صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل

ابـوصلت , نامش ربيعه و همان ابوامية بن ابوصلت و از قبيله ثقيف و اهل طائف و ازشعراى دوران جـاهـلـيـت اسـت .
قبيله ثقيف در آن زمان از لحاظ تمدن و مال و داشتن باغ وبوستان در سطوح مختلف بودند و دو عدد بت به نامهاى لات و غبغب و بتخانه اى باچند محافظ و پرده دار داشتند و در اين امر با قريش همسنگى مى كردند.
اين شخص , باتمام اين ويژگيها كه عامل حسد ورزيدن و فخرفروشى است .
در اين باره چنين مى گويد: ان آيات ربنا بينات ----- مايمارى فيهن الاالكفور نشانه هاى وجود پروردگار ما, روشن است , كسى در آن شك ندارد مگر شخص ناسپاس , حبس الفيل بالمغسى حتى ----- ظل يحبو كانه معقور فيل با فرو رفتن در آب , از راه رفتن مى افتاد و چنان را مى رفت كه گويى پاهايش زده شده , واضعا حلقة الجران كما قط----- وصخر من كبكب مخدور برگردن بر روى زمين مى افتاد مانند صخره اى كه از بالاى كوه پايين افتد, بعضى از شعراى جاهليت ((162))

به ابرهه بن اشرم گفتند: ابن المفرد والا له الطالب ----- والاشرم المغلوب غير الغالب به كجا فرار؟ در حالى كه خدا, گيرنده و [پسر] اشرم مغلوب است نه غالب , عبدالمطلب در روز فيل , هنگامى كه بر كوه حرا قرار داشت گفت : لاهم ان المرء يم----- -نع رحله فامنع حلالك خداوندا: هر كس از خانه خود دفاع مى كند, تو نيز از خانه ات دفاع كند, لا يغلبن ضليبهم ومج----- -الهم ابدا محالك هرگز مباد كه صليب آنها وقدرتشان بر نيرو و قدرت تو غلبه كند, ان كنت تاركهم وقبلتنا----- فامره ما بدالك اگر آنها را رها كرده و ما را پذيرفته اى پس آنچه خواسته تو است امر كن , نـضـيـل بن حبيب خثعمى , شاعر دوران جاهليت كه داستان فيل و آنچه خداوند در آن روزانجام داده و مشاهده كرده بود چنين مى گويد: الا ردى جمالك ياردينا----- نعمنا كومع الاصباح عينا اى قبيله ردين شترانتان را برگردانيد, زيرا ما در با مداد شما را خوشحال ساختيم , وكل الناس يسال عن نفيل ----- كان على للحبشان دينا تمام مردم از نفيل سوال مى كردند گويى حبشيان را بردمه من دينى است , فانك لورايت ولن تريه ----- لدى جنب المحصب ماراينا اگر تو آنچه را ما نزديك رمى جمرات ديديم , مى ديدى كه هرگز نخواهى ديد, حمدت اللّه ان عاينت طيرا ----- وحصب حجارة تلقى علينا خدا را شكر مى كردى , زيرا پرندگان و سنگى را كه بسوى ما مى آمد, مى ديدى , مغيرة بن عبداللّه مخزومى چنين سروده است : انت حبست الفيل بالمغمس ----- حبسته كانه مكردس محتبس تزهق فيه الانفس تو فيلان را با در هم ساختن , مچاله كردى , چنان مچاله كردى كه گويى در اصل به هم چسبيده بودند در زندانى كه نفس در آن تنگى مى كند خـداى مـتـعـال فـرمـوده اسـت : الـم تـركـيف فعلع ربك باصحاب الفيل , الم يجمل كيدهم فى تـفـلـيـل وارسـل عـلـيـهـم طـيـرا ابـابيل .
ترميهم بحجارة من سجيل , فجعلهم كعصف ماكول , نـديـدى پـروردگارت با اصحاب فيل چه كرد؟ آيا نقشه آنها را در گمراهى و تباهى قرار نداد؟ و بـرسـر آنها پرندگانى را گروه گروه فرستاد, كه با سنگهاى كوچكى آنها را هدف قرار دادند,در نتيجه آنان را مانند كاه خرده شده قرار داد, (فيل 1 - 5).
ايـن سـوره وقتى نازل شد كه قريش , سعى در مردود شمردن پيامبر(ص ) داشتند و هيچ چيز نزد آنـهـا محبوبتر از اين نبود كه از آن حضرت , سقوط يا لغزيش يا دروغ يا مثل برخى از نواقصى را كه خود داشتند, مشاهده كنند و اگر پيامبر(ص ) مطالبى را به آنها يادآورنمى شد كه همگان از پاسخ آن در مـى مـانـدنـد و دشـمـنـان نيز نمى توانستند آنها را انكاركنند, مطالب زيادى براى گفتن داشتند.
((163))

