و اگر از خداى تعالى به (رحمان ) تعبير آورد، براى اين بود كه به سعه رحمت خدا
و بسيارى آن اشاره نمايد و نيز بفهماند كه تمامى نعمتها از ناحيه او و تدبير خير و
شر همه به دست اوست .
از همين تعبير به (رحمان ) برهان ديگرى بر وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت به
دست مى آيد، و آن اين است كه : وقتى تمامى نعمتها و نيز نظام جارى در آنها مظاهر رحمت
واسعه خدا و قائم بدان بود، و هيچ يك از آنها از خود استقلالى در تدبير امر خود نداشت
،
قهرا تدبير آنها مستقلا با خداى تعالى خواهد بود، حتى تدبير ملائكه هم بر فرض كه
به قول مشركين ، سهمى از تدبير به دست ملائكه باشد، باز همان نيز از رحمت خدا و
تدبير اوست ، پس نتيجه مى گيريم كه ربوبيت تنها از آن خداست ، و همچنين الوهيت خاص
اوست .
انى اذا لفى ضلال مبين
اين جمله ضلالت را در شرك و اتخاذ آلهه مسجل مى كند.
انى آمنت بربكم فاسمعون
اين جمله باز از كلمات آن مرد است كه به رسولان خطاب كرده ، و اينكه گفته :
(فاسمعون پس بشنويد) كنايه از تحمل شهادت است ، يعنى پس شاهد باشيد. و جمله
(انى آمنت بربكم ...) تجديد شهادت به حق ، و تاءكيد ايمان است ، چون از ظاهر سياق
بر مى آيد كه جمله (انى آمنت بربكم ) را بعد از آن محاجه گفته ، و در آن محاجه
اعتراف به ايمان كرده و شهادت به حق داده بود. و منظورش از اين تكرار اين بوده كه با
ايمان خود در حضور مردم قريه رسولان را تاءييد كرده باشد.
بعضى از مفسرين گفته اند: خطاب در اين جمله (فاستمعون پس بشنويد) به مردم
قريه است ، تا رسولان را تاءييد كرده باشد، و معنايش اين است كه : (من به خدا ايمان
آوردم ، پس اى اهل قريه اين معنا را از من بشنويد، (و هر كارى مى خواهيد بكنيد)، كه من هيچ
باكى از شما ندارم . و يا معنايش اين است كه : اى
اهل قريه ، من به خدا ايمان آوردم ، پس از من بشنويد و شما هم ايمان بياوريد، و يا
خواسته مردم را عليه خود عصبانى كند تا به او بپردازند، و آسيبى به رسولان خدا
نرسانند، چون ديده مردم تصميم گرفته اند آنان را به
قتل برسانند) (دقت فرماييد).
و ليكن اشكالى كه در همه اين احتمالات هست اين است كه : با تعبير از خدا به (ربكم
پروردگارتان ) سازگار نيست ، چون مردم خدا را پروردگار خود نمى شناختند، و
اربابى غير از خداى سبحان به ربوبيت مى شناختند و عبادت مى كردند.
بعضى خواسته اند از اين اشكال پاسخ دهند به اينكه : (منظور پروردگارى است كه
برهان مزبور را بر وجودش ا قامه كردم ، و مسلم شد كه او پروردگار شما است ) ليكن
اين پاسخ هيچ دليلى ندارد، و تقييدى است بدون مقيد.
قيل
ادخل الجنة قال يا ليت قومى يعلمون بما غفرلى ربى و جعلنى من المكرمين
توضيحى راجع به (جنت ) در آيه (قيلادخل الجنة ) و اينكه خطاب كننده
كيست
خطاب در اين آيه به رجل نامبرده است - به طورى كه از سياق برمى آيد - اشاره مى
كند به اينكه مردم قريه آن مرد را كشتند، و خداى تعالى از ساحت عزتش به وى خطاب
كرد كه داخل بهشت شو. و مؤ يد اين احتمال جمله بعد است كه مى فرمايد: (و ما انزلنا
على قومة من بعده ) ، چون در آيه مورد بحث جمله
(قيل ادخل الجنة ) ، به جاى خبر از كشته شدن مرد نشسته تا اشاره باشد به اينكه بين
كشته شدن آن مرد به دست مردم قريه ، و ما بين امر به
داخل شدنش در بهشت ، فاصله چندانى نبوده ، آن قدر اين دو به هم
متصل بودند كه گويى كشته شدنش همان و رسيدن دستور به
داخل بهشت شدنش همان .
و بنابراين مراد از جنت بهشت برزخ است نه بهشت آخرت . و اينكه : بعضى از مفسرين
گفته اند: منظور بهشت آخرت است ، و معناى آيه اين است كه : به زودى در قيامت به او
گفته مى شود داخل بهشت شو، و اگر عبارت را به ماضى آورد، و فرمود:
(قيل به او گفته شده ) براى اين است كه بفهماند اين دستور محققا صادر مى شود)
صحيح نيست ، و خود را بى جهت و بدون دليل به زحمت انداختن است .
بعضى ديگر گفته اند: (خداى تعالى او را به آسمان برد، و در آنجا به وى گفته
شد: داخل بهشت شو؛ در نتيجه او همچنان زنده است و تا روز قيامت در بهشت متنعم خواهد
بود) و اين وجه هم مثل وجه قبل صحيح نيست .
بعضى هم گفته اند: (گوينده (ادخل الجنة ) خود مردم بودند كه در هنگام كشتن او به
عنوان استهزا به او گفته اند: ما تو را مى كشيم و لحظه اى بعد
داخل بهشت شو) اشكال اين وجه اين است كه : با خبرى كه دنبالش خداى تعالى داده و
فرموده : (قال يا ليت قومى يعلمون ... گفت اى كاش مردم مى فهميدند كه چگونه خدا
مرا بيامرزيد، و از محترمينم قرار داد) نمى سازد؛ چون ظاهر اين خبر اين است كه : وى
بعد از شنيدن نداى (ادخل الجنة ) آرزو كرد اى كاش قومم
حال و وضع مرا مى دانستند. و اگر جمله (ادخل الجنة ) كلام مردم در هنگام كشتن او بوده
باشد، ديگر موردى براى اين آرزو نمى ماند.
جمله (قال يا ليت قومى يعلمون بما غفرلى ربى و جعلنى من المكرمين ) استينافى است
، و مانند جمله قبلى اش به منزله جوابى است از سؤ
ال تقديرى ، گويا شخصى پرسيده بعد از آنكه رسولان را تاءييد كرد، چه شد؟ در
پاسخ فرموده : (قيل ادخل الجنة ) دوباره پرسيده : بعد از آن چه شد؟ در جواب
فرموده : (قال يا ليت قومى يعلمون ...) و اين سخن را بدان جهت گفته كه خواسته است
همان طور كه در حال حيات مردم را نصيحت مى كرده ، در
حال مرگ نيز نصيحت و خيرخواهى كند.
كلمه ما در جمله (بما غفرلى ربى ) مصدريه است ، كه
فعل (غفر) را مبدل به مصدر مى كند، و معنايش چنين مى شود: (ياليت قومى يعلمون
بغفران ربّى ايّاى ) - اى كاش قوم من مى دانستند آمرزش پروردگار من مرا و جمله (و
جعلنى ) عطف است بر جمله (غفر) و معنايش اين است كه : (اى كاش به آمرزش خدا
مرا، و به اينكه از مكرمينم قرار داد، علم پيدا مى كردند)
موارد استعمال وصف (مكرم - اكرام شده ) در آيات قرآن
و موهبت اكرام هر چند دامنه اش وسيع است كه شامل
حال بسيارى از مردم مى شود، ما نند: اكرام به نعمت ، كه در آيه (فاما الانسان اذا ما
ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربّى اكرمن ) آمده و نيز اكرام به قرب خدا كه در
آيه (ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ) آمده ؛ چون كرامت داشتن عبد نزد خدا، خود اكرامى است از
خدا نسبت به او.
