و در الدرالمنثور است كه ابن جرير و ابن ابى حاتم از پسر عمر
نقل كرده اند كه گفت : وقتى آيه شريفه : (يا عبادى الّذين اسرفوا على انفسهم ...)
نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر منبر بايستاد، و آن را بر مردم تلاوت
كرد، مردى در برابرش ايستاد، و عرضه داشت : حتى شرك را نيز مى آمرزد؟
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) ساكت شد، و باز او سؤ
ال خود را تكرار كرد، و باز رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) سكوت كردند تا سه
نوبت ، در همين ميان آيه شريفه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن
يشاء) ، نازل شد، و دستور دادند آيه اول را در سوره زمر ثبت كنند، و آيه دوم را در
سوره نساء.
مؤ لف قدس سره : در سابق توجه فرموديد كه گفتيم آيه سوره زمر به حسب آيات
بعدش ظهور در توبه و آمرزش دارد، و معلوم است كه توبه همه گناهان حتى شرك
آمرزيده مى شود و آيه سوره نساء، موردش غير از مورد توبه است ، در نتيجه منافاتى
بين مضمون اين دو آيه نيست ، تا يكى ناسخ ديگرى ، و يا مخصص آن باشد.
و در مجمع البيان از كلبى نقل كرده كه در تفسير آيه مورد بحث گفته است : اين آيه
درباره مشركين يعنى وحشى و ياران او نازل شده ، چون وقتى وحشى حمزه را كشت ، و قرار
بود كه اگر او را به قتل برساند آزادش كنند، و به عهد خود وفا نكردند، او و يارانش
از كار خود پشيمان شدند، و نامه اى از مكه براى
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرستادند، مشعر به اين كه ما از كرده خود پشيمان
شده ايم ، و چيزى مانع اسلام آوردن ما نيست مگر آن مطلبى كه ما از تو در مكه شنيديم ،
گفتى : (و الّذين لا يدعون مع اللّه الها آخر، و لا يقتلون النفس الّتى حرّم اللّه الا بالحق
، و لا يزنون ...) . و ما تاكنون هم شرك ورزيديم ،
و به جز خداى تعالى معبودهايى پرستيديم و هم خون كسى را كه خدا خونش را محترم مى
دانست بريختيم ، و هم زنا كرديم ، اگر اين مانع در كار نبود ما به پيرويت در مى آمديم ،
در پاسخ آنان اين آيه نازل شد كه : (الا من تاب و آمن و
عمل عملا صالحا) (تا آخر دو آيه )، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دو آيه را
براى وحشى و ياران او فرستاد، همين كه آيه را خواندند، نامه اى به مضمون به آن
جناب نوشتند: كه مضمون اين دو آيه شرط سنگينى است ، مى ترسيم حريف آن نشويم ،
چون در آن عمل صالح شرط شده و ما مى ترسيم
اهل آن نباشيم ، دنبال اين نامه وحشى آيه شريفه : (ان اللّه لا يغفر...)
نازل شد، و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آنرا براى وى و يارانش فرستاد، وقتى
آيه را خواندند مجددا نامه نوشتند: مى ترسيم از آنهايى نباشيم ، كه مشيت خدا بر آمرزش
آنان تعلق گرفته باشد، دنبال اين نامه آيه شريفه : (يا عبادى الّذين اسرفوا على
انفسهم لا تقنطوا من رحمه اللّه ان اللّه يغفر الذنوب جميعا) ،
نازل شد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اين آيه را نيز براى آنان فرستاد، وقتى
آن را خواندند دسته جمعى به اسلام در آمدند، و نزد
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) برگشتند،
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اسلامشان را پذيرفت و آنگاه به وحشى فرمود: به
من خبر بده حمزه را چگونه كشتى ؟ وقتى جريان را به عرض رسانيد فرمود: واى بر تو
ديگر تو را نبينم خود را از من غايب بدار، او هم بعد از اين جريان به شام رفت ، تا
مرگش فرا رسيد.
روايتى كه درباره اسلام آوردن (وحشى ) و ياران
اونقل شده مجعول است
مؤ لف قدس سره : فخر رازى اين روايت را در تفسير خود از ابن عباس
نقل كرده ، و دقت در موارد اين آيات كه در روايت آمده
رسول خدا آنها را براى وحشى مى فرستاده جاى هيچ شكى باقى نمى گذارد، روايت
ساختگى است ، و سازنده آن مى خواسته با جعل اين حديث ثابت كند كه گناهان وحشى و
يارانش آمرزيده شده ، هر چند كه تمامى گناهان كبيره و صغيره را مرتكب شده باشند، و
به اين منظور آياتى از مواضع مختلف قرآن را جمع كرده از يك جا استثنا و از جاى ديگر
مستثنا منه را گرفته است ، با اين كه هر يك از اين آيات در جاى مخصوصى قرار دارد،
كه قبل و بعد آن ارتباط و اتصال با آن دارد، و آن چنان به هم مربوطند كه سياق واحدى
را تشكيل داده ، نمى شود آن آيه را از قبل و بعدش بريد، و
جاعل اين حديث اين كار را كرده ، هر يك از آيات را از سياق خاص به خود بريده ،
و سپس جورى آنها را رديف كرده كه با اين رد و
بدل شدن نامه بين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و وحشى مناسب شود.
و چه خوب گفته است مفسرى كه بعد از اشاره به اين روايت گفته :
مثل اينكه جاعلين اين حديث خواسته اند بگويند خدا و وحشى با يكديگر شوخى داشتند و
براى اثبات اين مدعاى خود اين حديث را جعل كرده اند.
پس جاعل اين روايت جز اين منظورى نداشته كه وحشى را با مغفرتى حتمى و مهر شده
شرافت بدهد، مغفرتى كه با وجود آن هيچ گناهى هر قدر هم شنيع باشد ضرر ندارد، و
سپس نتيجه گرفته كه به كلى مجازاتى كه در برابر گناهان تشريع شده همه بر
داشته شده ، غافل از اين كه لازمه برداشته شدن مجازات برداشته شدن تكليف از بشر
است ، همان عقيده اى كه نصرانيها بدان معتقدند، و بلكه شنيع تر از آن است ، براى اين
كه نصرانيها - مسيحى ها _ اگر مجازات را مرفوع مى دانند به اين بهانه
مرفوع مى دانند كه عيسى (عليه السلام ) خود را فداى گنه كاران نموده جان خود را داده
و مجازات گنه كاران را خريده ، ولى جاعل اين روايت صرفا به خاطر
دل وحشى تكليف را از بشر برداشته است .
حال ببينيم اين آقا كه به حكم اين روايت دروغين به خاطر وى تكليف از عموم بشر
برداشته شده كيست ؟ وى برده اى بوده از ابن مطعم ، كه (به تحريك هنده مادر معاويه و
همسر ابوسفيان در جنگ احد به نامردى و بدون اين كه در برابر حمزه قرار گيرد) حمزه
را به قتل رسانيد، و سپس به مكه برگشت ، و بعد از فتح طايف به اسلام در آمد، و
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به او فرمود: از اين به بعد خودت را به من نشان مده
، و او به شام رفت و در حمص سكونت يافت ، و وقتى عمر به خلافت رسيد، او را ماءمور
كتابت ديوان كرد، و چون دائما شراب مى خورد، اين
شغل را از او گرفت ، و چند نوبت به همين خاطر شلاق خورد، و در زمان خلافت عثمان مرد،
و بطورى كه در روايات آمده علت مرگش همان شراب خورى شد.
