تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شى ء قدير
كـلمـه (تبارك ) درباره هر چيزى استعمال شود از كثرت صدور خيرات و بركات از آن
چيز خبر مى دهد.
افاده كمال تسلط خدا بر ملك در جمله (بيده الملك )
و جـمـله (الذى بـيـده المـلك ) از آنـجـا كـه مـطـلق اسـت
شـامل تمامى ملك مى گردد، و اين تعبير يعنى (خدايى كه ملك به دست اوست ) استعاره
به كنايه است ، مى خواهد به طور كنايه از كمال تسلط خدا بر ملك خبر دهد، و بفهماند آن
چـنـان مـلك در مـشـت او اسـت كـه به هر نحو بخواهد در آن تصرف مى كند، همانطور كه يك
انـسـان نـيرومند موم را در دست خود به هر شكل بخواهد در مى آورد و مى چرخاند، پس خداى
تعالى به نفس خود مالك هر چيز و از هر جهت است ، و نيز مالك ملك هر مالك ديگر است .
پس توصيف خداى عزوجل
بـه ايـنـكه ملك به دست اوست ، توصيفى وسيع تر از توصيف او به (مليك ) در جمله
(عند مليك مقتدر) ، و صريح تر و مؤ كدتر است از توصيف او در جمله (له الملك ) .
و جـمـله (و هـو عـلى كـل
شى ء قدير) اشاره است به اينكه قدرت خداى تعالى محدود
به هيچ حدى و منتهى به هيچ نهايتى نيست ، و لازمه اطلاق ملك هم به حسب سياق همين است ،
هـر چـنـد كـه صـرف نـظـر از سـيـاق ، مـطـلق آوردن مـلك (كـه از صـفـات
فعل است ) از لوازم اطلاق قدرت است كه از صفات ذات است .
در ايـن آيـه شريفه علاوه بر آنچه افاده نمود، اشاره اى هم به حجتى دارد كه با آن حجت
بر امكان معاد استدلال مى شود، و توضيحش به زودى مى آيد.
وجه اينكه فرمود: (خلق الموت ...)
الذى خلق الموت و الحيوه ليبلوكم ايكم احسن عملا و هو العزيز الغفور
كـلمـه (حـيـات ) در مـورد چـيزى بكار مى رود كه آن حالتى دارد كه به خاطر داشتن آن
حـالت داراى شـعـور و اراده شـده است . و كلمه موت به معناى نداشتن آن حالت است ، چيزى
كـه هـسـت بـه طـورى كه از تعليم قرآن برمى آيد معناى ديگرى به خود گرفته ، و آن
عـبـارت از اسـت كـه هـمـان مـوجـود داراى شـعـور و اراده از يـكـى از
مـراحـل زنـدگـى بـه مـرحـله اى ديـگـر مـنـتـقـل شـود، قـرآن كـريـم صـرف ايـن
انـتـقال را موت خوانده با اينكه منتقل شونده شعور و اراده خود را از دست نداده ، همچنان كه
از آيـه (نـحن قدرنا بينكم الموت ... فيما لا تعلمون ) اين معنا استفاده مى شد، بنا بر
ديگر نبايد پرسيد: چرا در آيه مورد بحث فرموده : (خدا موت و حيات را آفريده ) مگر
مـرگ هـم آفـريـدنى است ؟ چون گفتيم : از تعليم قرآن برمى آيد كه مرگ به معناى عدم
حيات نيست ، بلكه به معناى انتقال است . امرى وجودى كه مانند حيات خلقت پذير است .
علاوه بر اين اگر مرگ را امر عدمى بگيريم ، همانطور كه عامه مردم هم چنين مى پندارند،
باز خلقت پذير هست ، چون اين عدم با عدمهاى صرف فرق دارد و مانند كورى و تاريكى ،
عدم ملكه است ، كه حظى از وجود دارد.
جـمـله (ليـبـلوكم ايكم احسن عملا) بيانگر هدف از خلقت موت و حيات است ، و با در نظر
گرفتن اينكه كلمه (بلاء) (كه مصدر ليبلوكم است ) به معناى امتحان است ، معناى آيه
چـنين مى شود: خداى تعالى شما را اينطور آفريده كه نخست موجودى زنده باشيد، و سپس
بميريد، و اين نوع از خلقت مقدمى و امتحانى است ، و براى اين است كه به اين وسيله خوب
شـمـا از بـدتـان مـتـمـايـز شـود، مـعـلوم شـود كـدامـتـان از ديـگـران بـهـتـر
عـمـل مـى كـنـيـد، و مـعـلوم اسـت كـه اين امتحان و اين تمايز براى هدفى ديگر است ، براى
پاداش و كيفرى است كه بشر با آن مواجه خواهد شد.
مـفـاد ايـنـكـه درر تـعـليـل آفـريـنـش مـوت و حـيـات فـرمـود: (ليـبـلوكـم ايـكـم احـسـن
عملا)
آيـه مـورد بحث علاوه بر مفادى كه گفتيم افاده مى كند، اشاره اى هم به اين نكته دارد كه
مـقصود بالذّات از خلقت رساندن جزاى خير به بندگان بوده ، چون در اين آيه سخنى از
گـنـاه و كـار زشـت و كـيفر نيامده ، تنها عمل خوب را ذكر كرده و فرموده خلقت حيات و موت
بـراى ايـن اسـت كـه مـعـلوم شـود كـدامـيـك عـمـلش بـهـتـر اسـت . پـس صـاحـبـان
عمل نيك مقصود اصلى از خلقتند، و اما ديگران به خاطر آنان خلق شده اند.
ذيـل آيـه هـم كـه مـى فرمايد: (و هو العزيز الغفور) مطالب صدر را تاءييد نموده مى
فـهـماند او عزيز است ، چون ملك مطلق و قدرت مطلقه خاص او است ، پس هيچ كس نيست كه
بـر او غـالب شـود، و اگـر مـخـالفـيـن و عاصيان خود را قدرت مخالفت و عصيان داده به
مـنـظور آزمايش بوده ، و به زودى از آنان انتقام مى گيرد. و نيز مى فهماند او غفور است ،
چـون از بـسـيارى گناهان در دنيا عفو مى كند، و بسيارى از آنها را به طورى كه وعده داده
در آخرت مى آمرزد.
و در عين حال با آوردن اين دو نام ، هم عاصيان را تخويف كرد و هم تطميع نمود، چون وقتى
اين دو نام در سياق دعوت ذكر شوند، تخويف و تطميع را مى رساند.
ايـن را هـم بـايـد دانـسـت كـه مـضـمـون آيـه شـريـفـه صـرف ادعـاى بـدون
دليـل نـيست ، و آنطور كه بعضى پنداشته اند نمى خواهد مساءله خلقت مرگ و زندگى را
براى آزمايش ، در دلها تلقين كند. بلكه مقدمه اى بديهى و يا نزديك به بديهى است كه
بـه لزوم و ضـرورت بـعـث بـراى جزا حكم مى كند. براى اينكه انسانى كه به زندگى
دنـيـا قـدم نهاده ، دنيايى كه دنبال آن مرگ است ، ناچار عملى و يابه عبارتى اعمالى دارد
كـه آن اعمال هم يا خوب است يا بد ممكن نيست عمل او يكى از اين دو صفت را نداشته باشد،
و از سوى ديگر به حسب فطرت مجهز به جهازى معن وى و عقلائى است ، كه اگر عوارض
سـوئى در كـار نـبـاشـد او را به سوى عمل نيك سوق مى دهد، و بسيار اندكند افرادى كه
اعـمـالشـان مـتـصـف بـه يـكـى از دو صـفـت نـيـك و بـد نـبـاشـد و اگـر بـاشـد در بـيـن
اطفال و ديوانگان و ساير مهجورين است .