و ليكن با اين حال بنده اى كه برخوردار از نعمت هاى خدا است ، و يا نزد خدا محترم است ،
جزو مكرمين شمرده نمى شود، يعنى كلمه (مكرمين ) به طور اطلاق درباره او به كار
نمى رود؛ تنها اين كلمه على الاطلاق درباره دو طائفه از خلايق خدا به كار مى رود: يكى
ملائكه كه در آيه (بل عباد مكرمون لا يسبقونه
بالقول و هم بامره يعملون ) به كار رفته ، و ديگرى در افرادى از مؤ منينى كه
ايمانشان كامل بوده باشد، حال چه اينكه از مخلصين - به كسره لام - باشند، كه در
آيه (اولئك فى جنات مكرمون ) نامشان آمده ، و يا از مخلصين - به فتحه لام -
باشند كه در آيه (الا عباد اللّه المخلصين ...) و هم مكرمون ذكر خيرشان شده .
و اين آيه شريفه (به همان بيانى كه گذشت ) از ادله وجود برزخ است .
و ما انزلنا على قومه من بعده م ن جند من السماء و ما كنا منزلين
ضمير در (قومه ) و در (بعده ) هر دو به كلمه
(رجل ) ) برمى گردد. و معناى (من بعده ) ، (من بعد قتله ) است ، و كلمه (من )
اولى و سومى ابتدائى است ، و دومى زايده است كه صرفا نفى را تاءييد مى كند، و
معنايش اين است كه : (ما بعد از قتل او، ديگر هيچ لشكرى از آسمان بر قوم او
نازل نكرديم ، و نازل كننده هم نبوديم .)
اين آيه زمينه چينى براى آيه بعدى است و براى بيان اين معنا است كه كار و هلاكت آن قوم
در نظر خداى تعالى بسيار ناچيز و غير قابل اعتنا بود، و خدا انتقام آن مرد را از آن قوم
گرفت و هلاكشان كرد، و هلاك كردن آنها براى خدا آسان بود و احتياج به عده و عده اى
نداشت ، تا ناگزير باشد از آسمان لشكرى از ملائكه بفر ستد تا با آنها بجنگند و
هلاكشان كنند، و به همين جهت در هلاكت آنان و هلاكت هيچ يك از امت هاى گذشته اين كار را
نكرد، بلكه با يك صيحه آسمانى هلاكشان ساخت .
هلاك شدن قوم مكذب با صيحه اى واحده
ان كانت الا صيحه واحدة فاذا هم خامدون
يعنى آن امرى كه به مشيت ما سبب هلاكت آنان گرديد، غير از يك صيحه چيز ديگرى نبود.
و اگر فعل
(كانت ) را مؤ نث آورد و نفرمود (كان ) بدين جهت بود كه خبر اين
فعل يعنى صيحه مؤ نث بود. و اگر (صيحه ) را نكره - بدون الف و لام - آورد، و
آن را به وصف وحدت متصف كرد، براى اين بود كه : بفهماند هلاك كردن
اهل قريه كارى ناچيز و حقير بود. و كلمه (خامدون ) از خمود است ، كه به معناى سكون
و خاموشى از سر و صدا و جنب و جوش است ، مى فرمايد: (وسيله هلاكت آنها چيزى به جز
يك صيحه نبود، كه ناگهان همه را خاموش و بى حركت كرد) .
و اگر جمله مورد بحث را به ما قبل عطف نكرد، براى اين است كه : اين جمله به منزله
جوابى است از سوالى تقديرى و فرضى گويا كسى پرسيده : وسيله هلاكتشان چه
بود؟ فرموده : (نبود مگر تنها يك صيحه ) .
و معناى آيه اين است كه : سبب هلاكت اهل قريه امرى بود كه آسان تر از آن ديگر تصور
نداشت ، و آن يك صيحه بود كه به ناگهانى برخاست ، و مردم را در جاى خود
بخشكانيد، مردمى بى سر و صدا و بى حس و حركت شدند، به طورى كه صداى آهسته هم
از ايشان شنيده نمى شد، تا آخرين نفر مردندو بى حركت شدند.
حسرت و ندامت بر مردى است كه رسولان الهى را استهزاء كرده اند
يا حسرة على العباد ما ياءتيهم من رسول الا كانوا به يستهزون
يعنى اى حسرت و ندامت بر بندگان . و اين تعبير بليغ تر از آن است كه ندامت را براى
آنان اثبات كند، مثلا بفرمايد: مردم قريه دچار ندامت و حسرت شدند. و اما سبب حسرت و
اينكه چرا دچار آن شدند، در جمله (ما ياءتيهم من
رسول ...) آمده و مى فرمايد: (به علت اين دچار حسرت شدند كه هر چه
رسول به سويشان آمد، به استهزايش پرداختند) .
از اين سياق به خوبى برمى آيد كه مراد از (عباد) ، عموم مردم است ، و خواسته حسرت
را بر آنان تاءكيد كند؛ مى فرمايد: چه حسرتى بالاتر از اين كه اينان بنده بودند و
دعوت مولاى خود را رد كرده تمرد نمودند، و معلوم است كه رد دعوت مولا شنيع تر است از
رد دعوت غير مولا و تمرد از نصيحت خيرخواهان ديگر.
با اين بيان بى پايگى تفسير آن مفسرى كه گفته : (مراد از (عباد) رسولان خدا، و
يا ملائكه و يا هر دو است ) ، روشن مى شود، و همچنين بى پايگى اين گفتار كه مفسرى
ديگر گفته كه : در جمله (يا حسرة على العباد...) هر چند منظور از (عباد) مردمند و
ليكن كلام مزبور سخن خداى تعالى نيست ، بلكه دنباله سخن آن مرد است ) . پس معلوم
شد كه جمله مذكور كلامى است از خداى تعالى نه دنباله سخن آن مرد.
الم يرواكم اهلكنا قبلهم من القرون انهم اليهم لا يرجعون
در اين جمله همان كسانى را كه در جمله قبل عليه ايشان به حسرت ندا مى شد توبيخ مى
كند. و كلمه (من القرون ) بيان كلمه (كم ) است ، و (قرون ) جمع (قرن ) است
، كه به معناى مردمى است كه در يك عصر زندگى كنند.
و جمله (انّهم اليهم لا يرجعون ) بيان جمله (كم اهلكنا قبلهم من القرون ) است ، و
ضمير جمع اولى به قرون ، و دومى و سومى به عباد برمى گردد.
و معناى آيه اين است كه : آيا از بسيارى هلاك شدگان عبرت نمى گيرند كه در قرون
گذشته به امر خدا هلاك شدند؟ و به اخذ الهى ماخوذ گشتند، و ديگر به عيش و نوش در
دنيا بازن خواهند گشت ؟
مفسرين در مرجع ضميرها، و نيز در معناى آيه
اقوال ديگرى دارند كه چون از فهم دور است متعرض آنها نمى شويم .
