هنگام خروج ، ابراهيم (عليهالسلام ) به قوم خود گفت : (انى ذاهب الى ربى سيهدين ) ،
و مقصودش از اينكه گفت من به سوى پروردگارم مى روم اين بود كه من به سوى بيت
المقدس حركت مى كنم .
خلاصه ، ابراهيم (عليهالسلام ) از قلمرو سلطنت نمرود بيرون شد و به كشور مردى
قبطى بنام (عزاره ) وارد شد. در اين سرزمين به ماءمور مالياتى آنكشور برخورد
نمود و ماءمور از او ماليات مطالبه كرد، و پس از صورت گرفتن از گوسفندان و ساير
اموالش دستور داد تا آن تابوت (صندوق ) را كه ساره در آن بود نيز باز نموده و
اموال درون آن را هم صورت بگيرد. ابراهيم (عليهالسلام ) از گشودن درب صندوق كراهت
داشت ، لذا در جواب عشار گفت : فرض كن كه اين صندوق
مالامال از طلا و نقره است من حاضرم ده يك (ماليات ) ظرفيت آن را طلا و يا نقره به تو
بدهم و تو آنرا باز نكنى . عشار زير بار نرفت و گفت بايد باز كنى . بناچار ابراهيم
(عليهالسلام ) با خشم و غضب در صندوق را باز كرد. وقتى چشم عشار به ساره كه حسن
و جمال بى نظيرى داشت افتاد، پرسيد اين زن با تو چه نسبتى دارد؟ ابراهيم
(عليهالسلام ) فرمود: دختر خاله من و همسر من است . پرسيد پس چرا او را در صندوق كرده
و در صندوق را به رويش بسته اى ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود غيرتم
قبول نمى كند كه چشم نامحرمان به او بيفتد. عشار گفت دست از تو بر نميدارم تا
حال تو و او را به شاه گزارش دهم ، همانجا مامورى را به نزد شاه فرستاد و از جريان
با خبرش كرد.
شاه پيك مخصوص خود را فرستاد و ساره را به دربار احضار نمود، خواستند تا صندوق
او را به طرف دربار ببرند ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود به هيچ وجه از اين صندوق
جدا نمى شوم مگر آنكه روح از تنم جدا گردد. مامورين جريان را به دربار گزارش
دادند، شاه دستور داد تا ابراهيم (عليهالسلام ) را نيز با صندوق حركت دهند، ابراهيم
(عليهالسلام ) و صندوق و هر كه با آنجناب بود به طرف دربار حركت نموده و بر شاه
وارد شدند.
شاه گفت قفل اين صندوق را باز كن . ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود ناموس من در اين
صندوق است (و غيرت من قبول نمى كند همسرم را در مجلس نامحرمان ببينم ) و اينك حاضرم
تمامى اموالم را بدهم و اين كار را نكنم .
شاه از اين حرف ، بر ابراهيم (عليهالسلام ) خشم گرفت و او را مجبور به گشودن
صندوق نمود. وقتى چشم شاه به جمال بى مثال ساره افتاد عنان اختيار از دست داده بى
محابا دست به طرف ساره دراز كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) كه نميتوانست اين صحنه را
ببيند روى گردانيده و عرض كرد: پروردگارا ! دست اين نامحرم را از ناموس من كوتاه كن
. هنوز دست شاه به ساره نرسيده بود كه دعاى ابراهيم (عليهالسلام ) به اجابت رسيد و
شاه با همه حرصى كه به نزديك شدن به آن صندوق داشت دستش از حركت باز ايستاد و
ديگر نتوانست نزديك شود. شاه به ابراهيم (عليهالسلام ) گفت كه آيا خداى تو دست مرا
خشكانيد؟ ابراهيم (عليهالسلام ) گفت آرى خداوند من غيور است ، و حرام را دوست نمى دارد،
او است كه بين تو و بين عملى كردن آرزويت
حائل شد. شاه گفت : پس از خدايت بخواه تا دست مرا به من برگرداند كه اگر بار
ديگر دستم را بازيابم ديگر به ناموس تو طمع نخواهم كرد. ابراهيم (عليهالسلام )
عرض كرد: پروردگارا! دست او را باز ده تا از ناموس من دست بردارد. فورا دستش
بهبودى يافت ، و ليكن بار ديگر نظرى به ساره انداخت و باز بى اختيار شده دست به
سويش دراز نمود. در اين نوبت نيز ابراهيم (عليهالسلام ) روى خود را برگردانيد و
نفرين كرد. و در همان لحظه دست شاه بخشكيد، و به كلى از حركت باز ماند. شاه رو به
ابراهيم كرد كه اى ابراهيم ! پروردگار تو خدايى است غيور، و تو مردى هستى غيرتمند،
اين بار هم از خدا بخواه دستم را شفا دهد، و من عهد مى بندم كه اگر دستم بهبودى
حاصل كند ديگر اين حركت را تكرار نكنم . ابراهيم (عليهالسلام ) گفت من از خدايم
درخواست مى كنم و ليكن بشرطى كه اگر اين بار تكرار كردى ديگر از من درخواست دعا
نكنى . شاه قبول كرد. ابراهيم (عليهالسلام ) هم دعا نمود و دست او به حالت
اول برگشت .
پادشاه چون اين غيرت و آن معجزات را از او بديد در نظرش بزرگ جلوه نمود و بى
اختيار به احترام و اكرامش بپرداخت و گفت اينك به تو
قول مى دهم از اينكه متعرض ناموس تو و يا چيزهاى ديگر كه همراه دارى نشوم ، به
سلامت به هر جا كه خواهى برو، و ليكن من از تو حاجت و خواهشى دارم ، ابراهيم
(عليهالسلام ) گفت : حاجتت چيست ؟ گفت اين است كه مرا اجازه دهى كنيز مخصوص خودم را
كه زنى قبطى و عاقل و زيبا است به ساره ببخشم تا خادمه او باشد. ابراهيم
(عليهالسلام ) اجازه داد، شاه دستور داد تا آن كنيز - كه همان هاجر مادر
اسماعيل (عليهالسلام ) است - حاضر شد و به خدمت ساره درآمد.
ابراهيم (عليهالسلام ) وسايل حركت را فراهم نمود و با همراهان و گوسفندان خود به راه
افتاد.
پادشاه هم به پاس احترامش و از ترس و هيبتى كه خدا از ابراهيم (عليهالسلام ) در دلها
افكنده بود مقدارى موكب او را بدرقه نمود. خداى تعالى به ابراهيم (عليهالسلام ) وحى
فرستاد كه پيشاپيش اين مرد جبار راه مرو، او را تعظيم و احترام بنما و جلو بيندازش ، و
خودت دنبالش حركت كن ، براى اينكه او زمامدار است ، و زمامداران هر چه باشند چه فاجر
و چه نيكوكار احترامشان لازم است ، چون جوامع بشرى به زمامدار احتياج دارد. ابراهيم
(عليهالسلام ) از حركت باز ايستاد و پادشاه را گفت تا جلو بيفتد، و گفت پروردگار من
همين ساعت مرا ماءمور كرد به اينكه ترا احترام كنم و بزرگت بشمارم ، و در راه رفتن تو
را مقدم بر خودم بدارم ، و خود به دنبال تو راه بپيمايم ، شاه گفت : راستى خدا به تو
چنين دستورى وحى كرده ؟ ابراهيم (عليهالسلام ) فرمود: آرى ، گفت : من شهادت مى دهم
به اينكه اله تو الهى رفيق و حليم و كريم است . آنگاه گفت : اى ابراهيم تو مرا به دين
خود متمايل كردى ، آنگاه با ابراهيم (عليهالسلام ) وداع نمود و برگشت .
