اين جمله نيز نفى استقبالى نسبت به پرستش كفار بر معبود
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، و اين خبرى غيبى از اين معنا است كه كفار
معهود، در آينده نيز به دين توحيد در نمى آيند.
اين دو آيه با انضمام امر (قل ) كه در آغاز سوره است ، اين معنا را به دست مى دهد كه
گويا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) به كفار فرموده : پروردگار من مرا
دستور داده به اينكه به طور دائم او را بپرستم ، و اينكه به شما خبر دهم كه شما
هرگز و تا ابد او را نمى پرستيد، پس تا ابد اشتراكى بين من و شما در دين واقع
نخواهد شد.
بنابر اين آيه شريفه در معناى آيه (لقد حق
القول على اكثرهم فهم لا يومنون ) ، و آيه شريفه زير است كه مى فرمايد: (ان الذين
كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون ) .
در آيه مورد بحث جا داشت بفرمايد: (و لا انتم عابدون من اعبد - و شما نخواهيد پرستيد
كسى را كه من مى پرستم ) ، چون بين معبود
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و معبود بت پرستان فرق بسيار است ، يكى
اين است كه معبود بت پرستان جماد و بى شعور است ، و موصولى كه از آن تعبير مى كند
موصول مخصوص بى شعوران يعنى كلمه (ما) است ،
وموصول مخصوص صاحبان شعور كلمه (من - كسى كه ) است ، پس چرا در آيه مورد
بحث بجاى اين كلمه ، كلمه (ما) را بكار برده ؟ پاسخش اين است كه منظور صرفا
مطابقت اين آيه با آيه (لا اعبد ما تعبدون ) است .
وجه تكرار مضمون سابق در (و لا انتم عابد ما عبدتم و لا انتم عابدون ما
اعبد) صفحه
و لا انا عابد ما عبدتم و لا انتم عابدون ما اعبد
اين دو آيه تكرار مضمون دو آيه قبل است كه به منظور تاءكيد آن تكرار شده ، نظير
تكرارى كه در آيه (كلا سوف تعلمون ثم كلا سوف تعلمون ) آمده ، و نيز تكرارى
كه در آيه (فقتل كيف قدر ثم قتل كيف قدر) آمده است .
بعضى از مفسرين در توجيه اينكه چرا بين دو
موصول فرق نگذاشت ، گفته اند: اصلا كلمه (ما) در دو جمله (ما عبدتم ) و (ما
اعبد) موصوله نيست ، بلكه مصدريه است ، و معناى آيه اين است كه : من نحوه پرستش
شما را نخواهم پرستيد، و شما نحوه پرستش مرا نخواهيد پرستيد، و خلاصه نه من
شريك شما در پرستش هستم و نه شما شريك منيد، نه در عبادت مشتركيم و نه در معبود،
چون معبود من خداى تعالى است ، و معبود شما بت است ، عبادت من عبادتى است كه خدا
تشريعش كرده ، و عبادت شما چيزى است كه خودتان از در
جهل و افتراء بدعت نهاده ايد،
و بنابر اين توجيه ، دو آيه مورد بحث تكرار و تاءكيد دو آيه
قبل نيستند، ولى عيبى كه در اين توجيه است اين است كه از نظر عبارت آيه بعيد به ذهن
مى رسد، و ان شاء اللّه در بحث روايتى آينده وجهى لطيف براى تكرار دو آيه خواهد آمد.
بيان اينكه آيه : (لكم دينكم ولى دين ) اخبار از اينست كه كافران مخاطب
پيامبر(صلى الله عليه و آله ) به دين او نخواهند گرويد. چند وجه ديگر در معناى
اين آيه
لكم دينكم و لى دين
اين آيه به حسب معنا تاءكيد مطلب گذشته ، يعنى مشترك نبودن پيامبر و مشركين است ، و
لام در (لكم ) و در (لى ) لام اختصاص است ، مى فرمايد: دين شما كه همان پرستش
بت ها است مخصوص خود شما است ، و به من تعدى نمى كند، و دين من نيز مخصوص خودم
است ، شما را فرا نمى گيرد.
در اينجا ممكن است به ذهن كسى برسد كه اين آيه مردم را در انتخاب دين آزاد كرده ، مى
فرمايد هر كس دلش خواست دين شرك را انتخاب كند، و هر كس خواست دين توحيد را
برگزيند. و يا به ذهن برسد كه آيه شريفه مى خواهد به
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) دستور دهد كه متعرض دين مشركين نشود. و ليكن
معنايى كه ما براى آيه كرديم اين توهم را دفع مى كند، چون گفتيم آيه شريفه در مقام
اين است كه بفرمايد شما به دين من نخواهيد گرويد و من نيز به دين شما نخواهم
گرويد، و اصولا دعوت حقه اى كه قرآن متضمن آن است ، اين توهم را دفع مى كند.
بعضى از مفسرين براى دفع اين توهم گفته اند: كلمه دين در آيه شريفه به معناى مذهب
و آئين نيست ، بلكه به معناى جزا است مى فرمايد: جزاى شما
مال شما، و جزاى من از آن من است .
بعضى ديگر گفته اند: در اين آيه مضافى حذف شده ، و تقديرش (لكم جزاء دينكم
ولى جزاء دينى ) مى باشد، يعنى جزاى دين شما
مال شما، و جزاى دين من مال من . ولى اين دو وجه دور از فهم است .
بحث روايتى
در الدر المنثور آمده كه ابن جرير، ابن ابى حاتم ، و ابن انبارى در كتاب (المصاحف ) ،
از سعيد بن ميناء مولاى ابى البخترى روايت كرده اند كه گفت : وليد بن مغيره و عاصى
بن وائل و اسود بن مطلب و اميه بن خلف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را
ديدند و گفتند: اى محمد بيا خدايانمان را روى هم بريزيم ، ما خداى تو را بپرستيم و
تو خدايان ما را در نتيجه غائله و كدورت بين ما بر طرف شود، همه در پرستش معبودها
مشترك باشيم ، و بالاخره يا معبود ما حق است و يا معبود تو، اگر معبود ما حق و صحيح تر
بود سر تو بى كلاه نمانده ، و از عبادت آنها حظى برده اى ، و اگر معبود تو حق و
صحيح تر از معبود ما باشد سر ما بى كلاه نمانده ، از پرستش او بهره مند شده ايم . در
پاسخ اين پيشنهاد خداى تعالى اين سوره را نازل كرد كه بگو: هان اى كفار! من هرگز
نمى پرستم آنچه را كه شما مى پرستيد، تا آخر سوره .
مؤ لف : مرحوم شيخ در امالى به سند خود از ميناء از عده اى از اصحاب اماميه قريب به
اين معنا را روايت كرده .
