بيان ولايت شيطان بر غيرمؤ من و اشاره به اينكه بيرون آوردن لباس آدم و حوا در
بهشت تمثيلى است از درآوردن
يا بنى آدم لايفتننكم الشيطان كما اخرج ابويكم من الجنه ...
اين آيه گرچه با خطاب (يا بنى آدم ) از آيات
قبل جدا شده الا اينكه بر حسب معنا تتمه همان مفاد است ، به شهادت اينكه كلمه (سوآت
) دوباره ذكر شده است ، و بنابراين معناى آن چنين مى شود: (اى بنى آدم ! بدانيد كه
براى شما معايبى است كه جز لباس تقوا چيزى آن را نمى پوشاند، و لباس تقوا همان
لباسى است كه ما از راه فطرت به شما پوشانده ايم پس زنهار! كه شيطان فريبتان
دهد و اين جامه خدادادى را از تن شما بيرون نمايد، همانطورى كه در بهشت از تن پدر و
مادرتان بيرون كرد. آرى ، ما شيطان ها را اولياى كسانى قرار داديم كه به آيات ما
ايمان نياورده با پاى خود دنبال آنها به راه بيفتند) . از اينجا معلوم مى شود آن كارى كه
ابليس در بهشت با آدم و حوا كرده (كندن لباس براى نماياندن عورت هايشان ) تمثيلى
است كه كندن لباس تقوا را از تن همه آدميان به سبب فريفتن ايشان نشان مى دهد و هر
انسانى تا فريب شيطان را نخورده در بهشت سعادت است و همينكه فريفته او شد خداوند
او را از آن بيرون مى كند.
(انه يريكم هو و قبيله من حيث لا ترونهم ) - اين جمله نهى قبلى را تاكيد نموده مى
فهماند راه نجات از فتنه هاى ابليس بسيار باريك است ، زيرا وى طورى به انسان
نزديك مى شود و او را مى فريبد كه خود او نمى فهمد. آرى ، انسان غير از خود كسى را
سراغ ندارد كه به جانب شر دعوت و به سوى شقاوت راهنمايى اش كند.
(انا جعلنا الشياطين اولياء للذين لا يومنون ) - اين جمله نيز تاءكيد ديگرى است
براى نهى مزبور، و چنين مى فهماند كه ولايت شيطانها در آدمى تنها ولايت و قدرت بر
فريب دادن او است به طورى كه اگر از اين راه توانستند كارى بكنند بدنبالش هر كار
ديگرى مى كنند، همچنانكه از آيه (و استفزز من استطعت منهم بصوتك و اجلب عليهم
بخيلك و رجلك و شاركهم فى الاموال و الاولاد وعدهم و ما يعدهم الشيطان الا غرورا، ان
عبادى ليس لك عليهم سلطان و كفى بربك وكيلا) و آيه (انه ليس له سلطان على
الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون ) و آيه (ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك
من الغاوين ) نيز اين معنا بر مى آيد،
چون اگر اين آيات را به ضميمه آيات مورد بحث يكجا مورد دقت قرار دهيم خواهيم فهميد
كه شيطانها بر مؤ منين و متوكلين و آنان كه خداوند ايشان را بنده خود به شمار آورده و
فرموده : (عبادى ...) هيچگونه ولايتى ندارند، اگر چه احيانا به لغزش شان دست
يابند، تنها ولايت شان بر كسانى است كه ايمان به خدا نياورده اند. و ظاهرا مقصود از
اين (ايمان نياوردن ) تكذيب خدا و آيات او است ، و معلوم است كه اين معنا يك معناى
اخصى است از كفر و شرك به خدا، براى اينكه همان معناى عامى است كه در
ذيل اين داستان در سوره بقره در آيه (و الذين كفروا وكذبوا باياتنا اولئك اصحاب
النارهم فيها خالدون ) و در ذيل همين داستان در اين سوره در آيه (و الذين كذبوا
باياتنا و استكبروا عنها اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون ) ذكر شده است .
و اذا فعلوا فاحشه قالوا وجدنا عليها اباءنا والله امرنا بها...
در اين جمله از خطابى كه در آيات قبل به بنى آدم شده بود رجوع نموده و خطاب را متوجه
شخص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نموده است تا بدين وسيله از همه خطاب
هاى عمومى گذشته خطابهاى خاصى براى امتش انتزاع نموده بفهماند آنچه تاكنون به
عموم بنى آدم خطاب مى كرديم امت اسلام به عنايت بيشترى مورد آن و مخاطب به آن هست ،
همچنانكه در آيه (يا بنى آدم قد انزلنا عليكم لباسا) همين التفات را به كار برده و
پس از خطاب عمومى به بنى نوع بشر خطاب خاصى متوجه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نموده و فرموده : (ذلك من آيات الله لعلهم
يذكرون ) .
كوتاه سخن ، در داستان بهشت آدم اصل ثابتى بود، و آن اين كه باعث خروج آدم و همسرش
از بهشت همانا بروز (سوآت ) بود، و از آن
اصل ثابت نيز چنين استفاده شد كه خداى تعالى به هيچ وجه راضى نيست كه بنى آدم
مرتكب فحشا و عمل زشت شوند.
اينك بدنبال آن داستان در اين آيه فحشا و اعمال شنيع مشركين را ذكر كرده و عذرشان را
كه گفته اند: (اولا پدران ما چنين مى كرده اند و ثانيا خدا هم به ما چنين دستور داده )
نيز ذكر فرموده ، سپس به اصل ثابت فوق تمسك جسته و به
رسول گراميش مى فرمايد تا به آنان بفهماند كه اين حرف افترا به خدا است ، زيرا
خداوند امر به فحشا نمى كند و به هيچ وجه به آن راضى نيست ، اگر راضى مى بود
آدم و همسرش را به خاطر آن از بهشت بيرون نمى كرد.
همانطورى كه اشاره شد در اين آيه براى مشركين دو عذر ذكر شده كه در ارتكاب فحشا
با آن اعتذار مى جسته اند: يكى اينكه (پدران ما چنين مى كرده اند) و ديگرى اينكه
(خداوند هم به ما چنين دستور داده ) . از اين دو عذر آن عذرى كه مربوط به خطاب عمومى
(يا بنى آدم ) است كه در اين داستان مكرر ذكر شده همانا عذر دوم است ، و به همين جهت
در آيه شريفه متعرض رد و پاسخ از همان شده است . و اما عذر اولشان گر چه در جاى
خود عذر غير موجهى است ، و خداوند هم آن را موجه نمى داند، و در موارد زيادى از كلام مجيد
خود آن را به امثال آيه (اولو كان ابائهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون ) رد كرده الا
اينكه داستان مورد بحث تنها شاهد بطلان عذر دوم آنان است .
آنچه در مورد مراد از (فاحشه ) در: (اذا فعلوا فاحشة قالوا...) گفته شده است
.
عده اى از مفسرين گفته اند: جمله (اذا فعلوا فاحشه ...) اشاره است به عادت زشتى كه
در ميان مردم دوران جاهليت معمول بوده است ، آنها به استناد اينكه در لباسهاى شان خدا را
معصيت كرده اند لخت مادرزاد شده و دور خانه خدا طواف مى كرده اند.
