آرى ! در گـذشـتـه و حـال , هميشه يهوديان با اسلام دشمنى داشته و دارند و با تلاشى مذبوحانه مى خواهند كيان مسلمين را به خطر بيندازند, ولى اين بيچارگان را چه شده كه گوشهايشان را دربـسـت در اخـتيار ياوه سراييهاى اين پليدان مى گذارند و خود را در برابر دسيسه هاى برادران مـلعون شياطين رهامى كنند تا آنان را به هرجا كه مى خواهند بكشانند .
خداوند متعال مى فرمايد:
وكـذلـك جعلنا لكل نبي عدوا شياطين الانس والجن يوحى بعضهم الى بعض زخرف القول غرورا ((428))
, ايـن چـنـيـن در بـرابر هر پيامبرى , دشمنى از شياطين انس و جن قرارداديم , آنها بطور سرى (و درگوشى ) سخنان فريبنده و بى اساس (براى اغفال مردم ) به يكديگر مى گفتند.
از ايـن جـاسـت كـه بـه افـرادى مـانـند محدث نورى مى گوييم : به خاطر جاانداختن يك دروغ پـيـش سـاخته خودتان , اين قدر به باطلها و ياوه ها اعتمادنكنيد و آن را رواج ندهيد و قرآن كريم را آمـاج تـيـرهـاى زهـرآگـيـن دشـمـنـان لـجـوج , نسازيد ولاتكونوا كالتى نقضت غزلها من بعد قوة انـكـاثـا ((429))
, هـمـانـند آن زن (سبك مغز) نباشيد كه پشمهاى تابيده خود را پس از استحكام وامى تابيد .
خداوند همه ما را از لغزشگاهها نگهدارد! اكـنون سند اين دو حديث را ـبا صرف نظر از محتوايشان ـ بررسى مى كنيم تا سستى و دروغ بودن آن بـيش از پيش هويداگردد .
حديث اول را محمدبن سنان از ابوالجارود, زيادبن منذر معروف به سرحوب از ليث بن سعد روايت مى كند كه : در حضور معاويه از كعب پرسيدم : تاريخ زندگى پيامبر (ص) را چگونه مى يابيد و آيا براى خاندانش فضيلتى سراغ داريد؟ كـعب نگاهى به معاويه انداخت تا ببيند نظرش چيست , پس خداوند بر زبانش جارى ساخت كه ب تا آخر افسانه !.
مـحـمـدبـن سـنان مردى بود بسيار ضعيف كه هيچ اعتمادى به او نيست و رواياتى كه به تنهايى نقل مى كند ارزشى ندارد ((430)) .
ابوالجارود سركرده فرقه جاروديه از زيديه مى باشد و ليث بن سعد از راويان اهل سنت مى باشد (كه در سـال 94هــ .ق متولد و در سال 175هـ .ق از دنيا رفته است ) و مى دانيم معاويه در ساله 60هـ. ق به هلاكت رسيده , يعنى 34سال پيش از تولد ليث ! [و در اين حديث ساختگى ليث مى گويد: در حضور معاويه از كعب پرسيدم :] به اعتقاد ما, مشكل از ناحيه ابوالجارود كوردل ايجاد شده است .
ابـوعـمـرو مـحـمـدبـن عـمربن عبدالعزيز كشى مى نويسد: حكايت شده كه ابوالجارود, سرحوب ناميده شده و اين نام را امام باقر(ع) بر او نهاد و گفت : سرحوب اسم شيطان كورى است كه در دريا ساكن مى باشد و ابوجارود, هم كور مادرزاد و هم كوردل بود ((431)) .
ابن غضائرى مى گويد: اصحاب ما روايات محمدبن سنان از ابوالجارود را ناپسند مى دانند ((432)) .
امـا حـديث دوم را نويسنده مقتضب الاثر ابوعبداللّه , احمدبن محمدبن عياش جوهرى ((433))
از ثـوابه موصلى از ابن عروبه حرانى از موسى بن عيسى افريقى از هشام بن سنبر دستوايى از عمروبن شـمـربـن يـزيـد از جـابربن يزيد جعفى از سالم بن عبداللّه بن عمربن خطاب از امام باقر(ع) روايت كرده است .
پس از نويسنده كتاب فوق , سه نفر بعدى ناشناخته و مجهولند و هشام دستوايى از بزرگان حديث , نزد اهل سنت است .
طيالسى مى گويد: هشام دستوايى اميرالمومنين در حديث بود ((434)) .
عمروبن شمربن يزيد در حديث ضعيف مى باشد .
كتاب جابر را روايت كرده و بر آن افزوده است , لذا احـاديـث جـابر از طريق او مشكوك مى باشد ((435))
, علامه مى نويسد: بدين جهت بر هيچ يك از روايات وى اعتماد ندارم ((436)) .