ابن عبدالبر در كتاب استيعاب ، به سند خود از ابن اسحاق ، از عبداللّه بن
فضل ، از سليمان بن يسار، از جعفر بن عمرو بن اميه ضمرى روايت كرده كه گفت : من و
عبداللّه عدى ابن خيار به مسافرتى رفتيم ، و در سفر به شهر حمص رسيديم ، كه
وحشى در آنجا بود، با خود گفتيم چه خوب است به ديدنش برويم ، و از جريان كشته
شدن حمزه خبر بگيريم ، كه چگونه او را كشت ، به مردى برخورديم ، پرسيديم :
وحشى را كجا مى توان ديد؟ او گفت با اين مرد چكار داريد، مردى است كه دائما مست است ،
هوش و حواس درستى ندارد، ولى اگر وقتى به ديدنش برويد كه سر
حال باشد مردى عرب را خواهيد يافت كه تا دلتان بخواهد برايتان حرف مى زند، و از
هر چيزى بپرسيد جواب مى دهد، و اگر ديديد سر
حال نيست ، برگرديد مى گويد -
به آدرسى كه او داد رفتيم _ تا به وى رسيديم (تا آخر حديث ) و از جمله صحبت
هايى كه ميان وحشى و آنان به ميان آمده ، داستان كشتن حمزه در جنگ احد است .
و در مجمع البيان است كه مطرف بن شخير از عمر بن خطاب روايت مى كند كه گفت : ما در
عهد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اين طور بوديم ، كه اگر يكى از ما در
حال گناه كبيره اى مى مرد شهادت مى داديم كه او
اهل آتش است ، تا آنكه اين آيه نازل شد، ديگر اينگونه شهادتها را به زبان نرانديم .
و در الدرالمنثور است كه ابن منذر از طريق معتمر بن سليمان ، از سليمان بن عتبه بارقى
، روايت آورده كه گفت اسماعيل بن ثوبان براى ما حديث كرد كه من
قبل از آن بيمارى واگير اعظم داخل مسجد شدم ، و شنيدم كه مردم مى گفتند: (من
قتل مؤ منا...) ، مهاجر و انصار مى گفتند پس خدا آتش را بر او (فلان شخص ) واجب كرده ،
ولى وقتى آيه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء)
نازل شد مهاجر و انصار مى گفتند: هر چه خدا بخواهد مى كند.
رواياتى كه در ذيل آيه (ان الله لايغفران يشرك به
...) نقل شده و مشعر بر جهل اصحاب پيغمبر (ص ) به مساءله شفاعت
است خالى ازاشكال نيستند
مؤ لف قدس سره : قريب به اين دو روايت را به چند طريق از ابن عمر
نقل مى كند، ولى به نظر ما اين روايات خالى از
اشكال نيست ، و نمى توانيم باور كنيم كه اصحاب
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) همگى در يك امر اشتباهى اتفاق كنند، چون در مضمون
اين آيه كه مى فرمايد: (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك ...) ، چيزى
بيش از آيات شفاعت نيست ، كه بيانش گذشت ، و يا باور كنيم همه اصحاب آن حضرت
غفلت ورزيده باشند از اين كه بيشتر آيات شفاعت در مكه
نازل شده ، - نه در مدينه ، و بعد از حادثه احد و شهادت حمزه _ مانند آيه
شريفه : (و لا يملك الّذين يدعون من دونه الشفاعه ، الا من شهد بالحق و هم يعلمون ) ،
و مانند آن از آيات شفاعت واقع در سوره يونس _ و انبيا _ و طه _ و سبا
- و نجم - و مدثر - كه همه در مكه
نازل شده اند، و با بيانى كه گذشت شفاعت را ثابت مى كنند، و اين آيات عموميت دارند، و
شامل همه گناهان مى شود، تنها قيدى كه در آنها هست دو قيد است ، يكى مربوط به مشفوع
له است ، و حاصل آن قيد اين است كه گناه از كسى آمرزيده مى شود، كه داراى دينى باشد
كه آن دين مرضى خدا و مورد قبول او باشد، و آن عبارت است از دين توحيد،
و نفى شريك ، و دوم قيدى است در جانب خداى تعالى ، و آن عبارت است از مشيت او، پس
حاصل مفاد آيات شمول مغفرت به همه گناهان است به شرطى كه خدا بخواهد، و به
شرطى كه گناه مورد بحث شرك نباشد، و اين مفاد عينا آيه مورد بحث است ، مى فرمايد:
(ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون ذلك لمن يشاء) .
و اما آياتى كه قاتل نفس محترمه و بدون حق را و نيز رباخوار و قاطع رحم را تهديد مى
كند به آتش جاودانه صرف اعلام خطر است ، نظير آيات زير كه مى فرمايد: (و من
يقتل مؤ منا متعمدا فجزاوه جهنّم خالدا فيها...) ، و نيز مى فرمايد: (و من عاد فاولئك
اصحاب النار هم فيها خالدون ) (اولئك لهم اللعنه و لهم سوء الدار) و آياتى
ديگر از اين قبيل ، كه تهديد به شر و خطر مى كند، و از عذاب آتش خبر مى دهد، و اما اين
كه اين كيفر حتمى و غير قابل تغيير باشد، به طورى كه امكان برداشتنش نباشد، آيات
صراحتى در آن ندارند.
و سخن كوتاه اين كه آيه : (ان اللّه لا يغفر...) چيز زايدى بر آيات شفاعت ندارد، تا
زمينه را براى جاعلين آن حديث فراهم سازد.
پس اصحاب نمى توانستند از آيات راجعه به كباير حتميت آتش را بفهمند، تا _
قبل از نزول آيات مغفرت _ شهادت دهند به اين كه مرتكب گناهان در آتشند، و نيز
نمى توانستند از آيه شريفه : (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به ...) ، مطلبى را بفهمند
كه از آيات راجعه به شفاعت فهميده نمى شود، تا در نتيجه بتوانند بگويند اين آيه
آيات كباير را تخصيص زده و يا تقييد و يا نسخ كرده است . بعضى از روايات هم به اين
معنا اشاره كرده است و آن روايتى است كه سيوطى در الدرالمنثور از ابن الفريس ، و ابى
يعلى ، و ابن منذر، و ابن عدى به سند صحيح از ابن عمر
نقل كرده اند، كه گفت : ما از اين كه براى اهل كباير طلب مغفرت كنيم خوددارى مى كرديم ،
تا آن كه از پيامبرمان شنيديم كه فرمود: (ان اللّه لا يغفر ان يشرك به و يغفر مادون
ذلك لمن يشاء) ، و نيز شنيديم كه فرمود: (من دعاى خودم را ذخيره كرده ام براى شفاعت از
اهل كباير از امتم ،
در نتيجه بسيارى از پندارها كه در دل داشتيم رها كر ديم ، و دنبالش را نگرفتيم و به
اميد آمرزش خداى تعالى زبان به طلب مغفرت براى گنه كاران گشوديم ).
پس ظاهر روايت اين شد كه آنچه اصحاب از آيه مغفرت فهميده بودند،
مثل آن را از داستان شفاعت نيز فهميده بودند، _ چون در اين روايت ، هم آيه ذكر شده ،
و هم كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، - چيزى كه هست سؤ
ال ديگرى عليه او باقى مى ماند، و آن اين است كه چطور شد اصحاب از روايت نامبرده
درباره شفاعت ، امكان مغفرت كباير را فهميدند، ولى اين امكان را از آن همه آيات شفاعت كه
سالها قبل از حديث در مكه نازل شد، و با اين كه دلالت آن آيات روشن بود نفهميدند؟ من
نمى دانم !!.
