تفصيلى هم كه براى بحث داده كليت ندارد. اين گفته حالات نورانى كه در نفس پيدا مى
شود و حالات ديگرى ظلمانى كه در اثر گناهان صفحه
دل را تيره مى سازد هر چند در غالب خوبى ها و بدى ها، درست است ، (و به
قول معروف ديو چو بيرون رود فرشته درآيد)، و ليكن چنان هم نيست كه به طور كلى و
دائمى چنين باشد بلكه بسيار مى شود آن نور و اين ظلمت ، آن فضيلت و اين رذيلت باهم
مصالحه نموده ، هر دو در قلب مى مانند، و قلب (يا بگو نفس آدمى ) را بين خود تقسيم مى
كنند چند دانگ آن از فضيلت و چند دانگ ديگرش مخصوص رذيلت مى شود، به همين جهت است
كه مى بينيم يك فرد مسلمان مثلا هم ربا مى خورد، و از بلعيدن
اموال مردم هيچ پروايى ندارد، و هر قدر طلبكارش التماس كند يا فرد مظلوم كه وى
مالش را برده استغاثه كند ابدا گوشش بدهكار نيست ، و در عين
حال در انجام نمازهاى واجبش كمال جد و جهد را دارد، و نهايت درجه خضوع و خشوع را به
قدر توانائيش مراعات مى كند، و يا فرد ديگرى را مى بينيم كه در ريختن خون مردم و هتك
اعراض و افساد در زمين هيچ پروايى ندارد، و در عين
حال در عبادات و صدقاتش سعى بليغ دارد، كه خالصانه لوحه اللّه انجام دهد، و اين
همان است كه علماء النفس آن را ازدواج شخصيت مى نامند، و مى گويند اين گونه افراد در
آغاز بين دو صفت نورى و ظلمانيشان در درون دلشان كشمكش مى افتد، و با يكديگر
معارضه مى كنند، و سپس هر دو در نفس جاى گير مى شوند، البته
قبل از آنكه هر دو جاى گير شوند، دل انسان دائما در اثر برخورد ميلهاى مختلف و كشمكش
آنها معركه درگيريها است ، و انسان مدتى در تعب و رنج قرار دارد، تا در اثر تكرار
اعمال صالح ، و نيز در اثر تكرار گناه ، هر دو صفت ملكه اى راسخ در قلب شوند،
آنوقت ديگر كشمكشى واقع نمى شود، و انسان ، انسانى دو بعدى ، (يا بگو دو شخصيتى
) مى شود، هرگاه يكى از آن دو ملكه بروز كند، آن ديگرى خود را پنهان مى سازد، و او را
به حال خود مى گذارد تا شكارش را به دست آورد.
سومين خللى كه در گفتار غزالى هست اين است كه لازمه گفتارش لغو بودن شرطيت اجتناب
از كباير در تكفير صغاير است ، با اينكه آيه شريفه مى فرمايد شرط اين كه ما
گناهان صغيره و يا بگو سيئات شما را تكفير كنيم اين است كه از گناهان كبيره اجتناب
كنيد، و به گفته غزالى كسى كه اجتناب از گناهان كبيره اش براى اين جهت نيست بلكه
به خاطر اين كه نمى تواند مرتكب شود، چون هر چند مرتكب شود مغلوب نورانيت (و يا
بگو ثوابه اى او) مى شود چون او هزاران گناه را مرتكب نشده ، _ البته زورش
نرسيده - و همين ترك كباير سيئاتى براى او باقى نمى گذارد ديگر نمى شود
به او بگوييم اگر از گناهان كبيره اجتناب كنى سيئات تو را تكفير مى كنيم ، و چنين
سخنى ديگر وجه پسنديده اى ندارد.
غزالى در كتاب احياءالعلوم خود مى گويد: اجتناب از گناه كبيره وقتى باعث تكفير سيئات
مى شود كه انسان بتواند آن گناه را مرتكب شود، ولى به خاطر ترس از خدا از آن
صرف نظر كند،
مثل اينكه دسترسى به زن نامحرمى پيدا كرده ، و مى تواند بدون هيچ نگرانى با او زنا
كند، ولى جلو هواى نفس خود را بگيرد، و تنها به نظر و دستمالى اكتفا كند، در اينگونه
موارد آن مجاهده با نفس اثرش در نورانى كردن قلب بيشتر از اثر سوئى است كه نظر و
يا لمس در قلب مى گذارد، و معناى تكفير سيئات اين است و اما اگر اين شخص اءخته و يا
عنين باشد، و اصلا آلت تناسليش نعوظ نكند، و يا موانعى پيش بيايد، و نگذارد او به
عمل جماع مشغول شود، و يا حتى ترس از آخرت نگذارد آلت او نعوظ كند، چنين اجتنابى
(صرفنظر از اينكه اصلا اجتناب نيست ) صلاحيت براى تكفير نظر و لمس و يا مقدمات
جماع از قبيل رقص و آوازه خوانى را ندارد، بلكه كسى كه
ميل نوشيدن شراب و شنيدن آهنگ هاى تار را دارد، ولى با مجاهده جلوى هواى نفس خود را مى
گيرد، شراب را به آسمان مى پاشد، و تنها به شنيدن موسيقى اكتفا مى كند اين جهاد با
نفسش چه بسا ظلمت و اثر سوئى كه از ناحيه صداى موسيقى بر دلش افتاده را از
دل او محو كند، پس همه اينها احكامى است اخروى كه در آخرت به حسابش رسيده مى شود،
اين بود گفتار غزالى .
وى در جائى ديگر مى گويد: هر ظلمتى كه بر صفحه
دل نشيند ديگر برطرف نمى شود، مگر به وسيله حسنه اى كه ضد آن باشد، نه هر
حسنه ، و حسنات و سيئات متضاد آنهائى هستند كه با يكديگر تناسب دارند، و بدين جهت
سزاوار است كه مسلمان هر گناهى را كه مى كند، به وسيله حسنه اى از جنس آن ، آن را
زايل كند تا با آن مبارزه كرده باشد، چون سفيدى به وسيله سياهى از بين مى رود نه به
وسيله حرارت و برودت ، و رعايت اين تدريج و تحقيق از لطايفى است در طريقه محو،
چون اميد موفقيت با رعايت آن بيشتر، و اطمينان آورتر از اين است كه براى محو گناهان
تنها بر يك نوع عبادت تكيه كند هر چند كه آن نيز در محو گناهان مؤ ثر است .
خواننده عزيز از اين گفتار غزالى به طورى كه ملاحظه كرديد چنين برمى آيد كه محو
كننده سيئات ، اجتناب و خوددارى از كباير است ، با اين كه لازمه سخن اولش همان طور كه
در اشكال سوم ما بيانش گذشت اين بود كه اجتناب و خوددارى لازم نبوده ، بلكه نبود
گناه كافى است ، هر چند كه اين نبود به خاطر نداشتن قدرت باشد.
پس هيچ يك از اين وجوه چندگانه چنگى به دل نزد، و كلام جامعى كه ممكن است با استفاده
از ظواهر آيات كريمه قرآن در اين باره گفته شود اين است كه مساءله كسر و انكسار و
معارضه حسنات با سيئات ، و بالعكس اجمالا مسلم است ، اما اينكه هر سيئه اى در هر حسنه
اى و به عكس هر حسنه اى در هر سيئه اى تاءثير بگذارد، آن را ناقص يا به كلى از بين
ببرد هيچ دليلى ندارد،
تنها دليلش حسابگرى در حالات اخلاقى و نفسانى است ، كه البته اين حسابگرى و اين
اعتبار، در فهم اينگونه حقايق قرآنى در باب ثواب و عقاب كمك خوبى است .