از فراء نيز نقل شده كه گفته است : اعراب جاهليت را رسم چنين بود كه رشته هايى از
چرم و يا از پشم به نوارى آويزان كرده آن نوار را طورى به كمر خود مى بستند و
رشته ها در برابر عورت شان قرار مى گرفت و تا اندازه اى آنرا مى پوشاند، اين
رشته ها را در صورتى كه از چرم درست مى شد (حوف ) و اگر از پشم بود
(رهط) مى ناميدند. زنان نيز برهنه شده استخوان كتف يا چيز ديگرى به خود مى
بستند و به اين بيت مترنم مى شدند:
(اليوم يبدو بعضه او كله و ما بدا منه فلا احله )
اين رسم همچنان در بين اعراب ادامه داشت تا آنكه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پس از فتح مكه على (عليه السلام ) را
فرستاد تا آيات برائت را بر آنان تلاوت نموده و ايشان را از اين
عمل زشت منع كند،
و گويا قبل از تسلط آنجناب بر آنان هر وقت خود آن حضرت و يا بعضى از مسلمين بر اين
عمل زشت شان اعتراض مى نمودند و آنان را سرزنش مى كردند در جواب مى گفتند: (ما
پدران خود را يافتيم كه اينطور طواف مى كردند، و خدا به ما چنين دستور داده ) لذا
خداى تعالى در آيه (ان الله لا يامر بالفحشاء اتقولون على الله ما لا تعلمون )
گفتارشان را رد نموده و مذمت شان فرموده است .
بعيد نيست كه اين گفته فراء صحيح باشد، و در خود آيه هم شواهدى بر آن هست : يكى
اينكه عمل مشركين را (فحشاء) خوانده كه به معناى كار بسيار شنيع و زشت است ، ديگر
اينكه عذر دوم شان را اين دانسته كه (خدا ما را به آن امر فرموده ) ، چون از اين جمله
بر مى آيد عمل شنيعى را كه مرتكب مى شده اند در
شكل عبادتى بوده ، پس بعيد نيست كه همان طواف كذايى بوده باشد. و ليكن از آنجايى
كه كلمه فحشاء در آيه مطلق است قابليت انطباق بر هر
عمل زشت ديگرى دارد، عمل زشت هم يكى دو تا نيست ، مردم ، مخصوصا مردم زمان ما كارهايى
مى كنند كه هيچ دست كم از طواف كذايى اعراب ندارد.
قل امر ربى بالقسط و اقيموا وجوهكم عند كل مسجد و ادعوه مخلصين له الدين
پس از آنكه در آيه قبلى امر به فحشاء را نفى نمود و فرمود: (اين افترايى است كه
به خدا مى بنديد و هيچ شاهد و دليلى از طريق وحى نداريد) در اين آيه چيزى را كه خدا
به آن امر كرده ذكر مى كند، و معلوم است كه چنين چيزى
مقابل آن امر شنيعى است كه در آيه قبلى بود، و آن (قسط) است كه قرار گرفتنش در
برابر آن امر شنيع مى فهماند كه آن امر كارى بوده كه از حد ميانه به طرف افراط و
يا تفريط منحرف بوده است .
معناى (قسط)
(قسط) بنابه گفته راغب ، هم بهره عادلانه را گويند. خداوند مى فرمايد: (ليجزى
الذين آمنوا و عملوا الصالحات بالقسط) و (اقيموا الوزن بالقسط) . و هم به معناى
جور و گرفتن بهره ديگران آمده ، چيزى كه هست اين ماده (قسط) در باب
افعال معناى اول را مى رساند مانند (و اقسطوا ان الله يحب المقسطين ) و در باب
ثلاثى مجرد معناى دوم را، مانند (و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا)
و پس بنا به گفته راغب مقصود از جمله مزبور اين خواهد بود: (بگو پروردگار من امر
به گرفتن بهره عادلانه و ملازمت ميانه روى در همه امور و ترك افراط و تفريط كرده
) و معلوم است كه راه ميانه در عبادت اين است كه مردم به سوى خدا بازگشت نموده به
جاى پرستش بت ها و تقليد از بزرگان قوم به معابد در آمده خدا را به خلوص عبادت
كنند.
(و اقيموا وجوهكم عند كل مسجد) - اين جمله به حسب ظاهر معطوف است به چيزى كه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بايد به مردم برساند، براى اينكه جمله
(پروردگار من امر به ميانه روى كرده ) در حقيقت به منزله اين است كه بفرمايد:
(ميانه رو باشيد) . و بنابراين ، تقدير اين دو جمله چنين است : (بايد ميانه رو
باشيد و روى خود را متوجه هر مسجد كنيد) .
وجوهى كه در معناى جمله : (اقيموا وجوهكم
عندكل مسجد) گفته شده است .
وجه هر چيز آن قسمتى است كه با آن با چيزهاى ديگر روبرو مى شود، و اقامه وجه در
هنگام عبادت در يك انسان كامل عبارت از اين است كه خود را طورى سازد و آنچنان حواس خود
را تمركز دهد كه امر به عبادت قائم به او شود و او بتواند آن امر را بطور
كامل و شايسته و بدون هيچ نقصى امتثال كند. پس برگشت اقامه وجه در هنگام عبادت به
اين است كه انسان در اين موقع دلش چنان مشغول خدا باشد كه از هر چيز ديگرى منقطع
شود.
بنابراين ، جمله (و اقيموا وجوهكم عند كل مسجد) به ضميمه (و ادعوه مخلصين له الدين
) اين معنا را افاده مى كند كه : بر هر عابد واجب است كه در عبادت خود توجه را از غير
عبادت ، و در بندگى براى خدا توجه را از غير خدا منقطع سازد. يكى از چيزهايى كه غير
خدا است همان عبادت او است ، پس عابد نبايد به عبادت خود توجه كند زيرا عبادت توجه
است نه متوجه اليه ، و توجه به عبادت ، معناى عبادت و توجه به خدا بودن آن را از بين
مى برد.
مفسرين را در معناى جمله (و اقيموا وجوهكم ...)
اقوال ديگرى است : يكى اينكه (در نماز بطور مستقيم متوجه قبله هر مسجدى شويد)
ديگر اينكه (در موقع سجده كه همان موقع نماز است متوجه آن نقطه اى شويد كه خدا
دستور داده ، و آن نقطه كعبه است ) ديگر اينكه (وقتى در مسجدى وقت نمازى را درك
كرديد همانجا نمازتان را بخوانيد، و نگوييد باشد تا به مسجد
محل خود برگرديم ) ديگر اينكه (در موقع نمازهايى كه بايد به جماعت گزارد به
سوى مسجد برويد) و نيز از آن جمله است كه (خدا را به خلوص اطاعت كنيد و در عبادت
بت ها را شريك او مگيريد) .
اين وجوه و معانى صرف نظر از اينكه آيه شريفه از آن انصراف دارد وجوهى نيست كه
بتوان آيه را به آن حمل نمود، زيرا سه وجه
اول آن با وضعى كه مسلمين در موقع نزول اين آيه داشتند نمى سازد، براى اينكه اين
سوره در مكه نازل شده و آن روز كعبه قبله مسلمين نبوده و مسلمانان مساجد مختلف و متعددى
نداشتند. وجه آخرى هم گر چه با معنايى كه ما ذكر كرديم نزديك است ، ولى اخلاصى را
كه از آيه استفاده مى شود آن طور كه بايد بيان نمى كند و در حقيقت معناى آيه مورد بحث
نيست ، بلكه معناى آيه (و ادعوه مخلصين له الدين ) است .
معناى جمله : (كما بداكم تعودون )
كما بداكم تعودون فريقا هدى و فريقا حق عليهم الضلاله ...