و جابربن يزيد جعفى خودش ثقه و مورد اطمينان است , ولى ابن غضائرى مى گويد: بيشتر افرادى كه از او روايت مى كنند ضعيفند .
نجاشى هم مى نويسد: گروهى از وى روايت كرده اند كه ناسالم و ضعيف شمرده شده اند, خودش هم ناخالص و آلوده بوده است .
علامه مى گويد: در مورد روايات عمروبن شمر از جابر جعفى بايد توقف نمود ((437)) .
ظاهرا مصيبت از ناحيه عمروبن شمر دامنگير شده و هموست كه اين حديث را بر زبان جابر جعفى بسته است .
سـالـم پـسر عبداللّه بن عمر, از فقهاى هفتگانه مورد توجه مدينه بود و مادرش دختر يزدگرد ـاز اسراى فارس ـ بود كه امام اميرالمومنين (ع) او را به ازدواج عبداللّه درآورد ((438)) .
خـيـلـى سـوال انـگـيـز اسـت , چرا عمروبن شمر اين حديث را از زبان نواده عمربن خطاب جعل كرده است ؟! ديـگـر سندهايى كه نورى ـدر اين زمينه ـ بر آن اعتمادكرده به همين ضعف و سستى است , لذا با تكرار آن , كلام را طولانى نمى كنيم .
بـنـابـراين , كاخ پوشالينى كه بر اين بنياد سست و در حال ريزش بناشده هيچ ارزش علمى ندارد, هـمـچـنـان كـه ايـن مـطلب نيز ثابت نشده كه نام مبارك امامان [ به طور كامل در كتب عهدين آمده باشد .
خدايا! آيا اين جز يك ادعاى پوچ است ! بايد بر حال كسانى چون محدث نورى افسوس خورد كه پس از صرف قسمت عمده اى از عمرشان در راه خدمت به دين خدا و ترويج ولايت خاندان سيدالمرسلين , به دامن يهوديان پليد پناه ببرند تا يـك فضيلت مقدس ملكوتى را ثابت كنند, با اين كه آن فضيلت , هيچ نيازى به كمك گرفتن از آن آستانه هاى ناپاك و آلوده ندارد.
امـيدواريم او مصداق اين گفتار خداوند متعال نباشد كه فرمود: الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا وهـم يحسبون انهم يحسنون صنعا ((439))
, آنها كه تلاششان در زندگى دنيا گم (و نابود) شده , با اين حال مى پندارند كار نيك انجام مى دهند.
10ـ دهـمين دليلى كه محدث نورى براى اثبات تحريف , اقامه نموده , موضوع اختلاف قرائتهاست , مـى گـويد: بى ترديد, قاريان در بسيارى از حروف قرآن و شكل كلمات آن اختلاف دارند, با اين كه قـرآن بـه يك حرف نازل شده و هيچ گونه تغيير و اختلافى نداشته است , ولى برخى از اين قرائتها, بلكه بيشتر آنها در قرآن حاضر منعكس شده و چون اين قرائتها با قرائت اصلي نازل شده از سوى خدا مـطابق نيست , پس خود اين قرآن نيز با آنچه به عنوان معجزه بر پيامبر خدا (ص) نازل شد به طور كامل مطابق نيست , و مقصود ما [از تحريف ] همين است .
وى مـى افـزايـد: اين دليل ـهرچندـ كم شدن يك سوره , بلكه آيه و حتى كلمه اى را ثابت نمى كند چـون اخـتـلاف قاريان به اين اندازه نمى رسد, ولى مى توان مساله را با عدم قول به فصل ((440))
تمام كرد ((441)) .
پيش از اين درباره قاريان و قرائتها به طور مفصل بحث كرديم و گفتيم موضوع قرائتها ـكه ممكن است در آن اختلاف باشدـ با مساله متواتربودن قرآن فرق مى كند و ارتباطى به هم ندارند, چراكه قـرآن چـيـزى است و قرائتها چيز ديگر .
قرآن نصى است كه به عنوان معجزه اى جاويدان بر پيامبر خدا(ص)وحـى شد و به طور متواتر و پى درپى به ما رسيده و عموم مسلمانان و پيشوايان بزرگ دين از آن نـگـهـدارى و پاسبانى كرده اند و در طول ساليان دراز بدون هيچ دگرگونى و اختلاف باقى مـانـده اسـت , ولـى قـرائتـهـا, اجـتهادهاى قاريان است , درباره تلفظ به اين نص و نحوه گويش آن ((442)) .
در پـاسـخ ايـن كـه گفتند: مساله با عدم قول به فصل تمام مى شود نخست بايد گفت : اصلا اين سخن در اين جا موضوع ندارد.
