طـبـرى بعد از اين پرسشها كه شواهد آنها را تاييد مى كند در پاسخ مى گويد: آنچه شماگفتيد و بـراى مـا و شما نقل كرده اند و همچنين , اخبارى از اين قبيل - كه ذكر تمام آنهاباعث طول كلام
مى شود - حاكى از آن است كه در قرآن كلمات غير عربى نيز وجوددارد.
لكن گفته كسانى كه اين
مـوارد را ذكر كرده اند خارج از آنچه ما مى گوييم نيست , زيراآنها نگفته اند كه در اين كلمات [غير
عـربـى ] اصـلا در سـخن عربها نبوده و قبل از نزول قرآن عربها آشنايى با آنها نداشته اند, تا خلاف
گـفـتـه ما باشد, بلكه بعضى از آنها گفته اند:فلان كلمه به زبان حبشى يا عجمى , معنايش فلان
اسـت و امـكـان ايـن كـه چند لفظ درزبانهاى گوناگون داراى يك معنا باشند, منكر نشده اند و
گـفتار كسى كه مى گويد: درقرآن از هر لغتى چيزى وجود دارد, خدا مى داند اين است كه در
قـرآن الـفاظى وجوددارند كه در زبان عرب و امتهاى ديگر يك معنا دارند, به همان ترتيبى كه ما
قـبـلا يادآورشديم , زيرا بر هيچ صاحب انديشه درستى كه قرآن را خوانده و حدود آن را شناخته و
بـه آن اعـتـقاد دارد جايز نيست كه اعتقاد پيدا كند: بعضى از واژه هاى قرآن عربى , بعضى فارسى ,
بـعـضـى قبطى و بعضى حبشى باشد, با اين كه خداوند در قرآن فرموده است كه ماقرآن را عربى
قرار داديم .
آن گـاه طـبـرى اعتراضات وارد شده را مبنى بر اين كه در قرآن كلمات فارسى , حبشى و غيرآن
وجـود دارد مـورد بـحـث قرار داده و گفته است : درست است , اما وقتى كه اين كلمات به دست
عربها رسيده آنها را تعريب كرده اند, وى در برابر اعتراض آنها كه مى گويند: فرق بين نظريه شما و
نظريه مخالفان شما چيست ؟ مى گويد: اين كلمات و كلمات مشابهشان در اصل عربى بوده اند, اما
بعدها كه در ميان ملتهاى ديگر رايج شده , آنها اين واژه ها رادر ميان سخنان خود به كار برده و به
اسلوب زبان خود در آورده اند.
((416))3>
بديهى است كه طبرى كوشش مى كند تا هر شبهه اى را كه حكايت از داخل شدن لفظى غير عربى
در قـرآن دارد, نـفـى كند.
با توجه به اين كه وجود كلمات غير عربى در قرآن وتغيير آنها بر طبق
قاعده تعريب , زياد به عربى بودن قرآن و اصالت آن ندارد.
طـبـرى پس از آن كه به دفاع از عربى بودن الفاظ قرآنى اطمينان پيدا مى كند به بخش ديگرى از
بحث لغوى در قرآن پرداخته و فصلى را تحت عنوان گفتار درباره لغتى ازلغتهاى عرب كه قرآن
با آن نازل شده است گشوده و گفته است : حال كه با دليل كافى براى اهل استدلال , ثابت كرديم
كه گفته آنان كه مى گويند خداى عز وجل , تمام قرآن را به زبان عربى نازل كرده و نه به زبانهاى
ساير ملتها, درست است و سخن آنان كه گمان كرده اند: بعضى از واژه هاى آن , عربى نيست , باطل
اسـت , مـى گـوييم : اكنون كه تمام قرآن عربى است به كدام لهجه از لهجه هاى عربى است , آيا به
بـرخـى از لهجه ها نازل شده به تمام آنها؟ زيرا زبان عربى اگر چه شامل تمام لهجه ها مى شود, اما
لـهجه ها از نظر شيوه بيان و گويش و كلام با هم متفاوتند؟ در جواب اين پرسش گفته مى شود:
چون خداوند به بندگانش خبر داده كه قرآن عربى است و به زبان عربى مبين نازل شده است و از
ديگرسوى اين احتمال كه به بعضى از لهجه ها باشد و يا تمام آنها وجود دارد, راهى نداريم جزتوسل
بـه بـيان پيامبر اكرم (ص ) كه قرآن بر او نازل شده و از جمله آنها حديث خلاد بن اسلم است كه از
انـس بن عياض و او از ابوحازم و او از ابوسلمه نقل كرده و او گفته است :اين حديث را از كسى جز
ابـوهريره نشنيدم كه رسول خدا فرمود: قرآن به هفت لغت :[زبان يا لهجه ] نازل شده است , و سه
مرتبه فرمود: پس جدال در قرآن كفر است .
بنابراين , هر چه از آن را مى دانيد به آن عمل كنيد و هر
چه را نمى دانيد, آن را به عالم قرآن وابگذاريد.
((417))3>
آن گـاه طـبرى پس از آن كه روايات زيادى درباره مساله حرفهاى هفتگانه (كه قرآن به آنهانازل
شـده ) آورده , مى گويد: (بر طبق اين روايات ) بروشنى ثابت مى شود كه قرآن به بعضى از زبانهاى
عـربـى نـازل شده نه به تمام آنها, زيرا معلوم است كه زبانها و لهجه هاى عربى از هفت زبان بيشتر
است و به حدى است كه احصا نمى شود ((418))3>
و چون طبرى به اين نتيجه رسيده است كه قرآن
بـه لغت بعضى از ملل عربى نازل شده است - كه اين خود به طور معمول سوال برانگيز است - اين
سـوال را مـطرح كرده است كه اگر كسى بگويد: هفت زبان عربى كه قرآن به آنها نازل شده كدام
اسـت و آيـا بـه آنـها علم دارى ؟مى گوييم : نيازى به شناختن لغات مختلفى كه قرآن به آنها نازل
شده نيست , زيرا به فرض اين كه آنها را بشناسيم امروز قرآن را - به عللى كه در قبل ذكر كرديم -
به آن لهجه هاى نمى خوانيم .