در معناى اين جمله و كيفيت ارتباطش به ما قبل چند
احتمال است : احتمال اول كه سياق كلام هم ظهور در آن دارد اين است كه جمله (فريقا هدى و
فريقا حق عليهم الضلاله ) حال از فاعل (تعودون ) باشد، و همين
حال وجه مشتركى باشد كه بازگشت را شبيه به ابتداى خلقت نموده و معنايش اين باشد
كه (شما در قيامت مانند آن روزى كه خداى تان آفريد دو گروه خواهيد بود) ، نظير آيه
(و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مره ) كه حشر انفرادى مردم را در قيامت به
خلقت انفرادى آنان تشبيه مى كند.
اين است آن معنايى كه از ظاهر سياق استفاده مى شود، و اما آنچه را كه ديگران احتمالش را
داده و گفته اند جمله (فريقا هدى ...) حال از خصوص
عامل خودش است و وجه شباهت (عود) به (بدء) چيز ديگرى است كه در كلام ذكر نشده
، و آن به گفته بعضى ، (تنها بودن در خلقت و حشر) و به گفته بعضى ديگر اين
است كه (هم خلقت نخستين آنان از خاك بوده و هم حشرشان از خاك خواهد بود) ، و به
گفته بعضى ديگر اين است كه (خلقت دوم آنان براى خدا با خلقت بار اولشان فرقى
نداشته و خداوند به هر دو قادر است ) . وجوهى است كه دلالت آيه بر آنها بسيار بعيد
است . و ثانيا حذف كردن وجه شباهت با اينكه ذكر آن لازم است ، و در عوض ذكر كردن
چيزى كه مورد حاجت نيست جز خلط و اشتباه فايده اى ندارد. توضيح بيشتر اين
اشكال به زودى خواهد آمد.
كلمه (بدا) ظهور دارد در ابتداى خلقت دنيوى انسان نه مجموع زندگى او كه از كلام
بعضى ها استفاده مى شود.
وجوه ديگرى كه در معناى جمله فوق محتمل است .
بعضى از مفسرين آيه را چنين تفسير كرده اند كه : (شما مبعوث خواهيد شد به همان
صورتى كه مى ميريد، مؤ من با ايمان خود و كافر با كفر خود) ، چون از اين كلام بر
مى آيد كه كلمه (بدء) را به معناى زندگى دنيا گرفته و خواسته است آيه را چنين
معنا كند: (شما كه در دوران زندگى دنيوى تان مخلوق خدا بوديد و خداوند فرقه اى از
شما را هدايت و فرقه اى را گمراه نمود، در آخرت نيز دو فرقه خواهيد بود) و اين معنا
صحيح نيست ، زيرا كلمه (بدء) در امورى كه داراى استمرار و امتداد است به معناى آغاز
آن و اولين جزء وجود آن است نه تمامى آن . در آيه مورد بحث هم اين كلمه در خطاب به
انسان واقع شده كه موجودى است داراى استمرار، و معناى آن ابتداى وجود انسان است نه
سرتاسر زندگى دنيوى او.
علاوه بر اينكه اين آيه تتمه آياتى است كه ابتداى خلقت بشر و داستان سجده ملائكه را
بيان مى كند. پس مراد از (بدء) در اين آيه آغاز آفرينش نوع بشر است كه در
اول داستان گفته شده ، و از آن جمله اين بود كه پس از اينكه ابليس را رجم نمود به وى
فرمود: (اخرج منها مذوما مدحورا لمن تبعك منهم لاملئن جهنم منكم اجمعين ) و در اين وعده اش
بنى نوع بشر را به دو گروه تقسيم كرد: يكى آنان كه صراط مستقيم را دريافتند، و
يكى آنان كه راه حق را گم كردند، اين يكى از خصوصيات ابتداى خلقت بشر بود كه در
عودشان نيز اين خصوصيت هست .
آيات ديگرى هست كه اين خصوصيت را به بيان صريح ترى توضيح داده ، از آن جمله
فرموده است : (قال هذا صراط على مستقيم ان عبادى ليس لك عليهم سلطان الا من اتبعك من
الغاوين ) خداوند در اين آيه به قضاى حتمى خود مردم را دو طايفه كرده : يكى آنان كه
ابليس نمى تواند گمراهشان كند، و يكى آنان كه به اختيار خود او را پيروى مى كنند و
در نتيجه گمراه مى شوند. همچنان كه فرموده : (كتب عليه انه من تولاه فانه يضله )
و اين قضاى حتمى به گمراهى آنان ، در اثر متابعتى است كه از ابليس مى كنند، نه
اينكه متابعت شان از ابليس اثر قضاى حتمى خدا باشد.
و نيز از آن جمله آيه (قال فالحق و الحق اقول لاملئن جهنم منك و ممن تبعك منهم اجمعين )
است كه دلالت دارد بر تفرق به دو فريق .
و چون چنين قضايى بوده خداوند در آيه (قال اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فاما
ياتينكم منى هدى فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه
ضنكا و نحشره يوم القيمه اعمى ...) فرموده است : وقتى هدايت من به شما رسيد هر كس
هدايتم را پيروى كند گمراه و بدبخت نمى شود، و هر كس از ذكر من اعراض نمايد در دنيا
به زندگى تنگى گرفتار مى شود و در آخرت نابينا محشورش مى كنيم .
احتمال دوم اينكه جمله (كما بداكم تعودون ) در مقام
تعليل مضمون كلام سابق باشد. بنابراين احتمال ، معناى آن كلام و اين جمله چنين خواهد
بود: در اعمال خود ميانه رو باشيد و خود را براى خداى سبحان خالص كنيد، زيرا خداى
سبحان آن موقعى كه شما را آفريد به قضاى حتمى خود، دو دسته تان كرد، و بنا را بر
اين گذاشت كه يك دسته را هدايت كند و دسته ديگر گمراه شوند، و بدانيد كه به زودى
به همان گونه كه خلق تان كرد به سويش بازگشت مى كنيد، در آنروز نيز يك دسته
هدايت يافته اند و دسته ديگر كسانى خواهند بود كه به خاطر پيروى شان از شيطان
دچار ضلالتند، پس ميانه رو باشيد و خود را خالص كنيد تا از آنانى باشيد كه به
هدايت خدا مهتدى شدند، نه از آنان كه به ولايت و پيروى از شيطان گمراه گشتند.
بنابراين احتمال ، آيه مورد بحث همان مفادى را مى رساند كه آيه (و
لكل وجهه هو موليها فاستبقوا الخيرات اينما تكونوا يات بكم الله جميعا) در مقام بيان
آن است ، چون اين آيه نيز با اينكه مى فرمايد: (براى هر كسى وجهه و هدفى است كه
خواه ناخواه به سوى آن خواهد رفت و از آن تخلف نخواهد كرد، چه آن هدف سعادت باشد
و چه شقاوت ) در عين حال امر، به سبقت گرفتن در خيرات مى كند، و اين گر چه به
حسب ظاهر تناقض است ، زيرا اگر سعادت و شقاوت اشخاص حتمى و قهرى است
ديگر معنا ندارد كه امر به سبقت در خيرات كند، و ليكن با كمى دقت معلوم خواهد شد كه
مى خواهد بفرمايد براى هر يك از شما سرنوشت معينى از بهشت و دوزخ و سعادت و
شقاوت هست ، و ممكن نيست كسى راهى غير از اين دو راه داشته باشد پس در خيرات سبقت
گيريد، باشد كه از اهل سعادت و بهشت شويد، نه از
اهل دوزخ و شقاوت .
و همچنين مفاد آيه مورد بحث اين است كه : (شما همانطورى كه در ابتداى خلقت به قضاى
پروردگار دو جور و دو دسته خلق شديد در آخرت نيز به دو فريق به سوى خدا
بازگشت خواهيد كرد، پس در كارهايتان ميانه روى كنيد و خود را براى خدا خالص سازيد
باشد كه از فريق هدايت يافتگان باشيد نه از آنان كه ضلالت شان حتمى شده است ) .
