بعدی.
تفسير نمونه ج : 12 ص : 510
بديهى است نام اين مرد ، هر چه باشد مهم نيست ، مهم اين است كه او يك دانشمند الهى
بود ، و مشمول رحمت خاص پروردگار ، و مامور به باطن و نظام تكوينى جهان ، و آگاه از
پاره اى از اسرار ، و از يك جهت معلم موسى بن عمران ، هر چند موسى در پاره اى از
جهات بر او مقدم بوده است .
و در اينكه او پيامبر بوده است يا نه باز روايات مختلفى داريم .
در جلد اول اصول كافى روايات متعددى نقل شده است كه دلالت بر اين دارد كه اين مرد
عالم ، پيامبر نبود بلكه دانشمندى همچون ذو القرنين و آصف ابن برخيا بوده است .
در حالى كه از پاره اى ديگر از روايات استفاده مى شود او داراى مقام نبوت بود ، و
ظاهر بعضى تعبيرات آيات فوق نيز همين است ، زيرا در يك مورد مى گويد من اين كار را
از نزد خود نكردم و در جاى ديگر مى گويد ما مى خواستيم چنين و چنان شود .
و از بعضى از روايات استفاده مى شود كه او از يك عمر طولانى برخوردار بوده است .
در اينجا سؤالى پيش مى آيد ، و آن اينكه آيا داستان موسى و اين عالم بزرگ در منابع
يهود و مسيحيت نيز وجود دارد ؟ پاسخ سؤال اين است كه اگر منظور كتب عهدين ( تورات و
انجيل ) باشد ، نه در آنها نيست ، اما از پاره اى از كتب دانشمندان يهود كه در قرن
يازدهم ميلادى تدوين گرديده داستانى نقل شده كه شباهت نسبتا زيادى به سرگذشت موسى و
عالم زمانش دارد ، هر چند قهرمان آن داستان الياس و يوشع بن لاوى است كه از مفسران
تلمود در قرن سوم ميلادى مى باشند و از جهات مختلفى نيز با سرگذشت موسى و خضر
متفاوت است ، آن داستان چنين است :
تفسير نمونه ج : 12 ص : 511
يوشع از خدا مى خواهد كه با الياس ملاقات كند ، و چون دعايش مستجاب مى شود ، و به
ملاقات الياس مفتخر مى گردد از وى مى خواهد كه به برخى از اسرار اطلاع يابد ، الياس
به وى مى گويد تو را طاقت تحمل نيست ، اما يوشع اصرار مىورزد ، و الياس در خواست او
را اجابت ميكند ، مشروط بر آن كه راجع به هر چه مى بيند پرسشى نكند ، و اگر يوشع
تخلف ورزد الياس او را ترك كند ، با اين قرار داد ، يوشع و الياس همسفر ميشوند .
در خلال مسافرت خويش اول به خانه اى وارد مى شوند كه صاحب خانه از آنها گرم پذيرائى
مى كند ، خانواده ساكن اين خانه از ما يملك دنيا تنها يك گاو داشتند كه از فروش شير
آن گذران مى كردند ، الياس دستور مى دهد كه صاحب خانه آن گاو را بكشد ، و يوشع از
اين كردار سخت دچار تعجب و شگفتى مى گردد ، و از وى علت آن را مى پرسد ، الياس قرار
داد را به وى متذكر شده و او را به مفارقت تهديد مى كند ، لاجرم يوشع دم برنمى آورد
.
از آنجا هر دو به قريه ديگرى سفر مى كنند و به خانه توانگرى وارد مى شوند ، در اين
خانه الياس دست به كار گل مى شود ، و ديوارى را كه در شرف ويرانى بود مرمت مى كند .
در قريه ديگرى چند نفر از مردم آن ده در محلى اجتماع داشتند و از اين دو نفر خوب
پذيرائى نمى كنند الياس ايشان را دعا مى كند كه همگى رياست يابند .
در قريه چهارم از آنان پذيرائى گرم مى شود ، الياس دعا مى كند كه فقط يكى از آنان
به رياست برسد ! ، بالاخره يوشع بن لاوى طاقت نمى آورد ، و راجع به چهار واقعه مى
پرسد ، الياس مى گويد : در خانه اول زوجه صاحب خانه بيمار بود و اگر آن گاو به رسم
صدقه قربانى نمى شده آن زن در مى گذشت ، و خسارتش براى صاحب خانه بيش از خسارتى بود
كه از ذبح گاو حاصل مى گرديد .
در خانه دوم زير ديوار گنجى بود كه مى بايست براى كودكى يتيم
تفسير نمونه ج : 12 ص : 512
محفوظ بماند .
براى مردم قريه سوم رياست همه را خواستم تا كارشان دچار پريشانى و اختلال گردد ، بر
عكس ، مردم قريه چهارم زمام كارشان در دست يكنفر قرار مى گيرد و امورشان منظم و به
سامان مى رسد .
اشتباه نشود هرگز نمى خواهيم بگوئيم اين دو داستان يكى است بلكه منظور اين است كه
داستانى را كه دانشمندان يهود نقل كرده اند ممكن است داستان مشابهى باشد و يا
تحريفى از سرگذشت اصلى موسى و خضر كه بر اثر گذشت زمان ممتد دگرگون شده و به اين
صورت درآمده است .
3 - افسانه هاى ساختگى
سرگذشت موسى و خضر ، اساس و پايه اش همانست كه در قرآن آمده ، اما متاسفانه در
اطراف آن ، افسانه هاى زيادى ساخته و پرداخته اند كه گاهى افزودن آنها به اين
سرگذشت چهره خرافى به آن مى دهد ! بايد دانست كه اين تنها داستانى نيست كه به اين
سرنوشت گرفتار شده ، داستانهاى واقعى ديگر نيز از اين موضوع بر كنار نمانده است .
براى درك واقعيت بايد معيار را آيات بيست و سه گانه فوق قرار داد ، و حتى احاديث را
در صورتى مى توان پذيرفت كه موافق آن باشد ، اگر حديثى بر خلاف آن بود مسلما قابل
قبول نيست ، و خوشبختانه در احاديث معتبر چنين حديثى نداريم .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 513
4 - آيا نسيان براى پيامبران ممكن است ؟ !
در ماجراى فوق كرارا به مساله نسيان موسى برخورد كرديم ، يكى در مورد آن ماهى كه
براى تغذيه فراهم ساخته بودند ، و ديگر سه بار در ارتباط با تعهدى كه دوست عالمش از
وى گرفته بود .
اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه آيا نسيان براى انبياء امكان دارد ؟ جمعى معتقدند كه
صدور چنين نسيانى از پيامبران بعيد نيست چرا كه نه مربوط به اساس دعوت نبوت است ، و
نه فروع آن ، و نه تبليغ دعوت ، بلكه در يك مساله صرفا عادى و مربوط به زندگانى
روزمره است ، آنچه مسلم است هيچ پيامبرى در دعوت نبوت و شاخ و برگ آن مطلقا گرفتار
خطا و اشتباه نمى شود و مقام عصمت او را از چنين چيزى مصون مى دارد .
اما چه مانعى دارد كه موسى به خاطر اينكه مشتاقانه و با عجله به دنبال اين مرد عالم
مى رفت غذاى خود را كه يك مساله عادى بوده فراموش كرده باشد ؟ و نيز چه مانعى دارد
كه عظمت حوادثى همچون شكستن كشتى ، و كشتن يك نوجوان ، و تعمير بى دليل يك ديوار در
شهر بخيلان ، او را چنان هيجان زده كند كه تعهد شخصى خود را با دوست عالمش بدست
فراموشى سپرده باشد ؟ اين نه از يك پيامبر بعيد است ، و نه با مقام عصمت منافات
دارد .
