New Page 6
Back Index Next

تفسير نمونه ج : 2 ص : 248
سوى طاغوتها و جباران قرار مى گيرند در انتظار نصرت و پيروزى الهى باشيد .

آيا اين آيه اشاره به مساله تنازع بقاء دارد ؟
در اينجا سؤالى مطرح است و آن اينكه آيا اين آيه اشاره به مساله تنازع بقا كه يكى از اصول چهارگانه فرضيه داروين در مساله تكامل انواع است نمى باشد ؟ فرضيه اى كه مى گويد بايد جنگ و تنازع همواره در ميان بشر باشد و اگر نباشد ركود و سستى و فساد ، همه را فرا خواهد گرفت و نسل بشر به عقب بر خواهد گشت ولى تنازع و جنگ دائمى سبب مى شود كه نيرومندان بمانند و ضعيفان در اين نظام پايمال شوند و از ميان بروند ، و به اين ترتيب انتخاب اصلح صورت گيرد .

پاسخ :
اين تفسير در صورتى امكان دارد كه ما رابطه آيه را به كلى از ما قبل آن قطع كنيم و حتى آيه همانند آن را در سوره حج از نظر دور داريم ، ولى با توجه به آنها روشن مى شود كه آيه مورد بحث ، ناظر به مبارزه با افراد طغيانگر و ستمكار است كه اگر خداوند از طرق مختلف جلو آنها را نگيرد ، تمامى روى زمين به فساد كشيده مى شود ، بنابر اين جنگ را به عنوان يك اصل كلى در زندگى انسانها ، مقدس نمى شمرد .
به علاوه آنچه به عنوان قانون تنازع بقاء گفته مى شود و يادگار اصول چهارگانه داروين در مساله تكامل انواع است نه تنها يك قانون مسلم علمى نيست بلكه فرضيه اى است ابطال شده و حتى طرفداران تكامل انواع امروز به هيچ وجه روى اصل تنازع بقاء تكيه نمى كنند و تكامل جانداران را مربوط به مساله جهش مى دانند .
از همه اينها گذشته به فرض اين كه فرضيه تنازع بقاء را يك اصل علمى
تفسير نمونه ج : 2 ص : 249
بدانيم بايد از آن فقط در مورد زندگى جانوران استفاده كرد و زندگى انسان هرگز نمى تواند بر اساس آن بنا شود زيرا تكامل انسان در پرتو تعاون بقاء است نه تنازع بقاء ! چنين به نظر مى رسد كه تعميم فرضيه تنازع بقاء به جهان انسانيت يك نوع طرز تفكر استعمارى است كه بعضى از جامعه شناسان سرمايه دارى براى توجيه جنگهاى خونين و نفرت انگيز حكومت هاى خود به آن متوسل شده اند و خواسته اند جنگ و نزاع را يك ناموس طبيعى و يك وسيله براى تكامل و پيشرفت جوامع انسانى معرفى كنند و به اين ترتيب بر روى جنايات خود يك سرپوش علمى بگذارند ، كسانى كه ناآگاه تحت تاثير افكار ضد انسانى آنها قرار گرفته و آيه فوق را بر آن تطبيق كرده اند مسلما از تعليمات قرآنى دور افتاده اند ، زيرا قرآن صريحا مى گويد يا ايها الذين آمنوا ادخلوا فى السلم كافة ( اى افراد با ايمان همگى داخل در صلح و صفا شويد ) .
جاى تعجب است كه بعضى از مفسران اسلامى مانند نويسنده المنار و همچنين مراغى در تفسير خود چنان تحت تاثير اين فرضيه واقع شده اند كه آن را يكى از سنن الهى پنداشته و آيه فوق را به آن تفسير نموده اند و چنين پنداشته اند كه اين فرضيه از ابداعات قرآن است و نه از ابتكارات داروين ! ولى همانگونه كه گفتيم نه آيه فوق ناظر به آن است و نه اين فرضيه اصل و اساسى دارد بلكه اصل حاكم بر روابط انسانها تعاون بقاء است و نه تنازع بقاء ! آخرين آيه مى فرمايد : اينها آيات خدا است كه به حق بر تو مى خوانيم و تو
تفسير نمونه ج : 2 ص : 250
از رسولان هستى ( تلك آيات الله نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسلين ) .
اين آيه به داستانهاى متعددى كه در آيات گذشته در باره بنى اسرائيل آمد اشاره مى كند و مى گويد : هر كدام نشانه اى از قدرت و عظمت پروردگار است ( و پاك از هر گونه خرافه و افسانه ) و از سوى خداوند بر پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نازل گرديده است ، و اين خود يكى از نشانه هاى صدق گفتار و نبوت او است .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 251
* تِلْك الرُّسلُ فَضلْنَا بَعْضهُمْ عَلى بَعْض مِّنْهُم مَّن كلَّمَ اللَّهُ وَ رَفَعَ بَعْضهُمْ دَرَجَت وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيَّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلَ الَّذِينَ مِن بَعْدِهِم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَت وَ لَكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنهُم مَّنْ ءَامَنَ وَ مِنهُم مَّن كَفَرَ وَ لَوْ شاءَ اللَّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لَكِنَّ اللَّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ(253)
ترجمه :
253 - بعضى از آن رسولان را بر بعضى ديگر برترى داديم ، برخى از آنها ، خدا با او سخن مى گفت ، و بعضى را درجاتى برتر داد ، و به عيسى بن مريم ، نشانه هاى روشن داديم ، و او را با روح القدس تاييد نموديم ، ( ولى فضيلت و مقام آن پيامبران ، مانع اختلاف امتها نشد ) .
و اگر خدا مى خواست ، كسانى كه بعد از آنها بودند ، پس از آن همه نشانه هاى روشن كه براى آنها آمد ، جنگ و ستيز نمى كردند ، ( اما خدا مردم را مجبور نساخته ، و آنها را در پيمودن راه سعادت ، آزاد گذارده است ، ) ولى اين امتها بودند كه با هم اختلاف كردند ، بعضى ايمان آوردند و بعضى كافر شدند ، ( و جنگ و خونريزى بروز كرد .
و باز ) اگر خدا مى خواست ، با هم پيكار نمى كردند ، ولى خداوند آنچه را مى خواهد ، ( از روى حكمت ) انجام مى دهد ( و هيچ كس را به قبول چيزى مجبور نمى كند ) .

تفسير : نقش پيامبران در زندگى انسانها
اين آيه اشاره اى به درجات انبياء و مراتب آنها و گوشه اى از رسالت آنها در جامعه انسانى مى كند ، نخست مى فرمايد : آن رسولان را بعضى بر بعضى برترى
تفسير نمونه ج : 2 ص : 252
داديم ( تلك الرسل فضلنا بعضهم على بعض ) .
تلك اسم اشاره به بعيد است و مى دانيم اين تعبير گاهى براى احترام به موقعيت و مقام اشخاص به كار مى رود ، اشاره به اينكه موقعيت پيامبران به قدرى بالا است كه گوئى از دسترسها دور است .
در اينكه منظور از رسل همه پيامبران و رسولان الهى است ، يا رسولانى كه در آيات گذشته اين سوره نامشان به ميان آمد ، يا به داستان آنها اشاره شده ، مانند ابراهيم ، موسى ، عيسى ، داوود ، اشموئيل ، و يا همه رسولانى كه در موقع نزول اين آيه نامشان در قرآن بوده است ؟ در ميان مفسران گفتگو است ، ولى بيشتر به نظر مى رسد كه منظور از آن ، همه پيامبران خدا بوده باشد ، زيرا واژه الرسل به اصطلاح جمع محلى به لام است و دلالت بر عموم دارد .
تعبير به فضلنا بعضهم على بعض به روشنى مى رساند كه همه پيامبران الهى با اينكه از نظر نبوت و رسالت ، همانند بودند از جهت مقام يكسان نبودند زيرا هم شعاع ماموريت آنان متفاوت بوده ، و هم ميزان فداكاريهاى آنان با هم تفاوت داشته است .
سپس به ويژگى بعضى از آنان پرداخته ، مى فرمايد : بعضى از آنان را خدا با او سخن گفت ( منهم من كلم الله ) .
واضح است كه منظور از آن ، حضرت موسى (عليه السلام) مى باشد كه به عنوان كليم الله معروف شده و در آيه 164 سوره نساء در باره او مى فرمايد : و كلم الله موسى تكليما ، خداوند با موسى سخن گفت .
و اين احتمال كه منظور از آن پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) باشد و منظور از تكلم ، همان سخنانى باشد كه در شب معراج با او گفت ، يا منظور وحى الهى باشد كه در آيه 51 سوره شورى و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا ... عنوان تكلم به آن اطلاق
تفسير نمونه ج : 2 ص : 253
شده ، بسيار بعيد به نظر مى رسد ، زيرا وحى در مورد تمام پيامبر است و با تعبير منهم كه به اصطلاح من تبعيضيه است سازگار نيست .
سپس مى افزايد : و درجات بعضى را بالا برد ( و رفع بعضهم درجات ) .
با توجه به اينكه : در آغاز اين آيه ، تفاوت درجات پيامبران ذكر شده ، ممكن است منظور از اين تكرار ، فرد يا افراد خاصى باشد كه نمونه كامل آن پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) است كه آيينش كامل ترين و آخرين آيينها بود ، و كسى كه رسالت او ، آوردن كامل ترين اديان باشد ، بايد خود او نيز از همه برتر باشد ، به خصوص اينكه در آيه 41 سوره نساء ، پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) را در قيامت به عنوان گواه همه پيامبران شمرده ، در حالى كه هر پيامبرى گواه امت خويش است فكيف اذا جئنا من كل امة بشهيد و جئنا بك على هؤلاء شهيدا .
گواه ديگر اين موضوع اين است كه در جمله سابق اشاره به فضيلت موسى (عليه السلام) بود و در جمله آينده ، تصريح به مقام مسيح (عليه السلام) مى كند و تناسب بحث ايجاب مى نمايد كه اين جمله نيز اشاره به موقعيت پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) باشد زيرا اين سه پيامبر هر كدام پيشواى يكى از مذاهب بزرگ جهان هستند ، و اگر نام پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) در وسط آن دو قرار گرفته جاى تعجب نيست ، مگر نه اين است كه آيين او حد وسط ميان آيينها است و همه چيز به طور متعادل در آن پياده شده همانگونه كه قرآن مى گويد : و كذلك جعلناكم امة وسطا .
ولى گفته مى شود كه جمله هاى آينده اين آيه نشان مى دهد كه منظور از جمله و رفع بعضهم درجات ، بعضى از پيامبران پيشين مانند ابراهيم و امثال او بوده ، زيرا به صورت فعل ماضى مى فرمايد : و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم : اگر خدا مى خواست امت اين پيامبران بعد از آنان به جنگ و ستيز با هم بر
تفسير نمونه ج : 2 ص : 254
نمى خاستند .
سپس به سراغ امتياز حضرت مسيح (عليه السلام) رفته مى فرمايد : ما به عيسى بن مريم نشانه هاى روشن داديم ، و او را با روح القدس تاييد كرديم ( و آتينا عيسى ابن مريم البينات و ايدناه بروح القدس ) .
نشانه هاى روشن ، اشاره به معجزاتى مانند شفاى بيماران غير قابل علاج و احياى مردگان ، و معارف عالى دينى است .
منظور از روح القدس پيك وحى خداوند يعنى جبرئيل ، يا نيروى مرموز معنوى خاصى است ، كه در اولياء الله - با تفاوتهايى وجود دارد - و در تفسير آيه 87 سوره بقره ، مشروحا بحث شد ، و اگر در اينجا تاييد به روح القدس را در باره حضرت مسيح (عليه السلام) بيان فرموده به خاطر آن است كه سهم بيشترى نسبت به بسيارى از پيامبران ، در او بوده است .
در ادامه آيه اشاره به وضع امتها و اختلافات آنها بعد از انبياء كرده ، مى فرمايد : اگر خدا مى خواست كسانى كه بعد از آنان بودند ، پس از آنكه آن همه نشانه هاى روشن براى آنان آمد ، به جنگ و ستيز با يكديگر نمى پرداختند ( و لو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات ) .
يعنى اگر خدا مى خواست ، قدرت داشت كه آنها را به اجبار از جنگ و ستيز باز دارد ولى سنت الهى بر اين بوده و هست كه مردم را در انتخاب راه آزاد گذارد ، ولى آنها از آزادى خود سوء استفاده كردند و راه اختلاف پيمودند ( و لكن اختلفوا ) .
پس بعضى از آنها ايمان آوردند و بعضى كافر شدند ( فمنهم من آمن و منهم من كفر ) .
مسلما اين اختلاف از خود مردم و هوى و هوسهاى آنها سرچشمه گرفت و گرنه در ميان پيامبران الهى اختلافى نبود ، و همه يك هدف را تعقيب مى كردند .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 255
بار ديگر تاكيد مى كند : اين كار براى خدا آسان بود كه به حكم اجبار جلو اختلافات آنها را بگيرد ، زيرا اگر خدا مى خواست هرگز آنها با يكديگر جنگ نمى كردند ولى خداوند آن را كه اراده كرده ( و بر طبق حكمت و هماهنگ با هدف آفرينش انسان است و آن آزادى اراده و مختار بودن است ) انجام مى دهد ( و لو شاء الله ما اقتتلوا و لكن الله يفعل ما يريد ) .
بدون شك گروهى از اين آزادى نتيجه منفى مى گيرند ولى در مجموع وجود آزادى از مهم ترين اركان تكامل انسان است ، زيرا تكامل اجبارى تكامل محسوب نمى شود .
ضمنا از اين آيه كه دو بار مساله اجبار در آن مطرح شده به خوبى بطلان اعتقاد به جبر ، روشن مى گردد ، و اثبات مى كند كه خداوند انسانها را آزاد گذارده ، گروهى ايمان را مى پذيرند و گروهى كفر را .