احتمال سوم اينكه جمله (كما بداكم تعودون ) كلامى تازه و غير مربوط به
ماقبل باشد، و در عين تازه بودنش اشاره به دعوت به قسط و اخلاصى كه از سياق
استفاده مى شد نيز داشته باشد.
و اما جمله (انهم اتخذوا الشياطين اولياء) - اين جمله علت ضلالتى را كه جمله (حقت
عليهم الضلاله ) براى آنان اثبات مى نمود
تعليل مى كند، و از آن استفاده مى شود كه گويا ضلالت و خسرانى كه از مصدر قضاى
الهى در حق ايشان صادر شده مشروط به ولايت شيطان بوده است .
آيه (كتب عليه انه من تولاه فانه يضله ...) و همچنين آيه (و قيضنا لهم قرناء
فزينوا لهم ما بين ايديهم و ما خلفهم و حق عليهم
القول فى امم قد خلت من قبلهم من الجن والانس انهم كانوا خاسرين ) نيز آن را افاده مى
كند.
اگر انسان به جايى برسد كه باطل را حق بپندارد، اميدى به رستگارى و هدايت
يافتناو نيست .
(و يحسبون انهم مهتدون ) اين جمله نسبت به جمله
قبل به منزله عطف تفسير است ، و معناى تحقق ضلالت و لزوم آن را تفسير نموده مى
فهماند انسان وقتى به راه باطل افتاد و از حق دور شد مادامى كه اعتراف به
باطل بودن آن داشته و حق را از ياد نبرده اميد برگشتن به حق در او هست ، و اما اگر كارش
بجايى رسيد كه به حق بودن باطل ايمان پيدا كرد
و معتقد شد كه راه هدايت همان راهى است كه او مى رود، آنوقت است كه در گمراهى استوار
شده و ضلالتش حتمى و براى هميشه اميد رستگاريش قطع مى گردد، پس وقتى چنين
پندارى از لوازم ضلالت باشد جمله (و يحسبون انهم مهتدون ) به منزله تفسير جمله
(حقت عليهم الضلاله ) خواهد بود، همچنانكه همين پندار در آيه
(قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحيوه الدنيا و هم يحسبون انهم
يحسنون صنعا) و آيه (ان الذين كفروا سواء عليهم اانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوه ) بعنوان يكى از لوازم
ضلالت ذكر شده و آن را تفسير كرده است .
آرى ، انسان تا زمانى كه در مسير فطرت راه مى رود و بر طبق نواميس خلقت قدم بر مى
دارد حق را حق و سعادت را سعادت و خلاصه هر چيز را آنطور كه هست مى بيند، و در نتيجه
جز در برابر حق گردن نمى نهد، و جز براى راستى و درستى خاضع نمى شود، و جز
چيزهايى را كه خير و سعادتش در آن است اراده نمى كند،اين فطرت آدمى است كه اگر
توفيق هم رفيق شد و انسان به راه هدايت افتاد سعى مى كند تمامى مقاصد خود را با
مصداق حقيقيش تطبيق دهد، مثلا در عبادت كه يكى از مقاصد او است جز خدا را كه مطلوب و
مقصود حقيقى او است و بندگى در برابر او مصداق حقيقى عبادت است نمى پرستد، و جز
حيات دائمى كه سعادت مطلوب او است طلب نمى كند.
اما اگر توفيق رفيقش نشد و در نتيجه از راه ، پرت و منحرف گرديد، دلش از حق به
سوى باطل و از خير به سوى شر و از سعادت به سوى شقاوت بر مى گردد، آن وقت
است كه هواى نفس را معبود خود گرفته و شيطان را مى پرستد، براى بت ها سر فرود
مى آورد، از عالم ملكوت چشم پوشيده دل به دنيا مى بندد، و چشم به زخارف مادى آن مى
دوزد.
چنين كسى عقيده اش نسبت به هر عملى كه انجام مى دهد اين است كه همين طور بايد آن را
انجام داد، و خيال مى كند كه در عمل خود راه راست را يافته است ، در نتيجه
باطل را به عنوان حق ، و شر و شقاوت را به
خيال خير و سعادت اخذ مى كند، و در عين اينكه فطرتش سالم و محفوظ است در مقام
عمل فطرت خود را با غير آن تطبيق مى دهد. خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (يا
ايها الذين اوتوا الكتاب آمنوا بما نزلنا مصدقا لما معكم من
قبل ان نطمس وجوها فنردها على ادبارها) .
آرى ، محال است كسى باطل را با اعتراف به
باطل بودنش پيروى كند، و شقاوت را با علم به اينكه شقاوت و خسران است طلب نمايد،
همچنان كه در اين باره نيز فرموده : (فطره الله التى فطر الناس عليها لا
تبديل لخلق الله ) .
و اين نه تنها انسان است كه چنين نمى كند، بلكه هيچ علت و سببى جز غايتى را كه
سازگار با طبع او است هدف همت قرار نمى دهد، و جز كارهايى كه خير و سعادتش را
تاءمين كند مرتكب نمى شود، و اگر هم احيانا به انسانى و يا سببى از اسباب ديگر بر
خوريم كه بر خلاف اين قاعده عملى را انجام داده يا اثرى را از خود نشان داده است بايد
اين برخورد خود را سطحى دانسته و آن را تخطئه كنيم .
اختلاف مفسرين در بيان ارتباط جمله : (كما بداءكم تعودون ...) با
آياتقبل از آن
اين است آن معنايى كه دقت و تاءمل در آيه آن را اقتضا مى كند، و همانطورى كه گفتيم
استفاده اين معنا وقتى است كه جمله (فريقا هدى ...)
حال از ضمير (تعودون ) باشد و وجه شباهت (عود) را به (بدء) بيان كند، چه
اينكه آن را متصل به ماقبل و مبين علت آن بدانيم ، و يا آنكه آن را جمله اى مستاءنفه بگيريم
.
و اما مفسرين ديگر، گويا همه در اين معنا اتفاق دارند كه جمله (فريقا هدى ) حالى است
كه تنها كيفيت (عود) را بيان مى كند، نه (عود) و (بدء) را، و چنين پنداشته اند
كه جهت اشتراك و وجه شباهت عود به بدء چيز ديگرى است كه در كلام ذكر نشده است .
بله ، كسانى هم ديده مى شوند كه جمله مزبور را بيان كيفيت عود و بدء هر دو گرفته
اند، و ليكن اين اشخاص كسانى هستند كه به منظور فرار از محذور جبر منظور از بدء را
سرتاسر زندگى دنيا و منظور از عود را طول زندگى آخرت گرفته اند، نه ابتداى آن
دو. و خواننده عزيز ملاحظه كرد كه ما مقصود از عود و بدء را ابتداى وجود در اين دو
نشاءت گرفتيم و محذور جبر هم لا زم نيامد.
كوتاه سخن ، مفسرين بعد از اتفاق مزبور در بين خود اختلاف كرده اند در اينكه اين كلام
چه ارتباطى به ماقبل خود دارد، و وجه اتصال آن به
ماقبل چيست ؟ بعضى گفته اند: اين كلام مردم را از معاد بيم مى دهد، تا شايد كه از ترس
آن ، احكام سابق الذكر را عمل كنند، و احتجاج مى كند بر مساءله معاد به مساءله ابتداى
خلقت .