جاحظ با اين سخنان تلاش دارد كه در نص قرآن تحقيقى نشان دهد, تا با اين بحث ادبى اشكالاتى را كـه مـوجب تشكيك در نص قرآن و موهم تحريف در آن است دفع كند و ازاين كه جاحظ هنگام ذكـر شـعـرا سعى در اثبات نسب و موطن آنها وارد و انگيزه هاى خوددارى آنان را از اتفاق بر امرى مـتـذكر مى شود, پى مى بريم كه او به اين موضوع معتقداست كه هر چند ميان شعرا بر اثر برخورد منافع , عداوتى وجود دارد اما آنها با اشعارخود واقعيت حادثه فيل را به ثبوت رسانده اند و در زمينه از بـين بردن شك , چيزى محكمتر از نصوص ادبى كه معاصر با اين داستان باشد و نص قرآن آن را تاييد كند, وجودندارد, يعنى جاحظ با مطالعات ادبى خود, نص قرآنى را تاييد و توفيق مى كند.
تفسير كلامى جاحظ جـنـبـه كلام در تفسير از ديدگاه جاحظ, موضوع اصلى است , چرا كه وى در راس فرقه معتزله و يكى از پيشوايان اين گروه است وى در نزد بزرگترين دانشمندان اين فرقه , يعنى نظام شاگردى كـرده و سخت تحت تاثير او قرار گرفته است .
اين امر بوضوع در كتابهايش بويژه كتاب الحيوان به چشم مى خورد.
و ما در اين جا از جزئيات مسائل معتزله كه مخصوص جاحظ است بحث نمى كنيم , زيرا جاى آن , مباحث خاص كلامى است , امادر اين جا كافى است كه نمونه اى از گفته هاى وى را درباره تفسير و تاويل نصوص قرآن وحديثى در چهارچوب اصول عامه معتزله , ذكر كنيم .
بـالاتـريـن ابـزار درك آيـات قرآنى كه جولانگاه انديشه هاى اعتزالى است , عقل مى باشد,زيرا اين مفاهيم از دسترس حواس ظاهرى دور هستند: هر امرى دو حكم دارد يك حكم مربوط به حواس ظـاهـر اسـت و حـكـم ديـگر مربوط به عقل و حواس باطنى و آنچه حجت و دليل است تنها عقل مـى بـاشـد و مى دانيم كه خازنان آتش كه فرشته اند از خازنان بهشت كمتر نيستند و فرشته مرگ كـمتر از فرشته ابر نيست , اگر چه اولى باعث مرگ مى شود و دومى باران و سرسبز مى آورد و نيز جبرئيل كه فرشته عذاب است از ميكائيل كه وسيله رحمت است جدا نيست ...
((164))

در هـر حـال , بـحـث كـلامـى مـا, در اين جا درباره امورى كه اصول اعتقادى معتزله را اثبات ويا مـخـالـفـت آنـهـا بـا يـكديگر را بيان مى كند, تنها صبغه اعتزالى دارد, و تمام اين سخنان ,مراحل نخستين زمينه هاى اين جنبه كلامى است .
حقيقت اين است كه زمينه هاى [گوناگون ] اين جنبه كلامى با هم آميخته بود, لكن ما به منظور تحقيق و گسترش انديشه آنها را به تفصيل و مجزا از يكديگر مورد بحث قرارداده ايم .
(الـف ): زمـينه اعتزالى [از بحثهاى كلامى جاحظ]: نخستين چيزى كه از اصول كلامى معتزله به شمار مى آيد, سخن جاحظ در مورد مسائلى است كه به آزادى اراده انسان مربوطاست .
اين آزادى كه از عقل و شناخت سرچشمه مى گيرد, اساس اصول كلامى آنهاست .
جـاحظ درباره فضيلت انسان بر حيوان سخن مى گويد و برترى انسان را به سبب داشتن استعداد اثبات مى كند و همين استعداد نوعى حجت [الهى ] براى او محسوب مى شود:پس مى گويم فرق مـيـان انـسـان و چهارپايان و انسان و درنده و حشره و آنچه به انسان آن ارزش را داده كه خداوند دربـاره اش بـگويد: و آنچه در آسمانها در زمين است تمام راسخر شما گردانيده است ...
, (جاثيه /13) نه صورت ظاهرى او بست , و نه اين كه او ازنطفه آفريده شده و پدرش از خاك به وجود آمده و نه اين كه چون بر روى دو پا راه مى رود و با دستهايش نيازهايش را رفع مى كند, اينها نيست , زيرا تمام اين ويژگيها درانسانها ابله و ديوانه و كودكان و عقب افتاده ها نيز وجود دارد.
فـرق واقـعـى مـيـان انـسان و موجودات مذكور, اقتدار و نيرويى است كه لازمه آن , وجودعقل و معرفت است , در حالى كه لازمه وجود عقل و معرفت , اقتدار و توانايى نمى باشد.
خداى تعالى بنى جان را نيز به سبب همان توانايى كه نشان دهنده وجود عقل معرفتى است كه به او عـطـا كـرده , بر درندگان و چهارپايان شرافت و برترى داده است و نيز خدافرشتگان را بر جن فـضـيـلـت داده و بر انسان مقدم داشته و بر طبق نعمتهايى كه به آنها داده آنها را ملزم به تكليف كـرده اسـت , بـا ايـن كـه ايـن فرشتگان , صورت ظاهرى انسانى نداشته و از نطفه آفريده نشده و پدرشان از خاك به وجود نيامده است و تنها چيزى كه مايه امتيازآنان شده , همانا عقل و معرفت و اقتدار آنان است .
آيـا مـى تـوان گـفت خداى تعالى از بعضى مخلوقاتش كه اين ويژگيها را به آنها داده هيچ چيزى مـطـالـبـه نـمى كند و با آنها همان و معامله خواهد كرد كه با موجوداتى كه عارى از اين ويژگيها هـسـتـنـد؟ و حـال آن كه عقلى كه به آنها داده فقط به منظور انديشدن و عبرت گرفتن است و معرفتى كه داده تنها بر اين است كه حق را بر هواى نفس خود ترجيح دهند وقدرتى كه داده براى اين است كه حجت را بر آنها تمام كند.
((165))