و در الدرالمنثور در ذيل آيه : (الم تر الى الّذين اوتوا نصيبا من الكتاب ... سبيلا) آمده
: كه بيهقى در كتاب دلايل و ابن عساكر در تاريخ خود از جابر بن عبداللّه روايت كرده
اند كه گفت : وقتى كار رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيد بدان جا كه رسيد، كعب
بن اشرف از مدينه بيرون شد، و به اصطلاح خود را كنار كشيده به مكه آمد، و در آنجا
مسكن گزيد، و به مردم مى گفت : من نه حاضرم عليه محمد (صلى اللّه عليه و آله ) كسى
را كمك كنم ، و نه خود با او بجنگم ، از او پرسيدند: اى كعب آيا دين ما بهتر است و يا
دين محمد و اصحاب او؟ گفت : دين شما بهتر و قديمى تر است ، ولى دين محمد نوظهور
است ، در اين باره بود كه آيه شريفه : (الم تر الى الّذين اوتوا نصيبا من الكتاب
...) ، نازل شد.
مؤ لف قدس سره : در شاءن نزول اين آيه روايات زياد و به وجوه مختلفى وارد شده ،
سالم تر از همه رواياتى بود كه ما نقل كرديم چيزى كه هست همه اين روايات در يك جهت
شريكند، و آن اصل اين قصه است ، كه بعضى از يهوديان در قضاوت و داورى بين اين
كه شرك قريش بهتر است يا دين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) گفته بوده كه
شرك مشركين بهتر است .
رواياتى در ذيل آيه (ام يحسدون النّاس على ما آتاهم ...) بيان مقصود از ناس
و در تفسير برهان در ذيل آيه : (ام يحسدون النّاس على ما آتيهم اللّه من فضله ...) از
امالى شيخ نقل كرده كه وى به سند خود از جابر از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت
كرده كه فرموده : منظور از ناس ماييم .
و در كافى به سند خود از بريد از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن
حديثى در تفسير آيه :
(ام يحسدون النّاس على ما آتيهم اللّه من فضله ) فرمود: منظور از ناس كه مورد حسد
واقع شده اند ماييم (تا آخر حديث ).
مؤ لف قدس سره : و اين معنا از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) به طور استفاضه يعنى با
سندهاى بسيار زياد نقل شده ، كه اين سندها در جوامع حديث شيعه از
قبيل كافى و تهذيب و عيون و بصائر و دو تفسير قمى و عياشى و غيره آمده است .
و در معناى اين احاديث از طرق اهل سنت روايتى است كه ابن مغازلى آن را از امام محمد بن على
باقر (عليهما السلام ) - به طور رفع يعنى اسقاط
رجال وسط سند _ نقل كرده ، كه فرمود: و اللّه منظور از ناس ماييم .
و روايت ديگرى است كه الدرالمنثور از ابن منذر و طبرانى از طريق عطا از ابن عباس
نقل كرده كه در تفسير آيه : (ام يحسدون النّاس ) گفته : ناس ماييم ، نه عموم مردم ، و
نيز در همان كتاب روايت كرده كه كلمه (ناس ) به
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تفسير شده و اين تفسير را از عكرمه و مجاهد و
مقاتل و ابى مالك نقل كرده است و ما در بيان سابق خود گفتيم كه ظاهر آيه نيز اين است
كه مراد از كلمه (ناس ) رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است ، و
اهل بيت آن جناب ملحق به ايشانند.
و در تفسير عياشى از حمران از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه :
(فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب ) فرموده : يعنى نبوت ، و در تفسير كلمه (و الحكمه )
فرموده : يعنى فهم و قضا، و در تفسير جمله : (و آتيناهم ملكا عظيما) فرمود: يعنى وجوب
اطاعتشان بر مردم .
مؤ لف قدس سره : مراد آن حضرت از اطاعت همان اطاعتى است كه در ساير احاديث
هم وجوبش بيان شده ، و در اين معانى نيز اخبار بسيارى است ، و در بعضى از آنها طاعت
واجب به امامت و خلافت تفسير شده ، نظير روايتى كه مرحوم كلينى در كافى به سند خود
از بريد از امام باقر (عليه السلام ) نقل كرده است .
و در تفسير قمى در ذيل آيه : (ان الّذين كفروا باياتنا...) گفته است : امام (عليه
السلام ) فرموده : منظور از آيات اميرالمؤ منين و ائمه (عليهم السلام ) است .
مؤ لف قدس سره : اين روايت از باب جرى است يعنى تطبيق آيه بر يكى از مصاديق آن .
و مرحوم شيخ در كتاب مجالس به سند خود از حفص بن غياث قاضى روايت كرده كه گفت :
من در محضر سرور همه جعفرها، جعفر بن محمد (عليهما السلام ) بودم ، در آن زمانى كه
منصور آن جناب را احضار كرده بود، ابن ابى العوجاء كه مردى ملحد بود به حضورش
آمد، و عرضه داشت : چه مى فرمايى در معناى آيه : (كلمانضجت جلودهم بدلناهم جلودا
غيرها، ليذوقوا العذاب ) كه من در آن اشكالى دارم ، و آن اين است كه به فرضى كه
پوست خود انسان گناه كرده باشد، پوستهاى بعدى كه در دوزخ بعد از سوخته شدن
پوست اول به بدن مى رويد چه گناهى كرده ، بسوزد؟ امام صادق (عليه السلام )
فرمود: و يحك - واى بر تو - پوست دوم هم در عين اينكه غير پوست
اول است پوست همين شخص گنه كار است ، ابى العوجاء عرضه داشت : اين جواب را درست
به من بفهمان ، فرمود: تو به من بگو كه اگر شخصى خشتى را خرد كند، و دوباره آن
را خيس كرده خشت بزند، و به شكل اولش برگرداند، اين خشت همان خشت
اول نيست و آيا غير آن نيست ، و جز اين است كه در عين اين كه غير آن همان است ؟ گفت : بله ،
خدا مردم را از وجودت بهره مند سازد.
صاحب احتجاج هم اين حديث را از حفص بن غياث از آن جناب
نقل كرده ، و قمى آن را در تفسير خود به طور
مرسل آورده ، و برگشت حقيقت جواب به اين است وقتى ماده چند صورت يكى باشد، مى
توان گفت موجود متصور به آن چند صورت يكى است ، بدن انسان نيز مانند اجزايش مادام
كه همان انسان است يكى است ، هر چند تغييراتى به خود بگيرد.
و در فقيه آمده كه شخصى از امام صادق (عليه السلام ) معناى كلام خداى
عزوجل را پرسيد كه فرموده : (فيها ازواج مطهره ) فرمود: منظور از همسران مطهر
همسرانى است كه نه حيض ، دارند و نه حدث .
و در تفسير برهان در ذيل آيه شريفه : (ان اللّه يامركم ان تودوا الامانات ...) از محمد
ابن ابراهيم نعمانى نقل كرده كه او به سند خود از زاره از امام باقر محمد بن على (عليهما
السلام ) روايت كرده كه گفت : من از آن جناب معناى اين آيه را پرسيدم ، فرمود: خداى
تعالى امام را دستور داده كه امانت را به امام بعد از خود بسپارد، و امام حق ندارد امانت را از
امام بعدى دريغ بدارد، مگر نمى بينى كه دنبالش فرموده : (و اذا حكمتم بين النّاس ان
تحكموا بالعدل ، ان اللّه نعما يعظكم به ) و چون در بين مردم حكم كنيد دستورتان داده
به اين كه به عدالت حكم كنيد)، پس اى زراره خطاب در اين آيه به حكام است .