دوم ايـن كـه آن يـك مـساله اصولى و مخصوص مسائل نظرى و عقلى مى باشد و در علوم نقلى و تاريخى ـكه بر پايه نقد و بررسى رويدادها استوار است ـ هيچ كاربردى ندارد.
پـس از ايـن [بـررسـى و ارزيـابـى كوتاه ] به مهمترين ادله او ـكه دليل يازدهم و دوازدهم است ـ مى پردازيم .
مهمترين دليل قائلان به تحريف
شـايـد مـهـمترين دستاويز معتقدان تحريف , رواياتى باشد كه پنداشته اند يا به طور عموم دلالت بر تحريف دارد يا مخصوصا جاى تحريف را مشخص مى كند.
محدث نورى نوع اول را دليل يازدهم و نوع دوم را دليل دوازدهم قرارداده است .
او ايـن روايـات را از منابع مختلفى گردآورى كرده , ولى بيشتر آنهاارزش و اعتبارى ندارند و آن مقدار اندك باقى مانده هم ارتباطى با مساله تحريف ندارد.
عـلامـه بـلاغى مى نويسد: محدث نورى خيلى كوشيده تا ـبه پندار خودش ـ روايات تحريف را در حـجـم بـزرگى گردآورد و تعداد روايات مسند را با ضميمه كردن روايات مرسل افزايش دهد, با ايـن كـه آن مـرسـلات , در اصـل از هـمـان روايات مسند برگرفته شده است , مثل روايات مرسله عياشى , فرات و جز آنها.
تـازه همان اخبار مسند هم , سندشان به چند نفر مى رسد كه در كتابهاى رجال متهمند, برخى از آنها كذاب و پليد يا توخالى و مطرودند كه به هيچ نحو روا نيست حديثى از آنان نقل شود يا دشمن سرسخت خاندان پيامبرند و مانند اين تعبيرات كه گوياى سوء سريره يا سوءنيت اين راويان است و پيداست زيادبودن اين گونه افراد هيچ سودى ندارد ((443)) .
اينك برخى از مهمترين منابع مورد استناد نورى ـدر نقل اين روايات ـ را ارزيابى مى كنيم .
كتابهاى مورد اعتماد نورى فاقد اعتبارند
1ـ رساله اى ناشناس قائلان به تحريف به رساله اى اعتماد كرده اند كه نويسنده اش دقيقا شناخته شده نيست و با اين كه يـك مـتـن بـيـشتر نيست , نامهاى متعددى دارد و با نام رساله ناسخ و منسوخ به سعدبن عبداللّه اشـعـرى (مـتـوفاى 310هـ .ق ) و با نام ماورد فى صنوف آيات القرآن به محمدبن ابراهيم نعمانى (مـتوفاى 360هـ .ق .) و با نام رساله محكم و متشابه به سيدمرتضى (متوفاى 436هـ .ق ) منسوب گشته است ((444)) .
انتساب رساله به اشعرى
عـلامـه مـجلسى پس از آن كه رساله منسوب به نعمانى را به طور كامل نقل كرده , مى نويسد: يك كتاب قديمى يافتم كه با اين عبارت شروع شده :
حدثنا جعفربن محمدبن قولويه, قال: حدثنى سعد الاشعرى ابوالقاسم ـو هو مصنفهـ الحمدلله الذى ب, جـعـفربن محمدبن قولويه براى ما روايت كرد كه ابوالقاسم سعد اشعرى ـنويسنده كتاب ـ براى ما ايـن چـنـيـن حـديـث گـفـت : الـحمدللّه ب وصلى الله على محمد واله, مشايخ ما از اصحابمان از ابـوعـبـداللّه (ع) روايـت كـرده انـد كـه گفت : اميرالمومنين (ع) فرمود:ب ((445))
آن گاه حديث را همان طور كه در رساله نعمانى آمده ـبا كمى تفاوت ـ نقل كرده است .
از سـوى ديـگر مى دانيم ابن قولويه از سعد روايتى ندارد, مگر به واسطه برادر يا پدرش .
حسين بن عبيداللّه مى گويد: از ابن قولويه پرسيدم : آيا سعد براى تو حديث گفته است ؟ پـاسـخ داد: خـيـر, بلكه پدر و برادرم از او برايم حديث گفته اند و من ـبيش از دو حديث ـ از سعد نشنيده ام .
و در روايت ديگرى مى گويد: بيش از چهار حديث ((446)) .
از اين جاست كه محقق طهرانى مى گويد: شايد از سند چيزى افتاده است ((447)) .
از اينها كه بگذريم , تازه سند روايت سعد از امام صادق (ع) مجهول است , چراكه مى گويد: مشايخ ما از اصحابمان از ابوعبداللّه (ع) روايت مى كنند.