ايـن كـه مـعتزله قايل به استطاعت قبل از فعل هستند, خود نشانه تكليف و آزادى اراده است و به هـمين دليل , طرفدارا اين نظريه به دنبال شاهدى از قرآن مى گردد.
جاحظمى گويد: مثل اين شخص مثل يكى از مخالفان قدرت است [مفوضه ] كه از يكى ازاصحاب ما سوال كردند: آيا از قرآن دليلى بر اين كه قدرت قبل از فعل است مى شناسى ؟گفت : آرى بسيار است , و از جمله , اين سخن خـداونـد اسـت : قـال عفريت من الجن : اناآتيك به قبل ان تقوم من مقامك وانى عليه لقوى امين عـفريت جن گفت : من بيش از آن كه تواز جايت برخيزى تخت بلقيس را به حضورت مى آورم و من بر اين كار نيرومند وامانت دار هستم .
(نمل / 39).
شـخـص مـخالف گفت : من از تو خواستم كه از قول خداوند به من خبر دهى اما تو ازعفريت خبر مى دهى كه اگر جلو رويم مى بود در مقابلش فرياد مى زدم [كه ادعاى باطل كرده ].
فـردى كـه از مـا بود گفت : سليمان پيامبر(ع ) گفتار عفريت را انكار نكرد و اگر گفتار او كفر وافـتـرا و سـتيز با خدا و تفويض مشيت به خودش مى بود, حضرت سليمان و مسلمانان جن و انس حـاضـر در مـجلس , شايسته تر به انكار بودند, بلكه عفريت در اين مكان كسى نيست كه در اين امر پـيـش دستى و اظهار و اطاعت كرده باشد و چنان نيست كه با ذكرشتاب در اجراى فرمان تقرب بـجـويـد و مـژده دهد كه با او نيرويى است كه براى برآوردن نياز سليمان آمادگى دارد, تا دروغ گفته باشد و سپس از دروغ خود راضى نبوده تا اين كه سخن نامربوطى گفته باشد و نيرويى كه برايش نيست ادعا كرده باشد و سپس با افترا به خداوند متعال و ستم بر او و نيز اظهار بى نيازى از او, بـا پـيـامبرى روبرو شده باشد كه برجن و انس و باد و پرنده و گرددش كوهها سلطنت دارد و سـخـن همه موجودات رامى داند و در عين حال اين پيامبر او را تشر نزند تا چه رسد كه او را كتك زنـد و زنـدانـى كندو چه رسد به اين كه او را به قتل رساند, بعلاوه , خداوند چنين گفتارى را به عـنـوان قرآن نازل نمى كند و هر گفتارى را كه داراى عيب باشد ترك مى كند, مگر اين كه راست وپذيرفته شده باشد.
از ايـن گـذشـتـه ايـن قول را پيامبر(ص ) شنيده و بر مردم تلاوت كرده و مردم پيوسته آن رادر مـجـالـس و اجتماعات مى خوانده اند, آيا در ميان مردم اينها يك نفر نبوده است كه معرفت شما را داشته باشد يا به اندازه شما براى خدا خشمناك شود؟ ((166))

در تـاويـل ايـن سـخن پيامبر(ص ) كه فرموده : مگس در آتش ((167))

است دانشمندان اختلاف كـرده انـد.
بعضى گفته اند يعنى مگس براى آتش آفريده شده چنان كه خداوندبسيارى از مردم و گروهى از كودكان را براى آتش آفريده است .
در اين جا, جاحظ,نسبت به كسانى كه اين حديث را تـاويـل كرده اند, سخنى گفته است كه با عقيده معتزله درباره عدل الهى سازگارى ندارد: اين گروه [تاويل كنندگان حديث ] عذر و بهانه را كنارگذاشته و به جايى رسيده اند كه هرگاه يكى از آنـان بـگـويد: اين امر: (خداوند بعضى رابراى آتش آفريده ) عدل خداوند است , عذر را به نهايت رسانيده و مى پندارند كه هرگاه وى عذاب اطفال را به خدا نسبت دهد او را تمجيد كرده است , و اگـر ايـن شـخـص , راهـى پـيـدا مى كرد كه بگويد: اين كار خدا ظلم است , هر آينه اين سخن را, مـى گـفـت و اگـر راهـى مى بود به اين كه وى گمان كند كه خداى تعالى از وجود چيزى خبر مى دهد كه وجودندارد و بعد مى گفت : به طور حتم اين منحنى راست است , هر آينه اين سخن را مـى گـفـت ,مـگـر ايـن كه از شمشير بترسد كه كشته شود, اگر چه گفتار قبلى در افترا بستن بزرگتر ازاين گفته اوست .
آيـا نـظـريـه شـمـا دربـاره اين قوم چيست ؟ آيا غير از اين است كه به سبب غفلت و تنگ نظرى به مـرحـلـه اى رسـيده اند كه امور را بدون موازين عقلى صحيح مى سنجند و از اين رو ظلم را عدل مى نگرند و دروغ را راستى مى دانند؟ ايـن پـنـدار هـنـگـامـى ظـاهـر مـى شـود كـه جاحظ انتقاد خود را به نقل گفته هاى معتزليان ارتـبـاطمـى دهـد: بـرخـى از آنـها گمان مى كنند كه خداى عز وجل اطفال مشركان را عذاب مـى كـنـدتـا پـدرهـايـشـان بـه ايـن سـبـب عـذاب شوند و سپس آنان كه خود را به دروغ عاقل خـوانـده انـدمـى گويند: خداوند آنها را عذاب مى كند, به دليل اين كه چنين مى خواهد و اين امر ازاوسـت , جـاحـظ در حالى كه آنها را سفيه مى خواند و از اين كه آنها امور را وارونه جلوه مى دهند تعجب مى كند, به آنها حمله كرده , مى گويد: كاش مى دانستم كه آيا اين گفته هاجزء تمجيد خدا بـه حساب مى آيد؟ به اين دليل كه هر كس آنچه را مى تواند, انجام دهدپسنديده است و هر كس از تـازيـانـه فـرمانروا نترسد مى تواند كار زشتى را انجام دهد وآنچه موجب نيكو شمردن عمل زشت مى باشد اين است كه انجام دهنده آن از ترس يا ازبازخواست سلطان در امان است , با اين كه دروغ و ظلم و عبث و لهو و بخل , تمام اينها بركسى كه نيازى به آنها نداشته باشد وانگيزه اى باعث نشود, محال است .
جـاحظ خلاف گوييهاى معتزله , را در باره مگس و كودكان مشرك نقل مى كند تا آنجا كه به شرح اصـل عـدل الـهـى مـى رسد: .. پاسخهايى كه در اين مساله گفته شده هر چه باشد,پست ترين و بـدتـريـن آنـهـا, از قـول كـسـى كه مى گويد: خداى تعالى آن كس را كه موجب خشم او نشده و نـمـى فـهـمد كه خشم خدا چيست عذاب مى كند, بهتر است و عجيب اين است كه بعضى گمان كـرده انـد خدا آنها را عذاب مى كند تا پدرهايشان از آن غمگين شوند, زيرا كسى اين عمل را انجام مـى دهد كه نتواند ضعف اندوه و دردى را كه به سبب عذاب فرزندان كفار به آنها مى رسد به طور غـيـر مـسـتـقـيم به آنها برساند, اما كسى كه بررساندن اين عذاب قادر است چگونه آن را به غير مستحق مى رساند و از كسى كه او را به خشم در آورده بر مى گرداند و بر غير او وارد مى سازد؟ بـعـلاوه , ايـن قوم قول خداى تعالى را نيز شنيده اند: يود المجرم لو يفتدى من عذاب يؤمئذببنيه وصـاحـبـتـه واخيه , وفصئيلته التى توويه ومن فى الارض جميعا ثم ينجيه , كلا انعها لظى ,نزاعة للشوا, آن روز گنهكار آرزو كند كه كاش مى توانست فرزندان و همسر و برادر وقبيله اش را كه از او حـمايت مى كردند و تمام مردم روى زمين را در برابر عذاب آن روزفدا كند تا مايه نجاتش شود.
هـرگـز چـنين نيست زيرا آتش دوزخ شعله ور است , دست و پاو سر را مى كند و مى برد (معارج / 15) و چگونه كسى كه قرآن مى خواند ((168))