مؤ لف قدس سره : صدر اين حديث به طرق بسيارى از ائمه
اهل بيت (عليهم السلام ) روايت شده ، و ذيل آن دلالت دارد كه منظور ائمه (عليهم السلام )
تطبيق مصداق امامت بر مضمون كلى آيه است ، و خلاصه آيه شريفه درباره مطلق حكم
نازل شده ، دستور مى دهد هر حقى را به صاحبش بدهيد، و قهرا بر مساءله امامت هم منطبق
مى گردد.
و در معناى اين احاديث حديث ديگرى است ، كه الدرالمنثور آن را از سعيد بن منصور، و
فاريابى ، و ابن جرير، و ابن منذر، و ابن ابى حاتم ، آن را از على بن ابيطالب روايت
كرده اند كه فرمود: اين حق به عهده امام است ، كه طبق آنچه خدا
نازل كرده حكم كند، و اين كه امانت را به صاحبش بدهد، كه اگر چنين امامى باشد بر
مردم واجب و حق است كه دعوت او را بپذيرند و اطاعتش كنند و اشخاصى را كه به سوى
چنين امامى دعوت مى كنند اجابت نمايند.
سوره نساء، آيات 59 _ 70
يايها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم فان تنزعتم فى شى
ء فردّوه الى اللّه و الرسول ان كنتم تومنون باللّه و اليوم الاخر ذلك خير و احسن
تاءويلا(59) الم تر الى الّذين يزعمون انّهم آمنوا بما
انزل اليك و ما انزل من قبلك يريدون ان يتحاكموا الى الطغوت و قد امروا ان يكفروا به و
يريد الشّيطان ان يضلهم ضلالا بعيدا(60) و اذا
قيل لهم تعالوا الى ما انزل اللّه و الى الرسول راءيت يصدون عنك صدودا(61) فكيف اذا
اصبتهم مصيبه بما قدمت ايديهم ثم جاءوك يحلفون باللّه ان اردنا الا احسنا و
توفيقا(62) اولئك الّذين يعلم اللّه ما فى قلوبهم فاعرض عنهم و عظهم و
قل لهم فى انفسهم قولا بليغا(63) و ما ارسلنا من
رسول الا ليطاع باذن اللّه و لو انّهم اذ ظلموا انفسهم جاءوك فاستغفروا اللّه و استغفر
لهم الرسول لوجدوا اللّه توابا رحيما(64) فلا و ربّك لا يؤ منون حتى يحكموك فيما
شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما(65) و لو انا كتبنا
عليهم ان اقتلوا انفسكم او اخرجوا من ديركم ما فعلوه الا
قليل منهم و لو انهم فعلوا ما يوعظون به لكان خيرا لهم و اشدّ تثبيتا(66) و اذا لاتينهم من
لدنا اجرا عظيما(67) و لهدينهم صراطا مستقيما(68) و من يطع اللّه و
الرسول فاولئك مع الّذين انعم اللّه عليهم من النبين و الصديقين و الشّهداء و الصلحين و
حسن اولئك رفيقا(69) ذلك الفضل من اللّه و كفى باللّه عليما(70)
ترجمه آيات
هان اى كسانى كه ايمان آورده ايد خدا را اطاعت كنيد، و
رسول و كارداران خود را - كه خدا و رسول علامت و معيار ولايت آنان را معين كرده
- فرمان ببريد، و هرگاه در امرى اختلافتان شد براى
حل آن به خدا و رسول مراجعه كنيد، اگر به خدا و روز جزا ايمان داريد اين برايتان
بهتر، و سرانجامش نيكوتر است (59).
مگر آن كسان را كه خيال مى كنند به كتاب تو و كتابهاى سلف ايمان دارند نمى بينى
كه مى خواهند محاكمه نزد حاكم طاغوتى ببرند، با اين كه ماءمور شدند به طاغوت كفر
بورزند، آرى اين شيطان است كه مى خواهد به ضلالتى دور گمراهشان كند(60).
وقتى به ايشان گفته مى شود به سوى حكمى كه خدا در كتابش
نازل كرده - و حاكمى كه نشانى هايش را در آن كتاب بيان نموده _ بياييد، و
به آن حكم گردن نهيد، منافقين را مى بينى كه نمى گذارند اين سخن اثر خود را بكند، و
با تمام نيرو مردم را از آمدن به نزد تو باز مى دارند(61).
با اين حال چطور وقتى به كيفر اعمالشان مصيبتى به ايشان مى رسد به نزد تو آمده
سوگند مى خورند كه ما _ در بازدارى مردم از اين كه نزد پيامبرشان بروند _
جز احسان و ايجاد توافق بين دو طرف دعوى منظورى نداشتيم (62).
اينان همان كسانيند كه خدا مى داند در دلهايشان چيست ، تو از آنان اعراض كن ، و تنها به
اندرز دادنشان بپرداز، به بيانى كه در دلهايشان بنشيند، و در فهماندنشان رسا باشد
(63).
و ما هيچ رسولى نفرستاديم ، مگر براى اين كه مردم او را به خاطر اينكه از طرف ما است
اطاعت كنند، و اگر نامبردگان بعد از آن خلاف كاريها _ يعنى تحاكم نزد طاغوت و
اعراض از رسول و سوگند دروغ _ از در توبه نزد تو آمده بودند، و از خدا طلب
آمرزش كرده بودند، و رسول برايشان طلب مغفرت كرده بود مى ديدند كه خدا توبه
پذير و مهربان است ، (64).
پس به پروردگارت سوگند - اينطور كه منافقين پنداشته اند نيست ، _
ايمانشان واقعى نيست ، مگر وقتى كه تو را در مشاجراتى كه برايشان پيش مى آيد. حكم
قرار دهند، و در دل خود از هر حكمى كه راندى احساس آزردگى نكنند، و حكم تو را بدون
چون و چرا بپذيرند (65).
اگر به آنان تكليف مى كرديم كه يكديگر را بكشيد، و يا از سرزمين خود بيرون كنيد،
جز اندكى اين كار را نمى كردند، با اين كه اگر
عمل كنند به آن چه اندرز مى شوند برايشان بهتر بود و بيشتر استوارشان مى كرد
(66).
علاوه بر اين كه اجر عظيمى نيز به آنان مى داديم (67).
و به صراط مستقيم هدايتشان مى كرديم (68).
و كسانى كه خدا و اين پيامبر را اطاعت كنند، كسانى خواهند بود كه همدم انبيا و صديقين و
شهدا و و صالحينند، كه خدا مورد انعامشان قرار داده ، و چه نيكو رفيقانى (69).
اين تفضل از جانب خدا است ، و دانايى خدا به
احوال بندگانش كافى است (70).