و ان كل لما جميع لدينا محضرون
لفظ (ان ) در اينجا حرف نفى است . و كلمه
(كل ) مبتدا و تنوينش عوض از مضاف اليه است . و كلمه (لمّا) به معناى (الا) است
. و كلمه (جميع ) به معناى مجموع است . و (لدينا) ظرفى است متعلق به همان مجموع
. و كلمه (محضرون ) خبرى است بعد از خبر، كه همان جميع باشد. بعضى هم
احتمال داده اند صفت جميع باشد.
به هر حال معنا اين است كه : (بدون استثناء همه شان دسته جمعى در روز قيامت براى
حساب و جزا نزد ما حاضر خواهند شد) . بنابراين آيه شريفه در معناى آيه (ذلك يوم
مجموع له النّاس و ذلك يوم مشهود) مى باشد.
بحث روايتى
(رواياتى درباره داستان فرستادگان عيسى (ع ) و مؤ منى كه مردم را به پيروى
آنرسولان دعوت كرد و...)
در مجمع البيان مى گويد: نقل مى كنند كه عيسى (عليه السلام ) دو نفر از حواريين را به
عنوان رسول به شهر انطاكيه گسيل داشت ، اين دو نفر وقتى به نزديكى هاى شهر
رسيدند، پير مردى را ديدند كه چند گوسفند خود را مى چرانيد، و اين پير مرد همان حبيب
صاحب داستان سوره (يس ) است - رسولان عيسى (عليه السلام ) بر او سلام كردند،
پير مرد از آن دو پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما رسولان عيساييم ، آمده ايم شما
اهل شهر را دعوت كنيم به اينكه از پرستش بت ها دست برداشته ، خداى رحمان را
بپرستيد.
پير مرد پرسيد آيا با شما معجره اى هم هست ؟ گفتند: آرى ما بيماران را شفا مى دهيم ، و
كورى و برص را بهبودى مى بخشيم ، پير مرد گفت : من پسرى دارم كه سالها بسترى و
مريض است ، رسولان گفتند: ما را به منزلت نزد او ببر، تا از
حال او مطلع شويم ، پير مرد رسولان را به خانه برد. رسولان دست بر بدن او كشيدند،
در دم شفا يافته به اذن خدا در حالى كه صحيح و سالم بود از بستر برخاست ، اين خبر
در شهر پيچيد، و خداوند به دست آن دو جمع كثيرى از بيماران را شفا داد.
مردم انطاكيه پادشاهى داشتند كه بت مى پرستيد، چون خبر رسولان به گوش او رسيد
احضارشان كرد، و پرسيد: شما كى هستيد؟ گفتند: ما فرستادگان عيسى (عليه السلام )
هستيم ، آمده ايم تو را از پرستش بت ها كه نه مى شنوند و نه مى بينند، به پرستش
كسى دعوت كنيم كه هم مى شنود و هم مى بيند. شاه پرسيد: مگر ما به غير از اين بت ها
خدا هم داريم ؟ گفتند: بله ، كسى كه تو را و خدايان تو را ايجاد كرده . شاه در پاسخ
گفت : باشيد تا در امر شما فكر كنم . پس مردم آن دو
رسول را در بازار دستگير نموده و كتك زدند.
صاحب مجمع البيان ، سپس از وهب بن منبه نقل مى كند كه گفت ه : عيسى (عليه السلام ) اين
دو رسول را به انطاكيه فرستاد. رسولان به انطاكيه رفتند، و به حضور شاه نرفتند
و اقامتشان در آن شهر به طول انجاميد تا آنكه روزى شاه از دربار بيرون آمد، پس اين دو
نفر تكبير و ذكر خدا گفتند. شاه سخت در خشم شد، و دستور داد آن دو
رسول را به زندان برده و به هر يك صد تازيانه بزنند.
بعد از آنكه شاه رسولان را تكذيب كرد و تازيانه زد، عيسى (عليه السلام ) شمعون
صفا، بزرگ حواريين را فرستاد، تا به كار آن دو رسيدگى نموده ياريشان كند.
شمعون به طور ناشناس وارد انطاكيه شد و با اطرافيان شاه معاشرت آغاز كرد، تا
جايى كه سخت با وى مانوس شدند، و نزد شاه از او به خير و خوبى ياد كردند. شاه او
را به حضو ر طلبيد و معاشرتش را پسنديد و با او مانوس گشته ، مورد احترامش قرار
داد.
آن گاه روزى شمعون به شاه گفت : من شنيده ام دو نفر را به جرم اينكه تو را به دين
ديگرى غير از دينى كه دارى ، دعوت كرده اند، زندانى كرده اى و شلاق زده اى ، آيا هيچ
سخن آن دو را گوش دادى ببينى چه مى گويند؟ شاه گفت : واقعش اين است كه خشم من
نگذاشت كه به سخن آن دو گوش دهم ، شمعون گفت :
حال اگر شاه صلاح بداند خوب است آن دو را بخواهد تا از مطالب و خواسته هاى آن دو
مطلع شويم .
شاه اين راى را پسنديد، و آن دو رسول را به حضور طلبيد، شمعون (با اينكه آن دو را
مى شناخت ، و آن دو وى را مى شناختند، چون همگى از حواريين عيسى (عليه السلام )
بودند، خود را به بيگانگى زد، و از آن دو) پرسيد: چه كسى شما را به اين شهر
فرستاده ؟ گفتند: خدايى كه همه چيز را خلق كرده و شريكى برايش نيست .
شمعون پرسيد: اين خدايى كه مى گوييد شما را فرستاده چه معجره اى به شما داده ؟
گفتند: هر چه را كه تو بخواهى برايت انجام مى دهيم .
شاه چون اين را شنيد دستور داد پسر نابينا و بدون چشمى را بياورند، كه حتى در
صورتش گودى چشم هم نبود، بلكه محل چشم او مانند پيشانى اش صاف بود. رسولان
عيسى شروع كردند به دعا خواندن ، اين قدر دعا خواندند تا
محل چشم هاى او شكافته شد. پس دو عدد فندق از
گل درست كردند و در حدقه ها گذاشتند، بدون فاصله دو چشم شد، و پسر بينا گشت .
شاه از مشاهده اين معجره سخت تعجب كرد، شمعون به وى گفت :
حال اگر صلاح بدانى نظير اين خواسته را از خدايان خود بخواهى ، تا آنها نيز چنين
قدرتى از خود نشان دهند، هم مايه آبروى تو شود و هم باعث آبروى خودشان . شاه گفت :
من كه از تو چيزى پنهان ندارم ، خداى ما كه ما آن را مى پرستيم ، هيچ خاصيتى ندارد، نه
ضررى دارد و نه نفعى .
سپس شاه به آن دو رسول گفت : اگر خداى شما توانست مرده را زنده كند، ما به آن خدا و
به شما كه فرستادگان اوييد ايمان خواهيم آورد. رسولان گفتند: خداى ما بر هر چيز
قادر است . شاه گفت : در اينجا مرده اى است كه هفت روز
قبل ا ز دنيا رفته ، و ما او را دفن نكرده ايم ، تا پدرش كه در مرگ او غايب بود
برگردد. پس مرده را آوردند كه وضعش دگرگون شده و متعفن شده بود. آن دو
رسول شروع كردند به دعا كردن علنى و آشكارا، و اما شمعون صفا شروع كرد به دعا
كردن سرى (چون نمى خواست رازش فاش شود). چيزى نگذشت مرده از جاى برخاست و به
حاضران مجلس گفت : من هفت روز است كه مرده ام ، و در اين چند روز مرا به هفت وادى از
واديهاى جهنم بردند، و من شما را زنهار مى دهم از آن شركى كه داريد، و به خداى تعا
لى ايمان بياوريد. شاه از ديدن اين ماجرا تعجب كرد. شمعون احساس كرد كه نقشه اش در
دل وى اثر گذاشته ، او هم وى را به سوى خدا دعوت كرد. شاه ايمان آورد و به
دنبال او جمعى از اهل مملكتش ايمان آورده ، و جمعى ديگر همچنان كافر ماندند.
صاحب مجمع مى گويد: نظير اين روايت را عياشى به سند خود از ابو حمره ثمالى ، و
غير او از ابى جعفر و از امام صادق (عليه السلام )
نقل كرده اند، چيزى كه هست در بعضى از روايات آمده كه : خداى تعالى
اول دو نفر رسول به اهل انطاكيه فرستاد، و سپس سومى را
گسيل داشت . و در بعضى ديگر آمده كه : خداوند به عيسى (عليه السلام ) وحى فرستاد
كه : آن دو رسول را به سوى آن شهر روانه كند، و سپس وصى خودش شمعون را براى
خلاصى آن دو روانه كرد
و نيز آمده كه آن مرده اى كه خداوند به دعاى رسولان زنده كرد، پسر شاه بوده . و وقتى
از قبر بيرون آمد خاك را از سر و روى خود مى تكاند. پس شاه پرسيد: پسرم حالت
چطور است ؟ گفت : من مرده بودم ، دو نفر مرد را ديدم كه سجده كرده ، از خدا خواستند مرا
زنده كند. شاه گفت : پسرم اگر آن دو نفر را ببينى مى شناسى ؟ گفت : آرى . پس مردم
همگى به دستور شاه به صحرا رفتند، و يكى يكى از جلو آن مرد عبور كردند.
بعد از عبور جمعى كثير يكى از آن دو رسول عبور كرد. پسر شاه گفت : اين يكى از آن دو
بو د. سپس آن رسول ديگر گذشت ، او را هم شناخت و با دست به هر دو نفر اشاره كرد
كه اين دو بودند، شاه و اهل مملكتش ايمان آوردند.
ابن اسحاق مى گويد: بلكه شاه و اهل مملكتش بر كفر اتفاق كرده ، و تصميم گرفتند.
رسولان را به قتل برسانند، اين خبر به گوش حبيب رسيد كه دم دروازه بالاى شهر
بود، پس شتابان خود را به جمعيت رسانيده ايشان را نصيحت كرد و تذكرها داد، و به
اطاعت رسولان دعوت نمود
رواياتى كه مى گويد صديقين سه
افضل وافضل آنان على بن ابى طالب (ع )است
مؤ لف : سياق آيات اين داستان با مضمون بعضى از اين روايات نمى سازد.
و در الدر المنثور است كه : ابو داوود، ابو نعيم ، ابن عساكر، و ديلمى ، همگى از ابى
ليلى روايت كرده اند كه گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرمود:
صديقين (كه خداوند در قرآن ايشان را ستوده ) سه نفرند: (حبيب نجار) مؤ من
آل يس ، كه داستان ش در سوره يس آمده ، كه گفت : (يا قوم اتبعوا المرسلين )
(حزقيل ) مؤ من آل فرعون ، كه گفت : (اتقتلون رجلا ان
يقول ربى اللّه ) و (على بن ابى طالب ) كه وى از آن دوتاى ديگر
افضل است .
مؤ لف : و در همان كتاب است كه : اين روايت را بخارى هم در تاريخ خود از ابن عباس از
آن جناب نقل كرده ، و عبارتش چنين است : صديقين سه نفرند:
حزقيل ، مؤ من آل فرعون ، حبيب نجار، صاحب داستان سوره يس . على بن ابى طالب .
و در مجمع البيان از تفسير ثعلبى ، و او به سند خود از عبد الرحمان ابى ليلى ، از
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) روايت كرده كه فرمود: سبقت يافتگان همه امتها
سه نفرند، كه حتى چشم بر هم زدنى به خدا كفر نورزيدند: على بن ابى طالب ،
صاحب داستان سوره يس و مؤ من آل فرعون ، و صديقين همين هايند، و على از همه شان
افضل است .
مؤ لف : اين معنا را سيوطى هم در الدر المنثور از طبرانى و ابن مردويه - وى حديث را
ضعيف خوانده - از ابن عباس از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده ، و
عبارت آن چنين است : سبقت گيرندگان سه نفرند آنكه به سوى موسى سبقت جست ، يوشع
بن نون بود و آنكه به سوى عيسى سبقت گرفت ، صاحب داستان سوره يس بود، و آنكه
به سوى محمّد (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) سبقت جست على بن ابى طالب (عليه
السلام ) بود.
آيات 47 - 33 سوره يس
و آية لهم الاءرض الميته احييناها و اخرجنا منها حبا فمنه ياكلون (33) و جعلنا فيها جنت
من نخيل و اعنب و فجرنا فيها من العيون (34) لياءكلوا من ثمره و ما عملته ايديهم ا فلا
يشكرون (35) سبحان الّذى خلق الازواج كلها ممّا تنبت الاءرض و من انفسهم و مما لا يعلمون
(36) و آية لهم اليل نسلخ منه النهار فاذا هم مظلمون (37) و الشمس تجرى لمستقر لها
ذلك تقدير العزيز العليم (38) و القمر قدرناه
منازل حتى عاد كالعرجون القديم (39) لا الشّمس ينبغى لها ان تدرك القمر و لا
اليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون (40) و آية لهم انا حملنا ذريتهم فى الفلك
المشحون (41) و خلقنا لهم من مثله ما يركبون (42) و ان نشا نغرقهم فلا صريخ لهم و لا
هم ينقذون (43) الا رحمة منا و متاعا الى حين (44) و اذا
قيل لهم اتقوا ما بين ايديكم و ما خلفكم لعلكم ترحمون (45) و ما تاتيهم من آية من آيت
ربهم الا كانوا عنها معرضين (46) و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقكم اللّه
قال الّذين كفروا للذين آمنوا انطعم من لو يشاء اللّه اطعمه ان انتم الا فى
ضلل مبين (47)
ترجمه آيات
زمين مرده براى ايشان آيتى است كه زنده اش كرديم و دانه از آن بيرون آورديم دانه هايى
كه از آن مى خورند (33).
و در آن باغها و نخلها و انگورها قرار داديم و در آن چشمه هايى روان كرديم (34).
تا مردم از ثمره آن و كارهاى خود برخوردار شوند آيا باز هم شكرگزارى نمى كنند؟
(35).
منزه است آن كسى كه تمامى جفت ها را بيافريد چه آن جفت هايى كه از زمين مى روياند و
چه از خود انسانها و چه از آن جفت هايى كه انسانها از آن اطلاعى ندارند (36).
و شب نيز براى آنان عبرتى است كه ما روز را از آن بيرون مى كشيم و آن وقت مردم در
تاريكى قرار مى گيرند (37).
و خورشيد كه به قرارگاه خود روان است ، اين نظم خداى عزيز داناست (38).
و براى ماه منزلها معين كرديم تا دوباره به صورت
هلال مانند چوب خوشه خرماى كهنه درآيد (39).
نه خورشيد را سزد كه به ماه برسد و نه شب از روز پيشى گيرد و هر يك در فلكى
سير مى كنند (40).
و عبرتى ديگر براى ايشان اين است كه ما نژادشان را در كشتى پر،
حمل مى كنيم (41).
و آن چه نظير آن برايشان آفريده ايم كه سوار مى شوند (42).
و هر آن بخواهيم غرقشان مى كنيم كه در اين صورت ديگر فريادرسى ندارند ونجات داده
نمى شوند (43).
باز مگر رحمتى از ما به فريادشان برسد كه تا مدتى برخوردار شوند (44).
و چون به ايشان گفته مى شود از آنچه در پيش رو و پشت سر داريد بترسيد شايد
ترحم شويد (45).
ولى هيچ آيتى از آيات پروردگار نيايد براى آنان مگر اينكه از آن روى بگردانند (46).
و چون به ايشان گفته مى شود از آنچه خدا روزيتان كرده انفاق كنيد آنان كه كافر شده
اند به آنان كه ايمان آورده اند گويند آيا به كسى غذا بدهيم كه اگر خدا مى خواست
غذايش مى داد؟ شما نيستيد جز در ضلالتى آشكار (47).
بيان آيات
بعد از آنكه داستان اهل قريه (انطاكيه )، و سرانجام امرشان را در شرك و تكذيب رسولان
الهى بيان كرد و آنان را در برابر بى اعتنايى به مساءله رسالت توبيخ نموده و به
نزول عذاب بر آنان تهديد كرد - همان طور كه عذ اب بر تكذيب كنندگان از امتهاى
گذشته نازل شد - و نيز خاطرنشان ساخت كه همگى حاضر خواهند شد و به حسابشان
رسيدگى شده جزا داده مى شوند.
چند آيت از آيات خلق و تدبير الهى را به رخشان مى كشد، آياتى كه بر ربوبيت و
الوهيت خداى تعالى دلالت دارد، و به روشنى دلالت مى كند بر اينكه خدا، يگانه است و
هيچ كس در ربوبيت و الوهيت با او شريك نيست ، آنگاه مجددا ايشان را در اينكه به آيات و
ادله وحدانيت خدا و به معاد نظر نمى كنند و از آن روى گردانند، و حق را استهزاء نموده و
به فقرا و مساكين انفاق نمى كنند توبيخ مى نمايد.
توضيح مفردات و مفاد آيات شريفه اى كه آيات مربوط به تدبير امر رزق مردم
رابيان مى كنند
و آية لهم الاءرض الميته احييناها و اخرجنا منها حبا فمنه ياءكلون
خداى سبحان در اين آيه و دو آيه بعدش يكى از آيات و ادله ربوبيت خدا را، يادآور مى
شود، و آن آيت عبارت است از تدبير امر ارزاق مردم ، و تغذيه آنان به وسيله حبوبات و
ميوه ها، از قبيل خرما و انگور و غيره .
پس جمله (و آيه لهم الاءرض الميته احييناها) هر چند ظاهر در اين است كه آيت همان زمين
است ، ليكن اين قسمت از آيه زمينه و مقدمه است براى جمله (و اخرجنا منها حبا...) و مى
خواهد اشاره كند به اينكه : اين غذاهاى نباتى (كه شما در اختيار داريد) از آثار زنده
كردن زمين مرده است ، كه خدا حيات در آن مى دمد و آن را كه زمينى مرده بود
مبدل به حبوبات و ميوه ها مى كند تا شما از آن بخوريد.
بنابراين به يك نظر آيت خود زمين نيست ، بلكه زمين مرده است ، از اين جهت كه مبداء ظهور
اين خواص است ، و تدبير ارزاق مردم به وسيله آن تمام مى شود.
(و اخرجنا منها حبا) - يعنى ما از زمين گياهانى رويانديم و از آن گياهان حبوباتى
مانند گندم ، جو، برنج ، و ساير دانه هاى خوراكى در اختيارشان قرار داديم .
و جمله (فمنه ياءكلون تفريع و نتيجه گيرى از بيرون آوردن حبوبات از زمين است ،
چون با خوردن حبوبات تدبير تمام مى شود، و ضمير در كلمه (منه ) به كلمه (حب
- دانه ) بر مى گردد.
و جعلنا فيها جنات من نخيل و اعناب و فجرنا فيها من العيون
راغب مى گويد: كلمه جنت به معناى هر بستانى است كه داراى درخت باشد، و با درختانش
زمين را مستور كرده باشد و كلمه (نخيل ) جمع
نخل است كه از درختان معروف است . و كلمه (اعناب ) جمع عنب است كه هم بر درخت انگور
اطلاق مى شود و هم بر ميوه آن .
باز راغب در معناى (عيون ) گفته : كلمه (عين ) به معناى عضو و جارحه است ... ولى
اين كلمه به عنوان استعاره به عنايات مختلفى در معانى ديگر
استعمال مى شود، البته همه آن معانى به وجهى از وجوه در عضو و جارحه هست ، - تا
آنجا كه مى گويد - و منبع آب را هم به خاطر شباهت به چشم ، به خاطر آبى كه در آن
هست ، عين مى گويند. و كلمه (يفجرون ) از باب
تفعيل از مصدر تفجير ساخته شده و (تفجير در زمين ) به معناى شكافتن زمين به منظور
بيرون كردن آبهاى آن است . و بقيه الفاظ آيه روشن است .
لياءكلوا من ثمره و ما عملته ايديهم افلا يشكرون
لام در ابتداى جمله براى تعليل است و علت آنچه را كه در آيه سابق آمده بود ذكر مى كند.
و معنايش اين است كه : ما در زمين بستانها قرار داديم ، و نيز آن را شكافتيم و چشمه ها
روان ساختيم ، تا مردم از ميوه آن باغها بخورند.
و در جمله (من ثمره ) بعضى گفته اند: (ضمير آن به
مجعول از جنات كه خدا جعل كرده برمى گردد، و به همين جهت ضمير مفرد و مذكر آورده شد،
چون كلمه (مجعول ) هم مفرد است و هم مذ كر، و گرنه بايد مى فرمود: (من ثمرها -
از ميوه آن جنات ) و يا مى فرمود: (من ثمره ما - از ميوه آن
نخيل و اعناب ) .
بعضى ديگر گفته اند: (ضمير مزبور به كلمه (مذكور) برمى گردد؛ چون گاهى
مى شود كه ضمير در جاى اسم اشاره به كار مى رود، همچنان كه (روبه ) يكى از
كه ضمير (كانه ) را به (سواد و بلق ) كه دو كلمه اند برگردانيده و تقدير
كلام (كان ذاك ) است .
مى گويند: ابا عبيده از رؤ به پرسيد: چرا گفته اى ((كانه ) با اينكه مرجع ضمير د
و تا است ، در پاسخ گفته : منظور از ضمير اسم اشاره است و معناى (كانه ) ، (كان
ذاك ) است .
و در مرجع ضمير (من ثمره ) اقوال بيهوده ديگرى است ،
مثل اين قول كه : ضمير تنها به (نخيل ) برمى گردد، و بدين جهت مفرد و مذكر آمده . و
اين قول كه : ضمير به كلمه (ماء) برمى گردد، كه ماء از كلمه (عيون ) استفاده
مى شود، و يا محذوف است كه در تقدير بر عيون اضافه شده ، و تقدير آيه (و
فجرنا فيها من ماء العيون ) بوده و اين قول كه : ضمير مذكور به (تفجير) برمى
گردد، البته تفجيرى كه از كلمه (فجّرنا) استفاده مى شود. و بنابراين دو وجه ،
مراد از (ثمر) مطلق فايده خواهد بود. و اين
قول كه : ضمير به خداى تعالى بر مى گردد، و اضافه ثمر به خداى تعالى از اين
بابت است كه خدا خالق و مالك آن است .
توضيح جمله : (و ما عملته ايديهم ) در آيه : (لياءكلوا من ثمره و ما
عملتهايديهم ...)
(و ما عملته ايديهم ) - منظور از (عمل ) همان
فعل است ، و فرق بين (عمل ) و (فعل ) - به طورى كه راغب گفته - اين است كه
: (عمل ) بيشتر اوقات در فعلى استعمال مى شود كه با قصد و اراده انجام شود، و به
همين جهت كارهاى حيوانات و جمادات را به ندرت
عمل مى گويند، و باز به همين جهت عمل را به دو وصف (صلاح ) و (فساد) توصيف
مى كنند و مى گويند فلان عمل صالح است و آن ديگرى فاسد و صالح ، ولى مطلق
فعل را به اين دو صفت توصيف نمى كنند.
و كلمه (ما) در جمله (و ما عملتة ) نافيه است و معنايش اين است كه : تا از ميوه آن
بخورند، ميوه اى كه دست خود آنان درستش نكرده تا در تدبير ارزاق شريك ما باشند،
بلكه ايجاد ميوه و تتميم تدبير ارزاق به وسيله آن از چيرهايى است كه مخصوص ماست ،
بدون اينكه از آنها كمكى گرفته باشم ، پس با اين
حال چه مى شود ايشان را كه شكرگزارى نمى كنند.
مؤ يد اينكه : كلمه (ما) نافيه است ، آيه اواخر سوره است كه در مقام منت گذارى بر
مردم به خلقت چارپايان ، به منظور تدبير امر ارزاق آنان و حياتشان مى فرمايد:
(اولم يروا انا خلقنا لهم مما عملت ايدينا انعاما... و منها ياءكلون و لهم فيها منافع و
مشارب افلا يشكرون ) چون در اين آيه نيز مى فرمايد: خلقت چارپايان كه وسيله
اكل و شرب شماست ، عمل دست من است ، يعنى عمل دست شما نيست ، در نتيجه كلمه (ما) در
آيه مورد بحث نافيه است .
ولى بعضى از مفسرين احتمال داده اند كه كلمه (ما) موصوله ، و عطف بر ثمره باشد.
و معنايش چنين باشد كه : ما باغهايى از نخيل و اعناب قرار داديم تا مردم از ميوه اش و از
آنچه به دست خود از ميوه اش درست مى كنند مانند سركه و شيره ، و چيرهاى ديگرى كه از
خرما و انگور مى گيرند بخورند.
اين وجه هر چند به نظر بعضى ها از وجه سابق بهتر آمده ، و ليكن به نظر ما
وجهخوبى نيست ، براى اينكه مقام ، مقام بيان آيات ى است كه بر ربوبيت
خداى تعالىدلالت مى كند، و در اين مقام مناسب آن است كه امورى از تدابير خاص
به خدا ذكر شود، ومناسبت ندارد كه سخن از سركه گرفتن و شيره درست كردن
كه از تدابير انسانها استبه ميان آيد، چون ذكر آن هيچ دخالتى در تتميم حجت
ندارد.
ممكن است كسى در جواب ما بگويد: منظور از ذكر تدابير انسانها، از اين جهت است كه باز
بالاخره منتهى به تدبير خدا مى شود، چون خداى تعالى بشر را هدايت كرد به اينكه از
خرما و انگور شيره و سركه بگيرند، و اين خود از تدبير عام الهى است . در پاسخ مى
گوييم اگر منظور اين بود جا داشت بفرمايد: (لياكلوا من ثمره و مما هديناهم الى عمله
تا از ميوه آن نخيل و اعناب ، و نيز از آنچه ما هدايتشان كرديم كه از آن دو ميوه درست كنند
بخورند) تا شنونده توهم نكند كه انسانها هم در تدبير سهمى دارند.
بعضى ديگر احتمال داده اند كه كلمه (ما) نكره موصوفه باشد، و عطف باشد بر
(ثمره ) و معنا چنين باشد: تا از ميوه آن و از چيزى كه دست خودشان درستش كرده
بخورند. ليكن اين وجه هم به عين آن دليلى كه در وجه قبلش گفتيم ، درست نيست .
(افلا يشكرون ) - اين جمله ناسپاسى مردم را تقبيح نموده ، آنان را در اين كار
سرزنش مى كند. و سپاسگزارى مردم از خدا در برابر اين تدبير به اين است كه :
نعمتهاى جميل خدا را عملا و نيز به زبان اظهار بدارند، و خلاصه اظهار كنند كه بندگان
او، و مدبر به تدبير اويند، و اين خود عبادت است ، پس شكر خدا عبارت است از اينكه :
به ربوبيت او، و اينكه تنها او معبود و اله است اعتراف كنند.
بيان مفاد آيه : (سبحان الذى خلق الازواج كلها مما تُنبِتُ الارض ...)
سبحان الّذى خلق الازواج كلها مما تنبت الاءرض و من انفسهم و مما لا يعلمون
اين آيه تنزيه خداى تعالى را انشاء مى كند، چون قبلا متذكر شد كه شكر او را در
برابر خلقت انواع نباتات و رزقها از حبوبات و ميوه ها براى آنان نكردند، با اينكه اين
كار را از راه تزويج بعضى نباتات با بعضى ديگركرده ، همچنان كه در جاى ديگر نيز
فرموده : (و انبتنا فيها من كل زوج بهيج ) .
در ضمن اين آيه اشاره مى كند به اينكه : مساءله تزويج دو چيز با هم و پديد آوردن چيز
سوم ، اختصاص به انسان و حيوان و نبات ندارد، بلكه تمامى موجودات را از اين راه
پديد مى آورد، و عالم مشهود را از راه استيلاد تنظيم مى فرمايد، و به طور كلى عالم را
از دو موجود فاعل و منفعل درست كرده كه اين دو به منزله نر و ماده حيوان و انسان و نباتند،
هر فاعلى با منفعل خود برخوردمى كند و از برخورد آن دو، موجودى سوم پديد مى آيد،
آنگاه خدا را تنزيه كرده ، م ى فرمايد: (سبحان الّذى خلق الازواج كلها مما تنبت الاءرض
منزه است خدايى كه همه جفت ها را آفريده ) . پس جمله مذكور به دلالت سياق ، انشاى
تنزيه و تسبيح خداست ، نه اينكه بخواهد از منزه بودن او خبر دهد.
و جمله (مما تنبت الاءرض ) با جمله بعديش ، بيان براى ازواج است . آنچه كه زمين مى
روياند، عبارت است از نباتات ، و ممكن هم هست بگوييم
شامل حيوانات (كه يك نوع از آن آدمى است ) نيز مى شود، چون اينها هم از مواد زمينى درست
مى شوند، خداى تعالى هم درباره انسان كه گفتيم نوعى از حيوانات است فرموده : (و
اللّه انبتكم من الاءرض نباتا) باز مؤ يد اين
احتمال ظاهر سياق است كه شامل تمامى افراد مبين مى شود، چون مى بينيم كه حيوان را در
عداد ازواج نام نبرده ، با اينكه زوج بودن حيوانات در نظر همه از زوج بودن نبات روشن
تر بود. پس معلوم مى شود منظور از (مما تنبت الاءرض هر چه را كه زمين از خود مى
روياند) همه گياهان و حيوانات و انسانهاست .
(و من انفسهم ) - يعنى از خود مردم (و مما لا يعلمون ) يعنى از آنچه مردم نمى دانند
و آن عبارت است از مخلوقاتى كه هنوز انسان از وجود آنها خبردار نشده ، و يا از كيفيت
پيدايش آنها، و يا از كيفيت زياد شدن آنها اطلاع پيدا نكرده .
و چه بسا بعضى در تفسير اين آيه گفته اند كه : (مراد از (ازواج ) انواع و اصناف
است ، نه نر و ماده بودن موجودات ، و معناى آيه اين است كه : منزه است آن خدايى كه همه
انواع موجودات را او آفريده ) ولى آيات ديگرى كه متعرض خلقت ازواج است ، با اين
گفتار سازگار نيست ، مانند آيه (و من كل شى ء خلقنا زوجين لعلكم تذكرون ) علاوه
بر اين اصولا مقارنه دو چيز با هم ، و نوعى تالف و تركب ، از لوازم مفهوم زوجيت است ،
و بنا بر معانى كه كرده اند، نه مقارنتى در كار است ، و نه تالّف و تركّبى .
راغب مى گويد: (به هر يك از دو قرين يعنى هم نر و هم ماده ، در حيوانات زوج مى
گويند، و در غير حيوانات هم به قرين ، زوج گفته مى شود، مثلا مى گويند يك جفت چكمه
، يك جفت دم پايى (يك جفت قالى ) و امثال آن ، و نيز به هر چيزى كه با
مماثل و يا با ضد خودش جمع شده باشد، زوج مى گويند، سپس مى گويد: خداى تعالى
كه فرموده : (خلقنا زوجين ) اين معنا را بيان كرده كه تمامى آنچه در عالم است زوج
است ، چون يا ضدى دارد كه گفتيم ضد هر چيزى را هم زوج مى گويند، و يا مثلى دارد كه
آن نيز زوج است ، و يا با چيزى تركيب يافته كه تركيب هم خود نوعى زوجيت است ، بلكه
اصلا در عالم چيزى نيست كه به هيچ وجه تركيب در آن نباشد) .
و بنا به گفته او زوجيت زوج عبارت است از اينكه در وجود يافتن محتاج به تالّف و
تركّب باشد، به همين جهت به هر يك از دو قرين البته از آن جهت كه قرين است زوج مى
گويند، مثلا به يك يك دو عدد قالى كه قرين همند زوج مى گويند، چون احتياج به آن
لنگه ديگرش دارد، و نيز به هر دو قرين زوج مى گويند، به خاطر اينكه در جفت بودن
هر دو محت اج همند. پس زوج بودن اشياء عبارت شد از مقارنه بعضى با بعضى ديگر
براى نتيجه دادن يك شى ء سوم ، و يا براى اينكه از تركيب دو چيز درست شده .
و آية لهم الليل نسلخ منه النهار فاذا هم مظلمون
اين آيه شريفه آيتى ديگر از آيت هاى داله بر ربوبيت خدا را ذكر مى كند، آيت هايى كه
دلالت دارد بر وجود تدبيرى عام آسمانى ، براى پديد آمدن عالم انسانى ، و اين آيت را
در خلال چهار آيه بيان فرموده است .
مراد از بيرون كشيدن روز از شب (و آية
لهمالليل نسلخ منه النهار)
و در اين معنا هيچ شكى نيست كه : آيه شريفه مى خواهد به پديد آمدن ناگهانى شب به د
نبال روز اشاره كند، و كلمه (نسلخ ) از مصدر (سلخ ) است كه به معناى بيرون
كشيدن است ، به همين جهت با كلمه (من ) متعدى شده ، چون ، اگر به معناى كندن بود،
همچنان كه در عبارت (سلخت الاهاب عن الشاة پوست را از گوسفند كندم ) به اين معنا
است (و به همين جهت كسى را كه شغلش اين كار است سلاخ مى گويند)، مى بايستى در
آيه مو رد بحث هم با كلمه (عن ) متعدى شده باشد، پس از اينكه با كلمه (من ) متعدى
شده مى فهميم كه سلخ در اين آيه به معناى بيرون كشيدن است ، نه كندن .
مؤ يد اين معنا اين است كه : خداى تعالى در چند جا از كلام عزيزش ا ز وارد شدن هر يك از
روز و شب در دنبال ديگرى ، تعبير به (ايلاج
داخل كردن ) كرده ، از آن جمله فرموده : (يولج
الليل فى النهار و يولج النهار فى الليل ) و وقتى وارد شدن روز بعد از شب ،
ايلاج و ادخال روز در شب باشد، قهرا آمدن شب به
دنبال رو ز به طور ناگهانى نيز، اخراج روز از شب خواهد بود، البته هم آن
ادخال اعتبارى است ، و هم اين اخراج .
و گويا ظلمت شب بر مردم احاطه كرده ، و آنان را در برگرفته ناگهان روز اين روپوش
را پاره مى كند و داخل ظلمت شده ، نورش به تدريج همه مردم را فرا مى گيرد، و در هنگام
غروب به ناگاه بار ديگر شب چون روپوشى روى مردم مى افتد، و ظلمتش همه آن جاهايى
را كه نور روز گرفته بود، مى گيرد، پس در حقيقت در اين تعبير نوعى استعاره به
كنايه به كار رفته است .
و شايد همين وجهى ك ه ما براى آيه ذكر كرديم كافى باشد، و احتياجى به
نقل بحث هاى طولانى كه ديگران در معناى (سلخ نهار از
ليل ) و سپس ناگهان رسيدن شب ، ايراد كرده اند نباشد.
معناى آيه : (والشمس تجرى لمستقرلها)
و الشمس تجرى لمستقرّ لها ذلك تقدير العزيز العليم
(جريان شمس ) همان حركت آن است ، و لام در جمله (لمستقر لها) به معناى (الى به
سوى ) و يا براى (غايت تا) مى باشد. و كلمه مستقر مصدر ميمى و يا اسم زمان و يا
اسم مكان است .
و معناى آيه اين است كه : خورشيد به طرف قرار گرفتن خود حركت مى كند و يا تا آنجا
كه قرار گيرد حركت مى كند، يعنى تا سرآمدن اجلش ، و يا تا زمان استقرار، و يا
محل استقرارش حركت مى كند.
حال ببينيم معناى جريان و حركت خورشيد چيست ؟ از نظر حس اگر حساب كنيم ، حس آدمى
براى آفتاب اثبات حركت مى كند، حركتى دورانى پيرامون زمين ، و اما از نظر بحثهاى
علمى قضيه درست به عكس است . يعنى خورشيد دور زمين نمى چرخد، بلكه زمين به دور
خورشيد مى گردد. و نيز اثبات مى كند كه : خورشيد با سياراتى كه پيرامون آنند به
سوى ستاره (نسر ثابت ) حركتى انتقالى دارند.
و به هر حال
حاصل معناى آيه شريفه اين است كه : آفتاب پيوسته در جريان است ، مادامى كه نظام
دنيوى بر حال خود باقى است ، تا روزى كه قرار گيرد و از حركت بيفتد، و در نتيجه
دنيا خراب گشته ، اين نظام باطل گردد.
البته آيه شريفه - به طورى كه گفته شده - طورى ديگر نيز قرائت شده و آن
قراءتى است منسوب به اهل بيت (عليهم السلام ) و بعضى ديگر غير از
اهل بيت و در اين قرائت به جاى لام در (لمستقر) لاى نافيه آمده و خوانده اند: (الشمس
تجرى لا مستقر لها خورشيد حركت مى كند، و هيچگاه ساكن نمى شود) ، ولى معناى اولى
هم سرانجام به اين معنا برگشت مى كند
و اما اينكه : بعضى (جريان خورشيد را بر حركت وضعى خورشيد به دور مركز خود
حمل كرده اند) درست نيست ، چون خلاف ظاهر (جريان ) است ، زيرا جريان دلالت بر
انتقال از مكانى به مكانى ديگر دارد.
(ذلك تقدير العزيز العليم ) - يعنى جريان مزبور خورشيد تقدير و تدبيرى
است از خدايى كه عزيز است ، يعنى هيچ غلبه گرى بر اراده او غلبه نمى كند، و عليم
است ، يعنى به هيچ يك از جهات صلاح در كارهايش
جاهل نيست .
مقصود از اينكه فرمود: (والقمر قدرناه حتى عاد كالعرجون القديم )
و القمر قدرناه منازل حتى عاد كالعرجون القديم
كلمه (منازل ) جمع (منزل ) است كه اسم مكان از
نزول ، و به معناى محل پياده شدن و منزل كردن است ، و ظاهرا مراد از
(منازل ) نقاط بيست و هشت گانه اى است كه ماه تقريبا در مدت بيست و هشت شبانه روز
طى مى كند.
و كلمه (عرجون ) به معناى ساقه شاخه خرماست ، البته از نقطه اى كه از درخت
بيرون مى آيد، تا نقطه اى كه برگها از آن منشعب مى شود. اين قسمت از شاخه را
(عرجون ) مى گويند، كه (به خاطر سنگينى برگها معمولا) خميده مى شود، و معلوم
است كه اگر چند ساله شود خميدگى اش بيشتر مى گردد، و اين قسمت چوبى زرد رنگ ، و
چون هلال قوسى است و لذا در اين آيه هلال را به اين چوب كه چند ساله شده باشد
تشبيه كرده . و (قديم ) به معنى عتيق است .
نظريه مفسرين در معناى آيه مختلف است ، چون در تركيب آن اختلاف دارند، و از همه وجوه
نزديك تر به فهم اين وجه است كه گفته اند: تقدير آيه چنين است : (و القمر قدرناه
ذا منازل ماه را مقدر كرديم كه داراى منزلهايى باشد) ، و يا (و القمر قدرنا له
منازل حتى عاد هلالا يشبه العرجون العتيق المصفر لونه ما براى ماه منزلهايى مقدر كرديم
تا دوباره برگردد هلال شود، هلالى كه شبيه به ساقه شاخه خرماى
سال خورده قوسى و زرد رنگ است ) .
و اين آيه شريفه به اختلاف منظره هاى ماه براى
اهل زمين اشاره مى كند، چون در طول سى روز به
شكل و قيافه هاى مختلفى ديده مى شود، و علتش اين است كه : نور ماه از خودش نيست ،
بلكه از خورشيد است ، و به همين جهت (مانند هر كره اى ديگر هميشه ) تقريبا نصف آن
روشن است ، و قريب به نصف ديگرش كه روبروى خورشيد نيست تاريك است ، و اين
دگرگونى همچنان هست تا دوباره به وضع اولش برگردد اگر ماه را در صورت
هلالى اش فرض كنيم ، روز بروز قسمت بيشترى از سطح آن كه در برابر آفتاب است
به طرف زمين قرار مى گيرد، تا برسد به جايى كه تقريبا تمامى يك طرف ماه كه
مقابل خورشيد قرار گرفته ، به طرف زمين هم قرار گيرد (ماه شب چهارده ) از آن شب به
بعد دوباره رو به نقصان نهاده تا برسد به حالت اولش كه
هلال بود.
و به خاطر همين اختلاف كه در صورت ماه پيدا مى شود، آثارى در دريا و خشكى و در
زندگى انسانها پديد مى آيد، كه در علوم مربوط به خودش بيان شده است .
پس آيه شريفه از آيت قمر، تنها احوالى را كه نسبت به مردم زمين به خود مى گيرد
بيان كرده ، نه احوال خود قمر را و نه احوال آن را نسبت به خورشيد.
و از اين جا است كه مى توان گفت : بعيد نيست مراد از (تجرى ) در جمله (و الشمس
تجرى لمستقر لها) اشاره باشد به احوالى كه خورشيد نسبت به ما دارد، و حس ما از
ظاهر اين كره احساس مى كند، و آن عبارت است : از حركت روزانه و فصلى و ساليانه اش .
همچن ين بعيد نيست كه : مراد از جمله (لمستقرلها) اشاره باشد به حالى كه خورشيد
فى نفسه دارد، و آن عبارت است از اينكه : نسبت به سياراتى كه پيرامونش در حركتند،
ساكت و ثابت است ، پس گويا فرموده : يكى از آيت هاى خدا براى مردم اين است كه
خورشيد در عين اينكه ساكن و بى حركت است ، براى
اهل زمين جريان دارد، و خداى عزيز عليم به وسيله آن سكون و اين حركت پيدايش عالم زمينى
و زنده ماندن اهلش را تدبير فرموده ، (و خدا داناتر است ).
لا الشمس ينبغى لها ان تدرك القمر و لا
الليل سابق النهار و كل فى فلك يسبحون
شمس و قمر تابع تدبير خدا و ملازم مسير خود هستند و خورشيد به ماه نمى رسد و
شباز روز جلو نمى افتد
كلمه (ينبغى سزاوار است ) دلالت بر ترجيح داشتن و بهتر بودن دارد، و معناى اينكه
فرموده : ترجيح ندارد خورشيد به ماه برسد اين است كه چنين چيزى از خورشيد سرنزده
، و منظور از اين تعبير اين است كه بفهماند تدبير الهى چيزى نيست كه روزى جارى شود
و روزى از روزها متوقف گردد، بلكه تدبيرى است دائمى و
خلل ناپذير، مدت معينى ندارد تا بعد از تمام شدن آن مدت به وسيله تدبيرى نقيض آن
نقض گردد.
پس معناى آيه اين است كه : شمس و قمر همواره ملازم آن مسيرى هستند كه برايشان ترسيم
شده ، نه خورشيد به ماه مى رسد تا به اين وسيله تدبيرى كه خدا به وسيله آن دو
جارى ساخته مختل گردد، و نه شب از روز جلو مى افتد، بلكه اين دو مخلوق خدا در تدبير
پشت سر هم قرار دارند، و ممكن نيست از يكديگر جلو بيفتند، و در نتيجه دو تا شب به هم
متصل شوند يا دو تا روز به هم بچسبند.
در اين آيه شريفه تنها فرمود: خورشيد به ماه نمى رسد، و شب از روز جلو نمى زند، و
ديگر نفرمود: ماه هم به خورشيد نمى رسد، و روز هم از شب جلو نمى زند، و اين بدان جهت
است كه مقام آيه مقام بيان محفوظ بودن نظم و تدبير الهى از خطر اختلاف و فساد بود، و
براى افاده اين معنا خاطرنشان ساختن يك طرف قضيه كافى بود، و چون خورشيد
بزرگتر و قوى تر از ماه ، و ماه كوچكتر و ضعيف تر از خورشيد است ، لذا نرسيدن
خورشيد به ماه را ذكر كرد و از ذكر آن ، حال عكسش هم روشن مى شود، و شنونده خودش
مى فهمد وقتى خورشيد با آن بزرگى و قوتش نتواند به ماه برسد، ماه به طريق
اولى نمى تواند به خورشيد برسد.