جاحظ با مسيحيان نيز در مورد قطع نسل ستمگران سنگدل و گمنامى و محروميت فرزندانشان و اين كه اين امور عقوبتى است براى آنان به وسيله فرزندانشان , به مشاجره پرداخته و اين بحث را به موضوع عدل الهى مرتبط ساخته , مى گويد: اما آنچه در موردقطع نسل ستمگران و گمنامى فرزندانشان از قبيل قطع نسل فرعون و هامان و نمرود وبختنصر ((169))

و امثال آنها ذكر كرديد, خداى تعالى مى فرمايد: ولاتزرو ازرة وزر اخرى ,بار سنگين كسى را ديگرى به دوش نمى گيرد, (انـعـام / 164), و اگر بگوييد آنهايى هم كه اهل صلاح بوده , به اين عقوبتها گرفتار شده اند, مثل كـسـانـى كه بكلى عقيم يا مخنت بوده اند يا فرزندان بدى داشته اند كه در زندگى به پدر و مادر ظـلـم كـرده و بعد از مرگ ,آنان را در عوض دشنام و ناسزاگويى قرار داده اند, اين حرف درستى است ...
وحجاج نيزاز دنيا رفت در حالى كه از سلامت جسمى و نعمت ظاهرى و آن قدرت شاهى و صدورامر و نهى تا آخرين نفس برخوردار بود.
حال اگر بگوييد خدا او را سالم داشته وفرزندانش را كـيـفـر كـرده است و اين , اعتقاد شما باشد و با اين سخن خود, جيريه را موردخطاب قرار دهيد, مـمكن است به يك علت , خودتان جزء آنها به حساب آييد.
اما كسى كه معتقد به عدل باشد, اين را خطاى بزرگى مى داند كه شبهه اى در آن نيست .
((170))

(ب ): تـفـسـيـر جـاحـظ از جـنـبـه دفاعى (پاسخ اشكالات بر قرآن ): آنچه در بخش قبلى گفته شد,نخستين جنبه مكتب اعتزالى و تثبيت كننده اصول آن بود اما جنبه دوم جنبه دينى ودفاعى اسـت كه در اين زمينه جاحظ با پيروان اديان ديگر كه به اسلام هجوم آورده و درنصوص كتاب آن اشـكـال كـرده انـد به مجادله پرداخته است .
از دشوارترين موضعگيريهاى معتزله استدلال به ادله عـقـلـى بـراى مـسـائل غـيـبى است , بويژه در مقابل دهريها كه هر امرغيبى را منكرند, چنان كه مى گويد: دهريه منكر شيطان و جن و فرشته و خواب ديدن وهر دعا و تعويد هستند, ((171))

و تنها چيزهايى را قبول دارند كه محسوس و شاهد ياجارى مجراى آن باشد.
((172))