و اما مساءله گناهان كبيره و صغيره همانطور كه توجه فرموديد گفتيم از ظاهر آيه مورد
بحث برمى آيد كه گناهان در مقايسه با يكديگر صغيره و كبيره مى شوند، مثلا
قتل نفس محترمه از در ستمگرى ، گناه است ، و نظر كردن به زن نامحرم نيز گناه است
ولى اولى نسبت به دومى كبيره است ، و نيز مى خوردن و مست شدن از در طغيان و بى
اعتنايى به نهى خداى تعالى و خلاصه حلال شمردن آن گناه است ، و خوردن آن از روى
هواى نفس نيز گناه خواهد بود، ليكن دومى نسبت به اولى كوچك تر است ، و از ارتباط اين
مساءله با مساءله كسر و انكسارى كه گذشت ، و اين كه گناهان ثوابها را به كلى از
بين ببرد و به عكس خيلى روشن نيست .
اجتناب از كبائر در تكفير دخالت دارد نه اينكه مانند توبه علت تاءمه
تكفيرباشد
از اين بحث بگذريم ، بحث ديگرى كه در اين آيه هست اين است كه از ظاهرش برمى آيد كه
خداى سبحان وعده مى دهد به كسانى كه از كباير خوددارى كنند اين كه همه سيئات آنان را
تكفير كند، چه سيئات گذشته و چه آينده آنان ، چون آيه شريفه اطلاق دارد، و ظاهر
اطلاق هر دو نوع سيئات را شامل مى شود، و از سوى ديگر اين را مى دانيم كه ظاهر از اين
اجتناب . اجتناب بقدر ممكن است ، يعنى هر مؤ منى به مقدارى كه مى تواند از كبيره ها
اجتناب كند، به طورى كه كلمه اجتناب صادق باشد بر ترك گناه او، چون هر ترك
گناهى اجتناب نيست ، و اگر شخص با توجه ، كمترين توجهى به سلسله گناهان كبيره
بكند، متوجه مى شود كه در عالم هستى حتى يك نفر پيدا نمى شود كه به تمامى گناهان
كبيره ميل پيدا بكند، و قدرت ارتكاب آنها را نيز داشته باشد، و به فرض هم كه چنين
كسى پيدا شود آن قدر نادر است ملحق به عدم است و بايد گفت اصلا چنين كسى نيست .
با اين حال اگر بخواهيم آيه شريفه را بر چنين فردى
حمل كنيم و بگوييم منظورش چنين كسى است قطعا طبع سليم و مستقيم اين
حمل ما را نخواهد پسنديد، بناچار بايد گفت : مقصود آيه اين است كه هر كس به قدرى مى
تواند گناه كبيره بكند، و نفس او كمال اشتياق به آن گناهان را دارد، و قدرت بر انجام
آن را نيز دارد، ولى به خاطر ترس از خدا مرتكب نشود خداى تعالى سيئات چنين كسى را
تكفير مى كند و مى بخشد، حال چه اين كه آن سيئات متناسب و هم جنس آن كباير باشد و يا
نباشد.
و اما اينكه اين تكفير خاصيت اجتناب باشد، به اين معنا كه اجتناب فى نفسه و خود به
خود اطاعتى باشد كه اثرش تكفير سيئات گردد، نظير توبه كه چنين اثرى را دارد، از
ظاهر آيه برنمى آيد و نمى توان اين معنا را به گردن آيه گذاشت ، كه انسان همين كه
گناهان كبيره مرتكب نشود،
در صغيره ها آزاد است و چون هر چه صغيره بكند حسناتش كه يكى از آنها اجتناب از كباير
است آن را تكفير و خنثى مى كنند، همچنان كه خداى تعالى فرمود: (ان الحسنات يذهبن
السيئات )
تنها از ظاهر آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم
سيّئاتكم ) برمى آيد كه اجتناب از كباير در مساءله تكفير دخالت دارد، نه اينكه علت
تامه آن باشد، و گرنه مناسب تر اين بود بفرمايد اطاعت ها كه يكى از آنها اجتناب مورد
بحث است ، سيئات را تكفير مى كنند، همچنان كه در آيه سوره هود همين را فرمود، و يا
بفرمايد: خداى تعالى گناهان صغيره را هر چه باشد مى آمرزد، ديگر احتياج نداشت به
صورت جمله شرطيه بفرمايد اگر شما از گناهان كبيره اجتناب كنيد، ما صغيره هايتان را
تكفير مى كنيم .
و اما اينكه از كجا بفهميم فلان گناه كبيره است يا صغيره پاسخش را در
اول بحث داديم كه از راه شدت نهى وارد از آن ، و يا از اينكه مرتكبش تهديد به عذاب
آتش شده ، و يا امثال آن فهميده مى شود حال چه اينكه آن نهى در كتاب خدا آمده باشد، و
چه اين در سنت وارد شده باشد، چون هيچ دليلى نداريم بر اين كه گناه كبيره تنها آن
گناهانى است كه در قرآن از آن نهى شديد و يا تهديد به عذاب آتش شده باشد.
بحث روايتى
(رواياتى در بيان گناهان كبيره )
در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده فرمود: گناهان كبيره آن گناهانى است
كه خداى تعالى آتش دوزخ را بر مرتكب آن حتمى دانسته است .
و در كتاب فقيه و تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه درباره
گناهان كبيره فرمود: هر عملى خدا مرتكب آن را تهديد به آتش كرده ، كبيره است .
و در كتاب ثواب الاعمال از امام صادق (عليه السلام )
نقل كرده كه فرمود: هر كس اجتناب كند از هر عملى كه خدا در برابر آن تهديد به آتش
كرده ، در صورتى كه ايمان داشته باشد، (و بخاطر اطاعت از خدا آن
عمل را انجام ندهد)، خداى سبحان سيئات او را تكفير مى كند، و در منزلگاهى آبرومند و
ارجمند داخل مى سازد، و كباير هفتگانه اى كه باعث آتش مى شوند عبارتند از كشتن انسانى
بدون مجوز،
و عقوق والدين (يعنى رنجانيدن آنان ) و خوردن ربا، و برگشتن به كفر بعد از دورى
كردن از آن ، و تهمت زدن زنا به زن پاكدامن ، و خوردن
مال يتيم ، و فرار از جنگ .
مؤ لف قدس سره : روايات از طرق شيعه و سنى در شمار عدد كباير بسيار است ، و در
اين بحث عده اى از آنها از نظر خواننده مى گذرد، چيزى كه هست در روايات آينده يكى از
كباير هفتگانه را شرك به خدا شمرده اند مگر در اين روايت كه نامى از آن برده نشده ، و
اى بسا امام صادق (عليه السلام ) شرك را از بين آن هفت كبيره بيرون كرده ، بدين جهت
خصوص شرك از بزرگترين كبيره ها بوده ، و جمله : (در صورتى ايمان به خدا داشته
باشد) به همين نكته اشاره دارد.
امام صادق (ع ) گناهان كبيره را يكى يكى نام مى برد
و در مجمع البيان است عبدالعظيم بن عبداللّه حسنى از ابى جعفر محمد بن على (جواد) از
پدرش على بن موسى الرضا از پدرش موسى بن جعفر (عليهم السلام ) روايت كرده كه
فرمود: عمرو بن عبيد بصرى بر (پدرم ) امام صادق (عليه السلام ) درآمد، همين كه سلام
كرد و نشست ، اين آيه را تلاوت كرد: (الّذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش ) و
آنگاه از خواندن بقيه آيه خوددارى كرد، امام صادق (عليه السلام ) پرسيد چرا سكوت
كردى ؟ گفت : دوست دارم اول گناهان كبيره را از نظر قرآن كريم بشناسم ، حضرت
فرمود: عيبى ندارد، اى عمرو بزرگترين كباير 1_ شرك به خداى تعالى است ، به
دليل اين كلام خداى عزوجل كه مى فرمايد: (ان اللّه لايغفر ان يشرك به ) ، و اين آيه
كه مى فرمايد: (انه من يشرك باللّه فقد حرم اللّه عليه الجنّة و ماويه النار) ، (و
كسى كه به خدا شرك بورزد، خدا بهشت را بر او حرام كرده و جايگاهش آتش است )
2_ و بعد از شرك به خداى تعالى نوميدى از رحمت او است ، چون در اين باره فرموده
: (انّه لايياس من روح اللّه الّا القوم الكافرون ) ، (و از رحمت خدا ماءيوس نمى شوند
مگر مردم كافر) 3_ و سپس ايمنى از مكر خداى تعالى است چون خداى تعالى او را
خاسر و زيانكار خوانده ، و فرموده ، (فلا ياءمن مكر اللّه الّا القوم الخاسرون ) .
