ج ) در اخبار فراوانى مى خوانيم كه آيه غدير اين گونه نازل شد: ياايها الرسول بلغ ماانزل اليك /فى على فــ/انـ لـمـتـفعل فما بلغت /رسالاته / ((379))
, اى پيامبر! آنچه را به سوى تو /درباره على / نازل شده ابلاغ كن و اگر انجام ندهى /رسالتهاى او را/ تبليغ نكرده اى .
و روايات زيادى از اين قبيل كه اگر گردآورى شود, خود, كتاب بزرگى را تشكيل مى دهد.
مى افزايد: قرآن , در دو دوران دچار تحريف , افزايش و كاستى شد نخست , عصر پيامبر (ص) و يارانش كه علل مختلفى موجب پيدايش تحريف در قرآن گشت .
يـكـى از عـلـتـهـاى مـهـم , اين بود كه قرآن , بخش بخش و به مناسبت مصلحت ها و پيشامدهاى گـوناگون نازل مى شد و كاتبان وحى نزديك به چهارده نفر بودند كه اميرالمومنين (ع) رئيسشان بود و آنها بيشتر وقتها فقط آيات مربوط به احكام شرعى و آياتى را كه در محافل و اجتماعات نازل مـى شـد ثـبـت مـى كـردنـد, امـا آيـاتى كه در خلوتها و منزلهاى پيامبر (ص) نازل مى شد كسى به جز اميرالمومنين (ع) آنها را يادداشت نمى كرد, چون حضرت على (ع) پابه پا و سايه به سايه پيامبر (ص) حركت مى نمود, لذا مصحف او جامعتر از مصحفهاى ديگر بود.
وقـتـى پيامبر (ص)بـه ديـدار مـحـبـوبش شتافت و بعد از او هركس به دنبال هواى خويش رفت , امـيرالمومنين (ع) قرآن را ـهمان گونه كه نازل شده بودـ جمع آورى كرد و در رداى خود پيچيد و بـه مـسجد آورد .
در مسجد بزرگان صحابه و آن دو اعرابى حاضر بودند .
حضرت به ايشان گفت :
اين كتاب پروردگارتان است همـان گونه كه نازل شد.
دومـى گفت : ما نيازى به آن نداريم , اينك مصحف عثمان پيش ماست ! امام (ع) گفت : ديگر آن را نـخـواهـيدديد ـنه شما و نه هيچ كس ديگرـ تا فرزندم صاحب الزمان (عج ) ظهوركند و مردم را به تلاوت و عمل به احكام آن وادارد .
و خداوند اين مصحف را به آسمان بالامى برد.
هـنـگامى كه آن اعرابى به خلافت رسيد كوشيد آن مصحف را به دست آورد تا بسوزاند ـچنان كه مصحف ابن مسعود را سوزاندـ از اميرالمومنين (ع) مطالبه كرد, ولى امام از دادن آن خوددارى كرد.
ايـن قـرآن نزد امامان بود و در تنهايى آن را تلاوت مى كردند و احيانا بعضى دوستان خود را از آن آگـاه مى كردند, همان طور كه ثقةالاسلام كلينى (ره ) با سند خود از سالم بن سلمه روايت نمود كه مـردى نـزد امـام صـادق (ع) آيـاتـى از قـرآن را بـرخـلاف قرائت متداول مردم مى خواند و من هم مى شنيدم .
امام صادق (ع) گفت : خاموش ! از اين قرائت دست بردار و مثل مردم بخوان تا قائم برپاخيزد .
هرگاه قيام نمود كتاب خدا را ـبه حد خودش ـ مى خواند و مصحفى را كه على (ع) نوشت آشكار مى سازد.
دومـين علت اين كه به دليل تعدد كاتبان وحى مصحفها متعدد بود, لذا آن دو اعرابى , نوشته هاى عـثمان و پاره اى از نوشته هاى ديگران را برگزيدند و بقيه را در ديگ آب داغ ريختند و پختند .
به راستى اگر مصحفها همه يك جور بودند مرتكب اين كار زشت نمى شدند.
سـومـيـن عـلـت اين كه در مصحفها, از اهل بيت پيامبرللّه صريحا ستايش شده بود و نيز منافقان و بـنـى امـيه ـآشكارا يا به اشاره ـ مورد سرزنش و نفرين قرار گرفته بودند .
پس از ترس رسوايى و به دليل حسادت به خاندان پيامبرللّه اين مدارك را از مصحفها زدودند.
چـهـارمـيـن علت , تفاوت مصحفهايى بود كه عثمان به شهرهاى مختلف فرستاد .
دانشمند ثقه و بـزرگوار على بن طاووس (ره ) در كتاب سعدالسعود تفاوت آن مصحفها و تعداد كلمات و حروفى را كـه با هم اختلاف دارند از قول محمدبن بحررهنى ـاز علماى اهل سنت ـ برمى شمارد .