ابراهيم (عليهالسلام ) همچنان راه مى پيمود تا به بلندترين نقطه از سرزمين شامات
فرود آمد و لوط را در پايين ترين نقطه شامات جاى گذاشت .
ابراهيم (عليهالسلام ) وقتى پس از سالها انتظار از باردار شدن ساره نا اميد شد به او
گفت : اگر مايل باشى هاجر را به من بفروش ، باشد كه خداوند از او به من فرزندى
روزى فرمايد، تا براى ما خلفى باشد. ساره موافقت نمود و هاجر را به ابراهيم
(عليهالسلام ) فروخت ، و از هاجر اسماعيل (عليهالسلام ) به دنيا آمد.
ذبيح ابراهيم (ع )، اسمعيل (ع ) بوده است نه اسحق (ع ).
اگر به خاطر داشته باشيد تورات ، ذبيح ابراهيم (عليهالسلام ) را اسحاق دانسته در
حالى كه ذبيح نامبرده اسماعيل (عليهالسلام ) بوده نه اسحاق . مساءله
نقل دادن هاجر به سرزمين تهامه كه همان سرزمين مكه است ، و بنا كردن خانه كعبه در آنجا
و تشريع احكام حج كه همه آن و مخصوصا طواف ، سعى و قربانى آن حاكى از
گرفتاريها و محنتهاى هاجر و فرزندش در راه خدا است ، همه مؤ يد آنند كه ذبيح نامبرده
اسماعيل بوده نه اسحاق .
انجيل برنابا هم يهود را به همين اشتباه ملامت كرده و در
فصل چهل و چهار چنين گفته است : (خداوند با ابراهيم (عليهالسلام ) سخن گفت و فرمود:
اولين فرزندت ، اسماعيل را بگير و از اين كوه بالا برده او را به عنوان قربانى و
پيشكش ذبح كن ، و اگر ذبيح ابراهيم (عليهالسلام ) اسحاق بود
انجيل او را يگانه و اولين فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) نمى خواند، براى اينكه وقتى
اسحاق به دنيا آمد اسماعيل (عليهالسلام ) كودكى هفت ساله بود) .
و همچنين از آيات قرآن كريم به خوبى استفاده مى شود كه ذبيح ابراهيم (عليهالسلام )،
فرزندش اسماعيل بوده نه اسحاق ، براى اينكه بعد از ذكر داستان شكستن بتها، و در
آتش افكندن ابراهيم (عليهالسلام ) و بيرون آمدنش به سلامت ، مى فرمايد: (فارادوا
به كيدا فجعلناهم الاسفلين ، و قال انى ذاهب الى ربى سيهدين ، رب هب لى من الصالحين
، فبشرناه بغلام حليم ، فلما بلغ معه السعى
قال يا بنى انى ارى فى المنام انى اذبحك فانظر ما ذا ترى
قال يا ابت افعل ما تؤ مر ستجدنى انشاء اللّه من الصابرين ، فلما اسلما و تله للجبين ،
و ناديناه ان يا ابراهيم قد صدقت الرؤ يا انا كذلك نجزى المحسنين ، ان هذا لهو البلاء
المبين ، و فديناه بذبح عظيم و تركنا عليه فى الاخرين سلام على ابراهيم ، كذلك
نجزى المحسنين ، انه من عبادنا المؤ منين ، و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين و باركنا
عليه و على اسحق و من ذريتهما محسن و ظالم لنفسه مبين ) .
اگر كسى در اين آيات دقت كند چاره اى جز اين نخواهد ديد كه اعتراف كند به اينكه ذبيح
همان كسى است كه خداوند ابراهيم (عليهالسلام ) را در جمله (فبشرناه بغلام حليم )
به ولادت او بشارت داده . و جمله (و بشرناه باسحق نبيا من الصالحين ) بشارت
ديگرى است غير آن بشارت اول ، و مساءله ذبح و قربانى در
ذيل بشارت اولى ذكر شده . و خلاصه ، قرآن كريم پس از
نقل قربانى كردن ابراهيم (عليهالسلام ) فرزند را، مجددا بشارت به ولادت اسحق را
حكايت مى كند و اين خود نظير تصريح است به اينكه قربانى ابراهيم (عليهالسلام )
اسماعيل بوده نه اسحاق .
و نيز روايات وارد از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) همه تصريح دارند بر اينكه ذبيح ،
اسماعيل (عليهالسلام ) بوده . و اما در روايات وارده از طرق عامه ، در بعضى از آنها
اسماعيل (عليهالسلام ) و در بعضى ديگر اسحاق اسم برده شده . الا اينكه قبلا هم گفتيم
و اثبات هم كرديم كه روايات دسته اول موافق با قرآن است ، و روايات دسته دوم چون
مخالف با قرآن است قابل قبول نيست .
كلام نادرست طبرى در تاريخ خود كه اسحق (ع ) را ذبيح دانسته .
طبرى در تاريخ خود مى گويد: علماى پيشين اسلام اختلاف كرده اند در اينكه آن فرزندى
كه ابراهيم (عليهالسلام ) ماءمور به قربان كردن او شد كداميك از دو فرزندش بوده ،
بعضى گفته اند اسحاق بوده ، و بعضى ديگر گفته اند:
اسماعيل ، و بر طبق هر دو قول از رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) نيز روايت وارد
شده . و ما اگر در بين اين دو دسته روايات يكدسته را صحيح مى دانستيم البته بر طبق
همان حكم مى كرديم و ليكن روايات هيچكدام بر ديگرى از جهت سند ترجيح ندارد، لذا
ناگزير بر طبق آن رواياتى حكم مى كنيم كه موافق با قرآن كريم است ، و آن رواياتى
است كه مى گويد: فرزند نامبرده ، اسحاق بوده ، چون قرآن كريم دلالتش بر صحت اين
دسته از روايات روشنتر است ، و اين قول بهتر از قرآن استفاده مى شود.
طبرى رشته كلام را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اما اينكه گفتيم دلالت قرآن بر
صحت اين دسته از روايات روشنتر است براى اين بود كه قرآن پس از ذكر دعاى ابراهيم
خليل (عليهالسلام ) در موقع بيرون شدن از ميان قوم خود با ساره به سوى شام ، مى
فرمايد: (انى ذاهب الى ربى سيهدين رب هب لى من الصالحين ) و اين دعا
قبل از آن بود كه اصلا به هاجر برخورد كند، و از او فرزندى بنام
اسماعيل به وجود آيد. آنگاه دنبال اين دعا اجابت دعايش را ذكر مى كند، و او را به وجود
غلامى حليم بشارت مى دهد - و سپس خواب ديدن ابراهيم (عليهالسلام ) مبنى بر اينكه
همين غلام را پس از رسيدن به حد رشد ذبح مى كند بيان مى فرمايد.
و از آنجايى كه در قرآن كريم بشارت به فرزند ديگرى به ابراهيم داده نشده ، و در
پارهاى از آيات مانند آيه و امراته قائمة فضحكت فبشرناها باسحق و من وراء اسحق
يعقوب و آيه (فاوجس منهم خيفة قالوا لا تخف و بشروه بغلام عليم فاقبلت امراته فى
صرة فصكت وجه ها و قالت عجوز عقيم ) صراحتا بشارت را در باره ولادت اسحاق ذكر
مى كند ناگزير بايد هر جا بشارت ديگرى در اين باره ديده شد
حمل بر ولادت همين فرزند كنيم .
