره مى كنند و برخى درصدد به دست آوردن روزى بر مى آيند,
بعضى از حيوانات ذكور غذاى بچه خود راتهيه مى كنند, برخى بچه خود را نمى شناسند, برخى از
مـاده بـچـه خـود را تربيت مى كنند وبعضى بچه خود را رها مى سازند و بچه ديگرى را نگاهدارى
مى كنند.
بعضى به هربچه اى كه از جنس خودشان باشد مهربانى مى ورزند و برخى از مادگان بعد
از آن كه بچه شان از آنها بى نياز شد, آن را نمى شناسسند و بعضى نيز در همه حال آن رامى شناسند
و نـسـبـت بـه آن مهربانى مى كنند.
بعضى از مادگان بچه هاى خود را مى خورندو چنين هستند
برخى از ذكور.
بعضى از گروهها هستند كه با هر چيزى خصومت دارند وتخم خود را مى شكنند و
يا بچه هاى خود را مى خورند.