بنابر اين ظاهر قضيه اين است كه مراد از تسبيح يونس ، همين نداى او در ظلمات باشد كه
گـفـتـه : (لا اله الا انـت سـبـحـانـك انـى كـنـت مـن الظـالمـيـن ) و اگـر
قـبـل از تـسـبيح ، تهليل (لا اله الا اللّه ) را ذكر كرد، براى اين بود كه به منزله علتى
بـاشـد براى تسبيحش ، گويا فرموده : خدايا معبود به حقى كه بايد به سويش توجه
كـرد غـيـر از تـو كـسـى نـيـسـت ، پـس تـو مـنـزهـى از آن مـعـنـايـى كـه
عمل من آن را مى رسانيد، چون من از تو فرار كردم و از عبوديت تو اعراض نمودم و به غير
تـو مـتـوجـه شـدم پس اينك من متوجه تو مى شوم و تو را برى و پاك ميدانم از آنچه عملم
حكايت از آن مى كرد، حال مى گويم : كه غير از تو كسى و چيزى كارساز نيست .
ايـن بـود مـعـنـاى تـسبيح يونس كه اگر اين معنا را نگفته بود، تا ابد از آن بليه نجات
نمى يافت ، چون - همان طور كه گفتيم - سبب نجاتش تنها و تنها همين تسبيح بود به
آن معنايى كه ذكر كرديم .
با اين بيان روشن مى شود كه مراد از جمله (للبث فى بطنه الى يوم يبعثون ) جاويد
بودن مكث آن جناب است در شكم ماهى ، تا روزى كه مبعوث شود و از شكم ماهى بيرون آيد
مـانـنـد قـبـر كه مردم در آن دفن مى شوند و مكث مى كنند تا روزى كه مبعوث شوند و از آن
خارج گردند، همچنان كه درباره بيرون شدن همه انسانها از زمين فرموده : (منها خلقناكم
و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخرى ) .
در آيـه شـريـفه مورد بحث هيچ دلالتى بر اين نيست كه يونس تا روز قيامت در شكم ماهى
زنـده مـى مـانـد و يـا جـنـازهـاش در شـكـم مـاهـى سـالم مـى مـانـد و شـكـم مـاهـى
قـبـل او مـى شـد، يـا بـه اينكه ماهى تا روز قيامت زنده مى ماند و يا به نحوى ديگر. پس
ديـگـر مـحلى براى اين اختلاف باقى نمى ماند كه آيا آن جناب همچنان زنده مى ماند؟ و يا
شـكـم مـاهـى قـبـر او مـى شـد؟ و نـيـز آيـا مـراد از (يـوم يبعثون ) روزى است كه صور
اول دمـيـده مـى شـود و همه مردم مى ميرند؟ و يا صور دوم است كه همه زنده مى شوند؟ و يا
آنكه اين عبارت كنايه است از اينكه مدتى طولانى در شكم ماهى مى ماند؟
فنبذناه بالعراء و هو سقيم
كـلمـه (نـبـذ) بـه مـعناى دور انداختن چيزى است . كلمه (عراء) به معناى محلى روباز
اسـت ، كـه ديـوار و حـايـلى ديـگـر در آن نـباشد و چيزى كه انسان در زير سايهاش قرار
گيرد نداشته باشد، نه سقفى و نه خيمه اى و نه درختى .
و مـعـنـاى جـمـله - آنـطـور كـه از سياق برمى آيد - اين است كه : يونس در شكم ماهى از
تـسـبـيح گويان شد و در نتيجه ما او را از شكم ماهى بيرون انداختيم و در بيرون دريا در
زمينى كه نه سايه داشت و نه سقف ، پرت كرديم ، در حالى كه بيمار بود، و سايه اى
هم نبود كه به آنجا برود.
و انبتنا عليه شجرة من يقطين
كـلمـه (يـقـطـيـن ) به معناى نوعى از كدو است كه برگهاى پهن و مدور دارد، و خدا اين
بوته را رويانيد تا برگهايش بر بدن او سايه بيفكند.
و ارسلناه الى مائة الف او يزيدون
كـلمـه (او) در ايـنـجا به معناى ترديد نيست ؛ چون خداى تعالى در عدد آن جمعيت ترديد
نـدارد، بـلكـه بـه معناى ترقى است ، و معنا چنين است كه : ما او را به رسم پيامبرى به
سـوى مـردمـى فـرسـتاديم كه عددشان صد هزار و بلكه بيشتر بود. و منظور از اين مردم
اهل (نينوى ) است .
