وجه فساد گفتارش اين است كه هر چند استناد داشتن حقايق و طبايع اشيا به خالق حكيم و
بى شريك سخن درستى است ، و ليكن اينكه گفته است در آيه شريفه سخن از طبيعت
بشرى و انگيزه هاى آنست ، اشتباه كرده ، براى اينكه توجه فرموديد كه گفتيم اين سوره
در مقام بيان اين نكته است كه خداى سبحان ، قيوم بر تمامى شؤ ون خلايق ، و بر تدبير
آنها، و ايمان و كفر، و اطاعت و عصيان آنها است خلايق را خلق نموده و بسوى سعادتشان
هدايت فرمود، و كسانى كه در دين او نفاق ورزيدند، و يا به آيات او كافر شدند، و يا
با ايجاد اختلاف در كتاب آسمانى بغى و فساد كردند، و خلاصه تمام كسانى كه شيطان
را اطاعت و هواى نفس را پيروى نمودند، نتوانستند خدا را بستوه آورده ، و بر او غالب
شوند و قيوميت او را تباه كنند، بلكه همچنان تمام عالم در تحت قيمومت و قدرت تدبير
اويند و او است كه امر خلق را به واسطه قانون عليت ، تدبير مى كند، تا راه براى
اجراى سنت امتحان باز شود پس همانطور كه او خالق طبايع موجودات و قواى آنها است ،
خالق تمايلات و افعال آنها نيز هست ، او است كه همه موجودات و مخصوصا انسان را به
سوى جوار قرب و كرامت خود براه انداخته ، و اين راه را برايش گشوده ،و همو است كه
به ابليس اذن داده و از وسوسه كردن مردم جلوگيريش نكرده ، و انسانها را هم از پيروى
وسوسه هاى او مانع نشده ، هم انسان را و هم دشمن او را آزاد گذاشته ، تا امر امتحان تمام
شود، و معلوم گردد كه چه كسانى ايمان دارند، و از همين طبقه گواهانى بگيرد، (تا
فردا ديگران نگويند نمى توانستيم ايمان آوريم ).
اين نكته را هم بايد بگوييم كه اگر در سوره مورد بحث اين مساءله را عنوان كرد براى
اين بود كه دلهاى مؤ منين خرسند شود چون در روزهايى كه اين سوره
نازل مى شد، مسلمانان
سخت در عسرت به سر مى برند، از داخل گرفتار نفاق منافقين و
جهل جاهلان بودند (جاهلان بيمار دلى كه همواره
طبل وارونه مى زدند، و امر را بر آنان تباه مى ساختند، و در اطاعت خدا و رسولش كوتاهى
مى كردند) و از خارج از يك سو گرفتار دشوارى دعوت دينى بودند، و از ديگر سو
كفار عرب هر روز از يك طرف عليه اين دعوت توطئه مى كردند، و از يك سو
اهل كتاب و مخصوصا يهوديان دست از دشمنى بر نمى داشتند، و از سوى ديگر كفار روم و
عجم با قدرت و لشگر خود چنگ و دندان نشان مى دادند، و همه اين كفار و حتى مسلمانانى
كه راه كفار را مى رفتند، امر بر ايشان مشتبه شده بود، چون به دنيا و زخارف آن ركون
و اعتماد كردند، و مقدمه را به جاى غايت و هدف گرفتند با اينكه هدف در بعد از دنيا و در
ماوراى طبيعت است .
بخث در اين سوره از طبيعت امتها است
پس اين سوره همانطور كه ملاحظه مى فرمائيد از طبيعت امتها، بحث مى كند ليكن نه در
چارچوب طبايع ، بلكه به نحوى وسيع ، كه
شامل همه جهات خلقت و تكوين خلق ، و همه توابع و لواحق خلقت آنان در مسير حياتشان
بشود، مثلا شامل خصلتها و اعمالى كه باعث سعادت و يا مايه شقاوت آنان است نيز
بگردد.
با اين بيان وسيع و كلى روشن شد كه تمام انسانها در تحت قيمومت او قرار دارند و او در
قدرتش مقهور نمى شود، و در امر خود از هيچ عاملى شكست نمى خورد، نه در دنيا و نه در
آخرت . اما در دنيا براى اينكه هر عاملى كه عملى را مى كند به اذن او است ، و براى امتحان
است ، و اما در آخرت كه آخرت هم دار جزا است ، اگر
عمل خير باشد جزا خير و اگر شر باشد جزا هم شر است .
و همچنين آيات مورد بحث كه از جمله : (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم اموالهم و لا اولادهم
) آغاز مى شود تا نه آيه بعد، در مقام بيان اين نكته است كه كفار هر چند آيات خدا را
تكذيب كردند،و نعمتى را كه خدا به آنان انعام كرده بود تا به وسيله آن به رضوان و
جنت خدا برسند كفران نمودند، و بر همان نعمتها اعتماد نموده و خود را از پروردگار خود
بى نياز دانستند و نيز مقام پروردگارشان را فراموش نمودند، و ليكن نمى توانند با
اين عمل خود، خداى را عاجز سازند و بر او غلبه كنند، بزودى خدا ايشان را به همان
اعمالشان دچار كرده و بندگان مؤ من خود را عليه آنان تقويت و تاءييد نموده به دست مؤ
منين نابودشان مى كند، و نيز به زودى در جهنم محشورشان مى سازد، كه بدترين بستر
است .
اين كفار در ركون و اعتماد به چيزى كه جز متاعى براى حيات دنيا نيست سخت اشتباه
كردند. زيرا از سرانجام نيكى كه نزد خدا است غفلت ورزيدند.
پس آيات مورد بحث هم مانند همه سوره از طبيعت سخن مى گويد ليكن طبيعت
كفار، آنهم به نحوى وسيع كه شامل
اعمال صالح و ناصالح نيز بشود.
از اين هم كه بگذريم خصوص آيه اى كه مفسر نامبرده براى اثبات نظريه خود به آن
استشهاد كرده ، خواسته است بگويد: (آيه : (كذلك زينا
لكل امه عملهم ) دلالت دارد بر اينكه حقايق مستند به خدا است . و تنها زينت
اعمال است كه مستند به شيطان مى شود) نه تنها دلالتى بر گفته او ندارد، بلكه از
قرائنى كه همراه آيه است برمى آيد كه خلاف آنرا افاده مى كند، (براى اينكه مى
فرمايد عمل امتها را (چه بد باشد و چه خوب ) در نظرشان زينت داديم ).
اينك به همه آيه توجه فرمائيد: (و لا تسبوا الذين يدعون من دون اللّه ، فيسبوا اللّه
عدوا بغير علم ، كذلك زينا لكل امة عملهم ، ثم الى ربهم مرجعهم فينبئهم بما كانوا
يعملون ) . كه به وضوح دلالت دارد بر اينكه منظور از
اعمال ، اعمال زشت امتها است .
فساد گفته مفسرى ديگر
و نيز از بيان ما فساد گفتار آن مفسر ديگر روشن مى شود كه گفته است زينت دادن دو جور
است ، يكى پسنديده و ديگرى ناپسند، اعمال هم دو جورند، يكى نيك و ديگرى زشت ، و از
مساءله تزيين تنها تزيين اعمال نيك ، كار خدا است ، و بقيه كار شيطان است .