بعضى از مفسران نيز احتمال داده اند كه نسيان در اينجا به معنى مجازى - يعنى ترك -
بوده باشد ، چرا كه انسان هنگامى كه چيزى را ترك مى كند شبيه آنست كه آنرا نسيان
كرده باشد ، اما چرا موسى غذاى خود را ترك گفت ، براى اينكه نسبت به چنين مساله اى
بى اعتنا بود ، و در مورد تعهدش با دوست عالمش به خاطر اين بود كه براى او كه از
دريچه ظاهر به حوادث مى نگريست اصلا قابل قبول نبود كه انسانى بى جهت آسيب به اموال
يا جان مردم برساند بنا بر اين خود را موظف به اعتراض مى ديد و فكر مى كرد اينجا
جاى آن
تفسير نمونه ج : 12 ص : 514
تعهد نيست .
ولى پيداست كه اين گونه تفسيرها با ظاهر آيات سازگار نمى تواند باشد .
5 - چرا موسى به ديدار خضر شتافت ؟ !
در حديثى از ابن عباس از ابى بن كعب مى خوانيم كه از رسولخدا (صلى الله
عليهوآلهوسلّم) چنين نقل مى كند : يك روز موسى در ميان بنى اسرائيل مشغول خطابه بود
، كسى از او پرسيد در روى زمين چه كسى از همه اعلم است ؟ موسى گفت كسى عالمتر از
خود سراغ ندارم ، در اين هنگام به موسى وحى شد كه ما بنده اى داريم در مجمع البحرين
كه از تو دانشمندتر است ، در اينجا موسى از خدا تقاضا كرد كه به ديدار اين مرد عالم
نائل گردد ، و خدا راه وصول به اين هدف را به او نشان داد .
نظير اين حديث از امام صادق (عليه السلام) نيز نقل شده است .
در حقيقت اين هشدارى بود به موسى كه با تمام علم و دانشش هرگز خود را برترين شخص
نداند .
ولى در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه آيا نبايد پيامبر اولوا العزم و صاحب رسالت
دانشمندترين فرد زمان خودش باشد ؟ در پاسخ مى گوئيم : بايد دانشمندترين آنها نسبت
به قلمرو ماموريتش ، يعنى نظام ، تشريع باشد ، و موسى چنين بود ، اما همانگونه كه
در نخستين نكته ها بازگو كرديم قلمرو ماموريت دوست عالمش قلمرو جداگانه اى بود كه
ارتباطى به عالم تشريع نداشت ، و به تعبير ديگر آن مرد عالم از اسرارى آگاه بود كه
دعوت نبوت بر آن متكى نبود .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 515
اتفاقا در حديثى كه از امام صادق (عليه السلام) نقل شده با صراحت مى خوانيم كه موسى
از خضر آگاه تر بود يعنى در علم شرع و شايد نيافتن پاسخ براى اين سؤال ، و همچنين
سؤال مربوط به نسيان ، سبب شده است كه بعضى اين موسى را موسى بن عمران ندانند ، و
بر شخص ديگرى منطبق سازند ، اما با حل اين مشكل جائى براى آن سخن باقى نخواهد ماند
.
از حديثى كه از امام على بن موسى الرضا (عليهماالسلام) نقل شده نيز اين نكته
استفاده مى شود كه قلمرو ماموريت اين دو بزرگوار با يكديگر متفاوت بوده و هر كدام
در كار خود از ديگرى آگاهتر بود .
ذكر اين نكته نيز جالب است كه در حديثى از پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) چنين
آمده : هنگامى كه موسى خضر را ملاقات كرد ، پرنده اى در برابر آن دو ظاهر شد قطره
اى با منقارش از آب برداشت ، خضر به موسى گفت مى دانى پرنده چه مى گويد ؟ موسى گفت
چه مى گويد ؟ خضر گفت : مى گويد : ما علمك و علم موسى فى علم الله الا كما اخذ
منقارى من الماء : دانش تو و دانش موسى در برابر علم خداوند همانند قطره اى است كه
منقار من از آب برداشت .
6 - آن گنج چه بود ؟
از سؤالات ديگرى كه پيرامون اين داستان به وجود آمده اين است كه اصولا گنجى را كه
دوست عالم موسى اصرار بر نهفتنش داشت چه بود ؟ وانگهى چرا آن مرد با ايمان يعنى پدر
يتيمان چنين گنجى اندوخته بود ؟ ! بعضى گفته اند كه اين گنج در حقيقت بيش از آنچه
جنبه مادى داشته ،
تفسير نمونه ج : 12 ص : 516
جنبه معنوى داشت ، اين گنج طبق بسيارى از روايات شيعه و اهل تسنن لوحى بوده كه بر
آن كلمات حكمت آميزى نقش شده بود .
و در اينكه اين كلمات حكمت آميز چه بوده ؟ در ميان مفسران گفتگو است .
در كتاب كافى از امام صادق (عليه السلام) چنين نقل شده كه فرمود : اين گنج طلا و
نقره نبود ، تنها لوحى بود كه چهار جمله بر آن ثبت بود لا اله الا الله ، من ايقن
بالموت لم يضحك ، و من ايقن بالحساب لم يفرح قلبه ، و من ايقن بالقدر لم يخش الا
الله : معبودى جز الله نيست ، كسى كه به موت ايمان دارد ( بيهوده ) نمى خندد ، و
كسى كه يقين به حساب الهى دارد ( و در فكر مسئوليتهاى خويش است ) خوشحالى نمى كند ،
و كسى كه يقين به مقدرات الهى دارد جز از خدا نمى ترسد .
ولى در بعضى ديگر از روايات آمده لوحى از طلا بود ، و به نظر مى رسد اين دو با هم
منافات ندارد ، زيرا هدف روايت اول اين است كه انبوهى از درهم و دينار آنچنان كه از
مفهوم گنج به ذهن مى آيد نبوده است .
و به فرض كه ما ظاهر كلمه كنز را بگيريم ، و به معنى اندوخته اى از زر و سيم تفسير
كنيم باز مشكلى ايجاد نمى كند ، زيرا آن گنجى ممنوع است كه انسان مقدار قابل ملاحظه
اى از اموال گرانقيمت را براى مدتى طولانى اندوخته كند در حالى كه در جامعه نياز
فراوان بان باشد ، اما اگر فى المثل براى حفظ مال ، مالى كه در گردش معامله است ،
يك يا چند روز آن را در زير زمين مدفون كنند ( آنچنان كه در زمانهاى گذشته بر اثر
ناامنى معمول بوده كه حتى براى يك شب هم اموال خود را گاهى دفن مى كردند ) و سپس
صاحب آن بر اثر
تفسير نمونه ج : 12 ص : 517
حادثه اى از دنيا برود چنين گنجى هرگز نمى تواند مورد ايراد باشد .
7 - درسهاى اين داستان
الف - پيدا كردن رهبر دانشمند و استفاده از پرتو علم او به قدرى اهميت دارد كه حتى
پيامبر اولوالعزمى همچون موسى اين همه راه به دنبال او مى رود و اين سرمشقى است
براى همه انسانها در هر حد و پايه اى از علم و در هر شرائط و سن و سال .
ب - جوهره علم الهى از عبوديت و بندگى خدا سرچشمه مى گيرد ، چنان كه در آيات فوق
خوانديم عبدا من عبادنا علمناه من لدنا علما .
ج - همواره علم را براى عمل بايد آموخت چنانكه موسى به دوست عالمش مى گويد مما علمت
رشدا ( دانشى به من بياموز كه راهگشاى من به سوى هدف و مقصد باشد ) يعنى من دانش را
تنها براى خودش نمى خواهم بلكه براى رسيدن به هدف مى طلبم .
د - در كارها نبايد عجله كرد چرا كه بسيارى از امور نياز به فرصت مناسب دارد (
الامور مرهونة باوقاتها ) به خصوص در مسائل پراهميت و به همين دليل اين مرد عالم
رمز كارهاى خود را در فرصت مناسبى براى موسى بيان كرد .