با اين كه همه آنها به خط عثمان بوده است .
وقـتـى مـصـحـفـهـايـى كه همه به خط اوست اين همه با هم فرق دارند, چگونه خواهدبود وضع مصحفهاى ديگر كاتبان وحى و تابعين ؟ دومـيـن عـصـرى كه در آن تحريف پديدآمد, دوره قاريان بود, چون قرآنى كه به دست آنها رسيد بـدون اعـراب و نقطه بود ـهم اكنون نيز قرآنهايى كه با دستخط مبارك اميرالمومنين و فرزندان مـعـصـومـش للّه نوشته شده , بدون نقطه و اعراب است و من تعدادى از آنها را در موزه امام رضا(ع) ديده ام ـ لذا آنها در اعراب و نقطه گذارى آن تصرف نمودند و هريك طبق مذهب خودش در لغت و صرف و نحو قوانين ادغام , اماله و مانند آن را پياده كردند ((380)) .
آن قـدر پـريـشانى و آشفتگى در سخنان اين شخص آشكار است كه شايد ما را از پاسخ دادن بى نياز مى سازد.
بـبـينيد ميزان آگاهى وى به تاريخ جمع آورى قرآن چقدر است ؟! مى گويد: هنگامى كه على (ع) مصحفش را نزد آنان آورد دومى برخاست و گفت : مصحف عثمان براى ما بس است .
در آن هنگام عثمان چه ارتباطى با جمع آورى قرآن داشت ؟ در جاى ديگر مى گويد: مصحفهايى كه به شهرها فرستاده شد همه به دستخط عثمان بود!.
آيا عثمان با دست خودش مصحفها را مى نوشت ؟!
گـاهى مى گويد: عمر مصحف ابن مسعود را سوزاند و مى خواست مصحف على را نيز بسوزاند كه موفق نشد.
بـار ديـگـر مـى گـويـد: ابـوبـكر و عمر باهم آنچه را عثمان در مصحفش نوشته بودبرگزيدنـد و مصحـفهاى ديگـر را در ديگ آب جـوش ريختند و پختند!.
از همه عجيبتر اين كه مى گويد: مصحفهاى زيادى با دستخط اميرالمومنين (ع) منتشر شده است !.
گـويا امام بيكار بوده كه بنشيند و نسخه بردارى كند, آن هم از مصحفهايى كه ديگران جمع آورى كرده اند [و به پندار او خودش هم قبول ندارد].
ايـراد ديـگـر اين كه در پايان , اختلاف قرائتها را به عنوان دليل تحريف قرآن ذكرمى كند, با اين كه قرآن , حقيقتى است و قرائتها چيز ديگر كه در بحث قرائتها ((381)) از آن صحبت كرديم .
بررسى روايات تحريف
عـمـده استدلال جزائرى , پاره اى روايات است كه به پندار خودش متواتر بوده و مدعايش را اثبات مـى كـنـد .
مـا بـه زودى ايـن روايـات را مـورد بحث قرارمى دهيم تا بى پايگى و سستى استدلال اخـبـارى هـا به آن روشن شود, زيرا رواياتى كه بر تحريف دلالت دارند سند درستى ندارند تا ارزش استدلال داشته باشند و برخى ديگر كه سند صحيح دارند ارتباطى با تحريف ندارند .
ديگر ادله آنها نيز همين گونه بى اساس است .
الـف ) حـديثى كه گوياى ساقطشدن يك سوم قرآن از آيه سوم سوره نساء مى باشد, فقط نويسنده احتجاج آن را به طور مرسل نقل كرده است ((382))
, چنان كه شيوه اش در اين كتاب , نقل روايات مـرسـل و مـجـهول مى باشد .
به همين دليل , كتاب احتجاج قابل اعتماد نيست و اصحاب ما به آن اعتماد نكرده اند, حتى سيدهاشم بحرانى (متوفاى 1107هـ .ق ) بـه آن تـوجهى ننموده و آن روايت را در تفسير برهان نقل نكرده , با اين كه هدفش از نگارش اين تفسير, جمع آورى رواياتى بوده كه درباره آيات قرآن رسيده است .
هـمـچـنـين عياشى (متوفاى 320هـ .ق ) و قمى (متوفاى 329هـ .ق .) و ديگران كه تفسير روايى نوشته اند, اين روايت را ذكر نكرده اند.
تـازه , نويسنده اين كتاب هم ناشناخته است , فقط طبرسى بوده و سيد بحرالعلوم شش نفر از افراد سـرشـناس را برشمرده كه احتمال دارد نويسنده كتاب باشند ((383))
و شايد هم شخص ديگرى بوده از اهالى طبرستان (مازندران ) يا تفرش , همان طور كه محققان يادآورى نموده اند ((384)) .