از باب مثال : 1 - گـروهـى از دهـريـهـا دربـاره پادشاهى حضرت سليمان (ع ) و ملكه سبا اشكال كرده وچنين گفته اند: شما گمان كرده ايد كه سليمان (ع ) از پروردگارش درخواست كرد وگفت : پـروردگـارا بـه مـن سـلـطـنـتـى عـطـا كن كه به هيچ كس بعد از من نخواهى داد, و خداى تـعـالى خواسته اش را برآورده ساخت و علاوه بر حكومت بر انسانها, حكومت بر جن را نيز به او عطا كرد و منطق پرندگان را به وى آموخت و باد را به تسخير او در آورد.
بنابر اين , جن برده او شدند و بـادها به تسخير او درآمدند و پس معتقديد كه سليمان - چه در شام بوده و چه در سواد عراق - از وجـود مـلـكـه اى در يـمـن كـه چنين صفاتى دارد, خبر نداشته است , معتزله در اين مورد, حال سـلـيمان را با آنچه از اسباب سلطنت كه خدا به او داده ,با وضع پادشاهان دنيا مقايسه مى كنند و مى گويند: پادشاهان ما, با آن كه قدرتشان ازسليمان كمتر است از اهالى هند و روم و ترك و نوبه آگـاهـى دارنـد, پس چگونه سليمان (ع ) از جايگاه ملكه سبا آگاهى نداشته با اين كه نزديك به او بوده و شهرهايش به سر زمين او متصل بوده و ميان آنها نه دريايى وجود داشته و نه كوه و دره اى , و راه بـراى سـواره و پـياده و كفشدار و بى كفش مناسب بوده است و چگونه نمى دانست محال آن كه جن و انس در اطاعت او بودند و اگر هنگامى كه هدهد سليمان را از جايگاه ملكه سباخبر داد, سليمان بكلى به او بى اعتنابى كرد, هر كس مى توانست بگويد هدهد پيش اونيامد مگر براى كارى كه آن را مى دانست .
تمام اين سخنان و آنچه شبيه آن است دليل برف و گفته هاى شماست .
جاحظ با شرح مفصلى كه براى اصل صرفه ((173))