و در تفسير قمى از پدرش از ابن ابى عمير روايت كرده كه گفت : ابو شاكر از ابى
جعفر احول از سوره مورد بحث سؤ ال كرد، كه مگر يك سخنگوى حكيم اينطور حرف مى زند
كه در يك سطر مطلبى را دو بار بگويد و تكرار كند؟ ابى جعفر
احول جوابى از اين اشكال نداشت .
ناگزير به طرف مدينه روان شد، و در مدينه از امام صادق (عليه السلام ) پرسيد
حضرت فرمود: سبب نزول اين سوره و تكرار مطلبش اين بود كه قريش به
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) پيشنهاد كرده بود، بيا تا بر سر پرستش
خدايان مصالحه اى كنيم ، يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك
سال ما خداى تو را، باز يك سال تو خدايان ما را عبادت كن و يك
سال ما خداى تو را، خداى تعالى در پاسخشان عين سخن آنان را يعنى تكرار مطلب را
بكار برد، آنها گفته بودند يك سال تو خدايان ما را عبادت كن در پاسخ فرمود: (لا
اعبد ما تعبدون ) ، آنها گفته بودند و يك سال ما خداى تو را، در پاسخ فرمود (و لا
انتم عابدون ما اعبد) ، آنها گفته بودند باز يك
سال تو خدايان ما را عبادت كن در پاسخ فرمود: (و لا انا عابد ما عبدتم ) ، آنها گفته
بودند و يك سال ما خداى تو را در پاسخشان فرمود: (و لا انتم عابدون ما اعبد لكم
دينكم و لى دين ) .
ابوجعفر احول وقتى اين پاسخ را شنيد نزد ابى شاكر رفت ، و جواب را بدو گفت ،
ابوشاكر گفت : اين جواب مال تو نيست اين را شتر از حجاز بدينجا
حمل كرده ، (يعنى تو نزد جعفر بن محمد رفته اى و پاسخ را از او گرفته اى ).
مؤ لف : مفاد تكرار در كلام قريش اين است كه بيا تا به آخر عمر يك
سال تو خدايان ما را و يك سال ما خداى تو را بپرستيم .
سوره نصر مدنى است و سه آيه دارد
سوره نصر، آيات 1- 3
بحث روايتى
(روايتى درباره شاءن نزول سوره كافرون و روايتى راجع به تكرار يك مضمون
درسوره )
بسم اللّه الرحمن الرحيم اذا جاء نصر اللّه و الفتح (1) و رايت الناس يدخلون فى دين
اللّه افواجا (2) فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا (3)
ترجمه آيات
به نام اللّه كه بخشنده به همه و مهربان با نيكان است منتظر باش كه وقتى نصرت و
فتح از ناحيه خدا برسد (1).
و ببينى كه مردم گروه گروه به دين اسلام در مى آيند (2).
پس (به شكرانه آن ) پروردگارت را حمد و تسبيح گوى و از او طلب آمرزش كن كه او
بسيار توبه پذير است (3).
بيان آيات
در اين سوره خداى تعالى رسول گراميش را وعده فتح و يارى مى دهد، و خبر مى دهد كه
به زودى آن جناب مشاهده مى كند كه مردم گروه گروه
داخل اسلام مى شوند، و دستورش مى دهد كه به شكرانه اين يارى و فتح خدايى ، خدا را
تسبيح كند و حمد گويد و استغفار نمايد. و اين سوره بنا به استظهارى كه خواهيم كرد
در مدينه بعد از صلح حديبيه و قبل از فتح مكه
نازل شده
اذا جاء نصر اللّه و الفتح
بيان اينكه مراد از نصر و فتح در (اذا جاء نصر الله و الفتح ...) رسيدن
آنپيشگويى شده فتح مكه است
كلمه (اذا) ظهور در استقبال (آينده ) دارد، و اين ظهور اقتضا دارد كه مضمون آيه شريفه
خبرى باشد از امرى كه هنوز رخ نداده و به زودى رخ مى دهد، و چون آن امر يارى و فتح
است ، در نتيجه سوره مورد بحث از مژده هايى است كه خداى تعالى به پيامبر داده ، و نيز
از ملاحم و خبرهاى غيبى قرآن كريم است .
و منظور از (نصر) و (فتح ) - آنطور كه بعضى از مفسرين پنداشته اند - جنس
نصرت و فتح نيست ، تا آيه شريفه با تمامى مواقفى كه خداى تعالى پيامبرش را
يارى نموده و بر دشمنان پيروز كرده منطبق شود، مثلا با ايمان آوردن انصار و
اهل يمن هم منطبق گردد، چون با آيه (و رايت الناس يدخلون فى دين اللّه افواجا) نمى
سازد، زيرا اسلام آوردن انصار و اهل يمن و ساير مسلمانان كه
قبل از فتح مكه مسلمان شدند فوج فوج نبوده .
و نيز منظور آيه ، صلح حديبيه كه خداى تعالى آن را در آيه (انا فتحنا لك فتحا
مبينا) فتح خوانده نمى تواند باشد، براى اينكه آيه بعدى با آن انطباق ندارد، و در
صلح حديبيه مردم فوج فوج داخل اسلام نشدند.
پس روشن ترين واقعه اى كه مى تواند مصداق اين نصرت و فتح باشد، فتح مكه است ،
چون فتح مكه در حيات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و در بين همه فتوحات ،
ام الفتوحات و نصرت روشنى بود كه بنيان شرك را در جزيره العرب ريشه كن ساخت .
و مؤ يد اين نظريه وعده نصرتى است كه در ضمن آيات نازله در باره حديبيه داده و
فرموده : (انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاخر و يتم نعمته
عليك و يهديك صراطا مستقيما و ينصرك اللّه نصرا عزيزا) ، چون بسيار نزديك به ذهن
است كه منظور از فتح و نصر عزيز، همان فتح مكه باشد، چون تنها فتحى كه مرتبط
با فتح حديبيه باشد همان فتح مكه است كه دو
سال بعد از صلح حديبيه اتفاق افتاد.
و اين نظريه به ذهن نزديك تر است ، تا آيه را
حمل كنيم بر اجابت دعوت حقه از ناحيه اهل يمن و
دخول بدون خونريزيشان در اسلام ، پس نزديك تر به اعتبار همان است كه بگوييم :
مراد از نصر و فتح ، نصرت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بر كفار قريش ،
و مراد از فتح ، فتح مكه است . و نيز بگوييم اين سوره بعد از صلح حديبيه و بعد از
نزول سوره فتح و قبل از فتح مكه نازل شده است .
و رايت الناس يدخلون فى دين اللّه فواجا
راغب در مفردات مى گويد كلمه (فوج ) به معناى جماعتى است كه به سرعت عبور كنند،
و جمع اين كلمه (افواج ) مى آيد. و بنا به گفته وى معناى
(داخل شدن مردم در دين خدا افواجا) اين است كه جماعتى بعد از جماعتى ديگر به اسلام
در آيند، و مراد از دين اللّه همان اسلام است ، چون خداى تعالى به حكم آيه (ان الدين عند
اللّه الاسلام ) غير اسلام را دين نمى داند.