4- و يكى ديگر از گناهان كبيره اى كه در قرآن آمده عقوق والدين است و آن اين است
كه عاق والدين را جبار و شقى ناميده ،
و از قول عيسى (عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: (و برّا بوالدتى و لم يجعلنى
جبارا شقيّا) خدا مرا نيكوكار نسبت به مادرم كرده ، و مرا جبار و شقى نكرد) 5_ از
گناهان كبيره قتل نفس است (يعنى كشتن انسانى كه خداى تعالى خون او را محترم قرار داده
) و در نتيجه بدون حق نبايد كشته شود، و درباره اين گناه فرموده : (و من
يقتل مؤ من امتعمّدا فجزاوه جهنم خالدا فيها) ، (و كسى كه مؤ منى را عمدا به
قتل برساند، كيفرش جهنم است ، در حالى كه هميشه در آن خواهد بود)، 6_ نسبت زنا
به زنان بى گناه دادن ، كه خداى تعالى درباره اين گناه فرموده : (ان الّذين يرمون
المحصنات الغافلات المؤ منات لعنوا فى الدنيا و الاخرة و لهم عذاب عظيم ) ، (كسانى
كه زنان مؤ من پاكدامن و از همه جا بى خبر را تهمت زنا مى زنند، در دنيا و آخرت لعنت شده
اند، و عذابى عظيم دارند)، 7- از گناهان كبيره خوردن
مال يتيم است ، چون قرآن كريم درباره اش مى فرمايد: (ان الّذين ياكلون
اموال اليتامى ظلما...) كسانى كه اموال ايتام را به ظلم مى خورند جز اين نيست كه آتش
در شكم خود مى كنند) 8_ فرار از جنگ است ، چون خداى تعالى درباره آن مى فرمايد:
(و من يولهم يومئذ دبره الّا متحرّفا لقتال او متحيزا الى فئه فقد باء بغضب من اللّه و
ماويه جهنم و بئس المصير) (و كسى كه پشت به دشمن كند، بدون اينكه بخواهد حيله
جنگى بكار برده ، و يا به جمعيتى بپيوندد تا او را كمك كنند، با خشمى از خدا روبرو
شده ، و چنين كسى جاى در دوزخ دارد، كه چه بد سرانجامى است ).
9- نهم ربا خوارى كه خداى تعالى درباره آن فرموده : (الّذين ياكلون الربوا
لايقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان من المسّ) ، (آنها كه ربا مى خورند از جاى
بر نمى خيزند مگر مثل كسى كه شيطان با تماس خود مخبطش كرده ) و نيز درباره
رباخواران فرموده : (فان لم تفعلوا فاذنوا بحرب من اللّه و رسوله ) ،
(حال اگر باز هم از اين عمل دست بردار نيستيد، اعلام جنگ با خدا و رسولش دهيد).
دهم از گناهان كبيره جادوگرى (سحر) است ، چون خداى تعالى درباره آن فرموده : (و
لقد علموا لمن اشتريه ماله فى الاخرة من خلاق ) ، (ساحران به خوبى مى دانند كسى كه
سحر را بر كتاب خدا ترجيح دهد در آخرت نصيبى ندارد).
11- يكى ديگر از گناهان كبيره زنا است ، زيرا خداى تعالى مى فرمايد: (و من
يفعل ذلك يلق اثاما، يضاعف له العذاب يوم القيمه و يخلد فيه مهانا) ، (و كسى كه اين
گناه را مرتكب شود با عقوبتى روبرو خواهد شد و روز قيامت عذاب براى او مضاعف گشته
با ذلت در آن جاودانه خواهد زيست ).
13- سوگند دروغ است ، چون خداى تعالى درباره آن مى فرمايد: (ان الّذين
يشترون بعهد اللّه و ايمانهم ثمنا قليلا اولئك لاخلاق لهم فى الاخرة ) مسلما كسانى كه
با عهد خدا و سوگندهاشان بهايى اندك را به دست مى آورند، اينان در آخرت هيچ بهره
اى ندارند).
14- چهاردهم غلول يعنى دزديدن از غنيمت است ، كه خداى تعالى درباره آن فرمود:
(و من يغلل يات بما غل يوم القيمه ) و كسى كه از غنيمت بدزدد، و در آن خيانت كند،
روز قيامت با همان خيانتش مى آيد).
15_ پانزدهم ندادن زكات واجب است ، چون خداى سبحان درباره آن مى فرمايد: (يوم
يحمى عليها فى نار جهنم فتكوى بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم ...) ، (روزى كه بر آن
گنجينه ها در آتش جهنم مى دمند، تا سرخ شود، آنگاه با همان پولها پيشانى و پشت و
پهلويشان را داغ مى زنند).
16- شانزدهم شهادت دروغ ، و كتمان شهادت است ، چون خداى تعالى فرموده : (و
من يكتمها فانه آثم قلبه ) و كسيكه شهادت را كتمان كند قلبش گنه كار است ).
17- شرب خمر - مى گسارى - ، زيرا خداى تعالى آنرا
معادل بت پرستى قرار داده است .
18_ ترك نماز عمدا.
19- ترك هر عملى كه خداى تعالى آن را واجب كرده ، به
دليل اين كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )
فرمود: (كسى كه نماز را عمدا ترك كند ذمه خدا و ذمه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از او برى و بيزار است ).
20- قطع رحم ، زيرا خداى تعالى فرموده : (اولئك لهم اللعنه و لهم سوء
الدار) ، (اينان مشمول لعنت خدايند، و منزل بد كه همان دوزخ است از آن ايشان است ).
موسى بن جعفر (عليه السلام ) راوى حديث سپس اضافه فرموده : كه عمرو بن عبيد از
نزد امام صادق (عليه السلام ) بيرون مى شد، در حالى كه صدايش به گريه بلند
بود، و مى گفت : هلاك شد هر كس كه به راى خود فتوا داد، و با شما -
اهل بيت رسول (صلى اللّه عليه و آله ) _ در فضيلت و علم معارضه كرد.
آنچه از اين حديث شريف استفاده مى شود
مؤ لف قدس سره : قريب به اين مضمون از طرق
اهل سنت از ابن عباس روايت شده و با اين روايت دو مطلب روشن مى شود.
1- اول اين كه - همانطور كه مختار ما در معناى كبيره بود _ گناه كبيره
عبارت است از آن گناهى كه با لحنى شديد از آن نهى شده باشد، و يا در نهى از آن
اصرار و يا تهديد به آتش شده باشد، حال چه اين كه آن نهى در كتاب خداى تعالى
باشد يا در سنت ، همچنان كه اين معنا در موارد
استدلال امام صادق (عليه السلام ) به خوبى به چشم مى خورد، و از اين حديث همان
معنايى استفاده مى شود كه در حديث كافى آمده بود: كه گناه كبيره آن گناهى است كه
خداى تعالى عذاب آتش را بر آن واجب كرده باشد، و نيز حديث فقيه و تفسير عياشى كه
داشت كبيره آن گناهى است كه خداى تعالى مرتكب آنرا تهديد به آتش كرده باشد، پس
مراد از واجب كردن و تهديد نمودن اعم است از اينكه تصريح به آن كرده باشد، و يا اين
وجوب و تهديد را به اشاره فهمانده باشد، چه اين كه در كلام خداى
عزوجل آمده باشد و يا در كلام و حديث رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ).