بنابراين ، معناى اين جمله و جمله ماقبلش اين است كه : خدا را به خلوص بخوانيد و از
مجازات روز حشر بترسيد، و اگر مساءله حشر به نظرتان بعيد مى رسد نظرى به
ابتداى خلقت خود كنيد، آن خدايى كه شما را از هيچ به وجود آورده قادر است كه بار ديگر
مبعوث تان كند.
و اين وجه صحيح نيست ، زيرا وقتى صحيح است كه جمله مزبور بخواهد قدرت خدا را بر
عود، تشبيه كند به قدرتش نسبت به بدء، و اگر اين جمله در صدد چنين تشبيهى بود جا
داشت به تعبير (كما بداكم يبعثكم و يجازيكم )
نازل مى شد، و به جاى اينكه بفرمايد: (برگشت مى كنيد) ، مجازات را كه غرض
اصلى از انذار با آن حاصل مى شود صريحا ذكر مى كرد، و مى فرمود: (خداوند مبعوث
تان مى كند و مجازات تان مى نمايد) و حال آنكه اينطور نفرموده ، پس با اين وجه نمى
توان اين جمله را به جمله قبل مربوط و متصل ساخت .
بعضى ديگر گفته اند: اين جمله احتجاج عليه منكرين بعث است ، و مربوط است به چند آيه
قبل كه مى فرمود: (فيها تحيون و فيها تموتون و منها تخرجون ) و
حاصل معناى آن اين است كه : محشور كردن شما براى خدا كارى ندارد، و اين كار
مشكل تر از آفريدن تان نيست .
اشكالى كه در وجه قبلى بود در اين وجه نيز هست ، بعلاوه اينكه ، اين وجه بدون
دليل خود را به زحمت انداختن است .
بعضى ديگر گفته اند: اين جمله مستاءنفه و كلام تازه اى است و هيچ ربطى به
ماقبل خود ندارد. عده اى ديگر گفته اند: متصل به ما
قبل خود هست ، و معنايش اين است كه : زنهار! خود را براى خدا خالص كنيد كه هر كسى به
همان حالى مبعوث مى شود كه با آن حال از دنيا رفته است ، مؤ من بر ايمانش و كافر بر
كفرش .
اين وجه نيز مانند وجوه قبليش از سياق آيه ، دور است و آيه بر آن دلالت ندارد.
يا بنى آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد...
راغب مى گويد: كلمه سرف به معناى تجاوز از حد است در هر عملى كه انسان انجام مى دهد
و ليكن اين معنا در انفاق مشهورتر است .
معناى (به همراه برداشتن زينت در موقع رفتن به سوى مسجد) آرايش ظاهرى نيست ،
بلكه آرايشى است معنوى كه مناسب با نماز و طواف و ساير عبادات باشد. پس معناى آيه
بر مى گردد به امر به زينت كردن نيكو براى نماز و غير آن و اطلاق آن
شامل نماز اعياد و جماعات و نمازهاى يوميه و ساير وجوه عبادت و ذكر مى شود.
(و كلوا و اشربوا و لا تسرفوا...) - در اين جمله دو امر اباحى و يك نهى تحريمى است
كه جمله (انه لا يحب المسرفين ) نهى تحريمى مزبور را
تعليل مى كند. و همان طورى كه قبلا هم اشاره كرديم اين امر و نهى و علتى كه براى آن
ذكر شده همه از متفرعات داستان بهشت آدم است ، و خطاب اين جمله مانند خطاب هاى آن داستان
عمومى است و اختصاص به يك دين و يك صنف ندارد. پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند
آيه (يا بنى آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد) دلالت دارد بر اينكه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مبعوث به جميع امم دنيا است . و همچنين اينكه
گفته اند خطاب در اين آيه به حسب لغت زنان را
شامل نمى شود وليكن به حسب شرع آنان را به تبع مردها
شامل مى شود، صحيح نيست ، زيرا همانطورى كه گفتيم اين خطاب اختصاص به امت اسلام
ندارد و شمولش نسبت به زنان از ناحيه تغليب و وجود قرينه عقلى است نه به حسب
شرع .
قل من حرم زينه الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق
در اين آيه به نوعى التفات حكمى مخصوص به اين امت از حكم عام سابق استخراج شده ،
همچنانكه در جمله (ذلك من ايات الله لعلهم يذكرون ) و جمله (فاذا فعلوا فاحشه )
نظيرش گذشت .
استفهامى كه در اين آيه است استفهامى است انكارى .
كلمه (الزين ) در مقابل معناى (الشين ) است ، و به معناى كارها و چيزهايى است كه
عيب و نقص را از بين ببرد و (الشين ) به معناى هر چيزى است كه مايه رسوايى و نقص
انسان و نفرت اشخاص از او بوده باشد.
معناى اخراج زينت در طيبات رزق
(در ذيل آيه : قل من حرم زينة الله ...)
(اخراج زينت ) استعاره اى است تخييلى و كنايه است از اظهار آن . آرى ، اين خداى سبحان
است كه به الهام و هدايت خود انسان را از راه فطرت ملهم كرده تا انواع و اقسام زينت
هايى كه مورد پسند جامعه او و باعث مجذوب شدن دلها به سوى او است ايجاد نموده به
اين وسيله نفرت و تنفر مردم را از خود دور سازد.
پس گر چه به حسب ظاهر به وجود آوردن زينت ها و ساير حوائج زندگى كار خود انسان
است ، و ليكن از آنجايى كه به الهام خداوند بوده در حقيقت او ايجادش كرده و آن را از
پنهانى به عرصه بروز و ظهور در آورده ، چون مى دانسته كه اين نوع موجود محتاج به
زينت است .
آرى ، اگر انسان در دنيا بطور انفرادى زندگى مى كرد هرگز محتاج به زينتى كه خود
را با آن بيارايد نمى شد، بلكه اصلا بخاطرش هم خطور نمى كرد كه چنين چيزى لازم
است ، و ليكن از آنجايى كه زندگيش جز بطور اجتماع ممكن نيست ، و زندگى اجتماعى هم
قهرا محتاج به اراده و كراهت ، حب و بغض ، رضا و سخط و
امثال آن است ، از اين جهت خواه ناخواه به قيافه و
شكل هايى بر مى خورد كه يكى را دوست مى دارد و از يكى بدش مى آيد، لذا معلم غيبى از
ماوراى فطرتش به او الهام كرده تا به اصلاح مفاسد خود بپردازد، و معايب خود را بر
طرف ساخته خود را زينت دهد، و شايد همين نكته باعث شده كه از انسان به لفظ (عباده
) كه صيغه جمع است تعبير بفرمايد.
و اين زينت از مهم ترين امورى است كه اجتماع بشرى بر آن اعتماد مى كند، و از آداب
راسخى است كه به موازات ترقى و تنزل ، مدنيت انسان ترقى و
تنزل مى نمايد، و از لوازمى است كه هيچ وقت از هيچ جامعه اى منفك نمى گردد، به طورى
كه فرض نبودن آن در يك جامعه مساوى با فرض انعدام و متلاشى شدن اجزاى آن جامعه
است . آرى ، معناى انهدام جامعه جز از بين رفتن حسن و قبح ، حب و بغض ، اراده و كراهت و
امثال آن نيست ، وقتى در بين افراد يك جامعه اينگونه امور حكمفرما نباشد ديگر مصداقى
براى اجتماع باقى نمى ماند - دقت بفرماييد -.