علاوه بر آن , محتواى حديث آن قدر از واقعيت به دور است كه نه عقل رشيد و نه شرع حنيف آن را نـمى پذيرد .
طبق اين حديث بين عدالت درباره يتيمان و بين ازدواج با زنان بيش از يك سوم قرآن از خـطـابـهـا و داسـتانها بوده است , يعنى اين مقدار خيلى زياد (نزديك به دوهزار آيه ) به صورت خـطـابـهاى قرآنى و داستانها در ضمن آيه سوم سوره نساء بوده كه منافقان آن را حذف كرده اند! براى چه ؟ وى مـى نـويـسـد: اگـر هـمه آنچه را كه از قرآن ساقطشده و تحريف و تبديل يافته برايت بازگو مـى كـردم , سـخـن بـه درازا كـشـيـده و آنـچـه را ـبـه حـكـم تـقـيه ـ بايد پنهان بداريم آشكار مى گشت ((385)) .
در چند صفحه قبل مى نويسد: اكنون تقيه بر همگان واجب است , لذا جايزنيست كسانى كه قرآن را تـبـديـل كرده يا از پيش خود چيزهايى بر آن افزوده اند نام ببريم , چون اين افشاگرى باعث تقويت دلايـل اهل تعطيل و كفر و صاحبان مذاهب منحرف مى گردد .
پس به همين اكتفاكن كه وظيفه تقيه , اجازه نمى دهد حقيقت را بيش از اين بشكافيم ((386)) .
تـنـاقـض را بـبـيـنـيـد! چگونه تقيه , او را از افشاگرى بازمى دارد با اين كه پيش چشم زنديقها و بهانه جويان , اين گونه حريم مقدس قرآن را مورد تعرض قرار داده است .
از ايـنـهـا كـه بـگـذريـم , سـبك اين حديث اصلا هيچ شباهتى به اسلوبهاى زيبا و رساى سخنان اميرالمومنين (ع) ندارد كه برترين سخن , پس از كلام موجز و معجزه آساى خداوند است .
بـه نـظـر مـى رسد كه اين حديث ـبا همه درازى و شاخ و برگهايش ـ ساخته و پرداخته بعضى از مجادله كنندگان علم كلام باشد كه در مقابل زنديقان ـكه به سبك قرآن خرده گرفته اندـ به آن مـتـوسـل شـده , طـبـق معلومات ذهنى و نظريه خاص خودش , به آن پاسخ گفته و در يك تعبير عـوامـانه آن را به امام (ع) نسبت داده است .
نشانه اش اين است كه در اين روايت پاره اى اصطلاحات به كاررفته كه در زمان امامان للّه متداول نبوده , بلكه مربوط به عصرهاى بعد از آنان مى باشد, مانند تـعـبـيـر بـقـيـةاللّه دربـاره امـام مهدى منتظر(عج ) و تعبير فعل ماضى و مستقبل ((387))
كه از اصطلاحات نحويين است .
ب ) حـديـث كـنتم خير /ائمة /, شما بهترين /پيشوايان / بوديد را قمى با سندروايت كرده و در تفسير عـياشى ـ با كمى تفاوت ـ بطور مرسل نقل شده كه امام صادق (ع) گفت : اين گونه نازل شده است و اين جمله دو احتمال دارد:
اول : ايـن قـرائت صـحـيـح اسـت , چراكه در مرسله عياشى مى گويد: در قرائت على (ع) اين طور بـود ((388))
و پـوشـيـده نـيـسـت كـه مـسـالـه اخـتـلاف قـرائتـهـا ارتباطى با مساله تحريف نـدارد ((389)) .
ايـن مـطلب هم مسلم است كه هيچ بخشى از قرآن ـنه آيه ها و نه سوره هايش ـ را نمى توان با خبر واحد اثبات نمود, هرچند سندش صحيح باشد.
دوم : گرچه در اين آيه , امت طرف سخن قرار گرفته اند, ولى منظور اصلى پيشوايان خواهندبود, چـراكـه ـ در مـرحله اول ـ آنها مسوول مستقيم امربه معروف و نهى ازمنكرند, چنان كه در حديث تفسير قمى استدلال شده است ((390)) .
بـنـابـرايـن , مـقصود از نزول [در اين حديث ] بيان شان نزول است كه عبارت ديگرى از تفسير آيه خـواهـدبـود, چـون گـاهـى تنزيل , در مقابل تاويل و به معناى تفسير مى آيد و با توجه به روايات ديگرى كه آيه مزبور را تفسيرمى كند, احتمال دوم صحيحتر به نظر مى رسد.
