15 هبوط انسانيت به نشئه طبيعت
آنچه به عنوان هبط، در آيه محل بحث مطرح است در واقع هبوط انسانيت انسان از عالم بالا
به نشئه طبيعت است و چننى هبوطى را شايد بتوان از آيات و روايات ديگرى نيز استفاده
كرد. از جمله از آيه لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم # ثم رددناه
اسفل سافلين (904) كه در عين دلالت بر اين كه انسانيت انسان و مرتبه اى كه
انسان در آن قرار دارد از قوامى احسن برخوردار است (905)، با توجه به
ذيل آيه ثم رددناه اسفل سافلين احتمال دارد به اين نكته نيز اشاره داشته باشد
كه اگر چه انسان در مرحله اى احسن تقويم دارد، ليكن آنگاه كه به نشئه طبيعت روى مى
آورد در حقيقت به اسفل سافلين هبوط مى كند.
مطابق آياتى نظيران المنافقين فى الدرك
الاسفل من النار(906) كسانى كه پس از اين هبوط و سقوط، به نشئه طبيعت ،
دل ببندند و فرزند دنيا شوند و بازگشتى به آن مبدا احسن تقويم نداشته باشند، در
قيامت نيز به اسفل سافلين آتش مبتلا خواهند شد؛ بر خلاف آنها كه با توبه و انابه و
ايمان و عمل صالح بازگشت و صعودى پيدا مى كنند و به نشئه فرا طبيعت روى . آورند
كه چنين كسانى در قيامت نيز، بازگشتشان به همان عالمى است كه از آن جا
تنزل يافته اند.
بر همين اساس ، امير مومنان على عليه السلام به جامعه بشرى هشدار مى دهد كه
عقل خود را حاضر كرده ، مستورش نسازيد و با حاكميت عقلتان فرزند آخرت شويد؛ زيرا
از آخرت آمده ايد و به سوى آخرت بر مى گرديد:وليحضر عقله وليكن من ابناء الاخره
منها قدم و اليها ينقلب (907).
از اين بيان نورانى بر مى آيد كه آن نشئه اى كه اكنون در پيش رو داريم ، قبلا آن را
پشت سر گذاشته ايم و اين گونه نيست كه آن نشئه عالى براى اولين بار در جهان
آخرت ، بر ما ظاهر شود چنين نيست كه انسان مانند ساير و موجودات طبيعى فقط از خاك
نشات گرفته است ،بلكه سابقه اخروى نيز دارد و جريان هبوط انسان به عالم طبيعت آن
را تاييد مى كند، يا قابل تطبيق بر آن است .
16 تفاوت هبوط كريمانه و لعينانه
گرچه عنوان هبوط، جامع و محيط همه اضلاع مثلث آدم و حوا و ابليس است ، ليكن مميز هر
كدام ، مانع اشتراك آنها در مدح و قدح است ؛ زيرا هبوط آدم همراه با پذيرش توبه و نيز
قرين جبايه و صفوت و هدايت است و هبوط ابليس همراه با رجم ، مذووم بودن ، مدحور شدن
و صاغر بودن است ، كه به همه اين نعوت و اوصاف ، در قرآن اشارت شده است .
از اين رو آواى امر به هبوط در سامعه آدم عليه السلام پيام خلافت ، ولايت ، بلكه ضمنا
نبوت و رسالت را ابلاغ مى كند، ولى طنين هبوط در گوش ابليس فرمان تحقير و صغار
و لعن را مى رساند و از اين جهت هبوط كريمانه آدم با هبوط لعينانه شيطان فرق مى كند،
ليكن جمع بين مجتبى و مرجوم و اقتران بين تائب و حائب و اجتماع ولى و عدو در خطاب
اهبطوا رنج آور و تعب بار است و شايد احساس ناگوارى آدم عليه السلام از اين
نظر بود، گرچه از جهت ديگر مسرور بود كه خداوند، خود را دشمن آنان معرفى نكرد؛
چنان كه همه آنها را نيز عدو خود اعلام نكرد؛ بلكه فقط نسبت به بعضى (ابليس ) عداوت
داشت ؛ چنان كه آن بعض ، يعنى شيطان نيز نسبت به خداى سبحان از جهت تمرد و تنمر،
دشمنى دارد.
17 شجره هبوط و شجره صعود
اگر بپذيريم كه آنچه از شيطان نسبت به آدم تحقق يافت تنها اين بود كه او را فريب
داد، نه اين كه هم فريب داده باشد و هم از اصل دروغ گفته باشد، نتيجه اين مى شود كه
آنچه را او در ضمن سوگند خود بيان داشت كه اين شجره ، شجره خلد است و خوردن از آن
(براى برخى افراد) جاودانگى مى آورد، سخن حقى است . اگر چه ممكن است در تطبيق چنين
درختى بر آن شجره ممنوع اشتباه كرد يا دروغ گفته باشد يا در اين كه آدم و حوا اگر از
اين درخت بخورند جاودانه مى شوند، به خطا رفته باشد.
بالاخره در فرض بالا از تعبير شيطان به دست مى آيد كه در جهان آفرينش ، درختى
وجود دارد كه اثر خوردن از آن جاودانگى و حيات ابدى است و نتيجه اين كه ، همان طور كه
ميوه بعضى از درختان هبوط و سقوط مى آورد، ميوه برخى ديگر سبب صعود مى شود.
بر همين اساس ، در آيات و روايات از برخى امور به شجره بهشتى و از بعضى
ديگر به شجره جهنمى ياد شده است ؛ مثلا درباره سخاوت آمده كه سخاوت درختى
است كه اصل آن ، در بهشت و شاخه هاى آن در دنيا و در دسترس مردم است . اگر كسى
سخى باشد و به شاخه درخت سخاوت تمسك كند اين شاخه او را به بهشت مى برد يا
درباره شجره طوبا آمده كه اصل آن در بهشت و شاخه هاى آن در دنيا و در دسترس مومنان
است (908) و درباره حارثه بن زيد آمده است كه او به همه شاخه هاى شجره طوبا
تمسك جست ؛ زيرا او بهشت و جهنم را مى ديد و همه شاخه هاى شجره طوبا را مشاهده مى
كرد (909) يا در حديثى آمده كه رسول گرامى درباره قيامت مى فرمودند:
اصل درخت طوبا در خانه من و شاخه هايش در خانه هاى بهشتيان است و در حديثى ديگر آمده
است : اصل آن در خانه على بن ابى طالب و شاخه هايش در خانه هاى مومنان است .
(910) بعضى از صحابه عرض كردند: يا
رسول الله چرا قبلا فرموديد اصل درخت طوبا در خانه من است و هم اكنون مى فرماييد:
اصل درخت طوبا در خانه على عليه السلام است ؟! آن حضرت صلى الله عليه و آله و سلم
فرمودند: خانه من و على عليه السلام يكى است و در يك مكان قرار دارد؛ دارى ودار على
بمكان واحد. (911)
بر همين اساس است آنچه در قرآن به شجره زقوم موسوم شده است :اذلك خير نزلا ام
شجره الزقوم # انا جعلناها قتنه للظالمين # آنهاشجره تخرج فى
اصل الجحيم # طلعها كانه رووس الشياطين (912). در خت زقوم از جهنم سر بر مى
آورد و درخت نسوزى است كه آب آتش است ؛ يعنى بر خلاف درختان دنيا از آتش تغذيه مى
كند و ميوه اين درخت نسوز هم ، شعله آتش است و تمسك به شاخه هاى آن كه كفر و نفاق و
فسق و عصيان است مايه ورود به دوزخ است .
تذكر: چون بهشت حضرت آدم عليه السلام جنت خلد نبود، هيچ كدام از ميوه ها و اشجار آن
نيز جاويد نبوده است . البته آزمون الهى نسبت به برخى از درختان آن بهشت تعلق
گرفت .
18 توجيه نظر علامه طباطبايى درباره عهد
علامه طباطبايى قدس سره درباره عهدى كه آدم ، آن را فراموش كرد در
ذيل آيه محل بحث و به مناسبت مطرح شدن آيه ولقد عهدنا الى ادم من
قبل فنسى ولم نجد له عزما (913) كه در صدر قصه آدم و حوا در سوره طه
وارد شده ، اين سوال را مطرح مى كند: آيا مراد از عهد (كه فراموشى آن منشا خروج
آدم از جنت و ابتلاى او به رنج و زحمت دنيا اعلام شده ) همانى نهى اى است كه در آيه لا
تقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين (914) آمده يا مقصود همان تحذير و هشدار
نسبت به عداوت شيطان است كه در آيه ان هذا عدو لك ولزوجك فلا يخرجنكما من الجنه
فتشقى (915) وارد شده يا همان عهد كلى و عامى است كه در موطن خاص ميثاق از همه
انسان ها گرفته شده :و اذ اخذ ربك من بنى ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم
الست بر بكم قالوا بلى (916) يا عهد ويژه اى است كه از پيامبران است عليه
السلام به عنوان ميثاق غليظ گرفته شده : و اخذنا منهم ميثاقا غليظا؟ (917)
در پاسخ مى فرمايند: احتمال
اول صحيح نيست ؛ زيرا در متن جريان مخالفت آدم با اين نهى و اغواى شيطان ، خود شيطان
، اين نهى را ياد آورى كرده ، مى گويدن ما نهيكما عن هذه الشجره الا ان
تكونا...(918) تنها كارى كه از شيطان سر زد اين بود كه اين نهى را
تحليل كرده ، نه اين كه اصل آن را از ياد آدم برده باشد.
احتمال دوم نيز صحيح نيست ؛ زيرا تحذير نسبت به شيطان ، اختصاص به آدم نداشت ،
بلكه شامل آدم و حوا، هر دو شده بود؛ چون خدا فرمود:ان هذا عدولك و لزوجك ... ، در
حالى كه ظاهر آيه ولقد عهدنا الى ادم من قبل فنسى ...اختصاص اسناد نسيان به آدم
است . باقى مى ماند احتمال سوم و آن اين كه مراد از عهد فراموش شده ، همان عهد ربوبيت
باشد كه در آيه ميثاق آمده با ويژگى هاى كه درباره انبيا عليه السلام مطرح است . پس
همين احتمال صحيح است . (919)
توجيه اين بيان اان است كه اولا، ظاهر اختصاص خطاب به آدم و نيز ظاهر ارجاع ضمير
مفرد به آدم اين است كه مطلب مزبور مختص به آدم است و حوا در آن سهيم نيست . ثانيا،
قرينه متصل يا منفصل كه شاهد بر تعميم باشد و در هر موردى كه اقامه شد باعث شود
كه آن محتوا تعميم داده شود و به ظاهر اختصاص خطاب يا مفرد بودن ضمير بسنده نشود
وجود ندارد. ثالثا، در بسيارى از موارد قصه مزبور شاهد
متصل بر تعميم اقامه شده است ، ولى در برخى موارد چنين قرينه اى اقامه نشده است و
جريان عهده ويژه انبيا، نه اصل عهد، مختص به آدم عليه السلام است و نيز جريان سجده ،
ملائكه و تعليم الهى اسماء الله و انباى آن اسماء به فرشتگان همگى از مختصات
حضرت آدم است ، پس با اين توجه مى توان نظر استاد علامه را تصويب كرد.
ليكن محتمل است كه عهد فراموش شده عداوت ابليس باشد، نه چيز ديگر و اختصاص آدم
به نسيان براى آن است كه وى به عنوان شخص
اول اين داستان و عنصر محورى قصه مطرح است و منافاتى با نسيان حوا ندارد. البته
اطلاق عهد بر اين تحذير و هشدار از اين جهت است كه تكليف الهى ، تعهد خاصى را براى
بنده به همراه دارد و همه حقوق و احكام خدا از منظر ديگر به عهود الهى باز مى گردد.