نكته :

سرچشمه اختلاف پيروان اديان
بعضى از نويسندگان غربى به اديان و مذاهب ايراد گرفته اند كه آنها موجب تفرقه و نفاق ميان افراد بشر شده اند و خونهاى زيادى در اين راه ريخته شده زيرا تاريخ ، جنگهاى مذهبى فراوانى را به خاطر دارد .
و به اين ترتيب خواسته اند مذاهب را محكوم و آنها را مايه جنگ و نزاع بدانند .

در برابر اين سخن بايد توجه داشت كه :
اولا - همانطور كه در آيه بالا نيز اشاره شده اختلافات در حقيقت ميان پيروان راستين و حقيقى مذاهب نبوده بلكه ميان پيروان و مخالفان مذهب صورت گرفته است و اگر مشاهده مى كنيم كه در ميان پيروان مذاهب مختلف نيز جنگ و ستيزهايى رخ داده نه به خاطر تعليمات مذهبى آنها بوده است ، بلكه به خاطر تحريف مذاهب و تعصبهاى ناروا و آميختن مذاهب آسمانى با خرافات صورت
تفسير نمونه ج : 2 ص : 256
گرفته است .
ثانيا - امروز مذهب ( يا لااقل تاثير مذهب ) از قسمتى از جوامع بشرى بر چيده شده در حالى كه مى بينيم جنگها به صورت وحشتناك ترى گسترش يافته است .
و با ابعاد وسيع تر و شدت بيشتر در نقاط مختلف دنيا ادامه دارد آيا اينها به خاطر مذهب است ؟ يا اين كه روح سركش جمعى از انسانها سرچشمه واقعى اين جنگها است منتها يك روز در لباس مذهب و روز ديگر در لباس مكتبهاى سياسى و اقتصادى ، و روزهاى ديگر در قالبهاى ديگر خودنمائى مى كند .
بنابر اين مذهب در اين ميان گناهكار نيست ، اين افراد سركش هستند كه گناهكارند و آتش جنگها را به بهانه هاى گوناگون شعلهور مى سازند .
ثالثا - مذاهب آسمانى مخصوصا اسلام بر اثر خاصيت ضد نژاد پرستى و مليت پرستى سبب شدند كه بسيارى از مرزهاى نژادى و جغرافيائى و قبيله اى بر چيده شوند و جنگهائى كه از آنها سرچشمه مى گرفت طبعا از ميان رفت و به اين ترتيب قسمتى از جنگها در پرتو مذهب از تاريخ زندگى بشر حذف شد ، به علاوه روح صلح و دوستى و اخلاق و عواطف انسانى كه مورد توجه همه مذاهب آسمانى بوده است اثر عميقى در كم كردن خصومتها و نفرتهاى اقوام مختلف داشته و دارد .
رابعا - يكى از رسالتهاى مذاهب آسمانى آزاد ساختن طبقات محروم و رنجديده بوده است و به همين دليل جنگهائى در ميان پيامبران و پيروان آنها با ستمگران و استثمار كنندگان همچون فرعونها و نمرودها در مى گرفته است .
اين جنگها كه در حقيقت جهاد آزادى بخش انسانها محسوب مى شدند نه تنها براى مذاهب عيب نبودند بلكه نقطه قوت آنها به حساب مى آيند ، درگيريهايى كه پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) با مشركان عرب و رباخواران مكه از يك سو و با قيصرها و كسرى ها از سوى ديگر داشت همه از اين قبيل بودند .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 257
يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَنفِقُوا مِمَّا رَزَقْنَكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتىَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلَّةٌ وَ لا شفَعَةٌ وَ الْكَفِرُونَ هُمُ الظلِمُونَ(254)
ترجمه :
254 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! از آنچه به شما روزى داده ايم ، انفاق كنيد ! پيش از آنكه روزى فرا رسد كه در آن ، نه خريد و فروش است ( تا بتوانيد سعادت و نجات از كيفر را براى خود خريدارى كنيد ) ، و نه دوستى ( و رفاقتهاى مادى سودى دارد ) ، و نه شفاعت ، ( زيرا شما شايسته شفاعت نخواهيد بود ) .
و كافران ، خود ستمگرند ، ( هم به خودشان ستم مى كنند ، هم به ديگران ) .

تفسير : انفاق يكى از مهم ترين اسباب نجات در قيامت !
به دنبال آيات گذشته كه از قسمتى از سرگذشت امتهاى پيشين و جهاد و حكومت الهى و اختلافاتى كه بعد از پيامبران داشتند ، بحث مى نمود ، در اين آيه روى سخن را به مسلمانان كرده و به يكى از وظائفى كه سبب وحدت جامعه و تقويت حكومت و بنيه دفاعى و جهاد مى شود اشاره مى كند و مى فرمايد : اى كسانى كه ايمان آورده ايد ! از آنچه به شما روزى داده ايم انفاق كنيد ( يا ايها الذين آمنوا انفقوا مما رزقناكم ) .
گر چه جمله مما رزقناكم ( از آنچه به شما روزى داده ايم ) مفهوم وسيعى دارد كه هم انفاقهاى مالى واجب و مستحب را شامل مى شود و هم انفاقهاى معنوى مانند علم و دانش و امور ديگر ، ولى با توجه به تهديدى كه در ذيل آيه آمده ، بعيد نيست منظور ، انفاق واجب يعنى زكات و مانند آن باشد ، به علاوه ، انفاق واجب است كه بنيه بيت المال و حكومت را تقويت مى كند ، ضمنا از تعبير به مما استفاده مى شود كه انفاق واجب هميشه بخشى از مال را در بر مى گيرد نه همه آن را .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 258
مرحوم طبرسى در مجمع البيان ، عموميت آيه را نسبت به انفاقهاى واجب و مستحب ترجيح مى دهد معتقد است ذيل آيه مشتمل بر تهديدى نيست بلكه خبر از حوادث وحشتناك روز قيامت مى دهد .
ولى با توجه به آخرين جمله آيه كه كافران را ظالمان مى شمرد ، اشاره اى است كه ترك انفاق نوعى كفر و ظلم است و اين جز در انفاقات واجب ، تصور نمى شود .
سپس مى افزايد : امروز كه توانائى داريد انفاق كنيد پيش از آنكه روزى فرا رسد كه نه خريد و فروش در آن است و نه رابطه دوستى و نه شفاعت ( من قبل ان ياتى يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة ) .
اشاره به اينكه راه هاى نجاتى كه در دنيا از طرق مادى وجود دارد هيچكدام در آنجا نيست ، نه بيع و معامله اى مى توانيد انجام دهيد كه سعادت و نجات از عذاب را براى خود بخريد و نه دوستيهاى مادى اين جهان كه با سرمايه هاى خود كسب مى كنيد در آنجا نفعى به حال شما دارد زيرا آنها نيز به نوبه خود گرفتار اعمال خويش اند و از خود به ديگرى نمى پردازند و نه شفاعت در آنجا به حال شما سودى دارد زيرا شفاعت الهى در سايه كارهاى الهى انجام مى گيرد كه انسان را شايسته شفاعت مى كند و شما آن را انجام نداده ايد و اما شفاعتهاى مادى كه با مال و ثروت در اين دنيا قابل بدست آوردن است در آنجا وجود نخواهد داشت .
بنابر اين شما با ترك انفاق و انباشتن اموال و بخل نسبت به ديگران تمام درهاى نجات را به روى خود بسته ايد .
و در پايان آيه مى فرمايد : كافران همان ظالمان اند ( و الكافرون هم
تفسير نمونه ج : 2 ص : 259
الظالمون ) .
اشاره به اينكه آنها كه انفاق و زكات را ترك مى كنند هم به خويشتن ستم روا مى دارند و هم به ديگران .
قرآن در اين جمله مى خواهد اين حقيقت را روشن سازد كه : اولا - كافران به خود ستم مى كنند زيرا با ترك انفاق واجب و ساير وظائف دينى و انسانى ، خود را از بزرگ ترين سعادتها محروم مى سازند ، و اين اعمال آنها است كه در آن جهان دامانشان را مى گيرد و خداوند در باره آنها ستمى نكرده است .
ثانيا - افراد كافر به اجتماعشان نيز ستم مى كنند و اصولا كفر سرچشمه قساوت ، سنگدلى ، مادى گرى و دنيا پرستى است و اينها همه سرچشمه هاى اصلى ظلم و ستم هستند .
يادآورى اين نكته نيز لازم است كه كفر در اين آيه به قرينه اين كه بعد از دستور انفاق واقع شده به معنى سرپيچى و گناه و تخلف از دستور خدا است و استعمال كفر به اين معنى در قرآن و احاديث اسلامى نظاير بسيار دارد .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 260
اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا هُوَ الْحَىُّ الْقَيُّومُ لا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لا نَوْمٌ لَّهُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الأَرْضِ مَن ذَا الَّذِى يَشفَعُ عِندَهُ إِلا بِإِذْنِهِ يَعْلَمُ مَا بَينَ أَيْدِيهِمْ وَ مَا خَلْفَهُمْ وَ لا يُحِيطونَ بِشىْء مِّنْ عِلْمِهِ إِلا بِمَا شاءَ وَسِعَ كُرْسِيُّهُ السمَوَتِ وَ الأَرْض وَ لا يَئُودُهُ حِفْظهُمَا وَ هُوَ الْعَلىُّ الْعَظِيمُ(255)
ترجمه :
255 - هيچ معبودى نيست جز خداوند يگانه زنده ، كه قائم به ذات خويش است ، و موجودات ديگر ، قائم به او هستند ، هيچگاه خواب سبك و سنگينى او را فرا نمى گيرد ، ( و لحظه اى از تدبير جهان هستى ، غافل نمى ماند ، ) آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است ، از آن اوست ، كيست كه در نزد او ، جز به فرمان او شفاعت كند ؟ ! ( بنابر اين ، شفاعت شفاعت كنندگان ، براى آنها كه شايسته شفاعت اند ، از مالكيت مطلقه او نمى كاهد ) .
آنچه را در پيش روى آنها ] بندگان [ و پشت سرشان است مى داند ، ( و گذشته و آينده ، در پيشگاه علم او ، يكسان است ) .
و كسى از علم او آگاه نمى گردد ، جز به مقدارى كه او بخواهد .
( اوست كه به همه چيز آگاه است ، و علم و دانش محدود ديگران ، پرتوى از علم بى پايان و نامحدود اوست ) .
تخت ( حكومت ) او ، آسمانها و زمين را در بر گرفته ، و نگاهدارى آن دو ] آسمان و زمين [ ، او را خسته نمى كند .
بلندى مقام و عظمت ، مخصوص اوست .