ه - چهره ظاهر و چهره باطن اشياء و حوادث ، مساله مهم ديگرى است كه اين داستان به
ما مى آموزد ، ما نبايد در مورد رويدادهاى ناخوشايند كه در زندگى مان پيدا مى شود
عجولانه قضاوت كنيم ، چه بسيارند حوادثى كه ما آنرا ناخوش داريم اما بعدا معلوم مى
شود كه از الطاف خفيه الهى بوده است .
اين همان است كه قرآن در جاى ديگر مى گويد عسى ان تكرهوا شيئا و هو خير لكم و عسى
ان تحبوا شيئا و هو شر لكم و الله يعلم و انتم لا تعلمون : ممكن است شما چيزى را
ناخوش داريد و آن به نفع شما
تفسير نمونه ج : 12 ص : 518
باشد و ممكن است چيزى را دوست داريد و آن به ضرر شما باشد ، و خدا ميداند و شما نمى
دانيد ! توجه به اين واقعيت سبب مى شود كه انسان با بروز حوادث ناگوار فورا مايوس
نشود در اينجا حديث جالبى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم كه امام (عليه
السلام) به فرزند زراره همان مردى كه از بزرگان و فقهاء و محدثان عصر خود به شمار
مى رفت ، و علاقه بسيار به امام و امام هم علاقه بسيار به او داشت ) فرمود : به
پدرت از قول من سلام برسان ، و بگو اگر من در بعضى از مجالس از تو بدگوئى مى كنم
بخاطر آن است كه دشمنان ما مراقب اين هستند كه ما نسبت به چه كسى اظهار محبت مى
كنيم ، تا او را بخاطر محبتى كه ما به او داريم مورد آزار قرار دهند ، بعكس اگر ما
از كسى مذمت كنيم آنها از او ستايش مى كنند ، من اگر گاهى پشت سر تو بدگوئى مى كنم
بخاطر آن است كه تو در ميان مردم به ولايت و محبت ما مشهور شده اى ، و به همين جهت
مخالفان ما از تو مذمت مى كنند ، من دوست داشتم عيب بر تو نهم تا دفع شر آنها شود ،
آنچنان كه خداوند از زبان دوست عالم موسى مى فرمايد اما السفينة فكانت لمساكين
يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا ... اين مثل
را درست درك كن ، اما به خدا سوگند تو محبوب ترين مردم نزد منى ، و محبوب ترين
ياران پدرم اعم از زندگان و مردگان توئى ، تو برترين كشتى هاى اين درياى خروشانى و
پشت سر تو پادشاه ستمگر غاصبى است كه دقيقا مراقب عبور كشتى هاى سالمى است كه از
اين اقيانوس هدايت مى گذرد ، تا آنها را غصب كند ، رحمت خدا بر تو باد در حال حيات
و بعد از ممات .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 519
و - اعتراف به واقعيت ها و موضع گيرى هماهنگ با آنها درس ديگرى است كه از اين
داستان مى آموزيم ، هنگامى كه موسى سه بار به طور ناخواسته گرفتار پيمان شكنى در
برابر دوست عالمش شد به خوبى دريافت كه ديگر نمى تواند با او همگام باشد ، و با
اينكه فراق اين استاد براى او سخت ناگوار بود در برابر اين واقعيت تلخ ، لجاجت به
خرج نداد ، و منصفانه حق را به آن مرد عالم داد ، صميمانه از او جدا شد و برنامه
كار خويش را پيش گرفت ، در حالى كه از همين دوستى كوتاه گنج هاى عظيمى از حقيقت
اندوخته بود .
انسان نبايد تا آخر عمر مشغول آزمايش خويش باشد و زندگى را تبديل به آزمايشگاهى
براى آينده اى كه هرگز نمى آيد تبديل كند ، هنگامى كه چند بار مطلبى را آزمود بايد
به نتيجه آن گردن نهد .
ز - آثار ايمان پدران براى فرزندان - خضر به خاطر يك پدر صالح و درستكار ، حمايت از
فرزندانش را در آن قسمتى كه مى توانست بر عهده گرفت ، يعنى فرزند در پرتو ايمان و
امانت پدر مى تواند سعادتمند شود و نتيجه نيك آن عائد فرزند او هم بشود ، در پاره
اى از روايات مى خوانيم آن مرد صالح پدر بلا واسطه يتيمان نبود بلكه از اجداد دورش
محسوب مى شد ( آرى چنين است تاثير عمل صالح ) .
از نشانه هاى صالح بودن اين پدر همان است كه او گنجى از معنويت و اندرزهاى حكيمانه
براى فرزندان خود به يادگار گذارد .
ح - كوتاهى عمر بخاطر آزار پدر و مادر - جائى كه فرزندى به خاطر آنكه در آينده پدر
و مادر خويش را آزار مى دهد و در برابر آنها طغيان و كفران مى كند و يا آنها را از
راه الهى به در مى برد مستحق مرگ باشد چگونه است حال فرزندى كه هم اكنون مشغول به
اين گناه است ، آنها در پيشگاه خدا چه
تفسير نمونه ج : 12 ص : 520
وضعى دارند .
در روايات اسلامى پيوند نزديكى ميان كوتاهى عمر و ترك صله رحم ( مخصوصا آزار پدر و
مادر ) ذكر شده است كه ما در ذيل آيه 23 سوره اسرى به قسمتى از آن اشاره كرديم .
ط - مردم دشمن آنند كه نمى دانند ! بسيار مى شود كه كسى در باره ما نيكى مى كند اما
چون از باطن كار خبر نداريم آنرا دشمنى مى پنداريم ، و آشفته مى شويم ، مخصوصا در
برابر آنچه نمى دانيم كم صبر و بى حوصله هستيم ، البته اين يك امر طبيعى است كه
انسان در برابر امورى كه تنها يك روى يا يك زاويه آنرا مى بيند ناشكيبا باشد ، اما
داستان فوق به ما مى گويد نبايد در قضاوت شتاب كرد ، بايد ابعاد مختلف هر موضوعى را
بررسى نمود .
در حديثى از امير المؤمنين على (عليه السلام) مى خوانيم : مردم دشمن آنند كه نمى
دانند و بنا بر اين هر قدر سطح آگاهى مردم بالا برود برخورد آنها با مسائل منطقى تر
خواهد شد ، و به تعبير ديگر زير بناى صبر آگاهى است ! .
البته موسى از يك نظر حق داشت ناراحت شود ، چرا كه او مى ديد در اين سه حادثه
تقريبا بخش اعظم شريعت به خطر افتاده است : در حادثه اول مصونيت اموال مردم ، در
حادثه دوم مصونيت جان مردم ، و در حادثه سوم مسائل حقوقى ، يا به تعبير ديگر برخورد
منطقى با حقوق مردم ، بنا بر اين تعجب ندارد كه آنقدر ناراحت شود كه پيمان مؤكد
خويش را با آن عالم بزرگ فراموش كند ، اما همينكه از باطن امر آگاه شد آرام گرفت و
ديگر اعتراضى نكرد ، و اين خود بيانگر آن است كه عدم اطلاع از باطن رويدادها چه
اندازه نگران
تفسير نمونه ج : 12 ص : 521
كننده است .
ى - ادب شاگرد و استاد - در گفتگوهائى كه ميان موسى و آن مرد عالم الهى رد و بدل شد
نكته هاى جالبى پيرامون ادب شاگرد و استاد به چشم مى خورد مانند :
1 - موسى خود را به عنوان تابع خضر معرفى مى كند ( اتبعك ) .
2 - موسى بيان تابعيت را به صورت تقاضاى اجازه از او ذكر مى كند ( هل اتبعك ) .
3 - او اقرار به نيازش به تعلم مى كند و استادش را به داشتن علم ( على ان تعلمن ) .
4 - در مقام تواضع ، علم استاد را بسيار معرفى مى كند و خود را طالب فراگرفتن گوشه
اى از علم او ( مما ) .