و گفته شده است .
پنج كلمه آن از باقيمانده [فرزندان ] قبيله هوازن
اسـت و دوكـلـمـه آن از قـريـش و خـزاعـه مى باشد.
همه اين اخبار, از ابن عباس نقل شده , ولى
نـمـى تـوان بـه آنها استدلال كرد, زيرا كسى كه از ابن عباس نقل كرده كه بعضى از لغات قرآن به
زبان (قبيله ) هوازن است , كلبى مى باشد كه او نيز از ابوصالح نقل كرده است و كسى از او نقل شده
اسـت كه دو قسم از هفت زبان به لهجه قريش و خزاعه است , قتاده مى باشد و قتاده ,ابن عباس را
نديده و چيزى از او نشنيده است .
((419))3>
خـلاصه اين كه قرآن , هم مفرداتش و هم تركيباتش عربى است و اين بحث اگر چه مربوطبه علم
بـلاغت است و در مباحثات بلاغى به منظور اثبات اعجاز قرآن به طور مستدل بيان مى شود, اما از
جـهـت ديـگـر نيز بحث درباره آن گاهى به جلو در تفسير متن قرآن به حساب مى آيد, زيرا براى
فـهـميدن معانى كتاب مقدس قرآن اين گونه بحثها لازم است ,خواه بلاغى باشد و يا لغوى , و اين
كه طبرى در تعيين لهجه هاى هفتگانه اى كه قرآن باآنها خوانده مى شود تامل كرده به اين منظور
بـوده اسـت كـه نـتيجه بگيرد كه آنچه امت اسلامى به آن اجتماع دارند همين قرائتى است كه در
قرآن عثمانى نوشته شده و آن هم لغت قريش است و همان لهجه اى است كه حضرت محمد(ص ):
امين وحى خداوندقرآن را به همان لهجه به مردم ابلاغ مى كرد.
سـپس طبرى در ضمن كلماتى مطالبى را كه قبلا به طور تفصيل بيان كرده بود تثبيت مى كند و
بـه طـور خلاصه مى گويد: ما در استدلال بر اين كه تمام قرآن عربى است و به زبان بعضى از ملل
عـربـى نـازل شـده , نـه به زبان همه آنها و درباره اين كه قرائت مسلمانان امروز و قرآنهايى كه در
دسـت آنـهـاست , به بعضى از زبانهايى است كه قرآن به آنها نازل شده نه به همه آنها و نيز راجع به
بـيان آنچه از نور و برهان و حكمت كه قرآن مشتمل برآنهاست و همچنين در توضيح امر و نهى و
حلال و حرام و عدو وعيد و محكم و متشابه ولطايف و حكمتهايى كه خداوند در اين كتاب مقدس
بـه وديـعـه گـذاشـتـه , دلايـلى را ذكركرديم كه هر كس موفق به درك آنها شود, وى را كفايت
مى كند.
((420))3>
طبرى از اين جا به توضيح روش تفسيرى خود پرداخته و در اين باره فصلى به اين عنوان باز كرده
اسـت : گـفتار درباره راههايى كه مى توان به شناخت تاويل قرآن رسيد و در اين فصل براى نص
قرآن سه حد قطعى معين كرده است :
1 - حدى كه آگاهى تفصيلى از آن مخصوص خداوند است .
2 - حدى كه علم به آن مخصوص پيامبر است , زيرا او, امين خدا بر وحى او مى باشد.
3 - حد سوم , حدى مى باشد كه براى هر دانشمند لغوى و تفسيرى دسترسى به آن امكان پذير است .
و در اين حد سوم طبرى را مى بينيم كه ادامه دهنده روش ابن عباس درتفسير به شمار مى رود و
ايـن روش را چـنـيـن بـيان مى كند: ما در توضيح راههاى مهم تاويل قرآن مى گوييم : خداوند به
پيامبرش فرموده است : وانزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم ولعلهم يتفكرون , ما قرآن را
بر تو نازل كرديم تا براى مردم آنچه به سوى آنهافرستاده شده بيان كنى باشد كه انديشه خود را به
كار اندازند (نحل / 44), و نيز فرموده است : وما انزلنا عليك الكتاب الالتين لهم الذى اختلفوا فيه
دهـدى ورحـمـة لقوم يومنون , مااين قرآن را بر تو نازل نكرديم مگر به منظور اين كه براى مردم
بيان كنى آنچه در آن اختلاف دارند و براى مردم با ايمان هدايت و رحمت باشى (همين سوره آيه /
64), وجـاى ديـگـر فـرمـود: هـو الـذى انـزل عـلـيـك الـكـتـاب مـنـه آيـات مـحكمات هن ام
الـكـتـاب واخـرمشابهات , فايا الذين فى قلوبهم زيغ فيتبعون ماتشابه منه ابتغاء الفنة وابتغاء تاويله
ومـايـعـلـم تـاويـلـه الا اللّه ولـراسخون فى العلم يقولون آمنا به كل من عند ربنا ومايذكر الا اولوا
الالـبـاب ,او خدايى است كه قرآن را بر تو فرستاده , برخى از آن آيات محكم است كه اصل ومرجع
سـاير آيات آن مى باشد و برخى ديگر, آيات متشابه مى باشد, آنان كه دردشان ميل باطل است از پى
متشابه مى روند تا با تاويل آن , راه فتنه گرى و شبهه اندازى پديدآورند,در صورتى كه تاويل آن را
جـز خـدا كـسـى نـدارنـد و راسـخـان در عـلـم گـويـند: ما به قرآن ايمان داريم , تمامش از نزد
پروردگارمان آمده , و نمى انديشند مگر خردمندان (آل عمران /7).