مقدمه : آية الكرسى يكى از مهم ترين آيات قرآن
در اهميت و فضيلت اين آيه همين بس كه از پيامبر گرامى اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نقل شده است كه از ابى بن كعب سؤال كرد و فرمود : كدام آيه برترين آيه كتاب الله است ؟ عرض كرد : الله لا اله الا هو الحى القيوم ، پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) دست بر سينه او زد و
تفسير نمونه ج : 2 ص : 261
فرمود : دانش بر تو گوارا باد ، سوگند به كسى كه جان محمد (صلى الله عليهوآلهوسلّم) در دست او است اين آيه داراى دو زبان و دو لب است كه در پايه عرش الهى تسبيح و تقديس خدا مى گويد .
در حديث ديگرى از على (عليه السلام) از پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) مى خوانيم كه فرمود : سيد القرآن البقرة و سيد البقرة آية الكرسى يا على ان فيها لخمسين كلمة فى كل كلمة خمسون بركة : برگزيده قرآن سوره بقره و برگزيده بقره ، آية الكرسى است ، در آن پنجاه كلمه است و در هر كلمه اى پنجاه بركت است .
و در حديث ديگرى از امام باقر (عليه السلام) آمده است : هر كس آية الكرسى را يك بار بخواند ، خداوند هزار امر ناخوش آيند از امور ناخوش آيند دنيا ، و هزار امر ناخوش آيند از آخرت را از او بر طرف مى كند كه آسان ترين ناخوش آيند دنيا ، فقر ، و آسان ترين ناخوش آيند آخرت ، عذاب قبر است .
روايات در فضيلت اين آيه شريفه بسيار زياد است و در كتب علماى شيعه و اهل سنت نقل شده است با دو حديث ديگرى از رسول الله (صلى الله عليهوآلهوسلّم) اين بحث را پايان مى دهيم ، فرمود : اعطيت آية الكرسى من كنز تحت العرش و لم يؤتها نبى كان قبلى : آية الكرسى از گنجى زير عرش الهى به من داده شده است و به هيچ پيامبرى قبل از من داده نشد .
در حديث ديگرى آمده است كه دو برادر به حضور پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) رسيدند و عرض كردند براى تجارت به شام مى رويم ، به ما تعليم دهيد چه بگوييم ( تا از شر اشرار مصون بمانيم ) فرمود : هنگامى كه به منزلگاهى رسيديد و نماز عشا را خوانديد ، موقعى كه يكى از شما در بستر قرار مى گيرد ، تسبيح فاطمه زهرا (عليهاالسلام)
تفسير نمونه ج : 2 ص : 262
بگويد و سپس آية الكرسى بخواند فانه محفوظ من كل شىء حتى يصبح : مسلما او از همه چيز در امان خواهد بود تا صبح ، سپس در ذيل اين حديث آمده است كه در يكى از منزلگاهها دزدان قصد هجوم به آنها را داشتند اما هر چه تلاش كردند موفق نشدند .
به يقين اين همه اهميت كه به آية الكرسى داده شده است به خاطر محتواى مهم و برجسته آن است كه ضمن تفسير آن ملاحظه خواهيم كرد .

تفسير :

مجموعه اى از صفات جمال و جلال او
ابتدا از ذات اقدس الهى و مساله توحيد اسماء حسنى و صفات او شروع مى كند ، مى فرمايد : خداوند هيچ معبودى جز او نيست ( الله لا اله الا هو ) .
الله نام مخصوص خداوند و به معنى ذاتى است كه جامع همه صفات كمال و جلال و جمال است ، او پديد آورنده جهان هستى است ، به همين دليل هيچ معبودى شايستگى پرستش جز او ندارد ، و از آنجا كه در معنى الله يگانگى افتاده است ، جمله لا اله الا هو تاكيدى بر آن است .
سپس مى افزايد : خداوندى كه زنده و قائم به ذات خويش است و موجودات ديگر عالم قائم به او هستند ( الحى القيوم ) .
حى از ماده حيات به معنى زندگى است ، و اين واژه مانند هر صفت مشبهه ديگر دلالت بر دوام دارد و بديهى است كه حيات در خداوند حيات حقيقى است چرا كه حياتش عين ذات او است نه همچون موجودات زنده در عالم خلقت كه حيات آنها عارضى است و لذا گاهى زنده اند و سپس مى ميرند ، اما در خداوند چنين نيست ، چنانكه در آيه 58 سوره فرقان مى خوانيم : و توكل على الحى الذى لا
تفسير نمونه ج : 2 ص : 263
يموت ، توكل بر ذات زنده اى كن كه هرگز نمى ميرد .
اين از يكسو ، از سوى ديگر حيات كامل ، حياتى است كه آميخته با مرگ نباشد ، بنابر اين حيات حقيقى حيات او است كه از ازل تا ابد ادامه دارد اما حيات انسان ، به خصوص در اين جهان كه آميخته با مرگ است نمى تواند حيات حقيقى بوده باشد لذا در آيه 64 سوره عنكبوت مى خوانيم : و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان زندگى اين جهان بازيچه اى بيش نيست و زندگى حقيقى ( از نظرى ) زندگى سراسرى ديگر است ! روى اين دو جهت حيات و زندگى حقيقى مخصوص خدا است .