19 مزله باطلو مزال اقدام
از آن جهت كه ازلال و لغزاندن ، ابزارى مى طلبد و بهره دنيا، وسيله مناسبى براى
لغزش است ، دنيا به عنوان مزله باطل و مقام هاى آن به عنوان
مزال اقدام مطرح است . مردان الهى هماره از خواب
عقل كه پيامد آن عجز از ادراك صائب و عمل صالح است و نيز از ابتلا به زشتى زلت ،
به خداى سبحان پناه مى بردند؛ حضرت امير المومنين عليه السلام در اين باره مى
فرمايد:ما لعلى و نعيم يفنى و لذه لا تبقى . نعوذ بالله من سبات
العقل و قبح الزلل و به نستعين . (920) و خود را در مسير صاف وسيع حق دانسته و
مخالفان را در كژ راهه لغزش باطل معرفى مى كند:فوالله لا اله الا هو انى لعللى
جاده الحق و انهم لعلى مزله الباطل (921) و انسان پرهيز كار را به كمى لغزش مى
ستايد:تراه قريبا امله قليلا زلله (922) و منافق را به ضلالت و
اضلال و به زلت و ازلال نكوهش فرموده است :و احذركم
اهل النفاق فانهم الضالون المضلون و الزالون المزلون (923).
رهبران نفاق كه ازلال ديگران را بر عهده دارند از راه سبات
عقل و زلت دل ، زمينه لغزش پاى آنها را فراهم مى كنند؛ چنان كه آن حضرت به زياد بن
ابيه درباره معاويه چنين مرقوم م فرمود:وقد عرف ان معاويه كتب اليك
يستزل لبك (924) و چون سرانجام استقامت ، بهشت است و فرجام زلت ، دوزخ ، چنان
كه آن حضرت فرموده اند:من استقام فالى الجنه و من
زل فانى النار(925) از خداى سبحان مسالت داريم همگان مخصوصا راقم سطور و
ارقام او را از زلت و ازلال مصون دارد، بلكه اين نوشتار را چون آب
زلال گوارا قرار دهد تا در ذائقه ، تلخ نيايد و در فضاى كام
عقل ، گير نكند و در مجارى هضم و جذب و فربهى ، مسدود نشود و از كوثر قرآن استمداد
كند و به كوثر عترت برساند.
آمين ، رب العالمين بمحمد و آله الطاهرين .
بحث روايى
1 عصيان حضرت آدم عليه السلام
عن الرضا عليه السلام :... ولم يكن آدم و حوا شاهدين
قبل ذلك من يحلف بالله كاذبا، فدليهما بغرور فاكلا منها ثقه بيمينه بالله و كان
ذلك من آدم قبل النبوه ولم يكن ذلك بذنب كبير استحق به
دخول النار و انما كان من الصغاير الموهوبه التى تجوز على الانبياء
قبل نزول الوحى عليهم ، فلما اجتباه الله تعالى و جعله نبيا كان معصوما لا يذنب صغيره
ولا كبيره ؛ قال الله تعالى : و عسى آدم ربه فغوى # ثم اجتبيه ربه فتاب عليه وهدى و
قال عزوجل : ان الله اصطفى ادم و نوحا و ال ابراهيم
وال عمران على العالمين . (926)
عن الرضا عليه السلام :... و ان آدم لما اكرمه الله تعالى ذكره باسجاد ملائكته له و
با دخاله الجنه ، قال فى نفسه : هل خلق الله بشرا
افضل منى ؟ فعلم الله عزوجل ما وقع فى نفسه . فناداه ، ارفع راسك يا آدم وانظر الى
ساق عرشى ، فرفع آدم راسه فنظر الى ساق العرش فوجد عليه مكتوبا: لا اله الا
الله ، محمد رسول الله ، على بن ابى طالب امير المومنين و زوجته فاطمه سيده نساء
العالمين والحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنه
فقال آدم : يا رب ! من هولاء؟ فقال عزوجل : هولاءمن ذريتك و هم خير منك و من جميع خلقى
ولولاهم ما خلقتك ولا خلقت الجنه و النار ولا السماء ولا الارض ؛ فاياك ان تنظر اليهم
بعين الحسد و تمنى منزلتهم (فاخرجك عن جوارى ، فنظر اليهم بعين الحسد و تمنى
منزلتهم ) (927) فتسلط فاطمه بعين الحسد حتى اكلت من الشجره كما
اكل آدم ، فاخرجهما الله تعالى من جنته و اهبطهما عن جواره الى الارض . (928)
عن العسكرى عليه السلام :... ولا تقربا هذه الشجره تلتمسان بذلك درجه
محمد و آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم و فضلهم فان الله تعالى خصهم بهذه
الدرجه دون غيرهم و هى الشجره التى من تناول منها باذن الله ، الهم علم الاولين
والاخرين من غير تعلم و من تناول منها بغير اذن ، خاب عن مراده و عصى ربه ؛ فتكونا من
الظالمين بمعصيتكما والتماسكما درجه قد اوثرتهما غير كما...(929)
اشاره الف : مراتب انسان كامل و جهت عدم راه يابى عالى به مرتبه اعلى نيازمند توضيح
است . با غمض از سند اين گونه مراسيل كه اثبات
مطال فرعى و علمى به استناد آنها دشوار است ، چه رسد به اثبات معارف اصلى و علمى
و با صرف نظر از احتمال موجه تمثيل در اين گونه تعبيرها، مى توان چنين گمان كرد
كه درجات خلافت و نيز مراتب ولايت خلفا و اولياى الهى همانند نبوت انبيا و رسالت
مرسلين ، متفاضل است و در صحنه ولايت و منطقه خلافت الهى نه تنها حسد، ممنوع است ،
بلكه غبطه غير ماذون هم نارواست ؛ زيرا چنين حسنه اى از آن بزرگان به مثابه سيئه
است . البته سر قدر كه بعد از هبوط براى ديگران فاش شد صدر و آستان داستان آدم
را مشحون حكمت كرده است .
ب : در پاسخ به اين پرسش كه آيا عصمت پيامبران ، پس از بعثت و رسالت آنهاست
يا دليلى عقلى حاكم بر لزوم عصمت آنها، مطلق است و پيشس از بعثت و نبوت انبيا را نيز
شامل مى شود بايد گفت بحث درباره عصمت پيامبران از آن جهت كه صبغه كلامى را
مى طلبد؛ گرچه امام فخر الدين رازى مبسوطا ادله مخالف و موالف و آراى مفرطان و
مفرطان و معتدلان را نقل و نقد كرد (930) و مقدار زيادى از آن در تفسير صدر المتالهين
ارائه شد. (931) اثبات و نفى چنين مطلب كلامى با برخى احاديث
مرسل كه به آثار شبيه تر است تا به اخبار، و به مدسوس ، موضوع و
مجعول شبيه تر است تا به منقول ، و به راى نزديكتر است تا به روايت ، كارى است
بس دشوار.
گذشته از همه اين صعوبت ها، نكته فاخر ديگرى كه از غالب نوشته هاى مفسران ،
مستور و غايب مانده اين است كه آنان گرچه بين دوران پيش از نبوت پيامبر و مرحله پس از
نبوت او فرق گذاشتند، اما به اين مطلب مهم محورى نپرداختند كه بين دوره فترت
و پيش از پيدايش اصل پديده نبوت تشريعى و بين دوره فطرت و پس از
ظهور اصل آن فرق است ؛ زيرا در جريان آدم عليه السلام گذشته از تفاوتى كه بين
دوران قبل و بعد پيامبرى ضخص ايشان همانند دو دوره زندگى هر پيامبر ديگرى وجود
دارد، تفاوت ماهوى ديگرى نيز مشاهده مى شود كه در انبياى ديگر مشهود نيست و آن اين كه
دورانى را حضرت آدم عليه السلام پشت سر گذاشت كه اصلا نبوت تشريعى در جهان
امكان ، جعل نشده بود و در چنين فضايى نمى توان حكم كارى را از شريعت و منهاج
مجعول دينى استنباط كرد؛ زيرا فرض در اين است كه اصلا شريعتى در جهان پديد نيامده
بود. بنابر اين ، طرح مساله عصمت در چنين وضعى با طرح آن در فضاى شريعت پديد
آمده فرق دارد.
امام رازى پس از نقل ادله هفت گانه عصيان آدم عليه السلام مهمترين پاسخى كه ارائه
كرده اين است كه ، هيچ كدام از وجوه هفت گانه دلالت ندارد كه ارتكاب معصيت در
حال نبوت آدم بوده است (932)، ولى به آن مطلب محورى نپرداخته است .
2 نخستين گناه بشر
عن السجاد عليه السلام :... فاول ما عصى الله به الكبر و هو معصيه ابليس حين ابى
واستكبر و كان من الكافرين ثم الحرص و هو معصيه آدم و حوا حين
قال الله عزوجل لهما: كلا منها رغدا حيث شئتما ولا تقربا هذه الشجره فتكونا من الظالمين
فاخذا ما لا حاجه بهما اليه . فدخل ذلك على ذريتهما الى يوم القيامه و ذلك ان اكثر
ما يطلب ابن آدم ما لا حاجه به اليه .(933)
اشاره : با صرف نظر از سند حديث ، لازم است توجه شود اولا، چون تحقق
اصل شريعت و امر تشريعى در جريان سجده براى آدم عليه السلام احراز نشد،
حمل عصيان ابليس بر معصيت تشريعى آسان نيست ؛ چنان كه
قبل از احراز اصل نبوت تشريعى ، حمل ارتكاب آدم عليه السلام بر عصيان تشريعى
دشوار است .
ثانيا، اگر منشا ارتكاب نسيان عهد باشد معصيت نخواهد بود؛ زيرا در
حال فراموشى تكليف مرتفع است . ثالثا، اگر حرص سبب ارتكاب شد لابد چنين حرص
دامنگيرى سبب نسيان شده و ارتكاب ، در حال نسيان
حاصل شده است .
3 زمان و مكان هبوط آدم و حوا
فازلهما الشيطان عنها فاخرجهما مما كانا فيه و قلنا اهبطوا بعضكم لبعض عدو ولكم
فى الارض مستقر ومتاع الى حين فهبط آدم على الصفا و انما سميت الصفا، لان صفوه
الله هبط عليها و نزلت حوا على المروه و انما سميت المروه ، لان المراه نزلت عليها:
فبقى آدم اربعين صباحا ساجدا يبكى على الجنه .
فنزل عليه جبرئيل فقال : يا آدم ! الم يخلقك الله بيده و نفخ فيك من روحه واسجد لك
ملائكته ؟ قال : بلى . قال : وامرك ان لا تاكل من الشجره ، فلم عصيته ؟
قال : يا جبرئيل ! ان ابليس حلف لى بالله نه لى ناصح و ما ظننت ان خلقا خلقه الله
يحلف بالله كاذبا.(934)
سئل امير المومنين عن اكرم وارد على وجه الارض ،
فقال : واد يقال له سرانديب ، سقط فيه آدم من السماء . (935)
عن رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : يوم الجمعه سيد الايام ، خلق الله فيه
آدم واهبط فيه آدم الى الارض .(936)
عن ابى عبدالله عليه السلام : سمى الصفا صفا لان المصطفى آدم هبط عليه فقطع
للجبل اسم من اسم آدم عليه السلام وهبطت حواء على المروه و انما سميت المروه مروه لان
المراه هبطت عليها فقطع للجبل اسم من اسم المراه . (937)
عن ابى عبدالله عليه السلام : ان آدم انزل
فنزل فى الهند.(938)
عن ابن عباس : اهبط آدم الى ارض يقال لها دجنا، بين مكه وطائف .(939)
عن على عليه السلام : اطيب ريح الارض الهند، اهبط بها آدم فعلق ريحها من شجر الجنه
.(940)
عن ابن عباس : خرج آدم من الجنه بين الصلاتين : الظهر و العصر،
فانزل الى الارض و كان مكثه فى الجنه نصف يوم من ايام الاخره و هو خمسماه سنه سنه من
يوم كان مقداره اثنتى عشره ساعه و اليوم الف سنه مما يعد
اهل الدنيا، فاهبط آدم على جبل بالهند يقال له نود و اهبطت حواء بجده ،
فنزل آدم معه ريح الجنه ، فعلق بشجرها واوديتها...(941)
عن الصادق عليه السلام :... فلما هبط آدم الى الارض هبط على الصفا و لذلك استق
الله له اسما من اسم آدم لقول الله : ان الله اصطفى ادم و نزلت حواء على
المروه فاشتق الله له اسما من اسم المراه ...(942)
اشاره : با اغماض از ارسال سند و دشوارى اثبات معارف علمى با اين گونه اخبار كه
به آثار شبيه تر است تا به احاديث و با صرف نظر از
احتمال اسرائيلى بودن اين گونه منقولات غير
قابل اعتماد، لازم است توجه شود اولا، درباره زمان هبوط، طبق آنچه در اين جا
نقل شد اختلافى نيست ، ولى درباره مكان هبوط وجوه متعددى ارائه شده كه اگر مقصود،
بيان مظهر نزول و منشا بركت وجودى آن كه تعددپذير است نباشد جمع بين
منقول هاى ناهماهنگ دشوار است .