بـا تـوجـه به آياتى كه ذكر شد معلوم مى شود كه آيات قرآنى و درك تاويل و تفسير آنها سه مرحله
دارد:
الـف - بـعـضى آيات هستند كه درك آنها جز با بيان رسول خدا(ص ) امكان ندارد و آن ,تمام آياتى
اسـت كـه شامل امرهاى ارشادى [و مولوى ] واجب و مستحب مى شود و اقسام گوناگون نواهى و
وظـايـف حـقوقى و حدود الهى و اندازه واجبات و مقادير حقوقى كه ازبعضى بر بعضى ديگر خلق
خـداونـد واجـب اسـت و جـز اينها از احكام آياتى كه حقيقت آن معلوم نمى شود مگر به شرحى كه
پيامبر اكرم براى امتش تصريح كرده و يا راهنمايى فرموده است .
ب - بعضى از آيات قرآنى است كه تاويل و تفسيرش را جز خداى واحد قهار كسى ديگرى نمى داند
و آن آيـاتـى اسـت كه مشتمل بر وقوع حوادث آينده است از قبيل قيام قيامت و وقوع نفخه صور و
فـرود آمـدن حـضرت عيسى بن مريم از آسمان و مانند اينها.
كه هيچ كس از تاويل اين آيات آگاه
نـيـسـت و وقـت ايـن پـيشامدها را نمى داند مگر از راه علايم و نشانه هايى كه ذكر شده است , زيرا
خداوند متعال اراده كرده است كه علم اين گونه حوادث تنها در نزد خودش باشد.
و به اين مطلب
در قـرآن تـصريح فرموده است : يسالونك عن الساعة ايان مرساها قل انما علمها عند ربى لا يجليها
لـوقتها الا قو ثقلت فى السموات والارض لاتاتيكم الا بغتة يسالونك كانك حفى عنها قل انما علمها
عـند اللّه ولكن اكثر الناس لايعلمون , اى رسول ما, از تو درباره روز قيامت مى پرسند كه چه وقت
فـرا مى رسد؟ بگو:علم به آن , فقط در نزد پروردگام مى باشد و هيچ كس جز او نمى تواند وقت آن
را آشـكـارسـازد و قـيـام سـاعـت در آسمان و زمين مساله سنگينى است و به سوى شما نمى آيد
مگرناگهانى , از تو مى پرسند كه گويى تو كاملا بدان آگاهى , بگو: علم به آن محققا نزدخداست ,
ولى بيشتر مردم آگاهى ندارند (اعراف / 187).
و پيامبر(ص ) هرگاه يارى ازاين مسائل مى كرد,
تنها نشانه هاى آن را مى گفت و وقت دقيق آن را تعيين نمى كرد چنان كه وقتى كه يادى از دجال
كرد به اصحابش فرمود: اگر دجال وقتى خروج كند كه من درميان شما باشم , من با او محاجه و
مـبـارزه خـواهـم كـرد و اگـر پس از من خروج كند خداجانشين من بر شماست .
و از اين قبيل
اخـبارى كه ذكر آنها از حوصله كتاب بيرون است و دلالت مى كند بر اين كه پيامبر اكرم (ص ) علم
دقـيق به وقت وقوع اين حوادث از نظرتعيين سال و روز نداشت , بلكه خداى عز وجل آمدن آنها را
با علايم و وقت آن را بادلايل به آن حضرت شناسانده بود.
ج - بـرخـى از آيـات قـرآن هست كه هر كس نسبت به زبانى كه قرآن به آن نازل شده , علم داشته
بـاشـد.
تـاويـل و تـفسير آنها را مى فهمد و اين علم , تشخيص موقعيت كلمات وشناختن معانى به
وسـيله الفاظى است كه مخصوص اين معانى است و مشترك نيست وشناختن موصوفها با صفات
مخصوصشان , نه صفتهاى ديگر و اين مقدار از آگاهى راهمه اهل اسلام دارند مثلا اگر كسى اين
آيـه را بـشنود: واذا قيل لهم لا تفسدوا فى الارض ,قالوا انما نحن مصلحون الا انهم هم المفسدون
ولـكـن لا يـشـرون , هر وقت به منافقان گفته مى شود: در زمين فساد نكنيد, آنها مى گويند: ما
اصلاح كننده ايم , هان , بدن كه آنهامفسدند ولى شعور آن را ندارند.
(بقره / 11 و 13) همه مى دانند
كه معناى افساد عمل زيان آورى است كه تركش لازم است , و اصلاح عمل سودمندى است كه
انجام دادنش شايسته است , اگر چه به طور مشخص نداند كه چه مصاديقى را خدا, افساد دانسته و
چه معانى را مصداق اصلاح قرار داده است .
بـنـابر اين , آنچه از تاويل قرآن كه اهل زبان عربى مى فهمند چيزى است كه در بالا گفتيم ,يعنى
شناخت مصاديق مسميات به وسيله اسمهاى لازم غير مشترك آنها و شناخت موصوفها به صفتهاى
مخصوصشان غير از صفتهاى ديگرشان از قبيل حكم وجوب وبقيه صفتها و صورتهايى كه خداوند
علم به آنها را به پيامبرش اختصاص داده و اين امورجز به وسيله بيان پيامبر(ص ) درك نمى شود و
نيز غير از چيزهايى كه خداوند علم به آنهارا ويژه خود قرار داده است و در اين باره , ابن زناد از ابن
عباس روايت كرده است كه تفسير بر چهار وجه است :
1 - يك صورت آن است كه عرب از سخن خود آن را مى فهمد.
2 - تفسيرى است كه هر كس آن را مى فهمد.
3 - تفسيرى كه فقط علما آن را متوجه مى شوند.
4 - چيزى كه جز خداوند كسى آن را نمى داند.
طبرى مى گويد: وجه دومى كه ابن عباس ذكر كرده كه هر كس آن را مى داند منظور علم به تمام
وجوه تاويل قرآن نيست , بلكه مقصود اين است كه : برخى از وجوه تاويل آن را هركسى مى داند [بر
هيچ كس جهل به آن روا نمى باشد].