عياشى در تفسيرش روايت كرده كه امام صادق (ع) مى فرمايد: منظور امتى است كه دعاى حضرت ابراهيم در حقشان مستجاب شده , پس آنان امتى هستند كه خداوند در ميان آنها, از خودشان و به سـويـشـان [پـيامبرى ] برانگيخت و همانان امت ميانه هستند و بهترين امتى خواهندبود كه براى مردم به وجود آمده اند.
آيه مزبور (110آل عمران ) با آيه پيش از آن يكنواخت بوده و درباره امربه معروف و نهى ازمنكر بحث مـى كـند .
در آيه اول منظور از امة بعضى از امت است نه همه امت به دليل اين كه مى گويد: ولتكن مـنـكـمـ امـةبـ, بـايد از ميان شما امتى باشند كه ب .
وقتى هردو آيه را با هم مورد مطالعه قراردهيم خواهيم دانست كه منظور از امتى كه به نيكيها فرمان مى دهند و از زشتيها بازمى دارند ـدر هردو آيه ـ پيشوايان هستند, همانان كه سرپرستى امت را تشكيل داده و مسووليت رهبرى آن را به دوش مى كشند.
كـلينى با سند خود روايت كرده كه از امام صادق (ع) سوال شد آيا امربه معروف و نهى ازمنكر بر همه امت واجب است ؟ پاسخ دادند: خير سوال شد: چرا؟ فـرمـود: بـر انـسـان نـيرومندى كه از او اطاعت مى كنند و معروف و منكر را به خوبى مى شناسد واجـب اسـت نـه بـر نـاتـوانـى كـه راه بـه جـايى نمى برد و نمى داند چگونه و چه كسى را به حق هدايت كند.
امـام مى افزايد: دليل اين سخن , كتاب خداوند ـعزوجل ـ است كه فرمود: ولتكن منكم امة يدعون الى الـخـيـر ويـامـرونـ بـالـمعروف وينهون عن المنكر ((391))
, بايد از ميان شما, امتى دعوت به نيكى و امـربـه معروف و نهى ازمنكر كنند كه اين خاص است نه عام , همان طور كه در جاى ديگر فرموده :
ومن قوم موسى امة يهدون بالحق وبه يعدلون ((392))
,و از قوم موسى گروهى هستند كه به سوى حق هدايت مى كنند و به حق و عدالت حكم مى نمايند, يعنى امتى مسوول اين كار بودند و نگفته است هـمـه امت موسى و نه همه قوم او, با اين كه آنان در آن روز امتهاى متعددى بودند و كلمه امت از يـك نـفـر بـه بـالا را شـامـل مـى شود چنان كه خداوند ـعزوجل ـ مى فرمايد: ان ابراهيم كان امة قانتا لله ((393))
, ابراهيم خود امتى بود فروتن و مطيع خداوند و بر كسى كه در اين زمان هدنه (صلح و مـدارا) عـلـم و آگـاهـى دارد گـنـاهـى نـيـسـت .
هـنـگـامى كه نيرو و ياورانى ندارد و از او اطاعت نمى كنند ((394)) .
در اين تعبيرات ظريف و استدلال زيباى امام دقت كنيد كه چگونه مسووليت امت را ـبا استفاده از آيات كريمه قرآن ـ بر دوش پيشوايان مى گذارد.
بنابراين , هركدام از دو احتمال درست باشد, حديث مزبور ارتباطى با موضوع تحريف ندارد.
ج ) آيـا نـام حـضرت على (ع) از آيه بلاغ و اكمال ((395))
حذف شده است ؟ عياشى از امام صادق (ع) روايـت مـى كـنـد: جـبرئيل روز جمعه در عرفات بر پيامبر (ص) فرودآمد, پس به او گفت : اى محمد! خـداونـد بـه تـو سـلام مـى رسـاند و مى فرمايد: به امتت بگو: اليوم اكملت لكم دينكم /بولاية على بن ابـى طـالـب /واتـمـمت عليكم نعمتى ورضيت لكم ادسلام دينا ((396))
, امروز دين شما را /با ولايت عـلـى بـن ابـى طـالـب / كـامل كردم و نعمت خودم را بر شما تمام نمودم و اسلام را به عنوان آيين (جاودان ) شما پذيرفتم .
پـيداست , اين جمله به عنوان تفسير و توضيح كامل شدن دين بيان شده نه اين كه جزء آيه باشد, آن طور كه برخى پنداشته اند.
[روايـات ديـگـرى هم در ذيل اين آيه واردشده كه به خوبى مدعاى ما را روشن مى سازد از جمله ] كـلـينى با سند متصل خود از امام باقر(ع) در حديث فرايض روايت مى كند: سپس ولايت نازل شد و ايـن دسـتور, روز جمعه در عرفات به پيامبر رسيد آن گاه كه خداوند نازل فرمود: اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتى و دين با ولايت على بن ابى طالب كامل شد ((397)) .