وجه و مناسبت امر به حمد و استغفار پروردگار، بعد از ديدن نصر الهى
فسبح بحمد ربك و استغفره انه كان توابا
از آنجايى كه اين نصرت و فتح اذلال خداى تعالى نسبت به شرك ، و اعزاز توحيد است ،
و به عبارتى ديگر اين نصرت و فتح ابطال
باطل و احقاق حق بود، مناسب بود كه از جهت اول سخن از تسبيح و تنزيه خداى تعالى
برود، و از جهت دوم - كه نعمت بزرگى است - سخن از حمد و ثناى او برود، و به همين
جهت به آن جناب دستور داد تا خدا را با حمد تسبيح گويد.
البته در اين ميان وجه ديگرى براى توجيه و مناسبت اين دستور هست ، و آن اين است كه حق
خداى عزوجل كه رب عالم است ، بر بنده اش اين است كه او را با صفات كمالش ذكر كند و
همواره بياد نقص و حاجت خود بيفتد، و چون فتح مكه باعث شد
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از گرفتاريهايى كه در از بين بردن
باطل و قطع ريشه فساد داشت فراغتى حاصل كند، دستورش داد كه از اين به بعد كه
فراغتت بيشتر است ، به ياد جلال خدا - كه تسبيح او است - و جمالش - كه حمد او
است و نقص و حاجت خودش ، كه استغفار است - بپردازد، و معناى استغفار در
مثل رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) كه آمرزيده هست ، درخواست ادامه مغفرت است ،
چون احتياج به مغفرت از نظر بقاء عينا مثل احتياج به حدوث مغفرت است ، دقت فرماييد). و
اين استغفار از ناحيه آن جناب تكميل شكرگزارى است ، و ما در آخر جلد ششم اين كتاب
گفتارى در معناى آمرزش گناه گذرانديم .
(انه كان توابا) - اين جمله دستور به استغفار را
تعليل مى كند، و در عين حال تشويق و تاءكيد هم هست
بحث روايتى
چند روايت مربوط به نزول سوره نصر
در مجمع البيان از مقاتل روايت كرده كه گفت : وقتى اين سوره
نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن را بر اصحابش قرائت كرد،
اصحاب همه خوشحال گشته به يكديگر مژده مى دادند، ولى وقتى عباس آن را شنيد
گريه كرد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: چرا مى گريى عمو؟
عرضه داشت : من خيال مى كنم اين سوره خبر مرگ تو را به تو مى دهد، يا
رسول الله . حضرت فرمود: بله اين سوره همان را مى گويد كه تو فهميدى ، و
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) بعد از
نزول اين سوره بيش از دو سال زندگى نكرد، و از آن به بعد هم ديگر كسى او را خندان
و خوشحال نديد.
مؤ لف : اين معنا در تعدادى از روايات با عباراتى مختلف آمده .
و بعضى در وجه دلالت سوره بر خبر مرگ آن جناب چنين گفته اند كه : اين سوره دلالت
دارد بر اينكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از انجام رسالات خود فارغ شده
، آنچه بنا بود انجام دهد انجام داده ، و دوران تلاش و مجاهدتش به سر رسيده ، و معلوم
است كه طبق مثل معروف عند الكمال يرقب الزوال ، هر چيزى كه به حد كمالش رسيد بايد
منتظر زوالش بود.
و در همان كتاب از ام سلمه روايت كرده كه گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در اواخر عمرش نمى ايستاد و نمى نشست و نمى
آمد و نمى رفت ، مگر اينكه مى گفت : سبحان الله و بحمده و استغفر الله و اتوب اليه ما
علت اين معنا را پرسيديم ، فرمود: من بدين عمل مامور شده ام ، آنگاه اين سوره را مى
خواند: (اذا جاء نصر الله و الفتح ) .
مؤ لف : و در اين معنا روايات يكى دو تا نيست ، البته در بين آنها در اينكه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) چه ذكرى مى گفته اختلاف هست .
و در عيون به سند خود از حسين بن خالد از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت آورده كه
گفت : من از پدرم شنيدم كه از پدرش (عليه السلام ) حديث كرد كه : اولين سوره اى كه
از قرآن نازل شد سوره (بسم الله الرحمن الرحيم اقرا باسم ربك ) بود، و آخرين
سوره اى كه نازل شد سوره اذا جاء نصر الله بود.
مؤ لف : شايد منظور از آخرين سوره در بست و به طور تمام بوده ، كه در اين صورت
منافات ندارد كه بعضى آيات ساير سوره ها بعد از اين سوره
نازل شده باشد.
تفصيل داستان فتح مكه : پيمان شكنى مكيان ، حركت قواى اسلام ، وقايع بين راه ،
واردشدن به شهر و...
و در مجمع البيان در داستان فتح مكه آمده : بعد از آنكه در
سال حديبيه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با مشركين قريش صلح نمود،
يكى از شرائط صلح اين بود كه هر كس و هر قبيله عرب بخواهد مى تواند
داخل در عهد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شود، و هر كس و هر قبيله بخواهد مى
تواند داخل در عهد قريش گردد، قبيله خزاعه به عهد و عقد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پيوست ، و قبيله بنى بكر در عقد و پيمان
قريش در آمد، و بين اين دو قبيله از قديم الايام دشمنى بود.
در اين بين جنگى ميان بنى بكر و خزاعه اتفاق افتاد، و قريش بنى بكر را با دادن سلاح
كمك كردند، ولى آشكارا كمك انسانى ندادند به جز بعضى افراد، از آن جمله عكرمه بن
ابى جهل و سهيل بن عمرو كه شبانه و مخفيانه به كمك بنى بكر رفتند.
ناگزير عمرو بن سالم خزاعى سوار بر مركب خود شد و به مدينه نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شتافت ، و اين در هنگامى بود كه مساله فتح
مكه بر سر زبانها افتاده بود، و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مسجد در
بين مردم بود، عمرو بن سالم ايستاد و اين اشعار را سرود:
لا هم انى ناشد محمدا
حلف ابينا و ابيه الاتلدا
ان قريشا اخلفوك الموعدا
و نقضوا ميثاقك الموكدا
و قتلونا ركعا و سجدا
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اى عمرو بس است سپس برخاست و به
خانه همسرش ميمونه رفت و فرمود: آبى برايم آماده ساز، آنگاه شروع كرد به
غسل و شستشوى خود، و مى فرمود: يارى نشوم اگر بنى كعب - خويشاوندان عمرو بن
سالم - را يارى نكنم ، آنگاه از خزاعه بديل بن ورقاء با جماعتى حركت كرده نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند، آنها هم آنچه از بنى بكر و قريش كشيده
بودند و مخصوصا يارى قريش از بنى بكر را به اطلاع آن حضرت رسانده به طرف
مكه برگشتند.