ثانيا، ساحل دريا را جد مى نامند و هرگز چنين نامى اختصاص به آنچه در حجاز
واقع است ندارد. از اين رو در برخى از احاديث سخن از جده بحر هند به ميان آمده است و در
متون فقهى از وقوع ماهى به جد يعنى كنار دريا تعبير مى شود. ثالثا، در برخى از
منقول ها زيادى بين مهبط آدم و محل هبوط حوا ياد شده است و در صورتى كه يكى بر صفا
و ديگرى بر مروه فرود آمده باشند، فاصله چندانى بين مهبط ها نخواهد بود.
4 هدف از هبوط آدم عليه السلام
عن امير المومنين عليه السلام :... فاهبطه بعد التوبه ليعمر ارضه بنسله و ليقيم
الحجه به على عباده .(943)
عن ابى عبدالله عليه السلام : لما هبط آدم الى الارض ، احتاج الى الطعام و الشراب ؛
فشكى الى جبرئيل . فقال له جبرئيل : يا آدم ! كن حراثا.
قال : فعلمنى دعاء. قال : قل اللهم اكفنى مونه الدنيا و
كل هول دون الجنه و البسنى العافيه حتى تهيئنى المعيشه .(944)
اشاره : چون هدف از خلقت آدم عليه السلام خلافت او بود و طرح اساسى چنين استخلافى
هم آن بود كه خليفه مزبور در زمين مستقر باشد، گرچه حوزه خلافت او وسيعتر از منطقه
زمين است ، از اين رو ابزار آزمون و انگيزه ارتكاب درخت ممنوع و انديشه ورود به زمين
همگى فراهم شده است ، تا آن هدف اولى كه استقرار خليفه در زمين است محقق گردد.
برنامه هاى خليفه مزبور ايجاد و تكثير نسل و معمور كردن زمى و تتميم حجت بيرون ،
ضمن تقويت و اثاره حجت درون (يثيروالهم دفائن
العقول ) (945) خواهد بود.
5 مراد از حين
عن الصادق عليه السلام :... اهبطوا بعضكم لبعض عدو ولكم فى الارض مستقر و
متاع الى حين اى الى يوم القيامه .(946)
اشاره : چون همه افراد سهمى از استقرار و تمتع مدت زندگى خاص خود را در زمين دارند
و تا حقوق همگان استيفا نشود پيام جامع آيه محقق نمى گردد، از اين رو، كلمه حين
، زمان انقراض دنيا و ظهور صحنه قيامت خواهد بود و اگر در اثناى تفسير آيه ،
كلمه حين به معناى پايان زندگى اشخاص تبيين شد، ناظر به بعدى از ابعاد
وسيع معناى جامع كلمه حين است و اين تحديد، وعده ضمنى را در بردارد كه بعد
از پايان ترح هجران ، دوران فرح وصال فرا مى رسد و بار ديگر نوبت صعود در
پيش است ؛ به شرط آن كه طيب شويم ؛ زيرااليه يصعد الكلم الطيب
والعمل الصالح يرفعه . (947)؛ چنان كه عنوان متاع الى حين دو فايده را
در بر دارد: يكى آن كه هبوط براى زوال و نابودى نيست ، بلكه تمتع را به همراه دارد و
ديگرى آن كه اين تمتع محدود است و نتيجه آن ، كه يا نعمت بهشت است يا نقمت دوزخ ،
وابسته به عمل خود متمتعان است .
فتلقى ء ادم من ربه كلمت فتاب عليه انه هو التواب الرحيم
گزيده تفسير
پس از ازلال شيطان كه نتيجه اش هبوط آدم به زمين شد و پس از آن كه آدم به لغزش خود
پى برد و در پى جبران بر آمد كلماتى را براى اين توبه و جبران ، از پرودگارش
دريافت و با آن كلمات ، در درگاه خدا توبه كرد و خداوند نيز توبه اش را پذيرفت ؛
زيرا او تواب و رحيم است .
مراد از تلقى كلمات در جمله فتلقى اين است كه آدم آگاهانه و با شوق و رغبت و
براى اخذ كلمات به عنوان عمل و طاعت ، به استقبال كلمات و معارف رفت ؛ چنان كه شايد
مقصود از آن ، فراگيرى تفصيلى اسمايى باشد كه در جريان تعليم اسماء و علم ادم
الاسماء به نحو اجمال به حضرت آدم عليه السلام تعليم شد.
مطابق قراءت غير مشهور كه ادم مفعول فتلقى و كلمات
فاعل آن به حساب مى آيد، كلمات ، به ملاقات آدم رفتند و نكته لطيفى كه از آن استيناس
مى شود اين است كه رسيدن به فيض هاى معنوى ، مبتنى بر اعطاى خداوند و عنايتى از
جانب اوست ، نه مبتنى بر طلب انسان .
با توجه به اين كه ظاهرا كلمات تلقى شده (يا تلقى كننده ) جزو يا
تفصيل همان اسمايى است كه به نحو اجمال و عموم : و علم ادم الاسماء كلها به آدم
عليه السلام تعليم شد، مقصود از آن ، صرف الفاظ و مفاهيم ذهنى نيست ، بلكه مراد،
حقايق خارجى است كه از آن جمله است آيات وجودى
اهل بيت عليه السلام و چون كملات به معناى حقايق عينى ، در عالم اعتبار، ظهور خاص خود
را دارد همه آنچه از الفاظ و مفاهيم ، در روايات وارد شده ، از آن جهت كه مرحله نازله همان
حقايق عينى است ، صحيح و درست است .
چنان كه كلمات مورد تلقى ، مراتب و اقسامى دارد، به تبع آن ، تلقى كلمات نيز داراى
درجاتى است ؛ گاهى مقصود از كلمه ، جمله ادبى است و تلقى آن همان استماع با سامعه و
ادراك مفهوم ذهنى يا فاهمه است و گاهى مراد از كلمه ، عين خارجى است و تلقى آن همان
دريافت عين كلمه در مثال منفصل يا در طبيعت و ماده است و گاهى مقصود از كلمه ، قضاى الهى
و حكم بتى است و تلقى آن همان مساس شهودى نسبت به لوح محفوظ و تغييرناپذير الهى
است كه بالاتر از قدر است . نه كلمه اختصاص به الفاظ و مفاهيم حصولى دارد و نه
تلقى و استماع آن مختص به گوش فيزيكى و محسوس . آنچه به عنوان تلقى كلمات
درباره آدم عليه السلام وارد شده ، ممكن است جامع بين
معقول و محسوس باشد. همان طور كه درجات تلقى ، به مراتب كلمات مرتبط است ، به
مدراج و معارج مخاطبان تلقى كننده نيز وابسته خواهد بود.
ظاهر آيه محل بحث اين است كه تلقيه خداوند و تلقى آدم عليه السلام بى واسطه و
بدون حجاب بوده ، در عين حال كه دو طريق ديگر از طرق سه گانه تكليم الهى (كه در
سوره شورى آيه 51 وارد شده ) نيز امكانش وجود دارد.
تفريع تلقى كلمات و ذكر آن با فاء تفرى نشانه آن است كه آدم عليه السلام
پس از زلت ارتكاب مورد نهى ، فورا به القاى كلمات مناسب رجوع و بازگشت رفت . از
شتاب آدم براى تحصيل رضاى الهى معلوم مى شود كه آثار وسوسه ابليس چندان
درنگى نداشت و عقاب قهرآميز الهى نيز با سرعت رضا،
مبدل به خطاب مهرآميز شد و با آب زلال كوثر كلمات تلقيه شده ، آدم مخطى و عاصى ،
مجتبى و مهدى شد.
شايد سر افراد ضمير فتاب عليه اين باشد كه آدم
اصل است و حوا فرع ، يا اين كه تخلف آدم سنگين تر از ارتكاب حوا محسوب مى شد. از
اين رو عناوينى مانند نسيان عهد، فقدان عزم ، عصيان و غوايت
نيز تنها به آدم استناد يافت .
تفسير
تاب : فعل تاب هرگاه به خداوند استناد پيدا كند با على و در
صورت استناد به عبد، با الى استعمال مى شود؛ زيرا در صورت
اول ، معناى اشفاق و عطف (اشفاق لطف و رحمت و توجه و انعطاف ) را در بر دارد و روشن
است كه اين دو ماده على به كار مى رود و گفته مى شود: اشفق عليه و
عطف عليه و در صورت دوم معناى رجوع و بازگشت دارد و شكى نيست كه رجع
با الى استعمال مى شود (948) و صله هر معنايى مناسب با همان معناست .
تناسب آيات
پس از ازلال شيطان كه نتيجه اش هبوط آدم به زمين شد آدم عليه السلام به لغزش خود
پى برد و دانست كه به نفس خويش ظلم كرده و
متحمل خسران بزرگى شده است كه آيه قالا ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا
لنكونن من الخاسرين (949) گواه بر آن است . از اين رو در پى جبران بر آمد و
اگر در دنيا بازگشت به آن ديار سرشار از سرور بهجب ممكن نيست دست كم پس از
انتقال از اين نشئه ظلمانى و دار غرور، به موطن اصلى خويش باز گردد.
محور آيه محل بحث بيان اين نكته است كه چگونه آدم ، آن لغزش را جبران كرد. مى
فرمايد: آدم پس از هبوط به زمين كلماتى را براى توبه و انابه از پروردگارش
دريافت و با آن كلمات در درگاه خداوند توبه كرد. خداوند نيز توبه او را پذيرفت ؛
زيرا او تواب و رحيم است .
تعليم اجمالى و تفصيلى اسماء به آدم
مستفاد از تلقى كلمات در جمله فتلقى اين است كه آدم آگاهانه و با شوق و رغبت و
براى اخذ كلمات به عنوان عمل و طاعت ، به استقبال كلمات و معارف رفت تا آنها را دريافت
كرده ، مشمول فيض اله شود و چنين هم شد؛
يعنى كلمات مزبور را گرفت و فيض ربوبى به ملاقات او شتافت و او نيز آن فيض را
تلقى كرد و با جان و دل پروردگار را از طريق آن كلمات خواند.
خداوند هم توبه اش را پذيرفت و او را مشمول لطف و مغفرتش قرار داد.