مى آورد و آن را بر بسيارى از داستانها وحوادث قـرآن تـطـبيق مى كند, اشكال آنها را پاسخ مى دهد: در پاسخ اشكال اين گروه مى گوييم : اگر خـداونـد دنـيـا را بـه تدبير اهلش واگذار كند وجريان امورش را به عادات طبيعى محول فرمايد مـطلب همان است كه شما مى گوييد.
ما چنين مى فهميم كه يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم , چون پيامبر و پسر پيامبر بود آگاهترين اهل زمانش بود و يوسف بااين كه وزير پادشاه مصر بود و وسايل خـبرى و قاصدها در اختيار داشت و خبرها به اومى رسيد, اما مدتها نه , يعقوب از جاى يوسف خبر داشت و نه يوسف از يعقوب به غم آن همه آگاهى و قدرت و نزديك بودن مكانهايشان , و نيز درباره مـوسـى بـن عمران (ع ) ويارانش با اين كه امتى از امتها بودند, در مسافتى اندك كه چند فرسخى بـيـش نـبـود, دربيابان كوير مدت چهل سال سرگردان بودند و راه به جايى نمى بردند با اين كه آن سـرزمـيـن مـحل بازى و تفريحگاه آنها بود, و نيز جاحظ در زمينه بيان كامل مفهوم صرفه ,به امورى مثل مى زند, از قبيل اين كه خداوند, شياطين را كه استراق سمع مى كنند به وسيله شهابها رجـم مى نمايد, ولى هيچ يك از آنها پند نمى گيرند و ديگر اين كه ابليس تاقيامت بر عصيان خود باقى است و خود را وادار به اطاعت خدا نمى كند, و نيز پيامبراسلام يارانش را مژده پيروزى و اتمام كار مى داد چون خدا او را چنين مژده اى داده بود واگر مسلمانان در تمام احوال اين بشارت را در نـظر مى داشتند به جنگ و جدال نمى پرداختند, و نيز از اين قبيل است كه از ذهن عربها برداشته شده و فكر آنها از اين منصرف شده است كه به معارضه با قرآن بر خيزند و به همين دليل هيچ يك از آنـهـا رانـمـى يـابـى كـه طمع به اين كار كرده باشند, با اين كه پيامبر, آنها را به مبارزه با قرآن دعوت مى كرد.
سـپس جاحظ نظريه خود را كه دهرى بكلى منكر آن است , به وسيله چيزى كه همان دهرى آن را مسلم مى داند, آشكار مى سازد: اگر دهرى از اهل عبارت و پيامبران , چيزى را مى خواهد كه خود بـر آن است , به اين معنا كه هيچ چيز جز امر محسوس و جارى مجراى آن را نمى پذيرد, اين انديشه ظلم است , در حالى كه خود او مى داند كه ما به پروردگارى عقيده داريم كه جسمها را مى آفريند و خود قسمت پذير نيست و طول وعرض و عمق ندارد, و نيز معتقديم كه پيامبران مرده ها را زنده مى كنند و تمام اينها رادهرى انكار مى كند.
و چون دهرى دليل نقلى و عالم وحى و غيب را قبول نـدارد جـاحـظبـه منظور رفع اختلاف , زمينه بحث را به عقل كشانده و دهرى را به اصل متوجه سـاخـتـه اسـت كـه هيچ عقلى منكر آن نيست : اگر آنچه با به آن معتقديم از قبيل اصل ربوبيت وپـذيـرش رسـالـت , امـرى مـحال و ناروا باشد, دهرى مى تواند, عليه ما سخنى بگويد, اماحال كه مـدعـاى مـا, نه محال است و نه ظلم , براى او چيزى باقى نمى ماند جز اين كه از مادليل توحيد را بـخواهد و آنچه موجب اثبات پيامبران است و دليلى از قرآن براى اثبات صدق جويا شود كه در اين صـورت مى گوييم : يكى از دلائل صدق قرآن , نظم بديعى است كه هيچ كس از مردم , توان آوردن مثل آن را ندارد و نيز دلايل ديگرى كه در اين باره ذكر شده است .
به اين طريق جاحظ از راه اعتماد به نص قرآن كه مردم را به مبارزه دعوت مى كند و آنها ازآوردن مثل نظم آن عاجز مانده اند, اصل صرفه را بر ملك سليمان تطبيق مى دهد و براى او رويدادهايى را ثابت مى كند كه خبر خداوند او را از آنها منصرف نكرد.
جاحظ به سخنان خود چنين ادامه مى دهد: در قرآن نوشته شده است كه سليمان بن داود(ع ) را در حالى مرگ فرا گرفت كه برعصايش تكيه كـرده و در مكانى بود كه بر جن و انس و شياطين شراف داشت , و مى ديدكه بعضى از كار, سخت خـسـته و مانده و بعضى زندانى و محبوس و برخى ديگر در بندبردگى گرفتارند چنان كه قرآن مـى گـويـد: آن ديـوان براى او هر چه مى خواست از كاخ وعمارات و معابد عالى و ظروف بزرگ مـانند حوضها و نقوش و مثالها و ديگهاى عظيم كه بر زمين كار گذاشته بود مى ساختند.
, (سبا/ 12), و نـيـز فـرمـوده است : و شياطين را هم كه بناهايى عالى مى ساختند و از دريا و يا جواهرات گـرانبهاى مى آورند سخر او كرديم وديگران از شياطين را به دست او, در غل و زنجير كشيديم .
(ص / 36).
روز ديـگـر هم خداوند انس و جن را از شناخت حال سليمان منصرف كرد, به گونه اى كـه او در جـلـوچـشم آنها مرد, اما نه آنها ويژگى صورت مرده را مى شناختند و نه سليمان , و در هـمـان حال كه مرده بود.
بر پا ايستاده بود و بر عصايش تكيه داشت و عصايش راست و استواردر ؟ قـرار داشـت و با پنجه خود گرفته بود, و اين امور با ويژگيهاى مردگان سازگارى ندارد, و نيز قرآن مى فرمايد: پس وقتى كه ما بر سليمان مرگ را مقدر ساختيم , ديوان رااز مرگ او, جز حشره زمـيـن چـوب خوار [موريانه ] كه عصايش را مى خورد, آگاه نساختيم , و همين كه بر زمين افتاد, ديـوان فـهميدند كه اگر از رازهاى غيبى آگاه بودند, دراين كارهاى سختى كه انجام مى دادند, درنگ نمى كردند (سبا/ 14).
كه در حس ونگرش از شياطين و جن و انس پايين تر هستيم , اگر با چنين مرده اى مواجه شويم , امر اوبر ما پوشيده نمى ماند دست كم درباره آن به شك و ترديد دچار مـى شـويـم و ايـن گروه اگرشك مى كردند و به حركت مى آمدند و سخن مى گفتند و مشورت مـى كـردنـد هشيارمى شدند و مطلب بر ايشان ثابت مى شد, بويژه كه گرفتار عذاب بودند و اميد گشايش داشتند.
پس اگر نبود اصل صرفه اى كه خداى تعالى آن را بر دل هر كس كه مى خواهد قرارمى دهد و اگر اين نبود كه خدا مى تواند دلها را از امرى برگرداند و به آنچه خودمى خواهد متوجه كند و يا آنها را بـه فراموشى مبتلا سازد, هرگز خانواده سليمان وكاخ ‌نشينان و مردم اطراف و نواحى و خواص و خـدمتگزاران وى از جن و انس و ديوان براعتقاد به زنده بودن او باقى نمى ماندند.
آرى آنها چنين عـقـيـده داشـتـنـد و مـرگ سـلـيمان (ع )پيش آمد اما چون مرگ او را حس نمى كردند بر همان فعاليتهاى سخت خود باقى ماندند.
از آنـچـه گـفـتـه شـد مـى فـهـيم كه چون مردم نادان و پست , جن و شياطين را آگاه به علم غـيـب مـى دانـنـد, خـداونـد با بيان اين آيات مى خواهد به اين گروهها, بفهماند كه چنان نيست آنها,علم غيب نمى دانند, چنان كه دانشمندان اين را مى فهمند.
به سبب اين امور و امثال آن , ما ناچاريم به اين دليلها متوسل شويم , و از اين رو, مخالفان ما ناچارند كـه بـا ما موافقت كنند و به دليلى كه ما را به اين قول وادار ساخته بينديشند, اگربرهان , درست باشد نتيجه آن هم درست خواهد بود و اگر نادرست باشد از تفسير وتاويل خود ماست .
((174))