فامنوا فمتعناهم الى حين
يعنى اين قوم به وى ايمان آوردند و ما ايشان را به آن عذابى كه قبلا به ايشان نزديك
شـده بـود هـلاك نـكـرديـم ، و آنـان را از نـعمت حيات و بقاء برخوردار كرديم كه تا فرا
رسيدن اجلشان زندگى كنند.
و ايـن آيـه شـريـفـه در اين اشعارش كه عذاب از قوم يونس برداشته شد، اشاره دارد به
آيه (فلولا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما امنوا كشفنا عنهم عذاب الخزى
فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين ) .
سـيـاق آيـه مـورد بـحـث خـالى از ايـن اشـعـار و بـلكـه دلالت نـيـسـت كـه مـراد از
ارسـال يـونس در جمله (فارسلناه ) اين است كه : آن جناب را امر فرموده كه بار ديگر
بـه سـوى قـومـش بـرگردد. و مراد از ايمان قومش در جمله (فامنوا...) ايمان آوردن به
تـصـديـق او و پـيـرويـاش مـى بـاشد بعد از ايمان آوردن به خدا و توبه كردن بعد از
ديدن عذاب .
از ايـنـجـا ضـعـف ايـن گـفـتـار روشـن مـى شـود كـه بـعضى به آيه شريفه و آيه قبليش
اسـتـدلال كـرده انـد بـر ايـنـكـه مـنـظـور از جـمـله (فـارسـلنـاه )
ارسال بعد از بيرون شدن از شكم ماهى است ، و خلاصه يونس در آغاز مامور شده كه به
سوى اهل (نينوى ) كه مردمى بت پرست بودند برود و يونس از آنجا كه اين ماموريت را
سـنـگـيـن ديـد، از خانه خود بيرون آمد، ولى مستقيم به سوى نينوى نرفت ، بلكه در زمين
سـيـر مـيـكـرد تـا شايد كه خدا اين تكليف را از او بردارد، و در ضمن گردش سوار كشتى
شـده و بـه داسـتـان مـاهى گرفتار گشت و بعد از آنكه در بيابان افكنده شد و حالش جا
آمـد، بار دوم مامور شد به سوى آن مردم برود و رفت ، و مردم هم دعوتش را پذيرفتند، و
خدا عذابى را كه همواره ايشان را به آن تهديد مى كرد، از ايشان برداشت .
دليـل ضـعـف ايـن گـفـتـار آن اسـت كـه : سياق (همانطور كه شنيدى ) دلالت دارد بر اينكه
مـنـظـور از جـمـله (فـارسـلنـاه ) ارسـال دومـى اسـت و
قـبـل از آن يـك بـار ديـگـر بـه سـوى آن مـردم ارسـال شـده بـود. و نـيـز مـنـظـور از جـمله
(فـامـنوا) ايمان بار دوم مردم است ، بعد از ايمان و توبه و زندگى تا مدتى معين هم
نـتـيـجه ايمان بار دوم ايشان بوده نه نتيجه برطرف شدن عذاب ، آرى اگر بار دوم به
آن رسول بزرگوار ايمان نمى آوردند، خدا رهاشان نمى كرد، همچنان كه ديديم در نوبت
اول هـم وقـتـى عـذاب را از ايـشـان بـرگـردانـيـد كـه ايـمان آورده و توبه كردند - دقت
بفرماييد.
علاوه بر اين آيه شريفه (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا) و آيه شريفه (و لا تكن كصاحب
الحوت اذ نادى و هو مكظوم ) با گفتار آن مفسر هيچ سازشى ندارد و همچنين آيه (الا قوم
يـونـس لمـا آمـنـوا كـشـفـنا عنهم عذاب الخزى فى الحيوة الدنيا) ، چون كشف عذاب در جايى
اطلاق مى شود كه عذاب يا واقع شده باشد، و يا مشرف به وقوع باشد.