دربـاره مطلبى كه ذكر كرديم خبرى هم از رسول خدا نقل شده ولى اسنادش به آن حضرت مورد
تـرديد است .
چنان كه كلبى از ابوصالح مولاى ام هانى و او از عبداللّه بن عباس نقل كرده است كه
رسول خدا(ص ) فرمود: قرآن بر چهار لفظ نازل شده است :
1 - حلال و حرام كه هيچ كس در ندانستن آن معذور نيست .
2 - تفسيرى كه خود عربها آن را تفسير مى كنند.
3 - تفسيرى كه دانشمندان آن را درك مى كنند.
4 - مـتـشـابـهـات قرآن كه هيچ كس جز خدا آن را نمى داند و هر كس جز خداوند مدعى آگاهى
نسبت به آن شود, دروغ گوست .
((421))3>
مى بينيم كه طبرى در تفسيرش - كه در گذشته راجع به اصالت واهميت آن سخن گفتيم - در
اين باره , جريانات فكريى را كه در زمان وى حتى در زمانهاى قبل از او وجود داشته ذكر مى كند و
از تفسير (قرآن ) به راى , نهى و خود از آن پرهيز مى كند.
همچنان كه درمقابل گرايشهاى فلسفى
يـا لـغزشهاى اهل باطن (صوفيه ) كه در تفسير قرآن وجود داشت عكس العمل نشان مى دهد و نيز
توجبهاتى كه بر طبق آراى فلسفى و نظريات ابتدايى انجام مى شد رد مى كند از قبيل آنچه در اين
زمان ميان معتزله معمول است يا مطابق عقايد و مذهبى كه در نزد شيعه رواج دارد.
همچنين , طبرى نصوص نقلى را كه از تفسير به راى نهى مى كند در يك فصل تحت عنوان : - ذكر
بـرخى اخبارى كه در نهى از تفسير قرآن به راى آمده است گردآورده است : از سعيد بن جبير از
ابـن عـبـاس , از پـيامبر(ص ) نقل شده كه فرمود: هر كس قرآن رابه راى خودش تفسير كند, بايد
جايگاهش در آتش باشد.
باز به همان طريق روايت قبل , از پيامبر(ص ) نقل شده است : هر كس قرآن را به راى خوديا به آنچه
نمى داند تفسير كند بايد جايگاهش در آتش باشد.
عبدالاعلى گويد: سعيد بن جبير از ابن عباس حديث كرده كه پيامبر(ص ) فرمود: هر كس درباره
تفسير قرآن به آنچه نمى داند سخن بگويد بايد جايگاهش آتش باشد.
از سـعـيـد بـن جـبـيـر از ابـن عباس : رسول خدا فرمود: هر كس در قرآن به راى خود حرف زند,
جايگاهش در آتش باد.
از ابـو مـعـمر نقل شده كه ابوبكر چنين گفته است : كدام زمين مرا در خود جاى مى دهد وكدام
آسمان بر من سايه افكند اگر در قرآن بدون علم سخن بگويم .
بـاز از همين طريق از ابوبكر نقل شده است : كدام زمين مرا به خود مى پذيرد و كدام آسمان بر من
سايه مى افكند اگر در قرآن به راى خود يا بدون علم به آن سخن بگويم !؟
طـبـرى پس از بيان اين اخبار مى گويد: اينها همه گواه بر درستى قول ماست كه : تاويل وتفيسر
بـعضى از آيات قرآن درك نمى شود مگر به بيان رسول خدا(ص ) يا به راهنمائى آن حضرت , پس بر
هـيـچ كس جايز نيست كه به انديشه خود در باره آن سخن بگويد بلكه چنين شخصى اگر به حق
هـم بـرسد خطا كار است , زي ا اراه ه يق ن نرسيده بلكه از روى گمان و تخمين به آن رسيده است و
كـسـى كـه در ديـن خدا به گمان سخن بگويد درباره خدابه غير علم سخن گفته و خداوند در
كـتـاب خود اين عمل را حرام كرده و گفته است : قل انماحرم ربى الفواحش ماظهر منها ومابطن
والا ثـم والـبغى بغير الحق وان تشركوا باللّه ماكم ينزل به سلطانا, وان تقولوا على اللّه ما لا تعلمون ,
بگو: پروردگارم , اعمال زشت را حرام كرده خواه آشكارا باشد يا پنهانى و گناه و ستمكارى بناحق
را و نـيز شرك به خدا را كه برآن هيچ دليلى نداشته باشيد و اين كه چيزى را كه نمى دانيد به خدا
نـسـبـت دهـيـد(اعـراف / 33) پس هر كس در آن بخش از آيات قرآن كه علم آن مربوط به ميان
رسول خداست از خود سخن بگويد, به غير علم سخن گفته هر چند گفتارش موافق چيزى باشد
كـه خـدا از آن آيه اراده كرده است و اين است معناى خبرى كه عباس بن عبدالعظيم عنبرى نقل
كرده است .
جـندب مى گويد رسول خدا(ص ) فرمود: كسى كه در قرآن , به راى خود سخن بگويد,اگر چه به
حق برسد, خطاكار است , يعنى در عمل خود كه گفتار به راى است و از روى علم نيست گناهى
مرتكب شده كه خدا آن را نهى كرده و از آن بر حذر داشته است .
((422))3>
بـنـابـر ايـن , طبرى اين اخبار را كه از تفسير به راى منع مى كند شاهد بر عقيده خود مى داندكه
مفسر نبايد از حدود خود تجاوز كند, پس تفسير به راى اين است كه مفسر از حدودى كه در تفسير
نـص قـرآن تـوانـايـى بـر آن دارد بـه حدود ديگرى از آن تجاوز كند كه خداوندعلمش را به خود
اخـتـصـاص داده يـا بـه مـرزى پـايين تر از اين , كه فقط بايد پيامبر(ص ) در آن قدم بگذارد, دست
بيندازد.