(طيب ) به معناى چيزى است كه ملايم با طبع باشد، و در اينجا عبارت است از انواع
مختلف غذاهايى كه انسان با آن ارتزاق مى كند. و يا عبارت است از مطلق چيزهايى كه آدمى
در زندگى و بقاى خود از آنها استمداد مى جويد، مانند مسكن ، همسر و... براى تشخيص
اينكه كداميك از افراد اين انواع (طيب ) و مطابق با
ميل و شهوت او و سازگار با وضع ساختمانى او است ، خداوند او را مجهز به حواسى
كرده كه با آن مى تواند سازگار آن را از ناسازگارش تميز دهد.
اين مساءله كه زندگى صحيح و سعيد آدمى مبتنى بر رزق طيب است احتياج به گفتن ندارد،
و ناگفته پيدا است كه انسان وقتى در زندگى خود به سعادت مطلوبش
نائل مى شود كه وسيله ارتزاقش چيزهايى باشد كه با طبيعت قوا و جهازاتش سازگار
بوده ، و با بقاى تركيب خاصى كه آن جهازات دارد مساعد باشد، چون انسان به هيچ
جهازى مجهز نشده مگر اينكه زندگيش موقوف و منوط بر آن است .
بنابراين ، اگر در موردى ، حاجت خود را با چيزى كه با طبعش سازگار نيست برآورده
سازد نقصى به خود وارد آورده ، و مجبور است آن نقص را به وسيله ساير قواى خود
تتميم و جبران نمايد.
مثلا گرسنه اى كه احتياج به غذا را به صورتى غير صحيح بر طرف مى سازد و بيش
از اندازه لازم غذا مى خورد نقصى به جهاز هاضمه خود وارد مى آورد، و مجبور مى شود به
وسيله دوا و اتخاذ رژيم ، جهاز هاضمه و غدد ترشحى آن را اصلاح نمايد، و وقتى اين
عمل را چند بار تكرار كرد دواهاى مزبور از اثر و خاصيت مى افتد، و انسان براى هميشه
عليل شده از انجام كارهاى حياتى اش كه اهم آن فكر سالم و آزاد است باز مى ماند، و
همچنين ساير حوائج زندگى .
علاوه بر اينكه تعدى از اين سنت انسان را به چيز ديگرى
تبديل مى كند، و به صورت موجودى در مى آورد كه نه عالم براى
مثل او آفريده شده ، و نه امثال او براى عالم خلق شده اند. آرى ، انسانى كه يكسره خود را
به دست شهوات بسپارد و بكوشد كه تا آخرين مرحله امكان و قدرت از لذائذ حيوانى و
شكم و شهوت و امثال آن تمتع ببرد انسانى است كه مى خواهد در ظرفى زندگى كند كه
عالم هستى برايش معين نكرده و به راهى رود كه فطرت برايش تعيين ننموده است .
خداى سبحان در اين آيه شريفه زينت هايى را سراغ مى دهد كه براى بندگانش ايجاد
نموده ، و آنان را فطرتا به وجود آن زينت ها و به
استعمال و استفاده از آنها ملهم كرده ، و معلوم است كه فطرت الهام نمى كند مگر به
چيزهايى كه وجود و بقاى انسان منوط و محتاج به آن است . در وضوح اين امر همين بس كه
هيچ دليلى بر مباح بودن چيزى بهتر از احتياج به آن نيست ، زيرا احتياج به حسب وجود و
طبيعت خاص انسانى خود دليل است بر اينكه خداى تعالى انسان را طورى آفريده كه به
آن چيز محتاج باشد. و به عبارت ديگر با تعبيه قوا و ادوات انسان رابطه اى بين او و
بين آن چيزها برقرار كرده كه خواه ناخواه ، در صدد
تحصيل آنها بر مى آيد.
ذكر طيبات از رزق و عطف آن بر زينت و قرار داشتن اين عطف در سياق استفهام انكارى اين
معنا را مى رساند كه اولا رزق طيب داراى اقسامى است . و ثانيا زينت خدا و رزق طيب را هم
شرع اباحه كرده و هم عقل و هم فطرت . و ثالثا اين اباحه وقتى است كه استفاده از آن از
حد اعتدال تجاوز نكند وگرنه جامعه را تهديد به انحطاط نموده شكافى در بنيان آن
ايجاد مى كند كه مايه انعدام آن است .
آرى ، كمتر فسادى در عالم ظاهر مى شود و كمتر جنگ خونينى است كه
نسل ها را قطع و آبادى ها را ويران سازد و منشاء آن اسراف و افراط در استفاده از زينت و
رزق نبوده باشد، چون انسان طبعا اينطور است كه وقتى از جاده
اعتدال بيرون شد و پا از مرز خود بيرون گذاشت كمتر مى تواند خود را
كنترل كند، و به يك حد معينى اكتفا نمايد، بلكه مانند تيرى كه از كمان بيرون شود تا
آخرين حد قدرتش جلو مى رود، و چون چنين است سزاوار است كه همه وقت و در همه امور در
زير تازيانه تربيت كنترل شود، و به ساده ترين بيانى كه
عقل خود او آن را بپسندد پند و اندرز داده شود.
چرا خداوند به ضروريات زندگى از قبيل لباس پوشيدن و خود را آراستن امر
نمودهاست ؟
امر پروردگار به ضروريات زندگى از قبيل لباس پوشيدن و خود را آراستن از همين
باب است كه مى خواهد تربيتش حتى در اينگونه امور ساده و پيش پا افتاده رعايت شده
باشد، پس كسى نگويد امر به پوشيدن لباس و تنظيف و آرايش چه معنا دارد.
صاحب تفسير المنار جواب ديگرى از اين حرف داده - و چه نيكو گفته است : اين حرف را
كسانى مى زنند كه از تاريخ امم و سرگذشت
ملل گذشته بى خبرند، وگرنه آن را سطحى و ساده تلقى ننموده به اهميت و ارزش آن
پى مى بردند، چون اكثر مردم نيمه وحشى جزيره نشين و كوهستانى هاى آفريقا كه در
جنگل ها و غارها تنها و يا دسته جمعى زندگى مى كردند زن و مردشان لخت بسر مى
بردند، اسلام به هر قومى از آنان كه دست يافت با
امثال آيه مورد بحث لباس پوشيدن را به آنان ياد داد و ستر عورت را بر ايشان واجب
كرد، و به سوى تمدن سوق شان داد. و من خيال مى كنم اين
قبيل حرفها از ناحيه دشمنان اسلام در دهن ها افتاده است ، گويا مبلغين مسيحيت به منظور رم
دادن مردم از اسلام و دعوت شان به كيش خود اين طعنه ها را زده اند، وگرنه ارزش دعوت
اسلام به لباس و آرايش بر هيچ كس پوشيده نيست . و لذا بعضى از منصفين مسيحى
اعتراف كرده اند به اينكه اين گونه طعنه ها نسبت به اسلام بى انصافى است ، اسلام
با اين حكم خود منت بزرگى به گردن ما اروپائيان دارد، چون اگر اسلام نبود ما امروز
در خطه پهناور آفريقا تجارت پارچه و قماش نداشته و ساليانه مبالغ هنگفتى سود
نمى برديم . اين حكم اسلام تنها در بين مسلمين آنجا حسن اثر نداشته بلكه امم و
ملل بت پرست نيز وقتى هموطنان خود را ديدند كه پس از
قبول اسلام ملبس به لباس شدند و به زينت و آرايش خود پرداختند آنان نيز به تقليد
از مسلمين لباس پوشيده رسم ديرينه خود را ترك گفتند.
شاهد زنده اين مدعا، ساكنين بلاد هندند، چون بت پرستان اين ناحيه در عين اينكه از قديم
الايام مردمى متمدن بودند مع ذلك هم اكنون هزاران هزار از زن و مردشان لخت مادرزاد و يا
نصف و يا ربع بدن شان برهنه است .