براى اينكه هر چند اين حرف به وجهى درست است ، و ليكن به طور كلى صحيح نيست ،
وجه صحيحش در خصوص نسبت مستقيم است ، كه از آن به كلمه
(بالفعل ) و امثال آن تعبير مى كنيم ، و مى گوئيم خداى تعالى به طور مستقيم و
بالفعل تنها عمل جميل و پسنديده مى كند، و به آن امر مى نمايد، و هرگز امر به زشتى
و فحشا نمى كند، و اما به طور غير مستقيم و بواسطه كه از آن به كلمه (اذن ) و
امثال آن تعبير مى كنيم ، تمامى كارها (چه خوب و چه بد) مستند به او است ، چون اگر
نباشد ربوبيت و خالقيت و مالكيت او نسبت به
كل جهان تمام نمى شود و نيز نمى شود على الاطلاق او را بى شريك دانست ، (براى
اينكه بنابراين فرض ، تنها در كارهاى نيك ، بى شريك است ، نه به طور مطلق )، در
حالى كه قرآن كريم پر است از آياتى كه همه چيز را به خدا نسبت داده ، از آن جمله مى
فرمايد: (يضل من يشاء) يعنى به دست خود او و به كيفر نافرمانى هايش ).
و نيز مى فرمايد: (ازاغ اللّه قلوبهم ) يعنى وقتى
عمل راواژگونه كردند، خداوند هم دلهايشان را واژگونه مى كند).
و نيز مى فرمايد: (اللّه يستهزء بهم ، و يمدهم فى طغيانهم ) .
و نيز مى فرمايد: (امرنا مترفيها ففسقوا) . و آياتى ديگر از اين
قبيل .
منشاء اشتباه اين مفسران ، غفلت از وجود ارتباط بين تمام اجزاى اين عالم مى باشد.
و اين مفسرين اشتباهشان تنها از اين جا ناشى شده كه در مساءله روابط اشيا و آثار و
افعال آنها آنطور كه بايد بحث نكرده اند، در نتيجه
خيال كرده اند هر يك از امور كه در اين عالم پديد مى آيد امرى
مستقل الوجود از ديگران است ، و ذاتش هيچ ارتباطى به موجودات پيرامونش ، و يا به
مجموع موجودات عالم ندارد، نه به آن دسته كه
قبل از او بودند، و نه به آنها كه بعد از او خواهند آمد.
نتيجه اين اشتباه اين شده كه هر حادثه را كه در حقيقت نتيجه اسباب و
علل ، و مقتضاى اثرى است كه خداى تعالى به آنها داده ، تنها به علت و
فاعل ما فوق او نسبت دهند، و بگويند فلان عمل كار فلان علت ، و آن ديگر كار آن علت
است ، و هيچ ارتباطى بين اين اعمال نيست ، و هيچ رابطه اى بين اثر اين علت با ساير
علل نيست و ساير علل هيچ نقش و سهمى در پديد آمدن و بقاى آن ندارند. و خلاصه هر
حادثه اى پديد آمده ، سبب خودش مى باشد، اگر ستارگانى در گردشند، و درياهائى در
موجند، و كشتى هائى بر آبها در حركتند، و اگر زمينى هست كه موجوداتى را بر دوش خود
گرفته ، و اگر گياهانى مى رويند، و حيواناتى مى جنبند، و انسانهائى زندگى مى
كنند، و تلاش مى كنند نه رابطه اى روحى و معنوى بين آنها هست ، و نه وحدتى جسمى از
ماده و قوه در بين آنها وجود دارد.
و معلوم است چنين پندارى مستلزم يك پندار ديگر است ، و آن اين است ، كه نظير همين بى
ارتباطى و جدائى را بين عناوين اعمال و صور
افعال يعنى صورت خوب و بد خيال كنند، و چنين پندارند كه خوب و بد و شقاوت و
سعادت ، و هدايت ، و ضلالت ، و اطاعت و معصيت ، و احسان و اضرار، و
عدل و ظلم ، و امثال اين عناوين هيچ ارتباطى بهم ندارند، و تحقق و وجودشان به هم
پيوسته نيست .
و غفلت كرده اند از اينكه اين عالم ، با همه اعيان موجودات و انواع مخلوقات كه در آن است ،
تمامى اجزايش به هم مرتبط است ، جزئى از همين عالم است كه
مبدل به جزئى ديگر
مى شود، روزى انسان است و روزى ديگر گياه ، و روزى ديگر خاك بى جان است ، روزى
در حال جمع است ، و روزى در حال تفريق ، روزى زنده است و روزى ديگر مرده ، آن روز كه
زنده است زندگى او عينا مرگ موجوداتى ديگر است ، روزى نو است و روزى كهنه اما
آنروز كه نو است تازگى او عينا فساد اجزائى كهنه و قديم است .
همچنين حوادثى كه پديد مى آيد مانند حلقه هاى زنجير به هم پيوسته است ، هر فرضى
كه درباره يك حادثه بكنى در اوضاع حوادث مقارن آن اثر مى گذارد، و حتى در قديم
ترين حوادث مفروض جهان مؤ ثر است ، عينا مانند يك سلسله زنجيرى كه اگر يك حلقه
آنرا به طرف خود بكشى تمام حلقه ها را به طرف خود كشيده اى ، در حالى كه هزاران
حلقه است ، و تو يكى را كشيده اى ، پس كمترين تغيير و دگرگونى كه در يك ذره از
ذرات اين عالم فرض كنى ، باعث مى شود سراسر عالم وضعى ديگر به خود بگيرد، هر
چند كه ما آنرا نبينيم و احساس نكنيم .
پس صرف نداشتن علم دليل بر نبودن نيست ، اين قاعده اى است كه از قديم الايام زير
بناى بحث هاى علمى بوده ، و امروز هم علوم طبيعى و رياضى آنرا به طور
كامل روشن ساخته است .
قرآن كريم قرنها قبل از اينكه ما نخست كتب فلسفه و طبيعى و رياضى ديگران را
بخوانيم ، و سپس خودمان مستقلا در آنها بحث كنيم آنرا با بهترين بيان خاطرنشان ساخته
، مى فرمايد نظام جارى در سراسر عالم بهم پيوسته و
متصل است ، بين نظام جارى در آسمانها و نظام جارى در زمين ارتباط هست ، و هر يك به سود
ديگرى جريان دارد، و همه در تحقق دادن به غرض خلقت دست در دست هم دارند، و قدر الهى
در همه آنها نافذ است ، و همه را به سوى معاد سوق مى دهد، كه (ان الى ربك المنتهى
) .
در اين عالم نه فقط اعيان خارجى ، بلكه اوصاف
وافعال نيز با هم مرتبط و وابسته هستند
اين ارتباط تنها در اعيان موجودات و حوادث جارى در آنها برقرارنيست ، بلكه اوصاف
افعال و عناوين اعمال هم با يكديگر مرتبطند مانند ارتباطى كه امور متناقض با هم دارند.
آرى اگر فرض شود يكى از دو نقيض ، وجود نداشته باشد امر طرف ديگر درست نمى
شود، همچنان كه اين معنا را در مساءله صنع و ايجاد به چشم احساس مى كنيم ، مى بينيم
كه پديد آمدن و تكون يك موجود، مستلزم فساد موجود ديگر است ، تا سابقى نباشد، لاحقى
نمى آيد.
در اعمال هم تا يكى از دو طرف مقابل نباشد طرف ديگر تحقق نمى يابد، وقتى اين طرف
آثار مطلوب خود را در اجتماع طبيعى انسان بروز مى دهد، كه طرف ديگرى
مقابل خود داشته باشد، و همچنين در اجتماع الهى انسان كه همان دين حق باشد، تا باطلى
نباشد حق جلوه اى ندارد، اگر اطاعت خدا مثلا خوبست و حسن دارد، براى اين است كه معصيت
بد است ، و اگر كار نيك باعث ثواب است ، براى اين است كه كار بد باعث عقوبت است ، و
اگر ثواب و پاداش براى ثوابكار لذت بخش است ، براى اين است كه عقاب برايش
دردآور است ، و اگر به طور كلى لذت ، محبوب است ، براى اين است كه درد مبغوض و
مايه بدبختى است ، و سعادت عبارت است از حالت و وضعى كه وجود موجود براى رسيدن
به آن وضع ، خلق شده ، و شقاوت عبارت است از حالت و وضعى كه موجود به آن حالت
پشت كرده و رو به حالت قبلى مى گذارد، و اگر اين حر كت (از شقاوت به سعادت ) در
وجود موجود نبود وجود موجود باطل مى شد.