و من گمان مى كنم حديثى هم كه در اين باره از ابن عباس روايت شده همين طور است ، يعنى
مراد ابن عباس از تهديد به آتش اعم از تصريح و تلويح و از قرآن و حديث است ، شاهد
اين معنا عبارتى است كه در تفسير طبرى از ابن عباس روايت شده ، و آن عبارت اين است كه
مى گويد: كباير عبارتند از هر گناهى خداى تعالى بيان حرمت آن را با مساءله آتش و
غضب يا لعنت و يا عذاب ختم كرده باشد، باز از اينجا روشن مى شود آن روايتى كه در
تفسير طبرى و غير آن نقل شده كه :
هر چه خداى تعالى از آن نهى كرده كبيره است ، مخالف با اين روايات در معناى كبيره نيست
، بلكه خواسته است بگويد: همه گناهان در مقايسه با حقارت انسان و عظمت
پروردگارش كبيره است .
2- مطلب دومى كه با اين روايت روشن مى شود، اين است كه اگر در بعضى از
روايات گذشته و آينده كبيره ها منحصر در هشت و يا نه كبيره شده ، نظير بعضى از
روايات نبويه اى كه از طرق اهل سنت نقل شده ، و يا منحصر در بيست كبيره شده ، نظير اين
روايات و يا هفتاد نظير رواياتى ديگر، همه به اعتبار اختلافى است كه در بزرگى
گناه است ، همچنان كه در روايت مورد بحث درباره شرك به خداى تعالى تعبير كرده بود
به بزرگترين كباير، و در الدرالمنثور است كه بخارى و مسلم و ابو داود و نسايى و ابن
ابى حاتم از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت :
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: از هفت گناه كشنده اجتناب كنيد، اصحاب
پرسيدند: آن هفت گناه كدام است ، يا رسول اللّه فرمود: شرك به خدا و كشتن بناحق
انسانى كه خونش محترم است ، و سحر و رباخوارى ، و خوردن
مال يتيم ، و پشت كردن به لشگر دشمن در روز جنگ ، و تهمت زنا به زنان مؤ من (بى
گناه و از همه جا بى خبر) زدن .
و در همان كتاب است ابن حيان و ابن مردويه ، از ابى بكر بن محمد بن عمرو بن حزم ، از
پدرش محمد، از جدش عمرو بن حزم ، روايت كرده اند كه گفت :
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نامه اى به
اهل يمن نوشت ، و در آن واجبات و مستحبات و ديات را برشمرده ، به دست عمرو بن حزم داد
تا برساند.
عمرو مى گويد: در آن نامه آمده بود از همه گناهان كبيره بزرگتر (در نزد خدا و در قيامت
)، شرك ورزيدن به خدا است ، و سپس كشتن انسانى مؤ من بدون حق ، و فرار در روز جنگ و
عاق والدين شدن ، و تهمت زنا به زنان پاكدامن زدن ، و سحر آموختن ، و ربا خوردن ، و
مال يتيم را تصرف كردن .
و در همان كتاب كه عبداللّه بن احمد در كتاب (زوائد الزهد) از انس روايت كرده كه گفت : من
از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شنيدم مى فرمود: آگاه باشيد كه شفاعت من
مخصوص اهل كباير از امت من است ، آنگاه اين آيه را تلاوت فرمودند: (ان تجتنبوا كبائر ما
تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم ...) .
سوره نساء، آيات 32 _ 35
و لاتتمنوا ما فضل اللّه به بعضكم على بعض
للرجال نصيب مما اكتسبوا و للنساء نصيب مما اكتسبن و اسلوا اللّه من فضله ان اللّه كان
بكل شى ء عليما(32) و لكل جعلنا موالى ممّا ترك الوالدان و الاقربون و الّذين عقدت
ايمانكم فاتوهم نصيبهم ان اللّه كان على كل شى ء شهيدا(33)
الرجال قومون على النساء بما فضل اللّه بعضهم على بعض و بما انفقوا من امولهم
فالصلحت قنتت حفظت للغيب بما حفظ اللّه و التى تخافون نشوزهنّ فعظوهن و اهجروهن
فى المضاجع و اضربوهن فان اطعنكم فلا تبغوا عليهن سبيلا ان اللّه كان عليا
كبيرا(34) و انّ خفتم شقاق بينهما فابعثوا حكما من اهله و حكما من اهلها ان يريدا اصلاحا
يوفّق اللّه بينهما ان اللّه كان عليما خبيرا(35)
ترجمه آيات
نسبت به آنچه شما نداريد و خدا به ديگران مرحمت فرموده تمنا مكنيد، _ و نگوييد
ايكاش من نيز مثل فلان شخص فلان نعمت را مى داشتم ، _ زيرا اين خدا است كه به
مقتضاى حكمتش - بعضى را بر بعضى برترى داده ، هر كسى چه مرد و چه زن
بهرمنديش از كار و كسبى است كه دارد، _ اگر درخواستى داريد از خدا بخواهيد،
فضل او را بخواهيد، كه او به همه چيز دانا است (32)
و براى هر انسانى وارثانى قرار داديم ، تا از آن چه پدران و مادران و خويشاوندان به
جاى مى گذارند ارث ببرند، و اما افرادى كه _ وارث و خويشاوند شما نيستند، ولى
شما، با آنان دست پيمان ازدواج داده ايد، بايد بهره شان را بدهيد، كه خدا بر همه چيز
گواه است (33).
مردان بر زنان قيمومت و سرپرستى دارند، به خاطر اينكه خدا بعضى را بر بعضى
برترى داده ، و به خاطر اين كه مردان از مال خود نفقه زنان و مهريه آنان را مى دهند،
پس زنان صالح و شايسته بايد فرمانبر شوهران در كام گيرى و تمتعات جنسى و
حافظ ناموس و منافع و آبروى آنان در غيابشان باشند، همانطور كه خدا منافع آنان را
حفظ فرموده ، و زنانى را كه بيم داريد نافرمانيتان كنند، نخست اندرز دهيد، اگر به
اطاعت در نيامدند، با آنها قهر كنيد، و در بستر خود راه ندهيد، و اگر اين نيز مؤ ثر نشد
بزنيدشان اگر به اطاعت درآمدند ديگر براى ادامه زدنشان بهانه جويى مكنيد، و به
خاطر علوى كه خدا به شما داده مغرور نشويد، كه دارنده علو و بزرگى خدا(34).
و اگر ترسيديد كار به جدايى بكشد، داورى از خانواده مرد و داورى از خانواده زن
بفرستيد، كه اگر بناى آن دو به اصلاح باشد خداى تعالى بينشان را توافق پديد
مى آورد، كه خدا همواره دانايى باخبر است (35).
بيان آيات
اين آيات مربوط به آيات گذشته اى است ، كه متعرض احكام ارث و احكام نكاح بود در
اين آيات آن احكام را تاءكيد مى كند و بعضى از احكام كلى را هم نتيجه مى گيرد، احكامى
كه پاره اى از خللهايى كه در معاشرت بين مردان و زنان رخ مى دهد را، اصلاح مى كند.
و لاتتمنوا ما فضل اللّه به بعضكم على بعض .
كلمه (تمنى ) كه فعل نهى (لا تتمنوا) از آن گرفته شده ، به معناى اين است كه انسان
بگويد اى كاش فلان جريان فلان جور پيش مى آمد، (و يا فلان چيز را مى داشتم )، و
اگر چنين گفتارى را تمنا بنامند ظاهرا از باب نامگذارى و توصيف لفظ به صفت معنا
است ، چون تمنا و آرزو كار زبان نيست ، بلكه كار
دل است ، دل وقتى به چيزى كه آن را دوست مى دارد ولى دست يافتن به آن را دشوار و يا
غير ممكن مى بيند، حالت آرزو در آن پيدا مى شود،
حال چه اين كه صاحب اين دل آرزويش را به زبان نيز جارى بكند و يا نكند.