انتساب رساله به نعمانى
اما انتساب رساله به نعمانى از اين جا ناشى شده كه در مقدمه آن ـپس از حمد خدا و درود بر پيامبر و آلـش وبــ نـوشـتـه شـده : قـالـ ابوعبدالله, محمدبن ابراهيم النعمانى فى كتابه فى تفسير القران, ابوعبداللّه محمدبن ابراهيم نعمانى در كتاب تفسير خود مى گويد: ابن عقده از جعفى از ابن مهران از حـسـن بـن عـلـى بـن ابـى حمزه بطائنى از پدرش از ابن جابر روايت كرده كه شنيدم ابوعبداللّه جعفربن محمد امام صادق (ع) فرمود:ب ولـى ظاهر اين تعبير نشان مى دهد كه نويسنده رساله , شخصى غير از نعمانى بوده است , چراكه از كتاب نعمانى در تفسير نقل مى كند, درنتيجه , بايد اين رساله غير از آن كتاب تفسير باشد .
افزون بر آن : سـنـد ايـن روايـت هـم ـبا وجود بطائنى ـ بسيار ضعيف است .
عياشى مى گويد: از ابن فضال درباره او پرسيدم , پاسخ داد:
دروغـپـرداز و مـلـعـون اسـت , من بر خود روا نمى دانم حتى يك حديث از او نقل كنم .
همچنين مى گويد: من از خدا شرم دارم از او روايت كنم ((448)) .
انتساب رساله به سيدمرتضى
هـيـچ يـك از كـسـانى كه شرح حال مولفان را نوشته اند, اين رساله را به سيدمرتضى (علم الهدى ) نسبت نداده اند و در شمار تاليفات فراوان او نيز نيامده است .
علاوه بر آن كه اين رساله با راى صريح سيد در مورد مصون بودن قرآن از تحريف مخالف است .
مـحققان گفته اند: اين رساله به طور كامل از اول خطبه تا پايان خاتمه از روى رساله منسوب به نـعـمـانـى نـسـخـه بـردارى شده و هيچ فرقى با آن ندارد. ((449))
احتمال دارد, كسى كه از آن نسخه بردارى كرده ـاتفاقاـ همنام سيد بوده , پس بين نسخه بردار و نويسنده اشتباه شده است .
بـه هـر صـورت , رساله اى اين چنين كه نه نويسنده اش شناخته شده است و نه نسخه بردارش و نه سـنـد درسـتـى دارد و هـيـچ يك از بزرگان علم حديث , آن را توثيق نكرده اند, نمى تواند مدرك انـتـخاب نظريه و مرجع طالب علم قرارگيرد .
حال ديگر كتابهايى كه اين طايفه در اثبات مساله تحريف به آن اعتماد كرده اند بهتر از اين رساله ناشناخته نيست .
2ـ كتاب سقيفه سليم بن قيس هلالى سـليم (متوفاى 90هـ .ق ) يكى از ياران خاص اميرالمومنين (ع) بود و كتابى نوشت كه در آن بعضى رازهـا و رموز امامت و ولايت گنجانده شده بود و يكى از گرانبهاترين كتابهاى شيعه در آن زمان بـه شـمار مى آمد, ولى [اين پرسش مطرح است كه ] آيا اين كتاب حاضر, همان كتاب اصلى است يا خير؟ بـيشتر پژوهشگران , در اين مساله ترديد دارند, چون وقتى حجاج وى را تعقيب كرد, فرارنمود و به ابان بن ابى عياش (فيروز) پناه برد [و در خانه او پنهان شد].
هـنـگـام وفـات ـبـه پـاس خدمات وى ـ كتابش را در اختيار او نهاد .
علامه در خلاصه مى نويسد:
درنتيجه , اين كتاب سليم را كسى جز ابان يا از طريق او روايت نكرده است .
ابـان يـكى از تابعين بود كه با امام باقر و امام صادق ] مصاحبت داشته است .
شيخ و ابن غضائرى او را ضـعـيـف شـمـرده انـد .
اصـحاب , ابان را متهم كرده اند كه به كتاب سليم دست درازى كرده و از هـمـيـن جـا اين آميختگى [حق و باطل ] پديد آمده است , تا جايى كه اصلا اين كتاب را به او نسبت داده اند.
عـلامـه تـهـرانـى در الـذريـعـه مـى نويسد: شيخ با دو سند, كتاب سليم را روايت مى كند .
و آيةاللّه خـوئى (ره ) مـى گويد: به هرحال , سند شيخ به كتاب سليم ضعيف است , چراكه يكى از افراد سند محمدبن على صيرفى اباسمينه مى باشد كه شخصى ضعيف و دروغپرداز است .