و آن صـفـتى كه بر وجود هر چيزى مترتب مى شود، و در غالب افراد سريان دارد، غايت و
هدف آن موجود به شمار مى رود، هدفى كه منظور آفريننده آن از پديد آوردن آن همان صفت
است ، مثل حيات نباتى فلان درخت كه غالبا منتهى مى شود به بار دادن درخت ، پس فلان
مـيـوه كـه بـار آن درخـت اسـت هـدف و غـايت هستى آن درخت محسوب مى شود، و معلوم مى شود
مـنـظـور از خـلقـت آن درخـت هـمـان مـيـوه بـوده ، و هـمـچـنـيـن حـسـن
عـمـل و صـلاح آن ، غـايت و هدف از خلقت انسان است ، و اين نيز معلوم است كه صلاح و حسن
عـمـل اگـر مـطلوب است براى خودش مطلوب نيست ، بلكه بدين جهت مطلوب كه در به هدف
رسيدن موجودى ديگر
دخالت دارد. آنچه مطلوب بالذات است حيات طيبه اى است كه با هيچ نقصى آميخته نيست ، و
در مـعـرض لغـو و تـاءثيم قرار نمى گيرد، بنابر اين بيان ، آيه شريفه در معناى آيه
زير است كه مى فرمايد: (كل نفس ذائقه الموت و نبلوكم بالشر و الخير فتنه ) .
الذى خلق سبع سموات طباقا...
آن خـدايـى كـه هـفـت آسـمـان را آفـريـد، در حـالى كـه طـبـاق هـسـتـنـد، يـعـنـى مـطـابـق و
مـثـل هـمـنـد. البـتـه مـفـسـريـن ايـنـطور احتمال داده اند. و ما در تفسير سوره (حم سجده )
مطالبى كه مى توانستيم در اين باره ايراد كنيم ايراد نموديم .
بـــيـــان ايـــنـــكـــه مـــقـــصـــود از نـــبـــوت تـــفـــاوت در خـــلق ارتـــبـــاط
واتصال اجزاء عالم و وحدت نظام جارى در آن است
(مـا تـرى فـى خلق الرحمن من تفاوت ) - راغب مى گويد: كلمه (فوت ) به معناى
دور شـدن چيزى است از انسان ، به طورى كه دست يافتن به آن دشوار باشد. و در قرآن
كـريـم آمده كه : (و ان فاتكم شى ء من ازواجكم الى الكفار اگر از زنان شما چيزى نزد
كـفـار مـانـده بـاشـد) آنـگـاه مـى گـويـد: كـلمـه (تـفـاوت ) كـه مـصـدر بـاب
(تـفـاعـل ) از مـاده (فوت ) است ، به معناى اختلاف دو چيز در اوصاف و خصوصيات
اسـت ، گويا اين از آن دور و آن از اين دور است ، خصوصيات اين در آن نيست و خصوصيات
آن در اين نيست ، اين كلمه هم در قرآن آمده مى فرمايد: (ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت
در خلقت خدا چيزى كه از مقتضاى حكمت خارج باشد وجود ندارد) .
پس منظور از نبودن تفاوت در خلق ، اين است كه تدبير الهى در سراسر جهان زنجيروار
مـتـصـل بـه هـم اسـت ، و موجودات بعضى به بعض ديگر مرتبطند، به اين معنا كه نتايج
حـاصـله از هـر مـوجودى عايد موجود ديگر مى شود، و در نتيجه دادنش به موجوداتى ديگر
وابـسـتـه و نـيـازمند است . در نتيجه اصطكاك اسباب مختلف در عالم خلقت ، و برخوردشان
نـظـيـر بـرخـورد دو كـفـه تـرازو اسـت كـه در سـبـكـى و سـنـگـيـنـى دائمـا در
حال مقابله مى باشند، اين مى خواهد سبكى كند او نمى گذارد، او مى خواهد سنگينى كند اين
نـمـى گـذارد، اين مى خواهد بلند شود او نمى گذارد، او مى خواهد بلند شود اين مانع مى
شـود، و نـتـيـجه اين كشمكش آن است كه ترازودار بهره مند مى شود. پس دو كفه ترازو در
عـيـن اخـتـلافـشـان در بـه دسـت آمدن غرض ترازودار اتفاق دارند، و يا به عبارتى ديگر
اخـتـلاف آنها است كه باعث مى شود ترازودار جنس كشيدنى خود را بكشد و وزن آن را معلوم
كند.
پـس مـنـظـور از نـبـودن تـفـاوت در خـلق ايـن شـد كـه خـداى
عزوجل اجزاى عالم خلقت را
طورى آفريده كه هر موجودى بتواند به آن هدف و غرضى كه براى آن خلق شده برسد،
و ايـن از بـه مـقـصـد رسـيـدن آن ديـگرى مانع نشود، و يا باعث فوت آن صفتى كه براى
رسيدنش به هدف نيازمند است نگردد.
خـطـاب در جـمـله (مـاتـرى نـخـواهـى ديـد) خـطـاب بـه شـخـص
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) نيست ، بلكه خطاب به هر كسى است كه مى
تـوانـد بـبـيـنـد، و اگـر كلمه (خلق ) را به كلمه (رحمان ) اضافه كرد، و به نام
مقدس رحمان نسبت داد، براى است كه اشاره كند به اينكه غايت و هدف از خلقت ، رحمت عام او
اسـت ، و اگر كلمه (تفاوت ) را نكره - بدون الف و لام - آورد، با در نظر گرفتن
ايـن كـه نكره در سياق نفى قرار دارد و نكره در سياق نفى عموميت را مى رساند، در نتيجه
معنا چنين مى شود كه : در سر اسر جهان هيچ تفاوتى نمى بينى .
(فـارجـع البـصـر هـل تـرى مـن فـطـور) - كـلمـه (فـطـور) بـه مـعـنـاى
اخـتلال و بى نظمى است . و مراد از (ارجاع بصر) ، تكرار نظر است ، و اين كنايه است
از ايـنـكـه اگـر بـخـواهى يقين كنى كه در سراسر خلقت تفاوتى نيست بايد با دقت نظر
كنى .
تاءكيدى بر وحدت نظام عالم و اتصال و ارتباط اجزاء آن
ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير
كلمه (خاسى ء) اسم فاعل از ماده (خسا) است ، و اين ماده به معناى نارسايى در ديد
چـشـم ، و يـا بـه قول راغب سرسرى ديدن و گذشتن است . راغب در معناى كلمه (حاسر)
گـفـتـه : ماده به معناى خستگى در اثر تمام شدن نيرو است ، به چنين كسى ، هم حاسر مى
گويند و هم محسور، اما حاسر به اين تصور كه خود او خودش را خسته كرده ، و اما محسور
بـه ايـن تـصـور كـه تـمـام شـدن نـيـرو خـسـته اش كرده . و اينكه فرمود: (ينقلب اليك
البصر خاسئا و هو حسير) هم ممكن است به معناى حاسر باشد، و هم به معناى محسور.
و كـلمـه (كـرتـيـن ) تـثـنـيـه كرة است كه به معناى رجعت و برگشتن است ، و اگر به
صيغه تثنيه آورده صرفا براى اين بوده كه تكثير و تكرار را برساند، و چنين معنا دهد
كـه در خـلقـت آسـمانها و زمين بنگر، آيا هيچ تفاوت و ناسازگارى در بين موجودات آن مى
بينى ؟ و دوباره و سه باره و چندباره برگرد و نظر بيفكن ، كه اگر چنين كنى نظرت
خسته مى شود و از كار مى افتد، و هيچ تفاوتى نخواهى ديد.
پس در اين دو آيه به اين نكته اشاره شده كه نظام جارى در عالم نظامى است واحد و
متصل الاج زاء و مرتبط الابعاض .
و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح ...
كـلمـه (مصابيح ) جمع مصباح (چراغ ) است ، و اگر ستارگان را چراغ ناميده به خاطر
نـورى است كه از آنها تلالو مى كند، و ما قبلا - در سوره حم سجده - در اين باره بحث
كرديم .
اشاره به مراد از اينكه فرمود ستارگان را رجوم براى شياطين قرار داديم
(و جعلناها رجوما للشياطين ) - يعنى ما ستارگان را كه آسمان را با آنها زينت داديم
رجم هايى - تيرها - قرار داديم ، و با آنها شياطينى را كه به آسمان نزديك مى شوند
تـا خـبـرهـاى آسمانى را استراق سمع كنند، تيرباران مى كنيم ، همچنان كه در جاى ديگر
فـرمـود: (الا مـن اسـتـرق السـمـع فـاتـبـعـه شهاب مبين ) ، و نيز فرموده : (الا من خطف
الخطفه فاتبعه شهاب ثاقب ) .