و از ظاهر آيه برمى آيد كه مى خواهد از آرزويى خاص نهى كند، و آن آرزوى داشتن
برتريهايى است كه در بين مردم ثابت است ، برتريهايى كه ناشى مى شود از تفاوت
هايى كه بين اصناف انسانها است ، بعضى از صنف مردانند و به همين خاطر برتريهايى
دارند،
بعضى از صنف زنانند آنها نيز به ملاك زن بودن يك برتريهاى ديگرى دارند، مى
خواهد بفرمايد سزاوار است از دل بستن و اظهار علاقه به كسى كه فضلى دارد صرف
نظر كنيد، به خدا علاقه بورزيد، و از او درخواست
فضل كنيد.
نهى از آرزوى داشتن آنچه خدا به
ديگرانتفضل فرموده ، ارشادى است
با اين بيان گفت كه مراد از فضل (برترى ) همانطور كه گفتيم برتريهايى است كه
خدا به هر يك از دو طايفه مرد و زن داده ، احكامى در خصوص مردان تشريع كرده و احكامى
ديگر در خصوص زنان ، (آن مى گويد اى كاش من زن بودم اين مى گويد اى كاش من مرد
بودم ) چون هر يك از اين دو طايفه احكامى بنفع خود دارد، مثلا سهم الارث مرد بيشتر از
سهم الارث زن است ، و اين براى مردان مزيتى است و در عوض زنان مزيتى ديگر بر
مردان دارند و آن اين است كه خرجشان به عهده خودشان نيست بلكه به عهده مردان است ،
علاوه بر اين كه در ازدواج مردان بايد پول و مهريه بدهند، و زنان مهريه مى گيرند.
پس نهى در آيه نهى از آرزوى داشتن اين گونه مزيت ها است ، و بدين جهت نهى فرموده
كه به اين وسيله فساد را از ريشه بر كند، چون اين مزيت ها امورى است كه نفس بشر به
آنها علاقمند است ، زيرا خداى تعالى ريشه علاقمندى به آنها و به دنبالش سعى و
كوشش براى به دست آوردن آن را در دلها نهاده ، تا خانه دنيا به اين وسيله آباد شود،
به همين جهت در برخورد با اين مزايا نخست آرزوى داشتن آنها در
دل پيدا مى شود، و وقتى اين آرزو تكرار شد
مبدل به حسادتى نهفته چون آتشى زير خاكستر مى گردد، و باز در اثر تعقيب كردن همه
روزه ، اندك اندك اين آتش از زير خاكستر بيرون آمده ، از قلب به مقام
عمل خارجى سرايت مى كند، و با در نظر گرفتن اينكه اين حسد خاص يك نفر و دو نفر
نيست ، (زيرا همه مردم دل دارند)، اگر حسد همه دلها به هم منضم شود، بلوائى راه مى
افتد كه زمين را پر از فساد نموده ، حرث و نسل را تباه مى سازد.
از اينجا روشن مى شود كه نهى از تمنا، در حقيقت يك نهى ارشادى است كه مصلحت آن به
حفظ آن احكام تشريع شده عايد مى گردد، نه اينكه نهيى مولوى باشد.
و اگر فضل را به فعل خداى سبحان نسبت داده و اينطور تعبير كرده : (بعضكم على
بعض ) براى اين بوده كه از يك سو صفت خضوع در برابر امر خداى را بيدار كند، و
بفرمايد: شما كه به خداى تعالى ايمان داريد اين برتريها را خدايتان در بينتان قرار
داده ، (و او هر كارى را به مصلحت شما مى كند)، و از سوى ديگر غريزه حب و علاقه را كه
در برخورد با فرد برتر به هيجان آمده تنبه دهد، به اين كه فرد برتر بعضى از
خود تو است ، و از تو جدا نيست (و حسادت ورزيدن تو نسبت به او به اين مى ماند كه
دست نسبت به بينايى چشم حسد بورزد، و در صدد برآيد
تخم چشم را از كاسه در آورد، با اينكه بينايى چشم بينايى دست نيز هست ).
موقعيت طبيعى هر يك از زن و مرد و اعمال هر يك از آنها موجب اختصاص هر يك به
چيزىاست
للرجال نصيب مما اكتسبوا، و للنساء نصيب ممّا اكتسبن
راغب اصفهانى يادآور شده كه كلمه (اكتساب ) در بدست آوردن فايده اى
استعمال مى شود كه انسان خودش از آن استفاده كند، و معناى كلمه (كسب ) از معناى اكتساب
عمومى تر است ، هم آن را شامل مى شود و هم آنچه را كه براى غير بدست مى آورد، بيانى
كه ما درباره تمنا مورد بحث داشتيم نتيجه مى دهد كه اين جمله همان نهى سابق يعنى نهى
از تمنا را بيان مى كند، و به منزله تعليلى براى آن است ، مى فرمايد: آن چنان آرزو كه
گفتيم در دل راه مدهيد، براى اين كه هر مزيتى مخصوص صاحب آن مزيت است ، اگر مثلا مرد
داراى مزيت ارث دو برابر است ، به خاطر نفسيتى است كه خاص او است ، و خلاصه به
اين خاطر است كه مرد خلق شده ، و يا به خاطر اعمالى است كه بدن او انجام مى دهد، مردان
اگر مى توانند مثلا چهار زن بگيرند، و زنان نمى توانند بيش از يك شوهر داشته
باشند، براى اين است كه مردان در مجتمع بشرى موقعيتى دارند، كه اقتضاى چنين مزيتى
دارد، و زنان آن موقعيت را ندارند، و اگر در ارث دو برابر زنان ارث مى برند، باز به
همين جهت است ، و همچنين زنان اگر نصف سهم مردان ارث مى برند، در عوض خرج
زندگيشان به عهده مردان است ، و در امر ازدواج ، زنان مخصوص شده اند به گرفتن مهر
و مردان نبايد مهريه بگيرند به خاطر موقعيت خاصى است زنان دارند.
اين از نظر موقعيت خلقتى زن و مرد، از نظر اعمال بدنى نيز چنين است ، اگر مرد و يا زن
از راه عمل چيزى به دست مى آورد خاص خود او است ، و خداى تعالى نمى خواهد به
بندگان خود ستم كند.
از اينجا روشن مى شود كه مراد از اكتساب در آيه نوعى حيازت و اختصاص دادن به خويش
است ، اعم از اين كه اين اختصاص دادن به وسيله
عمل اختيارى باشد، نظير اكتساب از راه صنعت ، و يا حرفه و يا به غير
عمل اختيارى ، ليكن بالاخره منتهى شود به صفتى كه داشتن آن صفت باعث اين اختصاص
شده باشد، مانند مرد بودن مرد، و زن بودن زن .
پيشوايان علم لغت ، هر چند درباره دو واژه كسب و اكتساب گفته اند كه هر دو مختصند بدان
جايى كه عمل به اختيار آدمى انجام شود، همچنان كه واژه طلب و
امثال آن مختص به اين گونه موارد است ، ليكن اين تفاوت را بين دو واژه گذاشته اند كه
در كلمه (كسب )
معناى جمع كردن خوابيده ، و بسيار مى شود كه كلمه (اكتساب ) در امور غير اختيارى
استعمال مى شود، مثلا مى گويند (فلانى با خوشگلى خود شهرت اكتساب مى كند، و از
اين قبيل تعبيرات )، و در آيه مورد بحث بعضى از مفسرين اكتساب را به همين معنا تفسير
كرده اند ولى به نظر ما اگر در آيه اين معنا را مى دهد، از باب
استعمال حقيقى نيست ، بلكه مجازى و از باب تشبيه و استعاره است .