و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از پيش خبر داده بود كه گويا مى بينم ابو
سفيان از طرف قريش به سوى شما مى آيد تا پيمان صلح حديبيه را تمديد كند و به
زودى بديل بن ورقاء را در راه مى بيند. اتفاقا همينطور كه فرموده بود پيش آمد،
بديل و همرهانش ابو سفيان را در عسفان ديدند كه از طرف قريش به مدينه مى رود تا
پيمان را تمديد و محكم كند.
همينكه ابو سفيان بديل را ديد پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت رفته بودم كنار دريا و اين
بيابانهاى اطراف . گفت : مدينه نزد محمد نرفتى ؟ پاسخ داد نه . و از هم جدا شدند،
بديل به طرف مكه رهسپار شد، ابو سفيان به همراهان خود گفت : اگر
بديل مدينه رفته باشد، حتما آذوقه شترش را از هسته خرما داده ، برويم ببينيم شترش
كجا خوابيده بود، رفتند و آنجا را يافته پشكل شتر
بديل را پيدا كردند و شكافتند ديدند هسته خرما در آن هست ابو سفيان گفت به خدا
سوگند بديل نزد محمد رفته بود.
ابو سفيان از آنجا به مدينه آمد و نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت ،
عرضه داشت : اى محمد خون قوم و خويشاوندانت را حفظ كن و قريش را پناه بده و مدت
پيمان را تمديد كن . رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: آيا عليه مسلمانان
توطئه كرديد و نيرنگ بكار زديد و پيمان را شكستيد؟ ابو سفيان گفت : نه . فرمود:
اگر نشكسته ايد ما بر سر پيمان خود هستيم . ابو سفيان از آنجا بيرون آمد، به ابو
بكر برخورد و گفت : قريش را در پناه خود گير. ابو بكر گفت : واى بر تو مگر كسى
مى تواند عليه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كسى را پناه بدهد. از او هم
گذشت به عمر بن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او كرد و همان جواب را از او شنيد.
از او هم گذشت به منزل دخترش ام حبيبه همسر
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رفت و خواست تا روى فرش
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بنشيند، دخترش خم شد و فرش را جمع كرد،
ابو سفيان گفت : دخترم آيا دريغ كردى از اينكه پدرت روى فرش بنشيند گفت : بله ،
اين فرش رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، و تو به خاطر شركت نجس و
پليد هستى و نمى توانى روى اين فرش بنشينى .
از آنجا هم بيرون شد و به خانه فاطمه (عليهاالسلام ) رفت و گفت : اى دختر سيد عرب ،
آيا قريش را پناه مى دهى و مدت پيمان ايشان را تمديد مى كنى ؟ اگر چنين كنى گرامى
ترين خانم در همه مردم خواهى بود. فاطمه (عليهاالسلام ) فرمود جوار من جوار
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است . پرسيد: آيا ممكن نيست به دو پسرانت
دستور دهى اين كار را بكنند؟ فرمود: به خدا سوگند بچه هاى من كودكند و به حدى
نرسيده اند كه بين مردم جوار دهند، علاوه بر اين ، هيچ مسلمانى نمى تواند به دشمن
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) پناه دهد. آنگاه رو به على بن ابى طالب (عليه
السلام ) كرد و گفت : اى ابا الحسن چاره ام از همه جا قطع شده ، از تو مى خواهم برايم
خير خواهى كنى و راه چاره اى پيش پايم بگذارى . على (عليه السلام ) فرمود: تو پير
مرد قريشى ، برخيز و بر در مسجد بايست و اعلام كن كه همه بدانيد من قريش را در پناه
و جوار خود قرار دادم ، اين را بگو و به ديار خودت مكه برگرد، ابو سفيان پرسيد: اين
كار دردى از من دوا خواهد كرد؟ فرمود: به خدا سوگند گمان ندارم ، و ليكن چاره ديگرى
برايت سراغ ندارم ، ناگزير ابو سفيان برخاست و در مسجد فرياد زد ايها الناس من
قريش را در جوار خود قرار دادم ، آنگاه شترش را سوار شد و به طرف مكه رفت . وقتى
وارد بر قريش شد، پرسيدند چه خبر آورده اى ؟ ابو سفيان قصه را برايشان شرح داد.
گفتند: به خدا سوگند على بن ابى طالب كارى برايت انجام نداده ، جز اينكه به بازيت
گرفته ، و اعلامى كه در بين مسلمانان كردى هيچ فايده اى ندارد، ابو سفيان گفت : نه
به خدا سوگند على منظورش بازى دادن من نبود، ولى چاره ديگرى نداشتم .
رسول خدا صلى الله عليه و آله عزم خود را براى فتح مكه جزم مى كند
راوى مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد تا مسلمانان براى
جنگ با مردم مكه ، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت بار الها چشم و گوش قريش را
از كار ما بپوشان و از رسيدن اخبار ما به ايشان جلوگيرى فرما تا ناگهانى بر
سرشان بتازيم و قريش را در شهرشان مكه غافلگير سازيم ، در اين هنگام بود كه
حاطب بن ابى بلتعه نامه اى به قريش نوشت و به دست آن زن داد تا به مكه برساند،
ولى خبر اين خيانتش از آسمان به رسول الله رسيد، و على (عليه السلام ) و زبير را
فرستاد تا نامه را از آن زن بگيرند، كه داستانش در سوره ممتحنه گذشت
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در داستان فتح مكه ابوذر غفارى را جانشين خود
در مدينه كرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود كه با ده هزار نفر لشكر از مدينه
بيرون آمد، و اين در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتى يك نفر تخلف نكرد.
از سوى ديگر ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )،
و عبد الله بن اميه بن مغيره ، در بين راه در محلى به نام (نيق العقاب )
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را ديدند، و اجازه ملاقات خواستند، ليكن آنجناب
اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) در وساطت و شفاعت آن
دو عرضه داشت : يا رسول الله (صلى الله عليه و آله وسلم ) يكى از اين دو پسر عموى
تو و ديگرى پسر عمه و داماد تو است . فرمود مرا با ايشان كارى نيست ، اما پسر عمويم
هتك حرمتم كرده ، و اما پسر عمه و دامادم همان كسى است كه در باره من در مكه آن سخنان را
گفته بود، وقتى خبر اين گفتگو به ايشان رسيد ابو سفيان كه پسر خوانده اى همراهش
بود گفت : به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست اين كودك را مى گيرم و سر به
بيابان مى گذارم ، آنقدر مى روم تا از گرسنگى و تشنگى بميريم ، اين سخن به
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيد، حضرت دلش سوخت و اجازه ملاقاتشان
داد، هر دو به ديدار آن جناب شتافته اسلام آوردند. و چون
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در مر الظهران بار انداخت ، و با اينكه اين
محل نزديك مكه است ، مردم مكه از حركت آن جناب بكلى بى خبر بودند، در آن شب ابو
سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء از مكه بيرون آمدند تا خبرى كسب كنند.