آنگاه مى گويد: كسى اشكال نكند به اينكه اين ادعا با بشارت تولد اسحاق از ابراهيم
(عليهماالسلام ) و تولد يعقوب از اسحاق نمى سازد، و چون بشارت تولد اسحاق تواءم
با بشارت به تولد يعقوب ذكر شده پس فرزند مورد بحث
اسماعيل بوده ، براى اينكه صرف تواءم ذكر شدن اين دو بشارت
دليل بر اين نيست كه فرزند مورد بحث اسماعيل بوده ، ممكن است اسحاق بوده ، و يعقوب
قبل از جريان قربانى شدن از اسحاق به دنيا آمده باشد، و اسحاق پس از تولد يعقوب
به حد سعى رسيده باشد.
و نيز كسى اشكال نكند به اينكه اگر مقصود از فرزند مورد بحث اسحاق باشد به طور
مسلم اين جريان در غير كعبه رخ ميداد، و حال آنكه در روايات دارد ابراهيم (عليهالسلام )
ديد كه قوچى به خانه كعبه بسته شده براى اينكه ممكن است قوچ را از شام به مكه
آورده و به خانه خدا بسته باشند.
اين بود كلام طبرى در پيرامون اين بحث ، و عجيب اينجا است كه چطور متوجه اين نكته نشده
كه ابراهيم (عليهالسلام ) در موقع مهاجرتش به شام تنها از خدا فرزند صالحى خواست
، و قيد نكرد كه اين فرزند صالح از ساره باشد يا از غير او، و با اين
حال هيچ اجبارى نيست به اينكه ما بشارت بعد از اين دعا را بشارت بر ولادت اسحاق از
ساره بدانيم .
اين هم كه گفت : چون در چند مورد بشارت به فرزند، بشارت به ولادت اسحاق است پس
بايد هر جاى ديگر قرآن بشارت به فرزندى به ابراهيم ديديم
حمل بر ولادت اسحاق كنيم صرفنظر از اشكالى كه در خود آن موارد هست اصولا اين حرف
قياس بدون دليل است ، بلكه نه تنها دليلى بر صحت آن نيست ،
دليل بر خلافش هم هست ، و آن اين است كه در آيات مورد بحث بعد از آنكه خداوند ابراهيم
را به وجود فرزندى بشارت مى دهد، و سپس مساءله ذبح را ذكر مى كند، مجددا بشارت
ديگرى به تولد اسحاق مى دهد، و با اين حال هر كسى مى فهمد كه بشارت اولى
مربوط به تولد فرزند ديگرى غير اسحاق بوده ، و الا حاجتى به ذكر بشارت دومى
نبود. و از آنجايى كه علماى حديث و تاريخ اتفاق دارند بر اينكه
اسماعيل قبل از اسحاق به دنيا آمده ناگزير بايد گفت آن بشارتى هم كه
قبل از بشارت ولادت اسحاق و قبل از مساءله ذبح ذكر شده بشارت به تولد
اسماعيل است .
تناقص ديگرى از تورات : اگر بخاطر داشته باشيد تورات تصريح كرد به اينكه
اسماعيل قريب چهارده سال قبل از اسحاق بدنيا آمد، و چون ساره مورد استهزاء قرار گرفت
، ابراهيم (عليهالسلام ) او را با مادرش از خود طرد نمود. و به وادى بى آب و علفى
برد. آنگاه داستان عطش هاجر و اسماعيل را و اينكه فرشته اى آب را به آن دو نشان داد،
ذكر نمود، و حال آنكه در ضمن داستان گفت : هاجر بچه خود را زير درختى انداخت تا جان
دادنش را نبيند. از اين جمله و جملات ديگرى كه تورات در بيان اين داستان دارد استفاده مى
شود كه اسماعيل در آن وادى كودكى شيرخواره بوده ، همچنانكه اخبار وارده از طرق ائمه
اهلبيت (عليهم السلام ) نيز آنجناب را در آن ايام بچهاى شيرخوار خوانده است .
تورات بر خلاف قرآن كريم :
6 - تورات بر خلاف قرآن كريم : - كه
كمال اعتناء را به داستان ابراهيم (عليهالسلام ) و دو فرزند بزرگوارش (عليهم السلام
) نموده - اين داستان را با كمال بى اعتنائى
نقل كرده است ، و تنها شرحى از اسحاق كه پدر بنى
اسرائيل است بيان داشته ، و از اسماعيل جز به پارهاى از مطالب كه مايه توهين و تحقير
آن حضرت است يادى نكرده ، تازه همين مقدار هم كه ياد كرده خالى از تناقض نيست ، يكبار
گفته كه : خداوند به ابراهيم (عليهالسلام ) خطاب كرد كه من
نسل تو را از اسحاق منشعب مى كنم . بار ديگر گفته كه : خداوند به وى خطاب كرد كه من
نسل تو را از پشت اسماعيل جدا ساخته و به زودى او را امتى بزرگ قرار مى دهم . يكجا او
را انسانى وحشى و ناسازگار با مردم و خلاصه موجودى معرفى كرده كه مردم از او
ميرميده اند، انسانى كه از كودكى نشو و نمايش در تيراندازى بوده و
اهل خانه پدر، او را از خود رانده بودند. و در جايى ديگر در باره همين
اسماعيل (عليهالسلام ) گفته كه : خدا با او است .
اين بود مقايسه بين گفته هاى تورات و بعضى از روايات عامه در باره ابراهيم
(عليهالسلام ) و فرزندان او و بين گفته هاى قرآن و روايات ائمه
اهل بيت (عليهم السلام ) در باره آنجناب ، و از اين مقايسه اى كه ما كرديم و از مطالبى
كه در خلال اين بحث در اختيار خواننده گذاشتيم جواب از دو اشكالى كه به گفته هاى
قرآن مجيد شده است نيز روشن مى گردد:
اشكال بعضى از مستشرقين به قرآن در مورد
عدم نقل خصوصيات ابراهيم و اسمعيل (ع ) و داستان بناى كعبه و... در سور
مكيه
اول - اشكالى است كه بعضى از خاورشناسان كرده و گفته اند: (قرآن كريم در سوره
هايى كه در مكه نازل شده متعرض خصوصيات ابراهيم و
اسماعيل (عليهماالسلام ) نشده ، و از آن دو مانند ساير انبياء به طور
اجمال اسم برده ، و تنها بيان كرده كه آن دو بزرگوار مانند ساير انبيا (عليهم السلام )
داراى دين توحيد بوده مردم را بيم مى داده و به سوى خدا دعوت مى كرده اند،
و اما بنا كردن كعبه و به ديدن اسماعيل رفتن و اينكه اين دو بزرگوار، عرب را به دين
فطرت و ملت حنيف دعوت كرده اند، هيچيك در اين گونه سوره ها وارد نشده . و ليكن در
سوره هاى غير مكى از قبيل (بقره ) و (حج ) و
امثال آن اين جزئيات ذكر شده و پيوند پدر و فرزندى ميان آن دو و پدر عرب بودن و
تشريع دين اسلام و بناى كعبه به دست ايشان خاطر نشان شده است .