ايـن كـتاب ـدر اختلاف نسخه هاـ زبانزد است و شايد مرور زمان و دست به دست شدن كتاب بين نـسـخـه بـرداران ـبا وجود اختلاف آراـ آن را در معرض دست درازى و [تغييرات ] قرار داده است , هـمـانـنـد هـر كـتـابـى كه مصنفش نتواند آن را منتشركند, بلكه بعد از وفاتش به دست ديگران منتشرشود.
محقق تهرانى مى گويد: من از اين كتاب نسخه هايى ديده ام كه از سه جهت با هم تفاوت دارند.
اول : تفاوت در سند آغاز نسخه ها, دوم : تفاوت در چگونگى نظم و ترتيب احاديث , سوم : تفاوت در تعداد احاديث .
ايـن نكته نيز قابل ذكر است كه كتاب مزبور به صورت بريده بريده تنظيم شده و اين عبارت , در آن بسيار تكرار مى شود: و از ابان بن ابى عياش از سليم بن قيس هلالى , گفت : شنيدم ,ب پس به احتمال قـوى ايـن كـتـاب تـالـيف ابان بوده كه آن را به اين سبك تنظيم و كم وزياد كرده و طبق سليقه مخصوص خودش مرتب نموده است .
درنتيجه , استناد كتاب ـبا شكل كنونى ـ به ابان بهتر است تا استناد آن به سليم , هرچند اصل كتاب از او بوده است .
بنابراين , مطالب زشت و ناپسند يا ناشناخته اى كه در آن وجوددارد معلوم نيست از سليم باشد.
در پـايـان , تحقيق ژرف و سخن بسيار سنجيده پيشواى محققان شيخ مفيد را يادآور مى شويم كه مـى گـويـد: اطـمـيـنـانـى به اين كتاب نيست و به بيشتر مطالب آن نمى توان عمل كرد, چراكه دسـتـخـوش تخليط و تدليس ((450)) گشته است .
پس شايسته است دين باوران از عمل كردن به همه مطالب آن بپرهيزند و بر آن اعتمادنكنند و احاديث آن را روايت ننمايند ((451)) .
3ـ كتاب القراءات احمدبن محمد سيارى شـيخ مى گويد: احمدبن محمدبن سيار كاتب (متوفاى 268هـ .ق ) يكى از نويسندگان آل طاهر مى باشد كه مذهبش فاسد و از نظر روايت , ضعيف و توخالى بوده بيشتر رواياتش مرسل است .
ابن غضائرى هم مى گويد: وى شخصى ضعيف , بى پروا, افراطى و تحريفگر است .
محمدبن على بن محبوب در كتاب النوادر المصنفه حكايت كرده كه وى قائل به تناسخ بوده است ((452)) .
ايـن كـتاب سيارى به نام تنزيل و تحريف معروف بوده , آن طور كه شيخ حسن بن سليمان حلى در مختصر البصائر از آن تعبير كرده است و اين عنوان , به محتواى كتاب نزديكتر است از عنوان قراءات و يـك نسخه از آن نزد محدث نورى بوده و در مستدرك الوسايل از آن نقل كرده است ((453)).
ما هم يك نسخه كپى از آن داريم .
مـحـدثان قم روايات سيارى را از كتابهاى حديث مى زدودند, پس به طريق اولى كتابهايش مورد اعتماد و اطمينان اصحاب نخواهدبود.
4ـ تفسير ابوالجارود, زيادبن منذر سرحوب خـوانديم كه ابوالجارود (متوفاى 150هـ .ق ) سركرده فرقه جاروديه منشعب از زيديه مى باشد كه به سرحوبيه نيز ناميده شده اند.
كـشـى مـى گـويد: ابوالجارود كور مادرزاد و كوردل بود و در روايات , مورد نفرين امام صادق (ع) قرارگرفته كه مى فرمايد: خدا او را لعنت كند كه هم كوردل وهم كورچشم بود.
مـحـمـدبن سنان درباره وى مى گويد: ابوالجارود نمرد تا اين كه مسكر نوشيد و ولايت كافران را پذيرفت ((454)) .
و اين تفسيرش را ابوسهل كثيربن عياش قطان روايت كرده و سند شيخ و نجاشى هم ـدر نقل آن ـ به همين شخص مى رسد كه به گفته شيخ , ضعيف بوده است ((455)) .