بـعـضى از مفسرين گفته اند جمله مورد بحث دلالت دارد بر اينكه مراد از كواكب كه آسمان
را زيـنـت داده تـمـامـى سـتارگان آسمان است ، چه ثوابت و سيارات ، و چه شهاب ها، چون
ثوابت و سيارات هر يك در جاى خود، و در مدار خود قرار دارد، و نمى تواند منظور از رجوم
بـاشـد، و دو كـلمه (كواكب ) و (نجم ) ، همانطور كه بر ستارگان فعلى اطلاق مى
شود، بر شهابها نيز اطلاق مى شود.
بعضى ديگر گفته اند: شهابها تكه هايى هستند كه از كواكب جدا مى شوند، و به وسيله
آنـهـا شـيـطانها رجم مى شوند، و اما خود كواكب به هيچ وجه فرو نمى ريزند، مگر وقتى
كه خدا بخواهد همه را فانى سازد. اين وجه با نظريه هاى علمى امروز موافق تر است ، و
اما اينكه رجم شيطانها به وسيله شهابها چه معنا دارد، قبلا مختصرى درباره اش بحث كرده
ايم .
(و اعتدنا لهم عذاب السعير) - يعنى ما براى شيطانها كه همانا اشرار از جنيان هستند
عذاب دوزخ را تهيه كرده ايم كه آتشى است مشتعل .
و للذين كفروا بربهم عذاب جهنم و بئس المصير
بـعـد از آنكه پاره اى از نشانيهاى ربوبيت خداى تعالى را ذكر كرد، به دنبالش تهديد
كـافـران و مـنـكـران بـه ربـوبـيـت او را آورد، و قـرار ايـن سـوره بـر هـمـيـن
منوال است كه حجت ها را آميخته با تهديد و انذار بياورد.
و مـراد از (الذيـن كـفـروا) عـمـوم كـسـانـى هستند كه به ربوبيت خدا كافر باشند، چه
وثنى هاى بت پرست ، كه به كلى ربوبيت خدا را براى عالم منكرند، و مى گويند خداى
تـعـالى تـنـها رب اربابهاى ايشانست ، و چه آنهايى كه اصلا منكر ربوبيت هستند، و چه
آنـهـايـى كـه مـثـل يـهود و نصارى بين خدا و پيامبرانش جدايى انداخته ، يكى آن خدايى را
قـبـول دارد كـه مـوسـى را فـرسـتـاده ، و آن ديـگـرى خـدايـى را مـى پـرستد كه عيسى را
فرستاده ، و هر يك به خدا و پيغمبر ديگرى كافر شدند.
آيـه شـريـفـه در عـيـن ايـنـكـه جـنـبـه تـداخـل را دارد، چـنـان هـم نـيـسـت كـه نـسـبـت بـه مـا
قبل خود مربوط و متصل نباشد بلكه هم به آيه (الذى خلق الموت و الحيوه ليبلوكم ايكم
احـسن عملا و هو العزيز الغفور) اتصال دارد (چون در آن سخن از مرگ و مغفرت رفته ، و
در ايـن سـخـن از عـذاب جـهـنـم رفـتـه اسـت ) و هـم بـه آيـه قـبـليـش
اتـصـال دارد. چـيـزى كه هست نسبت به آيه قبليش جنبه تعميم بعد از تخصيص را دارد، در
آيـه قـبـلى عـذاب سـعـيـر را در خصوص شيطانها ذكر مى كرد، و در اين آيه عذاب جهنم را
شامل عموم كافران مى داند.
وصـــف جـــهـــنـــم و حـــكـــايـت سـؤ ال و جـواب مـلائكـهموكل بر دوزخ با دوزخيان
اذا القوا فيها سمعوا لها شهيقا و هى تفور تكاد تميز من الغيظ
راغـب مـى گويد: كلمه (شهيق ) به معناى طولانى شدن (زفير) است ، و (زفير)
به معناى رد نفس ، و به عبارت ديگر (بازدم ) است ، البته بازدمى كشيده .
و (فوران ) كه مصدر فعل
(تفور) است ، بنا به گفته صاحب مجمع البيان به معناى ارتفاع جوشش است . و كلمه
(تميز) به معناى تقطع و تفرق است ، و كلمه غيظ به معناى شدت خشم است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كه : وقتى كفار در جهنم ريخته مى شوند، صداى شهيقى از آن مى
شنوند، شهيقى كه چون مغناطيس آنان را به داخل خود مى كشاند، همانطور كه با شهيق هوا
داخـل سـيـنه كشيده مى شود، در حالى كه جوشان است ، و ايشان را مانند نخودى كه در ديك
جـوشـان بـالا و پائين مى شود بالا و پائين مى كند، به طورى كه گويى از شدت غضب
مى خواهد متلاشى شود.
كلما القى فيها فوج سالهم خزنتها الم ياتكم نذير
هر دسته اى كه داخل جهنم مى شوند خازنان جهنم از ايشان مى پرسند: مگر براى شما
پـيـامـبـرى نـيـامد، و شما را از چنين عذابى انذار نكرد؟ كلمه (فوج ) - به طورى كه
راغب مى گويد - به معناى جماع تيكه به سرعت از جايى عبور كنند، و در اين جمله اشاره
اسـت بـه ايـنكه كفار دسته دسته داخل دوزخ مى شوند، همچنان كه آيه زير هم به اين معنا
اشـاره نموده ، مى فرمايد: (و سيق الذين كفروا الى جهنم زمرا) ، و اين به خاطر آن است
كه هر متبوعى با تابعين گمراه خود داخل مى شوند، همچنان كه در آيه زير فرموده : (و
يـجـعـل الخـبـيـث بـعـضـه عـلى بـعـض فـيـركـمـه جـمـيـعـا فـيـجـعـله فـى جـهـنم ) ، كه در
ذيل آيه اى از سوره انفال توضيح اين معنا گذشت .
كـلمـه (خـزنـه ) جـمـع خـازن اسـت ، كه به معناى نگهبان چيزى است كه ذخيره اش كرده
بـاشـنـد، و مـنـظـور از خزنه ملائكه اى است كه موكل بر آتشند، و انواع عذابهاى جهنم را
تـدبـير مى كنند و درباره همانها است كه مى فرمايد: (عليها ملئكه غلاظ شداد) ، و نيز
مـى فـرمـايـد: (و ما ادريك ما سقر... عليها تسعه عشر و ما جعلنا اصحاب النار الا ملئكه
) .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : هـر دسته اى كه در جهنم ريخته مى شوند و يا به سوى آن
سـوق داده مـى شوند، ملائكه موكل بر دوزخ و نگهبانان آن از در توبيخ مى پرسند: مگر
براى شما نذير، يعنى پيامبرى كه شما را از چنين عذابى بترساند نيامده ؟!
قالوا بلى قد جائنا نذير فكذبنا...
ايـن جـمـله حـكـايـت پـاسـخـى اسـت كـه دوزخيان به فرشتگان خازن دوزخ مى دهند، و در آن
اعـتـراف مـى كـنـنـد بـه ايـنـكـه نـذير بر ايشان آمد، و از آتش دوزخ انذارشان كرد، ولى
تكذيبش كردند و افترا به او بستند.
(و قلنا ما نزل اللّه من شى ء) - اين جمله بيان تكذيب ايشان است ، و همچنين جمله (ان
انتم الا فى ضلال كبير) .
ولى بعضى گفته اند: جمله دومى كلام فرشتگان نامبرده است ، كه به دوزخيان - بعد
از آنـكـه اعـتـراف كـردنـد - مـى گـويـنـد: شـمـا در ضـلالتى روشن بوده ايد. ولى اين
احـتـمـال و همچنين احتمال ديگرى كه بعضى داده اند كه : جمله مذكور كلام ملائكه نامبرده از
زبان پيامبران آن كفار باشد، از سياق آيه بعيد است .
و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير
مـــوارد اســـتـــعـمال (سمع ) و وجه اينكه دوزخيان در جواب فرشتگان گفتند: (لو
كنانسمع او نعقل ..)