همان طور كه مى بينيد امام (ع) صريحا با بيان علت كامل شدن دين , آيه را تفسير مى كند.
همچنين حاكم حسكانى با سند متصل خود از امام باقر(ع) روايت مى كند: سپس جبرئيل فرودآمد و گـفـت : خـداوند به تو فرمان مى دهد كه رهبر امت را به ايشان معرفى كنى , چنان كه نماز, روزه , زكات و حجشان را به آنها شناساندى تا حجت , در همه اين موارد بر آنان تمام شود.
پيامبر فرمود: قوم من تازه از جاهليت به اسلام آمده اند و براى به چنگ آوردن منصبها و پستها فخر و رقـابـت مى كنند و هيچ تيره اى از آنان نيست مگر اين كه وليشان يكى از آنها را كشته است و من هراس دارم .
در ايـن هـنـگام خداوند اين آيه را نازل فرمود: ياايها الرسول بلغ ماانزل اليك من ربك وان لمتفعل فما بلغت رسـالته(يريد فما بلغتها تامة) والله يعصمك من الناس((398)اى پيامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تـو نـازل شده , به مردم برسان و اگر نكنى رسالت او را تبليغ نكرده اى (يعنى , به طور كامل تبليغ نكرده اى ) و خداوند تو را از [خطرات احتمالى ] مردم نگاه مى دارد.
بـبـينيد! چگونه امام در اثناى تلاوت آيه , صحبت مى كند و آن را تفسير مى نمايد, اما شنونده بايد عاقل باشد.
د) يـكـى از ادعاهاى جزائرى اين بود كه ـطبق اخبار مستفيض ـ آيه تبليغ به اين شكل نازل شده :
ياايها الرسول بلغ ماانزل اليك /فى على فان / لمتفعل فما بلغت /رسالاته / ((399)) .
يعنى , با افزودن فى على و كاستن من ربك و تبديل وان به فان و تبديل رسالته به صيغه جمع رسالاته , ولى [جالب است بدانيد نه تنها اخبار مستفيض به اين قرائت گواهى نمى دهد, بلكه ] در هيچ يك از كـتابهاى اصحابمان ـنه تفسيرها و نه كتابهاى مناقب و فضايل و نه كتابهاى حديث ـ چنين خبرى وجود ندارد.
در تـفـسـير قمى مى خوانيم : گفتار خداوند: ياايها الرسول بلغ ماانزل اليك من ربك قال نزلت هذه الاية فى علي ((400)) , گفت : اين آيه درباره على نازل شده است وان لمتفعل فما بلغت رسالتهب.
و در تـفـسـير فيض كاشانى مى خوانيم : يا ايها الرسول بلغ ماانزل اليك من ربك يعنى فى على ـ صلوات الله عليه ـ فعنهم ـ عليهم السلام ـ كذا نزلت ((401))
, اى پيامبر! آنچه از پروردگارت به سوى تو نازل شده به مردم برسان يعنى آنچه درباره على (ع) نازل شده , چراكه از معصومين للّه رسيده كه آيه اين گونه نـازل شـده است يعنى , درباره ولايت و رهبرى حضرت على (ع) و همين طور است ديگر تفسيرهاى روايى .
ابـن شـهـر آشوب نيز از تفسير ثعلبى نقل مى كند كه امام جعفر صادق (ع) فرمود: معنى قوله تعالى ياايها الرسول بلغ ماانزل اليك من ربك فى فضل على ـعليهالسلامـ, معناى گفتار خداوند ياايها الرسول بلغب در فـضـيلت و برترى حضرت على (ع) است .
و از ابن عباس هم روايت شده كه اين آيه درباره على (ع) نازل گشته است .
همچنين ثعلبى از امام باقر(ع) روايت مى كند: معنى الاية بلغ ما انزل اليك من ربك فى على (ع) , معناى آيه اين است كه , آنچه از سوى پروردگارت درباره على نازل شده به مردم تبليغ كن ((402)) .
بـدين ترتيب روايات همگى گوياى آن است كه اين آيه درباره حضرت على (ع) نازل شده و هيچ يك از روايات بيانگر اين نيست كه فى على در متن وحى جزء آيه بوده است .
آرى ! فـقـط در قـرائت ابن مسعود آيه اين گونه مى باشد: يا ايها الرسول بلغ ماانزل اليك من ربك /ان عليا مولى المومنين, كه على سرپرست مومنان است / وان لمتفعل فما بلغت رسالتهب.
وى مـى گويد: در زمان پيامبر (ص) آيه را اين طور مى خوانديم ((403)).
پيش از اين گفتيم كه ظاهرا منظورش تفسير است , يعنى آيه در زمان پيامبر (ص) اين گونه تفسير مى شد ((404)) .