اين بود جريانى كه در عصر طبرى رواج داشت كه از تفسير به راى منع مى كرد.
در مـقابل اين جريان چهره ديگرى وجود دارد كه انسان را به تفسير قرآن تشويق مى كند ودر اين
امـر بزرگانى مشاهده مى شوند كه به داشتن علم و فقه شهرت داشته اند و در اين باره نيز طبرى
فصلى از كتابش را چنين آورده است : در ذكر بعضى از خبرها كه درتشويق بر علم به تفسير قرآن
بـه مـن رسـيـده و نيز كسانى از صحابه كه قرآن را تفسيرمى كرده اند و بعضى از آنها به قرار ذيل
است :
اعـمـش از شقيق بن مسعود نقل كرده است كه بعضى از ما چنان بودند كه هرگاه ده آيه ازقرآن
مـى آمـوخـتـند از آن رد نمى شدند مگر اين كه معانى آن را ياد مى گرفتند و به مضمون آن عمل
مى كردند.
عطاء از ابوعبدالرحمان نقل مى كند: كسانى كه به ما قرآن مى آموختند براى ما نقل كردندكه خود,
آن را از پـيـامـبـر آموخته اند و مى گويند هرگاه ده آيه از قرآن تعليم مى گرفتيم دست از آن بر
نمى داشتيم مگر اين كه بدان عمل مى كرديم , پس قرآن و عمل به آن را با هم آموختيم .
اعـمـش از مسلم از مسروق نقل مى كند كه عبداللّه [بن عباس ]گفته است : سوگند به خدايى كه
مـعـبودى جز او نيست هيچ آيه اى از كتاب خدا نازل نشده است مگر آن كه من مى دانم كه در چه
مـورد نـازل شـده است و اگر جايى را بدانم كه كسى در آن جا نسبت به كتاب خدااز من عالمتر
است هر چند با مركبهاى سوارى باشد به آن جا خواهم رفت .
اعـمـش از مسلم از مسروق نقل كرده است كه عبداللّه (ابن عباس ) سوره قرآن را به مامى آموخت
سپس به حديث درباره آن مى پرداخت و تمام روز آن را براى ما تفسيرمى كرد.
ابومعاويه از اعمش از شقيق نقل كرده است كه گفت : ابن عباس مرا براى سفر حج به خدمت خود
گـرفت و در آن جا خطبه اى خواند كه اگر ترك و روحى آن را مى شنيدندهمه اسلام مى آوردند,
سپس سوره روم را بر مردم خواند و شروع به تفسير آن كرد.
سفيان از اعمش از ابو وائل شقيق بن سلمه نقل مى كند كه ابن عباس سوره بقره را خواندو شروع
به تفسير آن كرد.
پس مردى گفت : اگر مردم ديلم اين مطالب را مى شنيدند اسلام مى آوردند.
جـعـفـر از سـعيد بن جبير نقل مى كند كه گفت : كسى كه قرآن بخواند و آن را تفسير نكندمثل
شخص نابينا يا مانند اعرابى است .
ابن عياش اعمش , از ابووائل نقل مى كنند: ابن عباس امير حاج شد, پس براى حاجيان خطبه خواند
و بـر روى مـنـبـر سـوره نـور را قرائت كرد.
به خدا سوگند اگر آن را تركهامى شنيدند مسلمان
مى شدند پس به او گفتند: از عاصم در اين باره براى ما حديث بگو,ابن عباس ساكت شد.
ابـن ادريـس مـى گـويـد: از ابـن اعـمـش شنيدم كه از شقيق نقل كرد كه گفت : ابن عباس را
ديـدم سـرپـرسـت حـاج شده سوره نور را بر منبر خواند و به تفسير آن پرداخت و اگر روميان آن
رامى شنيدند اسلام مى آوردند.
طـبرى ضمن استفاده از اين اخبار كه تفسير قرآن را تشويق مى كند آياتى از قرآن مى آوردكه اين
اخبار را تقويت مى كند و اين دليل محكمى از قرآن و اخبار مى شود كه طبرى به آن وسيله با نظريه
مـنـع تـفـسـير به مقابله مى پردازد و مى گويد: در بعضى از آيات , خداوندمتعال بندگانش را به
عبرت گرفتن از قرآن و مواعظش وادار مى كند كه از جمله آنها اين آيات است : كتاب انزلناه اليك
مـبـارك لـيدبردا آياته وليتذكر اولوا الالباب , اين قرآن كتابى مبارك است كه بر تو, نازل كرديم تا
امت در آياتش بينديشند و خردمندان متذكر حقايق آن شوند (ص / 29).
ولـقـدضـربـنـا لـلـنـاس فـى هـذا القرآن من كل مثل لعلهم يتذكرون , قرآنا عربيا غير ذى عوج
لعلهم يتقون , ما در اين قرآن براى هدايت مردم , از هرگونه مثلهاى روشن آورديم , باشد كه خلق
بـه يـاد حقايق آن افتند, در حالى كه اين قرآن , قرآن عربى : [فصيح ] است كه در آن هيچ نادرستى
وجـود نـدارد, بـاشـد كـه مـردم پرهيزگار شوند (زمر/ 27 و 28), و جز اينهااز آياتى كه خداوند
بـندگانش را به پند گرفتن از امثال آيات قرآن و متعظ شدن به موعظه هايش امر و تشويق كرده
است .
اما خود اين آيات دلالت بر اين دارد كه شناخت تاويل و تفسير آياتى بر مردم واجب است كه از
حـيـطـه رانـش آنها بيرون بناشد, زيرا محال است به كسى گفته شود: از اين سخن پند بگير, در
حـالـى كه حقيقت آن از دايره علم اوخارج باشد, جز اين كه معناى امر در اين موارد, اين باشد كه
نـخـسـت حقايق آن را بياموزدو درك كند, سپس در آن بينديشد و از آن پند بگيرد.