ممكن است گفته شود، مگر در مرحله تعليم اسماءت همه اسماءو كلمات به آدم عليه السلام
تعليم نشد؟ آيا چيزى باقى مانده بود كه اين انسان
كامل آن را نداند و فرا نگرفته باشد؟
شايد پاسخ اين باشد كه ، آنچه در جريان تعليم اسماءبه آدم عليه السلام تعليم
شد علم اجمالى به اسماء بود و مقصود از تلقى كلمات در
محل بحث ، فراگيرى تفصيلى آن اجمال يا فراگيرى تفصيلى بخشى از آن
اجمال است ؛ مثل اين كه خداى سبحان با يك فيض خاص ، كسى را به ملكه اجتهاد مى رساند
و سپس در برابر برخى از حوادث واقعه جواب تفصيلى آن را براى او ظاهر كرده ، به
او مى فهماند.
توجيه قراءت نامشهور و تاثير تلقى كلمات
در قراءت غير مشهور، ادم به عنوان مفعول براى فتلقى منصوب و
كلمات به عنوان فاعل آن مرفوع واقع شده است و مطابق اين قراءت ، آيه بدين
معناست كه كلمات به ملاقات آدم رفتند؛ چنان كه مطابق آيه لا
ينال عهدى الظالمين عهد الهى به ستمگران نمى رسد.
اگر چه قراءت رفع آدم و نصب كلمات ، معروف و مشهور است ، ولى دليلى بر بطلان
قراءت نصب آدم اقامه نشده و نكته لطيفى كه از آن استيناس مى شود، چنان كه از آيه
لا ينال عهدى الظالمين نيز اين نكته به دست مى آيد، اين است كه ، فيض هاى
معنوى ، همانند فيض هاى مادى نيست كه سواء للسائلين (950) باشد و هر
كسى طلب كند به آن برسد، بلكه رسيدن به آن ، مبتنى بر اعطاى خداوند و عنايتى از
جانب اوست .
لقا معناى جامعى دارد كه هر يك از مصاديق فراوان آن با خصوصيتى همراه است كه در
ساير مصاديق نيست . از اين اختصاص معلوم مى شود كه هيچ يك از آن خصوصيات در حقيقت
معناى لقاء ماخوذ نيست . گاهى برخوردى كه با ادراك و معرفت همراه نيست مصداق لقاء
قرار گيرد؛ مانند لقاى زمين نيست به كوه هايى كه در آن استوار شده و خداوند آن كوه ها
را در زمين القا كرده است :والقى فى الارض رواسى ان تميد بكم (951)، گرچه
در مصداق ديگر با شناخت و تميز همراه است ؛ مانند لقاى منافقان با مومنان و كافران :
و اذا القوا الذين امنوا قالوا امنا(952).
در بسيارى از موارد، جريان معاد و شهود حق به عنوان لقاى خدا مطرح شده است :فمن
كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا ؛ (953) چنان كه در آيات ديگر از
برخورد نظامى مسلمانان با كافران به لقاء ياد شده است : اذا لقيتم الذين
كفروا. (954)
نكته اى كه در عنوان تلقى ملحوظ است همانند برخورد آگاهانه از يك سو و مشتاقانه از
سوى ديگر است . آنچه در آيه :و تتلقيهم الملائكه هذا يومكم الذى كنتم توعدون
(955) ماخوذ است حضور عالمانه و شائقانه فرشتگان نسبت به مومنان است ؛ چون
تلقى ، همانند لقاء، محتاج به مبدا فاعلى القاء و تلقيه است . آن مبدا فاعلى گاهى كلمه
اى را به انسان وارسته القا مى كند كه بازگشت چنين القايى همان تلقى كلمه نسبت به
انسان وارسته دريافت كننده است ؛ مانند:رسول الله و كلمته القيها الى مريم وروح
منه (956) البته مقصود از كلمه در اين آيه همان حضرت عيسى است كه موجودى عينى
و خارجى است كه خداوند آن را به مريم عطا كرد.
همين مطلب به طور جامع كه شامل همه مراتب عينى ، لفظى و ذهنى است در آيه انا
سنلقى عليك قولا ثقيلا (957) مطرح است ؛ زيرا قرآن حقيقتى است كه از مرتبه
على حكيم تا عربى مبين همه را
شامل مى شود:انا جعلناه قرانا عربيا... # و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم
(958) و اگر چنين حقيقت جامع و گسترده اى به طرف
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم القا شده ، پس آن حضرت همه مراتب قرآن را
تلقى كرده است ، ليكن بعد از تلقى قرآن نسبت به آن حضرت ؛ زيرا گرچه در تلاقى
دو طرف با هم ، تلقى هر كدام هم زمان با تلقى ديگرى است ، ولى از آن جهت كه رسالت
چيزى كه از مبدا القاء كننده مى رسد آن است كه مخاطب خود را پيدا كند و به او برسد، از
اين رو تقدم ، از آن چيزى است كه از طرف مبدا فاعلى القاء،
نازل شده است . از اين رو تلقى رسول اكرم صلى الله عليه و آله نسبت به
قول ثقيل القا شده از طرف خدا، مسبوق به تلقى آن
قول ثقيل نسبت به رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است ؛ زيرا آن
قول است كه پيامبر مزمل (959) و مدثر (960) را بر مى انگيزاند و او را مبعوث و
مدهوش و به صفت ممتاز نبوت و رسالت موصوف مى كند.
گرچه برخى از افعال مانند ملاقات و تلاقى اشتراك دو جانبه را مى
فهماند، لكين خصوصيت بعضى از آنها اين است كه جنبه فاعلى يكى از دو جانب ، برجنبه
مفعولى آن رجحان دارد. از اين رو از نظر نحوى ، يكى
فاعل و ديگرى مفعول است ؛ مانند لاقى زيد عمرا، ولى ويژگى برخى ديگر از
اين سنخ افعال در تساوى دو جانب است و از اين رو هر دو جانب ،
فاعل محسوب مى شوند؛ مانند: تلاقى زيد و عمرو.
البته اين ارزيابى با صرف نظر از آن مبدا فاعلى
اصيل است كه القاءو تلقيه را بر عهده دارد وگرنه آنچه از طرف او صادر شده صبغه
سبق و تقدم را داراست ؛ چنان كه تاثير فاعلى را به همراه دارد؛ يعنى آنچه از طرف مبدا
فاعلى القاءيا تلقيه نازل شده است طرف مقابل را تسخير كرده و محكوم اثر خاص خود
مى كندد؛ خواه در بخش دافعه و قهر و غضب ، نظير و القينا بينهم العداوه و
البغضاءالى يوم القيامه (961) و خواه در بخش جاذبه و مهر و محبت ؛ مانند:و
القيت عليك محبه منى ولتصنع على عينى (962) و و لقيهم نضره و سرورا .
(963)
از اين تحليل مبسوط مى توان لطافت قراءت نصب آدم را استنباط كرد؛
گرچه ابو جعفر طبرى ضمن تجويز نصب آدم از جهت قواعد ادبى عرب ، آن را بر خلاف
اتفاق اهل قراءت دانسته ، از پذيرش آن امتناع دارد، ليكن چنين اتفاق مادامى كه به سنت
معصوم عليه السلام منتهى نگردد سند فتوا نيست .
لازم است توجه شود، مواردى كه القا يا تلقيه كننده ، چيزى را به كام خطر مى فرستد
در حقيقت صبغه سبق و تقدم فاعلى و تاثير گذارى از آن گيرنده است ، نه از آن
نازل شونده ؛ مثلا چيزى را كه كسى به دريا مى اندازد سهم فاعلى از آن درياست كه
كالا يا شخص انداخته شده را به كام خود فرو مى برد و از اين
قبيل است آيه القيا فى جهنم كل كفار عنيد (964).
مراد از كلمات
مراد از كلمات ، چنان كه گذشت ، چيزى جز اسمايى كه به آدم عليه السلام
تعليم شد نبود؛ يعنى كلمات تلقى شده ، ظاهرا جزو همان اسماء بود؛ زيرا
الاسماء در آيه و علم ادم الاسماء كلها جمع محلى به الف و لام است و چنان
كه سابقا گذشت ، خصوصا با توجه به تاكيد كلها افاده عموم مى كند.
همچنين مقصود از اين كلمات صرف الفاظ و مفاهيم ذهنى آنها نيست ؛ چون خداى سبحان در
قرآن كريم كلمات را بر حقايق وجودى اطلاق كرده است ؛ نظير آنچه در آيه ...
قبل ان تنفد كلمات ربى (965) آمده است . پس اگر روايات
اهل بيت عليهم السلام آمده است كه مراد از اين كلمات ، اسماء اصحاب كساء است (966)
بايد چنين توجيه شود كه مقصود، اين است كه آدم عليه السلام انوار
اهل بيت و اشباح آنان را زيارت كرد و كلمات تلقى شده ، همان آيات وجودى
اهل بيت عليهم السلام بود؛ گرچه هنگام توبه و تكلم با خداوند به عنوان استغفار،
اسماى مبارك آنان را بر زبان جارى كرده باشد.
ممكن است سوال شود، اگر مقصود از كلمات ، الفاظ و مفاهيم ذهنى آنها نيست و روايت مزبور
به انوار و اشباح وجودى و خارج توجيه مى شود پس روايتى كه مرحوم فيض از كافى
نقل مى كند كه كلمات را به لا اله الا انت سبحانك اللهم و بحمدك . عملت سوءا
و ظلمت نفسى فاغفر لى وانت خير الغافرين . لا اله الا انت سبحانك اللهم و بحمدك . عملت
سوءا و ظلمت نفسى فاغفر لى و ارحمنى . انك انت ارحم الراحمين . لا اله الا انت سبحانك
اللهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فتب على انك التواب الرحيم (967) تطبيق
داده است چگونه توجيه مى شود؟ آيا اين روايت قرينه نمى شود كه مراد از كلمات همان
الفاظ و مفاهيم ذهنى آنهاست ؟
پاسخ اين است كه اولا، بايد احراز شود، نشئه اى كه كلمات ياد شده در آيه
محل بحث به آدم عليه السلام القا شد، منطقه دنيا و زمين بود تا از آنها الفاظ و مفاهيم
ذهنى اراده شود يا منطقه بهشت بود كه برتر از قلمرو اعتبار عبرى و عربى و تازى و
فارسى است و تا احراز نشده كه منطقه محاوره ، همان قلمرو زمين نشئه اعتبار الفاظ و
مفاهيم ذهنى بود نمى توان كلمات ماخوذ در آيه را بر اين معناى
حمل كرد.
ثانيا، در برخى روايات آمده است كه منظور از كلمات كه حضرت ابراهيم عليه السلام
به آنها آزمون شده است همان كلماتى است كه حضرت آد عليه السلام آنها را تلقى كرد.
روشن است كه كلمات مورد آزمون حضرت ابراهيم عليه السلام از سنخ حقايق خارجى بوده
، نه از سنخ الفاظ و مفاهيم ذهنى . ثالثا، چون كلمات به معناى حقايق عينى در عالم اعتبار
ظهور خاص خود را دارد همه آنچه درباره الفاظ و مفاهيم ذهنى آنها وارد شده است از آنه جهت
كه مرحله نازل همان حقايق عينى است درست است ، ليكن هيچ كدام از احاديث وارد در اين باره ،
دليل حصر كلمات در الفاظ و مفاهيم نيست . توضيح بيشتر آن در لطايف و اشارات ارائه
خواهد شد. (968)
درجات تلقى كلمات
تلقى كلمات درجاتى دارد كه اقسام آن را كلمات مورد تلقى تعيين مى كند؛ زيرا گاهى
مقصود از كلمه ، جمله ادبى است اعم از تازى و فارسى كه متكلم ، آن را مى گويد و مستمع
، آنچه را متكلم القا كرده تلقى و استماع مى كد؛ نظير:كبرت كلمه تخرج من افواههم ان
يقولون الا كذبا (969) در اين گونه موارد، تلقى همان استماع باسامعه و ادراك
مفهوم ذهنى با فاهمه است ، نه بيش از آن و گاهى مقصود از كلمه ، عين خارجى است ؛ چنان
كه بازگو شد؛ نظير:ان الله يبشرك بكلمه منه اسمه المسيح عيسى بن مريم
(970) در اين گونه موارد، تلقى همان دريافت عينى كلمه است ، خواه در
مثال منفصل و خواه در طبيعت و ماده ، تا آن موجود عينى در كدام مرحله ، تجلى يافته باشد.