و اما اين كه مراد از اكتساب در آيه شريفه آن چيزى باشد كه آدمى با
عمل خود به دست آورد، و در نتيجه معناى آيه چنين شود، آرزو مكنيد آنچه را كه مردم با
صنعت و يا حرفه اى كه دارند به دست آورده اند، چون مردان از آنچه با
عمل خود به دست مى آورند نصيب دارند، و زنان نيز از آنچه با كار خود به دست مى آورند
بهرمند هستند.
اين معنا هر چند كه فى نفسه معنايى درست است ، ليكن باعث مى شود كه دايره معناى آيه
تنگ شود، و از اين گذشته رابطه اش با آيات ارث و نكاح قطع گردد.
و به هر حال پس معناى آيه بنابر بيانى كه كرديم اين مى شود: (آرزو مكنيد كه شما
نيز آن برتريها و مزاياى مالى و غير مالى كه ديگران دارند و خداى تعالى يكى از دو
طايفه شما مردان و زنان را به آن اختصاص داده به شما نيز بدهد، و خلاصه مردان آرزو
نكنند اى كاش مزاياى زنان را مى داشتند، و زنان نيز آرزو نكنند اى كاش مزاياى مردان را
مى داشتند) براى اين كه اين فضيلت بدون جهت به صاحبان آن داده نشده ، يا صاحب
فضيلت آن را با نفسيت اجتماعى خود به دست آورده ، و يا با
عمل اختياريش يعنى تجارت و امثال آن ، و معلوم است كه هر كس هر چيز را كسب كند از آن
بهره اى خواهد داشت ، و هر كس هر بهره اى دارد به خاطر اكتسابى است كه كرده .
و اسئلوا اللّه من فضله ...
غالبا انعام و احسانى كه شخص منعم به ديگرى مى كند از چيرهايى است كه در زندگى
او زيادى است و به همين جهت از انعام تعبير مى شود به
(فضل - زيادى )، و از آنجايى كه در جملات
قبل خداى تعالى مردم را از كه چشم به فضل و زيادى هايى كه ديگران دارند بدوزند
نهى فرمود، و از سوى ديگر از آنجايى كه زياده طلبى و داشتن مزاياى زندگى ، و
بلكه يگانه بودن در داشتن آن ، و يا بگو از همه بيشتر داشتن و تقدم بر سايرين يكى
از فطريات بشر است ، و هيچ لحظه اى از آن منصرف نيست ، بدين جهت در جمله مورد بحث
مردم را متوجه فضل خود كرد، و دستور داد روى از آنچه در دست مردم است بدانچه در
درگاه او است بگردانند، و از فضل او درخواست كنند، چون همه
فضل ها به دست او است آن افرادى هم كه فضلى و يا فضلهايى دارند،
خدا به آنان داده ، پس همو مى تواند به شما نيز بدهد، و شما نيز از ديگران و حتى از
آنهايى آرزوى برترى هايشان را داشتيد برتر شويد.
دو فائده اى كه جمله (و اسئلوا الله من فضله ) افاده مى كند
خداى تعالى نام اين فضل را نبرده و آن را مبهم گذاشته ، نفرموده از خداى تعالى كدام
فضل او را سؤ ال كنيد، بلكه با آوردن لفظ (من - از) فرموده : از
فضل او درخواست كنيد، و سربسته گفتن اين سخن دو فايده داده ،
اول اين كه ادب دعا و درخواست بنده از خداى تعالى را به بندگان آموخته چون انسانى
كه جاهل به خير و شر واقعى خويش است ، اگر بخواهد از پروردگارش كه عالم به
حقيقت حال او است ، و حقيقت حال آنچه براى خلقش نافع است را مى داند، و بر هر چيز توانا
است ، چيزى درخواست كند جا دارد تنها خير خود را از او بخواهد و انگشت روى مصداق خير
مگذارد، و سخن به درازا نكشاند، و راه رسيدن به آن را معين نكند، زيرا بسيار ديده ايم
كه شخصى نسبت به يك حاجت از حوايج خاصه اى از
قبيل مال يا فرزند يا جاه و منزلت يا بهبودى و عافيت بى طاقت شده و در به دست آوردن
محبوبش دست به دعا برداشته ، و هر وقت دعا مى كند جز بر آمدن آن حاجتش چيزى
نخواسته ولى همين دعايش مستجاب و حاجتش داده شده آن وقت معلومش گشته هلاكت و خسرانش
در همان بوده .
فايده دوم اينكه اشاره كند به اينكه واجب است خواسته آدمى چيزى نباشد كه با حكمت
الهيه منافات داشته باشد، حكمتى كه در تكوين به كار برده ، و يا در تشريع ، پس
بايد از آن فضل كه به ديگران اختصاص داده ، درخواست نكنند چون اگر فرضا مردان
فضلى را كه خدا به زنان داده بخواهند، يا زنان
فضل مخصوص مردان را بخواهند، و خداى تعالى هم به ايشان بدهد، حكمتش
باطل و احكام و قوانينى كه به مقتضاى حكمت تشريع فرموده فاسد مى شود، (دقت
فرماييد).
پس سزاوار اين است كه انسان وقتى از خداى تعالى حاجتى را مى خواهد (كه سينه اش از
نداشتن آن به تنگ آمده ) از خزينه غيب خدا بخواهد، نه اينكه از دارندگان آن بگيرد، و
به او بدهد، و وقتى هم از خزينه غيب او مى خواهد رعايت ادب را نموده خداى تعالى را علم
نياموزد، زيرا خدا عالم به حال او است ، و مى داند كه راه رسيدن به حاجتش چيست ، پس
بايد اينطور درخواست كند: كه پروردگارا حاجت مرا به آن مقدار و آن طريقى كه خودت
مى دانى خير من در آن است بر آورده بفرما.
و اما اينكه در آخر آيه فرمود: (ان اللّه كان
بكل شى ء عليما) براى اين بود كه نهى در
اول آيه را تعليل نموده ، بفهماند اگر گفتيم شما آنچه را كه خداى تعالى به ديگران
داده تمنا نكنيد، علتش اين است كه خداى تعالى به همه چيز دانا است ، و راه مصلحت هر
كسى را مى داند، و در حكم خود خطا نمى كند.
گفتار در يك حقيقت قرآنى
(اختلافهاى طبقات مختلف مردم و طريق صحيححل آنها)
اختلاف قريحه ها و استعدادها در به دست آوردن مزاياى زندگى در افراد انسان چيزى است
كه بالاخره به ريشه هايى طبيعى و تكوينى منتهى مى شود، چيزى نيست كه بتوان
دگرگونش ساخت ، و يا از تاءثير آن اختلاف در اختلاف درجات زندگى جلوگيرى نمود،
و مجتمعات بشرى از آنجا تاريخ نشان مى دهد تا به امروز كه ما زندگى مى كنيم داراى
اين اختلاف بوده است .
آرى تا بوده چنين بوده ، افراد قوى انسانها، افراد ناتوان را برده خود مى كردند و در
راه خواسته هاى خود و هوا و هوسهايشان بدون هيچ قيد و شرطى به خدمت خود مى
گرفتند، و افراد ضعيف هم چاره اى به جز اطاعت دستورات آنان نداشته ، جز اجابت آنان
در آنچه تمايل نشان مى دادند و مى خواستند راه به جايى نمى بردند، ليكن (به جاى هر
عكس العمل ) دلهاى خود را از غيظ و كينه نسبت به اقويا پر مى كردند، و در صدد به دست
آوردن فرصت روز را به شب مى رساندند، بشر هميشه طبق سنت كهن مى زيسته ، سنتى
كه همه جا به روى كار آمدن رژيم شاهى و امپراطورى مى انجاميده است .