5 - از علم استاد به عنوان يك علم الهى ياد مى كند ( علمت ) .
6 - از او طلب ارشاد و هدايت مى نمايد ( رشدا ) .
7 - در پرده به او گوشزد مى كند كه همانگونه كه خدا به تو لطف كرده و تعليمت نموده
، تو نيز اين لطف را در حق من كن ( تعلمن مما علمت ) .
8 - جمله هل اتبعك اين واقعيت را نيز مى رساند كه شاگرد بايد به دنبال استاد برود ،
اين وظيفه استاد نيست كه بدنبال شاگرد راه بيفتد ( مگر در موارد خاص ) .
9 - موسى با آن مقام بزرگى كه داشت ( پيامبر اولوا العزم و صاحب رسالت و كتاب بود )
اينهمه تواضع مى كند يعنى هر كه هستى و هر مقامى دارى در مقام كسب دانش بايد فروتن
باشى .
10 - او در مقام تعهد خود در برابر استاد ، تعبير قاطعى نكرد بلكه گفت
تفسير نمونه ج : 12 ص : 522
ستجدنى انشاء الله صابرا : انشاء الله مرا شكيبا خواهى يافت كه هم ادبى است در
برابر پروردگار و هم در مقابل استاد كه اگر تخلفى رخ دهد هتك احترامى نسبت به استاد
نشده باشد .
ذكر اين نكته نيز لازم است كه اين عالم ربانى در مقام تعليم و تربيت نهايت بردبارى
و حلم را نشان داد ، هرگاه موسى بر اثر هيجان زدگى تعهد خود را فراموش مى كرد و
زبان به اعتراض مى گشود او تنها با خونسردى در لباس استفهام مى گفت : من نگفتم نمى
توانى در برابر كارهاى من شكيبا باشى .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 523
وَ يَسئَلُونَك عَن ذِى الْقَرْنَينِ قُلْ سأَتْلُوا عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكراً(83)
إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فى الأَرْضِ وَ ءَاتَيْنَهُ مِن كلِّ شىْء سبَباً(84)
فَأَتْبَعَ سبَباً(85) حَتى إِذَا بَلَغَ مَغْرِب الشمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُب فى
عَيْن حَمِئَة وَ وَجَدَ عِندَهَا قَوْماً قُلْنَا يَذَا الْقَرْنَينِ إِمَّا أَن
تُعَذِّب وَ إِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسناً(86) قَالَ أَمَّا مَن ظلَمَ
فَسوْف نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَاباً
نُّكْراً(87) وَ أَمَّا مَنْ ءَامَنَ وَ عَمِلَ صلِحاً فَلَهُ جَزَاءً الحُْسنى وَ
سنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسراً(88) ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(89) حَتى إِذَا
بَلَغَ مَطلِعَ الشمْسِ وَجَدَهَا تَطلُعُ عَلى قَوْم لَّمْ نجْعَل لَّهُم مِّن
دُونهَا سِتراً(90) كَذَلِك وَ قَدْ أَحَطنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبراً(91)
تفسير نمونه ج : 12 ص : 524
ترجمه :
83 - و از تو در باره ذو القرنين سؤال مى كنند ، بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او
را براى شما بازگو خواهم كرد .
84 - ما به او در روى زمين قدرت و حكومت داديم و اسباب هر چيز را در اختيارش نهاديم
.
85 - او از اين اسباب پيروى ( و استفاده ) كرد .
86 - تا به غروبگاه آفتاب رسيد ( در آنجا ) احساس كرد كه خورشيد در چشمه ( يا دريا
) ى - تيره و گل آلودى فرو مى رود ، و در آنجا قومى را يافت ، ما گفتيم اى ذو
القرنين ! آيا مى خواهى مجازات كنى و يا پاداش نيكوئى را در باره آنها انتخاب نمائى
؟
87 - گفت اما كسانى كه ستم كرده اند آنها را مجازات خواهيم كرد سپس ، به سوى
پروردگارشان بازمى گردند و خدا آنها را مجازات شديدى خواهد نمود .
88 - و اما كسى كه ايمان بياورد و عمل صالح انجام دهد پاداش نيكو خواهد داشت ، و ما
دستور آسانى به او خواهيم داد .
89 - سپس ( بار ديگر ) از اسبابى كه در اختيار داشت بهره گرفت .
90 - تا به خاستگاه خورشيد رسيد ( در آنجا ) مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع
مى كند كه جز آفتاب براى آنها پوششى قرار نداده بوديم .
91 - ( آرى ) اين چنين بود ( كار ذو القرنين ) و ما به خوبى از امكاناتى كه نزد او
بود آگاه بوديم .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 525
تفسير : سرگذشت عجيب ذو القرنين
در آغاز بحث درباره اصحاب كهف گفتيم كه گروهى از قريش به اين فكر افتادند كه پيامبر
اسلام را به اصطلاح آزمايش كنند ، پس از مشاوره با يهود مدينه سه مساله طرح كردند :
يكى تاريخچه اصحاب كهف ، ديگرى مساله روح و سوم سرگذشت ذو القرنين كه پاسخ مساله
روح در سوره اسراء آمده ، و پاسخ دو سؤال ديگر در همين سوره كهف .
اكنون نوبت داستان ذو القرنين است : همانگونه كه قبلا نيز اشاره كرديم در خود سوره
كهف اشاره به سه داستان شده كه هر چند ظاهرا با هم مختلفند اما داراى يك قدر مشترك
مى باشند ، ( داستان اصحاب كهف و موسى و خضر و ذو القرنين ) اين هر سه مشتمل بر
مسائلى است كه ما را از محدوده زندگى معمولى بيرون مى برد و نشان مى دهد كه عالم و
حقايق آن منحصر به آنچه مى بينيم و به آن خو گرفته ايم نيست .
داستان ذو القرنين در باره كسى است كه افكار فلاسفه و محققان را از دير زمان تاكنون
به خود مشغول داشته ، و براى شناخت او تلاش فراوان كرده اند .
ما نخست به تفسير آيات مربوط به ذو القرنين - كه مجموعا 16 آيه است مى پردازيم كه
قطع نظر از شناخت تاريخى شخص او خود درسى است بسيار آموزنده و پر از نكته ها .
سپس براى شناخت شخص او با استفاده از قرائن موجود در اين آيات و روايات و گفتار
مورخان وارد بحث مى شويم .
و به تعبير ديگر ما نخست از شخصيت او سخن مى گوئيم و آنچه از نظر قرآن اهميت دارد
همان موضوع اول است .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 526
نخستين آيه مى گويد : از تو در باره ذو القرنين سؤال مى كنند ( و يسئلونك عن ذى
القرنين ) .
بگو به زودى گوشه اى از سرگذشت او را براى شما بازگو مى كنم ( قل ساتلوا عليكم منه
ذكرا ) تعبير به ساتلوا با توجه به اينكه سين معمولا براى آينده نزديك است ، در
حالى كه در اين مورد پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) بلا فاصله از ذو القرنين سخن
مى گويد ممكن است براى رعايت ادب در سخن بوده باشد ، ادبى كه آميخته با ترك عجله و
شتابزدگى است ، ادبى كه مفهومش دريافت سخن از خدا و سپس بيان براى مردم است .
و به هر حال آغاز اين آيه نشان مى دهد كه داستان ذو القرنين در ميان مردم قبلا مطرح
بوده منتها اختلافات يا ابهاماتى آنرا فراگرفته بود ، به همين دليل از پيامبر (صلى
الله عليهوآلهوسلّم) توضيحات لازم را در اين زمينه خواستند .
سپس اضافه مى كند ما در روى زمين او را تمكين داديم ( قدرت و ثبات و نيرو و حكومت
بخشيديم ) ( انا مكنا له فى الارض ) .