گاهى نيز مقصود از كلمه ، قضاى الهى و حكم بتى اوست ؛ مانند:و تمت كلمه ربك
الحسنى على بنى اسرائيل بما صبروا(971)،كذلك حقت كلمه ربك على الذين
فسقوا انهم لايومنون (972) در اين گونه موارد، تلقى همان مساس شهودى نسبت به
لوح محفوظ و تغييرناپذير الهى است كه بالاتر از قدر است . البته اگر آن معارف و
معالى تنزل يابد و در كسوت الفاظ و مفاهيم ذهنى ظهور كند عرفى خواهد بود و تلقى
معروف رايج توده مردم را به همراه خواهد داشت .
غرض آن كه ، اطلاق كلمات بر معالى عينى و نيز بر حقايق وجودى ، داب دارج قرآن كريم
است . از اين رو فتواى الهى بر اين منوال صدر شده است كه : لا
تبديل لكلمات الله (973)،و تمت كلمه ربك صدقا و عدلا
لامبدل لكلماته (974) و گاهى براى
اصول اعتقادى و حقوق جامع اسلام ، عنوان كلمه اطلاق مى شود؛ مانند:تعالوا الى كلمه
سواء بيننا و بينكم (975).
پس از بازگو شدن اقسام كلمه ، به طور اجمال ، انحاى تلقى معلوم خواهد شد؛ چنان كه
اگر معناى جوامع الكلم به طور جامع روشن شود معناى اعطاى الهى و استعطاى
نبوى و كيفيت وجودى اين گونه عطايا معلوم مى شود و در نتيجه معناى عميق حديث شريف :
اعطيت جوامع الكلم (976) معلوم مى گردد و اگر كسى خواست توفيق تلقى
كلمه الله هى العليا (977) را تحصيل كند لازم است به اوج اعتلاى روح بار
يابد و از معالى معرفت هاى الهى سهم و افراى داشته باشد وگرنه تلقى آن ميسور او
نخواهد بود.
عمده آن است كه نه كلمه ، اختصاص به الفاظ داراى مفاهيم حصولى دارد و نه استماع آن
مختص به گوش فيزيكى و محسوس است ، بلكه برخى از كلمات ، بدون لفظ و نطق
است و برخى از استماع ها بدون گوش محسوس ؛ چنان كه حضرت امير المومنين على بن
ابى طالب عليه السلام درباره سخن برزخيان و كلام و ارواح
منتقل شده به جهان ديگر چنين فرمود:ولئن عميت آثارهم و انقطعت اخبارهم لقد رجعت فيهم
ابصار العبر و سمعت عنهم آذتن العقول و تكلموا من غير جهات النطق (978) و مهمتر از
آن درباره سخن خداى سبحان و نجواى الهى با بندگان خاص خود چنين فرموده است :و ما
برح لله عزت الائه فى البرهه بعد البرهه و فى ازمان الفترات ، عباد ناجاهم فى
فكرهم و كلمهم فى ذات عقولهم (979) كلامى كه خداى سبحان در سويداى قلب
صاحبدلان ملكوتى القا و تكليم مى كند نيازى به گوش محسوس ندارد؛ چنان كه گفتن
آن نيز محتاج حنجره و فضاى دهان نيست ؛ زيرا جوهر چنين گفتارى از سنخ لفظ و حروف
نيست .
اين ميمون عده اى را كه در معارف دينى خوضى نكرده اند خارج از خانه معرفت الهى مى
داند و گروهى را كه در آن خوض كرده اند ولى در همه مبادى تصديقى به برهان ناب
بار نيافتند وارد در دهليز خانه معرفت دينى مى داند، نه آشناى
كامل با صاحب خانه ، وعده اى كه در اين معرفت ، سر آمد شده اند و همه مطالب لازم
برهاين را فراهم كرده اند آشناى كامل با سلطان خانه دانسته و قله چنين معرفت و صحابت
و آشنايى را نصيب پيامبران ، و درجات پايين آن را بهره پيروان راستين آنها و حكما مى
داند؛ چنان كه پيامبران و درجات پايين آن را بهره پيروان راستين آنها و حكما مى داند؛
چنان كه پيامبران نيز داراى مراتب متفاوتند؛ برخى از آنان پروردگار خود را از دور
مشاهده كرده اند، كما قال من بعيد ترائى لى الرب و بعضى از آنها پروردگار
خويش را از نزديك شهود كرده اند. وى مى گويد: كسى كه تحقيقى در معرفت خدا ندارد،
بلكه بر اساس تقليد يا ادراك خيالى نام خدا را بر لب جارى مى كند او نزد من بيرون
از خانه معرفت و از آن دور است .
به هر حال ، ممكن است آنچه به عنوان تلقى كلمات درباره آدم عليه السلام وارد شده جامع
بين معقول و محسوس باشد و بيان نورانى حضرت على بن ابى طالب عليه السلام كه
در اين باره فرمود:ثم بسط الله سبحانه له فى توبته ولقاه كلمه رحمته و وعده
المرد الى جنته و اهبطه دار البليه و تناسل الذريه (980) بر جامع هر دو قسم
حمل گردد. قهرا تلقى حضرت آدم عليه السلام نيز جامع ملكى و ملكوتى خواهد بود، به
ويژه آن كه قبل از هبوط، نشئه اى داشت كه در آن ، ظهور
نسل و پديد آمدن فرزند مطرح نبود. معلوم مى شود كه آن نشئه فرا ماده بوده است و تكلم
آن منطقه و تلقى كلمات ، حتما مناسب با همان منطقه است .
تذكر 1 تلقيه كلمه رحمت كه در عبارت مزبور از نهج البلاغه وارد شده ، همان فيض
ابتدايى خداست كه با قراءت نصب آدم مناسبتر است ؛ گرچه با قراءت معروف ، يعنى
قراءت رفع منافاتى ندارد.
2 اگر مقصود از كلمات ، حقايق وجودى باشد جمع ادعيه متفاوت با يكديگر از يك سو و
بين توسل و استشفاع به اهل بيت عليه السلام از سوى ديگر
سهل است ؛ يعنى اولا، اختلاف روايات ادعيه كه تعبيرهاى گونه گون در آنها ماخوذ شده
بر طرف مى گردد و ثانيا، پس از حل اختلاف احاديث دعا، جمع بين نتيجه آن احاديث و بين
توسل و استشفاع به اهل بيت عليه السلام كه در روايات ديگر به عنوان تلقى كلمات
نقل شده آسان خواهد بود و اگر مقصود همين كلمات عادى و الفاظ داراى مفاهيم ذهنى متعارف
باشد چون نصوص وارد در اين باره عهده دار بيان مصداق است و هيچ يك در صدد حصر
نيست ، جمع بين همه آنها ممكن خواهد بود. حتى آنچه از برخى
نقل شده كه مقصود از كلمات تلقى شده امورى از
قبيل گريه ، حيا، دعا، پشيمانى ، استغفار و حزن است ، (981)
قابل اندراج در معناى جامعى است كه به اشارت رفت .
ج : همان طور كه درجات تلقى ، به مراتب كلمات مرتبط است ، به مدارج و معارج مخاطبان
تلقى كننده نيز وابسته خواهد بود؛ زيرا هر مخاطبى به اندازه وعاى
دل خود، كلام القا شده را تلقى مى كند:ان هذه القلوب هوعيه فخيرها اوعاها .
(982)
تلقى بى واسطه كلمات
گرچه تلقى كلمات اصطلاحا غير از مكالمه است و همچنين تلقيه كلمه رحمت كه در نهج
البلاغه آمده (983) غير از محاوره كلامى بين متكلم و مخاطب است ، ليكن همه اينها مى
تواند ملاك جامع و اصل مشتركى داشته باشد. آن
اصل جامع اين است كه تكليم الهى نسبت به بشر به طورى كه بشر بخواهد كلام خدا را
دريافت كند از سه قسم بيرون نيست : و ما كان لبشر ان يكلمه الله الا وحيا او من وراء
حجاب او يرسل رسولا فيوحى باذنه ما يشاء انه على حكيم (984)؛ هيچ بشرى نمى
تواند مخاطب خداوند قرار گيرد و كلام او را تلقى كند، مگر از يكى از سه راه : 1 وحى
بى واسطه ، 2 از وراى حجاب و مانع شهود، نظير درخت موسى عليه السلام ، 3 با
ارسال پيك وحى .
در جريان محل بحث ، حضرت آدم عليه السلام از سنخ بشر بود، نه از جنس فرشته و
مانند آن و كلام الهى را تلقى كرد. بنابراين ، حتما بايد به يكى از سه طريق ياد شده
باشد. ظاهر قرآن آن است كه آدم عليه السلام كلمات از پروردگار خود تلقى كرد و
قرينه متصل يا منفصل بر تعيين صنف آن نيست ، و
دليل لبى متصل يا منفصل بر ضرورت قسم معين يا امتناع قسم معلوم ديگر ارائه نشده است
. بنابراين ، در عين امكان هر كدام از سه طريق ياد شده ، مى شود چنين استظهار كرد كه ،
تلقيه خداوند تلقى آدم عليه السلام بى واسطه بود؛ يعنى هيچ فرشته اى در اين
جريان سهم نداشت تا وساطت القاى كلمات را بر عهده گيرد؛ چنان كه هيچ حجابى در بين
نبود تا تلقيه مزبور از پشت چنين پرده حاجبى صورت پذيرد و هيچ پيكى براى تلقى
آدم عليه السلام گماشته نشد تا آدم عليه السلام كلمات مزبور را از آن پيك وحى الهى ،
تلقى كند. آنچه از اين شواهد استظهار مى شود اين است كه ، تلقيه الهى بدون حجاب و
ارسال رسول بود و تلقى آدم عليه السلام نيز بدون حجاب و واسطه بوده است .
شتاب آدم براى تحصيل رضاى خدا
تفريع تلقى كلمات و ذكر آن با فاء تفريع نشانه آن است كه آدم عليه السلام
پس از زلت ارتكاب مورد نهى ، فورا به لقاى كلمات مناسب رجوع و بازگشت رفت تا
خطاى خويش را جبران كند و خداى سبحان كه سريع الرضاست فورا بنده نائب خود
راپذيرفت و او را با رحمت ويژه مورد محبت خود قرار داد. از بدار آدم و شتاب وى براى
تحصيل رضاى الهى معلوم مى شود كه آثار وسوسه ابليس و
ازلال وى ، چندان رنگى نداشت و عتاب قهرآميز الهى نيز با سرعت رضا
مبدل به خطاب مهرآميز شد.
همان طور كه در تعليم اسماى الهى ، رمز و رازى تعبيه شده بود كه به استفهام
فرشتگان پاسخ مى داد و سوال اتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء(985) را
با جواب موجه ، پايان مى داد در كلمات تلقيه شده نيز راز و رمزى نهفته بود كه زلت
زدايى مى كرد و هرگونه ضلالت و عصيان و غوايت و نسيانى كه به آدم منسوب مى شد
با آب زلال چنان كوثرى شستشو مى يافت و با آن كوثر آدم محظى ، مجتبى و آدم عاصى
مهدى شد. اگر توبه اى كه در جمله فتاب عليه ، تبلور يافت ، توبه
اول الهى يعنى انعطاف ابتدايى لطف خدا باشد تا بنده آبق به مولا بازگردد و عبد
هارب به سوى خدا رجوع كند و انسان تبه كار، نادم گردد و به اراده
متحول شود، قراءت نصب آدم مناسب خواهد بود؛ يعنى كلمات تنبه بخش خدا آدم را تلقى
كرد و مهربانانه به استقبال وى رفت و او را نجات داد و اگر توبه مزبور، توبه دوم
باشد كه پس از رجوع بنده نادم به سوى خدا از طرف خدا
شامل حال انسان تائب مى شود در اين حال قراءت رفع آدم مناسب است .