5ـ تفسير منسوب به على بن ابراهيم قمى ايـن تفسير هرچند به على بن ابراهيم قمى (متوفاى 329هـ .ق ) منسوب است , ولى تاليف خودش نيست , بلكه شاگردش ابوالفضل علوى آنچه را استادش قمى ـبا سند خود از امام صادق (ع) درباره تـفسير قرآن ـ روايت نموده برگرفته و با روايات ابوالجارود از امام باقر(ع) درباره تفسير, آميخته و آن را بـا روايـاتـى كـه خـودش از ديـگر مشايخش نقل كرده تكميل نموده تا فايده آن تمام گردد.
همچنين مقدمه اى براى آن نوشته و روايات منسوب به اميرالمومنين (ع) را درباره اقسام آيات قرآن به آن افزوده است .
بنابراين , تفسير مزبور آميخته اى است از روايات قمى , روايات ابوالجارود و روايات ديگرى كه خود ابـوالـفـضل نقل كرده است .
درنتيجه , اين تفسير ـبا شكل كنونى ـ تاليف ابوالفضل علوى مى باشد, ولى چون اصل آن و بيشتر رواياتش از قمى بوده , كتاب را به او نسبت داده است .
مـحـقـق تهرانى مى نويسد: اين دخل وتصرف را از [تفسير] اوايل سوره آل عمران تا آخر قرآن انجام داده است ((456)) .
تـفسير مزبور با اين عبارات شروع مى شود: حدثنى ابوالفضل العباسب, ابوالفضل , عباس بن محمدبن قـاسـم بـن حـمـزةبـن مـوسى بن جعفر] برايم حديث گفت كه ابوالحسن على بن ابراهيم برايمان روايت كردب در ايـن جـا دو مجهول وجوددارد, نخست : كسى كه از ابوالفضل علوى روايت مى كند, شخصيت و نام و نشانش ناشناخته است .
دوم : خود ابوالفضل نزد اصحاب حديث ناشناخته است و هيچ يك از دانشمندان علم رجال از او ـبه سـتـايش يا سرزنش ـ يادنكرده اند .
آرى ! فقط معلوم است كه از دودمان حمزه فرزند امام موسى بن جعفرك و از علويان بوده و هيچ اطلاعى بيش از اين در دست نيست .
پس همان طور كه شخصيت نفر اول مجهول است , شخص دوم نيز ـدر علم رجال ـ مهمل و ناشناخته به شمار مى آيد.
بنابراين , سند ما به اين تفسير ـدر اصطلاح علم رجال ـ مقطوع (بريده ) يا مجهول است .
پيداست چنين تاليفى ـنزد ارباب حديث ـ از درجه اعتبار ساقط است .
6ـ كتاب استغاثه على بن احمد كوفى نجاشى مى نويسد: على بن احمد كوفى (متوفاى 352هـ .ق ) خود را از خاندان ابوطالب مى دانست و در آخـر عـمـر غـلـونـمـوده , مذهبش فاسدگشت .
كتابهاى زيادى نوشت كه بيشترشان فاسد مى باشد, از جمله همين كتاب چنان كه شيخ نيز گفته است .
شيخ مى گويد: وى امامى و داراى مذهبى درست بود و كتابهاى خوبى تاليف نمود, سپس افكارش به هم خورد .
آن گاه كتابهايى در غلو و افكار التقاطى تصنيف كرد و افكارى مخصوص داشت .
ابن غضائرى مى گويد: وى دروغپرداز, افراطى , بدعتگزار و داراى نظريه اى مخصوص بود.
استاد بزرگوار ماـقدس سره ـ مى نويسد: سند شيخ به وى ناشناخته است ((457)) .
7ـ كتاب احتجاج طبرسى كتابى به اين نام مشهور و به طبرسى ((458))
منسوب است , ولى اين طبرسى كيست ؟ سيد محمد بـحـرالـعـلـوم ـ در مقدمه كتاب ـ شش نفر از بزرگان را يادمى كند كه ممكن است كتاب اثر آنان باشد ((459)) از جمله :
الـف ) ابومنصور, احمدبن على بن ابى طالب طبرسى (متوفاى 620هـ .ق ) كه معمولا كتاب را به او نسبت مى دهند و سيدبن طاووس هم در كتاب كشف المحجة آن را به او نسبت داده است .
ب ) ابوعلى , فضل بن حسن بن فضل طبرسى نويسنده تفسير مجمع البيان (متوفاى 548هـ. ق ) نـويسنده كتاب الغوالى , و محدث استرآبادى و ابن ابى جمهور احسايى در كتاب المجلى كتاب را به او نسبت داده اند.
ج ) ابـونـصـر, حـسـن بن فضل بن حسن نگارنده كتاب مكارم الاخلاق فرزند امين الاسلام طبرسى نويسنده مجمع البيان .
د) ابوالفضل , على بن حسن بن فضل نواده صاحب تفسير و نويسنده كتاب نثراللئالى و مشكاةالانوار كه به عنوان تكميل و تتمه كتاب مكارم الاخلاق پدرش نوشت .