تـا ايـن جـا پـاره اى از روشـنترين تلاشهاى مذبوحانه اين طايفه را در اثبات تحريف برشمرديم كه جـزائرى مـهمترين نمونه هاى آن را در ادعاى استفاضه و تواتر اخبار عرضه كرده است , ولى ما, در سـخنان او چيزى جز هوچيگري پرسروصدا و خالى از حقيقت نيافتيم كسراب بقيعة يحسبه الظمهان ماءا حتى اذا جاءه لميجده شيئا ((405))
, همانند سرابى در يك كوير كه انسان تشنه [از دور] آن را آب مى پندارد, اما هنگامى كه به سراغش مى آيد, چيزى نمى يابد.
در بخش آينده ديگر پندارهايشان را نيز مطرح خواهيم كرد.
پندارهاى نويسنده فصل الخطاب
محدث نورى , كتاب فصل الخطاب را در سه مقدمه , دوازده فصل و يك خاتمه تنظيم نموده و همه دوازده فصل را به عنوان دلايل اثبات تحريف كتاب عرضه كرده است .
به پندار خودش آنچه او را بر ايـن كـار واداشـت ايـن بـود كـه مخالفان , فضيلتهاى اهل بيت للّه و عيوب دشمنانشان را از قرآن زدوده انـد و ايـن كتاب را در پاسخ بعضى علماى آن روز هند نوشته كه پرسيده بودند چرا قرآن از امامان معصوم للّه نام نبرده است ؟ ايـنـك خـلاصه اى از دلايل نورى را كه در ضمن اين دوازده فصل گنجانده يادآور مى شويم و به دنبال هريك , پاسخ مناسب را خواهيم داد.
1ـ در فـصـل اول مـى گـويد: تحريف در كتب عهدين واقع شده است و ضرورت همگونى حوادث گذشته و حال ايجاب مى كند كه در قرآن نيز تحريف رخ داده باشد ((406)) .
پـيـش از ايـن گفتيم : تحريف در كتب عهدين به صورت تحريف معنوى و تفسير ناروا بوده است , عـلاوه بـر اين كه بخشهاى زيادى از آن كتابها ازبين رفته و باقيمانده آن ـبه تصريح قرآن كريم ـ تا عهد رسالت [پيامبر اسلام ] سالم بوده است .
و هـمـگـونـى حـوادث , فـقط در ريشه هاى اخلاق و زندگى ـكه مبتنى بر اصل تنازع بقاء است ـ مـعـنـى دارد, ولـى در شـيـوه ها و جزئيات زندگى ـكه مناسب شرايط خاص هر زمان مى باشدـ همگونى نخواهدبود, چنان كه سابقا شرح آن را خوانديم .
2ـ در فـصـل دوم مى نويسد: شيوه هايى كه گردآورندگان قرآن بر اساس آن كار مى كردند, قهرا بـاعـث ازبـين رفتن و ناپديدشدن پاره اى از كلمات و آيات آن مى شد, بويژه آن كه احاطه بر جميع قرآن ـبراى كسانى كه در دوران زندگى پيامبر (ص) همه آن را فرانگرفته بودندـ ممكن نبود ((407)) .
مـا مـراحـل سه گانه جمع قرآن را (از زمان رسالت تا دوره توحيد مصاحف در زمان خود عثمان ) شـرح داديـم و گفتيم كه دو مرحله حساس آن , يعنى تركيب كلمات و تنظيم آيات در زمان خود پيامبر (ص)تـحـقق يافت , تنها مرتب كردن سوره ها بعد از وفات پيامبر (ص) انجام شد و اين مساله , باعث تغييردادن كلمات و آيات كريمه قرآن نمى شد ((408)) .
3ـ در فـصـل سـوم مى گويد: توجيه اهل سنت كه گفته اند: روايات تحريف در مورد آياتى سخن مى گويد كه فقط تلاوتشان نسخ شده سخن پوچ و بيهوده اى است , زيرا در اين روايات تصريح شده كه بسيارى از تحريفها در زمان عثمان و به دست خود او انجام شده است ((409)) .
آرى ايـن تـوجـيـه , سـاخـتـه و پرداخته حشويه است كه از روى غفلت در كتب اهل سنت آمده و هيچ گونه ارزش و اعتبارى ندارد.
4ـ در فـصـل چـهـارم مـى خـوانيم : اميرالمومنين (ع) مصحفى مخصوص داشت پس حتما با ديگر مصحفها تفاوت داشته است ((410)) .
آرى تفاوتهايى در نظم و ترتيب داشت و برخى شرحها و تفسيرها در اطراف آن نوشته شده بود كه قبلا درباره آن سخن گفتيم ((411)) .
5ـ در فصل پنجم مى نويسد: عبداللّه بن مسعود نيز مصحفى مخصوص داشت ((412)) .
تفاوت مصحف او با ديگر مصحفها در اين بود كه : گاهى كلماتى به عنوان تفسير در آن گنجانده شـده بـود .