از سوى ديگر عباس عموى پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با خود گفت پناه به
خدا، خدا به داد قريش برسد كه دشمنش تا پشت كوههاى مكه رسيده ، و كسى نيست به او
خبرى بدهد، به خدا اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ناگهانى بر
سر قريش بتازد و با شمشير وارد مكه شود، قريش تا آخر دهر نابود شده ، اين بى
قرارى وادارش كرد همان شبانه بر استر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) سوار
شده به راه بيفتد، با خود مى گفت : بروم بلكه لابلاى درخت هاى اراك اقلا به هيزم كشى
برخورم ، و يا دامدارى را ببينم ، و يا به كسى كه از سفر مى رسد و به طرف مكه مى
رود برخورد نمايم ، به او بگويم به قريش خبر دهد كه لشكر
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) تا كجا آمده ، بلكه بيايند التماس كنند و امان
بخواهند تا آن جناب از ريختن خونشان صرفنظر كند.
ديدار ابوسفيان با پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام آوردن او
بهنقل از عباس
از اينجا مطلب را از قول عباس مى خوانيم : به خدا سوگند در لابلاى درختان اراك دور مى
زدم تا شايد به كسى برخورم ، كه ناگهان صدايى شنيدم كه چند نفر با هم صحبت مى
كردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم ، ابو سفيان بن حرب و حكيم بن حزام و
بديل بن ورقاء بودند، و شنيدم ابو سفيان مى گفت به خدا سوگند هيچ شبى در همه
عمرم چنين آتشى نديده ام ، بديل در پاسخ گفت : به نظر من اين آتشها از قبيله خزاعه
باشد، ابو سفيان گفت : خزاعه پست تر از اينند كه چنين لشكرى انبوه فراهم آورند من او
را از صدايش شناختم ،
و صدا زدم اى ابا حنظله - ابو سفيان - تا صدايم را شنيد شناخت ، و گفت ابو
الفضل تويى ؟ گفتم آرى ، گفت : لبيك پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر آورده اى ؟
گفتم : اينك رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است با لشكرى آمده كه شما را
تاب مقاومت آن نيست ، ده هزار نفر از مسلمين است . پرسيد: پس مى گويى چه كنم ؟ گفتم :
با من سوار شو تا نزد آن جناب برويم تا از حضرتش برايت امان بخواهم ، به خدا قسم
اگر آن جناب بر تو دست يابد گردنت را مى زند، ابو سفيان با من سوار شد، با شتاب
استر را به طرف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) راندم ، از هر اجاق و آتشى
رد مى شديم مى گفتند: اين عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) و سوار بر
استر آن جناب است ، تا به آتش عمر بن خطاب رسيديم ، صدا زد اى ابا سفيان حمد خداى
را كه وقتى به تو دست يافتيم كه هيچ عهد و پيمانى در بين نداريم ، آنگاه به عجله
به طرف رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دويد، من نيز استر را به شتاب
رساندم ، به طورى كه عمر و استر من جلو درب قبه راه را به يكديگر بستند، و بالاخره
عمر زودتر داخل شد، آنطور كه يك سواره كندرو، از پياده كندرو جلو مى زند.
عمر عرضه داشت : يا رسول الله اين ابو سفيان دشمن خدا است كه خداى تعالى ما را بر
او مسلط كرده و اتفاقا عهد و پيمانى هم بين ما و او نيست اجازه بده تا گردنش را بزنم ،
من عرضه داشتم : يا رسول الله من او را پناه داده ام ، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را - به رسم التماس - گرفتم ، و
عرضه داشتم به خدا سوگند كسى غير از من امروز در باره او سخن نگويد، ولى عمر
اصرار مى ورزيد، به او گفتم : اى عمر آرام بگير، درست است كه اين مرد چنين و چنان
كرده ، ولى هر چه باشد از آل عبد مناف است ، نه از عدى بن كعب - دودمان تو - اگر از
دودمان تو بود من وساطتش را نمى كردم . عمر گفت اى عباس ، كوتاه بيا، اسلام آوردن تو
آن روز كه اسلام آوردى محبوب تر بود براى من از اينكه پدرم خطاب اسلام بياورد. مى
خواست بگويد: تعصب دودمانى در كارم نيست ، به شهادت اينكه از اسلام تو
خوشحال شدم بيش از آنكه پدرم مسلمان مى شد، اگر مى شد. در اين جا
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عمويش عباس فرمود فعلا برو او را امان
داديم ، فردا صبح او را نزد من آر.
مى گويد: صبح زود قبل از هر كس ديگر او را نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بردم ، همينكه او را ديد فرمود: واى بر تو اى
ابا سفيان آيا هنوز وقت آن نشده كه بفهمى جز الله معبودى نيست ؟ عرضه داشت : پدر و
مادرم فداى تو كه چقدر پابند رحمى ، و چقدر كريم و رحيم و حليمى ،
به خدا قسم اگر احتمال مى دادم كه با خداى تعالى خداى ديگرى باشد، بايد آن خدا در
جنگ بدر و روز احد ياريم مى كرد. رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: واى
بر تو اى ابا سفيان آيا وقت آن نشده كه بفهمى من فرستاده خداى تعالى هستم ؟ عرضه
داشت : پدر و مادرم فدايت شود، در اين مساله هنوز شكى در دلم است عباس مى گويد: به
او گفتم واى بر تو شهادت بده به حق قبل از اينكه گردنت را بزنند. ابو سفيان بناچار
شهادت داد.
در اين هنگام رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) فرمود: اى عباس برگرد و او را در
تنگه دره نگه دار، تا لشكر خدا از پيش روى او بگذرد، و او قدرت خداى تعالى را
ببيند، من او را نزديك دماغه كوه ، تنگترين نقطه دره نگه داشتم ، لشكريان اسلام قبيله
قبيله رد مى شدند و او مى پرسيد: اينها كيانند؟ و من پاسخ مى دادم ، و مى گفتم مثلا اين
قبيله اسلم است ، اين جهينه است ، اين فلان است ، تا در آخر خود
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در كتيبه خضراء از مهاجرين و انصار عبور كرد،
در حالى كه نفرات كتيبه آنچنان غرق آهن شده بودند كه جز حدقه چشم از ايشان پيدا
نبود، ابو سفيان پرسيد اينها كيانند : اى ابا
الفضل ؟ گفتم اين رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه با مهاجرين و
انصار در حركت است . ابو سفيان گفت : اى ابا
الفضل سلطنت برادرزاده ات عظيم شده ، گفتم واى بر تو سلطنت و پادشاهى نيست .
بلكه نبوت است ، گفت : بله حالا كه چنين است .