زنده بودن خداوند چه مفهومى دارد ؟
در تعبيرات معمولى ، موجود زنده به موجودى مى گويند كه داراى نمو - تغذيه - توليد مثل و جذب و دفع و احيانا داراى حس و حركت باشد ولى بايد به اين نكته توجه داشت كه ممكن است افراد كوته بين حيات را در مورد خداوند نيز چنين فرض كنند با اين كه مى دانيم او هيچ يك از اين صفات را ندارد و اين همان قياسى است كه بشر را در باره خداشناسى به اشتباه مى اندازد ، زيرا صفات خدا را با صفات خود مقايسه مى كند .
ولى حيات به معنى وسيع و واقعى كلمه عبارت است از علم و قدرت بنابر اين وجودى كه داراى علم و قدرت بى پايان است حيات كامل دارد ، حيات خداوند مجموعه علم و قدرت اوست و در حقيقت به واسطه علم و قدرت موجود زنده از غير زنده تشخيص داده مى شود ، اما نمو و حركت و تغذيه و توليد مثل از آثار موجوداتى است كه ناقص و محدودند و داراى كمبودهائى هستند كه بوسيله تغذيه و توليد مثل و حركت آن را تامين مى كنند ، اما آن كس كه كمبودى ندارد اين امور هم در باره او مطرح نيست .
و اما قيوم صيغه مبالغه از ماده قيام است ، به همين دليل به وجودى گفته
تفسير نمونه ج : 2 ص : 264
مى شود كه قيام او به ذات او است ، و قيام همه موجودات به او مى باشد ، و علاوه بر اين قائم به تدبير امور مخلوقات نيز مى باشد .
روشن است كه قيام به معنى ايستادن است و در گفتگوهاى روزمره به هيئت مخصوصى گفته مى شود كه مثلا انسان را به حالت عمودى بر زمين نشان مى دهد ، و از آنجا كه اين معنى در باره خداوند كه از جسم و صفات جسمانى منزه است مفهومى ندارد ، به معنى انجام كار خلقت و تدبير و نگهدارى است ، زيرا هنگامى كه انسان مى خواهد كارى را انجام دهد برمى خيزد ، آرى او است كه همه موجودات جهان را آفريده ، و تدبير و نگاهدارى و تربيت و پرورش آنها را به عهده گرفته است و به طور دائم و بدون هيچگونه وقفه قيام به اين امور دارد .
از اين بيان روشن مى شود كه قيوم در واقع ، ريشه و اساس تمام صفات فعل الهى است ( منظور از صفات فعل ، صفاتى است كه رابطه خدا را با موجودات جهان بيان مى كند ) مانند آفريدگار ، روزى دهنده ، زنده كننده ، هدايت كننده ، و مانند اينها ، اوست كه روزى مى دهد ، اوست كه زنده مى كند و اوست كه مى ميراند و اوست كه هدايت مى كند بنابر اين صفات خالق و رازق و هادى و محيى و مميت ، همه در وصف قيوم جمع اند .
و از اينجا روشن مى شود اينكه بعضى مفهوم آن را محدود به قيام به امر خلقت و يا فقط امر روزى دادن و مانند آن دانسته اند در واقع اشاره به يكى از مصداقهاى قيام كرده اند در حالى كه مفهوم آن گسترده است و همه آنها را شامل مى شود ، زيرا همانگونه كه گفتيم به معنى كسى است كه قائم به ذات است و ديگران قيام به او دارند و محتاج به اويند .
در حقيقت حى ، تمام صفات الهى مانند علم و قدرت و سميع و بصير بودن و مانند آن را شامل مى شود و قيوم ، نياز تمام موجودات را به او بازگو مى كند و لذا گفته اند اين دو با هم اسم اعظم الهى است .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 265
سپس در ادامه آيه مى افزايد : هيچگاه خواب سبك و سنگينى او را فرا نمى گيرد و لحظه اى از تدبير جهان غافل نمى شود ( لا تاخذه سنة و لا نوم ) .
سنة از ماده وسن به گفته بسيارى از مفسران به معنى سستى مخصوصى است كه در آغاز خواب روى مى دهد ، يا به تعبير ديگر به معنى خواب سبك است ، و نوم به معنى خواب ، يعنى حالتى است كه قسمت عمده حواس انسان ، از كار مى افتد ، در واقع ، سنه خوابى است كه به چشم عارض مى شود ، اما وقتى عميق تر شد و به قلب عارض شد ، نوم گفته مى شود .
جمله لا تاخذه سنة و لا نوم تاكيدى است بر حى و قيوم بودن خداوند زيرا قيام كامل مطلق به تدبير امور عالم هستى در صورتى است كه حتى يك لحظه غفلت در آن نباشد ، و لذا هر چيز كه با اصل قيوميت خداوند سازگار نباشد ، خود به خود از ساحت مقدس او ، منتفى است حتى ضعيف ترين عاملى كه موجب سستى در كار او باشد مانند خواب سبك كه در ذات پاك او نيست .
اما اينكه چرا سنة بر نوم ، مقدم داشته شده با اينكه قاعدتا فرد قوى تر را جلوتر ذكر مى كنند ، و سپس به فرد ضعيف اشاره مى نمايند ، به خاطر اين است كه از نظر ترتيب طبيعى نخست سنه ( خواب سبك ) دست مى دهد و سپس عميق تر شده تبديل به نوم مى گردد .
به هر حال اين جمله ، اشاره به اين حقيقت است كه فيض و لطف تدبير خداوند دائمى است ، و لحظه قطع نمى گردد ، و همچون بندگان نيست كه بر اثر خوابهاى سبك و سنگين ، يا عوامل ديگر غافل شود .
ضمنا تعبير به لا تاخذه ( او را نمى گيرد ) در مورد خواب ، تعبير جالبى است كه چگونگى تسلط خواب را بر انسان مجسم مى سازد گوئى خواب همچون موجود قوى پنجه اى است كه انسان را در چنگال خود اسير و گرفتار مى سازد ، و
تفسير نمونه ج : 2 ص : 266
ناتوانى قوى ترين انسانها به هنگام بى تابى در برابر آن كاملا محسوس است .
سپس به مالكيت مطلقه خداوند اشاره كرده ، مى فرمايد : براى او است آنچه در آسمانها و زمين است ( له ما فى السموات و ما فى الارض ) .
و اين در واقع پنجمين وصف از اوصاف الهى است كه در اين آيه آمده ، زيرا قبل از آن اشاره به توحيد و حى و قيوم بودن ، و عدم غلبه خواب بر ذات پاك او شده است .
در واقع اين مالكيت ، نتيجه همان قيوميت است زيرا هنگامى كه قيام به امور عالم و تدبير آنها و همچنين خالقيت مخصوص ذات او باشد ، مالكيت همه چيز نيز از آن او است .
بنابر اين آنچه انسان در اختيار دارد و از آن استفاده مى كند ، ملك حقيقى او نيست تنها چند روزى اين امانت با شرائطى كه از ناحيه مالك حقيقى تعيين شده به دست او سپرده شده و حق تصرف در آنها را دارد و به اين ترتيب مالكان معمولى موظف اند شرائطى را كه مالك حقيقى تعيين كرده كاملا رعايت كنند و گرنه مالكيت آنها باطل و تصرفاتشان غير مجاز است ، اين شرائط همان احكامى است كه خداوند براى امور مالى و اقتصادى تعيين كرده است .
ناگفته پيدا است توجه به اين صفت كه همه چيز مال خدا است اثر تربيتى مهمى در انسانها دارد ، زيرا هنگامى كه بدانند آنچه دارند از خودشان نيست و چند روزى به عنوان عاريت يا امانت به دست آنها سپرده شده اين عقيده به طور مسلم ، انسان را از تجاوز به حقوق ديگران و استثمار و استعمار و احتكار و حرص و بخل و طمع باز مى دارد .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 267
در ششمين توصيف مى فرمايد : كيست كه در نزد او جز به فرمانش شفاعت كند ( من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه ) .
اين در واقع پاسخى است به ادعاى واهى بت پرستان كه مى گفتند ما اينها ( بتها ) را به خاطر آن مى پرستيم كه در پيشگاه خدا براى ما شفاعت كنند همان گونه كه در آيه 3 سوره زمر آمده است ما نعبدهم الا ليقربونا الى الله زلفى .
در واقع با يك استفهام انكارى مى گويد هيچ كس بدون فرمان خدا نمى تواند در پيشگاه او شفاعت كند ، و اين جمله نيز تاكيدى است بر قيوميت خداوند و مالكيت مطلقه او نسبت به تمامى موجودات عالم ، يعنى اگر مى بينيد كسانى در پيشگاه خدا شفاعت مى كنند ( مانند انبياء و اولياء ) دليل بر آن نيست كه آنها مالك چيزى هستند و استقلال در اثر دارند بلكه اين مقام شفاعت را نيز خدا به آنها بخشيده ، بنابر اين شفاعت آنان ، چون به فرمان خدا است دليل ديگرى بر قيوميت و مالكيت او محسوب مى شود .

نكته : شفاعت چيست ؟
در باره شفاعت در جلد اول تفسير ذيل آيه 48 سوره بقره مشروحا بحث كرده ايم لذا در اينجا به اشاره اى كوتاه قناعت مى كنيم .
شفاعت عبارت است از كمك نمودن يك موجود قوى به موجود ضعيف تر تا بتواند به آسانى مراحل رشد خود را با موفقيت طى كند .
البته معمولا اين كلمه ( شفاعت ) در مورد شفاعت از گناهكاران به كار مى رود ، اما مفهوم شفاعت به معنى وسيع تر تمام عوامل و انگيزه ها و اسباب عالم هستى را شامل مى شود ، مثلا زمين و آب و هوا و نور آفتاب چهار عامل هستند كه دانه گياه را در رسيدن به مرحله يك درخت يا يك گياه كامل شفاعت و هدايت مى كند ، اگر شفاعت را در آيه
تفسير نمونه ج : 2 ص : 268
فوق به اين معنى وسيع بگيريم نتيجه اين مى شود كه وجود عوامل و اسباب مختلف عالم هستى هرگز مالكيت مطلقه خداوند را محدود نمى كند و چيزى از آن نمى كاهد زيرا تاثير همه اين اسباب به فرمان او است و در حقيقت نشانه اى از قيوميت و مالكيت او مى باشد .
اما بعضى چنين مى پندارند كه عنوان شفاعت در مفاهيم مذهبى شبيه يك نوع توصيه هاى بى دليل اجتماعى و به اصطلاح پارتى بازى است و مفهوم آن اين است كه افراد آنچه مى توانند گناه كنند ، هنگامى كه از فرق تا قدم آلوده شدند دست به دامن شفيعى زنند و بگويند : آن دم كه مردمان به شفيعى زنند دست مائيم و دست و دامن اولاد فاطمه ! ولى نه اين ايراد كنندگان منطق دين را در مساله شفاعت در يافته اند و نه آن دسته از گنهكاران جسور و بى پروا ، زيرا همانطور كه در بالا اشاره شد شفاعت كه به وسيله بندگان خاص خدا انجام مى گيرد همانند شفاعت تكوينى است كه به وسيله عوامل طبيعى صورت مى گيرد يعنى همانطور كه اگر در درون يك دانه گياه عامل حيات و سلول زنده وجود نداشته باشد تابش هزاران سال آفتاب و يا وزش نسيم و ريزش قطرات حياتبخش باران هيچگونه تاثيرى در نمو و رشد آن نخواهد كرد ، شفاعت اولياى خدا نيز براى افراد نالايق بى اثر است ، يعنى اصولا آنها براى اينگونه اشخاص شفاعتى نخواهند داشت .
شفاعت نيازمند به يك نوع ارتباط معنوى ميان شفاعت كننده و شفاعت شونده است و به اين ترتيب كسى كه اميد شفاعت را دارد موظف است در اين جهان ارتباط معنوى با شخصى كه انتظار دارد از او شفاعت كند بر قرار سازد و اين ارتباط در حقيقت يك نوع وسيله تربيت براى شفاعت شونده خواهد بود كه او را به افكار و اعمال و مكتب شخص شفاعت كننده نزديك مى كند و در نتيجه شايسته شفاعت مى شود و به اين ترتيب شفاعت يك عامل تربيت است نه يك وسيله
تفسير نمونه ج : 2 ص : 269
پارتى بازى و فرار از زير بار مسئوليت و از اينجا روشن مى شود كه شفاعت تغييرى در اراده پروردگار نسبت به گناهكار نمى دهد ، بلكه اين گناهكار است كه با ارتباط معنوى با شفاعت كننده نوعى تكامل و پرورش مى يابد و به سرحدى مى رسد كه شايسته عفو خدا مى گردد ( دقت كنيد ! ) .
با اين اشاره به دنباله تفسير آيه باز مى گرديم .
در هفتمين توصيف مى فرمايد : آنچه را پيش روى آنها ( بندگان ) و پشت سر آنها است مى داند و از گذشته و آينده آنان آگاه است ( يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم ) .
در واقع ، اين جمله دليلى است بر آنچه در جمله قبل پيرامون شفاعت آمده بود ، يعنى خداوند از گذشته و آينده شفيعان آگاه است و آنچه بر خود آنها نيز پنهان است مى داند بنابر اين آنها نمى توانند موضوع تازه اى در باره كسانى كه مى خواهند از آنها شفاعت كنند به پيشگاه خدا عرضه بدارند تا توجه او را به شفاعت شدگان جلب كنند .
توضيح اينكه : در شفاعتهاى معمولى ، شفاعت كننده از يكى از دو طريق وارد مى شود ، يا اطلاعاتى در باره شايستگى و لياقت شفاعت شونده در اختيار آن شخص بزرگ مى گذارد ، و از وى مى خواهد كه در حكمش تجديد نظر كند ، يا رابطه شفاعت شونده را با شفاعت كننده بيان مى دارد تا به خاطر علاقه اى كه اين شخص بزرگ به شفاعت كننده دارد ، حكمش را تغيير دهد روشن است كه هر يك از اين دو موضوع ، فرع بر اين است كه شفاعت كننده اطلاعاتى داشته باشد كه نزد شخصى كه در پيشگاه او شفاعت مى كند وجود نداشته باشد اما اگر او احاطه كامل علمى به همه چيز و همه كس داشته باشد ، هيچ كس نمى تواند نزد او براى كسى شفاعت كند ، زيرا هم لياقتهاى افراد را مى داند و هم ارتباط آنها را با يكديگر ، بنابر اين تنها با اذن او شفاعت صحيح است .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 270
اينها همه در صورتى است كه ضمير در ما بين ايديهم و ما خلفهم به شفيعان يا شفاعت شدگان برگردد ، ولى اين احتمال نيز داده شده است كه بازگشت ضمير به تمام موجودات عاقل كه در آسمانها و زمين قرار دارند باشد كه در ضمن به جمله له ما فى السموات و ما فى الارض آمده بود ، و تاكيدى است به قدرت كامله پروردگار بر همه چيز و عدم توانائى ديگران ، زيرا آن كسى كه از گذشته و آينده خود بى خبر است و از غيب آسمانها و زمين آگاهى ندارد ، قدرتش بسيار محدود است ، به عكس كسى كه از همه چيز در هر عصر و زمان در گذشته و آينده آگاه است قدرتش بى پايان مى باشد و به همين دليل هر كارى حتى شفاعت بايد به فرمان او صورت گيرد .
و به اين ترتيب ميان هر دو معنى مى توان جمع كرد .
در اينكه منظور از ما بين ايديهم و ما خلفهم چيست ؟ مفسران احتمالات متعددى داده اند ، بعضى گفته اند منظور از ما بين ايديهم ، امور دنيا است كه در پيش روى انسان قرار دارد ، و ما خلفهم به معنى امور آخرت است كه پشت سر انسان مى باشد و بعضى به عكس معنى كرده اند .
بعضى نيز آن را اشاره به اجل انسان ، يا اعمال خير و شر او دانسته اند و يا امورى را كه مى دانند و نمى دانند .
اما با مراجعه به آيات قرآن استفاده مى شود كه اين دو تعبير در بعضى از موارد در مورد مكان به كار رفته مانند آيه 17 سوره اعراف كه از قول شيطان نقل مى كند لاتينهم من بين ايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم : من از پيش رو و پشت سر و از طرف راست و چپ به سراغ آنها مى روم واضح است كه در اينجا اين دو تعبير ناظر به مكان است ، و لذا چپ و راست را نيز اضافه كرده است .
و گاه به معنى قبل و بعد زمانى است ، مانند آنچه در آيه 170 سوره آل عمران
تفسير نمونه ج : 2 ص : 271
آمده ، مى فرمايد : و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم : شهيدان راه خدا به كسانى كه هنوز پشت سر آنها قرار دارند و به آنان ملحق نشده اند بشارت مى دهند روشن است كه در اينجا ناظر به زمان است .
ولى در آيه مورد بحث ممكن است اشاره به معنى جامعى بوده باشد كه هر دو را در برگيرد ، يعنى خداوند آنچه در گذشته و آينده بوده و هست و همچنين آنچه در پيش روى مردم قرار دارد و از آن آگاه است و آنچه در پشت سر آنها است و از آنان پوشيده و پنهان است ، همه را مى داند و از همه آگاه است ، و به اين ترتيب پهنه زمان و مكان ، همه در پيشگاه علم او روشن است ، پس هر كار - حتى شفاعت - بايد به اذن او باشد .
در هشتمين توصيف ، مى فرمايد : آنها جز به مقدارى كه او بخواهد احاطه به علم او ندارند و تنها بخش كوچكى از علوم را كه مصلحت دانسته در اختيار ديگران گذارده است ( و لا يحيطون بشىء من علمه الا بما شاء ) .
و به اين ترتيب علم و دانش محدود ديگران ، پرتوى از علم بى پايان او است .
اين جمله نيز در حقيقت تاكيدى است بر جمله سابق ، در جهت محدود بودن علم شفيعان در برابر علم پروردگار ، زيرا آنها احاطه به معلومات خداوند ندارند ، و تنها به آن مقدار كه او اراده كند با خبر مى شوند .
از اين جمله دو نكته ديگر نيز استفاده مى شود : نخست اينكه هيچ كس از خود علمى ندارد و تمام علوم و دانشهاى بشرى از ناحيه خدا است .
او است كه تدريجا پرده از اسرار حيرت انگيز جهان آفرينش بر مى دارد و حقايق جديدى را در اختيار انسانها مى گذارد ، و معلومات آنان را گسترش مى بخشد .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 272
ديگر اينكه : خداوند ممكن است بعضى از علوم پنهان و اسرار غيب را در اختيار كسانى كه مى خواهد قرار دهد ، و بنابر اين پاسخى است به آنها كه تصور مى كنند علم غيب براى بشر غير ممكن است ، و نيز تفسيرى است براى آياتى كه نفى علم غيب از بشر مى كند ، يعنى انسان ذاتا چيزى از اسرار غيب نمى داند مگر به مقدارى كه خدا بخواهد ، و به او تعليم دهد ( توضيح بيشتر و مشروح تر در باره اين موضوع به خواست خدا ، ذيل آيات مربوط به علم غيب مخصوصا آيه 26 سوره جن خواهد آمد ) .
تعبير به لا يحيطون نيز اشاره لطيفى است به حقيقت علم كه آن يك نوع احاطه است .
در نهمين و دهمين توصيف ، مى فرمايد : كرسى ( حكومت ) او آسمانها و زمين را در بر گرفته و حفظ و نگاهدارى آسمان و زمين براى او گران نيست ( وسع كرسيه السموات و الارض و لا يؤده حفظهما ) .
و در يازدهمين و دوازدهمين ، توصيف مى گويد : و او است بلند مرتبه و با عظمت ( و هو العلى العظيم ) .

نكته ها :

1 - منظور از عرش و كرسى چيست ؟
كرسى از نظر ريشه لغوى از كرس ( بر وزن ارث ) گرفته شده كه به معنى اصل و اساس مى باشد و گاهى نيز به هر چيزى كه بهم پيوسته و تركيب شده است گفته مى شود و به همين جهت به تختهاى كوتاه كرسى مى گويند و نقطه مقابل آن عرش است كه به معنى چيز مسقف يا خود سقف و يا تخت پايه بلند مى آيد .
و از آنجا كه استاد و معلم به هنگام تدريس و تعليم بر كرسى مى نشيند گاهى كلمه كرسى كنايه از علم مى باشد و نظر به اينكه كرسى تحت اختيار و زير نفوذ و
تفسير نمونه ج : 2 ص : 273
سيطره انسان است گاهى به صورت كنايه از حكومت و قدرت و فرمانروائى بر منطقه اى به كار مى رود .
در آيه بالا مى خوانيم كه كرسى خداوند همه آسمانها و زمين را در بر مى گيرد ، كرسى در اينجا به چند معنى مى تواند باشد :
الف : منطقه قلمرو حكومت
- يعنى خداوند بر همه آسمانها و زمين حكومت مى كند و منطقه نفوذ او همه جا را در بر گرفته و به اين ترتيب كرسى خداوند مجموعه عالم ماده اعم از زمين و ستارگان و كهكشانها و سحابيها است .
طبيعى است كه عرش طبق اين معنى بايد مرحله اى بالاتر و عالى تر از جهان ماده بوده باشد ( زيرا گفتيم عرش در لغت به معنى سقف و سايه بان و تختهاى پايه بلند است به عكس كرسى ) و در اين صورت معنى عرش عالم ارواح و فرشتگان و جهان ماوراء طبيعت خواهد بود البته اين در صورتى است كه عرش و كرسى در مقابل هم قرار گيرند كه يكى به معنى عالم ماده و طبيعت و ديگرى به معنى عالم ماوراء طبيعت است ولى چنانكه در ذيل آيه 54 سوره اعراف خواهد آمد عرش معانى ديگرى نيز دارد و مخصوصا اگر در مقابل كرسى ذكر نشود ممكن است به معنى مجموع عالم هستى بوده باشد .

ب : منطقه نفوذ علم
- يعنى علم خداوند به جميع آسمانها و زمين احاطه دارد و چيزى از قلمرو نفوذ علم او بيرون نيست زيرا همانطور كه گفتيم كرسى گاهى كنايه از علم مى باشد .
در روايات متعددى نيز روى اين معنى تكيه شده است از جمله حفص بن غياث از امام صادق (عليه السلام) ، نقل مى كند كه از آن حضرت پرسيدم : منظور از وسع كرسيه السموات و الارض چيست ؟ فرمود : منظور علم او است .

ج : موجودى وسيع تر از تمام آسمانها و زمين
- كه از هر سو آنها را احاطه
تفسير نمونه ج : 2 ص : 274
كرده است و به اين ترتيب معنى آيه چنين مى شود : كرسى خداوند همه آسمانها و زمين را در بر گرفته و آنها را احاطه كرده است .
در حديثى از امير مؤمنان على (عليه السلام) اين تفسير نقل شده آنجا كه مى فرمايد : الكرسى محيط بالسموات و الارض و ما بينهما و ما تحت الثرى .
كرسى احاطه به زمين و آسمانها و آنچه ما بين آنها و آنچه در زير اعماق زمين قرار گرفته است دارد .
حتى از پاره اى از روايات استفاده مى شود كه كرسى به مراتب از آسمانها و زمين وسيع تر است بطورى كه مجموعه آنها در برابر كرسى همچون حلقه اى است كه در وسط بيابانى قرار داشته باشد از جمله از امام صادق (عليه السلام) نقل شده كه فرمود : ما السموات و الارض عند الكرسى الا كحلقة خاتم فى فلاة و ما الكرسى عند العرش الا كحلقة فى فلاة آسمانها و زمين در برابر كرسى همچون حلقه انگشترى است در وسط يك بيابان و كرسى در برابر عرش همچون حلقه اى است در وسط يك بيابان ) البته معنى اول و دوم كاملا مفهوم و روشن است ولى معنى سوم چيزى است كه هنوز علم و دانش بشر نتوانسته است از آن پرده بر دارد زيرا وجود چنان عالمى كه آسمانها و زمين را در بر گرفته باشد و به مراتب وسيع تر از جهان ما باشد هنوز از طرق متداول علمى اثبات نشده است ، در عين حال هيچگونه دليلى بر نفى آن نيز در دست نيست ، بلكه همه دانشمندان معترف اند كه وسعت آسمان و زمين در نظر ما با پيشرفت وسائل و ابزار مطالعات نجومى روز به روز بيشتر مى شود و هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه وسعت عالم هستى به همين اندازه است كه علم امروز موفق به كشف آن شده است بلكه به احتمال قوى عوالم بى شمار ديگرى وجود دارد كه از قلمرو ديد وسائل امروز ما بيرون است .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 275
ناگفته نماند كه تفسيرهاى سه گانه بالا هيچ منافاتى با هم ندارد و جمله وسع كرسيه السموات و الارض مى تواند هم اشاره به نفوذ حكومت مطلقه و قدرت پروردگار در آسمانها و زمين باشد و هم نفوذ علمى او و هم جهانى وسيع تر از اين جهان كه آسمان و زمين را در بر گرفته است .
و در هر صورت اين جمله ، جمله هاى ما قبل آيه را كه در باره وسعت علم پروردگار بود تكميل مى كند .
نتيجه اين كه حكومت و قدرت پروردگار همه آسمانها و زمين را فرا گرفته و كرسى علم و دانش او به همه اين عوالم احاطه دارد و چيزى از قلمرو حكومت و نفوذ علمى او بيرون نيست .
در جمله و لا يؤده حفظهما - يؤده در اصل از ريشه اود بر وزن قول به معنى ثقل و سنگينى مى باشد - يعنى حفظ آسمانها و زمين براى خداوند هيچگونه سنگينى و مشقتى ندارد .
زيرا او همانند مخلوقات و بندگان خود نيست كه قدرتشان محدود باشد و گاهى از نگهدارى چيزى خسته و ناتوان شوند قدرت او نامحدود است و براى يك قدرت نامحدود اصولا سنگينى و سبكى ، مشقت و آسانى مفهومى ندارد اين مفاهيم همه در مورد قدرتهاى محدود صدق مى كند ! از آنچه در بالا گفتيم روشن مى شود كه ضمير يؤده به خداوند بر مى گردد جمله هاى سابق آيه و جمله بعد نيز گواه بر اين معنى است زيرا ضماير آنها نيز همه بازگشت به خداوند مى كند بنابر اين احتمال بازگشت ضمير به كرسى به اين معنى كه حفظ آسمانها و زمين براى كرسى سنگين و ثقيل نيست بسيار ضعيف به نظر مى رسد .
جمله و هو العلى العظيم در حقيقت دليلى براى جمله هاى سابق است ، يعنى خداوندى كه برتر و بالاتر از شبيه و شريك و هر گونه كمبود و عيب و نقصان است ، و خداوندى كه عظيم و بزرگ است و بى نهايت است هيچ كارى براى او مشكل نيست و هيچ گاه از اداره و تدبير جهان هستى خسته و ناتوان و غافل و بيخبر
تفسير نمونه ج : 2 ص : 276
نمى گردد و علم او به همه چيز احاطه دارد .

2 - آيا آية الكرسى همين يك آيه است ؟
آيا آية الكرسى فقط همين يك آيه است كه در بالا گفته شد كه از الله لا اله الا هو شروع مى شود ، و به هو العلى العظيم ختم مى گردد ، يا اينكه دو آيه بعد نيز جزء آن است ، بنابر اين اگر در جايى مثل نماز ليلة الدفن دستور داده شده آية الكرسى بخوانند ، بايد هر سه آيه خوانده شود .
قرائنى در دست است كه نشان مى دهد ، همان يك آيه است .
1 - تمام رواياتى كه در فضيلت آن وارد شده و از آن تعبير به آية الكرسى كرده همه نشان مى دهد كه يك آيه بيش نيست .
2 - تعبير به كرسى فقط در همان آيه اول است و نام گذارى به آية الكرسى نيز مربوط به همين آيه است .
3 - در بعضى از احاديث به همين معنى تصريح شده مانند حديثى كه در امالى شيخ از امير مؤمنان على (عليه السلام) نقل شده است كه ضمن بيان فضيلت آية الكرسى از الله لا اله الا هو شروع فرمود تا و هو العلى العظيم .
4 - در مستدرك سفينة البحار ، از مجمع نقل مى كند و آية الكرسى معروفة و هى الى قوله و هو العلى العظيم آية الكرسى معروف است و آن تا و هو العلى العظيم است .
5 - در حديثى از امام على بن الحسين (عليهماالسلام) مى خوانيم كه پيامبر اكرم (صلى الله عليهوآلهوسلّم) فرمود : كسى كه چهار آيه از اول سوره بقره و آية الكرسى و دو آيه بعد از آن و سه آيه از آخر بقره را بخواند ، هرگز ناخوشايندى در خودش و مالش نمى بيند و شيطان به او نزديك نمى شود ، و قرآن را فراموش نمى كند .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 277
از اين تعبير نيز استفاده مى شود كه آية الكرسى يك آيه است .
6 - در بعضى از روايات وارد شده كه آية الكرسى پنجاه كلمه است و در هر كلمه اى پنجاه بركت است شمارش كلمات آيه نيز نشان مى دهد كه تا و هو العلى العظيم پنجاه كلمه است .
آرى در بعضى از روايات دستور داده شده است كه تا هم فيها خالدون بخواند ، بى آنكه عنوان آية الكرسى ، مطرح باشد .
به هر حال آنچه از قرائن بالا استفاده مى شود اين است كه آية الكرسى يك آيه بيشتر نيست .

3 - دليل اهميت آية الكرسى
اهميت فوق العاده آية الكرسى از اين نظر است كه مجموعه اى از معارف اسلامى و صفات خداوند اعم از صفات ذات و فعل ، مخصوصا مساله توحيد در ابعاد مختلف را در بر گرفته ، اين اوصاف كه به دوازده بخش بالغ مى شود و هر كدام مى تواند ناظر به يكى از مسائل تربيتى انسان باشد قابل دقت است و به گفته ابو الفتوح رازى هر يك از اين صفات ، يكى از مذاهب باطله را نفى مى كند ( و به اين ترتيب ، دوازده تفكر باطل و نادرست به وسيله آن اصلاح مى شود ) .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 278
لا إِكْرَاهَ فى الدِّينِ قَد تَّبَينَ الرُّشدُ مِنَ الغَىِّ فَمَن يَكْفُرْ بِالطغُوتِ وَ يُؤْمِن بِاللَّهِ فَقَدِ استَمْسك بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انفِصامَ لَهَا وَ اللَّهُ سمِيعٌ عَلِيمٌ(256)
ترجمه :
256 - در قبول دين ، اكراهى نيست .
( زيرا ) راه درست از راه انحرافى ، روشن شده است .
بنابر اين ، كسى كه به طاغوت ] بت و شيطان ، و هر موجود طغيانگر [كافر شود و به خدا ايمان آورد ، به دستگيره محكمى چنگ زده است ، كه گسستن براى آن نيست .
و خداوند ، شنوا و داناست .

شان نزول :
مفسر معروف اسلامى طبرسى در مجمع البيان در شان نزول آيه نقل مى كند : مردى از اهل مدينه بنام ابو حصين دو پسر داشت برخى از بازرگانانى كه به مدينه كالا وارد مى كردند هنگام برخورد با اين دو پسر آنان را به عقيده و آيين مسيح دعوت كردند ، آنان هم سخت تحت تاثير قرار گرفته و به اين كيش وارد شدند و هنگام مراجعت نيز به اتفاق بازرگانان به شام رهسپار گرديدند .
ابو حصين از اين جريان سخت ناراحت شد و به پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) اطلاع داد و از حضرت خواست كه آنان را به مذهب خود برگرداند و سؤال كرد آيا مى تواند آنان را با اجبار به مذهب خويش باز گرداند ؟ آيه فوق نازل گرديد و اين حقيقت را بيان داشت كه : در گرايش به مذهب اجبار و اكراهى نيست .
در تفسير المنار نقل شده كه ابو حصين خواست دو فرزند خود را با اجبار به اسلام باز گرداند ، آنان به عنوان شكايت نزد پيغمبر آمدند ابو حصين به پيامبر عرض كرد من چگونه به خود اجازه دهم كه فرزندانم وارد آتش گردند و من ناظر آن
تفسير نمونه ج : 2 ص : 279
باشم آيه مورد بحث به همين منظور نازل شد .

تفسير : دين اجبارى نيست
آية الكرسى در واقع مجموعه اى از توحيد و صفات جمال و جلال خدا بود كه اساس دين را تشكيل مى دهد ، و چون در تمام مراحل با دليل عقل قابل استدلال است و نيازى به اجبار و اكراه نيست ، در اين آيه مى فرمايد : در قبول دين هيچ اكراهى نيست ( زيرا ) راه درست از بيراهه آشكار شده است ( لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى ) .
رشد از نظر لغت عبارت است از راه يابى و رسيدن به واقع ، در برابر غى كه به معنى انحراف از حقيقت و دور شدن از واقع است .
از آنجا كه دين و مذهب با روح و فكر مردم سر و كار دارد و اساس و شالوده اش بر ايمان و يقين استوار است خواه و ناخواه راهى جز منطق و استدلال نمى تواند داشته باشد و جمله لا اكراه فى الدين در واقع اشاره اى به همين است .
به علاوه همانگونه كه از شان نزول آيه استفاده مى شود ، بعضى از ناآگاهان از پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) مى خواستند كه او همچون حكام جبار با زور و فشار اقدام به تغيير عقيده مردم ( هر چند در ظاهر ) كند ، آيه فوق صريحا به آنها پاسخ داد كه دين و آيين چيزى نيست كه با اكراه و اجبار تبليغ گردد ، به خصوص اينكه در پرتو دلائل روشن و معجزات آشكار ، راه حق از باطل آشكار شده و نيازى به اين امور نيست .
اين آيه پاسخ دندان شكنى است به آنها كه تصور مى كنند اسلام در بعضى از موارد جنبه تحميلى و اجبارى داشته و با زور و شمشير و قدرت نظامى پيش رفته است .
جايى كه اسلام اجازه نمى دهد پدرى فرزند خويش را براى تغيير عقيده
تفسير نمونه ج : 2 ص : 280
تحت فشار قرار دهد ، تكليف ديگران روشن است ، اگر چنين امرى مجاز بود ، لازم بود اين اجازه ، قبل از هر كس به پدر در باره فرزندش داده شود ، در حالى كه چنين حقى به او داده نشده است .
و از اينجا روشن مى شود كه اين آيه تنها مربوط به اهل كتاب نيست آن چنان كه بعضى از مفسران پنداشته اند ، و همچنين حكم آيه هرگز منسوخ نشده است آن چنان كه بعضى ديگر گفته اند بلكه حكمى است جاودانى و هماهنگ با منطق عقل .
سپس به عنوان يك نتيجه گيرى از جمله گذشته مى افزايد : پس كسى كه به طاغوت ( بت و شيطان و انسانهاى طغيانگر ) كافر شود و به خدا ايمان آورد ، به دستگيره محكمى دست زده است كه گسستن براى آن وجود ندارد ( فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها ) .
طاغوت صيغه مبالغه از ماده طغيان به معنى تعدى و تجاوز از حد و مرز است ، و به هر چيزى كه سبب تجاوز از حد گردد گفته مى شود ، از اين رو شياطين ، بتها ، حكام جبار و مستكبر و هر معبودى غير از پروردگار و هر مسيرى كه به غير حق منتهى مى شود ، همه طاغوت است ( بايد توجه داشت كه اين كلمه هم به معنى مفرد و هم به معنى جمع به كار مى رود ) .
در اين جمله قرآن مى گويد : هر كس به طاغوت كافر شود و از آن روى گرداند و به خدا ايمان آورد به دستگيره محكمى دست زده است كه هرگز گسسته نمى شود .
در اين كه منظور از طاغوت در آيه چيست ؟ مفسران سخنان بسيارى گفته اند بعضى آن را به معنى شيطان و بعضى به معنى كاهنان و بعضى به معنى ساحران تفسير كرده اند ، ولى چنين به نظر مى رسد كه منظور ، همه آنها بلكه وسيع تر از آنها بوده باشد .
يعنى همان مفهوم عامى كه از كلمه طاغوت استفاده مى شود كه هر موجود طغيان گر و هر آيين و مسير انحرافى و نادرست را در بر مى گيرد .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 281
آيه در حقيقت دليلى است براى جمله هاى سابق كه در دين و مذهب نيازى به اكراه نيست .
زيرا دين دعوت به سوى خدا كه منبع هر خير و بركت و هر سعادتى است مى كند ، در حالى كه ديگران دعوت به سوى ويرانگرى و انحراف و فساد مى نمايند ، و به هر حال دست زدن به دامن ايمان به خدا همانند دست زدن به يك دستگيره محكم نجات است كه هرگز امكان گسستن ندارد .
و در پايان مى فرمايد : و خداوند شنوا و دانا است ( و الله سميع عليم ) .
اشاره به اينكه مساله كفر و ايمان چيزى نيست كه با تظاهر انجام گيرد ، زيرا خداوند سخنان همه را اعم از آنچه آشكارا مى گويند يا در جلسات خصوصى و نهانى ، همه را مى شنود ، و همچنين از مكنون دلها و ضماير آگاه است ، بنابر اين كفر يا ايمان هر كس براى او روشن مى باشد .
اين جمله در حقيقت تشويقى است براى مؤمنان واقعى ، و تهديدى است براى منافقان كه از پوشش ظاهرى اسلام سوء استفاده مى كنند .

نكته : مذهب نمى تواند تحميلى باشد
اصولا اسلام و هر مذهب حق از دو جهت نمى تواند جنبه تحميلى داشته باشد : الف - بعد از آن همه دلائل روشن و استدلال منطقى و معجزات آشكار ، نيازى به اين موضوع نيست ، آنها متوسل به زور و تحميل مى شوند كه فاقد منطق باشند ، نه اسلام با آن منطق روشن و استدلالهاى نيرومند .
ب - اصولا دين كه از يك سلسله اعتقادات قلبى ريشه و مايه مى گيرد ممكن نيست تحميلى باشد زور و شمشير و قدرت نظامى در اعمال و حركات جسمانى ما مى تواند اثر بگذارد نه در افكار و اعتقادات ما .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 282
از آنچه گفته شد پاسخ تبليغات مسموم دشمنان اسلام از جمله كليسا روشن مى شود زيرا جمله اى صريحتر از لا اكراه فى الدين كه در متن قرآن آمده است در اين زمينه نمى توان پيدا كرد .
البته آنها براى تحريف به مجاهدات و جنگهاى اسلامى متشبث مى شوند در حالى كه از بررسى جنگهاى اسلامى به خوبى آشكار مى شود كه قسمتى از اين جنگها جنبه دفاعى داشته ، و قسمت ديگرى كه جنبه جهاد ابتدائى داشته است براى كشورگشائى و اجبار افراد به آيين اسلام نبوده بلكه براى واژگون كردن نظامات غلط و ظالمانه و اجازه يافتن مردم براى مطالعه آزاد در باره مذهب و شيوه هاى زندگى اجتماعى بوده است .
شاهد گوياى اين سخن اين است كه در تاريخ اسلام كرارا ديده مى شود كه مسلمانان هنگامى كه شهرها را فتح مى كردند ، پيروان مذاهب ديگر را همانند مسلمانها آزادى مى دادند .
و اگر ماليات مختصرى به نام جزيه از آنان دريافت مى شد به خاطر تامين امنيت و هزينه نيروهاى حافظ امنيت بود زيرا كه جان و مال و ناموس آنها در پناه اسلام محفوظ بود و حتى مراسم عبادى خويش را آزادانه انجام مى دادند .
تمام كسانى كه با تاريخ اسلام سرو كار دارند اين حقيقت را مى دانند و حتى مسيحيانى كه در باره اسلام كتاب نوشته اند به اين موضوع اعتراف كرده اند .
مثلا در كتاب تمدن اسلام و عرب مى خوانيم : رفتار مسلمانان با جمعيتهاى ديگر به قدرى ملايم بود كه رؤساى مذهبى آنان اجازه داشتند براى خود مجالس مذهبى تشكيل دهند .
و در پاره اى از تواريخ نقل شده : جمعى از مسيحيان كه براى گزارشها و تحقيقاتى خدمت پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) رسيده بودند مراسم نيايش مذهبى خود را آزادانه در مسجد پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) در مدينه انجام دادند .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 283
اصولا اسلام در سه مورد به قدرت نظامى توسل مى جسته است :
1 - در مورد محو آثار شرك و بت پرستى ، زيرا از نظر اسلام بت پرستى دين و آيين نيست بلكه انحراف ، بيمارى و خرافه است و هرگز نبايد اجازه داد جمعى در يك مسير صددرصد غلط و خرافى پيش روند و به سقوط كشانده شوند ، لذا اسلام بت پرستان را از راه تبليغ به سوى توحيد دعوت كرد و آنجا كه مقاومت كردند متوسل به زور شد بتخانه ها را در هم كوبيد و از هر گونه تظاهرى به نام بت و بت پرستى جلوگيرى كرد تا اين بيمارى روحى و فكرى به كلى ريشه كن گردد ، و آيات قتال با مشركين مانند آيه 193 سوره بقره و قاتلوهم حتى لا تكون فتنة : به كارزار با مشركين ادامه دهيد تا آنكه شرك از روى زمين برافتد .
نظر به همين موضوع دارد و بنابر اين هيچگونه تباين و تضادى بين آيه مورد بحث و اين آيات نيست تا سخن از نسخ پيش آيد .
2 - در برابر كسانى كه نقشه نابودى و حمله به مسلمانان را مى كشند دستور جهاد دفاعى و توسل به قدرت نظامى داده شده است و شايد بيشتر جنگهاى اسلامى در زمان پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) از همين قبيل باشد به عنوان نمونه جنگ احد - احزاب - حنين - موته - و تبوك را مى توان نام برد .
3 - براى كسب آزادى در تبليغ زيرا هر آيينى حق دارد به طور آزاد به صورت منطقى خود را معرفى كند و اگر كسانى مانع از اين كار شوند مى تواند با توسل به زور اين حق را به دست آورد .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 284
اللَّهُ وَلىُّ الَّذِينَ ءَامَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظلُمَتِ إِلى النُّورِ وَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطغُوت يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلى الظلُمَتِ أُولَئك أَصحَب النَّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(257)
ترجمه :
257 - خداوند ، ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند ، آنها را از ظلمتها ، به سوى نور بيرون مى برد .
( اما ) كسانى كه كافر شدند ، اولياى آنها طاغوتها هستند ، كه آنها را از نور ، به سوى ظلمتها بيرون مى برند ، آنها اهل آتش اند و هميشه در آن خواهند ماند .

تفسير : نور ايمان و ظلمات كفر
با اشاره اى كه در مساله ايمان و كفر و روشن بودن حق از باطل و راه راست از مسير انحرافى در آيه قبل آمده بود در اينجا وضع مؤمنان و كافران را از نظر راهنما و رهبر مشخص مى كند ، مى فرمايد : خداوند ولى و سرپرست كسانى است كه ايمان آورده اند ( الله ولى الذين آمنوا ) .
و در پرتو اين ولايت و رهبرى آنها را از ظلمتها به سوى نور خارج مى سازد ( يخرجهم من الظلمات الى النور ) .
لغت ولى چنانكه بعدا به طور مشروح در ذيل آيه انما وليكم الله و رسوله ... خواهد آمد در اصل به معنى نزديكى و عدم جدائى است به همين جهت به سرپرست و مربى و راهبر ولى گفته مى شود ، به دوستان و رفقاى صميمى نيز اين واژه اطلاق مى گردد اما روشن است كه در آيه مورد بحث به معنى اول است و لذا مى فرمايد :
تفسير نمونه ج : 2 ص : 285
خداوند كه ولى مؤمنان است آنها را از تاريكيها به نور هدايت مى كند .
ممكن است گفته شود كه هدايت مؤمنان از ظلمتها به نور تحصيل حاصل است ولى با توجه به سلسله مراتب هدايت و ايمان روشن مى شود كه چنين نيست زيرا مؤمنان در مسير هدايت و قرب الى الله ، شديدا محتاج راهنمائيهاى الهى در هر مرحله هستند ، و نيازمند هدايتهاى او در هر قدم و در هر كار و برنامه اند ، درست شبيه آنچه شبانه روز در نمازها مى گوييم : اهدنا الصراط المستقيم ، خدايا پيوسته ما را به راه راست هدايت فرما .
سپس مى افزايد : اما كسانى كه كافر شدند ، اولياء آنها طاغوت ( بت و شيطان و افراد جبار و منحرف ) هستند كه آنها را از نور به سوى ظلمتها بيرون مى برند ( و الذين كفروا اولياؤهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ) .
به همين دليل آنها اهل آتش اند و براى هميشه در آن خواهند بود ( اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ) .

نكته ها :
1 - تشبيه ايمان و كفر به نور و ظلمت رساترين تشبيهى است كه در اين مورد به نظر مى رسد نور منبع حيات و همه بركات و آثار حياتى و سرچشمه رشد و نمو و تكامل و جنبش و تحرك است نور آرام بخش و مطمئن كننده و آگاه كننده و نشان دهنده است در حالى كه ظلمت رمز سكوت و مرگ ، خواب و نادانى ، ظلالت و وحشت مى باشد ايمان و كفر نيز چنين هستند .
2 - نكته ديگر اين كه : در اين آيه و آيات مشابه آن در قرآن مجيد ظلمت به صيغه جمع آورده شده ( ظلمات ) و نور به صيغه مفرد و اين اشاره به آن است كه در راه حق هيچگونه پراكندگى و دو گانگى وجود ندارد بلكه سراسر وحدت و
تفسير نمونه ج : 2 ص : 286
يگانگى است .
مسير حق مانند خط مستقيمى است كه ميان دو نقطه كشيده شود كه هميشه يكى است و تعدد در آن ممكن نيست .
ولى باطل و كفر مركز انواع اختلافها و پراكندگيها است حتى اهل باطل در باطل خود هماهنگ نيستند و وحدت هدف ندارند درست مانند خطوط انحرافى است كه در ميان دو نقطه كشيده مى شود كه تعداد آن در دو طرف خط مستقيم بى شمار و نامحدود است .
اين احتمال را نيز بعضى داده اند كه صفوف باطل نسبت به اهل حق زيادتر است .
3 - ممكن است گفته شود كه كفار نورى ندارند كه از آن خارج شوند ، ولى با توجه به اينكه نور ايمان در فطرت همه وجود دارد اين تعبير كاملا صحيح به نظر مى رسد .
4 - ناگفته پيدا است كه خداوند نه به اجبار مؤمنان را از ظلمات ( گناه و جهل و صفات رذيله و دورى از حق ) به نور خارج مى كند و نه كفار را به اجبار از فطرت توحيدى بيرون مى برد بلكه اعمال آنها است كه ايجاب چنين سرنوشتى را از سوى پروردگار مى كند .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 287
أَ لَمْ تَرَ إِلى الَّذِى حَاجَّ إِبْرَهِيمَ فى رَبِّهِ أَنْ ءَاتَاهُ اللَّهُ الْمُلْك إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَبىَ الَّذِى يُحْىِ وَ يُمِيت قَالَ أَنَا أُحْىِ وَ أُمِيت قَالَ إِبْرَهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتى بِالشمْسِ مِنَ الْمَشرِقِ فَأْتِ بهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِت الَّذِى كَفَرَ وَ اللَّهُ لا يهْدِى الْقَوْمَ الظلِمِينَ(258)
ترجمه :
258 - آيا نديدى ( و آگاهى ندارى از ) كسى ] نمرود [ كه با ابراهيم در باره پروردگارش محاجه و گفتگو كرد ؟ زيرا خداوند به او حكومت داده بود ، ( و بر اثر كمى ظرفيت ، از باده غرور سرمست شده بود ، ) هنگامى كه ابراهيم گفت : خداى من آن كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند .
او گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم ! ( و براى اثبات اين كار و مشتبه ساختن بر مردم دستور داد دو زندانى را حاضر كردند ، فرمان آزادى يكى و قتل ديگرى را داد ) ابراهيم گفت : خداوند ، خورشيد را از افق مشرق مى آورد ، ( اگر راست مى گويى كه حاكم بر جهان هستى تويى ، ) خورشيد را از مغرب بياور ! ( در اينجا ) آن مرد كافر ، مبهوت و وامانده شد .
و خداوند ، قوم ستمگر را هدايت نمى كند .

تفسير : محاجه ابراهيم با طاغوت زمان !
به دنبال آيه قبل كه از هدايت مؤمنان در پرتو ولايت و راهنمائى پروردگار و گمراهى كافران بر اثر پيروى از طاغوت سخن مى گفت خداوند چند نمونه ذكر مى كند كه يكى از آنان نمونه روشنى است كه در آيه مورد بحث آمده است ، و آن ماجراى گفتگو و محاجه ابراهيم قهرمان بت شكن با جبار زمان خود نمرود است ، مى فرمايد : آيا نديدى ( آگاهى ندارى ) از كسى كه با ابراهيم در باره پروردگارش محاجه و گفتگو كرد ( ا لم تر الى الذى حاج ابرهيم فى ربه ) .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 288
و در يك جمله اشاره به انگيزه اصلى اين محاجه مى كند و مى گويد : به خاطر اين بود كه خداوند به او حكومت داده بود و بر اثر كمى ظرفيت از باده كبر و غرور ، سرمست شده بود ( ان آتيه الله الملك ) .
و چه بسيارند كسانى كه در حال عادى ، انسانهاى معتدل ، سر به راه ، مؤمن و بيدارند اما هنگامى كه به مال و مقام و نوايى برسند همه چيز را به دست فراموشى مى سپارند ، و مهم ترين مقدسات را زير پا مى نهند .
و در ادامه مى افزايد : در آن هنگام كه از ابراهيم (عليه السلام) پرسيد خداى تو كيست كه به سوى او دعوت مى كنى ؟ ابراهيم گفت : همان كسى است كه زنده مى كند و مى ميراند ( اذ قال ابرهيم ربى الذى يحيى و يميت ) .
در حقيقت بزرگترين شاهكار آفرينش يعنى قانون حيات و مرگ را به عنوان نشانه روشنى از علم و قدرت پروردگار مطرح ساخت .
ولى نمرود جبار راه تزوير و سفسطه را پيش گرفت و براى اغفال مردم و اطرافيان خود گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم و قانون حيات و مرگ در دست من است ( قال انا احيى و اميت ) .
و براى اثبات اين مدعاى دروغين طبق روايت معروفى دست به حيله اى زد و دستور داد دو نفر زندانى را حاضر كردند و فرمان داد يكى را آزاد كنند و ديگرى را به قتل برسانند سپس رو به ابراهيم و حاضران كرد و گفت : ديديد چگونه حيات و مرگ به دست من است ؟ .
ولى ابراهيم (عليه السلام) براى خنثى كردن اين توطئه ، دست به استدلال ديگرى زد كه دشمن نتواند در برابر ساده لوحان در مورد آن مغالطه كند ، ابراهيم گفت : خداوند ، خورشيد را از ( افق مشرق ) مى آورد ( اگر تو راست مى گويى كه حاكم بر جهان هستى مى باشى ) خورشيد را از طرف مغرب بياور ( قال ابرهيم فان الله ياتى بالشمس من المشرق فات بها من المغرب ) .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 289
اينجا بود كه آن مرد كافر ، مبهوت و وامانده شد ( فبهت الذى كفر ) .
آرى خداوند قوم ظالم را هدايت نمى كند ( و الله لا يهدى القوم الظالمين ) .
و به اين ترتيب آن مرد مست و مغرور سلطنت و مقام ، خاموش و مبهوت و ناتوان گشت و نتوانست در برابر منطق زنده ابراهيم (عليه السلام) سخنى بگويد ، و اين بهترين راه براى خاموش كردن اين گونه افراد لجوج است .
با اينكه مسلم است كه مساله حيات و مرگ از جهاتى مهم تر از مساله طلوع و غروب آفتاب است و سند گوياترى بر علم و قدرت پروردگار محسوب مى شود و به همين دليل ابراهيم نخست به آن استدلال كرد ، و اگر افراد با فكر و روشن ضميرى در آن مجلس بودند طبعا با اين دليل قانع شدند زيرا هر كس مى داند مساله آزاد كردن و كشتن يك زندانى ، هيچگونه ربطى به مساله حيات و مرگ طبيعى واقعى ندارد ، ولى براى آن دسته كه درك كافى نداشتند و ممكن بود تحت تاثير سفسطه آن جبار حيله گر قرار گيرند ، دست به استدلال دوم زد و مساله طلوع و غروب خورشيد را مطرح ساخت تا حق بر هر دو دسته روشن گردد .
و چه خوب كرد ابراهيم (عليه السلام) كه اول مساله حيات و مرگ را پيش كشيد تا آن جبار مدعى شركت با پروردگار در تدبير عالم گردد ، سپس مساله طلوع و غروب آفتاب را عنوان كرد كه او در آن ، به كلى وامانده شد .
ضمنا از جمله و الله لا يهدى القوم الظالمين معلوم مى شود كه گر چه هدايت و ضلالت بدست خدا است اما مقدمات آن از سوى بندگان فراهم مى گردد ، ظلم و ستم و گناه همچون ابرهاى تيره و تارى ، بر آيينه قلب سايه مى افكند و اجازه درك حقايق به او نمى دهد .

تفسير نمونه ج : 2 ص : 290
نكته ها :
1 - چه كسى با ابراهيم در اين جلسه روبرو بود ، و با او محاجه كرد ؟ در قرآن تصريح به نام او نشده ولى همين اندازه مى فرمايد : ان آتيه الله الملك يعنى به خاطر غرورى كه از حكومت خودكامه پيدا كرده بود با ابراهيم به محاجه برخاست ، ولى در روايتى كه از على (عليه السلام) در تفسير در المنثور نقل شده و همچنين در تواريخ آمده است نام او نمرود بن كنعان بود .
2 - گر چه در آيه فوق زمان اين بحث و گفتگو مشخص نشده اما از قرائن بر مى آيد كه اين موضوع بعد از بت شكنى ابراهيم و نجات او از آتش بوده است زيرا مسلم است كه قبل از به آتش افكندن ابراهيم مجالى براى اين گفتگوها نبوده و اصولا بت پرستان حق چنين مباحثه اى را به او نمى داند و آنها ابراهيم را يك مجرم و گنهكار مى شناختند كه مى بايد هر چه زودتر به كيفر اعمال خود و قيام بر ضد خدايان مقدس برسد ، آنها در اين موقع تنها از علت اقدام به بت شكنى پرسش كردند و سپس با نهايت عصبانيت و خشونت دستور آتش سوزى او را صادر نمودند اما هنگامى كه او از آتش به طرز شگفت انگيزى نجات يافت توانست به اصطلاح به حضور نمرود برسد و با او به بحث و گفتگو نشيند .
3 - از آيه به خوبى بر مى آيد كه نمرود هرگز از اين بحث و گفتگو در جستجوى حقيقت نبود ، بلكه مى خواست گفتار باطل خود را به كرسى بنشاند و شايد به كار بردن كلمه حاج نيز به همين منظور باشد زيرا اين كلمه غالبا در همين موارد به كار مى رود .
4 - از آيه به خوبى بر مى آيد كه جبار آن زمان مدعى الوهيت بود ، نه تنها به اين معنى كه او را پرستش كنند بلكه علاوه بر اين خود را آفريدگار عالم هستى نيز معرفى مى كرد يعنى هم خود را معبود مى دانست ، و هم خالق .
و جاى تعجب هم نيست هنگامى كه مردم در برابر سنگ و چوب به سجده
تفسير نمونه ج : 2 ص : 291
بيفتند و علاوه بر پرستش ، آنها را در امور جهان مؤثر و سهيم بدانند اين فرصت براى يك جبار اغفال گر پيش مى آيد كه از ساده لوحى مردم استفاده كند و آنها را به سوى خود دعوت نمايد و خود را همچون بتى جلوه دهد كه هم او را بپرستند و هم به خالقيت او گردن نهند .
5 - تاريخچه بت پرستى : براى بت پرستى به زحمت مى توان تاريخچه اى نشان داد و آغاز آن را تعيين نمود بلكه از قديمترين ايامى كه امروز از آن آگاهى داريم اين موضوع در ميان افراد بشر كه داراى افكارى منحط و در سطح پايين بوده اند وجود داشته است .
در حقيقت بت پرستى يك نوع تحريف در عقيده خدا پرستى است همان عقيده اى كه جزء فطرت و سرشت انسان است و از آنجا كه اين سرشت هميشه در انسان بوده تحريف آن در ميان افراد منحط نيز هميشه وجود داشته است .
و لذا مى توان گفت تاريخ بت پرستى با تاريخ پيدايش انسان تقريبا همراه بوده است .
توضيح اينكه : انسان به مقتضاى سرشت و خلقت خويش متوجه نيروى ما فوق طبيعت بوده است اين سرشت با استدلالهاى روشنى از نظام هستى كه نشان دهنده وجود يك مبدأ عالم و قادر بوده است تاييد مى شده و انسان از اين دو طريق ( سرشت و عقل ) هميشه كم و بيش با آن مبدأ هستى آشنائى داشته است ولى همانطور كه اگر احساس گرسنگى كه در وجود كودك است به موقع ، رهبرى نشود و غذاى سالم در اختيار او قرار نگيرد كودك دست خود را به چيزهائى مانند خاك دراز مى كند و كم كم به آن خو مى گيرد و سلامت خود را از دست مى دهد ، انسان نيز اگر در مسير فطرت و عقل از نظر خداجوئى رهبرى نشود رو به خدايان ساختگى و انواع بتها كرده و در برابر آنها سر تعظيم فرود مى آورد و صفات خدائى را براى آنها قائل مى شود .
از يك سو احتياج به تذكر ندارد كه افراد كوته بين و سفيه سعى دارند همه
تفسير نمونه ج : 2 ص : 292
چيز را در قالب حسى ببينند و اساسا فكر آنها از منطقه محسوسات گام بيرون نگذاشته ، به همين دليل پرستش خداى ناديده براى آنها مشكل و سنگين است و ميل دارند خداى خود را در يك قالب حسى بريزند ، اين جهل و بى خبرى هنگامى كه با سرشت خدا پرستى آميخته شد به شكل بت پرستى و خداى حسى خودنمائى مى كند .
از سوى ديگر گفته مى شود اقوام پيشين روى احترام خاصى كه براى پيامبران و بزرگان مذهب قائل بودند بعد از وفات آنها مجسمه هاى ياد بود آنها را مى ساختند و روح قهرمان سازى كه در افراد ضعيف و كم فكر است آنها را وادار مى كرد كه براى آن بزرگان و سپس براى مجسمه هاى آنها مقامات و نفوذ فوق العاده اى قائل شوند و آنها را به سرحد الوهيت برسانند و اين خود سرچشمه ، ديگرى براى بت پرستى بود .
يكى ديگر از سرچشمه هاى بت پرستى اين بود كه يك سلسله از موجودات كه منشا بركات و فوائدى در زندگى انسان بودند مانند ماه و خورشيد و آتش و آب توجه او را به خود جلب مى كردند آنها به عنوان قدردانى در برابر اين منابع سر تعظيم فرود مى آورند بدون اينكه افق فكر خود را وسيع تر سازند و سبب نخستين و آفريدگار جهان را در ماوراى آنها ببينند اين احترامات عظيم با گذشت زمان شكل بت پرستى به خود گرفت .
البته ريشه همه اشكال بت پرستى يك چيز است و آن انحطاط فكرى و جهل و نادانى بشر و عدم رهبرى صحيح او در مسائل خداجوئى و خداشناسى است كه با تعليم و تربيت و راهنمائى انبياء به خوبى قابل پيشگيرى مى باشد .
 

Back Index Next