به هر تقدير، قبول توبه آدم با مهر ناب بود و اصلا با قهر همراه نشد؛ زيرا خداى
سبحان گرچه توبه پذير است :ان الله هو
يقبل التوبه عن عباده (986) و اگر توبه بنده كار كمبودى داشته باشد خداوند از
آن مى گذرد (از اين رو در آيه مزبور، كلمه عن عباده براى افاده تجاوز و گذشت
از بندگان ملحوظ شده است ) ليكن گاهى حكيمانه انسان تائب را تنبيه مى كند و گاهى
رحيمانه او را مى نوازد.
نشانه اين تفاوت همان است كه در پايان برخى آيات قرآن كريم ، صفت توبه با وصف
حكمت الهى ياد مى شود؛ مانند:ولولا فضل الله عليكم و رحمته و ان الله تواب حكيم
(987) و در پايان برخى ديگر وصف توبه با صفت رحمت مقرون مى شود؛ مانند آيه
محل بحث :فتاب عليه انه هو التواب الرحيم و از آن جهت كه وصف رحيم از رحمت ويژه
الهى خبر مى دهد و خصوصيتى در آن است كه بهره همگان نمى شود معلوم مى گردد
برخى از انسان هاى تائب به ويژه آدم صفى عليه السلام از رحمت اختصاصى برخوردار
بوده است .
اولياى الهى جلال خدا را در ظل جمال او دريافت مى كنند و قهر عجين شده با مهر او را
تلقى مى كنند و اين تلقى نيز بدون درنگ پس از ترك اولى يا سهو طفيف و نسيان خفيف
غير مزاحم است و هرگز نعمت ولايت الهى ، عبد صالح را رها نمى كند و نشانه آن چنانچه
در آدم صفى مشهود است در يونس نبى عليه السلام نيز مى توان مشاهده كرد؛ زيرا خداوند
درباره وى فرمود:لولا ان تداركه نعمه من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم # فاجتبيه
ربه فجعله من الصالحين (988) يعنى اجتباى سريع خدا به سوى ولى حفى او رفت
و صلاح و جبايه ، بهره او شد.
سر افراد ضمير در عليه
گرچه آدم و حوا عليه السلام هر دو توبه كردند، ليكن ضمير در جمله فتاب عليه
مفرد است . شايد سر افراد ضمير در عليه اين باشد كه اولا، در سوره
اعراف كه مكى است و قبلا نازل شده از زبان آدم و حوا
نقل شده كه گفتند: ربنا ظلمنا انفسنا.... (989) بنابراين ، در سوره بقره
كه مدنى است و بعدا نازل شده نياز به ذكر توبه حوا عليه السلام نبود.
ثانيا، گاهى نام هاى متعددى در كلام مطرح است ، ولى چون
اصل كار و هدف يكى است ، ضمير به صورت مفرد ارائه مى شود؛ مانندوالله و رسوله
احق ان يرضوه (990) كه ضمير مفرد است با آن كه مرجع متعدد است ؛ چون قبلا نام
خداى سبحان و رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم برده شد، ليكن هدف واقعى واحد
است و رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم نيز كارى و هدفى جز دستور الهى و هدف
خدا ندارد.
ثالثا، افراد ضمير براى آن است كه يكى
اصل است و ديگرى فرع ؛ مانند آنچه در جريان موسى و خضر عليه السلام مطرح شد؛
زيرا يوشع بن نون ، حضرت موسى عليه السلام را همراهى مى كرد و هنگام
وصول به دريا و سوار شدن سه نفر در كشتى ، فقط از موسى و خضر عليه السلام با
فعل تثنيه ياد شده است :فانطلقا حتى اذ ركبا فى السفينه (991) و به صورت
ركبوا كه جمع است تعبير نشد؛ زيرا جناب يوشع ، تابع موساى كليم عليه
السلام بود، در جريان حضرت حوا نيز سر اين كه از توبه حوا عليه السلام سخنى
به ميان نيامده از باب تابع بودن حوا نسبت به خليفه خدا، يعنى حضرت آدم عليه
السلام و فرع بودن او در مجموع داستان است و هيچ دلالتى بر فرع بودن جنس زن نسبت
به جنس مرد ندارد كه تفصيل آن گذشت . (992)
رابعا، گرچه ظاهر عمل به طور تساوى به آدم و حوا استناد يافت و هر دو از درخت ممنوع
چشيدند و خوردند، ليكن تخلف آدم سنگنتر از ارتكاب حوا محسوب مى شد. از اين جهت
عناوينى مانند نسيان عهد، فقدان عزم و عصيان و غوايت
به آدم اسناد داده شد؛ چنان كه ظاهر توبه و تضرع و
توسل و استشفاع به طور متساوى به آدم و حوا اسناد داده شد، ليكن برخوردارى آدم در
تلقى كلمات و مبادرت به توبه و مانند آن كاملتر بود.
از اين لحاظ عناوينى از قبيل تلقى كلمات ، مورد توبه الهى قرار گرفتن
، مجتباى خدا شدن و مهدى شدن به آدم اسناد داده شد و اين
تحليل منافى آن نيست كه حوا عليهما السلام در همه عناوين منفى و مثبت ثبت شده با آدم
عليه السلام سهيم بوده است ، ليكن دركه امور منفى و نيز درجه امور مثبت در حوا كمتر از
دركات و درجات حضرت آدم عليه السلام در اين صعود و هبوط بوده است و همين تمايز
دركه و امتياز درجه ، مصحح افراد ضمير فعل يا ضمير شده است .
هماهنگى آيات قصه آدم عليه السلام
براى روشن شدن مطالب آيه و رفع توهم ناهماهنگى آن با آيه سوره اعراف
لازم است به امورى عنايت شود.
اولا، كلماتى كه آدم عليه السلام آنها را تلقى كرد در قرآن كريم تبيين نشده و آنچه در
سوره اعراف آمده مى تواند در حد خود برخى از مصاديق آن باشد، نه تمام
مصداق آن . پس كلمات مزبور منحصر در جمله ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و
ترحمنا لنكونن من الخاسرين (993) نيست .
ثانيا، كلمات تلقى شده سهمى در توبه آدم داشته است ؛ زيرا ظاهر آيه
محل بحث اين است كه توبه الهى با تلقى كلمات ياد شده همراه بود و كلمات آيه سوره
اعراف بيانگر توبه آدم و حواست و خداوند آن را پس از
نقل رد نكرده ، بلكه طبق آنچه در آيه محل بحث ، خود را به دو صفت ممتاز تواب و
رحيم ستوده بيانگر آن است كه آنچه قبلا در مكه در سوره اعراف ياد
كرده است قبولى آن را بعدا در مدينه در سوره بقره بازگو كرده است .
ثالثا، تلقى كلمات كه هماهنگ با توبه و پذيرش آن بوده
قبل از هبوط به زمين صورت گرفته است ؛ زيرا طبق آنچه قبلا در مكه در سوره اعراف
نازل شد اين بود كه بعد از استرحام ، دستور هبوط صادر شده است و آنچه بعدا در
مدينه در سوره بقره آمده اين است كه تلقى كلمات مناسب با توبه و دريافت
اوصاف اميد بخش تواب و رحيم
قبل از امتثال امر به هبوط بوده است ؛ زيرا گرچه در آيه 36 سوره بقره دستور
ابتدايى به هبوط صادر شده ولى در آيه 37 آن ، جريان تلقى كلمات و توبه طرح
شده است . آنگاه در آيه 38 آن ، امر نهايى به هبوط صادر شده ، كه
امتثال خارجى را به همراه داشت .
بنابراين ، تمام جريان تلقى كلمات و توبه الهى را بايد مناسب با
قبل از هبوط تفسير كرد تا مناسب با آن نشئه باشد، نه بعد از هبوط به زمين تا محكوم
قوانين عالم اعتبار و احكام دنيا باشد و اما جريان تلقى كلمات كه آيا آدم و حوا هر دو آنها
را تلقى كردند يا خصوص حضرت آدم عليه السلام در بحث قبلى گذشت .
رابعا، حضرت استاد علام طباطبايى قدس سره فرموده اند كه ،
محتمل است كلمات تلقى شده در آيه محل بحث همان كلماتى باشد كه در سوره اعراف
از آدم و حوا عليهما السلام نقل شده است ، ليكن وقوع كلمات ياد شده : قالا ربنا
ظلمنا انفسنا... (994) پيش از امر به هبوط در سوره اعراف و وقوع تلقى
آنها پس از امر به هبوط در اين سوره (بقره ) مساعد
احتمال مزبور نيست . (995) با تامل در هماهنگى دو سوره در اين كه امر نهايى به هبوط
پس از نقل تلقى كلمات و پس از تكلم به كلمات ويژه بوده است ، معلوم مى شود كه مساعد
خواهد بود. البته قطع به وحدت كلمات آسان نيست ، ليكن
احتمال اتحاد آنها در حد يك تفسير مقبول ، معقول است .
لطايف و اشارات
1 تمام و نقص تلقى
همان طور كه تبيين اصل تلقى و نيز تحليل درجه ويژه آن مربوط به دريافت صحيح
معناى كلمات و ادراك درست نحوه خاص آن است ، تمام و نقص تلقى نيز به تمام و نقص
كلمات خواهد بود.
در مكتب اماميه تمام كلمات حق و نافع ، به كلمه توحيد بر مى گردد و تماميت كلمه توحيد
مشروط به تولى ولايت توحيد مداران واقعى ، يعنى
اهل بين عصمت و طهارت علهيم السلام است و حديث سلسله الذهب ثامن الحجج عليه
السلام سند گويا اشتراط تماميت كلمه توحيد به ولايت توحيد مداران حقيقى است . از اين
رو در همه مراحل هستى ، ظهور تام توحيد خداى سبحان در مظهر خليفه
كامل ، يعنى اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام است كه نور واحدند و كثرت قالب آنان
منافى وحدت قلب آنان نيست و چون تماميت تحصن و ورود در حصن توحيد، به پذيرش
ولايت موحدان ناب است ، آدم صفى عليه السلام در ساق عرش خدا، گذشته از كلمات
توحيد، اسماى موحدان كامل ، يعنى حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و على عليه
السلام و فاطمه و حسن و حسين (عليهم افضل صلوات المصلين ) را زيارت كرده است و چنين
تلقى كرد كه در ظل توسل و استشفاع به مسماهاى اين اسما، نيايش توحيد او سودمند
خواهد بود. از اين رو به همه آن ذوات مقدس متوسل شد.
متاسفانه همان طور كه برخى از مسلمانان ، تصليه را ابتر كرده و با صلوات بتراء،
فقط بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درود مى فرستند و نام
اهل و آل او را حذف مى كنند در توسل و استشفاع آدم صفى عليه السلام نيز نام
اهل رسول اكرم و آل معصوم او را در ساق عرش ناديده گرفتند و با
توسل ابتر و شفاعت بتراء، جريان تلقى آدم عليه السلام را تحرير كرده اند و آنچه در
كشف الاسرار و عده الابرار اثر خواجه عبدالله انصارى و نيز آنچه در روح
المعانى فى تفسير القرآن العظيم والسبع المثانى اثر شهاب الدين سيد محمود
آلوسى بغدادى آمده است از اين قبيل است كه بين
رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم و آل او تفريق و تفكيك كردند و چنين گفتند:
آدم بر ساق عرش نبشته ديد: لا اله الا اله محمد
رسول الله ، چون در زلت افتاد مصطفى را شفيع گرفت و گفت : خداوندا به حق محمد كه
مرا بيامرزى .(996)
2 توبه عبد محفوف به دو توبه خداست
شكى نيست كه توبه عبد به معناى بازگشت او به سوى خداوند از طريق تضرع و اظهار
اطاعت و انقياد، پس از ارتكاب گناه است ، ليكن توبه خداوند كه به معناى لطف و عنايت و
توجه او به بنده عاصى است به دو صورت تحقق مى يابد: نخست از طريق الهام توبه
به عبد و ديگر از طريق قبول توبه عبد.