پس اطاعت ، و سپس حسنه ، و در مرحله سوم ثواب ، و در مرحله چهارم لذت ، و در مرحله آخر
سعادت ، درست در مقابل معصيت و بدى ، و سپس عقوبت ، و در مرحله چهارم درد و آنگاه
شقاوت قرار دارد، و هر يك از اين نامبرده ها، وقتى ظهور و جلوه پيدا مى كند كه طرف
مقابلش دچار خفا شده باشد و وقتى زنده مى شود كه طرف مقابلش مرده باشد، همچنانكه
مى بينيم هركس مردم را به دسته اول دعوت مى كند، از دسته دوم برحذر مى دارد، و زنهار
مى دهد، و اصلا غير از اين ممكن نيست ، همچنان كه اگر كسى مردم را به لذائذ مادى فرا
بخواند، دعوتش را با بدگوئى از خلاف آن انجام مى دهد، و غير از اين ممكن نيست .
كون و فساد در غير اعمال و در اعمال سعادت آور، بلاواسطه مستند به خدا است ولى
دراعمال شقاوت بار باواسطه مستند به او است
پس از آنچه گفتيم روشن شد كه حكمت اقتضا مى كند اين عالم همانطور كه
مشتمل بر صلاح است مشتمل بر فساد هم باشد، يا همانطور كه
مشتمل بر اطاعت است مشتمل بر معصيت هم باشد، همچنان كه مى بينيم خداى تعالى همين را در
نظام صنع و خلقش تقدير كرده است .
چيزى كه هست كون و فساد در غير اعمال مستقيما مستند به خداى سبحان است ، چون كار خلقت
و تدبير تنها بدست او است ، و شريكى ندارد، و همچنين
اعمال سعادت آور، و آنچه مثل آن است بدون واسطه مستند به او است ، چون تنها مساءله
هدايت او مايه سعادت است ، بر خلاف اعمال شقاوت آور، و آنچه از آن
قبيل است ، نظير وسوسه شيطان ، و مسلط كردن هواى نفس بر انسان ، و حكومت دادن
ستمكاران بر مردم ، و امثال اينها كه با واسطه مستند به خدا است ، و آن واسطه عبارت
است از ترك هدايت ، و گمراه كردن و خوار نمودن ، و بيچاره كردن ،
و امثال آن ، و اين واسطه ها همان است كه از آن به اذن تعبير مى كنيم ، و مى گوئيم خداى
تعالى به شيطان اذن داد تا با وسوسه ها و تسويلات خود دلهاى مؤ منين را منحرف كند،
و انسان پيرو هواى نفس را از پيرويش منع نكرد، و بين ظالم و ظلمش
حايل نشد، براى اينكه اساس سعادت و شقاوت بر پايه اختيار است .
پس هركس به سعادت رسيد، با اختيار خود رسيد، و هركس شقى شد با اختيار خود شد، و
اگر اين نبود حجت (نه عليه بندگان ، و نه عليه خدا، تمام نمى شد)، و سنت امتحان و
برملا سازى واقعيت هاى بندگان ، جارى نمى گرديد.
چيزى كه دانشمندان را از بحث پيرامون جبر و اختيار بازداشته است
تنها چيزى كه دانشمندان را از آزادى در بحث پيرامون اين مباحث باز داشته ، وحشتى بوده
كه از نتايج وخيم آن (البته به زعم خود آنان ) بوده ، مثلا جبرى مسلكان از آنان ،
پنداشتند كه اگر بگويند موجودات با يكديگر ارتباط و اسباب عالم در يكديگر
تاءثير دارند، خود به خود اعتراف كرده اند به اينكه پس خدا هيچكاره است ، و قدرت
مطلقه او را بر تصرف در مصنوعاتش سلب كرده اند.
و مفوضه از آنان ، پنداشتند كه اگر اين مطلب را بپذيرند، و مخصوصا در مرحله
اعمال ارتباط آنهارا با يكديگر به اراده و قدرت خدا نسبت دهند خود به خود به مساءله
جبر گردن نهاده و مصنوع خدا يعنى انسان را هيچكاره دانسته اند، با اينكه مسلكشان
تفويض است ، و با بطلان اختيار مساءله ثواب و عقاب و تكليف و تشريع دين
باطل مى شود.
با اينكه هر دو طايفه مى توانستند دست از اين وحشت برداشته ، با كلام خدا كه مى
فرمايد: (و اللّه غالب على امره ) .
و نيز مى فرمايد: (الا له الخلق و الامر) و (ان للّه ما فى السموات و الارض ) انس
بگيرند، (و جبرى مسلك از افراط خود، و تفويضى از تفريط خود برگشته ، بفهمند كه
قبول وجود ارتباط بين اشيا و اعمال ، هيچ محذورى به بار نمى آورد، نه خدا را هيچكاره
مى كند، و نه انسانها را) علاوه بر اينكه اين آيات وآيات مشابه آن در اين باب برهانى
ارائه مى دهد، و ما در بحثى كه پيرامون آيه شريفه : (ان اللّه لا يستحيى ان يضرب
مثلا) شد پاره اى مطالب مربوط به اينجا را گذرانديم .
چهار نكته راجع به آيه كريمه (زين للناس حب الشهوات )
حال به گفتارى كه در تفسير آيه مورد بحث داشتيم برگشته و نكاتى را متذكر مى
شويم :
نكته اول : از ظاهر جمله : (زين للناس حب الشهوات ) بر مى آيد كه
فاعل زينت گرى ، غير از خداى تعالى است يعنى يا شيطان است ، و يا نفس ،
دليل گفته ما دو نكته است ، اول اينكه مقام آيه مقام مذمت كفار به اين رفتار انحرافى است
، كه به لذائذ مادى از مال و اولاد اعتماد نموده ، و به خاطر اينكه شيطان اين انحراف را
در نظرشان جلوه داد خود را از خدا بى نياز دانستند، و در
مثل چنين مقامى زينتى تناسب دارد كه باعث غفلت از خدا باشد، و چنين زينت گرى لايق به
ساحت مقدس خدا نيست .
نكته دوم : اينكه اگر اين زينت گرى كار خداى تعالى باشد قهرا مراد از آن همان
ميل غريزى است كه انسان به اين لذائذ مادى دارد، و اگر مراد اين بود، جا داشت تعبير
فرمايد: (زين للانسان حب الشهوات ) و يا بفرمايد: (زين لبنى آدم ) و
امثال اين تعبيرات ، همچنان كه در مواردى كه سخن از غرائز رفته اينگونه تعبير آورده ،
مثلا فرموده : (لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ، ثم رددناه
اسفل سافلين ) .
و نيز فرموده : (و لقد كرمنا بنى آدم ، و حملناهم ف ى البر و البحر...) .
و اما لفظ (ناس ) مناسب چنين مقامى نيست ، زيرا عرب اين كلمه را بيشتر در مواردى
استعمال مى كند كه مى خواهد امتيازها را لغو كند، و يا كسى را تحقير نموده و پستى فكر
او را برساند، به موارد استعمال زير توجه فرمائيد:
(فابى اكثر الناس الا كفورا) ، (يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى ) ، و
آياتى ديگر نظير اينها.
نكته سوم : اينكه امورى كه خداى تعالى به عنوان نمونه و مصداق براى اين شهوات بر
شمرده ، با مساءله تزيين فطرى نمى سازد، زيرا اگر منظور اين بود جا داشت به جاى
كلمه (نساء زنان ) تعبيرى آورد كه معناى مطلق زوجيت را برساند و نيز به جاى لفظ
(بنين ) كلمه اولاد را آورده باشد و به جاى لفظ (قناطير مقنطرة ) لفظ
(اموال ) را بياد بياورد، براى اينكه علاقه فطرى و طبيعى به همسر همانطور كه در
مردان نسبت به زنان هست ، در زنان نيز نسبت به مردان همين علاقه وجود دارد، و همچنين
علاقه غريزى كه در انسان نسبت به فرزندان هست ، نسبت به مطلق اولاد و مطلق
اموال است ، نه خصوص پسران ، و خصوص (قناطير) .