بيان آيات
اين آيات به طورى كه ملاحظه مى فرماييد بى ارتباط با آيات قبلش نيست ، چون آيات
سابق ، از آيه (و اعبدوا اللّه و لا تشركوا به شيئا...) شروع شده است ، گويا در اين
زمينه سخن دارد: كه مردم را به سوى انفاق در راه خدا تشويق كند، تا زندگى همه طبقات
مجتمع و حتى حاجتمندان از مؤ منين قوام يابد، و در همين زمينه كسانى را كه از اين
عمل مشروع و واجب مانع مى شدند، و مردم را از آن باز مى داشتند مذمت مى كرد، و
دنبال آن در اين آيات مردم را تشويق و تحريك مى كند، به اين كه خدا را اطاعت كنند، و
رسول و اولى الامر را نيز اطاعت كنند، و بدين وسيله ريشه هاى اختلاف و مشاجره و نزاع را
قطع نموده ، هر جا كه با يكديگر درگير شدند مساءله را به خدا و رسولش ارجاع دهند،
و از نفاق بپرهيزند، چنين نباشند كه به ظاهر اظهار ايمان كنند ولى وقتى خدا و
رسول بعد از ارجاع مساءله مورد اختلاف به ضرر يكى حكم كرد، ناراحت شوند، و كفر
باطنيشان از اين كه تسليم حكم خدا شوند بازشان بدارد، و نيز تشويق مى كند به اين
كه تسليم اوامر خدا و رسول باشند، و هم چنان اين مطالب را
دنبال مى كند، تا برسد به آياتى كه دعوت به جهاد مى كند، و حكم جهاد را روشن مى
سازد، و به كوچ كردن از وطن در راه خدا مى پردازد، پس همه اين آيات مؤ منين را براى
جهاد در راه خدا تجهيز مى كند، و نظام داخليشان را منظم مى سازد، _ البته يكى دو
آيه در بين آنها هست كه جنبه جمله معترضه را دارد، ولى اين دو آيه
اتصال كلام را بر هم نمى زند، هم چنان كه در تفسير آيه : (يا ايها الّذين آمنوا لا
تقربوا الصلوه و انتم سكارى ) يعنى آيه 43 همين سوره به اين نكته اشاره كرديم .
تفسير آيه شريفه (يا ايّها الّذين آمنوا اطيعوا الله و
اطيعواالرسول و اولى الامر منكم )
يا ايها الّذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم
بعد از آن كه از دعوت به عبادت خدا به تنهايى و دعوت به شرك نورزيدن ، و
گستردن احسان در بين همه طبقات مؤ منين ، و مذمت كسانى كه به اين طريقه پسنديده خرده
مى گيرند، و مردم را از احسان و انفاق باز مى دارند، بپرداخت ، در اين آيه به
اصل مقصود برگشته ، با زبانى ديگر چند فرع جديد را بر آن متفرع مى سازد،
فروعى كه با آن اساس مجتمع اسلامى را مستحكم مى سازد، و آن عبارت است از تحريك و
ترغيب مسلمانان در اين كه چنگ به ائتلاف و اتفاق بزنند و هر تنازعى كه رخ مى دهد به
حكميت خدا و رسول او واگذار نمايند.
و جاى هيچ ترديدى نيست كه آيه : (اطيعوا اللّه و اطيعوا
الرسول ) جمله اى است كه به عنوان زمينه چينى براى مطلب بعدى آورده شد، و آن مطلب
عبارت است از اين كه دستور دهد مردم در هنگام بروز نزاع به خدا و
رسول او مراجعه كنند، هر چند كه آيه مورد بحث در عين
حال كه جنبه آن زمينه چينى را دارد، مضمونش اساس و زيربناى همه شرايع و احكام الهى
است .
و دليل بر زمينه بودنش ظاهر تفريعى است كه جمله : (فان تنازعتم فى شى ء فردوه
الى اللّه و الرسول ...) بر جمله مورد بحث دارد، و نيز بعد از آن ، جمله هاى بعد است كه
يكى پس از ديگرى از جمله مورد بحث نتيجه گيرى شده ، يكجا فرموده : (الم تر الى
الّذين يزعمون ...) و دنبالش فرموده : (و ما ارسلنا من
رسول الا ليطاع باذن اللّه ...) و بعد از آن فرموده : (فلا و ربّك لايومنون حتى
يحكموك فيما شجر بينهم ...)
و نيز جاى هيچ ترديدى نيست كه خداى تعالى از اين دستور كه مردم او را اطاعت كنند
منظورى جز اين ندارد كه ما او را در آنچه از طريق پيامبر عزيزش به سوى ما وحى كرده
اطاعت كنيم و معارف و شرايعش را به كار بنديم ، و اما
رسول گراميش دو جنبه دارد، يكى جنبه تشريع ، بدانچه پروردگارش از غير طريق
قرآن به او وحى فرموده ، يعنى همان جزئيات و
تفاصيل احكام كه آن جناب براى كليات و مجملات كتاب و متعلقات آنها تشريع كردند، و
خداى تعالى در اين باره فرموده : (و انزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما
نزل اليهم ) ، (ما كليات احكام را بر تو نازل كرديم تا تو براى مردم جزئيات آنها را
بيان كنى ) دوم يك دسته ديگر از احكام و آرايى است كه آن جناب به مقتضاى ولايتى كه
بر مردم داشتند و زمام حكومت و قضا را در دست داشتند صادر مى كردند، و خداى تعالى
درباره فرموده : (لتحكم بين النّاس بما اراك اللّه ) تا در بين مردم به آنچه خداى
تعالى به فكرت مى اندازد حكم كنى ). و اين همان رايى است كه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با آن بر ظواهر قوانين قضا در بين مردم حكم مى كرد،
و همچنين آن راءيى است كه در امور مهم به كار مى بست ، و خداى تعالى دستورش داده بود
كه وقتى مى خواهد آن راءى را به كار بزند قبلا مشورت بكند، و فرموده : (و شاورهم
فى الامر، فاذا عزمت فتوكل على اللّه ) ، (با مردم در هر امرى كه مى خواهى درباره آن
تصميم بگيرى نخست مشورت بكن و همينكه تصميم گرفتى بر خدا
توكل كن )،
ملاحظه مى فرماييد كه مردم را در مشورت شركت داده ، ولى در تصميم گرفتن شركت
نداده ، و تصميم خود آن جناب (به تنهايى ) را معتبر شمرده است .
وجه تكرار كلمه (اطيعوا) در آيه شريفه
حال كه به اين معنا توجه كرديد مى توانيد به خوبى بفهميد كه اطاعت
رسول معنايى ، و اطاعت خداى سبحان معنايى ديگر دارد هر چند كه اطاعت از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، در حقيقت اطاعت از خدا نيز هست ، چون تشريع كننده
تنها خدا است ، زيرا او است كه اطاعتش واجب است ، همچنان كه در آيه : (و ما ارسلنا من
رسول الا ليطاع باذن اللّه ) ، وجوب اطاعت رسول را هم منوط به اذن خدا دانسته ، پس
بر مردم واجب است كه رسول را در دو ناحيه اطاعت كنند، يكى ناحيه احكامى كه به وسيله
وحى بيان مى كند، و ديگر احكامى كه خودش به عنوان نظريه و راى صادر مى نمايد.
و اين معنا - و خدا داناتر است باعث شده است كه كلمه (اطاعت ) در آيه تكرار شود،
چون اگر اطاعت خدا و رسول تنها در احكامى واجب مى بود كه به وسيله وحى بيان شده ،
كافى بود بفرمايد (اطيعوا اللّه و الرسول و اولى الامر منكم ) ، ولى چنين نكرد، و
كلمه (اطيعوا) را دوباره آورد، تا بفهماند اطاعت خدا يك نحوه اطاعت است و اطاعت
رسول يك نحوه ديگر است ، ولى بعضى از مفسرين گفته اند تكرار كلمه (اطيعوا) صرفا
به منظور تاءكيد بوده ، و اين حرف به هيچ وجه درست نيست ، زيرا اگر هيچ منظورى به
جز تاءكيد در بين نبود، ترك تكرار، اين تاءكيد را بيشتر افاده مى كرد، و لذا بايد مى
فرمود (اطيعوا اللّه و الرسول ...) ، چون با اين تعبير مى فهمانيد اطاعت
رسول ، عين اطاعت خداى تعالى است ، و هر دو اطاعت يك هستند، بله اين كه تكرار، تاءكيد
را مى رساند، درست است ، اما نه در هر جا.
