سخنان عجيب و غريبى كه درباره سليمان (ع ) گفته اند
ايـن مـفـسرين در اغراق گويى شان درباره اين داستان آن قدر تندروى كرده اند كه روايت
كـرده انـد كـه آن اسـبـان بـيـسـت هـزار بـوده كـه هـمـه داراى
بـال بـوده انـد، نظير آن روايتى كه در ذيل حتى توارت بالحجاب از كعب روايت كرده اند
كـه گـفـت : آن حـجـاب از ياقوت سبز بوده ، ياقوتى كه محيط به همه خلايق است ، و از
سبزى آن آسمان سبز شده ! غافل از اينكه آسمان اصلا سبز نيست ).
بـاز نـظـيـر آن از عـجـايـبـى كـه در ايـن داسـتـان نـقـل كـرده انـد روايـتـى اسـت كـه در
ذيل (و القينا على كرسيه جسدا) آورده اند كه خدا به او پسرى داد، و او از ترس جن -
و در بعضى روايات ديگر از ترس ملك الموت - به ابر سپرد تا او را در دامن خود حفظ
كند، ولى روزى جسد مرده او را بر تخت خود يافت !
و بـاز روايـتـى كـه آورده اند روزى سليمان گفت : امشب با صد نفر از زنان خود جماع مى
كـنـم تـا از هـر يـك از آنها پسرى شجاع برايم متولد شود و در راه خدا جهاد كند، و در اين
كلام خود ان شاءاللّه نگفت ، و در نتيجه هيچ يك از همسرانش باردار نشدند، مگر يك نفر كه
فرزندى نيمه تمام زاييد و سليمان او را بسيار دوست مى داشت و بدين جهت او را نزد يكى
از جنيان پنهان كرد. تا اينكه دست ملك الموت او را گرفته قبض روح كرد و جسدش را بر
تخت سليمان انداخت .
و نيز از حرفهاى عجيب و غريب ، مطلبى است كه در روايات بسيارى آمده كه عده اى از آنها
به ابن عباس مى رسد، و ابن عباس تصريح كرده كه من اين حرف را از كعب شنيدم ، و آن
اين است كه : سليمان انگشترى داشت و يكى از شيطانها آن را از وى دزديد و در نتيجه چند
روزى مـلك سـليمان زايل شد و تسلطش بر شياطين پايان يافت ، و بر عكس شيطانها بر
مـلك او مـسـلط شـدند، تا آنكه خداوند انگشترش را به او برگردانيد و در نتيجه سلطنتش
دوباره برگشت !.
و بالا خره در داستان سليمان (عليه السلام ) امورى روايت كرده اند كه هر خردمندى بايد
سـاحـت انـبـيـا را مـنـزه از آن امـور بـدانـد، و حـتـى از
نـقـل آنـهـا دربـاره انـبيا شرم كند، مثلا يكى از آنها اين است كه : منظور از افتادن جسد بر
تخت اين است كه شيطان بر تخت او نشست .
ايـنـهـا هـمـه مـطـالب بـيـپـايـهـاى اسـت كـه دسـت خـائنـان و جـعـالان آنـهـا را در روايـات
داخـل كـرده ، و - همان طور كه قبلا هم گفتيم - نبايد به آنها اعتنا نمود، و اگر خواننده
عـزيـز عـلاقـمـنـد بـه ديـدن آن روايـات اسـت ، هـمـه اش در تـفـسـير الدر المنثور سيوطى
نقل شده ، بدانجا مراجعه نمايد.
آيات 48 - 41 سوره ص
و اذكـر عـبـدنا ايّوب اذ نادى ربّه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب (41) اءركض برجلك
هـذا مـغـتـسـل بارد و شراب (42) و وهبنا له اهله و مثلهم معهم رحمة منا و ذكرى لاولى الالباب
(43) و خـذ بـيـدك ضـغـثـا فاضرب به و لا تحنث انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب
(44) و اذكـر عبدنا ابراهيم و اسحاق و يعقوب اولى الايدى و الابصار (45) انا اخلصناهم
بـخـالصـة ذكـرى الدار (46) و انـهـم عـنـدنـا لمـن المـصـطـفـيـن الاخـيـار (47) و اذكـر
اسمعيل و اليسع و ذا الكفل و كل من الاخيار (48)
ترجمه آيات
بـه يـاد آور بـنـده مـا ايـوب را آن زمـان كه پروردگار خود را ندا داد كه شيطان مرا دچار
عذاب و گرفتارى كرد (41).
(بـدو گـفـتـيـم ) پـاى خـود بـه زمـين بكش كه آب همين جا نزديك توست ، آبى خنك ، در آن
آبتنى كن و از آن بنوش (42).
و اهـلش را با فرزندانى به همان تعداد و دو برابر فرزندانى كه داشت به او بداديم
تا رحمتى باشد از ما به او و تذكرى باشد براى خردمندان (43).
و نـيـز بـه او گـفـتـيـم حـال كه سوگند خورده اى كه همسرت را صد تركه چوب بزنى
تعداد صد تركه به دست بگير و آنها را يك بار به زنت بزن تا سوگند خود نشكسته
بـاشـى ، مـا ايـوب را بـنـده اى خـويشتن دار يافتيم چه خوب بود همواره به ما رجوع كند
(44)
چه خوب بود همواره به ما رجوع مى كرد (44).
و بـه يـاد آور بـنـدگـان ما ابراهيم و اسحق و يعقوب را كه مردانى نيرومند و بينا بودند
(45).
(بـديـن جـهـت نـيـرومـند و بينا بودند كه ) ما آن را به خصلتى خالص كه همان ياد آخرت
باشد خالص و پاك كرديم (46).
و ايشان نزد ما از برگزيدگان اخيارند (47).
و به ياد آور اسماعيل و يسع و ذو الكفل را و هر يك از اخيار بودند (48).
بيان آيات
اين آيات متعرض سومين داستانى است كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) ماءمور
شـده بـه يـاد آنـها باشد و در نتيجه صبر كند، و آن عبارت است از: داستان ايوب پيغمبر
(عـليـه السـلام ) و مـحـنت و گرفتاريهايى كه خدا برايش پيش آورد تا او را بيازمايد. و
سپس رفع آن گرفتاريها و عافيت خدا و عطاى او را ذكر كرده ، و سپس دستور مى دهد تا
ابراهيم و پنج نفر از ذريه او از انبيا را به ياد آورد.
و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب
اين جمله دعايى است از ايوب (عليه السلام ) كه در آن از خدا مى خواهد عافيتش دهد، و سوء
حـالى كـه بـدان مـبـتـلا شـده از او بـرطـرف سـازد. و بـه مـنـظـور رعـايـت تـواضـع و
تـذلل درخـواسـت و نـيـاز خـود را ذكـر نـمـى كـنـد، و تنها از اينكه خدا را به نام (ربى
پروردگارم ) صدا مى زند فهميده مى شود كه او را براى حاجتى مى خواند.
مقصود از (نصب و عذاب ) كه ايوب (عليه السلام ) بدان مبتلا بود
كـلمـه (نصب ) به معناى تعب و به تنگ آمدن است . و جمله (اذ نادى ...) به اصطلاح
ادبى بدل اشتمال است . در آغاز مى فرمايد: (به ياد آر بنده ما ايوب را) بعدا بعضى
از خاطرات او را نام برده ، مى فرمايد: به ياد آر اين خاطره اش را كه پروردگار خود را
خـوانـد كـه (اى پـروردگـار مـن ...) . پـس جـمـله (اذ نـادى ) هـم مـى تـوانـد
بدل اشتمال از كلمه (عبدنا) باشد، و هم از كلمه (ايوب ) . و جمله (انى مسنى ...)
حكايت نداى ايوب است .
و از ظـاهـر آيـات بـعـدى بـرمـى آيـد كـه مـرادش از (نـصـب و عـذاب ) بـد حـالى و
گرفتاريهايى است كه در بدن او و در خاندانش پيدا شد.