حركت لشكر اسلام بر سوى مكه و فتح مكه
حكيم بن حزام و بديل بن ورقاء نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمدند، و
اسلام را پذيرفته با آن جناب بيعت كردند، وقتى مراسم بيعت تمام شد،
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آن دو را پيشاپيش خود روانه به سوى قريش
كرد تا ايشان را به سوى اسلام دعوت كنند و اعلام بدارند هر كس بر خانه ابو سفيان
كه بالاى مكه است داخل بشود ايمن است ، و هر كس
داخل خانه حكيم كه در پايين مكه است بشود او نيز ايمن خواهد بود، و هر كس هم درب خانه
خود را بروى خود ببندد و دست به شمشير نزند ايمن است .
و بعد از آنكه ابو سفيان و حكيم بن حزام از نزد
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بيرون آمدند و به طرف مكه روانه شدند،
رسول خدا ( صلى الله عليه و آله وسلم ) زبير بن عوام را به سركردگى جمعى از
سواره نظام مهاجرين مامور فرمود تا بيرق خود را در بلندترين نقطه مكه كه محلى است
به نام حجون نصب كند و فرمود از آنجا حركت نكنيد تا من برسم ،
و وقتى خود آن جناب به مكه رسيد، در همين حجون خيمه زد، و سعد بن عباده را به
سركردگى كتيبه انصار در مقدمه اش ، و خالد بن وليد را با جمعيتى از مسلمانان قضاعه
وبنى سليم را دستور داد تا به پايين مكه بروند، و پرچم خود را در آنجا نرسيده به
خانه ها نصب كنند.
و به ايشان دستور داد كه به هيچ وجه متعرض كسى نشوند و با كسى نجنگند، مگر آنكه
ابتدا به جنگ كرده باشد، و دستور داد چهار نفر را هر جا ديدند به
قتل برسانند: 1 - عبد الله بن سعد بن ابى سرح 2 - حويرث بن
نفيل 3 - ابن خطل 4 - مقبس بن ضبابه ، و نيز دستورشان داد كه دو نفر مطرب و آوازه
خوان را هر جا ديدند بكشند، و اينها كسانى بودند كه با آوازه خوانيهايشان
رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) را هجومى گفتند. و فرمود حتى اگر ديدند دست
به پرده كعبه دارند در همان حال به قتلشان برسانند. طبق اين فرمان على (عليه
السلام ) حويرث بن نفيل و يكى از دو آوازه خوانها را كشت ، و آن ديگرى متوارى شد، و نيز
مقبس بن ضبابه را در بازار به قتل رسانيد، و ابن
خطل را در حالى كه دست به پرده كعبه داشت پيدا كردند، و دو نفر به وى حمله كردند،
يكى سعيد بن حريث ، و ديگرى عمار بن ياسر، سعيد از عمار سبقت گرفت و او را به
قتل رسانيد.
ابو سفيان با شتاب خود را به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسانيده ركاب
مركب آن جناب را گرفت و بدان بوسه زد، آنگاه گفت : پدر و مادرم به قربانت ، آيا
نشنيدى كه سعد گفته :
اليوم يوم الملحمه
اليوم تسبى الحرمه
حضرت به على (عليه السلام ) دستور داد: به عجله خود را به سعد برسان ، و پرچم
- كه همواره به دست فرمانداران سپرده مى شد - را از او بگير، و تو خودت آن را
داخل شهر كن ، اما با رفق و مدارا، و على (عليه السلام ) پرچم انصار را از سعد بن عباده
گرفت ، و انصار را همانطور كه فرموده بود با رفق و مدارا
داخل شهر كرد.
خطبه پيامبر (صلى الله عليه و آله ) بعد از فتح مكه
بعد از آنكه خود رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مكه شد، صناديد
(بزرگان ) قريش داخل كعبه شدند، و به اصطلاح بست نشستند، چون گمان نمى كردند
- با آن همه جنايات كه كرده بودند - جان سالم بدر برند، در اين هنگام
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مسجد الحرام شد و تا جلو درب كعبه پيش
آمد،
در آنجا ايستاده سخن آغاز كرده فرمود : (لا اله الا الله وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و
هزم الاحزاب وحده ) معبودى نيست به جز الله ، تنها او تنها او كه وعده خود به كرسى
نشاند و بنده خود را يارى داد، و يك تنه همه حزبهاى مخالفش را از ميدان بدر برد، هان
اى مردم هر مال و هر امتياز موروثى و طبقاتى ، و هر خونى كه در جاهليت محترم بود، زيرا
اين دو پاى من (من امروز همه آنها را لغو اعلام مى كنم ) مگر پرده دارى كعبه و سقايت
حاجيان ، كه اين دو امتياز را به صاحبانش اگر اهليت داشته باشند بر مى گردانم ، هان
اى مردم ، مكه همچنان بلد الحرام است ، چون خداى تعالى آن را از
ازل حرمت داده ، براى احدى قبل از من و براى خود من كشتار در آن
حلال نبوده ، تنها براى من پاسى از روز حليت داده شده ، از آن گذشته تا روزى كه قيامت
بپا شود اين بلد، بلد الحرام خواهد بود، گياه و روئيدنيهايش مادامى كه سبز باشد كنده
نمى شود، و درختانش قطع نمى گردد، و شكارش مورد تعرض احدى قرار نمى گيرد،
گيرد (و با اشاره دست و يا سر و صدا فرارى نمى شود) و كسى نمى تواند گم شده
اى را بردارد، مگر به منظور اينكه صاحبش را پيدا كند، و گم شده اش را بدو بدهد.
آنگاه فرمود: هان اى مردم مكه ! براى پيامبر خدا همسايگان بسيار بدى بوديد، نبوت و
دعوتش را تكذيب كرديد، و او را از خود رانديد، و از وطن مالوفش بيرون كرديد و آزارش
داديد، و به اين اكتفا نكرديد، حتى به محل هجرتم لشكر كشيديد و با من به
قتال پرداختيد، با همه اين جنايات برويد كه شما آزاد شدگانيد.
وقتى اين صدا و اين خبر به گوش كفار مكه كه تا آن ساعت در پستوى خانه ها پنهان
شده بودند رسيد، مثل اينكه سر از قبر برداشته باشند همه به اسلام گرويدند، و چون
مكه با لشكركشى فتح شده بود، و قانونا تمامى مردمش غنيمت و بردگان اسلام بودند،
ولى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) همه را آزاد كرد، از اين جهت از آنان تعبير
كرد به طلقاء.
پس از آن ابن الزبعرى شرفياب حضور رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شد،
و اسلام آورد و اشعار زير را انشاء نمود:
يا رسول الاله ان لسانى
راتق ما فتقت اذا انا بور
اذا ابارى الشيطان فى سنن
الغى و من مال ميله مثبور
امن اللحم و العظام لربى
ثم نفسى الشهيد انت نذير.