و اما اولى الامر هر طايفه اى كه باشند، بهره اى از وحى ندارند، و كار آنان تنها صادر
نمودن آرايى است كه به نظرشان صحيح مى رسد، و اطاعت آنان در آن آراء و در
اقوالشان بر مردم واجب است ، همان طور كه اطاعت
رسول در آرايش و اقوالش بر مردم واجب بود، و به همين جهت بود كه وقتى سخن به
وجوب رد بر خدا و تسليم در برابر او كشيده شد. و فرمود وقتى بين شما مسلمانان
مشاجره اى در گرفت بايد چنين و چنان كنيد، خصوص اولى الامر را نام نبرد، بلكه وجوب
رد و تسليم را مخصوص به خدا و رسول كرد، و فرمود: (فان تنازعتم فى شى ء
فردوه الى اللّه و الرسول ، ان كنتم تومنون باللّه و اليوم الاخر...) (يعنى پس اگر
در چيزى نزاع كرديد، حكم آن را به خدا و رسول برگردانيد...)، و اين بدان جهت بود كه
گفتيم روى سخن در اين آيه به مؤ منين است ، همانهايى كه در
اول آيه كه مى فرمود: (يا ايها الّذين آمنوا...) ، مورد خطاب بودند، پس بدون شك
معلوم مى شود منظور از نزاع هم ، نزاع همين مؤ منين است ،
و تصور ندارد كه مؤ منين با شخص ولى امر _ با اين كه اطاعت او بر آنان واجب است
نزاع كنند، به ناچار بايد منظور نزاعى باشد كه بين خود مؤ منين اتفاق مى افتد، و نيز
تصور ندارد كه نزاعشان در مساءله راءى باشد، (چون فرض اين است كه ولى امر و
صاحب راءى در بين آنان است )، پس اگر نزاعى رخ مى دهد در حكم حوادث و قضايايى
است كه پيش مى آيد آيات بعدى هم كه نكوهش مى كند مراجعين به حكم طاغوت را كه حكم
خدا و رسول او را گردن نمى نهند، قرينه بر اين معنا است ، و اين حكم بايد به احكام
دين برگشت كند، و احكامى كه در قرآن و سنت بيان شده ، و قرآن و سنت براى كسى كه
حكم را از آن دو بفهمد دو حجت قطعى در مسائلند، و وقتى ولى امر مى گويد: كتاب و سنت
چنين حكم مى كنند قول او نيز حجتى است قطعى ، چون فرض اين است كه آيه شريفه ،
ولى امر را مفترض الطاعه دانسته ، و در وجوب اطاعت از او هيچ قيد و شرطى نياورده ، پس
گفتار اولى الامر نيز بالاخره به كتاب و سنت برگشت مى كند.
از اين جا روشن مى شود كه اين اولى الامر -
حال هر كسانى كه بايد باشند - حق ندارند حكمى جديد غير حكم خدا و
رسول را وضع كنند، و نيز نمى توانند حكمى از احكام ثابت در كتاب و سنت را نسخ
نمايند، و گرنه بايد مى فرمود در هر عصرى موارد نزاع را به ولى امر آن عصر ارجاع
دهيد، و ديگر معنا نداشت بفرمايد موارد نزاع را به كتاب و سنت ارجاع دهيد، و يا بفرمايد
بخدا و رسول ارجاع دهيد در حالى كه آيه شريفه : (و ما كان لمؤ من و لا مؤ منه اذا قضى
اللّه و رسوله امرا ان يكون لهم الخيره من امرهم و من يعص اللّه و رسوله فقد
ضل ضلالا مبينا) ، (هيچ مرد مؤ من و زن مؤ منه اى را نمى رسد كه وقتى خدا و
رسول او، امرى را مورد حكم قرار دهند، باز هم آنان خود را در آن امر مختار بدانند، و كسى
كه خدا و رسولش را نافرمانى كند به ضلالتى آشكار گمراه شده است ). حكم مى كند
به اين كه غير از خدا و رسول هيچكس حق جعل حكم ندارد.
و به حكم اين آيه شريفه تشريع عبارت است از قضاى خدا، و اما قضاى
رسول ، يا همان قضاى اللّه است ، و يا اعم از آن است ، و اما آنچه اولى الامر وظيفه دارند
اين است كه راءى خود را در مواردى كه ولايت شان در آن نافذ است ارائه دهند، و يا بگو در
قضايا و موضوعات عمومى و كلى حكم خدا و رسول را كشف كنند.
و سخن كوتاه اين كه از آنجا كه اولى الامر اختيارى در تشريع شرايع و يا نسخ آن
ندارند،
و تنها امتيازى كه با سايرين دارند اين است كه حكم خدا و
رسول يعنى كتاب و سنت به آنان سپرده شده ، لذا خداى تعالى در آيه مورد بحث سخن در
رد حكم دارد، نام آنان را نبرد، تنها فرمود: (فردوه الى اللّه و
الرسول ...) ، از اينجا مى فهميم كه خداى تعالى يك اطاعت دارد و
رسول و اولى الامر هم يك اطاعت دارند، و به همين جهت بود كه فرمود: (اطيعوا اللّه و
اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) .
اطلاق امر به اطاعت از رسول (ص ) و اولى
الامر،دليل بر عصمت ايشان است
و جاى ترديد نيست در اينكه اين اطاعت كه در آيه : (اطيعوا اللّه و اطيعوا
الرسول ...) آمده ، اطاعتى است مطلق ، و به هيچ قيد و شرطى مقيد و مشروط نشده ، و اين
خود دليل است بر اين كه رسول امر به چيزى و نهى از چيزى نمى كند، كه مخالف با
حكم خدا در آن چيز باشد، واجب كردن خدا اطاعت خودش و اطاعت
رسول را تناقضى از ناحيه خداى تعالى مى شد، و موافقت تمامى اوامر و نواهى
رسول با اوامر و نواهى خداى تعالى جز با عصمت
رسول تصور ندارد، و محقق نمى شود.
اين سخن عينا در اولى الامر نيز جريان مى يابد، چيزى كه هست نيروى عصمت در
رسول از آنجا كه حجت هايى از جهت عقل و نقل بر آن اقامه شده فى حد نفسه و بدون در
نظر گرفتن اين آيه امرى مسلم است و ظاهرا در اولى الامر اين طور نيست و ممكن است كسى
توهم كند كه اولى الامرى كه نامشان در اين آيه آمده لازم نيست معصوم باشند، و معناى آيه
شريفه بدون عصمت اولى الامر هم درست مى شود.
توضيح اين كه آن چيزى كه خداى تعالى در اين آيه مقرر فرموده ، حكمى است كه به
مصلحت امت جعل شده ، حكمى است كه مجتمع مسلمين به وسيله آن از اين كه دستخوش اختلاف و
تشتت گشته از هم متلاشى گردد حفظ مى شود، و اين چيزى زايد بر ولايت و سرپرستى
معهود در بين امت ها و مجتمعات نيست ، و همان چيزى كه مى بينيم عموم مجتمعات _ چه
اسلامى و چه غير اسلامى - آن را در بين خود
معمول مى دارند، يعنى يكى از افراد جامعه خود را انتخاب نموده و به او مقام واجب الاطاعه
بودن و نفوذ كلمه مى دهند در حالى كه از همان
اول مى دانند او هم مثل خودشان جايزالخطا است ، و در احكامى كه مى راند اشتباه هم دارد، و
ليكن هر جا كه جامعه فهميد حكم حاكم بر خلاف قانون است ، اطاعتش نمى كند، و او را به
خطايى كه كرده آگاه مى سازد، و هر جا يقين به خطاى او نداشت ، و تنها
احتمال مى داد كه خطا كرده به حكم و فرمان او
عمل مى كند، و اگر بعدها معلوم شد كه خطا كرده مسامحه كند، و با خود فكر مى كند مصلحت
حفظ وحدت مجتمع و مصونيت از تشتت كلمه آن قدر بزرگ و مهم است ، مفسده اشتباه كاريهاى
گاه به گاه حاكم را جبران مى كند.