و به همين جهت آن مفسرى كه فاعل تزيين را خدا دانسته ناچار شده است بگويد: مراد از حب
نساء علاقه به مطلق همسر است ، تا شامل علاقه زن به شوهرش نيز بشود، و مراد از
بنين ، مطلق فرزند است ، تا شامل دختران نيز بشود، و مراد از قناطير، مطلق
مال است ، و گفته : اگر خداى تعالى از خصوص نساء و بنين و قناطير نام برده ،براى
اين است كه اينها افراد قوى و شناخته شده تر مصداقند، و آنگاه در توجيه اين گفته اش
خود را سخت به زحمت انداخته است .
نكته چهارم : اينكه نسبت داشتن تزيين به خداى سبحان با آخر آيه كه مى فرمايد: (ذلك
متاع الحيوة الدنيا و اللّه عنده حسن المآب ، قل انبئكم بخير من ذلكم ...) نمى سازد، براى
اينكه ظاهر اين كلام اين است كه مى خواهد مردم را از شهوات دنيائى منصرف كند، و نفوس
بشر را متوجه ثواب ها و بهشت و همسران و رضوانى كند كه نزد خدا برايشان آماده است ،
و منصرف كردن مردم از زندگى دنيا صحيح نيست ، چون دنيا مقدمه آخرت است ، و منصرف
كردن مردم از مقدمه و در عين حال دعوت آنان به ذى المقدمه ، تناقض روشنى است ، و
بلكه ابطال هر دو امر يعنى هم دنيا و هم آخرت است ، و
مثل كسى مى ماند كه مى خواهد سير بشود و از خوردن خوددارى مى كند.
حال اگر بگوئى آيه شريفه : (زين للناس حب الشهوات ...) معنائى را افاده مى كند
كه خلاصه آنرا اين آيه شريفه مى رساند: (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و
الطيبات من الرزق قل هى للذين آمنوا فى الحيوة الدنيا خالصة يوم القيمة ) .
و لازمه انطباق معناى آن آيه و اين آيه اين است كه بگوئيم : در آن آيه نيز
فاعل تزيين ، خداست همچنان كه در اين آيه فاعل تزيين ، خدا است .
در پاسخ مى گوئيم : كه خير، آن آيه با اين آيه منطبق نيست ، و نظام آن آيه فرق دارد،
زيرا آيه مورد بحث ، در مقام مذمت شهواتى است كه محبوب مردم است ، و مردم را از ياد خدا
منصرف نموده و مشغول مى سازد، و نمى گذارد آدمى به ياد لذائذى كه نزد خدا دارد
بيفتد، و مى خواهد مردم را در اعراض از آن شهوات تحريك و تشويق كند، و متوجه لذائذى
كه نزد خداى سبحان است بسازد،
به خلاف آيه دوم كه مقامش مقام بيان اين نكته است كه لذائذى كه در اين دنيا بين مؤ منين و
كفار مشترك است ، در سراى ديگر، مخصوص مؤ منين خواهد بود، و به همين جهت است كه مى
بينيم لفظ (ناس ) در آيه مورد بحث ، در اين آيه
مبدل به لفظ (عباد) شد، و نيز (زينت ) در آن آيه ، در اين آيه (رزق طيب )
ناميده شد.
باز اگر بگوئى تزيين در آيه مورد بحث معلق بر (حب الشهوات ) شده ، نه بر
خود شهوات ، و معلوم است كه تزيين حب در نظر انسان و مجذوب شدن
دل آدمى در برابر اين حب ، امرى طبيعى و خاصيتى ذاتى است ، در نتيجه برگشت معناى
تزيين حب براى انسان به اين مى شود كه خدا حب را در
دل آدميان مؤ ثر قرار داده ، و يا ساده تر بگوييم ، آيه مى خواهد بفرمايد: كه خدا اين حب
را در دل انسانها خلق كرده ، و معلوم است كه خلقت تنها كار خدا است و لا غير، پس
فاعل تزيين در آيه شريفه خداى تعالى است .
در پاسخ مى گوئيم لازمه آن قرائنى كه ما ذكر كرديم اين است كه مراد از تزيين حب ،
اين باشد كه خداوند اين حب را طورى قرار داده كه انسانها را به سوى خود جذب كند، و
آنان را از غير خودش باز دارد، چون زينت دادن امرى مطلوب و جالب است ، كه با غير
خودش ضميمه مى شود و انسان را به سوى آن غير، جلب مى كند، (مثلا خانه اى ساده كه
جلب نظر مشترى را نمى كند زينت مى كنند، تا به تبع آن زينت ، خانه هم جلب توجه كند
(مترجم ) ) و يا زنى كه قيافه جالبى ندارد خود را زينت مى كند، تا به تبع آن زينت
، خودش هم زيبا شود، و مرد را به سوى خود بكشاند، پس در حقيقت مقصود اصلى همان امور
زينت آور است ، و زن از اين مقصد استفاده مى كند.
معناى تزئين حب براى مردم
خلاصه اينكه ، برگشت معناى تزيين حب براى مردم به اين است كه حب را در نظر آنان
طورى قرار دهد كه باعث شيدائى و دلربائى آنان شود، و در
اشتغال به آن حريص سازد.
اين است معناى تزيين حب ، نه اصل تاءثير آن ، همچنانكه ظاهر از معناى (فخلف من بعدهم
خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا) نيز همين است ، چون مى
فرمايد: بعد از آنان خلقى آمدند كه نماز را ضايع گذاردند، و شهوات را پيروى
كردند، و به زودى (كيفر) گمراهى را خواهند يافت .
و مويد اين معنا گفتارى است كه درباره شمردن نمونه هاى زينت از نظر خواننده خواهد
گذشت كه چرا از نمونه هاى زينت ، نساء و بنين و قناطير را شمرد؟ علاوه بر اينكه چه
بسا بتوان گفت معناى لفظ شهوات خالى از شيفتگى و دلدادگى و حرص نيست ، هر چند
كه كلمه نامبرده به معناى مشتهيات است .
من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضه ... كلمه (نساء) جمعى
است كه مفردى از لفظ خود ندارد، و كلمه (بنين ) جمع كلمه (ابن ) است كه به
معناى نر، از فرزندان آدمى است ، كه در فارسى به كلمه (پسر) ترجمه مى شود،
حال چه پسر بدون واسطه ، و چه با واسطه ، كه فارسيان از آنان به كلمه (نوه ) ،
(نتيجه ) ، (نبيره ) تعبير مى كنند.
و كلمه (قناطير) جمع قنطار است ، و اين كلمه كلمه اى است جامد، يعنى چيزى از آن مشتق
نمى شود، و به معناى مقدار طلائى است كه در يك پوست گاو بگنجد، و يا به معناى
پوستى پر از طلا است .
كلمه (مقنطره ) اسم مفعولى است مشتق از همين كلمه جامد، و اين رسم عرب است كه در
الفاظ جامد معنائى اعتبار مى كنند كه با در نظر گرفتن آن معنا لفظ جامد، معنائى
مصدرى كسب مى كند، آنگاه از همان معناى مصدرى كلمه اى ديگر مشتق مى سازند، نظير كلمه
(باقل ) ، و (تامر) ، و (عطار) ، كه از كلمات
(بقل ) (سبزيجات ) و (تمر) (خرما) و (عطر) اشتقاق يافته است و به معناى
فروشنده بقل ، و تمر، و عطر است ، و فائده اين اشتقاق آن است كه شخص و يا چيزى را
به وصفى كه از جامد گرفته مى شود توصيف كنند، و معناى كلمه را براى او اثبات
نمايند و اشاره كنند به اينكه شخص و يا چيز نامبرده واجد معناى آن كلمه هست ، و چنان نيست
كه هيچ رابطه اى با آن نداشته باشد، همچنان كه مى گويند: (دنانير مدنرة ) و
(دواوين مدونه ) ، و يا گفته مى شود: (حجاب محجوب ) و (ستر مستور) .