هـمـان گـرفـتـاريـهـايـى كـه در سـوره انـبيا، آن را از آن جناب چنين حكايت كرده كه گفت :
(مـسـنـى الضـر و انـت ارحـم الراحـمين ) . البته اين در صورتى است كه بگوييم كلمه
(ضـر) شـامـل مـصـيبت در خود آدمى و اهلبيتش مى شود. و در اين سوره و سوره انبياء هيچ
اشاره اى به از بين رفتن اموال آن جناب نشده ، هر چند كه اين معنا در روايات آمده است .
وجـه ايـنـكـه ايـوب (ع ) ابـتـلاء خـود بـه آن دو را بـه شـيـطـان نـسـبـت داد (انـى مسنى
الشيطانبنصب و عذاب ).
و ظـاهـرا مـراد از (مـس شـيـطـان بـه نصب و عذاب ) اين است كه : مى خواهد (نصب ) و
(عذاب ) را به نحوى از سببيت و تاءثير به شيطان نسبت دهد. و بگويد كه شيطان در
اين گرفتاريهاى من مؤ ثر و دخيل بوده است . و همين معنا از روايات هم برمى آيد.
و در ايـنجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه يكى از گرفتاريهاى ايوب مرض او بود، و مرض
عـلل و اسباب عادى و طبيعى دارد، پس چگونه آن جناب مرض خود را هم به شيطان نسبت داد
و هـم بـه بـعضى از علل طبيعى ؟ جواب اين اشكال آن است كه : اين دو سبب يعنى شيطان و
عـوامل طبيعى ، دو سبب در عرض هم نيستند، تا در يك مسبب جمع نشوند، و نشود مرض را به
هـر دو نـسـبـت داد، بـلكـه دو سـبـب طـولى انـد و تـوضـيـح آن در تـفـسـيـر آيـه (و لو ان
اهـل القـرى آمـنـوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء) ، در جلد هشتم اين كتاب بيان
گرديده ، بدانجا مراجعه شود.
مـمـكـن اسـت گـفـتـه شـود: اگـر چـنـيـن اسـتـنـادى مـمـكـن بـاشـد، ولى صـرف امـكـان
دليـل بـر وقـوع آن نـمى شود، از كجا كه شيطان چنين تاءثيرى در انسانها داشته باشد
كـه هـر كـس را خـواسـت بـيـمـار كـند؟ در پاسخ مى گوييم : نه تنها دليلى بر امتناع آن
نـداريـم ، بـلكـه آيـه شـريـفـه (انـمـا الخـمـر و المـيـسـر و الانـصـاب و الازلام رجـس مـن
عمل الشيطان ) دليل بر وقوع آن است ، براى اينكه در اين آيه ، شراب و قمار و بتها و
ازلام را بـه شـيـطـان نـسبت داده و آن را عمل شيطان خوانده ، و نيز از حضرت موسى (عليه
السـلام ) حـكـايـت كـرده كـه بـعـد از كـشـتـن آن مـرد قـبـطـى گـفـتـه : (هـذا مـن
عـمـل الشـيـطـان انـه عـدو مضل مبين ) كه در تفسيرش گفتيم كلمه (هذا) اشاره است به
مقاتله آن دو.
و بـه فـرضـى هـم كـه از روايـات چـشـم پـوشـى كـنـيـم ، مـمـكـن اسـت
احتمال دهيم كه مراد از نسبت دادن (نصب ) و (عذاب ) به شيطان اين باشد كه شيطان
بـا وسـوسـه خـود مـردم را فـريـب داده و بـه مـردم گـفت : از اين مرد دورى كنيد و نزديكش
نشويد، چون اگر او پيغمبر بود اين قدر بلاء از همه طرف احاطه اش نمى كرد، و كارش
بـديـنـجـا نـمـى كشيد، و عاقبتش بدينجا كه همه زبان به شماتت و استهزايش بگشايند
نمى انجاميد.
بـيـان امـكـان مـداخـله شـيـطـان در ابـدان و امـوال و ديـگـر متعلقات مادى معصومين (عليهم
السلام)
در تـفـسير كشاف اين وجه را كه گفتيم انكار كرده و گفته : به هيچ وجه نمى توانيم اين
وجـه را بـپـذيـريـم كه خدا شيطان را بر انبياى خود مسلط كند تا هر جور دلش خواست آن
حـضـرات را اذيـت و آزار كـنـد و دچـار عـذاب نـمـايـد و از ايـن راه داغ
دل خود را از آنان بستاند، چون اگر بنا باشد اين كار نسبت به انبياء جايز باشد، نسبت
بـه پـيـروان انـبـيـاء يـعـنـى مردم صالح نيز (به طريق اولى ) جايز است ، آن وقت رانده
درگـاه خـدا هيچ مؤ من صالحى را از اين انتقام خود سالم نمى گذارد، همه را بيچاره و هلاك
مـى كـنـد با اينكه در قرآن كريم مكرر آمده ، كه شيطان به غير از وسوسه هيچ دخالت و
تاءثير ديگر ندارد.
ليكن اين اشكال زمخشرى وارد نيست ؛ براى اينكه آنچه در قرآن كريم از خصائص انبياء و
سـايـر معصومين شمرده شده ، همانا عصمت است كه به خاطر داشتن آن ، از تاءثير شيطان
در نـفوسشان ايمنند، و شيطان نمى تواند در دلهاى آنان وسوسه كند. و اما تاءثيرش در
بـدنـهـاى انـبـيـاء و يـا امـوال و اولاد و سـايـر متعلقات ايشان ، به اينكه از اين راه وسيله
نـاراحـتـى آنـان را فـراهـم سـازد، نـه تـنـها هيچ دليلى بر امتناع آن در دست نيست ، بلكه
دليـل بـر امـكـان وقـوع آن هـسـت ، و آن آيـه شـريفه (فانى نسيت الحوت و ما انسانيه الا
الشـيـطـان ان اذكـره ) مـى بـاشد كه راجع است به داستان مسافرت موسى با همسفرش
يـوشـع (عـليـه السـلام ) و يوشع به موسى مى گويد: اگر ماهى را فراموش كردم اين
فراموشى كار شيطان بود، او بود كه نگذاشت من به ياد ماهى بيفتم .
پـس از ايـن آيـه بـرمـى آيـد كـه شـيـطـان ايـن گـونـه
دخـل و تـصـرفـهـا را در دلهـاى مـعـصـومـين دارد. و اما اينكه گفت : لازمه جواز و امكان مداخله
شـيـطـان در دلهـاى انـبـيـاء ايـن اسـت كـه در دلهـاى پـيـروان انـبـيـاء نـيـز
دخـل و تـصـرف بـكـنـد، در پـاسـخـش مـى گـويـيـم : ايـن مـلازمـه را
قـبـول نـداريـم ؛ زيـرا مـا كـه مـى گـويـيـم مـمكن است شيطان چنين تصرفهايى در دلهاى
مـعـصـومين بكند، معتقديم كه هر جا چنين تصرفهايى بكند به اذن خدا مى كند، به اين معنا
كـه خـدا جـلوگـيرش نمى شود، چون مداخله شيطان را مطابق مصلحت مى بيند، مثلا مى خواهد
مقدار صبر و حوصله بنده اش معين شود.
و لازمـه ايـن حـرف اين نيست كه شيطان بدون مشيت و اذن خدا هر چه دلش خواست بكند و هر
بلايى كه خواست بر سر بندگان خدا بياورد، و اين خود روشن است .
اســـتـــجـــاب دعـــاى ايـــوب (عـــليـــه الســـلام ) بـــا شـــفـــاى امـــراضـــش و
بـازگـرداناهل او به او
اءركض برجلك هذا مغتسل بارد و شراب
واقع شدن اين آيه در دنبال آيه قبلى كه درخواست و نداى ايوب (عليه السلام ) را حكايت
مى كرد، اين معنا را افاده مى كند كه خداى سبحان خواسته است به وى اعلام كند كه دعايش
مـسـتـجـاب گـشـتـه . و جـمـله (اءركـض برجلك ) حكايت آن وحيى است كه در هنگام كشف از
اسـتـجـابـت بـه آن جـنـاب فـرمـوده . و يـا ايـنـكـه در ايـن جـمـله چـيـزى از مـاده
(قـول ) تـقـديـر گـرفته شده ، كه اگر اظهار مى شد چنين مى شد: (فاستجبنا له و
قـلنـا اءركض ...) و سياق آيه كه سياق امر است اشعار دارد بلكه كشف مى كند از اينكه :
آن جناب در آن موقع آن قدر از پا درآمده بود كه قادر به ايستادن و راه رفتن با پاى خود
نـبـوده ، و در سـراپـاى بـدن بـيـمـارى داشـتـه ، و خـداى تـعـالى
اول مـرض پاى او را شفا داده ، و بعد چشمهاى در آنجا برايش جوشانده ، و دستور داد كه
از آن چشمه حمام بگيرد، و بنوشد تا ظاهر و باطن بدنش از ساير مرضها بهبودى يابد.