گفتارى پيرامون داستان يونس (عليه السلام )
گفتارى در چند فصل
پيرامون داستان يونس (عليه السلام )
1 - داستان آن جناب در قرآن كريم
1 - قرآن كريم از سرگذشت اين پيامبر و قوم او جز قسمتى را متعرض نشده . در سوره
صافات اين مقدار را متعرض شده كه آن جناب به سوى قومى فرستاده شد و از بين مردم
فرار كرده و به كشتى سوار شد و در آخر نهنگ او را بلعيد. و سپس نجات داده شده و بار
ديـگـر بـه سوى آن قوم فرستاده شد و مردم به وى ايمان آوردند. اينك آيات آن سوره از
نظر خواننده مى گذرد.
(و ان يـونـس لمـن المـرسـليـن اذ ابـق الى الفـلك المـشـحـون فـسـاهـم فكان من المدحضين
فـالتقمه الحوت و هو مليم فلو لا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون
فـنـبـذنـاه بـالعـراء و هـو سـقـيم و انبتنا عليه شجرة من يقطين و ارسلناه الى مائة الف او
يزيدون فامنوا فمتعناهم الى حين ) .
و در سوره انبياء متعرض تسبيح گويى او در شكم ماهى شده كه علت نجاتش از آن بليه
شد، مى فرمايد: (و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه فنادى فى الظلمات ان
لا اله الا انـت سبحانك انى كنت من الظالمين فاستجبنا له و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المؤ
منين ) .
و در سـوره قلم متعرض ناله اندوهگين او در شكم ماهى شده و سپس بيرون شدنش و رسيدن
به مقام اجتباء را آورده ، مى فرمايد: (فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى
و هو مكظوم لو لا ان تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم فاجتباه ربه فجعله من
الصالحين ) .
و در سـوره يـونـس مـتـعـرض ايمان آوردن قومش و بر طرف شدن عذاب از ايشان شده ، مى
فـرمـايـد: (فـلو لا كانت قرية آمنت فنفعها ايمانها الا قوم يونس لما آمنوا كشفنا عنهم عذاب
الخزى فى الحيوة الدنيا و متعناهم الى حين ) .
خـلاصـه آنچه از مجموع آيات قرآنى استفاده مى شود، با كمك قرائن موجود در اطراف اين
داستان اين است كه : يونس (عليه السلام ) يكى از پيامبران بوده كه خدا وى را به سوى
مردمى گسيل داشته كه جمعيت بسيارى بوده اند، يعنى آمارشان از صد هزار نفر تجاوز مى
كرده و آن قوم دعوت وى را اجابت نكردند و به غير از تكذيب عكس العملى نشان ندادند، تا
آنـكـه عـذابـى كـه يـونـس (عـليه السلام ) با آن تهديدشان مى كرد فرا رسيد. و يونس
(عليه السلام ) خودش از ميان قوم بيرون رفت .
هـمـين كه عذاب نزديك ايشان رسيد و با چشم خود آن را ديدند، همگى به خدا ايمان آورده و
توبه كردند خدا هم آن عذاب را كه در دنيا خوارشان مى ساخت ، از ايشان برداشت .
و امـا يـونـس (عـليـه السـلام ) وقـتـى خـبردار شد كه آن عذابى كه خبر داده بود از ايشان
بـرداشـته شده ، و گويا متوجه نشده كه قوم او ايمان آورده و توبه كرده اند، لذا ديگر
به سوى ايشان برنگشت در حالى كه از آنان خشمگين و ناراحت بود. همچنان پيش رفت ، در
نـتيجه ظاهر حالش حال كسى بود كه از خدا فرار مى كند و به عنوان قهر كردن از اينكه
چـرا خـدا او را نـزد ايـن مردم خوار كرد دور مى شود، و نيز در حالى مى رفت كه گمان مى
كرد دست ما به او نمى رسد، پس سوار كشتى پر از جمعيت شد و رفت .
در بـيـن راه نـهـنـگـى بـر سـر راه كـشـتـى آمد، چارهاى نديدند جز اينكه يك نفر را نزد آن
بـيـنـدازنـد، تا سرگرم خوردن او شود و از سر راه كشتى به كنارى رود، به اين منظور
قـرعـه انـداخـتـنـد و قـرعـه بـه نام يونس درآمد، او را در دريا انداختند، نهنگ او را بلعيد و
كشتى نجات يافت .