و اسباب هر چيز را در اختيارش نهاديم ( و آتيناه من كل شىء سببا ) گر چه بعضى از
مفسران خواسته اند مفهوم سبب را كه در اصل به معنى طنابى است كه بوسيله آن از
درختان نخل بالا مى روند و سپس به هر گونه وسيله اطلاق شده - در مفهوم خاصى محدود
كنند ، ولى پيدا است كه آيه كاملا مطلق است و مفهوم وسيعى دارد و نشان مى دهد كه
خداوند اسباب وصول به هر چيزى را در اختيار ذو القرنين گذارده بود : عقل و درايت
كافى ، مديريت صحيح ، قدرت و قوت ، لشگر و نيروى انسانى و امكانات مادى خلاصه آنچه
از وسائل معنوى و مادى براى پيشرفت و رسيدن به هدفها لازم بود در اختيار او نهاديم
.
تفسير نمونه ج : 12 ص : 527
او هم از اين وسائل استفاده كرد ( فاتبع سببا ) .
تا به غروبگاه آفتاب رسيد ( حتى اذا بلغ مغرب الشمس ) .
در آنجا احساس كرد كه خورشيد در چشمه يا درياى تيره و گل آلودى فرو مى رود ( وجدها
تغرب فى عين حمئة ) و در آنجا گروهى از انسانها را يافت ( كه مجموعه اى از انسانهاى
نيك و بد بودند ) ( و وجد عندها قوما ) .
به ذو القرنين گفتيم : آيا مى خواهى آنها را مجازات كنى و يا طريقه نيكوئى را در
ميان آنها انتخاب نمائى ( قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا
) بعضى از مفسران از تعبير قلنا ( ما به ذو القرنين گفتيم ) مى خواهند نبوت او را
استفاده كنند ، ولى اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از اين جمله الهام قلبى باشد
كه در مورد غير پيامبران نيز وجود داشته اما نمى توان انكار كرد كه اين تعبير بيشتر
نبوت را در نظر انسان مجسم مى كند .
ذو القرنين گفت اما كسانى كه ستم كرده اند آنها را مجازات خواهيم كرد ( قال اما من
ظلم فسوف نعذبه ) .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 528
سپس به سوى پروردگارش بازمى گردد و خداوند او را عذاب شديدى خواهد نمود ( ثم يرد
الى ربه فيعذبه عذابا نكرا ) .
اين ظالمان و ستمگران هم مجازات اين دنيا را مى چشند و هم عذاب آخرت را .
و اما كسى كه ايمان آورد ، و عمل صالح انجام دهد ، پاداش نيكو خواهد داشت ( و اما
من آمن و عمل صالحا فله جزاء الحسنى ) .
و ما فرمان آسانى به او خواهيم داد ( و سنقول له من امرنا يسرا ) .
هم با گفتار نيك با او برخورد خواهيم كرد ، و هم تكاليف سخت و سنگين بر دوش او
نخواهيم گذارد ، و خراج و ماليات سنگين نيز از او نخواهيم گرفت .
گويا هدف ذو القرنين از اين بيان اشاره به اين است كه مردم در برابر دعوت من به
توحيد و ايمان و مبارزه با ظلم و شرك و فساد ، به دو گروه تقسيم خواهند شد : كسانى
كه تسليم اين برنامه سازنده الهى شوند مطمئنا پاداش نيك خواهند داشت ، و در امنيت و
آسودگى خاطر زندگى خواهند كرد .
اما آنها كه در برابر اين دعوت موضع گيرى خصمانه داشته باشند و به شرك و ظلم و فساد
ادامه دهند مجازات خواهند شد .
ضمنا از مقابله من ظلم با من آمن و عمل صالحا معلوم مى شود كه ظلم در اينجا به معنى
شرك و عمل ناصالح است كه از ميوه هاى تلخ درخت شوم شرك مى باشد .
ذو القرنين سفر خود را به غرب پايان داد سپس عزم شرق كرد آنگونه
تفسير نمونه ج : 12 ص : 529
كه قرآن مى گويد : بعد از آن از اسباب و وسائلى كه در اختيار داشت مجددا بهره گرفت
( ثم اتبع سببا ) .
و همچنان به راه خود ادامه داد تا به خاستگاه خورشيد رسيد ( حتى اذا بلغ مطلع الشمس
) .
در آنجا مشاهده كرد كه خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه جز آفتاب براى آنها پوششى
قرار نداده بوديم ( وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا ) .
اين جمعيت در مرحله اى بسيار پائين از زندگى انسانى بودند ، تا آنجا كه برهنه زندگى
مى كردند ، و يا پوشش بسيار كمى كه بدن آنها را از آفتاب نمى پوشانيد ، داشتند .
بعضى از مفسران اين احتمال را نيز بعيد ندانسته اند كه آنها خانه و مسكنى نداشتند
تا آنها را از تابش آفتاب بپوشاند .
احتمال ديگرى كه در تفسير اين جمله گفته اند اين است كه سرزمين آنها يك بيابان فاقد
كوه و درخت و پناهگاه بود ، و چيزى كه آنها را از آفتاب بپوشاند و سايه دهد در آن
بيابان وجود نداشت .
در عين حال تفسيرهاى فوق منافاتى با هم ندارند .
آرى اين چنين بود كار ذو القرنين ، و ما به خوبى مى دانيم او چه امكاناتى
تفسير نمونه ج : 12 ص : 530
براى ( پيشبرد اهداف خود ) در اختيار داشت ( كذلك و قد احطنا بما لديه خبرا ) .
بعضى از مفسران اين احتمال را در تفسير آيه داده اند كه جمله فوق اشاره اى است به
هدايت الهى نسبت به ذو القرنين در برنامه ها و تلاشهايش .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 531
ثمَّ أَتْبَعَ سبَباً(92) حَتى إِذَا بَلَغَ بَينَ السدَّيْنِ وَجَدَ مِن
دُونِهِمَا قَوْماً لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً(93) قَالُوا يَذَا
الْقَرْنَينِ إِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فى الأَرْضِ فَهَلْ نجْعَلُ
لَك خَرْجاً عَلى أَن تجْعَلَ بَيْنَنَا وَ بَيْنَهُمْ سدًّا(94) قَالَ مَا مَكَّنى
فِيهِ رَبى خَيرٌ فَأَعِينُونى بِقُوَّة أَجْعَلْ بَيْنَكمْ وَ بَيْنهُمْ
رَدْماً(95) ءَاتُونى زُبَرَ الحَْدِيدِ حَتى إِذَا ساوَى بَينَ الصدَفَينِ قَالَ
انفُخُوا حَتى إِذَا جَعَلَهُ نَاراً قَالَ ءَاتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطراً(96)
فَمَا اسطعُوا أَن يَظهَرُوهُ وَ مَا استَطعُوا لَهُ نَقْباً(97) قَالَ هَذَا
رَحْمَةٌ مِّن رَّبى فَإِذَا جَاءَ وَعْدُ رَبى جَعَلَهُ دَكاءَ وَ كانَ وَعْدُ
رَبى حَقًّا(98)
تفسير نمونه ج : 12 ص : 532
ترجمه :
92 - ( باز ) از اسباب مهمى ( كه در اختيار داشت ) استفاده كرد .
93 - ( و همچنان به راه خود ادامه داد ) تا به ميان دو كوه رسيد ، و در آنجا گروهى
غير از آن دو را يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند !
94 - ( آن گروه به او ) گفتند اى ذو القرنين ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد مى
كنند آيا ممكن است ما هزينه اى براى تو قرار دهيم كه ميان ما و آنها سدى ايجاد كنى
؟
95 - ( ذو القرنين ) گفت : آنچه را خدا در اختيار من گذارده بهتر است ( از آنچه شما
پيشنهاد مى كنيد ) مرا با نيروئى يارى كنيد ، تا ميان شما و آنها سد محكمى ايجاد
كنم .