و اين مطالبى كه گفتيم از سياق آيه استفاده مى شود، مورد تاءييد روايات هم هست .
و در آيـه شـريفه از طريق حذف جزئيات ايجاز به كار رفته ، و تقدير آن اين است كه :
(اءركـض بـرجـلك هـذا مـغـتـسـل بـارد و شـراب ، فـركـض بـرجـله و
اغـتـسـل و شـرب فـبـراء اللّه مـن مرضه پاى خود به زمين بكش كه پهلويت چشمهاى خنك و
نـوشـيـدنـى ايـجـاد شـده ، پـس ايـوب پـاى خود بدان سو كشيد، و چشمه را يافته از آن
غسل كرد، و از آبش نوشيد و در نتيجه خدا او را از همه مرضها بهبودى داد) .
و وهبنا له اءهله و مثلهم معهم رحمة منا و ذكرى لاولى الالباب
در روايـات آمـده : تـمـامـى كـسـان او بـه غـيـر از هـمـسـرش مـردنـد و آن جـنـاب به داغ همه
فـرزنـدانـش مـبـتـلا شـده بـود، و بـعـدا خـدا هـمـه را بـرايـش زنـده كـرد، و آنـان را و
مثل آنان را به آن جناب بخشيد.
بـعضى گفته اند كه فرزندانش در ايام ابتلايش از او دورى كردند و خدا با بهبودى اش
آنان را دوباره دورش جمع كرد، و همان فرزندان زن گرفتند و بچه دار شدند. پس معناى
ايـنكه خدا فرزندانش را و مثل آنان را به وى بخشيد همين است كه آنان و فرزندان آنان را
دوباره دورش جمع كرد.
(رحـمـة مـنـا و ذكـرى لاولى الالبـاب ) - كـلمـه (رحـمـة )
مفعول له است . و معناى جمله اين است كه : ما اين كار را كرديم براى اينكه رحمتى از ما به
وى بـوده بـاشـد، و نـيـز تـذكـرى بـراى صـاحـبـان
عقل باشد تا با شنيدن سرگذشت آن جناب متذكر شوند.
و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب
در مـجـمـع البيان مى گويد: كلمه (ضغث ) به معناى يك مشت پر از شاخه درخت و يا از
گياه و يا از خوشه خرما است و ايوب (عليه السلام ) سوگند خورده بود كه اگر حالش
خوب شود همسرش را صد تازيانه بزند، چون در امرى او را ناراحت كرده بود - كه به
زودى روايـتـش ذكـر مى شود - و چون خداى تعالى عافيتش داد، به وى فرمود تا يك مشت
شـاخـه بـه عدد تازيانه هايى كه بر آن سوگند خورده بود (صد عدد) در دست گرفته
يك نوبت آن را به همسرش بزند تا آن كه سوگند خود را نشكسته باشد.
و سـيـاق ايـن آيـه به آنچه ذكر شده اشاره دارد. و اگر جرم همسر او و سبب سوگند او را
ذكر نكرده براى اين است كه هم تادب و هم نامبرده را احترام كرده باشد.
(انـا وجـدنـاه صـابـرا) - يعنى ما او را در برابر ابتلائاتى كه به وسيله آن او را
آزمـوديـم يـعـنـى در بـرابـر مـرض و از بـيـن رفـتـن
اهـل و مـال صـابـر يـافـتـيـم . و ايـن جـمـله تـعـليـل جـمـله (و اذكـر) و يـا
تـعـليـل جـمله (عبدنا) است و چنين معنا مى دهد كه اگر ما او را عبد ناميديم ، و يا عبد خود
ناميديم ، براى اين است كه ما او را صابر يافتيم .
البته در بين اين دو احتمال
احتمال اول بهتر است . و جمله (نعم العبد انه اواب ) مدح ايوب (عليه السلام ) است .
وجـــه ايـــنـــكــه ابـراهـيـم و اسـحـق و يعقوب (عليهم السلام ) را به داشتن دست و چشم
مدحفرمود
و اذكر عبادنا ابراهيم و اسحق و يعقوب اولى الايدى و الابصار
ايـن آيـه شـريفه انبياى نامبرده را مدح مى كند به اينكه : داراى ايدى و ابصارند، و كلمه
(يـد) و نـيز كلمه (بصر) وقتى قابل مدحند كه دست و چشم انسان باشند (و گرنه
حـيـوانـات هـم دسـت و چـشـم دارنـد) و در مـواردى استعمالش نمايند كه آفريدگار آن دو را
براى همان موارد آفريده باشد، و شخص نامبرده دست و چشم خود را در راه انسانيت خود به
خـدمـت گـرفـتـه بـاشـد، و در نـتـيـجـه بـا دسـت خـود
اعـمـال صـالح انـجـام داده ، و خـيـر بـه سـوى خلق خدا جارى ساخته باشد. و با چشم خود
راهـهـاى عـافيت و سلامت را از موارد هلاكت تميز داده ، و به حق رسيده باشد، نه اينكه حق و
باطل برايش يكسان و مشتبه باشد.
پـس ايـنـكـه فرمود: ابراهيم و اسحاق و يعقوب داراى دست و چشم بودند، در حقيقت خواسته
است به كنايه بفهماند نامبردگان در طاعت خدا و رساندن خير به خلق ، و نيز در بينايى
شان در تشخيص اعتقاد و عمل حق ، بسيار قوى بوده اند.
آيـه شـريـفـه (و وهـبـنـا له اسـحاق و يعقوب نافلة و كلا جعلنا صالحين و جعلناهم ائمة
يـهـدون بـامـرنـا و اوحـينا اليهم فعل الخيرات و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة و كانوا لنا
عابدين ) به آن دو معنا كه در آيه مورد بحث آمده اشاره نموده و متعرض هر دو شده است ،
چون ائمه بودن ، و به امر خدا هدايت كردن ، و وحى خدا را گرفتن همه آثار (ابصار)
اسـت و زكـات دادن و فعل خيرات ، و اقامه نماز، آثار (ايدى ) است . اين معنا را قمى هم
در تـفـسـيـر خود از ابى الجارود از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده ، چون در آن
روايـت (اولى الايدى ) به نيرومندى در عبادت ، و ابصار به داشتن بصيرت در عبادت
تفسير شده است .
انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدار
كلمه (خالصة ) وصفى است كه در جاى موصوف خود آمده . و حرف (با) كه بر سر
- آن اسـت ، بـاى سـبـبـيـت اسـت ، و تـقـديـر كـلام (بـسبب خصلة خالصة ) است . و جمله
(ذكرى الدار) بيان آن خصلت است . و منظور از كلمه (دار) دار آخرت مى باشد.
مـعـنـاى ايـنـكـه در تـعـليـل مـدح ايـشـان فـرمـود: (انـا اخـلصـنـا هـم بـخـالصـة ذكرى
الدار)
ايـن آيه ، يعنى جمله (انا اخلصناهم ...) تعليل مضمون آيه قبلى است كه نامبردگان از
انـبـيـا را (اولى الايـدى و الابـصـار) مـى خـوانـد. مـمـكـن هـم هـسـت
تـعـليـل بـاشـد بـراى كـلمـه (عـبـادنـا) و يـا بـراى جـمـله (و اذكـر) و از ايـن سـه
احـتمال اولى از همه مناسب تر است ؛ براى اينكه وقتى انسان مستغرق در ياد آخرت و جوار
رب العـالمـيـن شـد، و تـمـامـى هـمـش مـرتـكـز در آن گـرديـد، قـهـرا معرفتش نسبت به خدا
كامل گشته ، نظرش در تشخيص عقايد حق مصاب مى گردد، و نيز در سلوك راه عبوديت حق ،
تـبـصـر پـيـدا مى كند، و ديگر بر ظاهر حيات دنيا و زينت آن مانند ابناى دنيا جمود ندارد،
هـمـچـنـان كـه در شـان چـنـين كسانى در جاى ديگر نيز فرموده : (فاعرض عمن تولى عن
ذكـرنـا و لم يـرد الا الحـيـوة الدنـيـا ذلك مـبلغهم من العلم ) ، پس جمله (انا اخلصناهم )
بـراى تعليل جمله (اولى الايدى و الابصار) مناسب تر است تا براى جمله (عبادنا)
و يا جمله (و اذكر) .
و مـعناى آيه اين است كه : اگر گفتيم اينان صاحبان ايدى و ابصارند، براى اين است كه
ما آنان را به خصلتى خالص و غير مشوب ، خالص كرديم ، خصلتى بس عظيم الشان ، و
آن عبارت است از ياد خانه آخرت .
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد از كلمه (دار) همين دار دنيا است ، و منظور آيه اين است
كه : ما ايشان را خالص كرديم براى دار دنيا يعنى مادام كه دنيا برقرار باشد ذكر خير
آنـان بر سر زبانها باشد، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (وهبنا له اسحق و يعقوب
) - تـا آنـجـا كـه مـى فرمايد - (و جعلنا لهم لسان صدق عليا) ولى وجه سابق
به نظر ما مناسب تر است .
و انهم عندنا لمن المصطفين الاخيار
در سـابق گذشت كه (اصطفا) ملازم با اسلام و تسليم شدن به تمام معنا براى خداى
سـبـحان است . و در اين آيه شريفه اشاره اى دارد به آيه (ان اللّه اصطفى ادم و نوحا و
ال ابراهيم و آل عمران على العالمين ) .
كـلمـه (اخـيـار) - بـه طـورى كـه گـفـتـه انـد - جـمـع (خـيـر) اسـت كـه در مـعـنـا
مقابل (شر) است ولى بعضى گفته اند كه : (جمع (خير) - با تشديد ياء ، و يا
با تخفيف -، مانند (اموات ) كه جمع (ميت ) - با تشديد -، و (ميت ) - بدون
تشديد - است .
و اذكر اسمعيل و اليسع و ذا الكفل و كل من الاخيار
معناى اين آيه روشن است و حاجتى به توضيح ندارد.
گـفـتـارى در سـرگـذشـت ايـوب (عـليـه السـلام ) در چـنـد
فصل
گفتارى درباره سرگذشت ايوب (عليه السلام ) (در قرآن و حديث )
1 - داستان ايوب از نظر قرآن : در قرآن كريم از داستان آن جناب به جز اين نيامده كه
: خداى تعالى او را به ناراحتى جسمى و به داغ فرزندان مبتلا نمود، و سپس ، هم عافيتش
داد، و هم فرزندانش را و مثل آنان را به وى برگردانيد.
و اين كار را به مقتضاى رحمت خود كرد، و به اين منظور كرد تا سرگذشت او مايه تذكر
عابدان باشد.
2 - ثناى جميل خداى تعالى نسبت به آن جناب : خداى تعالى ايوب (عليه السلام ) را در
زمره انبيا و از ذريه ابراهيم شمرده ، و نهايت درجه ثنا را بر او خوانده و در سوره (ص
) او را صابر، بهترين عبد، و اواب خوانده است .
3 - داسـتـان آن جـنـاب از نـظـر روايـات : در تـفـسـيـر قـمـى آمـده كـه پـدرم از ابـن
فـضال ، از عبد اللّه بن بحر، از ابن مسكان ، از ابى بصير، از امام صادق (عليه السلام
) چـنـيـن حـديـث كـرد كـه ابـو بـصـير گفت : از آن جناب پرسيدم گرفتاريهايى كه خداى
تـعالى ايوب (عليه السلام ) را در دنيا بدانها مبتلا كرد چه بود، و چرا مبتلايش كرد؟ در
جـوابـم فـرمـود: خـداى تـعـالى نـعمتى به ايوب ارزانى داشت ، و ايوب (عليه السلام )
هـمـواره شـكـر آن را بـه جـاى مى آورد، و در آن تاريخ شيطان هنوز از آسمانها ممنوع نشده
بـود و تـا زير عرش بالا مى رفت . روزى از آسمان متوجه شكر ايوب شد و به وى حسد
ورزيـده عرضه داشت : پروردگارا! ايوب شكر اين نعمت كه تو به وى ارزانى داشتهاى
بـه جـاى نـيـاورده ، زيـرا هر جور كه بخواهد شكر اين نعمت را بگذارد، باز با نعمت تو
بوده ، از دنيايى كه تو به وى دادهاى انفاق كرده ، شاهدش هم اين است كه : اگر دنيا را
از او بـگـيـرى خواهى ديد كه ديگر شكر آن نعمت را نخواهد گذاشت . پس مرا بر دنياى او
مـسـلط بـفـرما تا همه را از دستش بگيرم ، آن وقت خواهى ديد چگونه لب از شكر فرو مى
بـنـدد، و ديـگر عملى از باب شكر انجام نمى دهد. از ناحيه عرش به وى خطاب شد كه من
تو را بر مال و اولاد او مسلط كردم ، هر چه مى خواهى بكن .
امـام سـپـس فـرمـود : ابـليـس از آسـمـان سـرازيـر شـد، چـيـزى نـگـذشـت كـه تـمـام
امـوال و اولاد ايـوب از بـيـن رفـتـنـد، ولى بـه جـاى اينكه ايوب از شكر بازايستد، شكر
بـيـشـتـرى كـرد، و حـمـد خـدا زيـاده بـگـفـت . ابـليـس بـه خـداى تـعـالى عـرضـه داشـت :
حـال مـرا بـر زراعـتـش مـسـلط گـردان . خـداى تـعـالى فرمود: مسلطت كردم . ابليس با همه
شـيـطـانـهاى زير فرمانش بيامد، و به زراعت ايوب بدميدند، همه طعمه حريق گشت . باز
ديـدنـد كـه شـكـر و حـمـد ايـوب زيـادت يـافـت . عـرضـه داشـت : پـروردگـارا مـرا بـر
گوسفندانش مسلط كن تا همه را هلاك سازم ، خداى تعالى مسلطش كرد. گوسفندان هم كه از
بين رفتند باز شكر و حمد ايوب بيشتر شد.
ابليس عرضه داشت : خدايا مرا بر بدنش مسلط كن ، فرموده مسلط كردم كه در بدن او به
جـز عـقـل و دو ديـدگـانـش ، هـر تـصرفى بخواهى بكنى . ابليس بر بدن ايوب بدميد و
سـراپـايـش زخـم و جـراحـت شـد. مـدتـى طـولانـى بـديـن
حـال بـمـانـد، در هـمـه مـدت گـرم شـكـر خـدا و حـمـد او بـود، حـتـى از
طـول مـدت جـراحـات كـرم در زخـمهايش افتاد، و او از شكر و حمد خدا باز نمى ايستاد، حتى
اگـر يـكـى از كـرمها از بدنش مى افتاد، آن را به جاى خودش برمى گردانيد، و مى گفت
به همانجايى برگرد كه خدا از آنجا تو را آفريد. اين بار بوى تعفن به بدنش افتاد،
و مردم قريه از بوى او متاءذّى شده ، او را به خارج قريه بردند و در مزبله اى افكندند.
در ايـن مـيان خدمتى كه از همسر او - كه نامش (رحمت ) دختر افراييم فرزند يوسف بن
يـعـقـوب بـن اسـحـاق بـن ابـراهـيـم (عـليهما السلام ) بود - سرزد اين كه دست به كار
گـدايـى زده ، هـر چـه از مـردم صـدقـه مـى گـرفـت نـزد ايوب مى آورد، و از اين راه از او
پرستارى و پذيرايى مى كرد.
امام سپس فرمود: چون مدت بلا بر ايوب به درازا كشيده شد، و ابليس صبر او را بديد،
نـزد عـده اى از اصحاب ايوب كه راهبان بودند، و در كوهها زندگى مى كردند برفت ، و
بـه ايـشـان گـفـت : بـيـايـيـد مرا به نزد اين بنده مبتلا ببريد، احوالى از او بپرسيم ، و
عـيـادتـى از او بكنيم . اصحاب بر قاطرانى سفيد سوار شده ، نزد ايوب شدند، همين كه
بـه نـزديكى وى رسيدند، قاطران از بوى تعفن آن جناب نفرت كرده ، رميدند. بعضى از
آنـان بـه يـكـديـگر نگريسته آنگاه پياده به نزدش شدند، و در ميان آنان جوانى نورس
بـود. هـمـگـى نـزد آن جـنـاب نشسته عرضه داشتند: خوبست به ما بگويى كه چه گناهى
مرتكب شدى ؟ شايد ما از خدا آمرزش آن را مسالت كنيم ، و ما گمان مى كنيم اين بلايى كه
تـو بـدان مـبـتلا شده اى ، و احدى به چنين بلايى مبتلا نشده ، به خاطر امرى است كه تو
تاكنون از ما پوشيده مى دارى .
ايوب (عليه السلام ) گفت : به مقربان پروردگارم سوگند كه خود او مى داند تاكنون
هيچ طعامى نخورده ام ، مگر آنكه يتيم و يا ضعيفى با من بوده ، و از آن طعام خورده است ، و
بـر سـر هـيـچ دو راهـى كـه هـر دو طـاعت خدا بود قرار نگرفته ام ، مگر آن كه آن راهى را
انـتـخـاب كـرده ام كـه طاعت خدا در آن سخت تر و بر بدنم گرانبارتر بوده است . از بين
اصحاب آن جوان نورس رو به سايرين كرد و گفت : واى بر شما آيا مردى را كه پيغمبر
خـداسـت سـرزنـش كرديد تا مجبور شد از عبادتهايش كه تاكنون پوشيده مى داشته پرده
بردارد، و نزد شما اظهار كند؟!
ايـوب در ايـنـجـا مـتـوجـه پـروردگارش شد، و عرضه داشت : پروردگارا اگر روزى در
مـحـكـمـه عـدل تـو راه يـابـم ، و قـرار شود كه نسبت به خودم اقامه حجت كنم ، آن وقت همه
حرفها و درد دلهايم را فاش مى گويم .
ناگهان متوجه ابرى شد كه تا بالاى سرش بالا آمد، و از آن ابر صدايى برخاست : اى
ايـوب تـو هـم اكـنـون در بـرابـر مـحـكـمه منى ، حجتهاى خود را بياور كه من اينك به تو
نزديكم هر چند كه هميشه نزديك بوده ام .
ايـوب (عـليـه السلام ) عرضه داشت : پروردگارا! تو مى دانى كه هيچگاه دو امر برايم
پـيـش نـيـامد كه هر دو اطاعت تو باشد و يكى از ديگرى دشوارتر، مگر آن كه من آن اطاعت
دشـوارتـر را انـتـخـاب كـرده ام ، پـروردگارا آيا تو را حمد و شكر نگفتم ؟ و يا تسبيحت
نكردم كه اين چنين مبتلا شدم ؟!
بـار ديـگـر از ابـر صـدا بـرخـاست ، صدايى كه با ده هزار زبان سخن مى گفت ، بدين
مضمون كه اى ايوب ! چه كسى تو را به اين پايه از بندگى خدا رسانيد؟ در حالى كه
سـايـر مـردم از آن غـافـل و مـحـرومند؟ چه كسى زبان تو را به حمد و تسبيح و تكبير خدا
جـارى سـاخـت ، در حـالى كه ساير مردم از آن غافلند. اى ايوب ! آيا بر خدا منت مى نهى ،
به چيزى كه خود منت خداست بر تو؟ امام مى فرمايد: در اينجا ايوب مشتى خاك برداشت و
در دهان خود ريخت ، و عرضه داشت : پروردگارا منت همگى از تو است و تو بودى كه مرا
توفيق بندگى دادى .
پـس خـداى عزّوجلّ فرشته اى بر او نازل كرد، و آن فرشته با پاى خود زمين را خراشى
داد، و چـشـمـه آبـى جـارى شـد، و ايـوب را بـا آن آب بـشـست ، و تمامى زخمهايش بهبودى
يافته داراى بدنى شاداب تر و زيباتر از حد تصور شد، و خدا پيرامونش باغى سبز و
خرم برويانيد، و اهل و مالش و فرزندانش و زراعتش را به وى برگردانيد، و آن فرشته
را مونسش كرد تا با او بنشيند و گفتگو كند.
در ايـن مـيـان هـمـسـرش از راه رسـيد، در حالى كه پاره نانى همراه داشت ، از دور نظر به
مـزبـله ايـوب افـكـنـد، ديد وضع آن محل دگرگون شده و به جاى يك نفر دو نفر در آنجا
نـشـسـتـه انـد، از هـمـان دور بـگريست كه اى ايوب چه بر سرت آمد و تو را كجا بردند؟
ايوب صدا زد، اين منم ، نزديك بيا، همسرش نزديك آمد، و چون او را ديد كه خدا همه چيز را
بـه او بـرگـردانـيـده ، بـه سجده شكر افتاد. در سجده نظر ايوب به گيسوان همسرش
افـتـاد كـه بريده شده ، و جريان از اين قرار بود كه او نزد مردم مى رفت تا صدقه اى
بگيرد، و طعامى براى ايوب تحصيل كند و چون گيسوانى زيبا داشت ، بدو گفتند: ما طعام
بـه تـو مـى دهـيـم بـه شـرطـى كـه گـيـسـوانـت را بـه ما بفروشى . (رحمت ) از روى
اضـطـرار و نـاچـارى و بـه مـنـظـور اين كه همسرش ايوب گرسنه نماند گيسوان خود را
بفروخت .
ايوب چون ديد گيسوان همسرش بريده شده قبل از اينكه از جريان بپرسد سوگند خورد
كه صد تازيانه به او بزند، و چون همسرش علت بريدن گيسوانش را شرح داد، ايوب
(عليه السلام ) در اندوه شد كه اين چه سوگندى بود كه من خودم ، پس خداى عزّوجلّ بدو
وحـى كرد: (و خذ بيدك ضغثا فاضرب به و لا تحنث يك مشت شاخه در دست بگير و به
او بـزن تـا سـوگـنـد خـود را نـشـكـسـتـه بـاشـى . او نـيـز يـك مـشـت شـاخـه كـه
مشتمل بر صد تركه بود گرفته چنين كرد و از عهده سوگند برآمد) .
رواياتى در ذيل داستان ايوب (عليه السلام ) و ابتلائات او
مـؤ لف : ابـن عـباس هم قريب به اين مضمون را روايت كرده . و از وهب روايت شده كه همسر
ايـوب دخـتـر مـيـشا فرزند يوسف بوده . و اين روايت - به طورى كه ملاحظه گرديد -
ابتلاى ايوب را به نحوى بيان كرد كه مايه نفرت طبع هر كسى است ، و البته روايات
ديـگـرى هـم مـؤ يـد ايـن روايـات هـسـت ، ولى از سـوى ديـگـر از ائمـه
اهل بيت (عليهم السلام ) رواياتى رسيده كه اين معنا را با شديدترين لحن انكار مى كند و
- ان شـاء اللّه - آن روايـات از نـظـر خـوانـنـده خـواهـد گـذشـت . و از
خصال نقل شده كه از قطان از سكرى ، از جوهرى ، از ابن عماره ، از پدرش از امام صادق ،
از پـدرش (عـليـهـمـا السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: ايـوب (عـليـه السـلام ) هـفـت
سـال مـبتلا شد، بدون اينكه گناهى كرده باشد، چون انبيا به خاطر عصمت و طهارتى كه
دارنـد، گـنـاه نـمـى كـنـنـد، و حـتـى بـه سـوى گـنـاه - هـر چـنـد صـغـيـره بـاشـد -
متمايل نمى شوند.
و نـيز فرمود: هيچ يك از ابتلائات ايوب (عليه السلام ) عفونت پيدا نكرد، و بدبو نشد،
و نيز صورتش زشت و زننده نگرديد، و حتى ذره اى خون و يا چرك از بدنش بيرون نيامد،
و احـدى از ديدن او تنفر نيافت و از مشاهده اش وحشت نكرد ، و هيچ جاى بدنش كرم نينداخت ،
چه ، رفتار خداى عزّوجلّ درباره انبيا و اولياى مكرمش كه مورد ابتلايشان قرار مى دهد، اين
چـنـيـن اسـت . و اگـر مـردم از او دورى كردند، به خاطر بى پولى و ضعف ظاهرى او بود،
چـون مـردم نـسـبـت بـه مـقـامـى كـه او نـزد پـروردگـارش داشـت
جـاهـل بـودنـد، و نـمى دانستند كه خداى تعالى او را تاءييد كرده ، و به زودى فرجى در
كـارش ايـجـاد مـى كند و لذا مى بينيم رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) فرموده :
گرفتارترين مردم از جهت بلاء انبيا و بعد از آنان هر كسى است كه مقامى نزديك تر به
مقام انبيا داشته باشد.
و اگـر خـداى تـعـالى او را بـه بـلايـى عـظـيم گرفتار كرد، بلايى كه با آن در نظر
تـمـامـى مردم خوار و بى مقدار گرديد، براى اين بود كه مردم درباره اش دعوى ربوبيت
نكنند، و از مشاهده نعمتهاى عظيمى كه خدا به وى ارزانى داشته ، او را خدا نخوانند.
و نـيـز بـراى ايـن بـود كـه مـردم از ديـدن وضـع او
اسـتـدلال كـنـند بر اينكه ثوابهاى خدايى دو نوع است ، چون خداوند بعضى را به خاطر
اسـتـحقاقشان ثواب مى دهد، و بعضى ديگر را بدون استحقاق به نعمتهايى اختصاص مى
دهد.
و نـيـز از ديـدن وضع او عبرت گرفته ، ديگر هيچ ضعيف و فقير و مريضى را به خاطر
ضـعـف و فـقر و مرضش تحقير نكنند، چون ممكن است خدا فرجى در كار آنان داده ، ضعيف را
قوى ، و فقير را توانگر، و مريض را بهبودى دهد.
و نـيـز بـدانـنـد كـه ايـن خداست كه هر كس را بخواهد مريض مى كند، هر چند كه پيغمبرش
باشد، و هر كه را بخواهد شفا مى دهد به هر جور و به هر سببى كه بخواهد، و نيز همين
صـحـنـه را مـايـه عـبـرت كـسـانى قرار مى دهد، كه باز مشيتش به عبرتگيرى آنان تعلق
گرفته باشد، همچنان كه همين صحنه را مايه شقاوت كسى قرار مى دهد كه خود خواسته
بـاشـد و مـايـه سـعـادت كـسـى قـرار مـى دهـد كـه خـود اراه كـرده بـاشـد، و در عـيـن
حـال او در هـمـه اين مشيتها عادل در قضا، و حكم در افعالش است . و با بندگانش هيچ عملى
نمى كند مگر آن كه صالحتر به حال آنان باشد و بندگانش هر نيرو و قوتى كه داشته
باشند از او دارند.
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيل جمله (و وهبنا له اهله و مثلهم معهم ...) آمده كه خداى تعالى آن
افـرادى را هـم كـه از اهـل خـانه ايوب قبل از ايام بلاء مرده بودند به وى برگردانيد، و
نيز آن افرادى را كه بعد از دوران بلاء مرده بودند همه را زنده كرد و با ايوب زندگى
كردند.
و وقـتـى از ايـوب بـعـد از عـافـيـت يافتنش پرسيدند: از انواع بلاها كه بدان مبتلا شدى
كداميك بر تو شديدتر بود؟ فرمود: شماتت دشمنان ) .
و در تفسير مجمع البيان در ذيل جمله (انى مسنى الشيطان ...) گفته : بعضى ها گفته
انـد دخالت شيطان در كار ايوب بدين قرار بود، كه وقتى مرض او شدت يافت بطورى
كه مردم از او دورى كردند، شيطان در دل آنان وسوسه كرد كه آن جناب را پليد پنداشته
، و از او بدشان بيايد، و نيز به دلهايشان انداخت كه او را از شهر و از بين خود بيرون
كـنـنـد، و حـتـى اجـازه آن نـدهـند كه همسرش كه يگانه پرستار او بود، بر آنان درآيد، و
ايـوب از ايـن بـابـت سخت متاءذى شد، به طورى كه در مناجاتش هيچ شكوه اى از دردها كه
خـدا بـر او مسلط كرده بود نكرد. بلكه تنها از شيطنت شيطان شكوه كرد كه او را از نظر
مردم انداخت .
قتاده گفته : اين وضع ايوب هفت سال ادامه داشت ، و همين معنا از امام صادق (عليه السلام )
هم روايت شده .
خبرى از (يسع ) و (ذوالكفل )
خبرى از يسع و ذو الكفل (عليهما السلام )
خـداى سـبـحان نام اين دو بزرگوار را در كلام مجيدش برده ، و آن دو را از انبيا شمرده ، و
بـر آن دو ثـنـا خـوانـده ، و آنـهـا را از اخـيـار مـعـرفـى فـرمـوده . و ذو
الكفل را از صابران شمرده . در روايات هم نامى از اين دو پيغمبر ديده مى شود.
در بـحـار از كتاب احتجاج ، و كتاب توحيد، و كتاب عيون ، در ضمن خبرى طولانى كه حسن
بـن مـحـمـد نـوفـلى آن را از حـضـرت رضـا (عـليـه السـلام )
نـقـل كرده آمده : آن جناب در ضمن احتجاج عليه جاثليق نصارى به اينجا رسيد كه فرمود:
يسع همان كارهايى را مى كرد كه عيسى (عليه السلام ) مى كرد، يعنى او نيز روى آب راه
مـى رفـت ، و مـردگـان را زنده مى كرد، و كور مادرزاد، و بيمار برصى را شفا مى داد با
ايـن تـفـاوت كـه امـت او قـائل بـه خـدايـى او نـشـدنـد، و شـمـا
قائل به خدايى مسيح (عليه السلام ) شديد... .
و از قـصـص الانـبـيـاء نـقـل شـده كـه صـدوق ، از دقـاق ، از اسـدى ، از
سـهـل ، از عـبـد العـظـيم حسنى (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: نامهاى به امام جواد
(عـليـه السـلام ) نوشتم ، و در آن از ذو الكفل پرسيدم كه نامش چه بود؟ و آيا از مرسلين
بـود يـا خير؟ در جوابم نوشت : خداى عزّوجلّ صد و بيست و چهار هزار پيغمبر فرستاد كه
سـيـصـد و سـيـزده نـفـر آنـان مـرسل بودند، و ذو الكفل يكى از آن مرسلين است كه بعد از
سـليمان بن داوود مى زيست ، و در ميان مردم مانند داوود (عليه السلام ) قضاوت مى كرد، و
جز براى خداى عزّوجلّ خشم نكرد، و نام شريفش (عويديا) بود، و او همان است كه خداى
عـزّوجـلّ در كـتـاب عـزيـزش نـامـش را بـرده ، و فـرمـوده : (و اذكـر فـى الكـتـاب
اسمعيل و اليسع و ذا الكفل كل من الاخيار) .
مـؤ لف : البـتـه دربـاره ذو الكفل و يسع روايات متفرقه ديگرى درباره گوشه هايى از
زندگى آن دو بزرگوار هست كه چون معتبر و قوى نبود، و نمى شد بر آنها اعتماد كرد از
ايرادش صرف نظر كرديم .
آيات 64 - 49 سوره ص
هـذا ذكـر و ان للمـتـقـيـن لحسن ماب (49) جنت عدن مفتحة لهم الابواب (50) متكين فيها يدعون
فيها بفكهة كثيرة و شراب (51) و عندهم قصرت الطرف اتراب (52) هذا ما توعدون ليوم
الحـسـاب (53) ان هـذا لرزقـنـا مـا له مـن نـفـاد (54) هذا و ان للطغيان لشر ماب (55) جهنم
يصلونها فبئس المهاد (56) هذا فليذوقوه حميم و غساق (57) و آخر من شكله ازواج (58) هذا
فـوج مـقـتـحـم مـعـكـم لا مـرحـبـا بـهـم انـهـم صـالوا النـار (59) قـالوا
بـل انتم لا مرحبا بكم انتم قدمتموه لنا فبئس القرار (60) قالوا ربنا من قدم لنا هذا فزده
عـذابـا ضـعـفـا فـى النـار (61) و قـالوا مـا لنـا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الاشرار (62)
اتـخـذنـهـم سـخـريـّا ام زاغـت عـنـهـم الابـصـار (63) ان ذلك لحـق تـخـاصـم
اهل النار (64)
ترجمه آيات
ايـن داسـتـانـهـا كـه از (اوابـيـن ) آورديـم ثناى جميلى بود از ايشان ، و مردم با تقوى
سرانجامى نيك دارند (49).
بهشتهايى دائمى با درهاى گشوده و بدون مانع (50).
در حالى كه در بهشت تكيه داده ميوه هاى بسيار و نوشيدنى در اختيار دارند (51).
پرهيزكاران همسرانى پرناز و كرشمه دارند (52).
اين همان پاداشهايى است كه براى روز قيامت وعده داده شده ايد (53).
اين همان رزق ما است كه فنا پذير نيست (54).
اين بود آنچه مربوط به متقين است و اما طاغيان بدترين بازگشتگاهى دارند (55).
جهنمى كه حرارتش را خواهند چشيد و چه بد بسترى است جهنم (56).
اين است كه بايد آن را بچشند، آبى است داغ و چركى است متعفن (57).
و اشباه ديگرى نظير آن (58).
اين فوج انبوه كه با خود مى بينيد پيروان شما پيشوايانند. در پاسخ مى گويند: مرحبا
برايشان مباد، چون بطور قطع داخل آتش خواهند شد (59).
پـيـروان در پـاسـخ گـويـنـد: بلكه مرحبا بر خودتان مباد، چون شما اين آتش را از پيش
براى ما درست كرديد كه چه بد قرارگاهى است (60).
گفتند: پروردگارا هر كس اين عذاب را از پيش براى ما درست كرد عذابى دو چندان برايش
در آتش بيفزاى (61).
و گفتند چه مى شود ما را كه نمى بينيم مردانى را كه همواره از اشرارشان مى پنداشتيم ؟
(62).
آيا آنان را به خطا مسخره گرفته بوديم يا چشمهايمان به آنان نمى افتد؟ (63).
اين است به حقيقت تخاصم اهل آتش (64).
بيان آيات
ايـن آيـات فـصـل ديـگرى است از كلام كه در آن سرانجام كار متقين و طاغيان را بيان نموده
متقين را بشارت داده ، و كفار را انذار و تهديد مى كند.
وصف حال متقيان در بهشت
هذا ذكر و ان للمتقين لحسن ماب
كـلمـه (هـذا) اشـاره اسـت بـه داسـتـانـهـايـى كـه از (اوابـيـن ) از انـبـيـاى گـرام
نـقل فرموده و اينكه مى فرمايد: (اين ذكر است ) مراد از (ذكر) شرف و ثناى جميلى
است كه : از (اوابين ) كرده . و معناى جمله - به طورى كه ديگران هم گفته اند - اين
اسـت كـه : ايـن داسـتـانـهـا كـه آورديـم شـرف و ذكـر
جميل و ثناى نيكى است براى (اوابين ) از انبياء.
و خـاطـرات و ذكر خيرى است كه تا دنيا برقرار است از ايشان مى ماند، همچنان كه ثواب
آخرت هم برايشان آماده است ، تا بازگشتگاه نيكى برايشان باشد.
و بـنـابـرايـن تـفـسير، مراد از (متقين ) يا فقط همان انبياى نامبرده شده هستند و يا عموم
اهل تقوى خواهد بود كه انبياء هم داخل آنان هستند. و در نتيجه زمينه گفتار همان متقين هستند، و
اگر در پنج آيه بعد سخنى از طاغيان به ميان آورده ، از باب استطراد مى باشد.
ولى بـه نـظر ما اين طور نيست ، چون از ظاهر آيه برمى آيد كه كلمه (هذا) اشاره به
قـرآن بـاشـد. مـى فـرمـايـد: قـرآن ذكـر اسـت ، يـعـنـى كـتـابـى اسـت
مـشـتـمـل بـر ذكـر، و در نـتـيـجـه از ايـن آيـه بـه بـعـد،
اجـمـال در آيـه اول سـوره كـه مـى فـرمـود: (و القـرآن ذى الذكـر) بـه
تـفـصـيـل بـيـان مـى شـود، و در اين آيات خداى سبحان دار آخرت را شرح مى دهد كه در آن
براى متقين ثواب ، و براى طاغيان عقاب آماده شده است .
(و ان للمـتـقين لحسن ماب ) - كلمه (مآب ) به معناى (مرجع ) است . و اگر آن را
نكره آورده به منظور تعظيم آن است . و معناى جمله روشن است .
جنات عدن مفتحة لهم الابواب
يعنى آن بازگشتگاه خوب ، عبارت است از جنت هاى با استقرار و دائمى . و باز بودن درها
به روى آنان ، كنايه است از اينكه متقين هيچ مانعى از تنعم به نعمتهاى موجود در آن جنات
ندارند؛ چون جنات براى آنها درست شده ، و مال آنان است .
بـعضى از مفسرين گفته اند: مراد از اين جمله اين است كه : درها به روى ايشان باز است ،
و احتياجى نيست كه پشت در بايستند، و يا حلقه در را بكوبند، تا به رويشان باز شود.
بـعـضـى ديـگـر گـفـته اند: مراد اين است كه : درها بدون كليد به رويشان باز، و بدون
قـفـل بـه رويشان بسته مى شود. و به هر حال اين آيه و چند آيه بعد در مقام بيان (حسن
ماب ) است .
متكئين فيها يدعون فيها بفاكهة كثيرة و شراب
يـعـنـى در حـالى كـه در آن جـنـات نـشـسـتـه بـاشند، و مانند اشراف و عزيزان تكيه كرده
باشند.
و مـنـظـور از جـمـله (يـدعـون فـيـهـا بـفـاكـهـة كـثـيـرة و شـراب ) ايـن اسـت كه بفهماند
اهـل تقوى در بهشت حكمشان روا است ، به نحوى كه بين آنان و خواسته هايشان واسطه اى
نيست ، مثلا، از ميوه هاى بهشتى كه انواعى بسيار است ، هر يك را صدا بزنند خود آن ميوه و
يـا شـراب نـزدشـان حـاضـر مـى شـود، بـدون ايـن كـه احـتـياج باشد كه كسى آن ميوه را
برايشان بياورد.
و عندهم قاصرات الطرف اتراب
ضـمـير (هم ) به متقين برمى گردد. و كلمه (قاصرات الطرف ) صفتى است كه در
جـاى مـوصـوف خود به كار رفته ، و تقدير كلام (و عندهم ازواج قاصرات الطرف نزد
ايشان همسرانى است قاصرات الطرف ) مى باشد و منظور از صفت (قاصرات الطرف
) ايـن است كه : آن همسران به شوهران خود راضى و قانعند، و چشم به ديگرى ندارند.
ممكن هم هست كنايه باشد از اينكه همسرانى پر ناز و كرشمه اند.
و كلمه (اتراب ) به معناى (اقران ) است . مى خواهد بفرمايد: همسران بهشتى همتاى
شـوهـران خـويـشـنـد، نـه از جـهـت سـن بـا آنـان اخـتـلاف دارنـد، و نـه از جـهـت
جـمـال . مـمـكـن هـم هـسـت مـراد از (اقـران ) ايـن بـاشـد كـه
مـثـل شـوهـران خـويـشـند، هر قدر شوهران نور و بهائشان بيشتر شود، از ايشان هم حسن و
جمال بيشتر مى گردد.
هذا ما توعدون ليوم الحساب
كلمه (هذا) اشاره به مطالبى است كه درباره بهشت و نعمتهايش بيان كرد. و خطاب در
(تـوعـدون وعده داده شده ايد) به متقين است ، در نتيجه در آيه شريفه التفاتى از غيبت
به خطاب به كار رفته و نكته اش اين است كه : خواسته است بفهماند صاحب سخن (خداى
تـعـالى ) به شما اهل بهشت نزديك است ، و به شما اشراف دارد تا نعمتهاى صورى شما
با اين نعمت معنوى تكميل گردد.
ان هذا لرزقنا ما له من نفاد
كـلمـه (نفاد) به معناى فنا، و قطع شدن جيره است . و به طورى كه از سياق به دست
مى آيد آيه شريفه تتمه خطاب قبلى است .
وصف حال طاغيان در جهنم
هذا و ان للطاغين لشر ماب
كـلمـه (هـذا) اشـاره به مطالبى است كه درباره متقين بيان نموده مى فرمايد: اينها كه
گـفـتـيـم دربـاره بـازگشتگاه متقين بود. ممكن هم هست كلمه (هذا) اصلا اسم اشاره نباشد
بلكه اسم فعل باشد و به معناى (خذهذا) . و بقيه الفاظ آيه روشن است .
جهنم يصلونها فبئس المهاد
كـلمـه (يـصـلونـهـا) از مـصـدر (الصـلى ) اسـت كـه بـه مـعـنـاى
داخـل آتـش شـدن ، و چـشـيـدن حـرارت آن است . و يا به معناى تابع آتش شدن است . كلمه
(مـهـاد) - بـه طـورى كه در مجمع البيان آمده - به معناى بستر گسترده است ، مثلا،
وقـتـى گـفـتـه مـى شـود: (مـهـدت له تـمـهـيـدا) معنايش نظير معناى اين عبارت است كه :
بگوييم (وطات له توطية ) . و آيه شريفه با آيه بعدش تفسير سرانجام طاغيان است
.
هذا فليذوقوه حميم و غساق
كـلمه (حميم ) به معناى حرارت بسيار زياد است . و كلمه (غساق ) - به طورى كه
در مـجـمـع البـيـان آمـده - به معناى چركى است كه تعفن بسيار داشته باشد. البته به
معناى ديگرى هم تفسير شده است و دو كلمه (حميم و غساق ) بيان مى كنند كلمه (هذا)
را. و جمله (فليذوقوه ) مى فهماند كه خود طاغيان نمى خواهند از (حميم ) و (غساق
) بخورند؛ ولى مجبورشان مى كنند به خوردن ؛ چون قاعده آن است كه مى فرمود: (هذا
حـمـيـم و غـسـاق فـليـذوقـوه ايـن حـمـيـم و غـسـاق اسـت كـه بـايـد بخورندش ) ولى جمله
(فـليذوقوه ) را جلوتر آورد و به حميم و غساق اشاره كرد تا در هنگام فرمان نام آنها
را نبرده باشد.
و آخر من شكله ازواج
شـكـل هـر چيزى عبارت است از چيزى كه مشابه آن ، و از جنس آن باشد. و كلمه (ازواج )
بـه مـعـنـاى انـواع و اقـسام است . و معناى جمله اين است كه : اين نوع ديگرى از جنس حميم و
غساق است كه انواع مختلفى دارد و بايد آن را بچشند.
حكايت تخاصم و مشاجره متبوعان و تابعان در دوزخ
هذا فوج مقتحم معكم ... فى النار
ايـن سـه آيـه - به طورى كه از سياق برمى آيد - تخاصم تابعان و متبوعان دوزخى
را كه از طاغيان بودند حكايت مى كند.
پس جمله (هذا فوج مقتحم معكم ) خطابى است از ناحيه خداى تعالى به متبوعين ، و كلمه
(هـذا) اشـاره بـه فـوجـى از تـابـعـيـن اسـت كـه
دنـبـال مـتـبـوعـيـن بـه دوزخ مـى رونـد، و كـلمـه (مـقـتـحـم ) اسـم
فاعل از (اقتحام ) است كه به معناى داخل شدن به سختى و دشوارى است .
و جـمـله (لا مـرحـبـا بـهـم انهم صالوا النار) پاسخى است كه متبوعين به گوينده جمله
(هذا فوج مقتحم ) مى دهند. و كلمه (مرحبا) تحيتى است كه به شخص وارد مى دهند، و
در حـقـيـقـت رحـب (وسعت ) خانه را تقديم آن شخص مى كنند، پس اين كه پيشوايان و متبوعين
ضـلالت دربـاره تابعين خود مى گويند (لا مرحبا بهم ) . معنايش اين است كه : وسعت و
گـشـايـشى براى آنان مباد. و اينكه باز درباره آنان مى گويند: (انهم صالوا النار)
مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه : ايـشـان در آتـش داخل خواهند شد، و حرارت آن را خواهند چشيد، و يا
تـابـع آتـش خـواهـنـد شـد. و ايـن جـمـله در حـقـيـقـت جـمـله (لا مـرحـبـابـهـم ) را
تعليل مى كند.
و جـمله (قالوا بل انتم لا مرحبا بكم انتم قدمتموه لنا فبئس القرار) ، حكايت جوابى است
كه تابعان به متبوعان داده ، مى گويند: بلكه (لا مرحبا) به خود شما كه اين آتش را
شما به جان ما افكنديد، و ما را به اين قرارگاه كه بدترين قرارگاهست مبتلا ساختيد.
قالوا ربنا من قدم لنا هذا فزده عذابا ضعفا فى النار
خـداى سـبـحان در اينجا ديگر نقل نمى كند كه پيشوايان در جواب پيروان كه گناه را به
گـردن ايـشـان انداختند چه گفتند، ولى در سوره صافات كه باز تخاصم آنان را حكايت
كـرده ، نـقـل مـى كـنـد كه گفته اند: (بل لم تكونوا مؤ منين و ما كان لنا عليكم من سلطان
بـل كـنـتـم قـومـا طـاغـيـن ) پـس آيـه مـورد بـحـث كـه از
قـول پـيـروان نـقـل مى كند كه گفتند: (پروردگارا هر كس كه اين سرنوشت را براى ما
درست كرد، به دو برابر عذاب در آتش مبتلا كن ) در حقيقت سخنى است كه پيروان بعد از
ختم تخاصم گفته اند.
و جـمـله (مـن قدم ) جمله شرطيه ، و جمله (فزده عذابا) جزاى آن است . و كلمه (ضعف
) بـه مـعـنـاى مـثـل اسـت . و (عـذاب ضـعـف ) بـه مـعـنـاى عـذاب داراى ضـعـف و
مثل است ، و خلاصه عذاب دو برابر است .
و قالوا ما لنا لا نرى رجالا كنا نعدهم من الاشرار
گـويـنـدگـان ايـن سـخـن - بـه طـورى كـه از سـيـاق بـرمـى آيـد - عـمـوم
اهل دوزخ اند، و مرادشان از رجالى كه دوزخيان آنان را از اشرار مى پنداشتند ، مؤ منين است
كه در آن هنگام كه در بهشت هستند و دوزخيان دنبال آنان مى گردند، و پيدايشان نمى كنند،
بـه يـكديگر مى گويند: چه مى شود ما را كه آن مردانى را كه از اشرار مى دانستيم نمى
بينيم و پيدا نمى كنيم ؟
اتخذناهم سخريا ام زاغت عنهم الابصار
يـعـنـى : آيـا ما ايشان را در دنيا به مسخره گرفته بوديم ، و به خطا رفتيم ، در حالى
كه آنان اهل نجات بودند؟ و يا آنكه چشم ما در دوزخ به ايشان نمى افتد؟
ان ذلك لحق تخاصم اهل النار
كلمه (ذلك ) اشاره است به همان تخاصمى كه در بالا از ايشان حكايت فرمود. و بيان
مـى كـنـد كـه ايـن تـخـاصـم اهـل دوزخ امـرى است ثابت و واقع شدنى كه هيچ ترديدى در
وقوعش نيست ، چون در حقيقت تخاصم آن روزشان كشف و ظهور ملكاتى است كه دلهايشان در
دنيا، در اثر ممارست در تنازع و تشاجر كسب كرده است ،