مجمع البيان سپس اضافه مى كند از ابن مسعود روايت شده كه گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) در روز فتح
داخل مكه شد، در حالى كه پيرامون خانه كعبه سيصد و شصت بت كار گذاشته بودند،
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با چوبى كه در دست شريف داشت به يك يك آن
بت ها مى زد و مى خواند: (جاء الحق و ما يبدى ء
الباطل و ما يعيد - حق آمد ديگر باطل را آغاز نمى كند و بر نمى گرداند) و نيز مى
خواند: (جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا) .
و نيز از ابن عباس روايت شده كه گفت : وقتى
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) وارد مكه شد، حاضر نشد
داخل خانه شود، در حالى كه معبودهاى مشركين در آنجا باشد و دستور داد
قبل از ورود آن جناب بت ها را بيرون سازند، و نيز مجسمه اى از ابراهيم و
اسماعيل (عليهماالسلام ) بود كه در دستشان چوبه از لام - كه وسيله اى براى نوعى
قمار بود - وجود داشت ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: خدا بكشد
مشركين را، به خدا سوگند كه خودشان هم مى دانستند كه ابراهيم و
اسماعيل (عليهماالسلام ) هرگز مرتكب قمار از لام نشدند.
مؤ لف : روايات پيرامون داستان فتح مكه بسيار زياد است ، هر كس بخواهد به همه آنها
واقف شود بايد به كتب تاريخ و جوامع اخبار مراجعه كند، آنچه ما آورديم به منزله
خلاصه اى بود.
سوره تبت مكى است و پنج آيه دارد
سوره تبت آيات 5-1
معناى (تلت بدا ابى لهب و تبّ)
بسم الله الرحمن الرحيم تبت يدا ابى لهب و تب (1) ما اغنى عنه ماله و ما كسب (2) سيصلى
نارا ذات لهب (3) و امراته حماله الحطب (4) فى جيدها
حبل من مسد5 (5)
ترجمه آيات
به نام خداى رحمان و رحيم . بريده باد دو دست ابى لهب (مرگ بر او باد) (1).
مال وى و آنچه را به دست آورده دردى را از او دوا نكرد (2).
به زودى وارد آتشى شعله ور شود(3).
با زنش كه باركش هيزم است (4).
و طنابى تابيده (از ليف خرما) به گردن دارد (5).
بيان آيات
اين سوره تهديد شديدى است به ابو لهب تهديدى است به هلاكت خودش و عملش ،
تهديدى است به آتش جهنم براى خودش و همسرش ، و اين سوره در مكه
نازل شده است .
تبت يدا ابى لهب و تب
(تب ) و (تباب ) بنابر آنچه جوهرى معنى كرده به معناى خسران و هلاكت است .
و راغب آن را به دوام خسران معنا كرده . بعضى هم گفته اند به معناى خيبت و نوميدى است .
بعضى ديگر آن را به معناى تهى دستى از همه خيرها دانسته اند. ولى - به طورى كه
ديگران هم گفته اند - همه اين معانى نزديك به همند، و بنابر اين كلمه (يد) در آيه
نيز به معناى لغويش نيست ، بلكه كنايه است از قدرت آدمى ، چون دست در انسان عضوى
است كه مقاصدش به وسيله آن انجام مى شود، و بيشتر كارهاى آدمى را به دست او نسبت مى
دهند، و تباب و خاسر شدن دست به معناى بى نتيجه شدن
اعمال آدمى ، و بلكه نتيجه معكوس دادن آن است ، و يا به عبارت ديگر به معناى
باطل شدن اعمال او و به نتيجه نرسيدن آن است ، به طورى كه زحماتش هدر رود و مورد
استفاده اش قرار نگيرد، اين معناى تباب دست انسان بود. و معناى تباب خود آدمى ، خسران
او در نفس و حاق ذاتش است ، به طورى كه از سعادت دائميش محروم شود، و اين همان هلاكت
دائمى او است .
پس اينكه فرمود: (تبت يدا ابى لهب و تب ) معنايش در حقيقت (تب ابو لهب ) است ، و
اين نفرينى به او به هلاكت خودش و بطلان و بى اثر گشتن توطئه هايى است كه به
منظور خاموش كردن نور نبوت مى كرد، و يا قضايى است از خداى تعالى به اين هلاكت و
بطلان توطئه ها.
و اين ابو لهب كه مورد نفرين و ياقضاى حق تعالى قرار گرفته ، فرزند عبد المطلب و
عموى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) است ، كه سخت با
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دشمنى مى كرد و در تكذيب گفته ها و دعوت او
و نبوتش و در آزار و اذيتش اصرار مى ورزيد، و در اين راه از هيچ گفته و عملى فروگذار
نمى كرد، و او همان كسى بود كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم ) او و
ساير عشيره اقربين خود را براى اولين بار دعوت كرد، با
كمال بى شرمى در پاسخش گفت (تبا لك - خسران و هلاكت بر تو باد) و اين سوره
نازل شد و گفتار او را به خودش رد كرد كه خسران و هلاكت بر او باد.
وجه اينكه در اين نفرين از ابولهب به كنيه ياد شده
بعضى ها گفته اند: نام او همين ابو لهب بوده ، هر چند كه به
شكل كنيه است . بعضى ديگر گفته اند كلمه (ابولهب ) كنيه او بوده و نامش عبد
العزى بوده . بعضى ديگر گفته اند عبد مناف بوده . و از همه اقوالى كه در پاسخ اين
سؤ ال (چرا اسم او را نياورد) گفته شده ، اين
قول است كه خواسته است او را به آتش نسبت دهد،
چون ابو لهب ، اشعارى به انتساب به آتش دارد، وقتى مى گويند فلانى ابو الخير است
، معنايش اين است كه : با خير رابطه اى دارد، و همچنين ابو
الفضل و ابو الشر، و چون در آيات بعد مى فرمايد: (سيصلى نارا ذات لهب - به
زودى در آتشى زبانه دار مى سوزد) از آن فهميده مى شود كه معناى (تبت يدا ابى لهب
) هم اين است كه : از كار افتاده باد دو دست مردى جهنمى ، كه هميشه ملازم با شعله و
زبانه آن است .
بعضى ديگر گفته اند: نام او عبد العزى بوده ، و اگر قرآن كريم نامش را نبرده ، بدين
جهت بود كه كلمه (عبد العزى ) به معناى بنده (عزى ) است ، و عزى نام يكى از بت
ها است ، خداى تعالى كراهت داشته كه بر حسب لفظ نام عبدى را ببرد كه عبد او نباشد،
بلكه عبد غير او باشد، و خلاصه با اينكه در حقيقت عبد الله است عبد العزى اش بخواند،
اگر چه در اسم اشخاص معنا مورد نظر نيست ، ولى همانطور كه گفتيم قرآن كريم خواست
از چنين نسبتى حتى بر حسب لفظ خود دارى كرده باشد.