همچنين در
عـبـرتـها وكمكمتها ومثلها ومواعظ قرآنى روا نيست به كسى امر شود, مگر به كسى كه به معانى
بيان قرآن و به زبان و كلام عرب آشنايى داشته باشد و اما كسانى كه از اين معارف , آگاهى ندارند
بـر آنهاواجب است كه اول آنها را بياموزند و آن گاه در آن تدبر كنند و از حكمتها و عبرتهايش پند
بـگـيرند.
با توجه به اين مطالب , معلوم مى شود كه دستور خداوند به بندگانش به تدبردر قرآن و
تـشـويـق آنـهـا بـر عبرت گرفتن از مثلهاى آن خطاب به كسانى نيست كه نسبت به آنچه مامور
شـده انـد جاهل باشند, بلكه براى كسانى است كه علم به آن دارند و آگاهى اين گروه محدود به
آيـاتى است كه خدا احاطه خلقش را نسبت به آن ممنوع نكرده است ,نه آنهايى كه احاطه علمى به
آن را ويژه خود قرار داده اند كه خصوصيات آنها را پيش ازاين بيان كرديم .
بـا ايـن مـقـدمـات , قول كسانى كه تفسير مفسران در زمينه آياتى از قرآن كه خدا علم به آن رااز
بندگانش ممنوع نساخته از اعتبار ساقط است .
((423))3>
نـكته اى كه باقى مانده اين است كه طبرى اخبار منسوب به پيامبر(ص ) يا صحابه و ياتابعين را كه
هـمـگـى در اطـراف يـك مـوضـوع مـى چـرخـند و آن , منع از تفسير قرآن است ,مورد مناقشه و
خرده گيرى قرار مى دهد و به دليل تاثير خطرناكى كه اين اخبار در روحيه مسلمانان دارد, طبرى
را مى بينم چنان كه شان دانشمندان محقق و بى طرف است قبل ازهر چيز اينم روايات را با اسناد
بـه راويـانشان نقل مى كند و آن , رواياتى است كه در فصل گردآورده است به عنوان : ذكر بعضى
اخبار كه در تفسير آنها منكران نظريه جواز تاويل وتفسير قرآن به اشتباه افتاده اند:
...
هـشـام بـن عـروه از پـدرش , از عـايشه نقل كرده كه پيامبر(ص ) هيچ قسمت از قرآن راتفسير
نمى كرد مگر آيات معدودى را كه جبرئيل , علم آن را به وى آموخته بود.
...
[در ايـن جـا عـيـن روايت فوق با اسنادش تكرار شده با اختلاف در يك جمله كه در بالاما كان
النبى (ص ) و در اين جا لم يكن النبى (ص )...
بوده است .
]
...
حماد بن زيد از عبيداللّه بن عمر نقل كرده است كه گفت فقهاى مدينه را چنان ديدم كه تفسير
قـرآن را كـارى عـظيم [خطر ناك ] مى شمردند, از جمله آنها سالم بن عبداللّه و قاسم بن محمد و
سعيد بن عسيب و نافع مى باشند.
...
مالك بن انس از يحيى بن سعيد نقل كرده است كه گفت : شنيدم مردى راجع به آيه اى از قرآن
از سعيد بن مسيب سوال كرد, او گفت درباره قرآن هيچ چيز نمى گويم .
...
مالك از يحيى بن سعيد و او از سعيد بن مسيب نقل كرده است كه هرگاه تفسير آيه اى از قرآن ,
از او سوال مى شد مى گفت : من در باره قرآن چيزى نمى گويم .
...
از لـيـث شنيدم كه از يحيى بن سعيد از پسر مسيب نقل مى كرد كه او در باره علوم قرآنى سخن
نمى گفت .
:
...
ابـن سيرين گفت از عبيده مسلمانى درباره آيه اى سوال كردم گفت : بر تو باد به درستى ,زيرا
كسانى كه قرآن را به معانى نازل شده مى دانستند (از دنيا) رفته اند.
...
از ايوب و ابن عون , از محمد نقل شده است كه گفت : از عبيده درباره آيه اى از قرآن سوال كردم
گفت : كسانى كه مى دانستند كه قرآن به چه معانى نازل شده است (از دنيا)رفته اند, از خدا پرهيز
و بر تو باد, به راستى و درستى .
...
از ايوب از ابومليكه نقل شده است كه از ابن عباس درباره آيه اى سوال شد.
كه اگر ازيكى از شما
چنين سوالى مى شد آن را جواب مى داد, اما او از گفتن خوددارى كرد.
...
از مـهـدى بـن مـيـمـون از ولـيـد بن مسلم نقل شده كه گفت : طلق بن حبيب پيش جندب
بـن عبداللّه آمد و از او درباره آيه اى از قرآن سوال كرد, جندب به او گفت : از تو مى خواهم كه اگر
مسلمانى دست از من بردارى يا گفت كه مى خواهم با من همصحبت نشوى !
...
عبداللّه بن شوذب گفت : يزيد بن ابى يزيد مرا صراحت كرد كه ما از سعيد بن مسيب كه از همه
داناتر بود در باره حلال و حرام سوال مى كرديم , اما وقتى كه از تفسير آيه قرآن از او پرسش كرديم
سكوت كرد گويى كه بكلى نشنيده است .
...
شـعبه از عمرو بن عروه به ما خبر داد كه مردى از سعيد بن مسيب در باره آيه اى ازقرآن سوالى
كرد.
سعيد گفت : از آيه قرآن از من چيزى نپرس , بلكه از كسى بپرس كه گمان مى كند چيزى از
قرآن بر او پوشيده نيست يعنى عكرمه .
...
شـعـبـه از عـبداللّه بن ابوسفر نقل مى كند كه شعبى گفت : به خدا سوگند هيچ آيه اى ازقرآن
نيست مگر اين كه درباره آن [از رسول خدا(ص )] سوال كرده ام اما اين آيات ازخداست [نه از بشر و
فهمش مشكل است ].
...