آنـگـاه خـداى سبحان او را در شكم ماهى چند شبانه روز زنده نگه داشت ، و حفظ كرد يونس
(عليه السلام ) فهميد كه اين جريان يك بلا و آزمايشى است كه خدا وى را بدان مبتلا كرده
و ايـن مـؤ اخـذه اى اسـت از خـدا در بـرابـر رفـتـارى كـه او بـا قـوم خـود كرد، لذا از همان
تـاريـكـى شـكـم مـاهـى فـريادش بلند شد به اينكه : (لا اله الا انت سبحانك انى كنت من
الظالمين ) .
خداى سبحان اين ناله او را پاسخ گفت و به نهنگ دستور داد تا يونس را بالاى آب و كنار
دريـا بـيـفكند. نهنگ چنين كرد. يونس وقتى به زمين افتاد مريض بود. خداى تعالى بوته
كـدويـى بـالاى سـرش رويـانـيـد، تـا بـر او سـايـه بيفكند. پس همين كه حالش جا آمد، و
مـثـل اولش شـد خـدا او را به سوى قومش فرستاد، و قوم هم دعوت او را پذيرفتند و به
وى ايمان آوردند، در نتيجه با اينكه أ جلشان رسيده بود، خداوند تا يك مدت معين عمرشان
داد.
و روايـاتـى كـه از طـرق امامان اهل بيت (عليهم السلام ) در تفسير اين آيات وارد شده ، با
ايـنـكـه بـسـيـار زيـاد اسـت و نـيـز بـعـضـى از روايـاتـى كـه از طـرق
اهـل سـنـت آمده ، هر دو در اين قسمت شريكند كه بيش از آنچه از آيات استفاده مى شود چيزى
نـدارنـد، البـتـه با مختصر اختلافى كه در بعضى از خصوصيات دارند، و ما هم به همين
جـهـت از نـقـل آنـهـا صـرف نـظـر كـرديـم ، هـم بـه دليـلى كـه گـفـتـيـم و هـم بـه ايـن
دليـل كـه يـك يـك آن احـاديـث خـبـر واحـدنـد و خـبـر واحـد تـنـهـا در احـكـام حجت است ، نه در
مـثال مقام ما كه مقام تاريخ و سرگذشت است ، علاوه بر اين ، وضع آن روايات طورى است
كـه اگـر مراجعه كنى ، خواهى ديد نمى توان خصوصيات آنها را به وسيله آيات قرآنى
تصحيح كرد، حرفهايى دارد كه قابل تصحيح نيست .
2 - داستان او از ديدگاه اهل كتاب
2 - در ايـن فـصـل بـه سـرگـذشـت آن جـنـاب از ديـدگـاه
اهـل كـتـاب مى پردازيم ، داستان يونس (عليه السلام ) در چند جاى از عهد قديم به عنوان
(يـونـاه بـن امـتـاى ) آمده و همچنين در چند جا از عهد جديد آمده كه در بعضى از موارد به
داسـتـان زنـدانـى شـدنـش در شـكـم مـاهـى اشاره مى كند. و ليكن هيچ يك از آنها سرگذشت
كامل يونس (عليه السلام ) را نياورده اند.
آلوسـى در تـفـسـيـر روح المـعـانـى در داسـتـان يـونـس (عـليـه السـلام ) از ديـدگـاه
اهل كتاب مطالبى آورده كه بعضى از كتب اهل كتاب هم آن را تاءييد مى كند.
او نـقـل كـرده كـه : خـداى تـعـالى يـونـس (عـليـه السـلام ) را امـر فرمود تا براى دعوت
اهل (نينوى ) بدانجا رود. (نينوى ) يكى از شهرهاى بسيار بزرگ آشور بود كه در
كـنـار دجـله قـرار داشت و تا آنجايى كه يونس قرار داشت سه روز راه بود. علاوه بر اين
مـردم نـيـنـوى مـردمـى شـرور و فـاسـد بـودند، لذا اين ماءموريت بر يونس گران آمد و از
آنجايى كه بود به سوى (ترسيس ) فرار كرد كه آن نيز نام يكى ديگر از شهرهاى
آن روز است . سپس به شهر (يافا) آمد كه هم اكنون نيز (يافا) خوانده مى شود، در
آنـجا يك كشتى آماده يافت كه قصد داشت سرنشينان خود را به (ترسيس ) ببرد، او هم
اجرتى داد تا به ترسيس (برود) ، همين كه سوار بر كشتى شد و كشتى به راه افتاد
بادى سخت وزيدن گرفت و امواج دريا بلند و بسيار شد و كشتى مشرف به غرق گشت .