ما اغنى عنه ماله و ما كسب
در اين آيه كلمه (ما) دو بار آمده ، اولى نافيه است ، و دومى مى تواند موصوله باشد،
و معناى (ما كسب ) ، (آنچه با اعمالش به دست آورده ) بوده باشد، و مى تواند
مصدريه باشد، و معنايش كسب كردن به دست خود باشد، و كسب كردن به دست خود، همان
عمل او است ، و معناى آيه به فرض دوم اين است كه :
عمل او دردى از او دوا نكرد.
و معناى آيه به هر حال اين است كه مال ابولهب و عملش و يا اثر عملش دردى از او دوا نكرد
و به نفرين خدا و يا قضاى او، هم دچار تباب و خسران نفس شد و هم تباب و خسران دو
دستش .
سيصلى نارا ذات لهب
يعنى به زودى داخل آتشى زبانه دار خواهد شد. و منظور از اين آتش ، آتش دوزخ است كه
جاودانى است ، و اگر كلمه (نار) را نكره و بدون الف و لام آورد، براى اين بود كه
عظمت و هولناكى آن را برساند.
و امراته حماله الحطب
اين آيه عطف است بر ضمير فاعلى كه در جمله (سيصلى ) مستتر است ، و تقدير (كلام
سيصلى ابو لهب و سيصلى امراته ) است ، يعنى بزودى ابولهب
داخل آتشى زبانه دار مى شود،
و به زودى همسرش نيز داخل آن خواهد شد، و كلمه (حماله ) - به فتحه آخر - در
جمله (حماله الحطب ) از اين جهت فتحه به خود گرفته كه به اصطلاح وصفى است
كه به منظور مذمت موصوف آن از وصفيت افتاده و در اينجا به عنوان نام آن زن آمده ، و در
نتيجه چنين معنا مى دهد: من مذمت مى كنم حماله الحطب را.
ولى بعضى گفته اند منصوب شدن (حماله ) بخاطر آن است كه
حال از كلمه (امراه ) است ، و اين معناى لطيفى مى دهد كه به زودى مى آيد.
فى جيدها حبل من مسد
كلمه (مسد) به معناى طنابى است كه از ليف خرما بافته شده باشد، و اين جمله بنا
بر اينكه كلمه (حماله ) حال باشد، حال دوم از كلمه (امراه ) است .
و ظاهرا مراد از اين دو آيه اين باشد كه همسر ابولهب به زودى در آتش دوزخ در روز قيامت
به همان هيئتى ممثل مى گردد كه در دنيا به خود گرفته بود، در دنيا شاخه هاى خاربن و
بته هايى ديگر را با طناب مى پيچيد و حمل مى كرد، و شبانه آنها را بر سر راه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى ريخت تا به اين وسيله آن جناب را آزار دهد،
در آتش هم با همين حال ، يعنى طناب به گردن و هيزم به پشت
ممثل گشته عذاب مى شود.
توضيحى درباره اينكه نفرين به ابولهب و اينكه فرمود: (سيصلى نارا...)
عدماختيار ابولهب در جهنمى شدن را افاده نمى كند
در مجمع البيان مى گويد: اگر كسى سؤ ال كند بعد از اين نفرين كه خدا در حق ابولهب
كرده ، آيا جهنمى بودن او جبرى نيست و آيا او باز هم مى توانسته ايمان بياورد، و آيا
اگر ايمان مى آورد نفرين خدا تكذيب نمى شد؟
در پاسخ مى گوييم : باز هم ايمان آوردن ، تكليف ابو لهب بوده ، چون نفرين ، تكليف
ثابت را بر نمى دارد، و نفرين خداى تعالى بر او در حقيقت تهديد او است ، خواسته است
بفرمايد اگر ايمان نياورى چنين و چنانت مى كنم .
مؤ لف : اشكال مذكور ناشى از غفلت است ، غفلت از اين حقيقت كه تعلق قضاى حتمى الهى
به فعلى از افعال اختيارى انسان ، باعث بطلان اختيار انسان نمى شود، چون فرض اين
است كه اراده الهى - و همچنين فعل خداى تعالى - تعلق گرفته به
فعل اختيارى انسان ، بدان جهت كه فعل انسان است ، يعنى اختيارى است ، و اگر
فعل انسان و به عبارتى فعل ابولهب به اختيار خود او صادر نشود، باعث مى شود كه
اراده خدا از مرادش تخلف كند و اين محال است ، و وقتى فعلى كه متعلق قضاء موجب است ،
اختيارى شد، تركش هم اختيارى خواهد بود، هر چند كه آن ترك واقع نمى شود، (دقت
بفرماييد) و ما در چند مورد از مباحث گذشته اين كتاب در اين باره بحث كرديم .
پس روشن شد كه ابو لهب مى توانسته ايمان بياورد و از آتش نجات پيدا كند، آتشى كه
در صورت كافر مردن وى حتمى بوده ، و قضايش رانده شده بود.
و از اين باب است همه آياتى كه در باره كفار قريش
نازل شده و خبر مى دهد به اينكه اينان ايمان نخواهند آورد، نظير آيات زير كه مى
فرمايد: (ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون ) ، و نيز مى
فرمايد: (لقد حق القول على اكثرهم فهم لا يومنون ) ، و نيز از همين باب است آياتى
كه سخن از مهر زدن بر دلها دارد، هيچ يك از آن آيات و اين آيات مستلزم جبر نيست .
بحث روايتى
(چند روايت درباره بد رفتارى ابولهب و همسرش
بارسول اللّه (صلى الله عليه و آله ) و
نزول سوره تبّت )
در مجمع البيان در ذيل آيه شريفه (و انذر عشيرتك الاقربين ) از ابن عباس روايت
آورده كه گفت : وقتى اين آيه نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر
بالاى صفا رفت و با بلندترين صوتش فرياد زد يك خبر مهم ، و قريش بدون درنگ
دورش جمع شدند، پرسيدند چه شده است مگر؟ فرمود: به نظر شما اگر خبرى بدهم كه
فردا صبح و يا امروز عصر دشمنى بر سر شما مى تازد از من مى پذيريد يا نه ؟ همه
گفتند: بلى (براى اينكه ما از تو دروغى نشنيده ايم ). فرمود: هم اكنون شما را انذار و
هشدار مى دهم از عذابى سخت كه در انتظار شما است ، ابو لهب گفت : (تبالك - مرگت
باد) ، براى اين همه ما را صدا زدى و اينجا جمع كردى ؟ خداى
عزوجل در پاسخ وى اين سوره را نازل كرد.
مؤ لف : اين روايت را در تفسير اين سوره نيز از سعيد بن جبير از ابن عباس روايت كرده ،
ولى در آن نيامده كه دعوت بر بالاى صفا هنگام
نزول آيه (و انذر عشيرتك ...) بوده . و نيز در مجمع البيان از طارق محاربى روايت
كرده كه گفت : روزى در هنگامى كه من در بازار ذى المجاز بودم ، ناگهان به جوانى
برخوردم كه صدا مى زد هان اى مردم ! بگوييد: (لا اله الا الله ) تا رستگار شويد،