سر اين اختلاف اين است كه محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) تا چندى كه در مكه به
سر مى برد با يهوديها ميانه بدى نداشت ، بلكه تا حدى به آنها اعتماد هم داشت ، و
ليكن وقتى به مدينه مهاجرت نمود و با دشمنى شديد و ريشه دار يهود مواجه گرديد
چارهاى جز اين نديد كه از غير يهود استمداد جسته و به كمك آنان خود را از شر يهود
محفوظ بدارد، اينجا بود كه هوش سرشار خداداديش او را به اين نقشه راهنمايى كرد كه
به منظور همدست ساختن مشركين عرب ابراهيم (عليهالسلام ) را كه بنيانگذار دين توحيد
است پدر عرب ناميده و حتى شجره خود را به او منتهى كند، و به همين منظور و براى
نجات از شر مردم مكه كه بيش از هر مردم ديگرى فكر او را به خود
مشغول كرده بودند بانى خانه مقدس آنان يعنى كعبه را ابراهيم ناميده و از اين راه مردم آن
شهر را هم با خود موافق نمود) .
صاحبان اين اشكال با اين نسبتهايى كه به كتاب عزيز خدا داده آبرويى براى خود
باقى نگذاشته اند، براى اينكه قرآن كريم با شهرت جهانيى كه دارد حقانيتش بر هيچ
شرقى و غربى پوشيده نيست ، مگر كسى از معارف آن بى خبر باشد، و بخواهد با
نداشتن اهليت در باره چيزى قضاوت كند، وگرنه هيچ دانشمند متدبرى نيست كه قرآن را
ديده باشد و آن را مشتمل بر كوچكترين خلاف واقعى بداند. آرى ، همه - چه شرقى و چه
غربى - اعتراف دارند بر اينكه قرآن نه با مشركين مداهنه و سازش نموده ، نه با يهود
و نه با نصارا و نه با هيچ ملتى ديگر، و در اين باب هيچ فرقى بين لحن سوره هاى
مكى آن و لحن سوره هاى مدنياش نيست ، و همه جا به يك لحن يهود و نصارا و مشركين را
تخطئه نموده است .
بله ، اين معنا هست كه آيات قرآن از آنجايى كه به تدريج و بر حسب پيشامدهاى مربوط
به دعوت دينى نازل مى شده ، و ابتلاى رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) به
يهوديان بعد از هجرت بوده قهرا تشديد علنى عليه يهود هم در آيات نازله در آن ايام
واقع شده ، همچنانكه آيات راجع به احكامى كه موضوعات آن در آن ايام پيش آمده در همان
ايام نازل شده است .
و اما اينكه گفتند داستان ساختن خانه كعبه و سركشى ابراهيم (عليهالسلام ) از
اسماعيل و تشريع دين حنيف در سوره هاى مكى نيامده ، جوابش آيات سوره ابراهيم
(عليهالسلام ) است كه در مكه نازل شده و خداوند در آن ، دعاى ابراهيم (عليهالسلام ) را
چنين حكايت نموده :
(و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا البلد آمنا و اجنبنى و بنى ان نعبد الاصنام ) - تا آنجا
كه مى فرمايد - (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا
ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون
) - تا آنجا كه مى فرمايد - (الحمد لله الذى وهب لى على الكبر
اسمعيل و اسحق ان ربى لسميع الدعاء) .
همچنانكه نظير اين آيات در سوره صافات كه آن نيز مكى است و اشاره به داستان ذبح
دارد آمده و ما در چند صفحه قبل آن را ايراد نموديم .
و اما اينكه گفتند: محمد (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) بدين وسيله خود را از شر يهوديان
معاصرش حفظ كرد و شجره خود را متصل به يهوديت ابراهيم (عليهالسلام ) نمود، جوابش
آيه (يا اهل الكتاب لم تحاجون فى ابراهيم و ما انزلت التورية و
الانجيل الا من بعده افلا تعقلون ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (ما كان ابراهيم يهوديا
و لا نصرانيا و لكن كان حنيفامسلما و ما كان من المشركين ) است كه صراحتا مى فرمايد
ابراهيم (عليهالسلام ) يهودى نبوده است .
اشكال
ديگر به آيات مربوط به احتجاجات ابراهيم (ع ) و در آتش انداختن آن حضرت .
اشكال دوم اين است كه : ستاره پرستانى كه قرآن ، احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) را
عليه الوهيت آنها با جمله (فلما جن عليه ) متعرض شده در شهر (حران ) كه ابراهيم
(عليهالسلام ) از (بابل ) يا (اور) بدانجا مهاجرت كرد، مى زيستند، و لازمه اين
معنا اين است كه بين احتجاج او عليه ستاره پرستان و بين احتجاجش عليه بت پرستان و
بت شكستن و در آتش انداختنش مدتى طولانى فاصله شده باشد، و
حال آنكه از ظاهر آيات راجع به اين دو احتجاج بر مى آيد كه اين دو احتجاج در عرض دو
روزى واقع شده است كه اولين برخورد وى با پدرش بود - چنانكه گذشت .
مؤ لف : اين اشكال در حقيقت اشكال به تفسيرى است كه در
ذيل آيات ، گذشت ، نه بر اصل آيات قرآنى . و جوابش هم اين است كه اين حرف ناشى
از غفلت و بى اطلاعى از تاريخ و همچنين در دست نداشتن حساب صحيح است ، براى اينكه
اگر درست حساب مى كردند، مى فهميدند كه وقتى در يك شهر بزرگى از يك كشورى ،
مذهبى مانند صابئيه رائج باشد، قهرا در گوشه و كنار آن كشور نيز از معتقدين به آن
مذهب اشخاصى يافت مى شوند، چطور ممكن است مثلا شهر حران همگى ستاره پرست باشند
و از اين ستاره پرستان در مركز و عاصمه كشور يعنى شهر
بابل يا اور عده اى يافت نشوند؟.
و اما اينكه گفتيم اين اشكال ناشى از بى اطلاعى از تاريخ است ، براى اين است كه
تاريخ ثابت كرده كه در شهر بابل مذهب ستاره پرستى مانند مذهب بت پرستى رائج
بوده ، و معتقدين به آن مذهب نيز مانند معتقدين به اين كيش داراى معابد بسيارى بوده اند و
هر معبدى را به نام ستارهاى ساخته و مجسمهاى از آن ستاره را در آن معبد نصب كرده
بودند. مخصوصا در تاريخ سرزمين بابل و حوالى آن اين معنا ثابت است كه صابئين در
حدود سه هزار و دويست سال قبل از ميلاد در اين سرزمين معبدى به نام (اله شمس ) و
معبدى به نام (اله قمر) بنا كرده اند، و در سنگهايى هم كه باستانشناسان كشف كرده
اند و در آن شريعت حمورابى حك شده ، اله شمس و اله قمر اسم برده شده است . و تاريخ
نوشتن و حكاكى اين سنگها مقارن با همان ايام زندگى ابراهيم (عليهالسلام ) است .
گفتار بيرونى و بلخى و مسعودى درباره عقائد ستاره پرستان ، بت پرستان و صائبين
.
و در آن قسمتى هم كه از كتاب (آثار الباقية ) ابو ريحان بيرونى در
ذيل آيه 62 از سوره بقره در ضمن بحث تاريخى
نقل شد داشت كه : (يوذاسف ) پس از گذشتن
يكسال از سلطنت طهمورث در سرزمين هند ظهور و كتابت فارسى را اختراع كرد و مردم را
به كيش صابئيت دعوت نمود. و گروه بسيارى هم بدو گرويدند. و نيز پادشاهان سلسله
پيشداديان و بعضى از كيانيها كه در بلخ بسر مى بردند، آفتاب ، ماه و ستارگان و
همچنين كليات عناصر را مقدس و معظم مى شمردند، تا آنكه پس از گذشتن سى
سال از سلطنت گشتاسب ، زردشت ظهور نمود.