پـس مـلاحـان تـرسـيدند و مقدارى از بارهاى مسافرين را به دريا انداختند، تا كشتى سبك
شـود، در هـمـيـن هـنـگـام بود كه يونس در شكم كشتى به خواب خوش رفته بود. و صداى
خـرنـايـش بـلند شده بود، رئيس كشتى وقتى او را ديد از در تعجب پرسيد: چه خبر هست ؟
كه در چنين هنگامه اى به خواب رفته اى ، برخيز و معبودت را بخوان ، بلكه ما را از اين
مهلكه نجات بخشد، و ما در اين ورطه هلاك نشويم .
بـعـضـى از مسافرين به بعضى ديگر گفتند: بياييد قرعه بيندازيم تا معلوم شود اين
شر از جانب كيست ، خود او را به دريا بيندازيم تا تنها او هلاك گردد، پس قرعه انداختند
به نام يونس اصابت كرد، به او گفتند: مگر تو چه كرده اى كه قرعه به نام تو درآمد
و تـو اهـل كـجـايى از كجا مى آيى و به كجا ميروى و از چه تيرهاى هستى ؟ گفت : من بنده
رب كـه اله آسـمـان و خـالق دريـا و خـشـكـى اسـت ، هـستم ، آنگاه جريان خود را براى آنان
نقل كرد، آنها بسيار ترسيدند و او را توبيخ كردند كه چرا فرار كردى و يك مشت مردم را
در هلاكت گذاشتى ؟!
آنگاه گفتند: حالا به نظر شما چه كارى در حق تو بكنيم تا اين دريا آرام گيرد؟
گـفـت : بـايد مرا به دريا بيندازيد تا آرام گيرد، چون من مى دانم تمامى ناآراميهاى دريا
بـه خـاطـر مـن اسـت ، مـردم هـر چـه تـلاش كـردنـد تـا شـايـد كـشـتـى را بـه طرف خشكى
بـرگـردانـنـد و بـدون غـرق شـدن يـونـس از ورطـه نجات يابند نشد، و ناگزير و به
اصرار خود آن جناب او را به دريا انداختند و كشتى در همان دم آرام گرفت .
خداى تعالى به نهنگى دستور داد تا يونس را ببلعد، و يونس سه روز در شكم نهنگ ماند
و در همان جا نماز خواند و به درگاه پروردگار خود استغاثه كرد. پس خداى سبحان به
نـهـنـگ دسـتـور داد تـا به ساحل آيد، و يونس را در خشكى بيندازد، نهنگ چنين كرد، همين كه
يـونـس در خـشـكـى قـرار گـرفـت ، پـروردگـارش فـرمـود: بـرخـيـز و بـه طـرف
اهل نينوى برو و در بين آنان به بانگ بلند آنچه به تو گفته ام ابلاغ كن .
يـونـس (عـليـه السـلام ) به طرف نينوى رفت و در بين اهلش فرياد زد: هان اى مردم ! تا
سـه روز ديـگـر نـيـنـوى در زمـين فرو مى رود، پس جمعى از مردان آن شهر به خدا ايمان
آوردنـد، نـدا دادنـد كـه هـان اى مـردم ، روزه بگيريد، و همگى لباس پشمينه پوشيدند، و
چـون خـبـر بـه پادشاه رسيد، او هم از تخت سلطنت خود برخاست و جامه هاى سلطنتى را از
خـود كـنـد و لبـاس كهنه اى پوشيده و روى خاكستر نشست و دستور داد مناديان ندا دهند كه
هـيچ انسان و حيوانى طعام و شراب نخورد و به سوى پروردگار ناله و فرياد سر دهند
و از شـر و ظـلم بـرگـردنـد و چـون چـنـيـن كـردنـد، خـدا هـم بـه ايـشـان رحم كرد، و عذاب
نازل نشد.
يونس (عليه السلام ) ناراحت شد و عرضه داشت : الهى من هم از اين عذاب كه فرار كردم ،
بـا ايـنـكـه از رحـمـت و رافـت و صـبـر و توابيت تو خبر داشتم ، پروردگارا پس جان مرا
بـگـيـر، كه ديگر مرگ از زندگى برايم بهتر است ، خداى تعالى فرمود: اى يونس آيا
جدا از اين كار خودت غصه دار شدى ؟ عرضه داشت : آرى ، پروردگارا.