كـلمـه (سـمع ) گاهى در معناى شنيدن صدا و سخن اطلاق مى شود، و گاهى در غرضى
كـه عـقـلا از شـنـيـدن سـخن دارند، و غرض عقلا از شنيدن سخن اين است كه به مقتضاى آن
مـلتزم شوند، اگر مقتضاى آن اين است كه كارى را انجام دهند يا ترك كنند انجام داده و يا
تـرك كـنـنـد، و امـا مـاده عـقـل بـيـشـتـر در نـيـروى تـشـخـيـص خـيـر از شر و نافع از مضر
اسـتعمال مى شود، البته گاهى هم در غايت و غرض از تشخيص به كار مى رود، و غرض
از تـشـخـيـص خـيـر و شـر ايـن اسـت كـه آدمـى بـه مـقـتـضـاى آن
عمل كند، و به آن ملتزم و معتقد باشد، در مقام به دست آوردن خير و نافع برآيد، و شر و
مـضـر را تـرك كـنـد. آيـه شـريـفـه زيـر، عـقـل و سـمـع را در غـرض از
عـقـل و سمع استعمال كرده ، مى فرمايد: (لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون
بـهـا و لهـم اذان لا يـسـمـعـون بـهـا اولئك كـالانـعـام
بـل هـم اضـل ) ، چـون مـعـنـاى ايـن كـلام ايـن اسـت كـه بـا ايـن
وسـائل درك ، مـطـالب را درك مـى كـنـنـد، ولى بـه مـقـتـضـاى آن مـلتـزم نـيـسـتـنـد، و
عمل نمى كنند.
و چـون بـيـشـتـر مـردم تـنـهـا از نـيـروى سـمـع اسـتـفـاده مـى كـنـنـد، نـه از نـيـروى
عقل ، چون از درك دقائق امور و ادراك حقيقت آن و راهيابى به مصالح و مفاسد واقعى عاجزند،
و از نـيـروى عـقـل تـنـهـا خـواص از مـردم بـهـره مـنـد مـى شـونـد، لذا در آيـه
اول كلمه (نسمع ) را و سپس (نعقل ) را آورد.
(لو كـنـا نـسـمع او نعقل ) - منظور از (سمع ) ، استجابت دعوت رسولان ، و التزام
بـه مـقـتـضـاى سـخـن ايـشـان اسـت ، كـه خـيـرخـواهـان امـيـنـنـد، و مـنـظـور از
عـقـل ، التـزام بـه مـقـتـضـاى دعـوت بـه حـق ايـشـان اسـت ، تـا آن را
تعقل كنند و با راهنمايى عقل بفهمند كه دعوت ايشان حق است ، و بايد انسان در برابر حق
خاضع شود.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : دوزخـيـان در پـاسـخ فـرشـتگان مى گويند: اگر ما در دنيا
رسـولان را در نـصـايـح و مـواعـظـشـان اطـاعـت كـرده بـوديـم ، و يـا حـجـت حـق آنـان را
تعقل مى كرديم ،
امروز در زمره اهل جهنم نبوديم ، و همانند ايشان در آتش جاودانه ، معذب نمى شديم .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: اگـر در آيـه ، هـم سـمـع را آورد و هـم
عقل را، براى اين بود كه تكاليف دينى دائر مدار ادله سمعى و عقلى است .
فاعترفوا بذنبهم فسحقا لاصحاب السعير
جـمـله قـبـلى را از روى نـدامـت گـفـتند، ندامت از اينكه چرا در برابر خداى تعالى كوتاهى
نموده و خيرى را كه خدا برايشان در نظر گرفته بود از دست دادند و در اين جمله اعتراف
مـى كـنـنـد بـه ايـنـكـه آنـچـه كـرده انـد اثـرش هـمـيـن اسـت كـه امـروز
داخـل آتـش شـونـد، و جا داشت كه آنطور عمل نكنند، و آن گناه و ذنبى كه به آن اعتراف مى
كنند همين است .
و اگـر كـلمـه (ذنب ) را مفرد آورد، از اين بابت است كه منظور از آن معناى مصدرى است ،
هر چند كه در اصل مصدر است و كلمه (سحق ) در جمله (فسحقا لاصحاب السعير) -
به طورى كه راغب گفته - به معناى آن است كه چيزى را با دست تكه تكه و خرد كنى ،
و اين جمله نفرينى است به آنان .
ان الذين يخشون ربهم بالغيب لهم مغفره و اجر كبير
بـعـد از آنـكـه حـال كـفـار و جـزايـى كـه در بـرابـر كـفـر دارنـد بـيـان كـرد، در
مـقـابـل آن حـال مؤ منين به غيب را بيان كرد تا تقسيم را تمام كرده باشد، و از اوصاف مؤ
مـنـيـن خـصـوص خـشيت و ترس از خدا را آورد، چون مقام ، مقام انذار و وعيد بود، و اگر خشيت
آنان را خشيت به غيب خواند، براى اين است كه آن عذابى كه به آن ايمان آورده اند و از آن
مى ترسند عذابى است در پرده غيب ، نه عذابى كه امروز با حواس خود آن را احساس كنند.
جـــواب بـــه شـــبــهـه اى دربـاره مـعـاد، بـا بـيـان علم فراگير و احاطه مطلق خداوند
براعمال و احوال موجودات
و اسروا قولكم او اجهروا به انه عليم بذات الصدور
در اين جمله شبهه اى را كه ممكن بود در دلها خلجان كند برطرف نموده و آن شبهه به غير
از اسـتـبـعـاد، اسـاسى ندارد. توضيح اينكه : بعد از آنكه رشته سخن به بيان ربوبيت
بـراى تـمـامى موجودات كشيده شد، و معلوم شد كه همين معنا مستلزم بعث قيامت براى كيفر و
پـاداش اسـت ، و نيز بعد از آنكه سخن از ملك مطلق و قدرت مطلقه خدا و خلقت و تدبير او
بـه مـيـان آمـد، و سـخـنـى از آگـاهـى خـدا و احـاطـه بـه
احـوال و اعـمـال مـوجـودات نرفت ، بامساءله بعث و جزا بدون علم خدا تصور ندارد، لذا جا
داشت كسى توهم كند كه اعمال موجودات با كثرت بيرون از شمارى كه دارد چگونه براى
خدا ممكن است همه آنها را ضبط كند،
مـخـصـوصـا نـيـات درونـى انـسان ها كه راهى براى به دست آوردن آن نيست ، چگونه به
حساب مى آيد؟ و اين توهم ناشى از اين است كه انسان هر چيزى را با وضع خودش مقايسه
مـى كـنـد، و بـا سـنگ و ترازوى خودش مى سنجد، و چون خودش قادر به چنين آمارگيرى و
ضـبـط گـسـتـرده اى نـيـسـت ، تـا چـه رسـد بـه ضـبـط نـيـات درونـى كـه
اعمال قلب و پنهان در زواياى دل است ، لذا از خود مى پرسد خدا چطور اين ها را ضبط مى
كند؟!.
آيـه شـريفه اين شبهه را دفع نموده ، مى فرمايد: سخن چه آهسته باشد و چه با صوت
بلند، نسبت به خداى تعالى يكسان است ، چون او داناى به نيات است . سياق آيه شهادت
مـى دهـد بـه ايـنـكـه مـنـظـور از ايـن يـكـسـانـى ، يـكـسـانـى هـمـه
اعـمـال ظـاهـرى و پـنـهـانـى نـسـبـت بـه خـداى تـعـالى اسـت چـه سـخـنـان و چـه
اعمال ديگر نه تنها سخنان آهسته و بلند. و اگر آن را در خصوص سخنان ذكر كرد از اين
بـود كـه مـعـنـاى پـنـهـان و آشـكـار در سـخـنـان روشـن تـر بـود، (يـك
عمل را اگر بخواهيم پنهانى انجام دهيم بايد مكانى خلوت پيدا كنيم ، و به زحمت بيفتيم ،
ليـكـن يك سخن را به آسانى مى توان پنهان و آشكار كرد، و بيش از اين هزينه اى ندارد
كه آن را با صداى بلند و يا آهسته و بيخ گوش طرف بگويد).
الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير
اسـتـفـهـامـى اسـت انـكـارى ، كـه حـجـتـى را بـر عـلم خـدا بـه
اعـمـال ظـاهـرى و بـاطـنـى ، و سـرى و عـلنـى خـلق در بـر دارد. بـيان آن حجت اين است كه
اعـمـال خـلق - كه يكى از آنها اعمال اختيارى خود او است -، هر چند كه نسبتى به خود او
دارد، و ليـكـن در حـقـيـقـت ايـن خـداى سـبـحـان اسـت كـه آن
عـمـل را اراده و از طـريق اختيار بنده اش و اقتضاى ساير اسباب ايجاد مى كند، پس در حقيقت
خـالق آن اعـمـال هـم خـدا اسـت ، چـون او اسـت كـه صـاحـب
عـمـل را آفريده ، و صاحب عمل با همه آثار و اعمالش و روابطى كه بين او و بين آثارش
موجود است ، و او را به آثارش مى رساند و آثارش را از او ظاهر مى كند، همه و همه مخلوق
خـدايـنـد، (اللّه خـالق كـل شـى ء و هـو عـلى كـل شـى ء
وكيل ) ، (الذى خلق فسوى و الذى قدر فهدى ) ، پس خداى سبحان محيط به خلايق است
، هـم بـه عـين و جسم آنها، و هم به آثار و اعمالشان ، چه ظاهرش و چه باطنش ، چه اينكه
پنهان بدارند، و چه آشكار كنند، و چگونه تصور دارد كه محيط باشد ولى آگاه نباشد؟!
در ضـمـن در ايـن آيـه اشـاره اى اسـت بـه ايـنـكـه خـلقـت خـدا تـنـهـا
شـامـل جـرم مـوجـودات نيست ، بلكه آثار و اعمال آنها هم مخلوق او است ، براى اينكه در اين
آيـه بـراى اثـبـات عـلم خـدا بـه آثـار و احـوال و اعـمـال يـك مـخـلوق
اسـتـدلال كـرده اسـت بـه ايـنـكـه بـه خـود آن مـخـلوق عـلم دارد، و اگـر آثـار و
احـوال و اعـمـال يـك مـوجـود از وجـود خـود آن مـوجـود خـارج بـود، ايـن
استدلال تمام نبود.
عـلاوه بـر ايـن ، احـوال و اعـمـال يـك مـوجود از مقتضيات خود آن موجود است ، (و معناى فلان
مـوجـود هـمين است كه داراى فلان احوال و اعمال باشد، و گر نه موجودى ديگر مى بود) و
بـنـابـر ايـن ، وقـتـى خـود مـوجـود مـنـسـوب بـه خـداسـت ، قـهـرا
احوال و اعمالش هم منسوب به اوست .
(و هو اللطيف الخبير) - يعنى خداى تعالى در باطن اشيا هم نفوذ دارد، (حتى از نور هم
لطيف تر است )، و به جزئيات وجود اشيا و آثارش آگاه است ، جمله مورد بحث جمله اى است
حاليه كه مطالب قبل خود را تعليل مى كند و دو اسم لطيف و خبير از اسماى حسناى خدا است
، كه در آخر آيه آمده ، تا مضمون آن را تاءكيد كند.
بحث روايتى
(روايـــاتـــى در ذيـــل جـــمـــله : (ليـــبـــلوكـــم ايـــكـــم احـــســـن عـــمـــلا) و
درذيل برخى ديگر از آيات گذشته )
در كافى به سند خود از سفيان بن عيينه از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در
ذيـل آيـه (ليـبلوكم ايكم احسن عملا) فرموده منظور اين نيست كه معلوم كند كداميك بيشتر
عـمـل مـى كـنـيـد، بـلكـه مـنـظـور ايـن اسـت كـه مـعـلوم كـنـد
عـمـل شـمـا كـدامـش صـواب تـر و درسـت تـر اسـت ، و درسـتـى
عمل به خشيت از خدا و نيت صادقه است ، (خلاصه منظور مقدار نيست بلكه كيفيت است ).
آنـگـاه فـرمـود: و مـهـم هـم هـمـان كـيـفـيـت اسـت ، انـجـام خـود
عـمـل خـيلى دشوار نيست ، اين دشوار است كه انسان آن را خالص انجام دهد، و همچنان خالص
بـاقـيـش بـدارد، و آگـاه بـاشـيـد كـه عـمل خالص آن عملى است كه نخواهى مردم تو را در
بـرابـر آن بـسـتـايـنـد، و جـز خـدا كـسـى را مـنـظـور نـداشته باشى . آرى نيت مهم تر از
عـمـل اسـت ، آگاه و هوشيار باشيد كه ارزش عمل به همان نيت است . و در پايان اين آيه را
تـلاوت كـردنـد: (كـل يـعـمـل عـلى شـاكـلتـه ) يـعـنـى هـر كـسـى بـر نـيـت خـود
عمل مى كند.
و در مـجـمـع البـيـان آمـده كـه ابـو قـتـاده گـفـت : مـن از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) از جمله (ايكم احسن عملا) پرسيدم ، كه منظور
از آن چيست ؟ فرمود: منظور اين
كـه كـدام يـك از شـمـا عـقـل بـهـتـرى داريـد. آنـگـاه فـرمـود:
عقل آن كس از شما كاملتر است كه خوفش از خدا بيشتر باشد، و بهتر در اوامر و نواهى او
نظر كند، هر چند كه عمل مستحبى او كمتر باشد.
و نـيـز در هـمـان كـتـاب از ابـن عـمـر نـقـل كـرده كـه گـفـت :
رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) آيـه (تبارك الذى بيده الملك ... ايكم احسن
عملا) را تلاوت كرد، و در معناى جمله آخر فرمود: يعنى كدامتان از حرامهاى خدا بيشتر مى
پرهيزد، و واجبات خدا را سريع تر انجام مى دهد.
و در تفسير قمى در ذيل آيه شريفه (الذى خلق سبع سموات طباقا) آمده كه يعنى روى
هم قرار گرفته اند.
و در همان كت اب درباره جمله (من تفاوت ) فرموده : يعنى از فساد. و نيز در همان كتاب
در ذيل جمله (ثم ارجع البصر) آمده كه : در ملكوت آسمانها و زمين نظر بيفكن .
و در همان كتاب درباره جمله (بمصابيح ) آمده كه : يعنى به ستارگان .
و در همان كتاب درباره جمله (سمعوا لها شهيقا) آمده : يعنى صداى افتادن در آتش را مى
شنوند.
و در هـمـان كـتاب در رابطه با جمله (تكاد تميز من الغيظ) آمده : يعنى غيظ بر دشمنان
خدا.
و در هـمـان كـتـاب دربـاره جـمـله (و قـالوا لو كـنـا نـسـمـع او
نعقل ما كنا فى اصحاب السعير) آمده كه فرمود: منظور اين نيست كه گوشها نشنيدند، و
فـهـم هـا درك نـكـردند، نه ، هم شنيدند و هم درك كردند، ولى اطاعت نكردند و نپذيرفتند،
دليـل بـر ايـنـكـه هـم شنيدند و هم فهميدند اين است كه مى فرمايد: (فاعترفوا بذنبهم
فسحقا لاصحاب السعير) .
مـولف : مـعـنـى ايـن آيـه دلالت دارد بـر ايـنـكـه مـنـظـور از نـشـنـيـدن و
تـعـقـل نكردن همان اطاعت نكردن و نپذيرفتن بعد از شنيدن و فهميدن است ، و خداى تعالى
همين جمله (اگر مى شنيديم و مى فهميديم ) را اعتراف به گناه خواند، و معلوم است كه
وقـتـى عـمـلى گـنـاه مـى شـود كـه فـاعـلش بـه بـدى آن
عـمـل عـلم داشـتـه بـاشـد، يـا عـلم سـمـعـى يـعـنـى دليـل نـقـلى ، و يـا عـلم عـقـلى يـعـنـى
دليل عقلى .
آيات 22 - 15 سوره ملك
هو الذى جعل لكم الارض ذلولا فامشوا فى مناكبها و كلوا من رزقه و اليه النشور(15)
ءامـنـتـم من فى السماء ان يخسف بكم الارض فاذا هى تمور(16) ام امنتم من فى السماء ان
يـرسـل عـليـكـم حـاصـبـا فـسـتـعـلمـون كيف نذير(17) و لقد كذب الذين من قبلهم فكيف كان
نـكـيـر(18) او لم يـروا الى الطـيـر فـوقـهـم صـافـات و يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه
بـكـل شـى ء بصير(19) امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا
فـى غـرور(20) امـن هـذا الذى يـرزقـكـم ان امـسـك رزقـه
بل لجوا فى عتو و نفور(21) افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا على صراط
مستقيم (22).
ترجمه آيات او است آن كسى كه زمين را براى شما رام كرده پس در اقطار آن آمد و شد كنيد
و از رزق آن بخوريد و بدانيد كه زنده شدن بار ديگر شما به سوى او است (15).
چـگـونـه خـاطـرتـان جمع و ايمن از اين است كه فرشتگان آسمان ، زمين را در زير پايتان
بشكافند يا اينكه اگر چنين كنند زمين چون گهواره درمى آيد؟ (16).
و آيـا ايـمـن هـسـتـيد از اينكه آنان كه در آسمانند سنگ پاره ها را بر سرتان ببارند اگر
اينطور است پس به زودى خواهيد فهميد كه تهديد چيست (17).
ايـن غـفـلت تنها از شما نيست كسانى هم كه قبل از شما بودند پيامبران را تكذيب كردند و
نمى دانند كه به چه عقوبتى گرفتار شدند (18).
مـگـر پـرواز مـرغـان بـر بـالاى سـر خـود را نـديـدنـد كـه چـگـونـه پـر و
بال خود را باز و بسته مى كنند و جز رحمان كسى آنها را در فضا نگه نمى دارد. آرى او
به هر چيزى بينا است (19).
آيا چه كسى است آن كسى كه شما او را به جاى رحمان ياور و لشكر خود مى پنداريد تا
شـمـا را يـارى كـند؟ نه ، كافران هيچ يك از آنچه گفتيم ندارند تنها سرمايه آنان غرور
است و بس (20).
و يـا كسى را كه خدا مى دانيد اگر اللّه به شما رزق ندهد او مى دهد؟ نه ، هرگز، بلكه
كفار با روشن شدن حق از آن دورى مى كنند و در گريز از آن لجاجت مى ورزند (21).
پـس آيـا كـسـى كـه بـا صـورت روى زمـيـن مـى خـزد هدايت يافته تر است و يا آن كس كه
استوار و راست قامت در صراط مستقيم گام برمى دارد؟ (22).
بيان آيات
پاره اى از نشانه هاى تدبير الهى
در ايـن آيات پشت سر هم ، نشانه هاى تدبير الهى را ذكر مى كند، تدبيرى كه ربوبيت
آن جناب را اثبات مى نمايد، و اين نشانه ها را با انذار و تخويف ذكر نموده ، مى فرمايد:
(هو الذى جعل لكم الارض ذلولا) ، دنبالش مى فرمايد: (او لم يروا الى الطير) ، كه
بعد از انذار در آيه (الذى خلق الموت و الحيوه ) و آيه (الذى خلق سبع سموات ...)
و آيه (و لقد زينا...) قرار گرفته .
هو الذى جعل لكم الارض ذلولا فامشوا فى مناكبها و كلوا من رزقه و اليه النشور
كـلمـه
(ذلول ) در مـركـب ها به معناى مركب رام و راهوار است ، مركبى كه به آسانى مى توان
سـوارش شـد، و اضـطـراب و چـمـوشـى نـدارد. و كـلمـه (مناكب ) جمع منكب است ، كه نام
مـحـل بـرخـورد اسـتـخوان باز و با شانه است ، و اگر نقاط مختلف زمين را منكب ها خوانده ،
اسـتـعـاره اسـت . راغـب مـى گـويـد اسـتـعـاره آوردن مـنـكـب بـراى زمـيـن ،
مـثـل استعاره آوردن (ظهر - پشت ) براى زمين در آيه 45 سوره فاطر است : (ما ترك
عـلى ظـهـرها من دابه - هيچ جنبنده اى بر پشت زمين زنده و باقى نمى گذاشت .) و اگر
زمـيـن را - چـون اسـبى - رام خواند، و قطعات آن را (پشت ) ، (گرده ) و منكب (شانه )
ناميد، به اين اعتبار بود كه زمين براى انواع تصرفات
انـسـان رام است ، نه چموشى - زلزله - دارد، و نه از تصرفات بشر امتناع مى ورزد.
مـفـسـريـن ديـگر در توجيه ذلول بودن و منكب داشتن زمين توجيهات مختلفى دارند كه تمام
آنها به همين توجيه ما برمى گردد.
امـر در جـمـله (بخوريد از رزق آن ) امر وجوبى نيست ، بلكه تنها جواز و اباحه را مى
رسـانـد. و كلمه (نشور) و همچنين كلمه (نشر) به معناى احياى مردگان بعد از مردن
است ، و اصل اين كلمه به معناى نشر طومار و جامه ، يعنى گشودن آن بعد از جمع كردن و
پيچيدن آن است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه خـداى تعالى آن كسى است كه زمين را منقاد و رام شما كرد، تا
بـتـوانـيد بر پشت آن قرار بگيريد، و از اين قطعه به آن قطعه اش برويد، و از رزقش
كـه او بـرايتان مقدر فرموده بخوريد، و به انواع مختلفى براى به دست آوردن آن رزق
در زمين تصرف كنيد.
(و اليـه النـشور) - يعنى طومار زندگى مردگان كه با مرگ پيچيده شده ، دوباره
در قـيـامـت در مـحضر او باز مى شود، مردگان را از زمين در مى آورد، و براى حساب و سپس
جـزا زنده مى كند، پس به همين دليل رب و مدبر امر زندگى دنيايتان او است ، كه در زمين
جـايـگزينتان نموده ، به راه و روش زندگى در آن هدايتتان كرد، و نيز حكومت بر شما در
ميراندن و زنده كردن و حساب و جزاء براى او است .
و در نـامـيـدن زمين به نام ذلول ، و تعبير اينكه بشر روى شانه هاى آن قرار دارد، اشاره
اى اسـت روشن به اينكه زمين نيز يكى از سيارات است ، و اين همان حقيقتى است كه علم هيئت
و آسمان شناسى بعد از قرنها بگو مگو و بحث به آن دست يافته .
ءامنتم من فى السماء ان يخسف بكم الارض فاذا هى تمور
بـعـد از آنـكـه در آيه قبل اقامه حجت كرد بر ربوبيت خداى سبحان ، اينك در اين آيه بشر
راتـهـديـد مـى كـنـد، و نـيـز در بـرابـر بـى اعـتـنـايـى و
سهل انگاريش در مساءله ربوبيت ، او را توبيخ مى نمايد كه تا كى از خدا بى خبريد، و
شـكـر نـعـمـت هايش را به جا نمى آوريد؟ يعنى در برابر ربوبيتش خاضع نمى شويد و
شريك هاى خود تراشيده را دور نمى ريزيد؟
و مـراد از كـلمـه (مـن فـى السـمـاء - آن كس كه در آسمان است ) فرشتگانى هستند كه
مـوكـل بـر آسـمـان و حـوادث عـالمـنـد، و اگـر ضـمـيـر مفرد - يخسف - به كلمه (من )
بـرگـردانـده ، بـا ايـنـكـه اين كلمه در معنا جمع است ، به اين جهت است كه كلمه مذكور در
لفظ مفرد است . و وقتى گفته مى شود: (خسف الارض بقوم كذا) معنايش اين است كه زمين
زير پاى فلان قوم شكافته شد،
و هـمـه را در شـكـم خـود فـر و بـرد. و كـلمـه (مـور) كـه مـصـدر
فعل (تمور) است ، به طورى كه صاحب مجمع گفته به معناى تردد درآمد و شد است ،
نظير كلمه (موج ) كه آن نيز به همين معنا است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه چـگـونـه بـا خـاطـر جـمـع و
دل آسوده به ربوبيت خداى تعالى كفر ورزيده ايد، و چه ايمنى از ملائكه ساكن آسمان و
مـوكـل بر امور عالم داريد از اينكه زمين را زير پايتان بشكافند، و به امر خدا شما را در
شـكـم زمـيـن پـنـهـان سـازنـد، در حـالى كـه زمـيـن هـمـچـنـان
متزلزل و مضطرب باشد و چون گهواره آمد و شد داشته باشد؟.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گفته اند: مراد از كسى كه در آسمان است خداى سبحان ، و منظور از
(در آسـمـان بودن خدا) اين است كه سلطنت و تدبير امور خدا در آسمان است ، و گر نه
معنا ندارد خدا در مكان بگنجد، و آسمان و عالمى از عوالم او را در خود جاى دهد. ولى از نظر
ما هر چند معناى بى اشكالى است ليكن خلاف ظاهر آيه است .
ام امنتم من فى السماء ان يرسل عليكم حاصبا فستعلمون كيف نذير
كـلمـه (حـاصب ) به معناى باد تندى است كه ريگ و شن و سنگ با خود بياورد. و معناى
آيـه ايـن اسـت كـه : (آيا از ملائكه آسمان ايمن شده ايد، كه باد سنگ و ريگ دار بر شما
بفرستند) همانطور كه بر قوم لوط فرستادند، و قرآن جريانشان را چنين حكايت كرده :
(انا ارسلنا عليهم حاصبا الا ال لوط) .
(فـسـتعلمون كيف نذير) - كلمه (نذير) مصدر به معناى انذار است ، و اين جمله به
خـاطـرايـنـكـه حـرف (فـاء) بـر سـر دارد، مـتـفـرع بـر مـطـلبـى اسـت كـه از آيـات
قـبـل اسـتـفـاده مـى شود، و آن عبارت است از اينكه مشركين به ربوبيت خداى تعالى كافر
شـدنـد، و از عـذاب او ايمن گشتند، لذا در جمله مورد بحث مى فرمايد: پس به زودى خواهند
فهميد معناى انذار چيست ، و معناى آيه روشن است .
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه (نذير) صفت مشبهه و به معناى بيم رسان است . كه
منظور از آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است ، ليكن اين سخن بى پايه است
.
و لقد كذب الذين من قبلهم فكيف كان نكير
مـراد از كـلمـه (نـكـير) عقوبت و دگرگون شدن نعمت است ، ممكن هم هست به معناى انكار
باشد،
و ايـن آيـه نـظـيـر شـاهدى است كه بر صدق جمله (فستعلمون كيف نذير) شهادت داده ،
وعيد و تهديد آن را تصديق مى كند.
و مـعـنـاى آيـه اسـت كـه امـت هـاى منقرض گذشته آيات مرا تكذيب كردند، پس چگونه بود
عـقـوبـت مـن و دگـرگـون سـاخـتـن نـعـمـتـم ؟ و يا چگونه بود انكار من بر آنان كه هلاك و
منقرضشان كردم ؟
در ايـن آيـه التـفاتى از خطاب به غيبت به كار رفته ، در آيات جلوتر مردم كافر مورد
خـطـاب قـرار گـرفـتـه بـودنـد، و در ايـن آيـه غـايـب بـه حـسـاب آمـده انـد (من قبلهم -
قبل از ايشان ) ، و نكته اين التفات براى آن است كه اشاره كند به اينكه كفار به خاطر
جـهـالت و اهـمـالشـان در تـدبـر در آيـاسـت ربـوبـيـت خدا، و بى باكيشان نسبت به خشم
پروردگارشان كوچكتر از آنند كه خدا با آنان سخن بگويد، و آنان را به چنين شرافتى
مـشـرف سـازد، بـديـن جهت از آنان روى گردانيده معارفى را كه مى خواست بيان كند، به
پيامبرش خطاب كرد.
ذكـــر آيـــت پـــرواز پـرندگان (اولم يروا الى الطير....) و بيان وجه اينكه فرمود
جزخدا كسى طيور را در فضا نگه نمى دارد
اولم يـروا الى الطـيـر فـوقـهـم صـافـات و يـقـبـضـن مـا يـمـسـكـهـن الا الرحـمـن انـه
بكل شى ء بصير
منظور از اينكه (طير فوق انسان ها باشند) اين است كه بالاى سر انسان در هوا پرواز
مـى كـنـنـد، و مـنـظور از كلمه (صافات ) و كلمه (يقبضن ) اين است كه مرغان در هوا
بـال خـود را بـاز مـى كنند، و سپس مى بندند، و اگر اين دو كلمه را به صيغه جمع آورد،
با اينكه سخن از طير - مفرد - داشت نه طيور، بدان جهت بود كه مراد از كلمه (طير)
جنس مرغان است ، نه يك مرغ .
و جـمـله (مـا يـمـسـكهن الا الرحمن ) به منزله جواب است از سوالى تقديرى و فرضى ،
گـويـا شـخـصـى پرسيده : منظور قرآن از اينكه توجه مردم را به سوى پرواز طيور و
بـاز و بـسـته شدن بالهاى آنها در هوا جلب كرده چيست ؟ در اين جمله پاسخ داده كه منظور
اين است كه بفهمند جز خدا كسى طيور را در فضا نگه نمى دارد.
گو اينكه ماندن طيور در فضا و ساقط نشدن آنها مستند به اسبابى طبيعى است ، همچنان
كه ماندن انسان در زمين هم همينطور است ، و ماندن و شنا كردن ماهى هاى سنگين وزن در روى
آب نـيـز ايـنـطـور اسـت ، و هـمـه امـور طـبـيـعـى هـمـيـنـطـور مـسـتـنـد بـه اسـبـاب و
عـلل طـبـيـعى است ، و ليكن همه اين علل طبيعى به خد اى تعالى منتهى مى شود، و به همين
جـهـت صـحـيح است كه ماندن مرغان در هوا را به خدا نسبت دهيم . خواهى گفت : اين اختصاص
بـه مـرغـان نـدارد، چـرا در آيه خصوص مرغان را نام برد؟ جوابش اين است كه بعضى از
اسباب طبيعى
بـراى هـمـه شـنـاخـته شده نيست ، مثل ماندن مرغان در فضا و آمد و شد كردن در هوا، كه در
بـدو نـظـر سـوال انـگـيـز اسـت ، و بـه مـحـض مـشـاهـده آن انـسـان را
مـنتقل به خداى سبحان مى كند، و مى فهماند سبب حقيقى و اعلاى پيدايش مرغان ، خداست ، و
پروازشان هم مستند به او است . و بعضى ديگر اينطور نيستند، نظير ايستادن و زندگى
كـردن انـسـان در روى زمـيـن ، كـه انـسـان مـعـمـولى را
منتقل به اين معنى نمى كند، و لذا مى بينيم خداى سبحان در كلامش نظر بندگان خود را به
آن گـونه امور جلب مى كند، تا زودتر و بهتر به وحدانيت خداى تعالى در ربوبيت پى
ببرند.
و در كـلام الهـى نـمونه هاى بسيارى از اين قبيل امور آمده ، نظير نگهداشتن آسمانها بدون
سـتـون ، و نـگـه داشتن زمين از متلاشى شدن ، و نگهدارى كشتى ها بر روى آب ، و اختلاف
ميوه ها و رنگها و زبانها و امثال آن ، كه سبب طبيعى نزديك آنها از نظرها پنهان است ، و در
نـگـاه اول ذهـن از تـوجـه بـه آن امـور بـه آسـانـى
مـنـتـقـل مى شود به اينكه خدا آنها را ايجاد كرده ، و اگر بعدها در اثر دقت و تحقيق متوجه
سبب طبيعى و نزديك آن گردد، آن وقت در پديد آورنده سبب طبيعيش فكر مى كند، تا در آخر
باز به خداى تعالى منتهى شود، و بفهمد كه (الى ربك المنتهى ) .
در تـفـسـيـر كشاف در پاسخ اينكه چرا در مقابل كلمه (صافات ) نفرمود: (قابضات
) ، و بـه جـاى آن فـعـل (يـقـبـضـن ) را آورد؟ مـى گـويـد: عـلتـش ايـن اسـت كـه
اصـل در طـيران و پرواز، گشودن بالها است نه جمع كردن آنها، چون طيور در فضا مانند
مـاهـيـان در دريـا شـنـاورنـد، و اصـل در شـنـاورى بـاز كـردن و گـشـودن
بـال اسـت ، و امـا جـمـع كـردن و بـستن آن براى اين است كه به اين وسيله جلو برود، و از
بـالى كـه زده بـود نـتـيـجـه بـگـيـرد، پـس اصـل در پـرواز و شـنـا هـمـان
بـال زدن اسـت ، و بـديـن جـهـت عـمـل اصـلى را بـه صـيـغـه اسـم
فـاعـل (صـافـات ) آورد، و عـمـل غـيـر اصـلى را بـه صـيـغـه
فـعـل مـضـارع (يـقـبـضـن ) تـا بـفـهـمـانـد عـمـل طـيـور مـانـنـد مـاهـيـان هـمـان
بـال زدن اسـت ، و امـا بـال جـمـع كـردن بـراى نـتـيـجـه گـيـرى از
بال زدن است ، و خودش مقصود اصلى نيست .