تا وقتى كه بشر ميدان را براى نهضت عليه اين سنت پير، باز ديده اينجا و آنجاى روى
زمين يكى پس از ديگرى نهضت نموده ، بناى شوم را از پى ويران كرده ، و طبقه زورگو
و متصديان حكومت را وادار نمود، تا در چهار چوب قوانينى كه براى اصلاح
حال جامعه و سعادت او وضع شده حكومت كنند، در نتيجه حكومت اراده فردى _ آن هم اراده
جزافى و سيطره سنن استبدادى به حسب ظاهر رخت بر بست ، و اختلاف طبقات مردم و
انقسامشان به دو قسم مالكى كه حاكم مطلق العنان باشد و مملوكى محكوم كه زمام اختيارش
به دست حاكم باشد از بين رفت ، ولى متاءسفانه اين شجره فاسد از ميان بشر ريشه كن
نشد، بلكه در جايى ديگر و به شكلى ديگر غير
شكل سابقش رو به رشد گذاشت ، و اين بار نيز همان نتيجه سوء و ميوه تلخ را بار
آورد، و آن عبارت بود از تاءثيرى كه اختلاف ثروت يعنى متراكم شدن نزد بعضى و
ته كشيدن نزد بعضى ديگر در صفات اين دو طبقه گذاشت . آرى وقتى فاصله ميان اين
دو طبقه زياد شد طبقه ثروتمند نمى تواند از اين كه با ثروتش خواست خود را در همه
شؤ ون حيات مجتمع نفوذ دهد خود دارى كند، و از سوى ديگر طبقه فقير هم چاره اى جز اين
نداشت كه عليه طبقه ثروتمند قيام كند و در برابر ظلم او به ايستد.
نتيجه اين برخورد آن شد كه سنت سومى متولد شود: به نام شيوعيت و نظام اشتراكى
سنتى كه مى گويد: همه چيز مال همه كس ، و مالكيت شخصى و سرمايه دارى به كلى
ملغى ، و هر فردى از مجتمع مى تواند بدانچه با دست خود و به وسيله كمالاتى كه در
نفس خود دارد كسب كرده برخوردار شود تا به اين وسيله اختلاف در ثروت و دارايى به
كلى از بين برود.
اين مسلك نيز وجوهى از فساد را به بار آورد، فسادهايى هرگز در روش سرمايه دارى از
آن خبرى نبود، از آن جمله بطلان حريت فرد و سلب اختيار از او، كه معلوم است طبع بشر
مخالف با آن خواهد بود، و در حقيقت اين سنت با خلقت بشر در افتاده ، و خود را آماده كرد
تا عليرغم طبيعت بشر، خود را بر بشر تحميل كند، و يا بگو با خلقت بشر بستيزد.
تازه همه آن فسادهايى هم كه در سرمايه دارى وجود داشت به
حال خود باقى ماند، چون طبيعت بشر چنين است كه وقتى دست و دلش به كارى باز شود
كه در آن كار براى خود امتيازى و تقدمى سراغ داشته باشد، و اميد تقدم و افتخار بر
ديگران است كه او را به سوى كارى سوق مى دهد، و اگر بنا باشد كه هيچ كس بر هيچ
كس امتياز نداشته باشد هيچ كس با علاقه رنج كار را به خود هموار نمى سازد، و معلوم
كه با بطلان كار و كوشش بشريت به هلاكت مى افتد.
بدين جهت شيوعى ها ديدند چاره اى جز قانونى دانستن امتيازات ندارند، و در اين كه چه
كنند هم امتياز باشد و هم اختلاف ثروت نباشد، فكرشان به اينجا كشيد وجهه افتخارات و
امتيازات را به طرف افتخارات غير مادى و يا بگو افتخارات تشريفاتى و خيالى
برگردانند، ولى ديدند همان محذور سرمايه دارى دوباره عود كرد، براى اينكه مردم
جامعه يا اين افتخارات خيالى را به راستى افتخار مى دانستند، كه همان آثار سويى كه
ثروت در دل ثروتمند مى گذاشت اين بار افتخارات خيالى آن آثار را در دارندگانش
بگذاشت ، و يا افتخارات را پوچ مى دانستند كه محذور خلاف طبيعت آرامشان نمى گذاشت .
رژيم دموكراسى وقتى ديد كه اين فسادها در رژيم اشتراكى بيداد كرده براى دفع آن از
يك سو دامنه تبليغات را توسعه داد، و از سوى ديگر تواءم با قانونى كردن مالكيت
شخصى براى از بين بردن فاصله طبقاتى ، مالياتهاى سنگين بر روى
مشاغل تجارى و درآمدهاى كارى گذاشت ولى اين نيز دردى را دوا نكرد، براى اين كه
تبليغات وسيع و اين كه مخالفين دموكراسى دچار چه فسادهايى شده اند نمى تواند جلو
فساد را از رژيم دموكراسى بگيرد و طبقه ثروتمند قيام كند و در برابر ظلم او به
ايستد.
چون به فرضى هم كه همه درآمدها به صندوق بيت
المال ريخته شود، آنهائى كه اين صندوق ها را در دست دارند، فساد و ظلم مى كنند، چون
فساد تنها ناشى از مالك ثروت بودن نيست ناشى از تسلط بر ثروت نيز مى شود، آن
كسى كه مى خواهد ظلم كند و عياشى داشته باشد، يك بار با
مال خودش اين كار را مى كند، يك بار هم با تسلطش بر
مال دولت .
پس نه اشتراكيها درد را دوا كردند، نه دموكراتها، و به
قول معروف (لا دواء بعد الكى ) (بعد از داغ ديگر دوايى نيست ) و به نتيجه نرسيدن
اين چاره جوئيها براى اين است كه آن چيزى كه بشر آن را هدف و غايت مجتمع خود قرار داده
، يعنى بهره كشى از ماديات و بهره ورى از زندگى مادى ، قطب نمايى است كه بشر را
به سوى قطب فساد مى كشاند، چنين انسانى در هر نظامى قرار گيرد بالاخره رو به
سوى هدف خود مى رود، همانطور كه عقربه مغناطيسى هر جا كه باشد به طرف قطب راه
مى افتد.
(حال ببينيم در نظام مالى اسلام چه روشى پيشنهاد شده )؟ اسلام براى ريشه كن كردن
ريشه هاى فساد اولا بشر را در تمامى آنچه كه فطرتشان حكم مى كند آزاد گذاشته ، و
در ثانى عواملى را مقرر كرده كه فاصله بين دو طبقه ثروتمند و فقير را به
حداقل مى رساند، يعنى سطح زندگى فقرا را از راه وضع ماليات و
امثال آن بالا برده و سطح زندگى توانگران را از راه منع اسراف و ريخت و پاش و نيز
منع تظاهر به دارايى كه باعث دورى از حد متوسط است پايين مى آورد، و با اعتقاد به
توحيد و تخلق به اخلاق فاضله و نيز بر گرداندن گرايش مردم از مادى گرى به
سوى كرامت تقوا تعديل مى كند، ديگر از نظر يك مسلمان برتريهاى مالى و رفاهى هدف
نيست هدف كرامتهايى است كه نزد خدا است .
و اين همان حقيقتى است كه خداى تعالى در جمله (و اسئلوا اللّه من فضله ...) ، به آن
اشاره مى كند، و همچنين در آيه : (ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ) و آيه : (ففروا الى
اللّه ) پس به سوى اللّه بگريزيد).
در سابق هم گفتيم كه برگرداندن روى مردم به سوى خداى سبحان اين اثر را دارد كه
مردم به سوى خدا برگشته ، در جستجوى مقاصد زندگى ، تنها به اسباب حقيقى و
واقعى اعتنا مى ورزند، و ديگر در به دست آوردن معيشت نه بيش از آنچه بايد، اعتنا مى
ورزند، و بيهوده كارى مى كنند،
و نه از بدست آوردن آنچه لازم است كسالت مى ورزند، پس آن كسى كه گفته دين اسلام
دين بطالت و خمودى است ، مردم را دعوت مى كند به اين كه به
دنبال اهداف زندگى انسانى خود نروند، اسلام را نفهميده و بيهوده سخن گفته ، اين بود
خلاصه گفتار، پيرامون حقيقت قرآنى ، و ليكن درباره شاخه و برگهايى از اين مساءله
مطالبى ديگر در بحث هاى مختلفى كه در اين تفسير كرده ايم وجود دارد.