بعضى از مردان شان در بازارها و كارگاه ها بدون لباس آمد و شد مى كنند، و فقط
عورت ها و يا حد اكثر از كمر به پايين را مى پوشانند، زنان شان شكم و ران ها را
برهنه نموده و از كمر به بالاى شان هم برهنه است . دانشمندان همين قوم اعتراف كرده اند
كه اين مقدار از لباس را هم مسلمانان به آنان آموخته اند. و همچنين غذا خوردن در ظرف هم
از آثار اسلام است ، چون مى ديدند كه مسلمين هيچ وقت بدون ظرف غذا نمى خورند حتى
فقراى آنان كه دسترسى به ظرف ندارند غذا را روى برگ درختان ريخته از روى آن
بر مى دارند و مى خورند، و در عين تهى دستى هرگز از لباس و آرايش خود كم نمى
گذارند.
و چون مسلمين از دير زمان در بلاد هند حكومت مى كردند، و غالبا
فاضل ترين و پارساترين حكومت هاى اسلامى بودند تاءثيرشان در بت پرست ها بيش
از تاثيرى بود كه ساير حكومت هاى اسلامى در نقاط مختلف گيتى داشتند، لذا مساءله
ملبس به لباس شدن هم از جاهاى ديگر بيشتر شايع گرديد، و لذا مى بينيم در بلاد
شرق يعنى سيام و نواحى آن ، مسلمين آن طور نفوذ و تاءثير نداشته بلكه خودشان در
جهل و دورى از تمدن دست كمى از بت پرست ها نداشتند، و از حيث لباس و ساير
اعمال دينى به كيش بت پرستى نزديك ترند تا به اسلام . زنان آن نواحى غير از
عورت جلو و عقب ، عورت ديگرى كه پوشاندنش لازم باشد براى خود
قائل نيستند. و حال آنكه در اسلام همه بدن زن عورت است .
خلاصه اينكه ، در سراسر گيتى هر كجا كه اسلام قوتى دارد به ميزان نفوذ و قوتش
مظاهر تمدن از قبيل لباس ، آرايش و امثال آن به چشم مى خورد، اينجا است كه ارزش
واقعى اين اصل اصلاحى اسلام معلوم مى شود و به خوبى به دست مى آيد كه اگر اسلام
چنين اصلى را نمى داشت و متعرض مساءله لباس و آرايش نمى شد و آن را بر مسلمين واجب
نمى كرد، به طور مسلم امروز امم و قبايل بى شمارى همچنان در
حال توحش باقى مانده بودند. با اين حال چطور يك مشت فرنگى مآب به خود اجازه مى
دهند كه بر حسب عادت زشتى كه دارند در كمال تبختر كلاه خود را كج گذاشته ، روى
مبل قهوه خانه و يا كاباره و يا ميكده ها تكيه زده بگويند: اين چه دينى است كه حوائج و
ضروريات زندگى بشرى را جزء شرايع خود قرار داده ، مثلا به لباس پوشيدن و غذا
خوردن و آب آشاميدن امر نموده و اين قبيل امور را با اينكه احتياجى به سفارش و وحى
آسمانى ندارد جزء احكام خود قرار دهد؟
اين بود جوابى كه صاحب المنار از اشكال مزبور داده . در اينجا به ياد داستانى افتادم
كه نقل آن در حقيقت جواب سومى از اين اشكال است ، و آن اينكه وقتى طبيب مخصوص هارون
الرشيد كه مردى نصرانى و حاذق در طب بود به على بن الحسين بن واقد گفت كتاب
آسمانى شما هيچ دستورى درباره بهداشت و حفظ الصحه ندارد، و
حال آنكه سعادت بشر را دو علم تاءمين مى كند يكى علم اديان و ديگرى علم ابدان (طب ).
على در جوابش گفت : خداوند علم ابدان را در كتاب خود در نصف يك آيه خلاصه كرده است
و آن جمله (كلوا و اشربوا و لا تسرفوا) است .
رسول گرامى اسلام (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز اين معنا را در جمله كوتاه (معده
خانه هر دردى است و پرهيز سر آمد هر دوايى است ، و بايد كه حق بدن را در آنچه عادتش
داده اى ادا كنى ) خلاصه كرده . طبيب نامبرده فكرى كرد و گفت : آرى ، كتاب شما و
پيغمبرتان با اين دو جمله دستور ديگرى را براى جالينوس باقى نگذاشتند.
قل هى للذين آمنوا فى الحيوه الدنيا خالصه يوم القيمه
معناى عبارت : (خالصة يوم القيمة ) در آيه شريفه و اشكالى كه بر بيان
صاحبالمنار در اين مورد وارد است .
خطابى كه در صدر اين آيه است يا مخصوص به كفار است ، و يا مانند خطاب آيه قبلى
مؤ منين را هم شامل مى شود، و لازمه اينكه شامل كفار هم باشد اين است كه زينت و طيبات
رزق موضوعى باشد مشترك بين كافر و مؤ من . و چون سياق جمله
(قل هى للذين آمنوا) سياق بيان مختصات مؤ منين است ، و مى خواهد بفرمايد: همين نعمت
هايى كه امروز مؤ من و كافر در آن شريكند در آخرت مختص به مؤ منين است ، لذا جمله
(فى الحيوه الدنيا) متعلق است به جمله (آمنوا) و ظرف (يوم القيمه ) متعلق
خواهد بود به همان چيزى كه جمله (للذين آمنوا) متعلق به آن است ،
حال يا كلمه (كائنه ) است و يا شبيه به آن ، و در صورتى كه كلمه (خالصه )
را هم حال از ضمير مؤ نث گرفته مقدم شدنش را بر (يوم القيمه ) براى فاصله شدن
بين آن و بين (فى الحيوه الدنيا) بدانيم معناى آيه چنين خواهد شد: (بگو آن زينت ها
در روز قيامت تنها از آن مؤ منين است ، و ديگران را از آن بهره اى نيست ، زندگى آخرت
مانند زندگى دنيا نيست كه هر كس و نا كسى در نعمت هاى آن سهيم باشد پس هر كه در
دنيا ايمان آورد همه نعمت هاى آن روز قيامت از آن وى خواهد بود) .
با اين بيان ، اشكالى كه در كلام بعضى از مفسرين است كه گفته اند: (مراد از خلوص ،
نجات از هم و غم است و معناى آيه اين است كه زينت هاى دنيا براى مؤ منين خالى از هم و غم
و خالص از مشقت نيست ، و ليكن در آخرت خالص است ) ظاهر مى شود، چون در سياق اين
آيه و همچنين آيات قبل اشعارى به اينكه نعمت هاى دنيايى همراه با ناراحتى است نبود، تا
آن كه قرينه باشد بر معنايى كه وى براى خلوص كرده .
و همچنين كلام مفسر ديگر كه گفته است : جمله (فى الحيوه الدنيا) متعلق است به چيزى
كه جمله (للذين آمنوا) متعلق به آن است ، و معناى آيه چنين است : (بگو نعمت هاى دنيا
براى كسانى كه ايمان آوردند به طور اصالت و استحقاق ثابت است ، و براى كفار به
طور طفيلى وگرنه خود كفار استحقاق آن را ندارند و همين نعمت ها در قيامت براى مؤ منين
خالص است ) .