حال اولى الامر در آيه شريفه و وجود اطاعت آنان نيز به همين
حال است ، - و آيه چيزى زايد بر آنچه در همه زمانها و همه مكانها
معمول است افاده نمى كند، _ خداى تعالى طاعت مردم از اولى الامر را بر مؤ منين واجب
فرموده ، اگر احيانا ولى امرى بر خلاف كتاب و سنت دستورى داد، مردم نبايد اطاعتش
كنند، و حكم اين چنين او نافذ نيست ، براى اين كه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) - قاعده اى كلى به دست عموم مسلمين داده ، و
فرموده : (لا طاعه لمخلوق فى معصيه الخالق ) (هيچ مخلوقى در فرمانى كه به
معصيت خدا مى دهد نبايد اطاعت شود) و اين دستور را شيعه و سنى روايت كرده اند، و با همين
دستور است كه اطلاق آيه تقييد مى شود.
و اما اگر عالما عامدا حكم بر خلاف قرآن نكرد، بلكه خطا كرد، و به غلط چنين حكمى را
راند، اگر مردم فهميدند كه حكمش اشتباه است ، او را از راه خطا به سوى حق يعنى حكم
كتاب و سنت بر مى گردانند، و اگر مردم نفهميدند و تنها
احتمال دادند كه ممكن است حكمى كه حاكم كرده مخالف با كتاب و سنت باشد حكمش را اجرا
مى كنند همان طور كه اگر مى دانستند مخالف نيست اجرا مى كردند، و وجوب اطاعت حاكم در
اين نوع احكام هيچ عيبى ندارد، براى همان كه گفتيم حفظ وحدت در امت و بقاى سيادت و
ابهت آن آن قدر مهم است كه مفسده اين مخالف كتاب و سنت ها را تدارك مى كند، همچنان كه
در اصول فقه مقرر و محقق شده كه طرق ظاهريه - از
قبيل خبر واحد و بينه و امثال آن - حجتند، در حالى كه احكام واقعيه به
حال خود باقى است .
و مى گوييم اگر احتمالا طريق ظاهرى بر خلاف واقع از آب در آمد، مفسده اش به وسيله
مصلحتى كه در حجيت طرق ظاهرى هست تدارك مى شود.
و سخن كوتاه اين كه اطاعت اولى الامر واجب است ، هر چند كه معصوم نباشند، و
احتمال فسق و خطا در آنان برود، چيزى كه هست اگر مردم بر فسق آنان آگاه شدند
اطاعتشان نمى كنند، و اگر از آنان خطاب بينند به سوى كتاب و سنت ارجاعشان مى دهند، و
در ساير احكام كه علمى به خطاى آن ندارند حكمش را انفاذ مى كنند، و فكر نمى كنند كه
ممكن است فلان حكم او بر خلاف حكم خداى تعالى باشد، تنها ملاحظه مخالفت ظاهرى را
مى كنند، چون مصلحتى مهم تر در نظر دارند، و آن عبارت است از مصلحت اسلام و مسلمين و
حفظ وحدت كلمه آنان .
پاسخ به اين توهم كه اطاعت اولى الامر واجب است هر چند معصوم باشند
اين بود آن توهمى كه گفتيم ممكن است كسى بكند، و خواننده عزيز اگر در بيانى كه ما
براى آيه كرديم دقت فرمايد كاملا متوجه بى پايگى آن مى شود،
براى اين كه هر چند كه ممكن است ما اين تقريب را در تقييد اطلاق آيه به صورت فسق
قبول كنيم ، و بگوييم اطلاق آيه مورد بحث به وسيله كلام
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كه فرمود: (لا طاعه لمخلوق فى معصيه الخالق )
و آيات قرآنى كه اين معنا را مى رساند تقييد مى شود، مانند آيه شريفه : (ان اللّه لا
ياءمر بالفحشاء) خداى تعالى امر به فحشا نمى كند) و آياتى ديگر از اين
قبيل .
و همچنين ممكن است و بلكه واقع هم همين است كه در شرع نظير اين حجيت ظاهريه كه گفته
شد جعل شده باشد، مثلا اطاعت فرماندهان جنگ را كه از طرف
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) منصوب مى شدند، بر سربازها واجب كرده باشد، و
نيز اطاعت حكامى را كه آن جناب براى بلادى از
قبيل مكه و يمن معين كرد، و يا در مواقعى كه خود سفر مى كرد در مدينه جانشين خود مى
ساخت بر مردم آن جا واجب كرده باشد، و يا فتواى مجتهد را بر مقلد او حجت كرده باشد، و
يا حجت هاى ظاهرى ديگرى را قرار داده باشد، و ليكن اين
جعل حجيت ظاهرى ، آيه شريفه را مقيد نمى كند، زيرا صحيح بودن مساءله اى از
مسائل به خودى خود يك مطلب است ، و مدلول ظاهر آيه قرآن بودنش مطلبى ديگر است .
آنچه آيه مورد بحث بر آن دلالت مى كند وجوب اطاعت اين اولى الامر بر مردم است ، و در
خود آيه و در هيچ آيه ديگر قرآنى چيزى كه اين وجوب را مقيد به قيدى و مشروط به
شرطى كند وجود ندارد، تا برگشت معناى آيه شريفه : (اطيعوا اللّه و اطيعوا
الرسول و اولى الامر منكم ) به اين آيه شود كه : (و اطيعوا اولى الامر منكم فيما لم
يامروا بمعصيه ) ، (و اولى الامر خود را نيز اطاعت كنيد مادام كه امر به معصيت نكرده اند)
و يا به اين آيه شود كه (و اطيعوا اولى الامر منكم ما لم تعلموا بخطائهم ) (و اولى
الامر خود را نيز اطاعت كنيد، مادام كه علم به خطاى آنها نداشته باشيد)، و اما اگر شما را
به معصيت امر كردند، و يا يقين كرديد كه در حكم خود خطا كرده اند ديگر اطاعتشان بر
شما واجب نيست ، بلكه بر شما واجب است كه آنان را به سوى كتاب و سنت برگردانيد، و
كجى آنها را راست كنيد، مسلما معناى آيه شريفه : (و اطيعوا
الرسول و اولى الامر منكم ) اين نيست .
علاوه بر اين كه خداى سبحان در مواردى كه قيد، روشن تر از قيد مورد بحث بوده ، و
طاعت هم كم اهميت تر از طاعت مورد بحث بوده آن قيد را ذكر كرده مثلا در مورد احسان به
پدر و مادر فرموده : (و وصينا الانسان بوالديه حسنا و ان جاهداك لتشرك بى ما ليس
لك به علم فلا تطعهما....)