96 - قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد ( و آنها را به روى هم چيند ) تا كاملا ميان
دو كوه را پوشانيد ، سپس گفت ( آتش در اطراف آن بيافروزيد و ) در آتش بدميد ، (
آنها دميدند ) تا قطعات آهن را سرخ و گداخته كرد ، گفت ( اكنون ) مس ذوب شده براى
من بياوريد تا به روى آن بريزم .
97 - ( سرانجام آنچنان سد نيرومندى ساخت ) كه آنها قادر نبودند از آن بالا روند و
نمى توانستند نقبى در آن ايجاد كنند .
98 - گفت اين از رحمت پروردگار من است اما هنگامى كه وعده پروردگارم فرا رسد آنرا
در هم مى كوبد و وعده پروردگارم حق است .
تفسير : سد ذو القرنين چگونه ساخته شد ؟
آيات فوق به يكى ديگر از سفرهاى ذو القرنين اشاره كرده مى گويد : بعد از اين ماجرا
باز از اسباب مهمى كه در اختيار داشت بهره گرفت ( ثم اتبع سببا ) .
همچنان راه خود ادامه داد تا به ميان دو كوه رسيد ، و در آنجا گروهى
تفسير نمونه ج : 12 ص : 533
غير از آن دو گروه سابق يافت كه هيچ سخنى را نمى فهميدند ( حتى اذا بلغ بين السدين
وجد من دونهما قوما لا يكادون يفقهون قولا ) .
اشاره به اينكه او به يك منطقه كوهستانى رسيد و در آنجا جمعيتى ( غير از دو جمعيتى
كه در شرق و غرب يافته بود ) مشاهده كرد كه از نظر تمدن در سطح بسيار پائينى بودند
، چرا كه يكى از روشنترين نشانه هاى تمدن انسانى ، همان سخن گفتن او است .
بعضى نيز اين احتمال را داده اند كه منظور از جمله لا يكادون يفقهون قولا اين نيست
كه آنها به زبانهاى معروف آشنا نبودند ، بلكه آنها محتواى سخن را درك نمى كردند ،
يعنى از نظر فكرى بسيار عقب مانده بودند .
در اينكه اين دو كوه كجا بوده - همانند ساير جنبه هاى تاريخى و جغرافيائى اين
سرگذشت - در پايان بحث تفسيرى سخن خواهيم گفت .
در اين هنگام آن جمعيت كه از ناحيه دشمنان خونخوار و سرسختى بنام ياجوج و ماجوج در
عذاب بودند ، مقدم ذو القرنين را كه داراى قدرت و امكانات عظيمى بود ، غنيمت شمردند
، دست به دامن او زدند و گفتند : اى ذو القرنين ! ياجوج و ماجوج در اين سرزمين فساد
مى كنند ، آيا ممكن است ما هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آنها سدى
ايجاد كنى ( قالوا يا ذا القرنين ان ياجوج و ماجوج مفسدون فى الارض فهل نجعل لك
خرجا على ان تجعل بيننا و بينهم سدا ) .
اين گفتار آنها ، با اينكه حداقل زبان ذو القرنين را نمى فهميدند ممكن است از طريق
علامت و اشاره بوده باشد ، و يا لغت بسيار ناقصى كه نمى توان آن را به حساب آورد .
اين احتمال را نيز داده اند كه تفاهم ميان آنها بوسيله بعضى از مترجمين
تفسير نمونه ج : 12 ص : 534
يا به الهام الهى ، همچون سخن گفتن بعضى از پرندگان با سليمان ، بوده است .
به هر حال از اين جمله استفاده مى شود كه آن جمعيت از نظر امكانات اقتصادى وضع خوبى
داشتند ، اما از نظر صنعت و فكر و نقشه ناتوان بودند ، لذا حاضر شدند هزينه اين سد
مهم را بر عهده گيرند مشروط بر اينكه ذو القرنين طرح و ساختمان آن را پذيرا گردد .
در مورد ياجوج و ماجوج به خواست خدا در پايان اين بحث سخن خواهيم گفت .
اما ذو القرنين در پاسخ آنها چنين اظهار داشت كه آنچه را خدا در اختيار من گذارده (
از آنچه شما مى خواهيد بگذاريد ) بهتر است و نيازى به كمك مالى شما ندارم ( قال ما
مكنى فيه ربى خير ) .
مرا با نيروئى يارى كنيد ، تا ميان شما و اين دو قوم مفسد ، سد نيرومندى ايجاد كنم
( فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما ) .
ردم ( بر وزن مرد ) در اصل به معنى پركردن شكاف بوسيله سنگ است ، ولى بعدا به معنى
وسيعترى كه شامل هرگونه سد ، و حتى شامل وصله كردن لباس مى شود گفته شده است .
جمعى از مفسران معتقدند كه ردم به سد محكم و نيرومند گفته مى شود و طبق اين تفسير
ذو القرنين به آنها قول داد كه بيش از آنچه انتظار دارند بنا كند .
ضمنا بايد توجه داشت كه سد ( بر وزن قد ) و سد ( بر وزن خود ) به يك معنى است و آن
حائلى است كه ميان دو چيز ايجاد مى كنند ، ولى به گفته راغب در مفردات بعضى ميان
اين دو فرق گذاشته اند ، اولى را مصنوع انسان و دومى را حائلهاى طبيعى دانسته اند .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 535
سپس چنين دستور داد : قطعات بزرگ آهن براى من بياوريد ( آتونى زبر الحديد ) .
زبر جمع زبرة ( بر وزن غرفه ) به معنى قطعات بزرگ و ضخيم آهن است .
هنگامى كه قطعات آهن آماده شد ، دستور چيدن آنها را به روى يكديگر صادر كرد تا
كاملا ميان دو كوه را پوشاند ( حتى اذا ساوى بين الصدفين ) .
صدف در اينجا به معنى كناره كوه است ، و از اين تعبير روشن مى شود كه ميان دو كناره
كوه شكافى بوده كه ياجوج و ماجوج از آن وارد مى شدند ، ذو القرنين تصميم داشت آن را
پر كند .
به هر حال سومين دستور ذو القرنين اين بود كه به آنها گفت مواد آتشزا ( هيزم و
مانند آن ) بياوريد و آنرا در دو طرف اين سد قرار دهيد ، و با وسائلى كه در اختيار
داريد در آن آتش بدميد تا قطعات آهن را ، سرخ و گداخته كرد ( قال انفخوا حتى اذا
جعله نارا ) .
در حقيقت او مى خواست ، از اين طريق قطعات آهن را به يكديگر پيوند دهد و سد يكپارچه
اى بسازد ، و با اين طرح عجيب ، همان كارى را كه امروز بوسيله جوشكارى انجام مى
دهند انجام داد ، يعنى به قدرى حرارت به آهنها داده شد كه كمى نرم شدند و به هم جوش
خوردند ! .
سرانجام آخرين دستور را چنين صادر كرد : گفت مس ذوب شده براى من بياوريد تا بروى
اين سد بريزم ( قال آتونى افرغ عليه قطرا ) .
و به اين ترتيب مجموعه آن سد آهنين را با لايه اى از مس پوشانيد و آن را از نفوذ
هوا و پوسيدن حفظ كرد ! .
بعضى از مفسران نيز گفته اند كه در دانش امروز به اثبات رسيده كه اگر مقدارى مس به
آهن اضافه كنند مقاومت آن را بسيار زيادتر مى كند ، ذو القرنين
تفسير نمونه ج : 12 ص : 536
چون از اين حقيقت آگاه بود اقدام به چنين كارى كرد .
ضمنا مشهور در معنى قطر همان است كه گفتيم ( مس مذاب ) ولى بعضى از مفسران آن را به
روى مذاب تفسير كرده اند كه خلاف معروف است .
سرانجام اين سد بقدرى نيرومند و مستحكم شد كه آن گروه مفسد ، قادر نبودند از آن
بالا بروند ، و نه قادر بودند در آن نقبى ايجاد كنند ( فما اسطاعوا ان يظهروه و ما
استطاعوا له نقبا ) .