[اكـنـون بـبـينيم محتواى كتاب چيست ؟] محتواى كتاب را تعدادى احاديث مرسل و بدون سند تشكيل مى دهد كه بيشتر آنها آميخته اى از روايات نقلى و استدلالات عقلى است ـكه ارزش آنها به خـودشان است نه به اسنادشان ـ از اين رو دانشمندان , مطالب آن را همانند روايات ـكه تعبد به آن لازم اسـت ـ تـلـقى نمى كنند, چرا كه يك بحث عقلى بوده و از نظر نقلى چندان اعتبارى ندارد و همين موضوع از ارزش كتاب به عنوان يك سند براى رويدادهاى تاريخي گذشته مى كاهد.
شـايـد بـه هـمـين جهت , مولف , نام خود را در آغاز كتاب پنهان ساخته , انگيزه اش از تاليف آن را, تـرغـيـب شـيـعـيان به پيمودن راه مناظره و جدال احسن مى داند, لذا انواع جدلها را در مباحث گـونـاگـون ديـنـى آورده و آن را به همه يا برخى بزرگان دين نسبت داده تا اين شيوه خوب را رواج دهد.
وى مـى نـويـسـد: در بيشتر موارد, سند اخبار را بازگو نمى كنيم , چون مطالب آن , مورد اتفاق يا موافق دلايل عقلى مى باشد و يا در كتابهاى تاريخ و سيره مشهور است .
بنابراين , كتاب مزبور به يك كتاب كلامى شبيه تر است تا به يك كتاب حديثى و منبع تاريخى , زيرا منظور اصلى در آن , استدلال به ادله عقل است نه استناد به نقل و روايات .
يـكـى از ايـن بحثها استدلالهاى مفصلى است در پاسخ يك زنديق كه مى پنداشت در قرآن تناقض وجـوددارد و آن گفتگو را به اميرالمومنين (ع) نسبت مى دهد و شايد همه يا بيشتر آنها پرسشهايى فـرضـى بوده تا موارد استدلال و جدال احسن , نشان داده شود, هرچند پاره هايى از روايات هم در لابه لاى آن گنجانده شده است .
بـه هـمـين دليل , اين گفتگو را ـبا اين طول و تفصيل و ناهماهنگى و آشفتگى ـ كسى جز او نقل نكرده است ((460)) .
8ـ تفسير منسوب به امام عسكرى (ع) تـفسيرى است ناتمام , شامل تفسير سوره فاتحةالكتاب و آيات پراكنده اى از سوره بقره ـكه با جمله ولاياب الشهداء اذا مادعوا ((461)) از بلندترين آيه قرآن پايان مى يابد.
ايـن كـتـاب ـبـنـا بـه روايت صدوق ـ اثر مشترك ابويعقوب , يوسف بن محمدبن زياد و ابوالحسن , عـلـى بـن مـحـمدبن سيار مى باشد كه ـبه ادعاى خودشان ـ نزد امام حسن عسكرى (ع) رفت وآمد داشـتـنـد و هرروز مقدارى از سخنان امام را كه برايشان املا مى فرمود مى نوشتند .
اين دو همراه پـدرانـشـان از استرآباد ((462))
به عراق كوچ كرده , در سامرا فرودآمدند هنگام بازگشت , امام به آنـان پـيـشـنـهـادكـرد فـرزندانشان را بگذارند تا دانش بياموزند, آنها هم پذيرفتند .
اين دو مدت هـفـت سـال مـلازم امـام بودند و هرروز به خدمتش مى رسيدند .
و كسى كه از آن دو روايت كرده ابـوالحسن , محمدبن قاسم خطيب معروف به مفسر استرابادى ((463)) مى باشد .
ابوجعفر صدوق نـيـز تـفسير مزبور را با همين سند نقل مى كند ((464))
, ولى هر سه نفر ـكه مصدر اين تفسيرندـ ناشناخته اند.
ابـن غـضـائرى مـى گـويـد: مـحـمـدبـن قـاسم مفسر استرابادى ضعيف و كذاب است .
ابوجعفر [شيخ صدوق ] تفسيرى را از او روايت مى كند كه از دو فرد ناشناخته نقل كرده است .
ايـن تـفـسـيـر از زبان سهل ديباجى از پدرش ـبا اين حديثهاى منكر و ناپسندـ ساخته و پرداخته شده است .
اسـتـاد بزرگوار ماـقدس سره ـ مى نويسد: يك نفر از پيشينيان هم محمدبن قاسم را توثيق نكرده ـحـتـى صـدوق كه بسيار از او روايت مى كند و ابن غضائرى و برخى متاخران ـمانند علامه و سيد دامـاد و جـز آنـان ـ وى را ضعيف شمرده اند .