با اين حال چطور ممكن است در آيه مورد بحث كه
مشتمل براءسى از اساس دين و اصلى از اصول آن است ، اصلى كه رگ و ريشه همه
سعادتهاى انسانى بدان منتهى مى شود، هيچ قيدى از قيود را نياورد، و بطور مطلق
بفرمايد: (خدا و رسول و اولى الامر خود را اطاعت كنيد)؟!.
از اين هم كه بگذريم آيه شريفه بين رسول و اولى الامر را جمع كرده ، و براى هر دو
يك اطاعت را ذكر نموده و فرمود: (و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ) ، با اين كه در
مورد رسول حتى احتمال اين نيز نمى رود كه امر به معصيت كند و يا گاهى در خصوص
حكمى دچار اشتباه و غلط گردد، اگر در مورد اولى الامر اين
احتمال برود به هيچ وجه نبايد براى جلوگيرى از اين
احتمال قيدى نياورد، پس ما همين كه مى بينيم در مورد آنان نيز قيدى نياورده ، چاره اى جز
اين نداريم كه بگوييم آيه شريفه از هر قيدى مطلق است ، و لازمه مطلق بودنش همين است
كه بگوييم همان عصمتى كه در مورد رسول مسلم گرفته شد، در مورد اولى الامر نيز
اعتبار شده باشد، و خلاصه كلام منظور از اولى الامر، آن افراد معينى هستند كه مانند
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داراى عصمتند.
حال ببينيم منظور از كلمه امر در عنوان (اولى الامر) چيست ؟ منظور از آن ، آن شاءن و آن
كارهايى است كه با دين مؤ منين مخاطب به اين خطاب ، و يا به دنياى آنان ارتباط دارد، و
مستقيم و غير مستقيم به آن برگشت مى كند، مؤ يد اين كه منظور از امر چنين شاءنى است
وسيع ، دو آيه زير است ، كه كلمه (امر) در هر دو به معناى امور دنيايى است ، در يكى مى
فرمايد: (و شاورهم فى الامر) و در ديگرى در مدح مردم باتقوا مى فرمايد: (و امرهم
شورى بينهم ) ، و هر چند كه ممكن است به وجهى منظور از كلمه (امر) فرمان باشد، كه
در مقابل نهى است ، ليكن اين احتمال بعيد است .
كلمه (اولى الامر) در اين آيه مقيد شده به قيد (منكم ) ، و ظاهر اين قيد اين است كه
ظرفى باشد به اصطلاح مستقر، يعنى عامل آن از
افعال عموم باشد نظير (بودن و امثال آن )
و معنايش اين باشد كه اطاعت كنيد اولى الامرى را كه از خودتان باشد، و اين قيد به همان
معنايى است كه قيد منهم در آيه : (هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم ) به آن معنا است
و هم چنين در آيات زير و نيز در دعايى كه از حضرت ابراهيم (عليه السلام )
نقل كرده مى فرمايد: (ربّنا و ابعث فيهم رسولا منهم ) ، و نيز درباره رسولان الهى
فرموده : (رسلا منكم يقصون عليكم آياتى ) .
منظور ما از اين گفتار اين است كه خواننده را متوجه مردود بودن گفتار بعضى از مفسرين
در معناى كلمه (منكم ) بكنيم ، آن مفسر گفته : از اين كلمه (اولى الامر) مقيد به آن
شده به خوبى استفاده مى شود: كه اولى الامر نيز فردى از افراد معمولى جامعه است ،
مى فرمايد (اولى الامر) را كه فردى مثل خود شما مؤ من است ، و
مثل خود شما گاهگاهى گناه و خطا مى كند اطاعت كنيد. مفسر نامبرده با اين تفسير خواسته
است اعتبار مساءله عصمت از (اولى الامر) را بيندازد.
مطلب ديگرى كه درباره كلمه (اولى الامر) مورد بحث قرار گرفته ، اين است كه
معناى اين كلمه از نظر مصاديقى كه دارد چيست ؟ آيا با اين كه اين كلمه اسم جمع است ،
منظور دسته دسته هايى هستند كه هر دسته اى به عنوان
اهل حل و عقد در هر عصرى امور مسلمين را اداره مى كنند، و يا منظور فرد فرد معصومينند، كه
يكى پس از ديگرى زمام امور مسلمين را به دست مى گيرند،؟ آنچه در بدو نظر احتمالش
به ذهن مى رسد اين است كه منظور فرد فرد معصومين اند اطاعتشان بر خلق واجب شده ، و
يكى پس از ديگرى زمام امور را به دست گرفتند و وجوب اطاعتشان بر مردم را تنها از
نظر لفظ به جمع آنان نسبت داده در حقيقت معناى جامعى از معصومين در نظر گرفته و
لفظ (اولى الامر) را در آن استعمال كرده همان طور كه خود ما نيز در گفتگوهاى خود
مى گوييم : (نمازهايت را بخوان ) و (بزرگانت را اطاعت كن ) و (گوش به فرمان
بزرگان قومت باش )، با اين كه هر وقت انسان نماز بخواند يك نماز مى خواند نه همه
نمازها را و همچنين اطاعت از بزرگان قوم ، و گوش دادن به سخنان بزرگتر خود.
رد گفتار بى اساس فخر رازى
يكى از سخنان عجيب كه در اين مورد گفته شده گفتار فخر رازى است كه گفته است اگر
منظور از اولى الامر خصوص ولى امر معصوم باشد،
اين اشكال وارد مى شود كه الزاما بايستى جمع را بر مفرد
حمل كنيد، و بگوييد منظور از كلمه (اولى الامر) ولى امر مى باشد، و اين خلاف ظاهر
است .
عجيب بودن گفتار وى در اين است كه چگونه غفلت كرده از اين كه
استعمال جمع در مفرد چيز نوظهورى نيست ، هم در لغت شايع است ، و هم قرآن كريم پر
است از آن ، و اينك چند نمونه آنرا نقل مى نماييم : (فلا تطع المكذبين ) ، (فلا تطع
الكافرين ) (انا اطعنا سادتنا و كبراءنا) ، (و لا تطيعوا امر المسرفين ) ،
(حافظوا على الصلوات ) (و اخفض جناحك للمؤ منين ) ، و از اين
قبيل موارد مختلفه اى كه يا در اثبات يا در نفى ، يا در اخبار و يا در انشاء كلمه جمع در
مفرد استعمال شده است .
آنچه از حمل جمع بر فرد، خلاف ظاهر است اين است كه لفظ جمع را اطلاق كنند و يكى از
آحاد آن را اراده نمايند (مثلا پدرى به فرزندش بگويد: (علما را احترام كن )، و منظورش از
علما فقط يك عالم باشد، به طورى كه اگر فرزند، عالمى ديگر را احترام نمايد
اعتراض كند من كى به تو گفتم اين آقا را احترام كنى ، منظورم از علما فقط و فقط فلان
عالم است )، نه اين كه حكم را طورى روى جمع ببرد كه يك حكمش به عدد موضوعاتى كه
دارد منحل به احكامى متعدد شود، مثل اين كه همان پدر به فرزندش بگويد: (علماى شهر را
احترام كن )، كه معنايش چنين مى شود: (اين عالم را احترام كن )، (اين را نيز احترام نما)، و
همچنين به طورى كه اگر فرضا در آن شهر هزار دانشمند باشد و پدر خواسته باشد
هزار بار گفتار خود را تكرار كند به جاى آن يك بار بطور كلى مى گويد: (علماى شهر
را احترام كن )، اين طور سخن گفتن نه تنها خلاف ظاهر نيست بلكه مطابق ظاهر است .
احتمال اينكه معناى (اولى الامر) اهلحل و عقد (مقامات حكومتى ) باشند، و رد اين احتمال