و ايـن سـخـن وقـتـى درسـت اسـت كه آيه شريفه بخواهد يكى از آيات الهى را خاطر نشان
سازد، آيتى كه از مجموع جمله (صافات و يقبضن ) استفاده مى شود، و آن مساءله طيران
اسـت ، ولى احـتـمـال دارد آيـه شـريـفـه بخواهد دو آيت را ارائه دهد، يكى نيفتادن مرغان در
حال بال زدن ،
و يكى نيفتادنشان در حال بال جمع كردن .
و در ايـنـكـه بعد از يادآورى ذلول بودن زمين ، و سوار بودن انسان بر منكب زمين ، مساءله
پرواز طيور در هوا را آورد، لطفى نهفته است كه بر كسى پوشيده نيست .
امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور
آيـه تـوبيخ و سركوبى كفار است ، كه به جاى خداى تعالى معبودهايى ديگر گرفتند
تـا يـاريـشـان كنند، و به همين سياق آيه قبلى را كه سياق غيبت بود به سياق خطاب بر
گردانيد تا توبيخ و سركوبى رخ به رخ انجام گيرد، و سرزنش دردناك تر شود.
و مـعـنـاى جـمله (امن هذا الذى ...) ، اين است كه : نه ، بلكه مى پرسم . آن چه كسى است
كـه بـه آن اشاره مى شود، كه اين ياور شما و لشكر شما است غير از رحمان ، اگر خداى
رحمان سرنوشت شومى و يا عذابى براى شما مقدر كرده باشد آيا آن ياور، شما را يارى
مـى كـنـد؟ نه ، پس غير از خدا كسى نيست كه شما را يارى كند. و اين بيان اشاره است به
ايـنكه پندار مشركين خطا است ، مشركين بت ها را نمى پرستند، مگر به خاطر همين كه آنان
را در شـدائد يـارى كـنـند، با اينكه اين مشركين و خدايانشان هر دو ملك خدايند، و بت ها نه
براى خود، مالك نفع و ضررى هستند، و نه براى ديگران .
و چـون مـشـركـيـن از ايـن تـوبـيـخ و سركوبى خدا پاسخى نداشتند بدهند، لذا خود خداى
تـعالى از آن سوال ملامت آميز جواب داد، كه : (ان الكافرون الا فى غرور) يعنى غرور
آنـچـنـان آنـان حـمـله ور شـده كـه از هـر طـرف احـاطـه شـان كـرده ،
خيال كرده اند اعتقادشان به الوهيت آلهه اعتقاد درستى است .
تـــمـــثـــيـــلى بـــراى بـــيـــان حـــال مـــؤ مـــن طـــالب بـــصـــيـــرت و
كـــافـــرجـــاهـــل و لجـــوج تـــمـــثـــيـــلى بـــراى بـــيـــان
حـال مـؤ مـن طـالب بـصـيـرت و كـافـرجاهل و لجوج
افمن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فى عتو و نفور
كـلمـه (ام ) در ايـنجا نيز به معناى (بلكه ) است ، مى فرمايد: بلكه مى پرسم آن
چـه كـسى است كه به آن اشاره مى شود، و گفته مى شود: اين است آنكه شما را روزى مى
دهد، و آيا اگر خدا روزى خود را از شما دريغ بدارد، آن كس به جاى خدا شما را روزى مى
دهـد؟ آنـگـاه خـود خـداى سـبـحـان پـاسـخ مـى دهـد بـه ايـنـكـه :
(بل لجوا فى عتو و نفور) ، يعنى حق براى آنان روشن شده ولى در برابر آن خاضع
نـمـى شوند تا تصديقش كنند، و پيرويش نمايند، بلكه در دور شدن از حق و نفرت از آن
همچنان ادامه داده ، و بيشتر جلو مى روند.
افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا على صراط مستقيم
كـلمـه (مـكـب ) اسـم فـاعـل از (اكـبـاب ) (بـاب
افـعال ) است ، و (اكباب الشى ء على وجهه ) به معناى آن است كه كسى را به رو به
زمين بيندازى ،
در كشاف گفته معناى عبارت اكب اين است كه داخل شد در كب و داراى كب شد.
آيـه مـورد بـحـث اسـتـفـهـامـى اسـت انكارى از يكسان بودن دو حالت سر پا راه رفتن و با
صورت روى زمين خزيدن ، و اين تعريض و توبيخى است از كفار، كه در ضمن روى سخن
را هـم از آنـان برگردانيد، و از شرافت حضور و خطاب محرومشان كرد، ساده تر بگويم
در آيـه قـبلى كفار را مخاطب قرار داده بود، ولى بعد از آنكه در آخر آن آيه سخن از لجاجت
ايشان رفت ، در آيه مورد بحث ديگر خطاب را ادامه نداد، بلكه آنان را غايب فرض كرد، و
اين خود مزيد بر تعريض است ، و منظور آيه اين است كه كفار در لجاجت و سركشى عجيبى
كـه دارنـد، و در نـفـرتـشـان از حـق مـثل كسى مى مانند كه راهى را كه مى خواهد طى كند با
خـزيـدن روى زمـيـن ، آنهم به صورت ، طى كند، و معلوم است كه چنين كسى نه بلنديهاى
مـسـيـر خـود را مـى بـيـنـد نه پستى ها را، و نه نقاط پرتگاه و سراشيبى ها را، پس چنين
كسى هرگز نظير آن كس ديگر كه سر پا و مستقيم راه مى رود نمى تواند باشد، چون او
جـاى هر قدم از قدمهاى خود را مى بيند، و احيانا اگر موانعى هم سر راهش باشد مشاهده مى
كـنـد، و علاوه بر اين مى داند كه اين راه به كجا من تهى مى شود، و اين كفار راه زندگى
خـود را مـثـل آن شـخـص خـزنـده طـى مـى كنند، اينها با اينكه مى توانند مستقيم راه بروند،
خـوابـيـده روى زمـيـن مـى خزند، يعنى با اينكه حق را تشخيص مى دهند متعمدا چشم خود را از
شـنـاخـتـن آنچه كه بايد بشناسند مى بندند، و خود را به نديدن مى زنند و با اينكه مى
توانند طبق وظيفه اى كه بايد عمل كنند از عمل كردن به وظيفه چشم مى پوشند در برابر
حـق خـاضـع نـمى شوند، و در نتيجه بصيرتى به امور ندارند، به خلاف مؤ منين كه راه
زندگى را تشخيص مى دهند، و بر صراط مستقيم پايدار و استوارند، و در نتيجه از هلاكت
ايمنند.
از آنـچـه گـذشـت روشـن گـرديـد كـه مـثـل آورده شـده در آيـه ، مـثـلى اسـت بـراى عـمـوم ،
حـال هـر كـافـر جـاهـل و لجـوج را كـه بـه جـهـل خـود ادامـه مـى دهـد، و
حال هر مؤ من طالب بصيرت و جوياى حق را ممثل مى سازد.
بحث روايتى
(روايـــتـــى دال بـــر ايـــنـــكـــه قـــلب بـــر چـــهـــار قـــســـم اســـت ،
درذيل آيه (افمن يمشى مكبا على وجهه ...)
در كـافـى به سند خود از سعد از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: قلب
چهار قسم است ،
قـلبـى اسـت كـه در آن هم نفاق است و هم ايمان ، و قلبى است به كلى منكوس و زير و رو
شـده ، و قـلبى است مطبوع و مهر شده ، و قلبى است از هر، پرسيدم قلب ازهر كدام است ؟
فرمود قلبى است كه در آن نورى چون چراغ هست .
و امـا قلب مطبوع قلب منافق است ، و قلب از هر قلب مؤ من است ، اگر خدا به او نعمتى دهد
شكر مى گزارد، و اگر مبتلايش كند صبر مى كند. و اما قلب منكوس قلب مشرك است ، آنگاه
ايـن آيـه را در معناى قلب منكوس تلاوت كرد: (افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى
سويا على صراط مستقيم ) ، و اما قلبى كه هم نفاق در آن هست و هم ايمان قلب مردمى است
كـه در طـايـف بـودن د، اگـر اجـل يـكـى از آنـهـا در
حـال نـفـاق مـى رسـيـد، هـلاك شـده بـود، و اگـر در
حال ايمان مى مرد نجات مى يافت .