در اينجا ذو القرنين با اينكه كار بسيار مهمى انجام داده بود ، و طبق روش مستكبران
مى بايست به آن مباهات كند و بر خود ببالد ، و يا منتى بر سر آن گروه بگذارد ، اما
چون مرد خدا بود ، با نهايت ادب چنين اظهار داشت كه اين از رحمت پروردگار من است (
قال هذا رحمة من ربى ) .
اگر علم و آگاهى دارم و به وسيله آن مى توانم چنين گام مهمى بردارم از ناحيه خدا
است ، و اگر قدرت و نفوذ سخن دارم آن هم از ناحيه او است .
و اگر چنين مصالحى در اختيار من قرار گرفت آن هم از بركت رحمت واسعه پروردگار است ،
من چيزى از خود ندارم كه بر خويشتن ببالم و كار مهمى نكرده ام كه بر گردن بندگان
خدا منت گذارم ! سپس اين جمله را اضافه كرد كه گمان نكنيد اين يك سد جاودانى و ابدى
است نه هنگامى كه فرمان پروردگارم فرا رسد آن را درهم مى كوبد ، و به يك سرزمين صاف
و هموار مبدل مى سازد ! ( فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء ) .
و اين وعده پروردگار من حق است ( و كان وعد ربى حقا ) .
ذو القرنين در اين گفتارش به مساله فناء دنيا و درهم ريختن سازمان آن در آستانه
رستاخيز اشاره مى كند .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 537
اما بعضى مفسران ، وعده خدا را اشاره به پيشرفتهاى علمى بشر مى دانند كه با آن ديگر
سد غير قابل عبور مفهومى ندارد ، وسائل هوائى ، همچون هواپيماها ، هليكوپترها و
مانند آن تمام اين موانع را برمى دارد .
ولى اين تفسير بعيد به نظر مى رسد .
نكته ها :
1 - نكات آموزنده اين داستان تاريخى
البته در اينكه ذو القرنين كه بود ؟ و سفرهاى او به شرق و غرب چگونه صورت گرفت ؟ و
سدى را كه او ساخته در كجا است ؟ و مانند اينها بعدا به خواست خدا بحث خواهيم كرد ،
ولى قطع نظر از جنبه هاى تطبيقى تاريخى ، خود اين داستان بطور سربسته داراى نكات
آموزنده فراوانى است كه توجه به آن از هر چيز لازمتر و در واقع هدف اصلى قرآن را
تشكيل مى دهد .
1 - نخستين درسى را كه به ما مى آموزد اين است كه در جهان هيچ كارى بدون توسل به
اسباب امكان ندارد ، لذا خدا براى پيشرفت كار ذو القرنين اسباب پيشرفت و پيروزى را
به او داد ( و آتيناه من كل شىء سببا ) و او هم بخوبى از اين اسباب بهره گرفت (
فاتبع سببا ) بنا بر اين ، آنها كه انتظار دارند بدون تهيه اسباب لازم به پيروزى
برسند بجائى نخواهند رسيد حتى اگر ذو القرنين باشند !
2 - هر چند غروب خورشيد در چشمه اى گل آلود قطعا جنبه خطاى باصره داشت ، ولى با اين
حال نشان مى دهد كه ممكن است خورشيد با آن عظمت بوسيله چشمه گل آلودى پوشانده گردد
همانگونه كه يك انسان با عظمت و يك شخصيت والامقام گاه بر اثر يك لغزش بكلى سقوط مى
كند ، و شخصيتش در ديده ها غروب خواهد كرد .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 538
3 - هيچ حكومتى نمى تواند بدون تشويق خادمان و مجازات و كيفر خطاكاران به پيروزى
برسد ، اين همان اصلى است كه ذو القرنين از آن بخوبى استفاده كرد و گفت : آنها را
كه ظلم و ستم كرده اند مجازات خواهيم كرد ، و آنها را كه ايمان و عمل صالح دارند به
نحوى شايسته و نيكوئى پاداش خواهيم داد .
على (عليه السلام) در فرمان معروفش به مالك اشتر كه يك دستور العمل جامع كشوردارى
است مى فرمايد و لا يكون المحسن و المسيىء عندك بمنزلة سواء ، فان فى ذلك تزهيدا
لاهل الاحسان فى الاحسان ، و تدريبا لاهل الاسائة على الاسائة : هيچگاه نبايد
نيكوكار و بدكار در نظر تو يكسان باشند ، زيرا اين امر سبب مى شود كه نيكوكاران به
كار خود بى رغبت شوند و بدكاران جسور و بى پروا .
4 - تكليف شاق هرگز مناسب يك حكومت عدل الهى نيست ، و به همين دليل ذو القرنين بعد
از آنكه تصريح كرد من ظالمان را مجازات خواهم كرد و صالحان را پاداش نيكو خواهم داد
، اضافه نمود من برنامه سهل و آسانى به آنها پيشنهاد خواهم كرد ( تا توانائى انجام
آنرا از روى ميل و رغبت و شوق داشته باشند ) .
5 - يك حكومت فراگير نمى تواند نسبت به تفاوت و تنوع زندگى مردم و شرائط مختلف آنها
بى اعتنا باشد ، به همين دليل ذو القرنين كه صاحب يك حكومت الهى بود به هنگام
برخورد با اقوام گوناگون كه هر كدام زندگى مخصوص به خود داشتند متناسب با آن رفتار
كرد ، و همه را زير بال پر خود گرفت .
6 - ذو القرنين حتى جمعيتى را كه به گفته قرآن سخنى نمى فهميدند ( لا يكادون يفقهون
قولا ) .
از نظر دور نداشت ، و با هر وسيله ممكن بود به درد دل آنها گوش فرا داد و نيازشان
را بر طرف ساخت ، و ميان آنها و دشمنان سرسختشان سد محكمى ساخت و با اينكه به نظر
نمى رسد يك چنين جمعيت عقب افتاده اى
تفسير نمونه ج : 12 ص : 539
هيچگونه نفعى براى حكومت داشته باشند ، بدون هر گونه چشم داشت به اصلاح كارشان
پرداخت .
در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم : اسماع الاصم من غير تصخر صدقة
هنيئة : بلند سخن گفتن آنچنان كه شخص ناشنوا بشنود مشروط بر اينكه توأم با اظهار
ناراحتى نباشد همچون صدقه گوارائى است .
7 - امنيت ، نخستين و مهمترين شرط يك زندگى سالم اجتماعى است ، به همين جهت ذو
القرنين براى فراهم كردن آن نسبت به قومى كه مورد تهديد قرار گرفته بودند
پرزحمتترين كارها را بر عهده گرفت ، و براى جلوگيرى از مفسدان از نيرومندترين سدها
استفاده كرد ، سدى كه در تاريخ ضرب المثل شده و سنبل استحكام و دوام و بقاء است ،
مى گويند همچون سد اسكندر ! ( هر چند ذو القرنين اسكندر نبود ) .
اصولا تا جلو مفسدان را با قاطعيت و بوسيله نيرومندترين سدها نگيرند جامعه روى
سعادت نخواهد ديد .
و به همين دليل ابراهيم (عليه السلام) هنگام بناى كعبه نخستين چيزى را كه از خدا
براى آن سرزمين تقاضا كرد نعمت امنيت بود ، ( رب اجعل هذا البلد آمنا ) و نيز به
همين دليل سختترين مجازاتها در فقه اسلامى براى كسانى در نظر گرفته شده است كه
امنيت جامعه را بخطر مى افكنند .
( به تفسير سوره مائده آيه 33 مراجعه شود ) .