حاصل اين كه ، براى خداوند دو توبه وجود دارد كه توبه عبد در ميان آن دو توبه قرار
دارد و محصور و محفوف به آن دو فيض است و آنچه در سوره توبه آمده كه
خداوند توبه را به بندگانش الهام كرد تا آنان توبه كنند و برگردند: ثم تاب
عليهم ليتوبوا (997) اشاره به توبه
اول خداوند و آنچه در آيه محل بحث وارد شده : فتاب عليه و در
ذيل آن نيز به عنوان تواب و رحيم
تعليل گرديده ، اشاره به توبه دوم خداوند است .(998)
البته با توجه به اين كه توبه دوم خداوند همانند توبه عبد، متضمن معناى رجوع است
بايد به گونه اى معنا شود كه مفهوم بازگشت را در بر داشته باشد؛ مانند اين كه
گفته شود پس از توبه عبد، خداوند به رحمتى كه بر اثر گناه ، از بنده اش سلب
كرده بود بر مى گردد كه طبعا لازمه اش قبول توبه عبد است و اين كه گفته شود
توبه دوم خداوند همان قبول توبه عبد است و به همين مقدار بسنده شود، حق مطلب ادا نمى
شود؛ گرچه فى الجمله صحيح است ، ولى براى صحيح بالجمله ، نيازمند به
تكميل است .
به هر تقدير، توبه اول خداوند كه همان رحمت و لطف مخصوص الهى در حق بنده گناه
كار است ، وقتى به سوى بنده اش منعطف مى شود، او را بيدار مى كند و به حركت و
انابه به سوى خدا وا مى دارد؛ يعنى تا خدا عنايت نكند بنده توفيق توبه نمى يابد و
چنين نعمتى شامل حال او نمى شود. پس هر جا تبه كارى تائب شد و نعمت بازگشت به
مبدا هستى بهره او شد بايد بداند كه حتما لطف الهى
شامل حال او شده است ؛ زيرا همه نعمت ها از خداست :
و ما بكم من نعمه فمن الله (999) و تا نفحه رحمانى و نسيم قدسى از جانب او
نوزد انسان تبه كار از خواب غفلت بيدار نمى شود.
اگر انسان خفته اى كه در بيان مبارك امير المومنين على عليه السلام به او خطاب شده
است :يا ايها الانسان ... ام ليس من نومتك يقظه (1000) بخواهد بيدار شود و
مشمول اين گونه نفحات گردد، بايد مطابق آنچه از
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده :ان لربكم فى ايام دهركم نفحات الا
فتعرضوا لها ولا تعرضوا عنها(1001) خود را در معرض اين نفحات قرار داده ، از
آن روى برنگرداند؛ زيرا اين بيان نشان مى دهد كه ممكن است خداوند نسبت به كسى
توبه را الهام كند و نفحه و نسيم رحمانى خود را بوزاند و در عين
حال انسان گنه كار آزاد و مختار، آن را نپذيرد و از آن روى گردان شود.
3 توبه و آراى متكلمان
توبه ، مشترك معنوى است و معناى جامع آن همان رجوع است . گرچه رجوع بنده به خدا
مصداقا غير از رجوع خدا به بنده است ، ليكن اين تغاير مربوط به خصوصيت هاى مصداق
است كه با حرف جر و صله هاى گونا گون از باب تعدد
دال و مدلول استظهار مى شود و آنچه در برخى تفاسير مانند تفسير فخر رازى آمده است
كه توبه ، لفظى است مشترك (1002)، بايد مقصود آنان اشتراك معنوى
توبه باشد.
توبه غير از اعتذار است ؛ زيرا تبه كارى كه خود را معذور مى داند اعتذار مى كند، ولى
تائب ، گناه خود را بدون عذر مى داند؛ چنان كه خصوصيت توبه غير از ويژگى انابه
است ؛ هر چند ممكن است هر كدام از اين دو در جاى ديگرى
استعمال شود. تفاوت توبه و انابه را مى توان از كلام امام سجاد عليه السلام استشهاد
كرد؛ زيرا آن حضرت عليه السلام چنين فرمود:اللهم ان يكن الندم توبه اليك فانا
اندم النادمين و ان يكن الترك لمعصيتك انابه فانا
اول المنيبين (1003). كه در اين نيايش عزم بر ترك گناه در آينده ، انابه ناميده
شده است . البته فرق هاى ظريفى بين عناوين مطروح ، در كتاب هاى اخلاق بازگو شده
است كه نقل و نقد آن از رسالت اين كتاب بيرون است .
براى توبه تام و كامل ، شرايط و عناصر شش گانه محورى در كلام حضرت امير
المومنين عليه السلام آمده است كه همان امور شش گانه ، از ذوالنون مصرى نيز
نقل شده است (1004) و تفاوت اندك بين دو
نقل ، مضر به وحدت محتوا نيست .
گرچه فرق جوهرى بين عناوينى از قبيل قابل التواب ، تائب نيست ،
ليكن بر فرض توقيفى بودن اسماى الهى اطلاق تائب بر خداوند از باب تسميه نه
وصف ، خالى از محذور نيست (1005)؛ چون چنين اسمى بر خداوند اطلاق نشده است .
برخى از كارها فقط مقدور خداوند و نيز منحصر به حق الهى است ؛ مثلا ايجاد جاذبه و
گرايشس به توبه كه تصرف خاص در قلب عاصى است فقط ميسور مقلب القلوب است
؛ چنان كه پذيرش توبه تائب ، و عفو يا تخفيف كيفراو، منحصرا حق خداست و آنچه از
برخى احبار و رهبان به عنوان قبول توبه ، ماثور است مازور خواهند بود.
بحث درباره حقيقت توبه و اين كه توبه بدون عناصر محورى سه گانه علم و
حال و فعل حاصل نمى شود، بر عهده فن اخلاق است . آنچه تعرض
اجمالى آن در اين جا لاذم و داورى كوتاه بين آراى صاحب نظران لازم است اين است كه آيا
قبول توبه بر خداوند لازم است يا نه و معناى لزوم و عدم لزوم آن چيست .
تحليل مطالب مزبور در طى امور آتى است :
الف : منكران تحسين و تقبيح عقلى ، عقل را از سمت قضا و داورى در اين گونه معارف
منعزل مى دانند. از اين رو عقل فتوايى درباره وجوب يا عدم وجوب
قبول توبه تائب بر خداوند ندارد و زمان تحسين و تقبيح در دست
نقل است و نقل جز وعده قبول توبه ، چيزى را به خداوند اسناد نداده است . از اين رو اين
گروه ، قبول توبه را تفضل محض مى دانند. (1006)
ب : مثبتان تحسين و تقبيح عقلى ، برخى مفرطند و بعضى
معتدل . اهل افراط گروه اعتزالند كه قبول توبه را خداوند واجب مى دانند (يحب على الله )
و ترك آن را قبيح مى شمارند (يقبح على الله ).
غافل از اين كه ، موجود نامتناهى و حق محض و هستى صرف ، مقهور هيچ قانونى قرار نمى
گيرد؛ زيرا هر قانون تا موجود نباشد، هر چند در وعاى مناسب خود، قدرت حكومت ندارد و
هر موجودى غير از خداى سبحان ، ممكن است و هر ممكنى مخلوق و مقهور خداست . بنابراين ،
فرض صحيح ندارد كه موجود مقهور خدا، حاكم و قاهر بر او باشد.
ج : گروهى از معتقدان به حسن و قبح عقلى با
استدلال به بعضى از ظواهر نقلى ، قبول توبه را
تفضل دانسته و هيچ گونه ضرورت وجوبى براى آن
قائل نيستند و مرحوم امين الاسلام طبرسى را مى توان از اين گروه دانست ؛ زيرا وى گوچه
مانند اشاعره ، منكر تحسين و تقبيح عقلى نيست ، ليكن با
استدلال به ذيل آيه فاغفر للذين تابوا واتبعوا سبيلك و قهم عذاب الجحيم
(1007) قبول آن را تفضل دانسته است ؛ چون در امر ضرورى و شى واجب و حتمى ،
نيازى به مسالت نيست ؛ زيرا بدون مسالت نيز خداوند آن را حتما انجام مى داد. (1008)
د: گروهى كه معتقد به ضرورت تاثير توبه و وجوب اثر مترتب بر آن هستند به
استدلال نقلى مزبور پاسخ داده اند و محتواى آيه مورد
استدلال را به وجوهى توجيه كرده اند و مرحوم صدر المتالهين را مى توان از اين جماعت
محسوب كرد؛ زيرا وى پس از نقل كلام امين الاسلام قدس سره آن را چنين نقد مى كند:
اولا، سوال و درخواست نه براى آن است كه ترتب اثر توبه بر آن ضرورى نيست ،
بلكه براى آن است كه بنده تائب در اجتماع شرايط
قبول در توبه خود، شك دارد و هرگز ضرورت امر واقعى با شك در مقام اثبات و تحقق
شرايط آن منافات ندارد. ثانيا، سوال در همه موارد، براى درخواست تحقق
مسوول عنه نيست ، بلكه گاهى با قطع به تحقق آن مطلب باز
سوال مطرح است ؛ براى اين كه مصلحت در خود
سوال است ؛ چون در خود سوال اظهار انكسار و فروتنى
سائل مطرح است ، كه همين شكستگى و فروتنى در ساحت مولاى مطلق ، محبوب است و از
طرفى بسط كلام و درازگويى و اطاله سخن با محبوب واقعى و عرض نياز در حضور او
مطلوب است ؛ چنان كه درباره جمله قرآنى ربنا لا تواخذنا ان نسينا او
اخطانا(1009)
طبق برخى از وجوه همين مطلب را گفتند. (1010)
ه : گروهى كه قائل به ضرورت ترتب اثر توبه بر آنند عصاره كلام آنان را مى
توان در طى چند اصل چنين تحرير كرد.
اصل اول : نظام هستى بر مدار عليت و معلوليت تامين مى شود؛ يعنى براى هر پديده
امكانى علتى است و هر چيزى با اجتماع شرايط و عناصر محورى عليت ، علت نام تام چيز
معين ديگرى است .
اصل دوم : همان طور كه پديد آمدن معلول بدون علت
محال است ، تخلف آن از علت تام خود، ممتنع خواهد بود، به طورى كه انفكاك هر كدام از
ديگرى مستحيل است .
اصل سوم : عليت علت تام يا با دليل تجربى يا رياضى يا فلسفى يا
نقل قطعى و معتبر ثابت مى شود.
اصل چهارم : طبق ادله نقلى معتبر در فضاى شريعت ، برخى از امور علت تام بعض معين از
امور خاص است ؛ علتى كه فضاى حكمت عملى آن را
تحمل مى كند.
اصل پنجم : معناى ضرورت قبول توبه و وجوب پذيرش آن چيزى نيست كه معتزله بر
آنند؛ زيرا وجوب على الله سخن صائبى نيست ؛ چنان كه چنين مطلبى با مكتب
اشاعره هماهنگ نيست ؛ زيرا اينان نظام على و معلولى و رابطه ضرورى بين اشياى امكانى
نسبت به يكديگر را نمى پذيرند، بكه مقصود از وجوب
قبول توبه و تفضلى نبودن آن اين است كه توبه واجد شرايط سبب تام
قبول و ترتب بر قبول بر آن ، واجب و ضرورى است ، همان طور كه ترتب پاكيزگى
بر شستن با صابون ضرورى است و ترتب رفع تشنگى بر نوشيدن آن واجب است ؛
زيرا خداوند، طاعت را سبب تكفير گناه قرار دارد و حسنه را سبب محو سيئه ساخت و قدرت
الهى در تنگناى چنين كارى نبوده است ، ليكن مشيئت الهى چنين تعلق گرفته است كه امور
ياد شده را سبب اشياى مزبور قرار دهد.