آنگاه كلام خود را توضيح داده و گفته است : روى سخن در اين آيه به اشخاصى است كه
در اصلاح حيات صالح مؤ ثر باشند، و علوم نافع و اوامر محرك به سوى اصلاح حيات
و همچنين اخذ زينت و ارتزاق از طيبات و قيام به واجبات زندگى منتهى به آنان باشد،
اشخاصى مخاطب به اين آيه هستند كه كارشان تفكر در آيات آفاقى و انفسى و ايجاد
صنايع و فنون و ترقى دادن جامعه و قدردانى و شكرگزارى از اين موهبت هاى الهى بوده
باشد، و چنين كسانى همان مردم با ايمانند كه سر و كارشان با وحى آسمانى و انبيا
(عليهم السلام ) است .
وجه فساد اين كلام اين است كه اگر مى خواهد بگويد اين اصالت و تبعيت از آيه استفاده
مى شود، آيه شريفه هيچ دلالتى بر آن ندارد. و اگر منظورش اين است كه گر چه سياق
آيه سياق اين است كه اثبات كند نعمت هاى دنيوى براى مؤ منين خلق شده و ليكن از كلمه
(خالصه ) استفاده اين معنا مى شود كه به طور طفيلى غير مؤ منين با آنان شركت دارند،
آيه شريفه دلالت بر چنين اختصاصى نداشته بلكه بر عكس اشتراك دو طايفه را مى
رساند: علاوه بر اينكه از امثال آيه (و لولا ان يكون الناس امه واحده لجعلنا لمن يكفر
بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضه و معارج عليها يظهرون ... و ان
كل ذلك لما متاع الحيوه الدنيا و الاخره عند ربك للمتقين ) خلاف اين معنا استفاده مى شود،
چون اين قبيل آيات دلالت دارند بر اختصاص دنيا به كفار و آخرت به مؤ منين .
(كذلك نفصل الايات لقوم يعلمون ) - خداى تعالى در اين جمله بر
اهل علم منت مى گذارد به اينكه آيات خود را برايشان بيان فرموده است .
معناى (فواحش ))، (اثم ) و (بغى ) و اشاره به اينكه امم و جوامع بشرى هم
مانندافراد عمر و اجل معينى دارند.
قل انما حرم ربى الفواحش ما ظهر منها و ما بطن ...
سابقا پيرامون مفردات اين آيه به طور كامل بحث شد، و گفتيم كه مراد از (فواحش )
گناهانى است كه حد اعلاى شناعت و زشتى را داشته باشد، مانند زنا، لواط و
امثال آن . و منظور از (اثم ) گناهانى است كه باعث انحطاط، ذلت و سقوط در زندگى
گردد، مانند مى گسارى كه آبروى آدمى و مال و عرض و جانش را تباه مى سازد. و نيز
گفتيم كه منظور از (بغى ) تعدى و طلب كردن چيزى است كه حق طلب كردن آن را
نداشته باشد، مانند انواع ظلم ها و تعديات بر مردم و استيلاى غير مشروع بر آنان .
توصيف (بغى ) به وصف (غير حق ) از
قبيل توصيف به لازمه معنا است ، نه تقسيم بغى به حق و غير حق ، همچنانكه تقييد شرك
در (و ان تشركوا) به قيد (ما لم ينزل به سلطانا) از اين باب است ، نه تقسيم
شرك به شرك با دليل و بدون دليل .
گويا شنونده پس از شنيدن خطاب اباحه زينت و طيبات رزق علاقه مند مى شود به اينكه
بفهمد غير طيبات چه چيزهايى است ، لذا در اين آيه چيزهايى را كه غير طيب است به طور
فهرست و خلاصه و به بيانى كه شامل تمام انواع گناهان باشد بيان كرده است ، چون
محرمات دينى از دو حال خارج نيستند: يا محرمات مربوط به افعالند و يا مربوط به
اقوال و عقايد. كلمات : (فواحش ) ، (اثم ) و (بغى ) مربوط به قسم
اول و جملات : (و ان تشركوا بالله ) و (ان تقولوا على الله ) قسم دوم را خلاصه
مى كند، قسم اول هم دو نوع است : يكى آنهايى كه مربوط به حق الناس است كه كلمه
(بغى ) جامع آنها است ، و ديگرى گناهانى است كه مربوط به حق الناس نيست ، اين
نيز دو گونه است : يكى آنهايى كه زشت و شنيعند و كلمه (فاحشه ) اشاره به آنها
است . و ديگرى گناهانى است كه تنها داراى مفسده و ضرر براى گنهكار است و كلمه
(اثم ) عنوان اينگونه گناهان است . قسم دوم نيز يا شرك به خدا است و يا افتراء بر
او.
و لكل امه اجل ...
اين آيه حقيقتى را بيان مى كند كه از جمله (قال فيها تحيون و فيها تموتون و منها
تخرجون ) كه در ذيل داستان آدم و بهشت بود، استخراج شده است ، نظير احكام ديگرى
كه از آن استخراج شده بود، و مفادش اين است كه : امم و جوامع بشرى هم مانند افراد داراى
عمرى معين و اجلى محدودند.
و چه بسا بخاطر اين تفريع و استخراج بتوان گفت كه جمله (فيها تحيون و فيها
تموتون ) راجع است به زندگى و مرگ افراد و امت ها، و جمله (و لكم فى الارض
مستقر و متاع الى حين ) كه قبلا ذكر شده بود راجع به زندگى دنيوى نوع بشر و
اينكه اين نوع از موجودات هم ، روزى بطور كلى منقرض خواهند گرديد.
يا بنى آدم اما ياتينكم رسل منكم يقصون عليكم آياتى ...
كلمه (اما) در اصل (ان ما) بوده يعنى (ان ) شرطيه بوده و (ما) زايده بر
سرش در آمده است ، و از اينكه در فعل شرطش (ياتينكم ) نون تاءكيد ثقيله در آمده
استفاده مى شود كه شرط مزبور قطعى الوقوع است . و منظور از (قص ) بيان و
تفصيل آيات است ، چون در اين كلمه هم معناى قطع هست و هم معناى اظهار.
اين آيه مشتمل بر چهارمين خطاب عمومى است كه از داستان آدم و بهشت استخراج شده ، و اين
خطاب كه آخرين خطاب ها است تشريع عام الهى را در خصوص پيروى از انبيا و متابعت از
طريق وحى را بيان مى كند، و اصلى كه اين خطاب از آن استخراج شده آيه اى شبيه به
آيه (قال اهبطا منها جميعا بعضكم لبعض عدو فاما ياتينكم منى هدى ) است كه بيان مى
كند هدايت خدا از طريق وحى و رسالت است .
بحث روايتى
رواياتى در مورد شاءن نزول آيه : (قد انزلنا عليكم لباسا...) و ((خذوا زينتكم
عندكل مسجد)
در الدرالمنثور از ابن منذر از عكرمه نقل كرده كه در
ذيل آيه (قد انزلنا عليكم لباسا يوارى سواتكم ) گفته است اين آيه در شان قبيله
(بنوحمس ) از قريش و قبايل ديگرى كه هم عقيده با آنان بودند مانند انصار، اوس ،
خزرج ، خزاعه ، ثقيف ، بنى عامر بن صعصعه و بطون كنانه بن بكر
نازل شده ، چون اين قبايل گوشت نمى خوردند و هميشه از پشت خانه ها
داخل مى شدند، هيچ وقت پشم و مو استعمال نمى كردند، براى پوشاندن
اطفال پوست گوسفند و يا بز را خيكى كنده و در پايين آن در
محل پاهاى حيوان دو سوراخ در آورده و آن را (نظير شلوار پلاستيكى امروز) به تن
اطفال خود مى كردند و همواره برهنه طواف مى كردند.