كلمه (خيل ) به معناى اسبان است ، و كلمه (مسومه ) كه از ماده (سين ) ، و
(واو) ، (ميم ) گرفته شده ، به معناى چريدن حيوان است ، گفته مى شود: (سامت
الابل ) يعنى شتر براه افتاده تا برود و در صحرا بچرد، و اين گونه حيوانات را كه
علف از خانه نمى خواهند (سائمه ) مى گويند، ممكن هم هست بگوئيم از باب (سمت
الابل فى المرعى ) باشد، يعنى شتر را در چراگاه داغ زد، و نشانه كرد.
در نتيجه (خيل مسومه ) يا به معناى اسبانى است كه آزادانه در مرتع مى چرند، و يا
اسبان داغدار و نشاندار است . و كلمه (انعام ) جمع كلمه (نعم ) به فتحه نون و عين
است ، كه به معناى شتر و گاو و گوسفند است ، به خلاف كلمه (بهائم ) كه هم
نامبرده ها را شامل مى شود، و هم غير آنها را، البته غير وحشى ها و مرغان و حشرات و كلمه
حرث به معناى زرع است ، ليكن افاده معناى كسب هم مى كند، و حرث عبارت است از تربيت
نبات ، و يا نبات تربيت شده ، براى بهره گيرى از منافع آنها در زندگى .
اصناف مردم از لحاظ دلبستگى به اقسام شهوات
آيه شريفه بنايش بر شمردن حب شهوات و افاده اين معنا كه حب شهوات طبق امور مورد
علاقه انسان ، تكثير پيدا مى كند نيست ، و نمى خواهد بفرمايد: انسان به حسب طبع ،
متمايل به همسر، و دوستدار اولاد، و اموال است ، تا مفسرين
اشكال كنند كه چرا از انسان به كلمه (ناس ) ، و از اولاد به كلمه (بنين ) واز
مال به عبارت قناطير مقنطرة تعبير كرد؟ آنگاه در توجيه اين تعبيرها خود را به زحمت
اندازند همچنانكه انداخته اند.
بلكه بنايش بر اين است كه بفرمايد: مردم در شيفتگى به مشتهيات دنيا يك جور نيستند،
بلكه چند گروهند، بعضى از شهوت پرستان هيچ هم و هدفى ندارند مگر عشق ورزيدن
به زنان ، و دل دادن به آنان ، و تقرب و انس و همنشينى با آنان ، و همين دلدادگى
وجوهى از فساد و نافرمانى خداى سبحان را به
دنبال دارد، نظير آوازه خوانى ، و موزيك نوازى ، و ميگسارى ، و امور ديگرى
مثل اينها، معمولا اين حركات زشت مختص به مردان است ، و در زنان چنين وضعى پيش نمى
آيد، مگر بسيار نادر.
بعضى ديگر دوستدار فرزند پسرند، چون تكاثر را دوست مى دارند، و مى خواهند با
داشتن پسران زياد نيرومندتر از ديگران باشند، و غالبا اينگونه افراد در ميان باديه
نشينان زياد يافت مى شوند، و نيز اينگونه علاقه ها نوعا مختص به پسران است ، نه
دختران .
بعضى ديگر از مردم دلباخته مالند، و بيشتر همتشان اين است كه كيسه ها را از
پول پر كنند، و انبارها را از كالا انباشته نمايند.
ظهور و پيدايش اين قسم جنون هم بيشتر در جمع نقدينه يعنى طلا و نقره است ، و يا چيزى
كه بعدها به صورت نقدينه در آيد، مانند اثاث و كالاهاى تجارتى و غيره ، و نيز
اينگونه علاقه ها غالبا در بين اهل شهر زياد است ، نه در صحرانشينان .
و در نظر بعضى ديگر، خيل مسومه و اسبان تيزتك محبوب تر از ساير امور مادى است ،
نظير سواركاران كه با اسب عشق مى ورزند، بعضى هم علاقه شديدى به گاو و
گوسفند، و بعضى به كشت و زرع دارند، البته ممكن است كه بعضى از افراد به دو تا
و يا بيشتر از آنچه كه شمرده شد علاقمند باشند.
اين بود اقسام شهواتى كه مردم در علاقه به آنها به چند صنف هستند، هر يك ، يكى از
آنها را هدف اصلى زندگى و بقيه اهداف زندگى را فرع آن قرار مى دهند، و در مردم
كمتر يافت مى شود (و يا اصلا يافت نمى شود) كسى كه علاقه اش به همه اشيا و
چيزهاى نامبرده مساوى باشد و همه را به طور مساوى دوست بدارد، و همه برايش هدف
اصلى باشند.
و اما لذائذى از قبيل جاه و مقام و صدارت ، همه امور و همى هستند كه به قصد ثانوى مورد
علاقه قرار مى گيرند، و التذاذ به آنها، التذاذ شهوانى شمرده نمى شود، بلكه
التذاذى است و همى و خيالى ، از اين گذشته اگر آيه شريفه نامى از اينگونه لذائذ
نبرده براى اين است كه در مقام شمردن تمامى شهوات نبوده است .
از اينجا اين نظريه تاءييد مى شود همانطور كه قبلا هم اشاره بدان شد كه مراد از حب
شهوات ، علاقه معمولى نيست ، پس دلدادگى و مرحله شديد حب است ، (كه خود نوعى جنون
است و به همين جهت به شيطان نسبت داده شده )، و اگر مراد،
اصل علاقمندى كه امرى است فطرى ، مى بود به شيطان نسبتش نمى داد، چون علاقه
معمولى و فطرى را خداوند در دل همه نهاده است .
ذلك متاع الحيوه الدنيا...
يعنى اين شهواتى كه شمرديم امورى است كه در زندگى دنيا (يعنى نزديكترين زندگى
براى انسان نسبت به جهان آخرت ) وسيله اقامه حيات است ، و زندگى دنيا (نزديكتر) و
همچنين متاع و وسيله اقامه آن امرى است فانى ، و از بين رفتنى ، نه خود دنيا مى ماند، و
نه متاع آن ، نه آن عاقبتى باقى و صالح دارد و نه اين ، آن زندگى كه بقا دارد و
شايسته است كه آن را زندگى بناميم ، زندگى آخرت است كه نزد خدا است ، ((و اللّه
عنده حسن الماب ) ).
قل ءانبئكم بخير من ذلكم للذين اتقوا عند ربهم جنات ...
اين آيه شريفه در مقام بيان جمله : (و اللّه عنده حسن الماب ) است و به جاى شهواتى
كه در آيه قبل شمرد، در اينجا يك چيز را مقابل آنها قرار داده ، و آن كلمه (خير) است ، و
اين بدان جهت است كه نعمت هاى آخرتى همه خوبى ها را دارد، هم باقى است و هم اينكه
زيبائى و لذتش حقيقى است ، هم بطلان در آن راه ندارد، امورى است هم جنس شهوات دنيا
(اگر در دنيا همسرانند در آخرت هم حوران بهشتى هستند، و اگر در دنيا
اموال و اولاد و خوردنى ها هست آنجا هم غلمان و باغها و اقسام ميوه ها هست (مترجم ) ).
لذائذ و نعمتهاى دنيا در آخرت هم است با اين تفاوت كه نعمتهاى آخرت خالى از قبح
وفساد است
خلاصه خواص آنچه در دنيا هست در آخرت هم هست ، با اين تفاوت كه نعمت هاى آخرت خالى
از قبح و فساد است ، و آدمى را از آنچه برايش بهتر و واجب تر است ، باز نمى دارد. در
اين آيه با اينكه نام بهشت را برد (و بهشت مشتمل بر همه لذائذ هست ) و در عين
حال نام ازواج مطهره را اختصاص به ذكر داد، براى اين كه مساءله هم خوابى و جماع در
نظر انسان لذيذترين لذائذ حسى است ، و باز به همين جهت است كه در آيه قبلى نام زنان
را جلوتر از بنين و قناطير مقنطره ذكر كرد.
اما كلمه (رضوان ) به كسره را و هم به ضمه آن به معناى رضا و خشنودى است ، و آن
حالتى است كه در نفس آدمى هنگام برخورد با چيزى كه ملايم طبع او است پيدا مى شود، و
نفس از پذيرفتن آن امتناع نمى ورزد، و در صدد دفع آن بر نمى آيد، در
مقابل اين حالت ، حالت سخط و خشم است كه در هنگام برخورد با ناملايمات ، در نفس پيدا
مى شود و نفس در صدد دفع آن بر مى آيد.
توضيحى درباره (رضوان من اللّه )
در قرآن كريم مساءله رضاى خداى سبحان مكرر آمده ، و بايد دانست كه رضايت خدا
همانطور كه بالنسبه به فعل بندگانش در باب اطاعت تصور دارد، همچنين در غير باب
اطاعت از قبيل اوصاف و احوال و غيره تصور دارد، (همان طور كه مى گوئيم نماز باعث
رضاى خدا است ، همچنين مى گوئيم تواضع و رقت قلب باعث خشنودى او است (مترجم
) ).
چيزى كه هست بيشتر مواردى كه در قرآن كلمه رضاى خدا آمده ، (اگر نگوئيم همه مواردش
) از قبيل رضايت به اطاعت است ، و به همين جهت است كه در آيات زير رضاى خدا را با
رضاى بنده ، مقابل هم قرار داده . رضايت خدا از بنده اش به خاطر اطاعت او است ، و
رضايت بنده از خدا به خاطر پاداشى است كه به او مى دهد، و يا به خاطر حكمى است كه
به نفع او صادر مى كند.
(رضى اللّه عنهم و رضوا عنه ) .
(يا ايتها النفس المطمئنه ارجعى الى ربك راضية مرضية ) .
(و السابقون الاولون من المهاجرين و الانصار، و الذين اتبعوهم باحسان ، رضى اللّه
عنهم و رضوا عنه ، و اعد لهم جنات ...) .
اينكه در اين مقام يعنى مقام شمردن آنچه براى انسان خير است ، و مطابق با امور مورد
علاقه زندگى دنيائى او است مساءله رضايت خدا را شمرده ، دلالت دارد بر اينكه خود
رضوان نيز از خواسته هاى انسانى ، و يا مستلزم امرى است كه آن امر اين چنين است ، و به
همين جهت بوده كه در اين آيه آنرا در مقابل جنات و ازواج ذكر كرده است .
در آيه : (فضلا من ربهم و رضوانا) آن را در
مقابل فضل ، و نيز در آيه : (و مغفرة من اللّه و رضوان ) در
مقابل مغفرت ، و در آيه : (برحمة منه و رضوان ) در
مقابل رحمت ذكر فرمود.
و چه بسا با تدبر و دقت در معناى آنچه كه ما گفتيم ، و دقت در آيه : (رضى اللّه عنهم
...) و آيه : (راضيه مرضيه ...) بتوان نكته اى را كه آيه مورد بحث مبهم گذاشته ،
كشف نمود، براى اينكه در آيات نام برده رضايت را به خود آنان زده ، فرموده (خدا از
ايشان راضى است ) و رضايت از شخص ، غير رضايت از
فعل شخص است .
در نتيجه برگشت معنا به اين مى شود كه خداى تعالى ايشان را در آنچه مى خواهند از
خود نمى راند، نتيجه اين هم همان معنائى مى شود كه آيه : (لهم ما يشاون فيها ايشان در
بهشت هر چه بخواهند در اختيار دارند) آنرا افاده مى كند، پس در رضوان خدا از انسان ،
مشيت مطلقه انسان وجود دارد.
علت تقابل رضوان با شهوات انسانى در آيه شريفه
از اينجا روشن مى شود اينكه رضوان در اين آيه را در
مقابل شهواتى قرار داده ، كه در آيه قبل نام برده بود، براى اين است كه بفهماند انسان
دنيا پرست اگر دنيا و مخصوصا مال دنيا را جمع مى كند، براى اين است كه به
خيال خود مشيت مطلقه را به دست آورد، ساده تر بگويم براى اين جمع مى كند كه هر
كارى خواست بتواند بكند، و قدرتش تا دورترين آرزوهايش توسعه يابد، ولى امر بر
او مشتبه شده ، و نفهميده كه چنين قدرتى و چنين مشيت مطلقه اى جز با رضايت خدا تامين
نمى شود، خدائى كه زمام هر چيز به دست او است .
و اللّه بصير بالعباد
بعد از آنكه از اين آيه و آيه قبليش به دست آمد كه خدا در دو سرا يعنى هم در دنيا و هم در
آخرت وعده نعمت هائى را داده كه مايه تنعم و لذت او است ، و نيز از آنجائى كه اين نعمت
ها چه خوردنى هايش و چه نوشيدنى ها و همسران و ملك و ساير لذائذش هم دنيوى دارد و هم
اخروى ، با اين تفاوت كه آنچه دنيائى است مشترك بين كافر و مؤ من است ، و اما اخرويش
مختص به مؤ منين است .
چرا لذائذ اخروى مختص به مؤ من است
جاى اين سؤ ال در ذهن باز مى شود كه : چه فرقى است بين دنيا و آخرت كه لذائذ دنيوى
مشترك ، و لذائذ اخروى مختص باشد؟ و يا بگو چه مصلحتى ايجاب كرده كه نعمت هاى
اخروى مختص به مؤ من باشد؟ و چون جاى چنين سؤ الى بوده ، در آخر آيه مورد بحث
فرمود:
(و خدا به وضع بندگانش بصير است )، و معنايش اين است كه اين فرقى كه خداى
تعالى بين مؤ من و كافر گذاشته بر اساس عبث و بيهوده كارى نبوده ، چون خدا
بزرگتر از آن است كه كارى گزاف و بيهوده كند، بلكه در خود اين دو طايفه از مردم
چيزى هست كه اين تفاوت را باعث شده ، و خدا بصير و بينا به بندگان خويش است و
دليل اين تفاوت را مى داند، و آن عبارت است از وجود تقوا در مومن ، و نبود آن در كافر.
در آيه بعدى اين تقوا را به بيانى معرفى كرده كه با آيه مورد بحث
متصل و مربوط باشد، و آن اين است كه فرموده : (الذين يقولون ربنا...) تا آخر دو
آيه ، كه خلاصه اين معرفى چنين است كه مؤ منين فقر و حاجت خود را نزد پروردگارشان
اظهار مى دارند، و خود را از او بى نياز نمى دانند، و نه تنها به زبان اظهار مى دارند،
بلكه صدق گفتار خود را با عمل صالح خود اثبات مى كنند، به خلاف كفار كه خود را از
پروردگار خود بى نياز مى پندارند و پيروى شهوات دنيا زندگى آخرت و عاقبت
امرشان را از يادشان برده است .
تقرير يك اشكال : لذائذ دنيوى براى بقاى انسان و
حفظنسل او است ، در آخرت كه دار بقاء است ، چه حاجتى اين گونه لذائذ هست
يكى از لطيف ترين نكاتى كه از دو آيه مورد بحث ، يعنى آيه : (ذلك متاع الحيوة
الدنيا، و اللّه عنده حسن المآب ) ، و آيه : (قل ءانبئكم بخير من ذلكم ...) ، و آياتى كه
شبيه به اينها است ، نظير آيه : (قل من حرم زينه اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من
الرزق ؟ قل هى للذين آمنوا فى الحيوة الدنيا، خالصه يوم القيمه كذلك
نفصل الايات لقوم يعلمون ) استفاده مى شود، پاسخ از اشكالى است كه بسيارى از
دانشمندان بر ظاهر آيات راجع به توصيف نعمت هاى بهشت وارد دانسته اند.
و آن اشكال اين است كه : (تمامى لذائذ دنيوى براى بقا و حفظ
نسل است ، و آخرت كه دار بقا است ، چه حاجت به اين گونه لذائذ دارد)؟ توضيح اينكه
اگر در احوال وجود موجودات محسوس در اين عالم دقت كنيم ، هيچ شكى براى ما نمى ماند،
در اينكه افعالى كه از اين موجودات سر مى زند، همه ناشى و فرع بر قوا و ادواتى
است كه هر موجودى مجهز به آن است ، و بحث از اهداف و غايات هستى هم اين معنا را تاءييد
مى كند، و به ثبوت مى رساند كه هيچ چيز در عالم به طور اتفاق و يا گزاف و يا عبث
خلق نشده است .
يكى از موجودات اين عالم ، انسان است كه مى بينيم از سر تا پايش دستگاههائى دقيق و
جهازى حيرت انگيز از دقت است ، با يك جهازش مساءله تغذيه او تامين مى شود، كه همه
مى دانيم غذا خوردن آدمى بيهوده نيست ، بلكه براى پر كردن خلاى است كه در اثر
تحليل بدن پديد مى آيد، ناگزير غذا مى خورد، تا باقى بماند.
يكى ديگر از آن جهازات ، جهاز تناسل است ، در مردان به شكلى و در زنان به شكلى
ديگر، و هر يك قوائى فعاله دارند، قوائى كه هر يك مترتب بر ديگرى است ، و اين دو
جنس مخالف با كشش و كوشش به يكديگر مى رسند. تا نوع بشر باقى بماند، در
نباتات و حيوانات هم مساءله نظير وضعى است كه انسانها دارند.
از سوى ديگر مى بينيم عالم خلقت براى اينكه موجودات را به راهى كه مى خواهد بيندازد
و آنها را مسخر خود كند، و مخصوصا در تسخير جانداران يعنى حيوان و انسان ، لذائذى در
افعال آنها و قواى فعاله آنها قرار داده ، تا به خاطر رسيدن به آن لذائذ او را به
سوى عمل روانه كند، و او خودش نمى داند چرا اين قدر براى خوردن و
عمل زناشوئى مى دود، خيال مى كند هدف لذت بردن او است ، در حالى كه با اين لذت و
اين گول زنك ، او را كوك كرده اند، تا خلقت به هدف خود كه بقاى شخص و نوع انسان
است برسد.
و مسلما اگر خلقت انسان و غذا و شهوت جنسى اين رابطه يعنى لذت گيرى را در آدمى
ننهاده بود هيچ انسانى به دنبال آن نمى رفت ، نه براى
تحصيل غذا اين همه تلاش مى كرد، و نه براى
عمل جنسى آن همه مشقات را مى پذيرفت ، و هر چه مثلا به او مى گفتند اگر غذا نخورى
باقى نمى مانى ، و اگر جماع نكنى جنس بشر باقى نمى ماند، زير بار نمى رفت ، و
در نتيجه غرض خلقت باطل مى شد، و ليكن خداى تعالى لذت غذا، و لذت جماع را در او به
وديعت نهاد، تا آرامش خود را در به دست آوردن آن دو بداند، و تا غذا و شهوت جنسى را به
دست نياورد آرام نگيرد، و براى به دست آوردنش هر مشقت و مصيبت و بلائى را به جان
بخرد، و نه تنها به جان بخرد، بلكه در جمع آورى
مال و ساير شهوات به ديگران فخر هم بفروشد و خلاصه او به مشتى
گول زنك دلخوش باشد، و نظام خلقت به هدف خود برسد.
پس معلوم شد كه منظور خداى تعالى از اين تدبير غير از اين نبوده ، كه فرد و
نسل بشر باقى بماند، فرد، با غذا خوردنش ، و
نسل ، با جماع كردنش . اين غرض خلقت ، و اما براى خود انسان باقى نمى ماند مگر
خيال .
خوب ، وقتى معلوم شد كه اين لذائذ دنيوى مقصود اصلى در خلقت نيست ، بلكه براى
غرضى محدود و زماندار است ، اشكال بالا متوجه مى شود كه در قيامت وجود اين لذائذ چه
معنا دارد، با اينكه بقاى آن زندگى نه بستگى به خوردن دارد، و نه به جماع .
باز تكرار مى كنيم كه لذت خوردن و نوشيدن و همه لذائذ مربوط به تغذى براى حفظ
بدن از آفت تحليل رفتن و از فساد تركيب آن يعنى مردن است ، و لذت جماع و همه لذائذ
مربوط به آن كه امورى بسيار است براى توليد
مثل و حفظ نوع از فنا و اضمحلال مى باشد.
پس اگر براى انسان وجودى فرض كنيم كه عدم و فنا در دنبالش نيست ، و حياتى
فرض كنيم كه از هر شر و مكروهى مامون است ، ديگر چه فايده اى مى توان در وجود
قواى بدنى يك انسان آخرتى تصور كرد؟ و چه ثمره اى در داشتن جهاز هاضمه ، و تنفس
، و تناسل ، و مثانه ، طحال ، و كبد و امثال آن مى تواند باشد؟ با اينكه گفتيم همه اين
جهازها براى بقا تا زمانى محدود است ، نه براى بقاى جاودانى و ابدى .
جواب به اشكال فوق
و اما جواب از اين اشكال اين است كه (خداى سبحان آنچه از لذائذ دنيا و نعمت هاى مربوط
به آن لذائذ را خلق كرده كه انسانها را مجذوب خود كند، و در نتيجه به سوى زندگى در
دنيا و متعلقات آن كشيده شوند، همچنان كه در كلام مجيدش فرمود (: انا جعلنا ما على
الارض زينه لها) .
و نيز فرموده : (المال و البنون زينه الحيوة الدنيا) .
و نيز فرموده : (تبتغون عرض الحيوة الدنيا) .
و نيز در آيه اى كه مى بينيد و جامع ترين آيه نسبت به فرض ما است فرموده : (و لا
تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم زهره الحيوة الدنيا، لنفتنهم فيه ، و رزق ربك خير
و ابقى .
و نيز فرموده : (و ما اوتيتم من شى ء فمتاع الحيوة الدنيا، و زينتها، و ما عند اللّه خير و
ابقى ، افلا تعقلون ) و آياتى ديگر از اين
قبيل كه همه اين نكته را بيان مى كنند
كه نعمت هاى موجود در دنيا و لذائذ مربوط به هر يك از آنها امورى است مقصود للغير، نه
مقصود بالذات ، وسيله هائى است براى زندگى محدود دنيا، كه از چند روزه دنيا تجاوز
نمى كند، و اگر مساءله زندگى مطرح نبود اين نعمت ها نه خلق مى شد و نه ارزشى داشت
، حقيقت امر همين است .
و ليكن اين را هم بايد دانست كه آنچه از هستى انسان باقى مى ماند همين وجودى است كه
چند صباحى در دنيا زندگى كرده ، با دگرگونى ها و تحولاتش مسيرى را از نقص به
كمال طى نموده ، و اين قسمت از وجود انسان همان روحى است كه از بدن منشا گرفته و بر
بدن حكم مى راند.
بدنى كه عبارت است از مجموع اجزائى كه از عناصر روى زمين درست شده ، و نيز قواى
فعاله اى كه در بدن است ، به طورى كه اگر فرض كنيم غذا و شهوت (و يا علاقه
جذب عناصر زمين به سوى بدن ) نمى بود، وجود انسان هم دوام نمى يافت . پس فرض
نبود غذا و ساير شهوات ، فرض نبود انسان است ، نه فرض استمرار نيافتن وجودش ،
(دقت بفرمائيد).
خلود و جاودانگى انسان در آخرت به معناى ابطال وجود او نيست ، بلكه ادامه وجود
دنيوىاو است
پس انسان در حقيقت همان موجودى است كه با زاد و ولد منشعب مى شود، مى خورد و مى نوشد،
و ازدواج مى كند و در همه چيز تصرف نموده ، مى گيرد، مى دهد، حس مى كند،
خيال مى كند، تعقل مى نمايد، خرسند و مسرور و شادمان مى شود، و هر ملائمى را به خود
جلب مى كند، خودى كه عبارت است از مجموع اينها كه گفتيم ، مجموعى كه بعضى از آنها
مقدمه بعضى ديگر است ، و انسان بين مقدمه و ذى المقدمه حركتى دورى دارد، چيزى كه بر
حسب طبيعت مقدمه كمال او بود، با دخالت شعور و اختيارش
كمال حقيقتش مى شود.
و وقتى خدا او را از دار فانى دنيا به دار بقا
منتقل كرد، و خلود و جاودانگى برايش نوشت ،
حال يا خلود در عذاب ، و يا در نعمت و ثواب اين
انتقال و خلود، ابطال وجود او نمى تواند باشد بلكه اثبات وجود دنيائى او است ، هر چه
بود حالا هم همان است ، با اين تفاوت كه در دنيا معرض دگرگونى و
زوال بود، ولى در آخرت دگرگونى ندارد، هر چه هست هميشه همان خواهد بود، قهرا يا
هميشه به نعمت هائى از سنخ نعمت هاى دنيا (منهاى
زوال و تغيير) متنعم ، و يا به نقمت ها و مصائبى از سنخ عذابهاى دنيا (ولى منهاى
زوال و تغيير) معذب خواهد بود، و چون نعمت هاى دنيا عبارت بود از شهوت جنسى ، و لذت
طعام ، و شراب ، و لباس ، و مسكن ، و همنشين و مسرت و شادى و
امثال اينها، در آخرت هم قهرا همين ها خواهد بود.
پس انسان آخرت هم همان انسان دنيا است ، مايحتاج آخرتش هم همان مايحتاج دنيا است ، آنچه
در دنيا وسيله است كمالش بوده همان در آخرت هم وسيله
استكمال او است ، مطالب و مقاصدش هم همان مطالب و مقاصد است ،
تنها فرقى كه بين دنيا و آخرت است مساءله بقا و
زوال است .
اين آن چيزى است كه از كلام خداى سبحان ظاهر مى شود، كه در بيان حقيقت بنيه و ساختمان
انسان مى فرمايد: (و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين ثم جعلناه نطفه فى قرار مكين
ثم خلقنا النطفه علقه ، فخلقنا العلقه مضغة ، فخلقنا المضغة ، عظاما، فكسونا العظام
لحما، ثم انشاناه خلقا آخر، فتبارك اللّه حسن الخالقين ، ثم انكم بعد ذلك لميتون ، ثم
انكم يوم القيمه تبعثون ) .
توجه كنيد به جمله اول آيه و همه فقرات آن كه تعبير به (خلقت ) كرده ، و خلقت
عبارت است از تركيب ، (نظير پديد آوردن بنا از تركيب سنگ و آجر و غيره )، و باز توجه
كنيد به جمله : (و در آخر او را خلقى ديگر كرديم ) ، كه به خوبى دلالت مى كند بر
اينكه خلقت مادى بدن مبدل مى شود به خلقت موجودى مجرد، و باز توجه كنيد به جمله (و
سپس همين شما در روز قيامت مبعوث خواهيد شد) كه به طور مسلم مخاطب به اين خطاب ،
همان انسانى است كه خلقتى ديگر شده .
و نيز مى فرمايد: (قال فيها تحيون ، و فيها تموتون ، و منها تخرجون ) ، كه از آن
بر مى آيد حيات انسان ، حياتى است زمينى ، كه از زمين و نعمت هايش تركيب شده ، و ما در
تفسير آيه : (كان الناس امه واحده ...) پاره اى مطالب در اين باره بيان كرديم .
و از سوى ديگر خداى سبحان درباره اين نعمت هاى زمينى فرموده : (ذلك متاع الحيوة
الدنيا) .
و نيز فرموده : (و ما الحيوة الدنيا فى الاخره الا متاع ) و در اين دو آيه خود زندگى
دنيا را وسيله زندگى آخرت و متاع آن ناميده ،
متاعى كه صاحبش از آن متمتع مى شود، و اين خود بديع ترين بيان در اين باب است ،
بابى است كه از آن هزارها باب باز مى شود، و در عين
حال مصدق كلام رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است كه فرموده : (كما تعيشون
تموتون ، و كما تموتون تبعثون ) .
انسان علاوه بر نقص و كمال طبيعى ، نقص و كمالى نيز دارد كه به اختيار
واعمال او بسته است
و كوتاه سخن اينكه زندگى دنيا عبارت است از وجود دنيوى انسان ، به ضميمه آنچه از
خوبيها و بديها كه كسب كرده ، و آنچه كه به نظر خودش خيبت و خسران است . در نتيجه
در آخرت يا لذائذى كه كسب كرده به او مى دهند، و يا از آن محرومش مى كنند. و يا به
نعمتهاى بهشت برخوردارش مى سازند، و يا به عذاب آتش گرفتارش مى كنند.
و به عبارتى روشن تر، آدمى در بقايش به حسب طبيعت ، سعادت و شقاوتى دارد، هم بقاى
شخصيتش و هم بقاى نوعش ، و اين سعادت و شقاوت منوط به
فعل طبيعى او، يعنى اكل و شرب و نكاح او است ، و همين
فعل طبيعى به وسيله لذائذى كه در آن قرار داده اند آرايش و مشاطه گرى شده ، لذائذى
كه جنبه مقدميت دارد. اين به حسب طبيعت آدمى و خارج از اختيار او است .
و اما وقتى مى خواهد با فعل اختيارى خود طلب
كمال كند، و شعور و اراده خود را به كار بيندازد، موجودى مى شود كه ديگر كمالش
منحصر در لذائذ طبيعى نيست ، بلكه همان چيزى است كه با شعور و اراده خود انتخاب كرده
است .
پس آنچه خارج از شعور و مشيت او است (از قبيل خوشگلى و خوش لباسى ، و بلندى و
خوش صورتى ، و خوش خطى ، و سفيدى ، و لذت بخشى غذا، و خانه ، و همسرش و
امثال اينها) كمال او شمرده نمى شود، هر چند كه نوعى
كمال طبيعى هست ، و همچنين عكس آن نقص خود او شمرده نمى شود، هر چند كه نقص طبيعى
هست ، همچنان كه خود را مى بينيم كه از تصور لذائذ لذت مى بريم ، هر چند كه در خارج
وجود نداشته باشد.
مثلا مريض با اينكه بهبودى ندارد اما از تصور بهبودى لذت مى برد، پس همين لذائذ
مقدمى است كه كمال حقيقى انسان مى شود، هر چند كه از نظر طبيعت ،
كمال مقدمى است حال اگر خداى سبحان اين انسان را بقايى جاودانه بدهد، سعادتش همان
لذائذى است كه در دنيا مى خواست ، و شقاوتش همان چيزهائى است كه در دنيا نمى خواست ،
حال چه لذت به حسب طبيعت ، و خلاصه لذت مقدمى باشد، و چه لذت حقيقى و اصلى
باشد، چون اين بديهى است كه خير هر شخص و يا قوه مدركه و داراى اراده عبارت است از
چيزهائى كه علم بدان دارد، و آن را مى خواهد، و شر او عبارت است از چيزى كه آن را مى
شناسد ولى نمى خواهد.