ابـن عليه از صالح , يعنى ابن مسلم نقل كرده است كه مردى از قول شبعى گفته است :سه چيز
اسـت كه هرگز قادم مرگ درباره آنها سخن نمى گويم و آنها عبارتند از تفسيرقرآن , روح و راى :
[اجتهاد در مسائل ] و هر چيزى كه مانند اينها باشد.
امـا طـبـرى ايـن اخـبار را مورد مناقشه قرار داده و نخست به روايتى كه از پيامبر(ص ) نقل شده
پرداخته و گفته است :
الـف - خبرى كه از رسول اكرم (ص ) روايت شده كه جز آيات معدودى از قرآن را تفسيرنمى كرده ,
مـويـد گـفـتـار گـذشـتـه مـاسـت , يعنى منظور تفسير برخى از آيات قرآن است كه جزبا بيان
پـيـامبر(ص ) قابل درك نيست و اين تفصيل , شامل آياتى است كه در بردارنده امر ونهى و حلال و
حـرام و حـدود الهى و واجبات او و ساير مقررات دينى است كه در ظاهرآيات به طور مجمل ذكر
شـده و بندگان خدا به تفسير آنها نيازمندند و علم به تاويل آنهاجز با توضيح رسول اكرم (ص ) كه
از سـوى خدا بر زبانش جارى مى شود, تحقق نمى يابدو نيز از حكمتهايى كه آيات قرآن در بر دارد
هيچ كس بجز پيامبر كه بيان مى دارد به آنهاعالم نيست و رسول خدا هم تاويل اين آيات را با وحى
الهى و تعليم خدا كه توسطجبرائيل يا ديگر فرشتگان بر او نازل مى شود بيان مى دارد.
آيـاتى كه رسول خدا(ص ) به تعليم جبرائيل براى اصحابش تفسير مى كرد, چند آيه اى بيش نبوده
است برخى از آياتى كه قبلا يادآورى كرديم آياتى است كه خداى متعال علم به آن را ويژه خود قرار
داده و هيچ كدام از فرشتگان مقرب و پيامبران مرسل را بر
آن آگـاه نكرده و آنها فقط ايمان دارند كه اين آيات از نزد خداست و جز خودش كسى تاويل آن را
نمى داند, اما آن مقدار از علم به تفسير آنها كه بايد بندگانش بدانند,پيامبرشان از بيان خداوند كه
به وسيله جبرئيل به او وحى شده براى مردم روشن ساخته است و همين است معناى آنچه خداوند
به پيامبرش دستور داده كه براى مردم بيان كند -و چنين فرموده است : وانزلنا اليك الذكر لتبين
للّه سـرمـا نزل اليهم ولعلهم يتفكروون , و بر توقرآن را نازل كرديم , تا بر امتت آنچه فرستاده شده
بيان كنى , باشد كه خرد و انديشه رابه كار گيرند (نحل / 44).
اگر مقصود از خبرى كه از رسول
خدا نقل شده مبنى بر اين كه چيزى از قرآن جز آيات معدودى را تفسير نمى كرد, همان باشد كه به
ذهـن نـادانـهـامـى آيـد, يـعـنـى ايـن كـه پـيـامبر(ص ) از قرآن جز آياتى چند و كلماتى معدود,
تـفسيرنمى كرده , معناى آيه اين خواهد بود كه قرآن بر پيغمبر(ص ) نازل شده ولى از بيان آن براى
مـردم خـوددارى كرده و آن را ترك گفته است در صورتى كه امر خداوند بر اين است كه آنچه بر
وى نازل شده بايد به مردم ابلاغ و اعلان كند و بر ايشان توضيح دهد تا حجتى باشد كه آن حضرت
تـبـلـيـغ خود را انجام داده پس آنچه خدا دستور ابلاغ آن را داده بجاآورده است , ما اگر خبر ابن
مسعود, را مبنى بر اين كه هر كدام از ماده آيه از قرآن مى آموخت از آن نمى گذشت تا به معانى آن
دسـت يـابـد و به آن عمل كند, صحيح بدانيم ,خبر عايشه هم كه رسول خدا جز آيات معدودى از
قـرآن را تفسير نمى كرد معنايش غيراز اين نيست كه آن حضرت براى امتش مقدار اندكى از قرآن
را تـفـسـير مى كرد (نه اين كه بكلى از تفسير آن منع كرده باشد) علاوه بر آن , خبرى كه از عايشه
رسيده از لحاظسلسله سند مورد اعتماد نيست , زيرا از جمله داويان , جعفر بن محمد زبيرى است
كه درميان اهل اثر, معروفيتى ندارد.
بـنـابر اين , طبرى بحث در تفسير قرآن را منحصر به اين مى داند كه برخى از زمينه ها درمحدوده
عـلـم خـداسـت و بـعـضى در انحصار رسول او و بعضى از آيات در محدوده بندگان خداست كه
تـفـسـيرش را مى فهمند و خداوند علم چند آيه را براى خود برگزيده و تفسيرو بيان معانى آيات
معدودى را به آيات زيادى در قرآن وجود دارد كه تفسير آن درمحدوده بندگان خداست , آنان كه
از علوم تفسيرى آگاهى دارند و بر ايشان مجال تحقيق و بحث و گفتگوست .
طبرى با اين تكرار كه به انديشه سابق او در روش عمومى تفسيرى اش اشاره دارد در آخركار علل
بسيارى را كه براى اسناد اين خبر مرفوع به رسول اكرم وجود دارد بيان مى كند.