و بـرخى كلمات نامانوس ـبراى واضح كردن ـ به كلمات آشناتر تبديل مى شد, همچنين مـعـوذتـيـن را دو دعـا مـى دانـسـت و جـزء مـصحف نمى نوشت و سوره فاتحه را نيز در مصحف ثبت نمى كرد, چون آن را عدل و همسنگ قرآن مى دانست نه بخشى از آن .
ابن مسعود اين گونه مى پنداشت , ولى هيچ يك از اينها به قصد تحريف انجام نمى شد ((413)) .
6ـ در فـصـل شـشـم مـى گـويـد: مـصـحـف ابـيـبـن كـعب , مقدارى بيشتر از مصحف كنونى بوده است ((414)) .
آرى دو دعـاى خلع و حفد, در مصحف وى به عنوان دو سوره آمده است .
همچنين سوره زمر را با حم شروع كرده , لذا ـبرخلاف مشهورـ سوره هاى حواميم نزد او هشت تا است .
و گـاهـى افـزوده هـايـى بـه عـنـوان تـفـسـيـر داشـت , هـمانند اضافه هاى ابن مسعود كه قبلا توضيح داديم ((415)) .
اين مطالب براى مدعى تحريف ذره اى سود ندارد.
7ـ در فصل هفتم نوشته است : عثمان برخى كلمات , بلكه آيات را از مصحف زدود, زيرا وجود آنها با اسـتـمـرار سـلـطـنـتـش منافات داشت و دو يار سابقش از حذف آن غفلت ورزيده بودند .
از اينها گذشته , مصحفهايى كه خود عثمان به مناطق مختلف فرستاد با هم فرق داشتند .
همه اينها دليل قطعى وقوع تحريفند ((416)) .
مـى دانـيـم كـه بـرنامه توحيد مصاحف در پيش چشم اصحاب پيامبر (ص) و با موافقت و همراهى آنان صورت گرفت ((417))
و در هيچ يك از برنامه ها چيزى كه دليل روى دادن تحريف به دست عثمان يـا دو هـمـتـايش باشد وجودندارد و ما نمى دانيم نورى از كجا فهميده كه اين برنامه ها دلالت بر تحريف دارند؟ خـودش هم متوجه سستى استنباطش شده , مى گويد: درست است كه ادعاى [تحريف و] سقوط بخشهايى از قرآن را بدون دليل نمى توان پذيرفت ((418))
, ولى اطمينان نداريم كه جمع آوري دوم قرآن مطابق جمع آورى نخستين بوده است , چراكه عدالت , دقت و انضباط نسخه برداران آن , مورد اطمينان نيست .
بـا مـطالعه جريان توحيد مصاحف , انسان اطمينان پيدامى كند كه متن اصلى هيچ گونه تغييرى نيافته است , فقط رسم الخط و طرز نوشتن آن دو جمع , با هم فرق مى كرد و رسم الخط ارتباطى با مـوضـوع تـحـريـف نـدارد .
از ايـن جا روشن مى شود كه اختلاف مصحفهاى شهرهاى مختلف نيز ارتباطى با موضوع بحث ندارد ((419)) .
8ـ دلـيـل هـشتم پاره اى روايات است كه حشويه اهل سنت روايت كرده و جلال الدين سيوطى در اتقان و درالمنثور و ديگر محدثان نقل كرده اند ((420)) .
مـا بـعـضى از آن اخبار را در بحث تحريف نزد ظاهربينان اهل سنت ارزيابى كرديم و معلوم شد كه هـيچ گونه ارزش و اعتبارى ـنه از جهت سند و نه از جهت محتواـ ندارند, چراكه با صريح قرآن و اجماع مسلمين مخالف است وتكرار آن لازم نيست .
بـسـيـار شـگـفـت آور اسـت , سـوره تـخـيـلـى ولايت را به طور كامل از كتاب دبستان المذاهب نقل كرده ((421))
و آن را جزء روايات اهل سنت در اين باب قرارداده , ولى مى گويد: من اثرى از آن ـدر كتب شيعه ـ نيافتم , فقط ابن شهر آشوب ـآن طور كه حكايت شده ـ در كتاب مثالب يادآور شده كـه آنـهـا تـمـام سـوره ولايـت را از قـرآن بـرداشته اند و شايد همين سوره بوده و خداوند, عالم است ((422)) .
پيش از اين درباره اين كتاب و اين حكايت , صحبت كرديم ((423)) .
9ـ در فـصـل نـهـم مـى نـويـسد: خداوند متعال , جانشينان پيامبر (ص) و دختر صديقه اش % را در همه كـتابهاى مقدس آسمانى ـكه بر پيامبرانش نازل كرده ـ نام برده و گوشه اى از شمايل و اوصافشان را يـادآور شـده است .