2 - جـاحظ درباره حليت صيد و ذباحه كه عضمون نص قرآن است , با گروهى از اهل كتاب كه بر قـرآن اشـكـال گرفته اند و برخى از متصوفه كه از آنها پيروى مى كنند, به جدال برخاسته است او نـخـسـت به ذكر دلايل آنان پرداخته , مى گويد: ...
مخالفان از شكاركردن , بد مى گويند و آن را يكنوع سنگدلى مى دانند و مى گويند انسان در محبوس ساختن پرندگان و دام نهادن براى آهوان كه آنها را از فعاليت باز مى دارد, تا جايى كه ازلاغرى و گرسنگى مى ميرند و نيز از مسلط ساختن درنـدگـان بـر حيوانات بيابانى دچارقساوت قلب و بى اعتنايى به خون انسانها مى شود, و زخم و رفـت قلب هم يك شكل بيش ندارد: كسى كه به سگ رحم نكند, به آهو هم رحم نمى كند و كسى كه به آهو رحم نكند به گوسفند نيز رحم نمى كند و آن كه نسبت به گنجشك رحم نداشته باشد, بـه كـودك هـم رحـم نخواهد كرد, چرا كه گناه كوچك به گناهان بزرگ منجر مى شود و براى هـيـچ كـس شـايسته نيست كه نسبت به آنچه روزى سبب قساوت دل شود, سستى به خرج دهد.
بـيشترين كسانى كه من از آنها اين اشكال را شنيده ام , گروهى از صوفيه و نصراينان هستند, زيرا آنـهـا بـا زنـادقـه در رد ذبـيـحـه و مـخـالفت با خونريزى و پرهيز از خوردن گوشت آنها يكسان مى باشند.... جـاحـظ بـا دو گروه زنادقه كه اصل انديشه مزبور از آنها و سپس از پيروانشان يعنى نصاراست به مبارزه مى پردازد و از مجادله با متصوفه , سرباز مى زند, زيرا آنها در اين امر, مقلدند, نه صاحب فكر و انـديـشـه , و بـا روش ظـلـمت و نور كه از اصول زنادقه است به رد عقيده حرمت صيد و كشتن حـيـوانـات مى پردازد: نظريه زنادقه درباره حرمت شكار كردن و كشتن پرندگان گوشتخوار و چـهـارپايان درنده درست نيست , اما در موردقتل مار و عقرب كه حتى به اندازه يك چشم به هم زدن هـم نـبـايد توقف كنند, چرا كه اينهايا شر صرف هستند و يا خيرشان در مقابل شرشان ناچيز اسـت , و شـر شـيطان وظلمت هم دشمن نور است .
بنابر اين , زنده نگهداشتن ظلمت در حالى كه قدرت بر نابود كردن آن باشد, كار نور نيست , بلكه ممكن است گاهى رحمت بودن نور براى مردم و بقيه خلايق , همان نجات آنها از شر ظلمت باشد.
و همچنان كه در نظر عقل , زنده نگهداشتن نور و كوشش براى حفظ و دفاع از آن , نيكوست , شايسته است كه از بين بردن ظلمت وكمك به از بين بردن و خوار ساختن آن نيز نيكو باشد.
چهارپا هم كه اين گروه از آن دفاع مى كنند هر چند شر آن از خيرش كمتر است , اما مخروج از خير و شر است و باقى گذاشتن آن , باقى گذاشتن شر مخلوط است و اگر بندارند كه اين كار - جايز است , زيرادر طبيعت اين چهارپايان نور بر ظلمت مى چربد, جواب اين است كه سزاوار است دراين مورد آزار رساندن به شر را كه جزء قليل است , مورد بخشش قـرار دهند, چنان كه درمورد دفاع از آن , آزادى كه از غلبه دادن نور و سرور بر اجزاى ظلمتى كه در آن اسـت ,لازم مـى آيد, مورد بخشش قرار گيرد به دليل اين كه اكثر اجزايش از نور است .
اين چنين است در مورد علم جدل و سخنان هوشيارانه اى كه شامل گفتگوى او با مجوس مى شود.
بحث او با نصارا در مورد صيد و ذبح حيوانات با يك رويداد تاريخى آغاز مى شود: ...
آيا مردم در قبال احكام تورات , در زمان حضرت موسى و داود چگونه عمل مى كردند؟ با اين كه ايـن دو پيغمبر, اهل جنگ و كشتار و اسير گرفتن ديگران و نيز ذبح كردن حيوانات بودند و حتى هـمـه قـربـانـيان يا اغلب آنها, حيوانات ذبح شده بودند و به همين دليل شما [بيت المقدس ] بيت الـمذبح مى ناميد.
صحبت از روش نصرانيان در اين زمان نيست , بلكه سخن در دين موسى و حكم تـورات و حكم صاحب زبور [داود] ووضعى است كه به نظرش , مردم در آن روز داشتند, تا آنجا كه نـسـبـت به كسانى كه قايل به ربوبيت مسيح بودند و از ما مسلمانان كه امروز قايل به صيد و ذبح هستيم بيشتر بودنداعتراض مى كردند...
سـپـس در بـاره كـارهـاى امـروز مـسـيـحـيـان سـخـن مى گويد و به استدلال عقلى و شهود حـسـى مـى پـردازد: از ايـن گـذشـتـه مـى بينيم كه شما, ماهى را بسرعت خوريد و از خوردن گـوشـت نـيـز بـد گويى مى كنيد.
چرا, آيا براى اين است كه ماهى كشته نشده , يا چون ماهى را بـدون كـار كـشـته ايد و آن هم كشتن خود را حس نكرده است ؟ و حال كه همه حيوانند و مقتول وهـمـگـى داراى احـساس هستند.
پس چگونه خوردن گوشت قساوت و سنگدلى است وخوردن مـاهـى قـسـاوت نـيست و چگونه كشتن چهارپايان مايه قساوت است اما جدا كردن ماهى از آب تا حدى كه بميرد, قساوت نيست , و چگونه سر بريدن گوسفند مايه سنگدلى است , ولى شكار ماهى بـا چـنـگـكهاى قطع كننده كج كه انداخته مى شود و معلوم نيست با پيكر ماهى چه مى كند [مايه قـسـاوت نـيست ], چگونه , و حال آن كه اگر اين چنگك به داخل شكم ماهى چنگ نمى انداخت و اگـر روح آن را به قبضه خود در نياورده بود, صياد, قادر به گرفتن ماهى نبود و چگونه است كه صـدمـه نـاچـيـز به گلوى شتر به منظور نحر كردن , قساوت بارتر از ضربت تيرها بر پشت ماهيها مـى بـاشد و چگونه نيزه زدن بر شتر و نصب دام براى آهوان و فرستادن سگهاى شكارى به منظور صيد كردن آنها, سخت تر از انداختن چنگك بر پشت ماهى مى باشد؟ بعلاوه مكرر شما گفته ايد: ما در اوقات روزه چيزى كه خون داشته باشد نمى خوريم ,چطور ماهى را مى خوريد با اين كه خون دارد, بطور كلى همه حيوانات يا خون دارند و ياچيزى شبيه خون و آيا ملاك خون داشتن در حرمت حيوان چيست , اگر مى گوييد هر چه خون دارد بيشتر احساس درد مى كند, از كجا معلوم و دليل آن چيست ؟ ((175))