بيرونى همچنان گفتار خود را ادامه داده تا آنجا كه مى گويد: اينها تدابير عالم را به
فلك و اجرام فلكى نسبت مى دهند و براى آنها
قائل به حيات ، نطق ، چشم و گوش بوده و به طور كلى انوار را تعظيم مى كنند.
از جمله آثار باستانى صابئين يكى گنبدى است كه بالاى محراب مقصوره جامع دمشق
ساختهاند، چون اين محل نمازگاه صابئين بوده . يونانيها و روميها نيز بر اين كيش بوده
اند. مسجد مذكور در اثر تحولات تاريخى از دست صابئين درآمد و به دست يهود و پس از
يهود به دست نصارا افتاد و آن را كليساى خود قرار دادند، تا آنكه اسلام ظهور نمود و
مسلمين بر دمشق مسلط شده و اين بناى تاريخى را مسجد خود كردند.
و به طورى كه ابو معشر بلخى در كتاب خود نوشته : صابئين هيكلهايى به اسماء
آفتاب داشتهاند، مانند هيكل (بعلبك ) كه براى صنم شمس و (قران ) كه براى
صنم قمر ساخته شده بود و شكل طيلسان را داشته . در نزديكيهاى دمشق دهى است به نام
(سلمسين ) كه معلوم مى شود اسم قديمى اين
محل (صنم سين ) يعنى بت ماه بوده ، و نيز دهى ديگر است بنام (ترع عوز) يعنى
دروازه زهره .
و به طورى كه مورخين مى نويسند حتى بتهاى خانه كعبه هم از آن صابئين بوده ، و مردم
مكه در آنروزها در شمار صابئين و ستاره پرست بوده اند، و بت (لات ) به اسم
(زحل ) و بت (عزى ) به اسم (زهره ) بوده .
مسعودى مى نويسد كه : مذهب صابئيت در حقيقت تكاملى از بت پرستى بوده ، چون ريشه
اين دو كيش يكى است ، و چه بسا كه بسيارى از بت پرستان نيز مجسمه خورشيد، ماه و
ساير ستارگان را مى پرستيدند، و با پرستش آنها به اله هاى هر يك از آنها و به
واسطه آن اله ها به اله آلهه تقرب مى جستند.
و نيز مى گويد: بسيارى از اهل هند و چين و طوائفى ديگر بودند كه خداى عز و
جل را جسم مى پنداشته ، و معتقد بودند ملائكه اجسامى هستند به اندازه هاى معين ، و خدا و
ملائكه در پشت آسمان پنهانند. اين عقايد آنها را بر آن داشت كه تمثالها و بتهايى به
خيال خود به شكل خداى عز و جل و يا به شكل ملائكه با قامتها و شكلهاى مختلف و يا به
شكل انسان يا غير اينها تراشيده آنها را بپرستند، و به پيشگاهشان قربانيانى تقديم
بدارند، و نذوراتى برايشان نذر كنند، زيرا به عقيده اينان اين آلهه همانند خداى
متعال و به او نزديك بودند.
دير زمانى بر اين منوال گذشت تا آنكه بعضى از حكما و دانشمندانشان آنان را به نتيجه
افكار خود بدين شرح آگاه ساختند كه : افلاك و كواكب نزديك ترين اجسام ديدنى به
خداى تعالى مى باشند، و اين اجسام داراى حيات و نفس ناطقه اند، و ملائكه در بين اين
ستارگان و آسمانها به نزد خدا آمد و شد دارند، و هر حادثهاى كه در عالم ما پيش مى آيد
همه الگويى از حوادث عالم بالا و نتيجه حوادثى است كه به امر خدا در كواكب پديد مى
آيد.
از آن به بعد بشر بتپرست متوجه ستارگان گشته و قربانيها را به پيشگاه آنها
تقديم مى داشتند، بدان اميد كه ستارگان حوائج آنها را برآورده و حوادث خوبى
برايشان پيش آورند. ليكن متوجه شدند كه اين ستارگان در روز و قسمتى از شب در
دسترس آنها نيستند، و تنها پارهاى از شب خودنمائى مى كنند، به ناچار بعضى از
حكمايشان راه چاره را در اين ديدند كه بتها و مجسمه هايى به صورت و
شكل ستارگان بسازند و به ايشان دستور دادند تا پيكرها و بتهايى به عدد ستارگان
مشهور براى كواكب ساختند و هر صنفى از ايشان ستارهاى را تعظيم مى كردند و به
پيشگاهش قربانى مخصوصى مى بردند و چنين مى پنداشتند كه وقتى در زمين بت مربوط
بفلان ستاره را تعظيم كنند آن ستاره در آسمان به جنب و جوش درآمده و مطابق خواسته
هايشان سير مى كند.
آنان براى هر كدام خانه اى جداگانه و هيكلى منفرد ترتيب داده و به هر يك از آن هيكلها
اسم يكى از ستارگان را گذاشتند. گروهى خانه كعبه را خانه
زحل پنداشته و گفته اند: اگر اين خانه تاكنون باقى مانده براى اين بوده كه اين
خانه خانه زحل است ، و زحل آنرا از دستخوش حوادث نگهداشته ، چون
زحل كارش بقا و ثبوت و نگهدارى است . هر موجودى كه مربوط به اين ستاره باشد به
هيچ وجه زوال پذير نيست . اينان عقايد خرافى ديگر نيز داشتهاند كه ذكر آنها باعث
ملال خاطر خواننده است .
چون مدتى بر اين منوال گذشت ، كم كم خود بتها را به جاى ستارگان پرستيده و آنها
را واسطه نزديكى به خدا دانستند و پرستش ستارگان را از ياد بردند، تا آنكه
يوذاسف كه مردى از اهل هند بود در سرزمين هند ظهور نمود و از هند به سند و از آنجا به
بلاد سيستان و زابلستان كه آنروز در تحت تصرف (فيروز بن كبك ) بود ، سفر
نمود و از آنجا مجددا به سند مراجعت كرد و از آنجا به كرمان رفت . اين مرد ادعاى نبوت
داشت و ميگفت : من از طرف خداى تعالى رسول و واسطه بين او و بندگان اويم .
يوذاسف در اوايل سلطنت طهمورث پادشاه فارس - و بعضى گفته اند در عهد سلطنت جم
- به فارس رفت - او اولين كسى بود كه مذهب ستاره پرستى را در بين مردم ابداع
نمود و آنرا انتشار داد - چنانكه در سطور گذشته يادآور شديم .
يوذاسف مردم را به زهد و ترك دنيا و اشتغال به معنويات و توجه به عوالم بالا كه
مبداء و منتهاى نفوس بشر است دعوت مى نمود، و با القاء شبهاتى كه داشت مردم را به
پرستش بتها و سجده در برابر آنها وا مى داشت و با حيله و نيرنگهايى كه مخصوص به
خودش بود اين مسلك خرافى را صورت مسلكى صحيح و عقلائى داد.
تاريخ دانان خبره و باستانشناسان نوشتهاند: (جم ) اولين كسى بود كه آتش را
بزرگ شمرد و مردم را به بزرگداشت آن دعوت نمود، او آتش را از اين جهت تعظيم مى
كرده كه به نور آفتاب و ماه شباهت داشته و او بطور كلى نور را بهتر از ظلمت مى دانسته
و براى آن مراتبى قايل بوده . بعد از وى پيروان او با هم اختلاف نموده هر طائفهاى به
سليقه خود چيزى را واجب التعظيم مى دانست و آنرا براى نزديكى به خدا تعظيم مى كرد.
مسعودى سپس خانه هاى مقدسى را كه در دنيا هر كدام مرجع طائفه مخصوصى است
برشمرده و در اين باره هفت خانه را اسم مى برد: 1 - خانه كعبه يا خانه
زحل 2 - خانه اى در اصفهان بالاى كوه مارس 3 - خانه مندوسان در بلاد هند 4 - خانه
نوبهار بنام ماه در شهر بلخ 5 - خانه غمدان در شهر صنعاى يمن به نام زهره 6 -
خانه كاوسان بنام خورشيد در شهر فرغانه 7 - خانه نخستين علت ، در بلندترين
بلاد چين .
آنگاه مى گويد: خانه هاى مقدس ديگرى در بلاد يونان و روم قديم و صقلاب بوده كه
برخى از آنها به اسماى كواكب ناميده مى شدند، مانند خانه زهره در تونس .
صابئى ها - كه آنان را به خاطر اينكه حرانيها همه صابئى بوده اند حرانيون نيز
گفته اند - علاوه بر خانه هاى مذكور هيكلهايى نيز داشتهاند كه هر كدام را به نام يكى
از جواهر عقلى و ستارگان مى ناميدند، از آن جمله است : 1 -
هيكل نخستين علت 2 - هيكل عقل 3 - هيكل سلسله 4 -
هيكل صورت 5 - هيكل نفس ، كه اين چند هيكل بر خلاف ساير
هياكل كه هر كدام شكل مخصوصى داشته اند، همه مدور
شكل ساخته شده بودند. 6 - هيكل زحل ، شش ضلعى 7 -
هيكل مشترى ، سه ضلعى 8 - هيكل مريخ ، چهار ضلعى
مستطيل 9 - هيكل شمس ، مربع 10 - هيكل عطارد، مثلث 11 -
هيكل زهره ، مثلث در جوف مربع مستطيل 12 -
هيكل قمر، هشت ضلعى . البته صابئيها غير از آنچه كه ما در اينجا به نگارش درآورديم ،
عقايد و اسرار و رموزى هم داشتهاند كه از غير خود پنهان مى داشته اند.
اين بود گفتار مسعودى در مروج الذهب ، نظير مطالب وى را شهرستانى نيز در كتاب
ملل و نحل خود آورده است .
دو نكته كه از بيانات گذشته بدست آمد.
از بيانات قبلى دو نكته به دست آمد: اول اينكه بت پرستان همانطورى كه بتهايى را به
عنوان مجسمه هاى خدايان و ارباب انواع مى پرستيدند، هم چنين بتهايى را به عنوان
مجسمه ستارگان و آفتاب و ماه مى پرستيدند، و به اسم هر كدام هيكلى ساخته بودند.
بنابراين ، ممكن است احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) در باره ستاره و خورشيد و ماه ، با
بت پرستانى بوده كه در عين بت پرستى ستارگان را هم مى پرستيده اند نه فقط با
صابئين (و ستاره پرستان ). همچنانكه ممكن است بگوييم : بنابر پارهاى از روايات كه
در سابق ايراد شد احتجاج ابراهيم (عليهالسلام ) با صابئين و ستاره پرستانى بوده
كه در آنروزها در شهر بابل و يا اور و يا كوثاريا مى زيستهاند (نه با اهالى حران كه
مركز صابئيت بوده تا آن اشكال وارد آيد).
علاوه بر اينكه از ظاهر آيات كريمه راجع به ابراهيم (عليهالسلام ) استفاده مى شود كه
ابراهيم (عليهالسلام ) پس از احتجاج با پدر و قومش و پس از آنكه از هدايت آنها مايوس
شد از سرزمين آنان مستقيما به سوى ارض مقدس مهاجرت نمود، نه اينكه ابتدا به سوى
حران و سپس به ارض مقدس مهاجرت كرده باشد. و اينكه كتب تواريخ نوشته اند: در آغاز
به سوى حران و سپس از آنجا به سوى ارض مقدس هجرت كرده ماخذ صحيحى جز همان
گفته هاى تورات و يا اخبار ديگرى كه اسرائيليت در آن دست برده ، ندارد. براى صدق
گفتار ما كافى است كه خواننده عزيز تورات را با اخبارى كه تاريخ طبرى ضبط كرده
دقيقا مورد بررسى قرار دهد.
از همه اينها گذشته بعضى نوشته اند كه غير از حرانى كه مركز صابئيها بوده ،
حران ديگرى در نزديكى هاى بابل بوده ، و منظور تورات از حران ، همين شهر بوده كه
در نزديكى هاى بابل ما بين فرات و خابور قرار داشته ، نه حران دمشق .
آرى ، مسعودى گويد كه : (آنچه از هيكلهاى مقدس صابئين تاكنون
(سال 332 ه - زمان مسعودى ) باقى مانده خانه اى است در شهر حران در دروازه (رقه
) معروف به (مغليتيا) كه آنرا هيكل آزر پدر ابراهيم (عليهالسلام ) مى دانند و در
باره آزر و ابراهيم (عليهالسلام ) پسرش ، سخنان بسيارى دارند) . ولى گفته آنان
هيچگونه ارزشى ندارد.
دوم اينكه همانطورى كه بت پرستان گاهى آفتاب و ماه و ستاره را مى پرستيدند همچنين
ستاره پرستان نيز هيكلهايى براى پرستش غير كواكب و ماه و آفتاب داشته اند، مانند
هيكل علت نخستين و هيكل عقل و نفس و غير آن ، و مانند بت پرستان به اين اشياء
(عقل و نفس و...) تقرب مى جستهاند.
مؤ يد اين معنا گفته (هردوت ) مى باشد، او در كتاب تاريخش آنجا كه معبد
بابل را وصف مى كند مى گويد: اين معبد مشتمل بر يك برج هشت طبقه اى بوده و آخرين
آنها مشتمل بر گنبدى بزرگ و فراخ بوده ، و در آن گنبد فقط تختى بزرگ و در
مقابل آن تخت ميزى از طلا قرار داشته ، و غير از اين دو چيز در آن گنبد هيچ چيز، نه مجسمه
و نه تمثال و نه چيز ديگر، نبوده و احدى جز يك زن كه معتقد بود خداوند او را براى
ملازمت و حفاظت هيكل استخدام نموده كسى در آن گنبد نمى خوابيد.
و بعيد نيست اين همان هيكل علت نخستين بوده كه به عقيده آنان از هر
شكل و هياتى منزه است . گو اينكه خود صاحبان اين عقايد - همانطور كه مسعودى مى
گويد - علت اولى را هم به اشكال مختلفى به پندار خود تصوير مى كردند. و ثابت
شده كه فلاسفه اين طائفه ، خدا را از هيات و
شكل جسمانى و وضع مادى منزه دانسته او را به صفاتى كه لايق ذات او است توصيف
نموده اند، ولى جراءت اظهار عقيده خود را در بين عامه مردم نداشته و از آنان تقيه مى
كردند، يا براى اينكه مردم ظرفيت درك آنرا نداشته اند و يا اغراض سياسى آنها را وادار
به كتمان حق نموده است .
آيات 90-84 سوره انعام .
و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا و نوحا هدينا من
قبل و من ذريته داود و سليمن و ايوب و يوسف و موسى و هرون و كذلك نجزى المحسنين
(84) و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين (85) و
اسمعيل و اليسع و يونس و لوطا و كلا فضلنا على العالمين (86) و من آبائهم و ذرياتهم
و اخوانهم و اجتبيناهم و هديناهم الى صرط مستقيم (87) ذلك هدى يهدى به من يشاء من عباده و
لو اشركوا لحبط عنهم ما كانوا يعملون (88) اولئك الذين آتيناهم الكتاب و الحكم و النبوة
فان يكفر بها هؤ لاء فقد وكلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين (89) اولئك الذين هدى
اللّه فبهدئهم اقتده قل لا اسلكم عليه اجرا ان هو الا ذكرى للعالمين (0)
ترجمه آيات
و اسحاق و يعقوب را به او بخشيديم ، همه را هدايت كرديم ، و نوح را نيز پيش از
ابراهيم و فرزندانش داوود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون هدايت نموديم ، و
نيكوكاران را چنين پاداش مى دهيم (84)
و زكريا و يحيى و عيسى و الياس همگى از نيكوكارانند (85)
و همچنين اسماعيل و يسع و يونس و لوط از شايستگانند و ما همه آن پيغمبران را داده بوديم
(86)
و بعضى پدران و نوادگان و برادرانشان را، و (اين پيغمبران ) را برگزيديم و به راه
راست هدايت كرديم (87)
آن هدايت خدا است كه هر كه از بندگان خويش را بخواهد بدان هدايت مى كند و اگر آنان
شرك آورده بودند اعمالى كه مى كردند حبط مى شد (88)
آنان كسانى بودند كه كتاب و حكم و نبوت به ايشان داده بوديم ، پس اگر اين قوم به
آن كافر شوند، ما قومى را كه هرگز كافر نشوند بر گماريم (89)
ايشان كسانى بودند كه خدا هدايتشان كرده بود پس به هدايت آنان اقتداء كن ، بگو من
براى پيغمبرى خود از شما مزدى نمى خواهم ، اين جز يادآورى و تذكرى براى جهانيان
نيست (90)
بيان آيات
اشاره به استمرار و عدم انقطاع عقيده به توحيد در قرون گذشته ، با عنايت و
هدايت الهى .
اتصال اين آيات به آيات قبل واضح است ، و احتجاج به بيان ندارد، پس در حقيقت اين
آيات تتمه داستان ابراهيم (عليهالسلام ) است .
گر چه اين آيات متضمن منت بر آنجناب و بر انبياى ديگرى كه نامشان با او ذكر شده در
نعمت نبوت است ، همچنانكه از ظاهر جمله (و وهبنا له اسحق و يعقوب ) و جمله (و كذلك
نجزى المحسنين ) و جمله (و كلا فضلنا على العالمين ) و غير آن استفاده مى شود، و
ليكن بايد دانست كه سياق اين آيات آنطورى كه بعضيها پنداشته اند تنها سياق منت
نهادن در مساءله نبوت نيست ، و نمى خواهد فقط اين نعمت را به رخ آنان بكشد. بلكه در
مقام بيان نعمتهاى بزرگ و بخششهاى جميل الهى نيز هست كه داشتن توحيد فطرى و اهتداء
به هدايت الهى به دنبال آن مى آيد، بلكه موافق با غرض اين سوره كه همان بيان
توحيد فطرى است همان معناى دوم است . در سابق هم گفتيم كه آوردن داستان ابراهيم
(عليهالسلام ) در ضمن اين سوره در حقيقت به منزله
مثال زدن بر اصل مطلبى است كه سوره در صدد بيان آن است .
اين آيات در عين اينكه سياقش سياق بيان توحيد فطرى است ، اين معنا را نيز مى رساند
كه عقيده به توحيد در قرون گذشته در ميان مردم محفوظ بوده ، و عنايت خاص الهى و
هدايتش نگذاشته كه اين مطلب ، در يك جاى از سلسله
متصل بشريت بطور كلى از بين برود - به
قول عوام حق و حقيقت باريك شدنى هست و ليكن قطع شدنى نيست - آرى ، عنايتى كه
پروردگار متعال به دين خود دارد اين دين را از اينكه يكباره دستخوش هواهاى شيطانى
شيطان صفتان گردد و بكلى از بين رفته و در نتيجه غرض از خلقت عالم
باطل شود حفظ فرموده است . اين معنا از ظاهر جمله (و وهبنا له ) و جمله (و نوحا هدينا من
قبل و من ذريته ...) و جمله (و من آبائهم و ذرياتهم و اخوانهم ) و همچنين جمله (فان
يكفر بها هؤ لاء...) استفاده مى شود.
البته در طى آيات فرق بين هدايت الهى با هدايت غير الهى و خصائصى از
قبيل اجتباء، استقامت راه ، ايتاى كتاب و حكم و نبوت كه بدان وسيله هدايت الهى از غير الهى
ممتاز مى شود، نيز ذكر شده و به زودى بيان آن خواهد آمد - ان شاء اللّه .
و وهبنا له اسحق و يعقوب كلا هدينا
اسحاق فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) و يعقوب فرزند اسحاق است ، و اينكه فرمود:
(كلا هدينا) و لفظ (كلا) را مقدم بر (هدينا) ذكر كرد براى اين است كه دلالت
كند بر اينكه هدايت الهى ، هر يك از نامبردگان را مستقلا
شامل شده ، نه اين كه هدايت خدا به طور استقلال ابراهيم را
شامل شده و آن ديگرى را به طور تبعى و طفيلى . و در حقيقت اين تعبير به منزله اين است
كه گفته باشد: ما ابراهيم (عليهالسلام ) را هدايت كرديم ، اسحاق را هم هدايت كرديم ،
يعقوب را هم هدايت كرديم .
و نوحا هدينا من قبل
اين جمله اشعار دارد بر اينكه هدايت در سلسله آباء و ابناى بشر هيچوقت منقطع نشده ، و
اين طور نبود كه از ابراهيم (عليهالسلام ) شروع شده باشد و
قبل از آنجناب هدايتى در عالم نبوده باشد، نه ، رحمت خدا
قبل از ابراهيم هم شامل نوح بوده است .
و من ذريته داود و سليمن ... و كذلك نجزى المحسنين
ضميرى كه در كلمه (ذريته ) است بر حسب ظاهر به نوح برمى گردد، چون لفظ
نوح در آيه شريفه نزديك ترين كلمه اى است كه ممكن است ضمير به آن عايد شود، و
لفظ ابراهيم (عليهالسلام ) از آن دور است . علاوه بر اين ، بعضى از انبياى نامبرده در
آيه ، مانند لوط و الياس - بطورى كه گفته اند - ذريه ابراهيم (عليهالسلام )
نيستند، پس ناگزير بايد گفت مرجع ضمير همان نوح است .
بعضى از مفسرين گفته اند مرجع ضمير ابراهيم (عليهالسلام ) است ، و اگر در ضمن ،
اسم لوط و الياس را هم برده با اينكه اين دو بزرگوار از ذريه ابراهيم (عليهالسلام )
نبوده اند از باب تغليب بوده ، لذا مى بينيم در آيه 27 سوره عنكبوت كه مى فرمايد:
(و وهبنا له اسحق و يعقوب و جعلنا فى ذريته النبوة و الكتاب ) ضمير (ذريته )
به ابراهيم (عليهالسلام ) بر مى گردد. ممكن هم هست مراد از (ذريه ) همان شش نفرى
باشند كه در آيه ذكر شده اند، و نامبردگان در آيه بعدى
داخل در آن نباشند، و جمله (و زكريا...) و همچنين (و
اسماعيل ...) معطوف بر جمله (و من ذريته ) باشند نه بر (داود...) . اين احتمالاتى
است كه بعضيها داده اند، و ليكن نسبت به سياق آيه
احتمال بعيدى است .
و اما جمله (و كذلك نجزى المحسنين ) ظاهر سياق چنين اقتضا مى كند كه مراد از اين جزاء
همان هدايت الهى باشد كه ذكر شد، و لذا مى فرمايد: (و كذلك اين چنين جزا مى دهيم ) .
خواهيد گفت : اگر لفظ (كذلك ) اشاره به جزا مى بود، جا داشت لفظ (هكذا) را
كه براى اشاره به نزديك است به كار ببرد، نه لفظ (كذلك ) را كه براى اشاره
به دور است . جواب اين سخن اين است كه لفظ (كذلك ) تنها براى اشاره به دور
نيست ، بلكه گاه مى شود كه مشار اليه نزديك است ، و ليكن براى اشاره به عظمت
موضوع لفظ (كذلك ) به كار برده مى شود، در اينجا نيز با بكار بردن اين لفظ،
مهم بودن هدايت را رسانيده ، نظير جمله (كذلك يضرب اللّه
لامثال ) كه با لفظ (كذلك ) به مثالى كه زده اشاره فرموده با اينكه آن
مثال از اين اشاره دور نبود.
و زكريا و يحيى و عيسى و الياس كل من الصالحين
در مباحث قبلى در معناى (احسان ) و صلاح بحث كرديم .
قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقى مى داند.
از اينكه قرآن كريم عيسى را در بين نامبردگان از ذريه نوح مى شمارد، ميتوان به دست
آورد كه قرآن كريم دخترزادگان را هم اولاد و ذريه حقيقى مى داند، چون اگر غير اين بود
عيسى را كه از طرف مادر به نوح متصل مى شود ذريه نوح نمى خواند. نظير اين استفاده
در سابق از آيه ارث و آيه محرمات نكاح گذشت . البته مطالب ديگرى نيز در اين باره
هست كه - ان شاء الله - در بحث روايتى آينده ايراد خواهد شد.
و اسمعيل و اليسع و يونس و لوطا و كلا فضلنا على العالمين
ظاهر آيه اين است كه مراد از اسماعيل همان فرزند ابراهيم (عليهالسلام ) و برادر اسحاق
است ، (يسع ) - به فتح يا و سين - بر وزن (اءسد) و به قرائتى ديگر
(ليسع ) بر وزن (ضيغم ) اسم يكى از انبياى بنى
اسرائيل است . قرآن كريم در اين آيه و همچنين در آيه (و اذكر
اسمعيل و اليسع و ذا الكفل و كل من الاخيار) نام او را با
اسماعيل ذكر فرموده . و اما اينكه اين پيغمبر در چه زمانى مى زيسته و خاطرات زندگيش
چه بوده ؟ قرآن چيزى از آن را بيان نكرده است .
ملاك تفصيل و برترى انبياء(ع ) بر ديگر مردم ، داشتن هدايت فطرى و بهره مندى
ازهدايت خاص و بى واسطه الهى است .
و اما اينكه فرمود: (و كلا فضلنا على العالمين ) ، معناى (عالم ) جماعتى از مردم است
، مثلا گفته مى شود (عالم عرب ) و (عالم عجم ) و (عالم روم ) . و معناى برترى
دادن و بر عالمين ، مقدم داشتن به حسب مقام و منزلت است ، چون هدايت خاص الهى آنان را
بدون واسطه و غير آنان را به واسطه آنان شامل مى شود. ممكن هم هست برترى دادن آنان
از اين باب بوده كه اين طائفه يعنى طائفه انبيا (عليهم السلام ) در ميان سلسله بنى
نوع بشر - چه گذشتگان و چه آيندگان - اين امتياز را داشته اند كه هدايتشان بر
خلاف ساير افراد بشر فطرى بوده و به راهنمايى كسى هدايت نشده اند، و معلوم است
چنين كسانى بر آنان كه هدايتشان به راهنمايى غير باشد برترى دارند. پس نامبردگان
در آيه و همچنين انبياى گذشته ، و آينده بعد از ايشان ، روى هم مجتمعى هستند كه بر
ساير مجتمعات بشرى فضيلت خدايى دارند.
كوتاه سخن اينكه ، ملاك در اين تفضيل همان داشتن هدايت فطرى است ، و انبيا اگر بر
سايرين برترى دارند براى داشتن اين قسم هدايت است . بنابراين ، اگر غير از سلسله
جليل انبيا كسان ديگرى هم از قبيل ملائكه و يا ائمه معصومين (عليهم السلام ) يافت شوند
كه هدايتشان فطرى و غير اكتسابى باشد، قهرا آن افراد نيز بر ساير افراد بشر همان
فضيلت را خواهند داشت . و همانطورى كه در ذيل آيه (و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات
) در جلد اول اين كتاب گذشت ، انبيا (عليهم السلام ) هم بر اينگونه اشخاص از جهت
داشتن هدايت فطرى فضيلتى نخواهند داشت اگر چه از جهات ديگرى برترى داشته
باشند.
اين مطلب را در اينجا براى اين گفتيم تا معلوم شود اينكه بعضى از مفسرين به اين آيه
استدلال كرده اند بر اينكه انبيا (عليهم السلام ) از ملائكه هم بالاترند صحيح نيست ، و
نيز معلوم شود به اينكه منظور از برترى در اين آيه تنها برترى از جهت هدايت خاص
بى واسطه الهى است ، و لذا با اين آيه نمى توان برترين انبيا را بر ملائكه اثبات
كرد. گو اينكه ممكن است انبيا (عليهم السلام ) از جهت دارا بودن مقام اجتباء، يا صراط
مستقيم و كتاب و حكم و نبوت بر ملائكه برترى داشته باشند، الا اينكه برترى از اين
جهات ربطى به آيه مورد بحث ندارد.
در اينجا بايد دانست كه در ذكر اسماى هفده نفر از انبيا در اين سه آيه ، رعايت ترتيب
نشده ، نه از جهت زمان و نه از جهت مقام و منزلت ، براى اينكه مى بينيم انبياى بعد از
اسماعيل را قبل از وى ذكر نموده و همچنين عده اى از انبيا را بر نوح ، موسى و عيسى كه
به نص قرآن كريم افضل از آنهايند مقدم داشته است .
پس اينكه صاحب المنار خواسته وجهى براى ترتيب درست كند، صحيح نيست .
كوششى كه صاحب المنار براى توجيه ترتيب اسماء انبياء (ع ) در سه آيه شريفه
،نموده است .
وى در اين باره گفته است : اين چهارده پيغمبر كه در سه آيه مورد بحث ذكر شده اند سه
قسمند چون هر چند نفرشان در تحت يك جامع قرار دارند.
قسم اول - انبيايى هستند كه خداوند به آنان علاوه بر نبوت و رسالت ، ملك و سلطنت و
حكم و سيادت هم داده ، مانند: داوود، سليمان ، ايوب ، يوسف ، موسى و هارون . لذا
اول داود و سليمان را كه دو پادشاه توانگر بودند كه از نعمت الهى برخوردار بودند
-، ذكر نموده و بعد از آن دو پيغمبر، ايوب و يوسف را كه آن يكى اميرى توانگر و عظيم
و نيكوكار و اين ديگرى وزيرى بزرگ و حاكمى متصرف بود اسم برده ، براى اينكه
اين دو تن علاوه بر داشتن ملك و امارت در يك جهتى ديگر مشتركند ، و آن اين است كه هر
كدام به يك نحو دچار گرفتاريهايى شده و در
مقابل آن ناملايمات شاكر و صابر بودند. و بعد از آن دو، موسى و هارون ذكر شده اند
كه در ميان امت حكومت داشتند ولى سلطنت نداشتند.