معناى (موالى ) در (و لكل جعلنا موالى ممّا ترك )
و لكل جعلنا موالى ممّا ترك الوالدان و الاقربون ...
كلمه (موالى ) جمع كلمه (مولى ) است و منظور از مولا ولى و سرپرست آدمى است ، گو اين
كه اين كلمه در بعضى از مصاديقش بيشتر استعمال شده ، و وقتى شنيده مى شود، بعضى
از معانى آن بيشتر و زودتر به ذهن مى رسد، مثلا وقتى مى گويند مولا، فورا مولاى برده
و صاحب او به ذهن مى رسد، چون سرپرستى او بر برده اش از مصاديق روشن
سرپرستى است ، و يا وقتى مى گويند فلانى مولاى فلانى است اين معنا به ذهن مى
رسد كه او ياور وى است ، و يا فلانى مولاى فلان آقا است ، يعنى پسر عموى او است ،
چون پسر عمو سزاوارتر است به گرفتن دختر عمو از ساير مردم ، و بعيد نيست كه اين
كلمه در اصل ، مصدر ميمى و يا اسم مكان بوده باشد، و به وجهى و مناسبتى از آن اراده
شخص دارنده ولايت شده باشد، همانطور كه ما امروزه كلمه حكومت و محكمه را اطلاق مى كنيم
، و منظور ما از آن شخص حاكم است .
كلمه (عقد) در مقابل كلمه (حل ) است ، عقد يعنى گره زدن ، و
حل يعنى گره گشودن و كلمه (يمين ) در مقابل كلمه (يسار) است ، يمين يعنى راست و يسار
يعنى چپ ، ولى كلمه (يمين ) هم به دست راست گفته مى شود، و هم به سوگند، البته
معانى ديگر نيز دارد.
و از آنجايى كه اين آيه شريفه با آيه (و لا تتمنوا ما
فضل اللّه به بعضكم على بعض ...) در يك سياق واقع شده ، و چون در اين آيه سفارش
شده كه سهم هر صاحب سهمى را بدهيد، و فرموده خداى تعالى براى هر انسانى
مولاهايى نسبت به تركه وارث او قرار داده ، نظير فرزندان و خويشاوندان خود، اين معنا
را تاءييد مى كند كه آيه مورد بحث به ضميمه آيه قبلى مى خواهند احكام و اوامرى كه در
آيات ارث و وصيت گذشت خلاصه گيرى كند، چون در آن آيات جزئياتى از شرايع آمده
بود، همچنان كه قبل از آن آيات نيز اجمالى از شرايع كه بعدا شرح داد آورده ، فرموده
بود: (للرجال نصيب ممّا ترك الوالدان و الاقربون ...) كه اين آيه به منزله قاعده اى
كلى در باب ارث است ، و همه جزئيات احكام به آن برگشت مى كند.
و لازمه آن اين است كه افرادى كه از ميان وارث ها و مورث ها نامشان بطور
اجمال آمده منطبق شوند با همانهايى كه در آيات ارث بطور
تفصيل ذكر شده اند،
در نتيجه مراد از موالى همه آنهايى هستند كه در آيات ارث ، وارث شناخته شده اند، خواه
اولاد، و خواه پدر و مادر، و چه برادران و خواهران ، و چه غير ايشان باشند).
و مقصود از اصناف سه گانه اى كه در آيه شريفه آمده يعنى : 1_ والدان 2_
اقربون 3_ (و الّذين عقدت ايمانكم ) ، همان اصنافى است كه در آيه ارث ذكر شده
اند، يعنى 1_ فرزندان ، 2_ خويشاوندان 3_ زن و شوهر، قهرا طبقه سوم
در آيه مورد بحث با زن و شوهر منطبق مى شود.
پس اينكه فرمود: (لكل _ براى هر كس ) معنايش اين است كه براى هر يك از شما چه
مردتان و چه زنتان مواليى قرار داده ايم ، يعنى اوليايى در ارث بردن معين كرده ايم ،
تا آنچه مال از شمال باقى مى ماند ارث ببرند.
و در جمله (ممّا ترك ...) حرف (من ) براى ابتدا است ، و جار و مجرور (من _ ما) متعلق
است ، به موالى كانه خواسته است بفهماند مساءله ولايت ، از
مال ناشى شده ، و از آن آغاز گشته است ، ممكن هم هست متعلق باشد به كلمه اى كه حذف
شده ، و تقدير آن (موالى يرثون مما تركتم ) باشد، و يا (موالى يعطون مما ترك )
باشد، يعنى براى بعد از مردن يك يك شما افرادى قرار داديم كه اولويت دارند به اين
كه ارث ببرند آنچه شما از خود به جاى گذاشته ايد _ و يا به اين كه داده شوند
از آن چه شما از خود به جاى گذاشته ايد، و منظور از كلمه (ما تركتم _ آنچه شما
ترك گفته ايد) مالى است كه ميت و مورث يعنى فرزندان و خويشاوندان و زن و شوهر از
خود به جاى مى گذارند.
و اگر از زن و شوهر تعبير كرد به (الّذين عقدت ايمانكم _ آنهايى كه دست شما
را گره زده ) ، در حقيقت خواسته است به كنايه تعبير كرده باشد، چون در عرب رسم اين
بود وقتى با يكديگر معامله و يا معاهده اى مى كردند، در آخر براى اين كه اعلام كنند معامله
تمام شد به يكديگر دست مى دادند، پس كانه آن دستى كه دارد مصافحه مى كند اين
معامله و يا معاهده را بريده و قطعى كرده ، و يا بگو گره زده و جوش داده ، در نتيجه مراد
از جمله : (الّذين عقدت ايمانكم ) اين است : (كسانى كه شما به وسيله عقد سببيت ازدواج
بين خود و ايشان را ايجاد كرده ايد).
فاتوهم نصيبهم
ضمير جمع در هر دو كلمه به موالى برمى گردد، و منظور از نصيب موالى ، همان سهم
الارثى است كه در آيات ارث بيان شده ، و اگر حرف (فا) كه تفريع را مى رساند بر
سر جمله آورده براى اين است كه بفهماند مضمون اين جمله ، نتيجه جمله قبلى است ، كه مى
فرمود:
(و لكل جعلنا موالى ...) و در آخر حكم خود (به اين بهره موالى را بدهيد) را با جمله :
(ان اللّه كان على كل شى ء شهيدا) تعليل كرد.
اقوال مختلف در مراد از (الذين عقدت ايمانكم )
و اين معنايى كه ما براى آيه كرديم از هر معناى ديگرى كه در تفسير آن آورده اند به ذهن
نزديك تر است ، مثلا بعضى گفته اند: مراد از موالى خويشاوندانى است كه ارث نمى
برند، نه ورثه كه در ارث بردن اولويت دارند، ولى هيچ دليلى از ظاهر و لفظ آيه
بر اين گفتار نيست به خلاف ورثه كه آيه
دليل بر آن است .
بعضى ديگر گفته اند كلمه (من ) در جمله : (ممّا ترك الوالدان والاقربون ...)
بيانيه است ، و مراد از كلمه (ما) ورثه و اوليا است ، و معناى آيه اين است : (ما براى
هر يك از شما اوليايى قرار داديم تا از او ارث ببرند، و آن اوليا همان كسانى هستند كه
بعد از خود به جاى گذاشته اند، از فرزندان و خويشاوندان ).