3 - گـروه ديـگـرى كـه جـاحظ به جدال با آنها برخاسته , مسلمانانى هستند كه با انديشه معتزله مخالفت مى كنند و شايد ما را همين بس باشد كه به گفتگويى اشاره كنيم كه جاحظ آن را درباره سكوت و سخن گفتن و اين كه كدام يك بهتر مى باشد آورده است , مادر ضمن اين بحث كوتاه , به نزاع ميان معتزله و اهل حديث , مى نگريم , زيرا اهل حديث توجهت به متن حديث يا ظاهر نص قرآن اسـت و از ايـن دو, در نمى گذرند اما اين دو درمشاجره عقلى كلامى معتزله جايگاه منفى دارند.
بـنابر اين , راه معتزله در برابر جدل , راه سكوت است و از اين طريق , جاحظ با نيرومندى و روشنى بـه دشـمنى هجوم مى آورد وفضيلت سخن را بر سكوت اظهار مى كند و فضيلتى را كه سكوت در حـدود مـعين و منظم بر بيان از دو با فطرت انسان , سازگار است و منكر مى شود.
جاحظ نخست نـصـوص حـديـثـى يـا غـيـر آن را كـه مـخالفانش براى اثبات عقيده خود به آن تمسك كرده اند ذكرمى كند: در حديث ماثور است : خدا رحمت كند كسى را كه سكوت اختيار كند تا سالم بماند, يا چنان كه نقل شده : تا غنيمت به دست آورد, تندرستى بالاتر از غنيمت است ,زيرا سلامت اصل و غـنـيمت فرع است , و پيامبر(ص ) فرمود: خداوند دشمن مى داردسخنورى را كه زبانش را مانند گاو در ميان دهانش كلفت مى كند و مى پيچاند ((176))

وگفته شده است : اگر سخن گفتن نقره باشد, سكوت طلاست .
از ايـن جـا مـى فـهميم كه آنچه جاحظ ذكر مى كند نصوص مرويه اى است كه نه مناقشه اى در آن صـورت گـرفـتـه و نـه تـفسير اهل حديث آن را روشن كرده است , و بدين جهت او رامى بينم از منطقى محدود سخن مى گويد در حالى كه ميان بيان و سكوت مقايسه مى كندو به اهل بلاغت و خـطـابـه و اهل بيان و تبيين مثل مى زند, و در عين حال به منظور تفسيراين نصوص روايت شده چند نص را مى آورد كه به نظريه اش كمك كند: پيامبر اكرم ازريشخند كنندگان و ياوه گويان و آنـان كـه در حال سخن گفتن مانند گاو, زبانشان را كلفت مى كنند و آن را مى چرخانند, مذمت فـرمـوده اسـت .
اعرابى متشادق , كسى است كه به وسيله روچانه و دو گوشه لبش كارهايى انجام مـى دهـد كه اهل ادب و سخنوران اصيل هيچ شهر و روستايى آن را اجازه نمى دهند, و هر كس از شما اين كار را انجام دهدمعيوبتر و به مذمت سزاوارتر است .
در گذشته بعضى از سخنوران عرب در يك جا به سخن گفتن مى ايستادند و چندين مثل معروف را ايـراد مـى كردند و تمسك به اين مثلها, تنها به منظور تناسب و فايده بردن ازسخن بود و ملاك درك سخن , به شاهد آوردن و مثال زدن است .
ايـن كـه [در روايات فرق ] به سكوت تشويق شده , دليلش اين است كه عامه مردم , اشتباه سخن را بـيـشـتـر از اشتباه سكوت , درك مى كنند و مقصود شخص ساكت , در سكوتش ,پنهانتر از مقصود گـوينده در گفتارش مى باشد.
در غير اين صورت , سكوت از گفتار حق به معناى سخن گفتن بـه بـاطـل است , و حق اين است كه مردم به سوى سخن بيشتر جلب مى شوند, تا به سوى سكوت , زيـرا اصـل طبيعى اين است كه نياز به گفتار و كردار بيشتراز نياز به ترك كردار و سكوت مطلق است , و تمام انواع سكوت , بهتر از تمام انواع سخن نيست , چنان كه تمام انواع سخن نيز بهتر از تمام انـواع سـكـوت نـيـسـت , بلكه دانستيم كه عموم كلام بهتر از عموم سكوت است چنان كه در آيه سـماعون للكذب , اكالون للسعت :[دشمنان ] زياد به سخنان تو گوش مى دهند تا دستاويزى براى تكذيب و افترا بر تو پيداكنند.
(مائده /42) شنيدن سخن دروغ و دروغ گفتن را مساوى قرارداده است .
شاعر نيزگفته است : بنى عدى الا تنهوا سفيهكم ----- ان السفيه اذا لم ينه مامور اى بنى عدى آيا اين نادان قبيله تان را از بدگويى منع نمى كنيد؟ بدانيد كه شخص نادان هرگاه از خلافكارى بازداشته نشود مثل آن است كه به آن امر خلاف , امر شده است .
و شاعر ديگر چنين گويد: فان انا لم آمرولم انه عمنكى ----- ضحكت له حتى يلج ويستشرى اگـر مـن , شـمـا دو تـا را به كار نيك امر نكنم و از كار زشت هم باز ندارم , گويى بر روى بدكار خنديده ام تا اين كه در كار خود اصرار ورزد و بدى را شدت دهد.
صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل