به حكم اين آيات رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) تنها چيزى از كتاب را به بشر
تعليم مى داده و برايشان بيان مى كرده كه خود كتاب بر آن دلالت مى كند، و خداى
سبحان خواسته است با كلام خود آن را به بشر بفهماند، و دست يابى بر آن براى بشر
ممكن است ، نه چيزهائى راكه بشر راهى به سوى فهم آنها ندارد، و ممكن نيست آن معانى را
از كلام خداى تعال ى استفاده كند، چنين چيزى با
امثال آيه : (كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون ) . و آيه : (و هذا لسان
عربى مبين ) سازگارى ندارد، براى اينكه اولى قرآن را كتابى معرفى كرده كه
آياتش روشن است ، و براى قومى نازل شده كه مى دانند، و دومى آنرا زبانى عربى
آشكار معرفى نموده است .
علاوه بر اينكه اخبار متواتره اى از آن جناب رسيده كه امت را توصيه مى كند به تمسك
به قرآن ، و اخذ به آن ، و اينكه هر روايتى از آنجناب به دستشان رسيد عرضه بر
قرآنش كنند، اگر با قرآن مطابق بود به آن
عمل كنند، و گرنه به ديوارش بزنند، و اين توصيه ها وقتى معنا دارد كه تمامى مضامين
احاديث نبوى را بتوان از قرآن كريم در آورد، و گرنه اگر بنا باشد استفاده آنها منوط
به بيانى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد دور لازم مى آيد، (يعنى لازم مى
آيد كه فهم قرآن منوط به بيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) باشد، و فهم
بيانات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم منوط به فهم قرآن باشد، كه اصطلاحا
اين را دور و محال مى دانند (مترجم ) ).
علاوه بر اينكه احاديثى كه از طرق صحابه از
رسول خدا نقل شده در بين خود آنها اختلاف ، و بلكه در بين احاديثى كه از يكى از
صحابه نقل شده اختلاف هست ، و اين بر هيچ حديث شناس متتبع پوشيده نيست .
ممكن است در حل
اشكال بگوييد مسلمانان مى توانند از بين اقوالى كه صحابه در معناى يك آيه دارند
قولى را اختيار كنند كه مخالف اجماع نباشد، ليكن اين سخن مردود است ، براى اينكه خود
صحابه اين راه را، راه حل ندانسته و به اين روش
عمل نكرده اند، و وقتى
از يكى از ايشان تفسير آيه اى سؤ ال مى شده بدون پروا از مساءله اجماع ، تفسيرى مى
كرده كه مخالف تفسير ساير صحابه بوده است ، آنوقت چطور بگوئيم ديگران از
مخالفت اجماع پرهيز نموده ، و تنها نظريه اى بدهند كه در
اقوال صحابه وجود داشته باشد، با اينكه
قول صحابه هيچ فرقى با ساير اقوال ندارد، و بر ساير امت حجت نيست ، و چنان نيست
كه مخالفت با قول يك صحابى بر ساير اصحاب
حلال و بر ديگر مردم حرام باشد.
علاوه بر اينكه اكتفا كردن به اقوال مفسرين صدر اسلام ، و تجاوز نكردن از آن ، در فهم
معانى آيات قرآن باعث مى شود كه علم در سير خود متوقف شود، و آزادى در تفكر از مسلمين
سلب گردد، همچنان كه ديديم (در اثر سانسور شدن بحث از ناحيه بعضى خلفا)
مسلمانان صدر اول ، نظريه قابل توجهى در اين باب از خود بروز ندادند، و به جز
كلماتى ساده و خالى از دقت و تعمق از ايشان به يادگار نمانده ، در حالى كه قرآن به
حكم آيه : (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شى ء)
مشتمل بر دقائقى از معارف است .
و اما اينكه بعيد شمردند كه معانى قرآن بر صحابه پوشيده مانده باشد، با اينكه
مردمى فهميده و كوشاى در فهم بوده اند استبعادى است نابجا، به
دليل همان اختلافى كه در اقوال آنان در معانى بسيارى از آيات هست ، و اختلاف و تناقض
جز با پوشيده ماندن حق و مشتبه شدن راه حق و راه
باطل ، تصور ندارد.
راه به سوى فهم قرآن بروى كسى بسته نيست
پس حق مطلب اين است كه : راه به سوى فهم قرآن به روى كسى بسته نيست ، و خود
بيان الهى و ذكر حكيم بهترين راه براى فهم خودش مى باشد، به اين معنا كه قرآن
كريم در بيانگرى مقاصدش احتياج به هيچ راهى ديگر ندارد، پس چگونه تصور مى شود
كتابى كه خداى تعالى آنرا هدايت و نور معرفى كرده و (تبيان
كل شى ء) خوانده ، محتاج به هادى و رهنمائى ديگر باشد، و با نور غير خودش روشن ،
و با غير خودش مبين گردد.
باز ممكن است بگوئيد كه : از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به
نقل صحيح رسيده است كه در آخرين خطبه اى كه ايراد كرد فرمود: (انى تارك فيكم
الثقلين ، الثقل الاكبر و الثقل الاصغر، فاما الاكبر فكتاب ربى ، و اما الاصغر فعترتى
اهل بيتى ، فاحفظونى فيهما، فلن تضلوا ما تمسكتم بهما) .
و اين سخن را شيعه و سنى به طرق متواتره از جمعيتى بسيار از صحابه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از آن جناب
نقل كرده اند، كه علماى حديث عده آن صحابه را تا سى و پنج نفر شمرده اند، و در
بعضى از اين طرق عبارت (لن يفترقا حتى يردا على الحوض ) نيز آمده ، و اين حديث
دلالت دارد براينكه قول اهل بيت (عليهم السلام ) حجت است .
پس هر چه درباره قرآن گفته باشند حجت و واجب الاتباع است ، و بايد در معناى قرآن
تنها به گفته آنان اكتفا كرد، و گرنه لازم مى آيد كه
اهل بيت با قرآن نباشند، و از آن جدا محسوب شوند.
قرآن بر معانى خود دلالت دارد و اهل بيت (ع ) ما را به طريق اين دلالت و اغراض و
مقاصدقرآن راهنمايى مى كنند
در پاسخ مى گوئيم : عين آن معنائى كه ما قبلا براى پيروى از بيان
رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) كرديم در اين حديث شريف جارى است ، و اين حديث
نمى خواهد حجيت ظاهر قرآن را باطل نموده و آن را منحصر در ظاهر بيان
اهل بيت (عليهم السلام ) كند، چگونه ممكن است چنين چيزى منظور باشد، با اينكه در متن همين
حديث فرموده : (قرآن وعترت هرگز از هم جدا نمى شوند) . و با اين بيان مى خواهد
قرآن و عترت را با هم حجت كند.
پس اين حديث به ما مى گويد قرآن بر معانى خود دلالت دارد و معارف الهيه را كشف مى
كند و اهل بيت (عليهم السلام ) ما را به طريق اين دلالت هدايت نموده ، به سوى اغراض و
مقاصد قرآن راهنمائى مى كنند.
علاوه بر اينكه نظير رواياتى كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در دعوت مردم
به اخذ قرآن و تدبر در آن و عرضه احاديث بر آن وارد شده ، رواياتى هم از ائمه
اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده است .
از اينهم كه بگذريم در گروه بسيارى از روايات تفسيرى كه از اين خاندان رسيده
طريقه استدلال به آيه اى براى آيه ديگر، و استشهاد به يك معنا بر معناى ديگر به
كار رفته ، و اين درست نيست مگر وقتى كه معنا معنايى باشد كه در افق فهم شنونده
باشد، و ذهن شنونده بتواند مستقلا آنرا درك كند، چيزى كه هست به او سفارش كنند از
فلان طريق معين در اين كلام تدبر كن .
اضافه بر اينكه در اين بين ، رواياتى از اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده كه بطور
صريح دلالت بر همين معنا دارد، نظير روايتى كه صاحب محاسن آنرا بسند خود از ابى
لبيد بحرانى از ابى جعفر (عليه السلام ) نقل كرده كه در ضمن حديثى فرمود: (هركس
خيال كند كه
كتاب خدا مبهم است هم خودش هلاك شده و هم ديگران را هلاك كرده ) ، و قريب به اين
مضمون باز در محاسن و احتجاج از همان جناب آمده و آن اين است كه فرمود: (وقتى از
چيزى برايتان سخن مى گويند و خلاصه وقتى حديثى و يا سخنى از من مى شنويد همان
مطلب را از كتاب خدا بپرسيد، (تا آخر حديث ) ).
رفع تناقض بين دو دسته روايات
با اين بيانى كه گذشت بين دو دسته از روايات جمع مى شود، و تناقض ابتدائى آن
رفع مى گردد، يكى اين احاديث كه مى گفت فهميدن معارف قرآن و رسيدن به آن از خود
قرآن ، امرى است ممكن ، چون معارف قرآنى پوشيده از
عقول بشر نيست ، و دوم رواياتى كه خلاف اين را مى رساند، مانند روايتى كه تفسير
عياشى آنرا از جابر نقل كرده كه گفت : امام صادق (عليه السلام ) فرمود: (قرآن بطنى
دارد، و بطن قرآن ظاهرى دارد) آنگاه فرمود: اى جابر هيچ چيزى بقدر قرآن از
عقول دور نيست ، براى اينكه آيه هائى هست كه اولش درباره چيزى ، و وسطش درباره چيز
ديگر، و آخرش درباره چيزى كه غير از دو مورد
اول است نازل شده ، و در عين اينكه كلامى است
متصل ، قابل حمل بر چند معنا است ) ، و اين معنا در عده اى از روايات وارد شده ، مخصوصا
جمله : (و هيچ چيز بقدر قرآن از عقول دور نيست ...) از شخص
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم روايت شده ، و از على (عليه السلام ) آمده كه
فرمود: (قرآن حمالى است ذو وجوه ، يعنى قابل
حمل بر معانى بسيار است (تا آخر حديث ) ).
پس آنچه در باب تفسير سفارش شده اين است كه مردم قرآن را از طريقه خودش تفسير
كنند، و آن تفسيرى كه از آن نهى شده تفسير از غير طريق است ، و اين نيز روشن شد كه
طريقه صحيح تفسير اين است كه براى روشن شدن معناى يك آيه ، از آيات ديگر استمداد
شود، و اين كار را تنها كسى مى تواند بكند كه در اثر ممارست در روايات وارده از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و از ائمه
اهل بيت (عليهم السلام )، استاد حديث شده ، و از اين ناحيه ذوقى بدست آورد، چنين كسى مى
تواند دست به كار تفسير بزند (و خدا راهنما است ).
سوره آل عمران ، آيات 18 - 10
آيات 18 - 10 آل عمران
ان الذين كفروا لن تغنى عنهم امولهم و لا اولادهم من اللّه شيا و اولئك هم وقود النار
(10) كداب آل فرعون و الذين من قبلهم كذبوا باياتنا فاخذهم اللّه بذنوبهم و اللّه
شديد العقاب (11) قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون الى جهنم و بئس المهاد (12) قد
كان لكم آية فى فئتين التقتا فئة تقتل فى
سبيل اللّه و اخرى كافرة يرونهم مثليهم راءى العين و اللّه يؤ يد بنصره من يشاء ان فى
ذلك لعبرة لاولى الابصار (13) زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير
المقنطرة من الذهب و الفضة و الخيل المسومة و الانعام و الحرث ذلك متاع الحيوة الدنيا و اللّه
عنده حسن الماب (14) قل اونبئكم بخير من ذلكم للذين اتقوا عند ربهم جنات تجرى من
تحتها الانهار خالدين فيها و ازواج مطهرة و رضوان من اللّه و اللّه بصير بالعباد (15)
الذين يقولون ربنا اننا اءمنا فاغفر لنا ذنوبنا و قنا عذاب النار (16) الصابرين و
الصادقين و القانتين و المنفقين و المستغفرين بالاسحار (17) شهد اللّه انه لا اله الا هو و
الملئكة و اولوا العلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحكيم (18).
ترجمه آيات
آنانكه كافر شدند بطور محقق بدانند كه اموال و اولادشان به هيچ
بى نيازشان نمى كند و ايشان آرى هم ايشانند كه آتش افروز دوزخند (10).
ايشان عادتى نظير عادت آل فرعون و امتهاى
قبل از ايشان دارند كه آيات خدا را تكذيب كردند، و خدا به جرم گناهانشان آنان را
بگرفت و خدا شديد العقاب است (11).
به كسانى كه كافر شدند بگو بزودى شكست خواهيد خورد و به سوى جهنم محشور مى
شويد كه بد جايگاهى است (12).
شما اگر اهل عبرت بوديد در همان برخوردى كه دو طايفه مؤ من و كافر داشتند برايتان
آيتى و عبرتى بود، يك طايفه در راه خدا مى جنگيدند و طايفه ديگر كافر بودند، كفار مؤ
منين را دو برابر ديدند و همين باعث شكستشان شد، خدا هر كه را بخواهد به نصرت خود
يارى مى كند و در اين عبرتى است براى صاحبان بصيرت (13).
علاقه به شهوات يعنى زنان و فرزندان و گنجينه هاى پر از طلا و نقره و اسبان نشان
دار و چارپايان و مزرعه ها علاقه اى است كه به وسوسه شيطان بيش از آن مقدار كه لازم
است در دل مردم سر مى كشد با اينكه همه اينها وسيله زندگى موقت دنيا است ، و سرانجام
نيك نزد خدا است (14).
به اين دلدادگان بگو آيا مى خواهيد شما را به بهتر از اينجا خبر دهم ؟ كسانى كه از
خدا پروا داشته باشند نزد پروردگارشان بهشت هائى دارند كه از زير سايه آن نهرها
جارى است و ايشان در آن ، زندگى جاودانه و همسرانى پاك داشته و خدا از آنان خشنود
است و او به بندگان بينا است (15).
بندگانى كه مى گويند: پروردگارا ما ايمان آورديم پس گناهانمان را بيامرز و از
عذاب آتش محفوظمان بدار (16).
بندگانى كه خويشتن دار و راستگو و اهل عبادت و انفاقگر و استغفار كنندگان در
سحرگاهانند (17).
خدا خود شاهد است بر اينكه معبودى جز او نيست ، ملائكه و صاحبان علم نيز شهادت مى دهند
به يگانگى او و اينكه او همواره به عدل قيام دارد، معبودى جز او كه عزيز و حكيم است
وجود ندارد (18).
بيان آيات
در سابق گفتيم : مسلمانان در روزهائى كه اين سوره
نازل مى شد، مبتلا به توطئه گرى هاى منافقينى بودند كه در
داخل جماعتشان رخنه كرده ب ودند، يك عده ساده لوح هم وجود داشتند كه آنچه را منافقين و
يا دشمنان اسلام به منظور واژگونه كردن امور و تباه ساختن دعوت اسلام شايع مى
كردند باور نموده و دچار وسوسه مى شدند.
اين گرفتاريهاى مسلمين از داخل بود، گرفتاريهائى هم از خارج داشتند، و آن اين بود كه
همه دنيا كه يا مشرك بودند، و يا يهود، و يا نصارا، عليه دعوت اسلام قيام كرده بودند
و
براى خاموش كردن نور دين ، و ابطال دعوت مسلمين ، و بى اثر كردن تلاشهاى آنان دست
به دست هم داده ، به هر وسيله ممكن (قلما و قدما) تمسك مى كردند، و گفتيم كه غرض اين
سوره دعوت مسلمين است به توحيد كلمه ، و صبر، و ثبات ، تا از اين راه امورشان اصلاح
شود، و فسادهائى كه در داخل اجتماعشان هست ، و هجوم هايى كه از خارج به ايشان مى
شود، رفع گردد.
آهنگ و غرض كلى اين آيات و ارتباط آنها با آياتقبل
آيات قبل ، از آنجا كه مى فرمود: (هو الذى انزل عليك الكتاب ... ان اللّه لا يخلف
الميعاد) اشاره اى بود به منافقين ، و آنهائى كه دلهايشان مبتلا به زيغ و انحراف
بود، و مسلمانان را دعوت مى كرد به اينكه در آنچه از معارف دينى درك كرده اند ثبات
قدم به خرج دهند.
و در آنچه هم درك نكرده اند و بر ايشان مشتبه است ايمان و تسليم داشته باشند، هر چند
كه كنه و حقيقت آنرا نفهميده باشند، و خاطر نشان مى ساخت كه هر فتنه اى گريبان مسلمين
را بگيرد و نظام سعادتشان را مختل سازد از ناحيه پيروى متشابهات ، و
تاءويل كردن آيات خدا است ، كه اگر چنين كنند دينى كه براى هدايت آنان
نازل شده ، همان دين ، وسيله ضلالت و بدبختيشان مى شود، و اجتماعشان
مبدل به افتراق شده و نظامشان مختل مى گردد.
و اما در اين آيات به بيان حال مشركين و كفار پرداخته و مى فرمايد: بزودى شكست خواهند
خورد و نمى توانند خداى را به ستوه بياورند، و در طغيان خود پيروز نمى شوند. آنگاه
علت اين معنا را ذكر نموده و مى فرمايد: (علت ضلالت آنان و مشتبه شدن امر بر ايشان
اين است كه لذائذ دنيا در نظرشان جلوه كرده ، و چنين
خيال كرده اند كه مال و اولادى كه نصيبشان شده مى تواند از خداى سبحان بى نيازشان
سازد، و در اين پندارشان سخت اشتباه نمودند، زيرا خداى سبحان غالب بر امر خويش است
، و اگر مال و اولاد و نظائر اينها مى توانست كسى را ذره اى و لحظه اى بى نياز از خدا
سازد، فرعونيان و امتهاى ستمگر صاحب شوكت و قدرت ، آنان را بى نياز مى ساخت ولى
خدا گريبان آنان را به جرم گناهانشان بگرفت ، و هلاكشان كرد، اين ياغيان نيز همان
سرنوشت را در پى خواهند داشت ، و بزودى گرفتار خواهند شد.
پس بر مؤ منين واجب است كه از خدا بترسند، و از اينگونه لذائذ مادى پروا داشته باشند،
تا به اين وسيله به سعادت دنيا و ثواب آخرت و رضوان پروردگارشان
نائل آيند) .
بنابراين بيان ، آيات مورد بحث همانطور كه از مضامينش پيداست متعرض
حال كفار است ، همچنان كه آيات بعد از اين چند آيه ، متعرض
حال اهل كتاب از يهود و نصارا است ، كه بزودى بيانش مى آيد ان شاء اللّه .
ديدگاه انسان مادى به مال و اولاد
ان الذين كفروا لن تغنى عنهم اموالهم و لا اولادهم من اللّه شيئا
وقتى گفته مى شود: (اغنى عنه ماله من فلان ) ، معنايش اين است كه مالى كه در دست
دارد او را از فلانى بى نياز كرده ، ديگر احتياجى به او ندارد.
آدمى در آغاز خلقتش و از همان روزهايى كه پشت و روى دست خود را تشخيص مى دهد خود را
محتاج موجودات خارج از وجود خود احساس مى كند.
اين اولين علم فطرى انسان است به اينكه : محتاج صانع مدبرى است كه پديدش آورده و
امورش را تدبير مى كند، ليكن وقتى كمى بزرگتر شد، و خود را در وسط اسباب
زندگى محصور ديد، ابتدائى ترين حاجتى را كه احساس مى كند احتياج به
كمال بدنى ، و رشد خويش است . احساس مى كند كه براى بقا و رشد بدنيش نيازمند به
غذا و فرزند است و ساير كمالات حيوانى را در مرحله بعد مى شناسد و نفسش او را به
آنها واقف مى سازد، و آن كمالات عبارت است از چيرهائى كه
خيال ، آنها را در نظرش كمال معرفى مى كند، در حالى كه
كمال نيست ، مانند: زخارف و ثروتهاى دنيا، لباس زيبا، خانه زيبا، زن زيبا، و...
در اين هنگام است كه (طلب غذا مبدل به طلب
مال ) مى شود، چون به خيال او مال مشكل گشاى همه گرفتاريهاى زندگى است ، زيرا
عادتا و غالبا به وسيله مال مشكلات حل مى شود، در نتيجه همين انسانى كه ضامن سعادت
خود را غذا و فرزند مى دانست ، حالا اين ضمانت را در
مال و اولاد مى داند، و تدريجا دل بر خواسته هاى نفسانى مى بندد، و همه هم و غم خود را
صرف در اسباب مى كند، و در آخر، قلبش به كلى تسليم اسباب مى شود، و آنها را
مستقل در سببيت مى پندارد، كه معلوم است وقتى چنين باورى در
دل آمد ياد خدا از دل بيرون مى رود، و همين جهل باعث هلاكت او مى گردد، چرا كه اين
جهل روى آيات خدا را مى پوشاند و صاحبش كافر و منكر آيات خدا شده ، امر بر او مشتبه
مى شود؟ چون رب واقعى او، خدائى است كه بجز او معبودى نيست ، خدائى كه حى و قيوم
است ، و موجودات در هيچ حالى از او بى نياز نيستند. و هيچ چيزى او را از خدا بى نياز نمى
كند، ولى او رب خود را مال و اولاد مى داند.
وجه مقدم ساختن (اموال ) بر (اولاد) در آيه شريفه
با اين بيان روشن گرديد كه چرا در آيه مورد بحث
اموال را جلوتر از اولاد ذكر كرد، چون گفتيم اعتماد و دلبستگى آدمى به
مال كه ريشه اش احتياج به غذا است قبل از دلبستگى به اولاد است ، و يك انسان مدتها
احتياج به غذا را احساس مى كند، و آنرا مى شناسد، در حالى كه از احتياجش به اولاد بى
خبر است ، هر چند كه گاهى علاقه او به اولاد، شدت يافته و
مال را فداى اولاد مى كند.
در آيه شريفه اختصار گويى شده ، آنهم نوعى اختصار گوئى كه شبيه به دفع توهم
است ، تقدير آيه چنين است : (ان الذين كفروا و كذبوا باياتنا، و زعموا ان اموالهم و
اولادهم تغنيهم من اللّه ) آنهائى كه كافر شدند و آيات ما را تكذيب كردند و پنداشتند
كه اموال و اولادشان از خدا بى نيازشان مى كند چه اشتباه ى كردند زيرا هيچ چيز در
هيچوقت آنها را از خداى سبحان بى نياز نمى كند. اين معنا را آيه بعدى روشن مى سازد.
تكذيب كنندگان (از كفار) منشاء اصلى آتش هستند و ديگران به آتش آنها مى سوزند
و اولئك هم وقود النار.
كلمه (وقود) به معناى هر چيزى است كه با آن آتش را برافروخته و شعله ور سازند،
و اين آيه شريفه شبيه آيه : (و اتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة ) و آيه :
(انكم و ما تعبدون من دون اللّه حصب جهنم ) است ، چون در آيه مورد بحث مى فرمايد
انسان آتش افروز دوزخ است ، و در دومى مى فرمايد انسان و سنگ وسيله افروخته شدن
دوزخ است ، و در سومى مى فرمايد شما و هر چه به جز خدا مى پرستيد هيزم دوزخيد، و ما
در ذيل آيه 24 سوره بقره در سابق اين معنا را تا حدودى بيان كرديم .
و اگر در آيه مورد بحث مطلب را در قالب جمله اسميه آورد، و اين جمله اسميه را با اسم
اشاره آغاز كرد، آنهم اشاره اى كه مخصوص راه دور است ، و نيز اگر بين مبتدا و خبر
ضمير فصل (هم ) را قرار داد، و كلمه (وقود) را به كلمه (نار) اضافه كرد، و
نفرمود: (اولئك هم و قود) همه اينها براى اين بود كه انحصار را برساند، و لازمه
اين حصر اين است كه تكذيب كنندگان از كفار،
اصل در عذاب ، و افروخته شدن آتشند، و ديگران به آتش آنان مى سوزند.
مويد اين نكته آيه اى است كه در سوره انفال بيان مى شود، و در آن مى فرمايد (ليميز
اللّه الخبيث من الطيب ، و يجعل الخبيث بعضه على بعض ) .
كداب آل فرعون و الذين من قبلهم ...
كلمه (داءب ) بطورى كه اهل لغت گفته اند به معناى روش دائمى است ، و در جاى ديگر
قرآن اين كلمه در مورد حركت دائمى خورشيد و ماه به كار رفته ، فرموده : (و سخر لكم
الشمس و القمر دائبين ) و از همين جهت عادت هميشگى را هم داءب مى گويند، چون
عادت هم سيره اى است مستمر، و منظور در آيه مورد بحث هم همين معنا است .
جمله : (كداب ...) متعلق است به جمله اى تقديرى ، كه جمله : (لن تغنى عنهم ) بر
آن دلالت مى كند، و جمله (كذبوا باياتنا) منظور از (داءب ) راتفسير مى كند.
اين جمله در واقع حال است براى داءب و تقدير كلام همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم چنين
است : (ان الذين كفروا كذبوا باياتنا، و استمروا عليها دائبين ، فزعموا ان فى اموالهم
و اولادهم غنى لهم من اللّه ، كداب آل فرعون و من قبلهم ، و قد كذبوا باياتنا) .
و در جمله : (فاخذهم اللّه بذنوبهم ) از ظاهر حرف (باء) سببيت استفاده مى شود
چون وقتى گفته مى شود: (من او را به گناهش مواخذه كردم ) معنايش اين است كه به
سبب گناهش مواخذه كردم .
اين ظاهر حرف (باء) است و ليكن مقتضاى مقابله اى كه بين دو آيه شده است ، و
حال كفار عهد رسول را با كفار آل فرعون و قبل از ايشان مقايسه كرده ، اين است كه حرف
نامبرده به معناى وسيله باشد، چون قبل از آيه مورد بحث كفار را وسيله بر افروختن آتش
دوزخ خوانده و فرموده بود اينان وقود آتشند، و جانشان شعله ور مى شود و با شعله ور
شدن جانها معذب مى شوند، همچنان آل فرعون و كفار
قبل از ايشان كه آنان نيز به گناهان خود گرفتار شدند، و عذابى كه گريبان آنان را
گرفت عين همان گناهانى بود كه مرتكب شده بودند، و مكرى كه كردند، خود آن مكر عذاب
جانشان شد و ظلم خودشان عايدشان گرديد، همچنان كه قرآن كريم فرمود: (و لا يحيق
المكر السيى ء الا باهله ) .
و نيز فرموده : (و ما ظلمونا و لكن كانوا انفسهم يظلمون ) .
معناى (شديد العقاب ) بودن خداى سبحان
از اينجا روشن مى گردد كه شديد العقاب بودن خدا به چه معنا است ، چون روشن شد كه
عقاب خدا چنان نيست كه از يك جهت معينى به انسان روى بياورد و در
محل معينى گريبان آدمى را بگيرد، و مانند عقاب غير خدا به شرايط مخصوصى متوجه آدمى
بشود، مثلا از بالاى سر و يا از پائين و يا در بعضى اماكن به انسان برسد، و انسان
بتواند از آن محل يا از آن
ناحيه دور گردد، و پا به فرار گذاشته خود را از گزند آن عقاب حفظ كند، بلكه عقاب
خدا آدمى را به عمل خود آدمى و به گناهش مى گيرد، و چون گناه در باطن آدمى و در
ظاهرش هست و از او جدا شدنى نيست ، عقاب خدا هم از او جدا شدنى نيست ، و در نتيجه خود
انسان وقود و آتش افروز دوزخ مى شود، و به عبارت ديگر آتش از نهاد خود او
مشتعل مى گردد و با اين فرض ديگر فرار و قرار معنا ندارد، ديگر نه خلاصى تصور
دارد، و نه تخفيف ، به همين جهت است كه خدا خود را شديد العقاب خوانده است .
و در جمله : (كذبوا باياتنا فاخذهم اللّه ) دو بار التفات به كار رفته ،
اول التفاتى از غيبت به حضور، و دوم التفاتى از حضور به غيبت . توضيح اينكه : در
آيه قبل خداى تعالى غايب فرض شده بود و مى فرمود
مال و اولادشان نمى تواند آنان را از خدا بى نياز كند.
و در جمله مورد بحث خداى تعالى متكلم فرض شده ، مى فرمايد: (به آيات ما تكذيب
كردند) ، و بار دوم خداى تعالى كه در اين جمله حاضر و متكلم فرض شده غايب فرض
مى شود، چون مى فرمايد: (پس خدا ايشان را بگرفت ) .
حال بايد ديد نكته اين دو التفات چيست ؟.
نكته التفات اول اين است كه با حاضر شدن خداهم ذهن شنونده نشاط پيدا مى كند، و هم
خبر را به درست بودن نزديك مى گرداند، زيرا
مثل اين مى ماند كه گوينده اى بگويد: (فلانى بد دهن و فحاش و بد برخورد است ، و
من گرفتار معاشرت با او شده ام ، زنهار كه از همنشينى با او بپرهيزى ) كه در اين
عبارت جمله : (و من گرفتار معاشرت با او شده ام ) خبر را تصحيح مى كند و صدق
آنرا اثبات مى نمايد، چون خبر را مستند به ديدن و مشاهده خود مى كند كه خود نوعى
شهادت است .
بنابراين معناى آيه شريفه اين مى شود كه :
(آل فرعون عادتشان عادت همين كفار بود، و
مثل اينان آيات را تكذيب مى كردند، و اين مطلب جاى هيچ شكى نيست ، براى اينكه ما خود
رفتار آل فرعون را مشاهده كرديم و به خاطر همينكه ديديم آيات ما را تكذيب مى كنند،
هلاكشان كرديم ) .
و اما التفات دوم كه در جمله : (فاخذهم اللّه ) بكار رفته ، و دوباره خداى تعالى غايب
به حساب آمده ، نكته اش اين است كه خواسته بعد از به دست آوردن مقصود دوباره به
اصل كلام برگردد، و علاوه بر اين ، حكم را به مقام الوهيت كه قائم به همه شؤ ون عالم
، و مهيمن بر هر كوچك و بزرگى است ارجاع دهد، و به همين منظور لفظ جلاله (اللّه ) را
دوباره تكرار نموده و فرمود: (و اللّه شديد العقاب ) و نفرمود: (و هو شديد العقاب
) ، تا دلالت كند
بر اينكه كفر كفار و تكذيبشان در حقيقت منازعه با كسى است كه داراى
جلال الوهيت بوده و هلاك كردن گنهكاران برايش آسان است ، و كافر درگير با خداى
شديد العقاب است .
قل للذين كفروا ستغلبون و تحشرون ...
كلمه (حشر) به معناى بيرون كردن و كوچ دادن قومى از قرارگاهشان به زور و جبر
است ، و اين كلمه در مورد كوچ دادن يك نفر استعمال نمى شود. در قرآن كريم همه جا در
مورد جماعت آمده كه از آن جمله فرموده : (و حشرناهم فلم نغادر منهم احدا) .
كلمه (مهاد) به معناى فرش و بستر است ، و از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از جمله
(الذين كفروا) مشركين هستند همچنان كه ظاهر جمله : (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم
...) (كه در آيه قبلى بود) نيز مشركين است ، نه يهوديان ، و اين نظريه بهتر مى
تواند دو آيه را به هم متصل كند، چون آيه مورد بحث مى فرمايد ما بر آنان غالب آمديم ،
و همه را به سوى دوزخ كوچ داديم ، و در آيه قبلى علت اين كيفر را بيان مى كرد، و مى
فرمود: اين كفار گردن كشى كردند، و به اموال و اولاد خود تعزر و استكبار نمودند.
قد كان لكم آيه فى فئتين التقتا
از ظاهر سياق چنين بر مى آيد كه خطاب در (لكم براى شما) متوجه همان كفار است ، و
اين آيه در حقيقت تتمه كلام رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) است ، كه مى فرمود به
زودى شكست مى خوريد (ستغلبون و تحشرون ...) ممكن هم هست بگوئيم خطاب نامبرده
به مؤ منين است ، و مى خواهد ايشان را به تفكر و عبرت گيرى دعوت كند، تا بفهمند خدا
در جنگ بدر، چه منتى بر آنان نهاد، و چگونه با نصرت خود تاءييدشان كرد: آنهم آن
تاءييد عجيب ، كه در ديدگان آنان تصرف نمود.
وبنابراين ، كلام مورد بحث مشتمل بر نوعى التفات است ، براى اينكه خطاب را تنها
متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده بود، و در اينجا متوجه آن جناب و مؤ منين
كرده ، ليكن همانطور كه ملاحظه فرموديد توجيه
اول مناسب تر است .
آيه شريفه (قد كان لكم ) ناظر بر واقعه بدر است كه در آن با نصرت الهى مؤ
منينظفر يافتند
و اين آيه بدان جهت كه داستان رزم بين دو گروه را ذكر مى كند، و خاطرنشان مى سازد كه
خدا گروهى را كه در راه او قتال مى كردند يارى فرمود، گو اينكه نام صاحبان قصه
رانبرده ، اما آيه شريفه ، قابل انطباق بر واقعه بدر است ، و سوره مورد بحث هم ب عد
از واقعه بدر بلكه بعد از واقعه احد نازل شده است .
از اين هم كه بگذريم ظاهر آيه اين است كه اين داستان براى ذهن مخاطبين معلوم بوده ، و
مخاطبين ، واقعه را به ياد داشته اند، براى اينكه مى فرمايد: (قد كان لكم ) ، كه
تقريبا معنايش (مگر يادتان نيست كه چنين و چنان شد) است .
از طرف ديگر، قرآن كريم به جز در داستان جنگ بدر در هيچ واقعه اى مساءله تصرف
خدا در چشم جنگجويان را ذكر نكرده ، و آنچه را درباره قصه بدر آورده ، آيه زير است
كه مى فرمايد: (و اذيريكموهم اذ التقيتم فى اعينكم قليلا، و يقللكم فى اعينهم
ليقضى اللّه امرا كان مفعولا، و الى اللّه ترجع الامور) .
گو اينكه اين تصرف به تقليل بود، نه تكثير و زياد نشاندادن و ليكن بعيد نيست كه
قضيه بدين قرار بوده باشد، كه در جنگ بدر مؤ منين را در ديدگان مشركين اندك نشان
داد، تا با جراءت به مؤ منين حمله ور شوند، و از ترس ، پشت به جنگ نكنند، و بعد از
آنكه جنگ در گرفت ، مؤ منين در نظر مشركين بسيار زياد جلوه گر شوند تا از ترس پا
به فرار گذاشته و شكست بخورند.
و به هر حال آنچه مسلم است در آيه مورد بحث بر روى تكثير و زياد جلوه دادن ، تكيه شده
، حال اگر فرض كنيم كه خطاب در آيه متوجه مشركين است ، جز با داستان بدر منطبق
نمى شود، علاوه بر اين ، قرائت آيه شريفه به صورت (ترونهم ) با (تاء خطاب )
مويد ديگرى براى بيان ما است .
معناى آيه شريفه در نتيجه
در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه (هان اى مشركين ! اگر مردمى صاحب بصيرت
باشيد، براى بيدار شدن و عبرت گرفتنتان كافى است ، كه بفهميد همواره غلبه با حق
است ، و خدا با يارى خود هر كه را بخواهد تاءييد نموده و پيروز مى گرداند) .
پس پيروزى با خداست ، نه با مال و اولاد، و مؤ منين اگر در جنگ بدر پيروز شدند، با
مال و اولاد نبود، براى اينكه مردمى اندك و فقير و
ذليل بودند، و نفراتشان به يك سوم كفار نمى رسيد، و نيروى اندكشان
قابل قياس با نيروى چند برابر كفار نبود، چرا كه كفار قريب به هزار نفر جنگجو
بودند، همه داراى سلاح و مركب از اسب و شتر
اموال و امكاناتى بى اندازه داشتند، ولى مسلمانان سيصد و سيزده نفر بودند، و همه آنان
بيش از شش زره و هشت شمشير و دو اسب نداشتند.
با اين حال خداى تعالى ايشان رابر مشركين غلبه داد، و جمعيتى اندك و ضعيف را بر
جمعيتى بسيار و نيرومند پيروز كرد، و عامل اين پيروزى آن بود كه مسلمانان را در چشم
مشركين دو برابر نشان داد، علاوه بر آن ، فرشتگان را به كمك ايشان فرستاد، در
نتيجه آن اسباب ظاهرى كه كفار مايه برترى خود مى دانستند سودى به حالشان نكرد،
نه آن اموال ياريشان داد ونه اولاد و نه بسيارى جمعيت ، و نه نيروى مالى و جنگى .
خداى تعالى عين مساءله مورد بحث را، يعنى مساءله عادت
آل فرعون و امتهاى قبل از ايشان در تكذيب آيات خدا و هلاك شدنشان را در سوره
انفال (آنجا كه داستان جنگ بدر را مى آورد) دو نوب ت ذكر مى كند.
و اينكه ملاحظه مى شود در موعظت كفار قريش ، ايشان را به ياد جنگ بدر مى اندازد،
اشاره است به اينكه : مراد از غلبه كه آيات قبلى از آن سخن مى گفت غلبه جنگى ، يعنى
كشتن و نابود كردن است . پس مى توان گفت كه آيات قصه بدر، تهديد به
قتل نيز هست .
فئه تقاتل فى سبيل اللّه و اخرى كافره ...
مقتضاى مقابله اين بود كه در مقابل گروهى كه در راه خدا
قتال مى كنند بفرمايد: (و اخرى تقاتل فى
سبيل الشيطان ) ، و يا (فى سبيل الطاغوت ) و يا عبارتى نظير آن ، ولى اينطور
نفرمود، بلكه فرمود: (و اخرى كافره ) و اين بدان جهت است كه زمينه كلام مقايسه بين
دو سبيل و راه نبود، تا در مقابل سبيل خدا سبيل طاغوت و يا شيطان را قرار دهد، بلكه زمينه
بيان اين معنا بود كه (كسى از خدا بى نياز نيست و سرانجام پيروزى از آن او است ) ،
پس در حقيقت ، مقابله بين ايمان به خدا و جهاد در راه او، و بين كفر به خداى تعالى است .
بيان وجوه و احتمالاتى كه درباره مرجع ضميرها در آيه شريفه گفته شده است
و از ظاهر سياق چنين برمى آيد كه هر دو ضمير جمع ، در كلمه (يرونهم ) و كلمه
(مثليهم ) به كلمه (فئة ) در جمله (فئة
تقاتل ) بر مى گردد، و معنايش اين است كه گروه كافر مؤ منين را دو برابر مى ديدند،
عدد مؤ منين را كه سيصد و سيزده نفر بود، ششصد و بيست و شش نفر مى ديدند.
بعضى ها ممكن است احتمال دهند كه مرجع ضمير
اول ، غير از مرجع ضمير دوم بوده ، و معنا چنين باشد. (كه كفار مؤ منين را دو برابر
خودشان ديدند)، ولى اين احتمال ، احتمالى است كه از ظاهر الفاظ آيه به دور است .
و چه بسا احتمال داده شود كه هر دو ضمير به فئة كافرة برگردد، و معنا چنين باشد كه
(كفار خود را دو برابر آنچه كه بودند ديدند) ، اگر هزار نفر بودند خود را دو هزار
نفر ديدند، و لازمه اين احتمال اين است كه در نسبت ، مؤ منين بسيار اندك به نظرشان
برسد، يعنى اگر
جمعيت مؤ منين يك سوم جمعيت كفار بوده ، به نظر كفار يك ششم ايشان در آيند آنانكه اين
احتمال را داده اند منظورشان اين است كه آيه مورد بحث با آيه 44 سوره
انفال منطبق شود، چون در آنجا فرموده : (اذ يريكموهم اذا التقيتم فى اعينكم قليلا و
يقللكم فى اعينهم ) يعنى خدا كفار را در آن روز كه با آنها برخورديد، آنان را در چشم
شما و شمارا در چشم ايشان اندك جلوه داد و اين آيه با آيه مورد بحث منافات دارد، چون
ظاهرش اين است كه كفار مؤ منين را دو برابر خود مى ديدند، ناگزير بايد با تصرف
در مرجع ضمائر، آيه را اينطور معنا كنيم كه كفار خود را دو برابر خود ديدند.
بعضى از مفسرين از اين توجيه جواب داده اند كه تصرف در مرجع ضمائر باعث مى شود
كه كلام خدا دستخوش اشتباه و ابهام شود، و ابهام و اشتباه لايق به كلام خدا كه بليغ
ترين كلمات است نيست . و اگر مى خواست چنين چيزى را بفهماند مى توانست بفرمايد:
(يرون انفسهم مثليهم خود را دو بر آنچه بودند ديدند) ، و يا عبارتى نظير اين را
بياورد.
و اما اينكه گفته شده است كه : (براى رفع منافات بين دو آيه بايد دست به چنين
توجيهى زد) .
جوابش اين است كه : بين دو آيه منافاتى نيست ، چون وقتى منافات محقق مى شود كه هر دو
آيه در يك مقام سخن گفته باشند، و هيچ دليلى بر اين نيست چون ممكن است خداى تعالى
در ابتداء، برخورد، هر يك از دو طايفه را در نظر طايفه ديگر اندك جلوه داده باشد، تا
دلهايشان محكم شده جراتشان زياد شود، و همين كه شمشير در يكديگر نهادند، و آتش جنگ
در بينشان شعله ور شد، كفار مؤ منين را دو برابر آنچه بودند ببينند، و از ترس پا به
فرار بگذارند، و شكست بخورند، و اين اختلاف ، نظير اختلافى است كه بين دو آيه :
(لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان ) و آيه : (و قفوهم انهم مسئولون ) است ، كه اولى مى
فرمايد انسانها از گناهانشان پرسش نمى شوند، و دومى مى فرمايد پرسش مى شوند.
و اين آيات به خاطر اختلاف مقامى كه دارند با هم منافات ندارند.
مفسرين درباره مرجع دو ضمير در (يرون ) و (مثليهم ) احتمالات ديگرى ذكر كرده
اند، ولى همه آنها در اينكه خلاف ظاهر آيه هستند، مشتركند. و به همين جهت از ذكر آن
احتمالات صرف نظر كرديم (و خدا دانا است ).
و اللّه يويد بنصره من يشاء ان فى ذلك لعبره لاولى الابصار
كلمه (تاءييد) كه مصدر (يويد) است از ماده (ايد) است ، كه به معناى قوت است
، و مراد از كلمه (ابصار) به قولى همان چشم ظاهرى است ، چون در آيه شريفه سخن
از تصرف در چشم ها بود، و به قول بعضى ديگر، مراد از آن ، بصيرت هاى قلبى است
، چون عبرت گرفتن كار بصيرت است ، نه كار چشم و به هر
حال فرق چندانى ندارد، براى اينكه خداى تعالى در كلامش كسانى را كه از عبرت ها
عبرت نمى گيرند كور ناميده است . و نيز فرموده وظيفه چشم اين است كه هم ببيند و هم حق
را از باطل تميز دهد، و معلوم است كه در اين گونه تعبيرات ، ادعائى به كار رفته ، و
آن اين است كه : دين حقى كه من شما انسانها را به سوى آن مى خوانم آنقدر ظاهر و روشن
است كه گوئى محسوس و ملموس است ، به طورى كه چشم ظاهرى هم بايد آنرا درك كند.