چگونه يك شخص باانصاف , احتمال مى دهد كه خداوند متعال نام آنان را در قـرآن نـبـرد و آنـان را براى پيامبرش معرفى نكند, با اين كه برترين امتند و عنايت خداوند به آنان بـيـشـتـر اسـت و اگر صفات و ويژگيهايشان در قرآن بود, رفعت مقام و اعلاى نامشان آشكارتر مى شد و اين موضوع از واجبات ديگر ـكه در قرآن مكررا نام برده شده ـ خيلى مهمتر است .
سپس مى نويسد: به هرحال لازم است سند اين دليل را يادآورشويم كه چند روايت است .
يكى از آنها حـديـث كـعب الاحبار يهودى است كه مى گويد: 72كتاب آسمانى را خوانده و در همه آنها تاريخ زندگى پيامبر و عترتش مطرح شده و آنان برترين آفريده هاى خداوند بعد از پيامبر (ص) و امان خدا در زمين هستند ((424)) .
و حـديـث ديـگرى كه از اين هم عجيبتر است .
هشام دستوايى از ابن شمر از جابر جعفى از سالم بن عبداللّه بن عمربن خطاب روايت مى كند كه امام باقر(ع) در مكه كنار حجرالاسود مى گفت : شنيدم كه پدرم گفت : از رسول خدا (ص) شنيدم كه فرمود: خداوند ـعزوجل ـ در شب معراج به من وحى كرد:
اى محمد! آيا دوست دارى اسامى امامان از خاندانت را ببينى ؟ گفتم : آرى .
فرمود: جلوتر برو.
جـلـوتـر رفـتـم .
نـاگاه اين نامها را ديدم : على , حسن , حسين , على بن الحسين , محمدبن على , جـعـفربن محمد, موسى بن جعفر, على بن موسى , محمدبن على , على بن محمد, حسن بن على و حجت قائم كه گويا مانند ستاره اى درخشان در ميان آنان بود.
پرسيدم : پروردگارا! اينان چه كسانى هستند ((425))
؟ فرمود: آنها امامان هستند.
جابر مى گويد: به سالم گفتم : تو را به خدا سوگند! آيا كسى ـجز پدرت ـ به تو از اين اسامى خبر داده است ؟ گـفـت : حـديث از پيامبر را نه , ولى روزى با پدرم پيش كعب الاحبار بوديم شنيدم كه مى گفت :
امامان از اين امت به تعداد نقيبان بنى اسرائيل خواهندبود .
در اين هنگام على بن ابى طالب آمد .
پس كعب گفت : اين گرانقدر, نخستين آنان است و يازده نفر ديگر, از فرزندانش خواهندبود و اسامى آنها در تورات چنين است : تقوبيت , قيذو, دبيرا, مفسورا, مسموعا, دوموه , مشيو, هذار, يثمو, بطو, نوقس و قيذمو.
هـاشـم دسـتـوايـى مى گويد: در حيره با يك عالم يهودى به نام عثوبن اوسو ملاقات كردم و اين اسامى را برايش بازگوكردم , او گفت : اينها صفات و ويژگيهاى مردمانى است به لغت عبرى كه هـمـيـن گـونـه در تـورات اسـت .
سپس به تفسير اين الفاظ پرداخت و گفت : تقوبيت نخستين جـانـشـيـن بـراى آخرين پيامبر, قيذو دومين جانشين , دبيرا سيدالشهدا, مفسورا, سيدالعابدين , مسموعا كسى است كه دانش اولين و آخرين را به ارث مى برد, دوموه كسى است كه از جانب خدا صادقانه سخن مى گويد, مشيو بهترين زندانيان , هذار كسى است كه از وطن خود آواره مى شود, يـثـمـو كسى است كه عمر كوتاه و آثار فراوان دارد, بطو كسى كه چهارم نام اوست , نوقس همنام عمويش و بالاخره قيذمو به معناى ناپديد قائم به فرمان خداست ((426)) .
بـبـينيد! چگونه , حشويه و اخبارى ها خودشان را سرگرم رديف كردن بازيچه ها و انتشار ياوه ها به نـفـع كـاهـنان يهود كرده اند! آنان كه معركه گردانان اين صحنه اند و عقل اين ساده لوحان را به ريشخند گرفته , با تمام خباثت و پليدى ديرين , اين دروغهاى شاخدار را به گوششان مى خوانند.
انسانهاى پليد براى بازى با مقدرات مسلمانان و استهزاى ساده لوحان و كم خردان , اين افسانه هاى اسرائيلى را ساخته اند.
خداوند سبحان مى فرمايد: لتجدن اشد الناس عداوة للذين امنوا اليهود والذين اشركوا ((427))
, به طور مسلم دشمنترين مردم نسبت به مومنان را يهود و مشركان خواهى يافت .