پس حتما بايد اين چنين شود. (1011) آنچه در تبيين و
تكميل مطلب ياد شده مى توان گفت اين است كه ، صعوبت فتوا در سنجش اثر با موثر
نيست ، بلكه در ارزيابى صدور آن از خداى سبحان است ؛ يعنى محور اساسى كلام اين
است كه آيا خداوند بايد توبه واجد شرايط
قبول را بپذيرد يا نه ، به طورى كه پذيرش توبه تام و
كامل و نصوح و جامع همه شرايط قبول ، نسبت به خداوند سبحان
تفضل محض باشد، نه بيش از آن .
آنچه معتزله بر آنند وجوب پذيرش توبه كامل بر خداست و اشاعره
قبول توبه كامل را تفضل محض مى دانند. شيخ مفيد و شيخ طوسى قدس سره مبناى
تفضل را پذيرفته اند و علامه حلى در برخى از كتابهاى كلامى خويش
تفضل را ترجيح داده و محقق طوسى در برخى نوشتارهاى خود چون تجرد توقف كرده و
مرحوم شيخ بهائى در اربعين خود نظر مفيد و طوسى قدس سره را استظهار كرده و
دليل وجوب قبول را مدخول و معيب دانسته است .(1012)
با اين تفصيل نمى توان بدون تفكيك نهايى عناوين و موضوعات مختلف بحث ، فتوا داد و
آن نظر نهايى را گرچه مى توان از ثناياى سخن
منقول از صدر المتالهين استفاده كرد، ليكن چون نكته محورى آن ، ميراث گران سنگ شيخ
رئيس قدس سره است و خود صدر المتالهين اين نكته فاخر را از آن حكيم سترگ به ارث
برده است و هماره در برابر آن تخضع علمى داشته و به حق شناسى مى پردازد لازم است
آن را به صورت يك اصل لازم ملحوظ داشت و آن همان فرق دقيق بين واجب على الله
و واجب عن الله است ؛ يعنى قبول توبه نصوح و انابه تام و ندم
كامل به عنوان امرى قطعى و ضرورى از خداوند صادر خواهد شد، نه آن كه به خداوند
لازم است چنين كند.
مثلا، صدور عدل واجب از خداست ، نه واجب بر خدا و صدور ظلم ممتنع از
خداست ، نه ممتنع بر خدا و در جريان پذيرش توبه ، چنين تفضلى
از خداوند ضرورى است ، نه آن كه براو ضرورى و واجب باشد و هرگز
اشتمال آيه محل بحث بر عنوان رحيم در كنار تواب توان
حل چنين معضل كلامى را ندارد؛ زيرا در آيه ديگر، چنان كه قبلا گذشت ، عنوان حكيم
كلمه تواب را همراهى كرده است . پس آنچه آلوسى آن را نشانه
تفضل قرار داد گرچه نسبت به اصل قبول فاضلانه خدا كه فوق
قبول عادلانه اوست رواست ، ليكن نسبت به مبحث كنونى كه
اصل قبول ، داير بين تفضل و ضرورت كلامى است صائب نيست .
بحث روايى
1 چگونگى توبه آدم عليه السلام و دريافت كلمات الهى
عن احدهما عليه السلام فى قوله تعالى فتلقى ادم من ربه كلمات
قال : لا اله الا انت سبحانك و بحمدك ، عملت سوءا و ظلمت نفسصى فاغفر لى وارحمنى و انت
ارحم الراحمين . لا اله الا انت سبحانك اللهم و بحمدك عملت سوءا و ظلمت نفسى فتب على انك
انت التواب الرحيم (1013).
عن الصادق : ان آدم عليه السلام لما اصاب الخطيئه كانت تو بته ان
قال : اللهم ان اسئلك بحق محمد و آل محمد لم غفرت لى فغفر الله له ...
(1014)
عن ابى عبدالله عليه السلام :... ان آدم و حوا تمنيا منزله
اهل البيت عليه السلام فلما اراد الله عزوجل ان يتوب عليهما جاء هما
جبرئيل فقال لهما: انكما انما ظلمتما انفسكما بتمنى منزله من
فضل عليكما، فجزاوكما قد عوقبتما به من الهبوط من جوار الله
عزوجل الى ارضه ، فاسئلا ربكما بحق الاسماء التى رايتموها على ساق العرش حتى
يتوب عليكما. فقالا: اللهم انا نسئلك بحق الاكرمين عليك : محمد و على و فاطمه و الحسن و
الحسين والائمه عليه السلام ، الا تبت علينا و رحمتنا، فتاب الله عليهما انه هو التواب
الرحيم . (1015)
عن مفضل بن عمر عن الصادق عليه السلام : سالته عن قوله تعالى : و ان ابتلى
ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن ما هذه الكلمات ؟
قال عليه السلام : هى الكلمات التى تلقاها آدم من ربه . فتاب عليه و هو انه
قال : يا رب ! اسئلك بحق محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين ، الا تبت على ، فتاب
الله عليه انه هو التواب الرحيم . (1016)
عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم :... و اما صلاه المغروب فهى الساعه التى
تاب الله عزوجل فيها على آدم و كان بين ما اكل من الشجره و بين ما تاب الله عليه
ثلاثماه سنه من ايام الدنيا و فى ايام الاخره يوم كالف سنه ما بين العصر والعشاء.
فصلى آدم ثلاث ركعات : ركعه لخليئته و ركعه لخطيئه حواء و ركعه لتوبته .
فافترض الله عزوجل هذه الثلاث ركعات على امتى و هى الساعه التى يستجاب فيها
الدعاء. فوعدنى ربى عزوجل ان يستجيب لمن دعاه فيها.(1017).
عن ابى جعفر عليه السلام : الكلمات التى تلقيهن آدم من ربه فتاب عليه و هدى ،
قال : سبحانك اللهم و بحمدك انى عملت سوء و ظلمت نفسى فاغفر لى انك خير
الغافرين . اللهم انه لا اله الا انت سبحانك و بحمدك انى عملت سوءا و ظلمت نفسى فاغفر
لى انك انت الغفور الرحيم . (1018)
عن الصادق عليه السلام :... فلما تاب الى الله من حسده و اقر بالولايه ودعى بحق
الخمسه : محمد و على و فاطمه و الحسن و الحسين ، غفر الله له و ذلك قوله : فتلقى ادم من
ربه كلمات . (1019)
عن على عليه السلام : الكلمات التى تلقيها آدم من ربه ،
قال : يا رب ! اسئلك بحق بحمد، لما تبت على .
قال : و ما علمك بمحمد؟ قال : رايته فى سرادقك الاعظم مكتوبا و انا فى الجنه .
(1020)
عن ابن عباس : سئلت النبى صلى الله عليه و آله و سلم عن الكلمات التى تلقيها آدم
من ربه فتاب عليه ؛ قال صلى الله عليه و آله و سلم : سئله بحق محمد و على و فاطمه و
الحسن و الحسين الا تبت عليه . فتاب عليه . (1021).
فى قوله فتلقى ادم من ربه كلمات ...
قال : ربنا ظلمنا انفسنا و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكومن الخاسرين .(1022).
عن رسول
الله صلى الله عليه و آله و سلم : ان الله حين اهبط آدم الى الارض امره ان يحرث بيده
فياكل من كده بعد الجنه و نعيمها. فلبث يجار و يبكى على الجنه مائتى سنه ، ثم انه
سجد لله سجده فلم يرفع راسه ثلثه ايام و لياليها، ثم
قال : اى رب الم تخلقنى ؟ فقال الله ، قد فعلت ،
فقال : الم تنفخ فى من روحك ؟ قال : قد فعلت
قال : الم تسكنى جنتك ؟ قال : قد فعلت ، قال : الم تسبق لى رحمتك غضبك ؟
قال الله : قد فعلت فهل صبرت او شكرت ؟
قال آدم : لا اله الا انت سبحانك انى ظلمت نفسى فاغفر لى انك انت الغفور الرحيم . فرحمه
الله بذلك و تاب عليه انه هو التواب الرحيم . (1023)
عن ابى عبدالله عليه السلام : الكباون خمسه : آدم و يعقوب و يوسف و فاطمه بنت محمد
صلى الله عليه و آله و سلم و على بن الحسين عليه السلام . فاما آدم فبكى على الجنه
حتى صار فى خديه امثال الاوديه ... (1024)
عن الباقر عليه السلام :... فلبث يجار (رفع صوته بالدعاء) و يبكى على الجنه
ماتى سنه ثم انه سجد لله سجده فلم يرفع راسه ثلثه ايام وليهاليها... (1025)
.
عن الصادق عليه السلام :... فبقى آدم اربعين صباحا ساجدا يبكى على الجنه
فنزل جبرئيل ...(1026)
قال ابن اسحاق لابن عباس : ما الكلمات التى تلقى آدم من ربه ؟
قال : علم شان الحج ، فهى الكلمات (1027) .
عن ابى عبدالله عليه السلام : ان الله تبارك و تعالى عرض آدم فى الميثاق ذريته .
فمر به النبى صلى الله عليه و آله و سلم و هو متكى على على عليه السلام و فاطمه
عليها السلام تتلو هما و الحسن و الحسين عليه السلام يتلوان فاطمه ؛
فقال الله : يا آدم ! اياك ان تنظر اليهم بحسد اهبطك من جوارى .
فلما اسكنه الله الجنه ، مثل له النبى و على و فاطمه و الحسن و الحسين (صلوات الله
عليهم ) فنظر الهيم بحسد، ثم عرضت عليه الولايه فانكرها فرمته الجنه باوراقها.
فلما تاب الى الله من حسده و اقر بالولايه و دعا بحق الخمسه : محمد و على و فاطمه و
الحسين و الحسين (صلوات الله عليهم ) غفر الله له و ذلك قوله فتلقى ادم من ربه كلمات
...(1028).
اشاره : با صرف نظر از ضعف اسناد احاديث مزبور بر اثر
ارسال و غير آن ، مطالبى را مى توان درباره آنها بازگو كرد.
الف : دعا و توسل و استشفاع حضرت آدم و حوا عليها السلام
قبل از هبوط به زمين بوده است و هرگونه دعا و توسلى كه پس از هبوط واقع شده باشد
منافاتى با آنچه قبلا واقع شده ندارد، ليكن
اصل تلقى كلمات و نيايش و توسل به آنها قبلا واقع شده است .
ب : همان طور كه در اثناى لطايف و اشارات گذشت هيچ يك از اين احاديث
دليل بر حصر كلمات در محتواى آنها نيست تا هر كدام نافى ديگرى باشد. از اين رو
پذيرش همه آنها بدون محذور است .
ج : آگاهى آدم از اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام در مرحله اخذ ميثاق از ذريه و
تمثل آنان براى آدم در بهشت با شهود اسامى آن ذوات نورانى در ساق عرش الهى ،
منافى نيست ؛ گرچه جريان حسد مذموم نيازمند به توجيه است ، كه قبلا ارائه شد.
د: جريان تمثل كه از بحث هاى كليدى معارف قرآنى است براى پى بردن به برخى از
اسرار ملكوتى راهگشاست و لازم است از آن در موارد مناسب استفاده كرد.
قلنا اهبطوا منها جميعا فاما ياتينكم منى هدى فمن تبع هداى فلا خوف عليهم ولا
هميحزنون (38) و الذين كفروا و كذبوا بايتنا اولئك اصحب النار هم فيها خلدون
(39)
|