او پس از تحقيق در اخبارى كه از رسول خدا(ص ) درباره منع از تفسير قرآن نقل شده , درغش زير
سخنان صحابه و تابعان را كه در اين زمينه ذكر شد مورد بررسى قرار مى دهد:
ب - و اما خبرهايى كه از تابعان در مورد خوددارى آنها از تاويل قرآن نقل كرديم كسى كه اين عمل
را انـجـام داده مثل كسى است كه از فتوا دادن در پيشامدها و حوادث خوددارى مى كند با اين كه
مـى دانـد خداوند پيامبرش را قبل از اين كه دين را به وسيله او براى بندگانش كامل كند, از دنيا
نـبـرد و نـيـز مـى دانـد كـه بـراى خداوند در هر پيشامد و حادثه اى در اين مساله , حكمى در نزد
بـنـدگـانش وجود دارد, نيست , بلكه از آن مى ترسد كه اجتهادش به جايى منجر شود كه خداوند
بندگان دانشمندش را از آن باز داشته است وهمچنين است خوددارى برخى از علماى گذشته ,
از گـفـتـار در تـاويـل و تـفـسير قرآن , زيرا ازآن مى ترسيدند كه نتواند در آنچه مكلف هستند به
حـقـيـقت برسند, نه اين كه فكر كرده باشند از تاويل و تفسير آن در ميان دانشمندان امت خبرى
نيست .
((424))3>
بـنـابـر ايـن , خـوددارى صحابه يا تابعين از تفسير كردن قرآن به علت پارسايى و بيم از افتادن در
خطابه هنگام تفسير بوده است و بدين سبب , طبرى انديشه مبالغه آميزى را كه بكلى از تفسير قرآن
منع مى كند به همان روشى بر مى گرداند كه خود در پرتو مباحثات فكرى ومقايسه اى دارد.
طـبـرى آن گـاه كـه به بحث تفسير نقلى و روايى مى پردازد.
بر طبق روشى كه براى خوداتخاذ
كرده شايسته است كه چهره مفسران نقلى را با آيينه نقد و تحقيق به ما بنماياند واين روش , روشى
اصيل در ميان اهل حديث مى باشد, زيرا آنها بعضى راويان حديث رامورد انتقاد قرار مى دهند و رد
مى كنند و برخى را مى پذيرد و طبرى در تاريخ تفسير, به اين امر علم همت گمارده است , زيرا در
هـمان زمان كه مالك بن انس احاديث فقه را دركتاب موطا از هم جدا كرده و به بابهاى معروفش
تـقـسيم كرده بود و در همان زمان كه نويسندگان طبقات و سير, احاديثى را كه مربوط به سيره
پـيـامبر(ص ) و حوادث اسلامى بود جدا كرده بودند, و گروهى ديگر, احاديث شرح حال صحابه و
تـابـعـيـن را در كتابهاى طبقات منظم ساخته بودند و اصولا در همه زمينه هاى فرهنگ اسلامى
هـمـين حالت وجود داشت , طبرى نيز به جدا كردن احاديث تفسيرى و تصفيه آنها پرداخت و اين ,
كارانتقادى خود را به ترتيب دادن يك نمودار, از احكامى آغاز كرد كه به مصلحت يا بر ضدمفسران
نقلى پيش از خودش تمام شده است و اين موضوع را در فصلى از كتابش به اين عنوان ناميده است :
ذكر اخبارى درباره گروهى از مفسران قديم كه دانش تفسيرى آنان مورد پسند بوده و آنهايى كه
آگاهى شان از علم تفسير ناپسند بوده است .
در ايـن فصل ابتدا به ذكر كسانى مى پردازد كه كار تفسيرى شان مورد پسند بوده كه ازجمله آنها,
ابن عباس و مجاهد مى باشند و احكامى كه درباره اين دو نفر از گذشتگان صادر شده از اين قبيل
است :
از مسلم نقل كرده اند كه عبداللّه [بن مسعود] گفته است : ابن عباس مفسر خوبى براى قرآن است
و دو حديث ديگر به همين مضمون براى ابن عباس , از مسروق از ابن مسعودنقل شده است .
از عـثـمـان مـلكى از ابى مليكه نقل شده كه گفته است : مجاهد را ديدم كه از ابن عباس درباره
تفسير قرآن سوال مى كرد, در حالى كه تنها من آن جا بودم .
ابن عباس به او مى گفت :بنويس , و به
اين ترتيب تمام مفسران قرآن را از او سوال كرد.
ابـان بن صالح از مجاهد نقل مى كند كه گفت : سه دور قرآن را از اول تا آخر بر ابن عباس خواندم
در حالى كه در هر آيه مى ايستادم و درباره تفسير آن از وى سوال مى كردم .
ابـوبـكر حنفى گفت : از سفيان ثورى مى شنيدم مى گويد: هرگاه از مجاهد چيزى درباره تفسير
قرآن شنيدى , تو را كافى است .
امـا ضـحـاك و ابـوصـالح بازان و سدى و كلبى , ماخذ تفسيرى آنها از امورى است كه در ذيل نقل
مى شود:
شعبه از عبدالملك بن ميسره نقل كرده است كه ضحاك با ابن عباس برخوردى نداشته ,بلكه فق
ط سعيد بن جبير را در رى ملاقات كرده و علم تفسير را از او آموخته است .
...
شـعـبـه از مشاش نقل كرده كه از ضحاك پرسيده : آيا از ابن عباس چيزى (در باره تفسيرقرآن )
شنيده اى ؟ او گفته است : نه .
...
زكـريـا بـراى مـا حـديـث كرد كه شعبى پيش ابوصالح باذان مى آمد و گوشش را مى گرفت و
مى كشيد و مى گفت : تو قرآن را تفسير مى كنى در حالى كه قرآن نمى خوانى ؟
سـعيد بن جبير براى من از ابن عباس نقل كرد كه گفت خدايى كه به حق حكم مى كندمى تواند
پـاداش نـيـكـى را نيكى دهد و بدى را هم به بدى مجازات كند, بدرستى كه خداشنوا و بيناست ,
حـسـيـن گفت : به اعمش گفتم كلبى نيز چنين براى من حديث كرد, جز اين كه او گفت خدا
مـى تـواند بدى را با بدى مجازات كند و نيكى را ده برابر پاداش دهد,اعمش گفت اگر آنچه نزد
كـلـبى است نزد من مى بود از من كوچكترين تقصيرى صادرنمى شد [منظور عظمت كلى در نزد
اعمش مى باشد].