معناى بصير و بصيرت در معارف الهى
بنابراين كلمه (بصر) و كلمه (بصيرت ) در مورد معارف الهى به نوعى از
استعاره ، يك معنا را مى دهد. و نهايت درجه ظهور و روشنى آن معارف را مى رساند، و آيات
كريمه قرآن در اين باب بسيار زياد است ، و آيه اى كه از همه بهتر به گفته ما دلالت
دارد آيه شريفه : (فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى
الصدور) است ، كه به ما مى فهماند ديدگان در دلها قرار دارند، نه در سرها، و نيز
آيه شريفه (و لهم اعين لا يبصرون بها) است كه با لحن شگفت انگيزى ، مى فرمايد:
(ايشان ديدگانى دارند كه با آن نمى بينند) و باز آيه شريفه : (و
جعل على بصره غشاوة ) و آياتى ديگر از اين
قبيل است .
پس مراد از كلمه (ابصار) در آيه مورد بحث ، همان ديدگان ظاهرى است ، اما با اين ادعا
كه چشم عبرت بين ، همين چشم ظاهرى است ، و در نتيجه تعبير آيه شريفه از باب استعاره
به كنايه است ، حال چرا اينطوركرد؟ بدين جهت بود ك ه بفهماند معنا آنقدر
روشن است كه مى توان آنرا ديد و لمس كرد، و خصوصيت مورد، كه سخن از تصرف در
چشمها دارد لطف اين كنايه را بيشتر مى سازد.
و از ظاهر جمله : (ان فى ذلك ...) بر مى آيد كه تتمه كلامى است كه خداى تعالى
خطاب به پيامبر گراميش كرده ، نه اينكه تتمه كلام
رسول خدا كه جمله : (بگو كسانى كه كفر ورزيدند چنين و چنان ) باشد، به
دليل كاف خطاب در (ذلك ) كه متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، و
اينكه در اين كلمه خطاب را متوجه شخص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرد اشاره
است به اينكه سايرين فهمشان اندك ، و دلهاشان از عبرت گرفتن از اين عبرت ها كور
است .
زين للناس حب الشهوات
اين آيه و آيه بعديش به منزله بيان و شرح حقيقت
حال مطلب قبلى است ، كه مى فرمود: (ان الذين كفروا لن تغنى عنهم اموالهم و لا اولادهم
من اللّه شيئا...) ، چون از اين آيه بر مى آيد كفار معتقد بوده اند كه مى توانند با
اموال و اولاد، از خدا بى نياز شوند، و آيه شريفه بيان مى كند كه علت اين پندار فريب
خوردن آنان در برابر تمايلات و لذائذ مادى است ، علت اين است كه از امور آخرت منقطع
شده ، و رو به دنيا آوردند، از امور بسيار مهم بريده به امور مجازى پرداختند، امر بر
آنان مشتبه شد و نفهميدند كه لذائذ مادى ، همه وسيله و متاع زندگى موقت در دنيا، و
زندگى است ، كه خود مقدمه است ، براى رسيدن به آنچه نزد خدا است و آن عبارت است از
حسن ماب و عاقبت نيكو.
اموال و لذائذ اين دنيا وسائل در مقدّمه نيل به چيزى است كه نزد خدا است و خود مستقلا
هدفنيستند
نه تنها اين كفار در علاقمندى به دنيا مبتكر و اولين علاقمند به آن نيستند، بلكه اين
شيفتگى از ناحيه ديگرى ناشى شده است ، و اين خدا است كه دلهاى ايشان را تسخير كرده
، و علاقه به اين امور مادى را غريره آن نموده ، تا زندگى دنيائى و زمينى آنان تامين
شود، چون اگر غريره حب دنيا در انسان ، گذارده نشده بود، زندگى او در اين كره خاكى
دوام نمى يافت ، كسى به دنبال توليد مثل نمى رفت ، و
نسل بشر قطع مى شد، و حال آنكه خداى سبحان مقدر كرده كه بشر تا مدتى معين در زمين
زندگى كند، چون در روز اول خلقت بشر به پدر بشر يعنى حضرت آدم فرمود: (و
لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين ) .
و اگر چنين مقدر كرده كه علاقمند و دوستدار دنيا باشند براى اين بوده كه دنيا را وسيله
زندگى آخرت خود كنند، واز متاع اين زندگى چيزهائى را كه به درد آن زندگيشان مى
خورد برگيرند.
و خلاصه مطلب اينكه تقدير كرد تا به عنوان وسيله بدان بنگرند، نه به نظر
استقلالى ، و به عبارت ديگر زندگى دنيا را وسيله زندگى آخرت قرار دهند، نه اينكه
آن را هدف پنداشته و ماوراى آن را فراموش كنند، و يا راه را مقصد گرفته ، در عين اينكه
مشغول رفتن به سوى پروردگار خويشند رفتن را مقصد بپندارند، همچنان كه قرآن
كريم فرموده : (انا جعلنا ما على الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا، و انا لجاعلون
ما عليها صعيدا جرزا) .
چيزى كه هست اين بى خبران غفلت زده ، اين وسائل ظاهرى الهى را كه مقدمات و وسائلى
براى بدست آوردن رضوان اللّه هستند، امورى
مستقل پنداشتند، و محبوب بالذات شمرده ، خيال كردند كه اين امور مادى مى تواند ايشان
را از خداى سبحان بى نياز سازد، و به همين جهت دنيائى كه خلق شده تا نعمت و وسيله
تقرب و پاداش اخروى آنان باشد، بر ايشان نقمت و عذاب شد، همچنان كه قرآن كريم
فرمود: (انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء، فاختلط به نبات الارض ، مما
ياكل الناس و الانعام ، حتى اذا اخذت الارض زخرفها، و ازينت ، و ظن اهلها انهم قادرون
عليها، آتيها امرنا ليلا او نهارا، فجعلناها حصيدا، كان لم تغن بالامس ) - تا آنجا كه
فرمود: (و يوم نحشرهم جميعا، ثم نقول للذين اشركوا مكانكم ، انتم و شركائكم ،
فزيلنا بينهم ) - تا آنجا كه فرمود: (و ردوا الى اللّه موليهم الحق ، و
ضل عنهم ما كانوا يفترون ) .
كه اين آيات به مساءله حيات دنيا اشاره نموده و مى فرمايد امر حيات و زينت زندگى به
دست خداى تعالى است ، و به جز او هيچ ولى اى ندارد، و ليكن آدمى زاد به خاطر فريب
زندگى ظاهرى از باطن آن كه همان آخرت است
غافل مانده و مى پندارد كه امر زندگى به دست خود او است ، و او مى تواند امر زندگى
را تدبير و تنظيم نمايد، به همين خاطر براى خود شركائى از
قبيل اصنام ، و بتهائى نظير مال و اولاد و امثال آن اتخاذ مى كند، و خداى تعالى او را بر
اشتباه و خطايش واقف مى سازد.
روزى كه اين زينت ظاهرى دنيا از بين مى رود، و روابطى كه بين او و اصنام بود قطع مى
گردد، در آنروز آدمى آنچه را شريك خدا مى پنداشت گم مى كند و آنچه را در زندگى
خود مؤ ثر خيال مى كرد بى اثر مى يابد، و معنا و حقيقت علم و عملش را برايش روشن مى
سازد، اين است معناى اينكه فرمود (به سوى خدا، (مولاى حقيقيشان ) برمى گردند) .