8 - درس ديگرى كه از اين ماجراى تاريخى مى توان آموخت اين است
تفسير نمونه ج : 12 ص : 540
كه صاحبان اصلى درد ، بايد در انجام كار خود شريك باشند كه آه صاحب درد را باشد اثر
، لذا ذو القرنين به گروهى كه از هجوم اقوام وحشى شكايت داشتند نخست دستور داد
قطعات آهن بياورند ، بعد از آن دستور آتش افروختن در اطراف سد آهنين براى جوش خوردن
، و بعد از آن دستور تهيه مس مذاب براى پوشاندن آهن با لايه اى از مس داد ، اصولا
كارى كه با شركت صاحبان اصلى درد پيش ميرود هم به بروز استعدادهاى آنها كمك مى كند
و هم نتيجه حاصل شده را ارج مى نهند و در حفظ آن مى كوشند چرا كه در ساختن آن تحمل
رنج فراوان كرده اند .
ضمنا بخوبى روشن مى شود كه حتى يك ملت عقب افتاده هنگامى كه از طرح و مديريت صحيح
برخوردار شود مى تواند دست به چنان كار مهم و محير - العقولى بزند .
9 - يك رهبر الهى بايد بى اعتنا به مال و ماديات باشد ، و به آنچه خدا در اختيارش
گذارده قناعت كند ، لذا مى بينيم ذو القرنين بر خلاف روش سلاطين كه حرص و ولع عجيب
به اندوختن اموال از هر جا و هر كس دارند هنگامى كه پيشنهاد اموالى به او شد
نپذيرفت و گفت ما مكنى فيه ربى خير : آنچه پروردگارم در اختيار من نهاده بهتر است .
در قرآن مجيد كرارا در داستان انبياء مى خوانيم : كه آنها يكى از اساسى ترين
سخنهايشان اين بود كه ما در برابر دعوت خود هرگز اجر و پاداش و مالى از شما مطالبه
نمى كنيم .
در يازده مورد از قرآن مجيد اين مطلب در باره پيامبر اسلام و يا انبياء پيشين بچشم
مى خورد ، گاهى با اين جمله ضميمه است كه پاداش ما تنها بر خدا است و گاهى بدون آن
، و گاه دوستى اهلبيت خود را كه خود پايه اى براى رهبرى آينده بوده است بعنوان
پاداش ذكر كرده اند قل لا اسئلكم عليه اجرا
تفسير نمونه ج : 12 ص : 541
الا المودة فى القربى .
10 - محكم كارى از هر نظر درس ديگر اين داستان است ، ذو القرنين در بناى سد از
قطعات بزرگ آهن استفاده كرد ، و براى اينكه اين قطعات كاملا بهم جوش بخورند ، آنها
را در آتش گداخت و براى اينكه عمر سد طولانى باشد و در برابر تصرف هوا و رطوبت و
باران مقاومت كند آنرا با لايه اى از مس پوشاند تا از پوسيدگى آهن جلوگيرى كند .
11 - انسان هر قدر قوى و نيرومند و متمكن و صاحب قدرت شود و از عهده انجام كارهاى
بزرگ برآيد باز هرگز نبايد بخود ببالد و مغرور گردد اين همان درس ديگرى است كه ذو
القرنين به همگان تعليم مى دهد .
او در همه جا به قدرت پروردگار تكيه مى كرد ، بعد از اتمام سد گفت هذا رحمة من ربى
و به هنگامى كه پيشنهاد كمك مالى به او مى كنند مى گويد ما مكنى فيه ربى خير و
بالاخره هنگامى كه از فناى اين سد محكم سخن مى گويد باز تكيه گاه او وعده پروردگارش
مى باشد .
12 - همه چيز زائل شدنى است و محكمترين بناهاى اين جهان سرانجام خلل خواهد يافت ،
هر چند از آهن و پولاد يك پارچه باشد .
اين آخرين درس در اين ماجرا است درسى است براى همه آنها كه عملا دنيا را جاودانى مى
دانند ، آنچنان در جمع مال و كسب مقام ، بى قيد ، و شرط و حريصانه مى كوشند كه گوئى
هرگز مرگ و فنائى وجود ندارد ، با اينكه سد ذو القرنين كه سهل است خورشيد با آن
عظمتش نيز سرانجام فانى و خاموش مى شود و كوهها با تمام صلابتى كه دارند متلاشى مى
گردند و از هم مى پاشند ، انسان كه در اين ميان از همه آسيب پذيرتر است .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 542
آيا انديشه در اين واقعيت نيست كه جلوى خود كامگيها را بگيرد .
2 - ذو القرنين كه بود ؟
در اينكه ذو القرنين كه در قرآن مجيد آمده از نظر تاريخى چه كسى بوده است ، و بر
كدام يك از مردان معروف تاريخ منطبق مى شود ؟ در ميان مفسران گفتگو بسيار است ،
نظرات مختلفى در اين زمينه ابراز شده كه مهمترين آنها سه نظريه زير است .
اول : بعضى معتقدند او كسى جز اسكندر مقدونى نيست ، لذا بعضى او را به نام اسكندر
ذو القرنين مى خوانند ، و معتقدند كه او بعد از مرگ پدرش بر كشورهاى روم و مغرب و
مصر تسلط يافت ، و شهر اسكندريه را بنا نمود ، سپس شام و بيت المقدس را در زير
سيطره خود گرفت ، و از آنجا به ارمنستان رفت ، عراق و ايران را فتح كرد ، سپس قصد
هند و چين نمود و از آنجا به خراسان بازگشت شهرهاى فراوانى بنا نهاد ، و به عراق
آمد و بعد از آن در شهر زور بيمار شد و از دنيا رفت ، و به گفته بعضى بيش از 36 سال
عمر نكرد ، جسد او را به اسكندريه بردند در آنجا دفن نمودند .
دوم : جمعى از مورخين معتقدند ذو القرنين يكى از پادشاهان يمن بوده ( پادشاهان يمن
بنام تبع خوانده مى شدند كه جمع آن تبابعه است ) .
از جمله اصمعى در تاريخ عرب قبل از اسلام ، و ابن هشام در تاريخ معروف خود بنام
سيره و ابو ريحان بيرونى در الاثار الباقيه را مى توان نام برد كه از اين نظريه
دفاع كرده اند .
تفسير نمونه ج : 12 ص : 543
حتى در اشعار حميرى ها ( كه از اقوام يمن بودند ) و بعضى از شعراى جاهليت اشعارى
ديده مى شود كه در آنها افتخار به وجود ذو القرنين كرده اند .
طبق اين فرضيه ، سدى را كه ذو القرنين ساخته همان سد معروف مارب است .
سومين نظريه كه ضمنا جديدترين آنها محسوب مى شود همانست كه دانشمند معروف اسلامى
ابو الكلام آزاد كه روزى وزير فرهنگ كشور هند بود ، در كتاب محققانه اى كه در اين
زمينه نگاشته است آمده .
طبق اين نظريه ذو القرنين همان كورش كبير پادشاه هخامنشى است .
از آنجا كه نظريه اول و دوم تقريبا هيچ مدرك قابل ملاحظه تاريخى ندارد و از آن
گذشته ، نه اسكندر مقدونى داراى صفاتى است كه قرآن براى ذو القرنين شمرده و نه
هيچيك از پادشاهان يمن .
به علاوه اسكندر مقدونى سد معروفى نساخته ، اما سد مارب در يمن سدى است كه با هيچيك
از صفاتى كه قرآن براى سد ذو القرنين ذكر كرده است تطبيق نمى كند ، زيرا سد ذو
القرنين طبق گفته قرآن از آهن و مس ساخته شده بود ، و براى جلوگيرى از هجوم اقوام
وحشى بوده ، در حالى كه سد مارب از مصالح معمولى ، و به منظور جمع آورى آب و
جلوگيرى از طغيان سيلابها ساخته شده بود ، كه شرح آن را قرآن در سوره سبا بيان كرده
است .
به همين دليل بحث را بيشتر روى نظريه سوم متمركز مى كنيم ، و در اينجا
|