درحقيقت , وضعيت اين شخص مجهول مى باشد .
به هرحال , با روايت صدوق , تفسير منسوب به امام عسكرى (ع) ثابت نمى شود ((465)) .
در جاى ديگر مى نويسد: مطالعه كننده اين تفسير, ترديد به خود راه نمى دهد كه ساختگى و دروغ اسـت و مقام يك دانشمند حقيقتجو بالاتر از آن است كه مانند آن را بنويسد, تا چه رسد به امام كه حجت خدا بر خلقش مى باشد ((466)) .
9ـ تفسيرهاى مقطوع الاسناد بـخـش ديـگر, تفسيرهاى ارزشمندى است كه دانشمندان گرانقدرى آن را تاليف نموده اند, ولى متاسفانه نسخه هاى اصلى آن ازبين رفته و تنها خلاصه هايى ـبدون سندـ از آن باقى مانده است و اى بسا روايات آن , تقطيع و دگرگون شده و نظم و ترتيب آن به هم خورده به گونه اى كه انسان به اصالت بيشتر مطالب آن , اطمينان پيدانمى كند.
الف ) يكى از آنها تفسير ابونضر, محمدبن مسعود عياشى سلمى سمرقندى (متوفاى 320هـ. ق ) مـعـروف به تفسير عياشى است كه بعضى از نسخه برداران ـبراى اختصارـ اسناد روايات آن را حذف كرده اند.
عـلامـه مـجـلسى مى گويد: حذف كننده اين اسناد, كار خود را با عذر بدتر از گناه توجيه نموده گـفـتـه اسـت : اين تفسير را ـبا سندهايش ـ مطالعه كردم و به آن رغبت پيداكردم و به جستجوى كسى پرداختم كه اين احاديث را از مصنف يا غير او شنيده باشد, ولى در سرزمين خودمان كسى را نيافتم كه از مصنف شنيده باشد يا اجازه روايت از او داشته باشد .
به همين دليل , سندها را زدودم و بـقـيـه را هـمان طور كه بود نوشتم تا استفاده از آن براى نويسنده و خوانندگان راحت تر باشد .
با اين حال از اين تفسير ناتمام , به جز نصفش (يعنى , تا آخر سوره كهف ) در دست نيست ((467)) .
ب ) ديگرى تفسير فرات بن ابراهيم بن فرات كوفى (متوفاى حدود سال 300هـ .ق ) مى باشد كه به نـقـل روايـات رسيده از معصومين للّه بسنده كرده است .
از حسين بن سعيد اهوازى و ديگر مشايخ خود كه به حدود صدوچند نفر مى رسند روايات زيادى را نقل مى كند كه همه آنان از راويان حديث شـيـعـه مـى باشند, ولى نام و شرح حال بيشترشان در كتابهاى رجال شيعه نيامده , چنان كه خود فرات نيز ستايش يا نكوهش نشده است .
محقق تهرانى مى گويد: متاسفانه بعضى [از نسخه برداران ] بيشتر سندهاى اين كتاب را زدوده اند و تـنـها به اين عبارت اكتفا كرده اند كه فرات از حسين بن سعيد معنعنا از فلان ب و بيشتر سندها را همين طور ثبت كرده اند.
تـعـبـيـر مـعـنـعـنـا اشـاره به اين است كه سند روايات , كامل بوده و به خاطر اختصار, آن را رها كرده اند. ((468))
ج ) تفسير محمدبن عباس ماهيار معروف به ابن حجام (متوفاى حدود 330هـ .ق ) كه از اصحاب ما و بـسيار مورد اطمينان , درست كار و درست عقيده بوده است .
كتابى دارد به نام ما نزل من القرآن فى اهل البيت , آنچه از قرآن درباره اهل بيت [ نازل شده است .
نـجـاشـى مـى گويد: به اعتقاد گروهى از اصحاب ما, كتابى همانند آن ـدر موضوع خودـ تاليف نشده است و گفته شده هزار ورق بوده است ((469))
و سند شيخ به آن صحيح مى باشد اما [مشكل اين جاست كه ] اين تفسير, در دسترس نيست و هيچ يك از محققان متاخر آن را نديده است و ظاهر عبارت نجاشى هم گوياى آن است كه خودش كتاب را مشاهده نكرده و حجم آن را از قول ديگران بازگو مى كند.
تهرانى مى نويسد: سيد شرف الدين در كتاب تاويل الايات الظاهره از او نقل مى كند.
وى شـاگـرد مـحـقق كركى (متوفاى 940هـ .ق ) مى باشد .
پس معلوم مى شود كتاب مزبور تا آن زمان وجود داشته است و پس از آن را خدا مى داند.