چه كسى دنيا و متاع دنيوى را در نظر انسان زينت مى دهد؟
حال بايد ديد كه چرا خود خداى تعالى ، دنيا و آنچه در آن است را در نظر انسان زينت مى
دهد؟ و آيا او است كه انسانها را با اين گول زنك ،
گول مى زند؟ حاشا بر ساحت مقدس او كه انسان را به خلاف واقع بيفكند، و به او چنين
وانمود كند كه عوامل دنيائى مستقل در تاءثيرند، و زينت دنيا هدف غائى بشر است .
آرى ساحت رب عليم و حكيم والاتر از آن است كه امور خلق خود را بگونه اى اداره كند كه
منتهى به غايتى صالح و شايسته نگردد، چگونه چنين چيزى امكان دارد؟ با اينكه خودش
فرمود: (ان اللّه بالغ امره )
و نيز فرموده : (و اللّه غالب على امره ) بلكه اگر بنا باشد اين
گول و فريب را مستند به كسى بدانيم ، بايد بگوئيم كه مستند به شيطان است ،
همچنان كه خود خداى تعالى فرمود (و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون ) .
و نيزفرمود: (و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم ) كه هر دو آيه اين فريبكاريها را به
شيطان نسبت مى دهد.
بله اين مقدار را مى توان مستند به خدا كرد كه خدا اجازه چنين فتنه گريهائى را به
شيطان داده ، تا (هم خود او به كمال شقاوت خود برسد) و هم مساءله آزمايش بندگان
تكميل گردد، و زمينه تربيت بشر فراهم شود، همچنان كه فرمود: (احسب الناس ان
يتركوا ان
يقولوا آمنا و هم لا يفتنون ؟ و لقد فتنا الذين من قبلهم ، فليعلمن اللّه الذين صدقوا، و
ليعلمن الكاذبين ، ام حسب الذين يعملون السيئات ان يسبقونا، ساء ما يحكمون ) .
آيه شريفه : (كذلك زينا لكل امه عملهم ) را هم مى توان بر همين اذن
حمل نمود، هر چند ممكن هم هست به معنائى كه ما در سابق در
ذيل آيه : (انا جعلنا ما على الارض زينة لها لنبلوهم ايهم احسن عملا) بيان كرديم
حمل نمود.
دو گونه بودن جلوه گرى دنيا در نظر مردم
و بهر حال تزيين و جلوه گرى دنيا در نظر مردم دو جور تصور مى شود، يكى براى
اينكه بنده خدا باين وسيله يعنى به وسيله دنيا به آخرت برسد، و خشنودى خداى را در
مواقف مختلف زندگى و با اعمالى گوناگون و به كار بردن
مال و جاه و اولاد و جان به دست آورد. و اين خود سلوكى است الهى و پسنديده ، كه خداى
تعالى اين گونه مشاطه گريها را به خودش نسبت داده ، و در آيه هفتم سوره كهف بيان
شريفش گذشت .
و نيز در آيه : (قل من حرم زينة اللّه التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق ) مى
فرمايد: (بگو چه كسى زينت دنيائى را كه خدا براى بندگانش درست كرده و نيز رزق
پاكيزه را حرام نموده است ؟) .
قسم ديگر جلوه گرى دنيا در نظر خلق زينت گرى دنيا است به اين منظور كه دلها شيفته
دنيا شده ، و متوجه آن و غافل از ماوراى آن شود، و از ذكر خدا بى خبر گردد، اين قسم
جلوه گرى تصرفى است شيطانى و مذموم كه خداى سبحان آنرا به شيطان نسبت داده ، و
بندگان خود را از آن برحذر داشته ، و همچنان كه گذشت فرموده : (و زين لهم الشيطان
ما كانوا يعملون ) .
و نيز از قول شيطان حكايت فرموده كه عرضه داشت : (رب بما اغويتنى لازينن لهم فى
الارض ، و لاغوينهم اجمعين .
و نيز فرموده : (زين لهم سوء اعمالهم ) و آياتى ديگر نظير اينها.
اين قسم جلوه گرى هم گاهى و از جهتى به خدا نسبت داده مى شود، البته در
طول نسبتى كه به شيطان دارد. و اين بدان جهت است كه شيطان و هر سببى از اسباب خير
و يا شر آنچه عمل مى كند و هر دخل و تصرفى كه در ملك خدا دارد به اذن خود او است ، تا
اراده خدا و مشيت او نافذ شود، و با نفوذ امر او، امر صنع و ايجاد منتظم گردد، و در نتيجه
رستگاران با اراده و اختيار خود رستگار شوند، و مجرمين هم با سوء اختيار خود از
رستگاران ، ممتاز و جدا گردند.
فساد نظريه بعضى از مفسرين كه گفته اند حقايق و طبايع مستند به خدا است ، پس
حبمال و لذايذ دنيوى مستند به خداى تعالى است
با بيانى كه گذشت روشن شد كه مراد از فاعل جلوه گرى كه در آيه : (زين للناس
حب الشهوات ...) نامش برده نشده ، خداى سبحان نيست . براى اينكه هر چند علاقه به
شهوات نسبتى به خدا دارد اما با اين تفاوت كه علاقه صحيح و صالح به طور
استقلال ، و علاقه مذموم و غافل كننده بطور اذن به او مربوط مى شود الا اينكه در آيه
شريفه به خاطر اشتمالش بر علاقه هائى كه يقينا منسوب به خدا نيست و بيانش مى
آيد، ناگزير رعايت ادب قرآن اقتضا مى كند كه اين جلوه گرى را به غير خدا (چون
شيطان و يا نفس ) نسبت دهيم .
درستى سخن بعضى از مفسرين كه فاعل جلوه گرى را شيطان دانسته اند از اينجا روشن
مى شود، براى اينكه حب شهوات امر مذمومى و ناپسندى است و خدا آنرا در نظرها زينت نمى
دهد، و همچنين حب كثرت مال كه آن نيز امرى است مذموم آنچه مستند به خدا است همان حسن
الماب و جنات است ، كه در آخر اين آيه و آيه بعديش به خدا نسبت داده شده است .
با اين بيان فساد نظريه بعضى از مفسرين روشن مى شود كه گفته اند: از آنجا كه
زمينه سخن در اين آيه شريفه بيان طبيعت بشر است به هيچ وجه نمى توان حب ناشى از
اين طبيعت و هر چيز ديگرى را كه از آن ناشى مى شود به شيطان نسبت داد، تنها امورى از
قبيل (وسوسه ) كه عملى زشت را در نظر زيبا جلوه مى دهد مى توان به شيطان نسبت
داد.
سپس همين مفسر گفته : (به همين جهت قرآن كريم تنها تزيين
اعمال را به شيطان نسبت مى دهد، و مى فرمايد: ( و اذ زين لهم الشيطان اعمالهم ) ) .
و نيز مى فرمايد: ( و زين لهم الشيطان ما كانوا يعملون ) و اما حقايق و طبايع اشيا،
مستند به او نمى شود بلكه تنها مستند به خالق حكيمى است كه شريكى ندارد، همچنانكه
خداى عزوجل فرموده : (انا جعلنا ما على الارض زينه لها لنبلوهم ايهم احسن عملا) .
و نيز فرموده : (كذلك زينا لكل امة عملهم ) كه در همه اين موارد سخن از امتها است ، كه
در حقيقت سخن از طبايع جامعه ها است اين بود گفتار آن مفسر.