پـس يـونـس از شـهـر خـارج شـد، و در مقابل شهر نشست و در آنجا برايش سايبانى درست
كـردنـد در زيـر آن سايبان نشست ببيند در شهر چه مى گذرد؟ پس خداى تعالى به درخت
كـدويـى دسـتـور داد بـالاى سـر يـونـس قـرار بـگير و بر او سايه بيفكن . يونس از اين
جـريـان بـسيار خوشنود شد ولى چيزى نگذشت كه به كرمى دستور داد تا ريشه كدو را
بخورد و كدو را خشك كند، كرم نيز كار خود را كرد باد سموم هم از طرفى ديگر برخاست
، آفـتـاب هـم بـه شـدت تـابـيـد، امر بر يونس (عليه السلام ) دشوار شد، به حدى كه
آرزوى مرگ كرد.
خـداى تـعـالى فـرمـود: اى يـونس جدا از خشكيدن بوته كدو ناراحت شدى ؟ عرضه داشت :
پروردگارا آرى سخت اندوهناك شدم .
فرمود: آيا از خشك شدن يك بوته كدو ناراحت شدى ، با اينكه نه زحمت كاشتنش را كشيده
بـودى و نـه زحـمـت آبـيـاريـاش را بلكه خودش يك شبه روييد و يك شبه هم خشكيد، آنگاه
انتظار دارى كه من بر مردم نينوى آن شهر بزرگ و آن جمعيتى كه بيش از دوازده ربوه مى
شـدنـد، تـرحـم نكنم ؟ و با اينكه مردمى نادان هستند، دست چپ و راست خود را تشخيص نمى
دهند، آنان را و حيوانات بسيارى را كه دارند هلاك سازم ؟.
مـــوارد اخـــتـــلاف داســـتـــان يـــونـــس (عـــليـــه الســـلام )
نـزداهل كتاب ، با ظواهر آيات قرآن كريم
مـوارد اخـتـلافـى كـه در ايـن نـقـل بـا ظـواهـر آيـات قـرآن هست بر خواننده پوشيده نيست ،
مثل اين نسبت كه به آنجناب داده كه از انجام رسالت الهى شانه خالى كرده و فرار كرده
است ، و اينكه از برطرف شدن عذاب از قوم ناراحت شده ، با اينكه از ايمان و توبه آنان
خبر داشته ، و چنين نسبتهايى را نمى توان به انبياء (عليهم السلام ) داد.
حـال اگـر بـگـويـى نـظـير اين نسبتها در قرآن كريم آمده ، در آيات همين داستان در سوره
صـافـات نـسـبـت (ابـاق ) (فـرار) بـه آنـجناب داده و نيز او را (مغاضب ) و خشمگين
خوانده ، و در سوره انبياء به وى اين نسبت را داده كه پنداشته خدا بر او دست نمى يابد.
در پـاسـخ مـيـگوييم بين اين نسبتها و نسبتى كه در كتب عهدين به آنجناب داده فرق است ،
آرى كتب مقدسه اهل كتاب يعنى عهد قديم و جديد سرشار از نسبت گناه و حتى گناهان كبيره
و مـهـلكـه بـه انـبـيـاء (عليهمالسلام ) است ، ديگر جا ندارد يك مفسر در اين مقام برآيد كه
نـسـبـت مـعـصـيـت را طورى توجيه كند كه از معصيت بيرون شود، به خلاف قرآن كريم كه
سـاحـت انـبـيـا را بـا صـراحـت منزه از معاصى و حتى گناهان صغيره ميداند، و يك مفسر چاره
نـدارد جز اينكه اگر به آيه و روايتى برخورد كه به وى چنين نسبتى از آن ، مى آمد، آن
را تـوجـيـه كـند، براى اينكه آياتى كه بر عصمت انبيا (عليهم السلام ) دلالت دارد، خود
قـريـنـه قـطـعـى اسـت بـر ايـنـكـه ظـاهـر چـنـيـن آيـه و روايـتـى مـراد نـيـسـت ، و بـايـد
حـمـل بـر خـلاف ظـاهـرش شـود، و بـه هـمـيـن جهت در معناى كلمه (اذابق ) و نيز در معناى
(مـغـاضـبـا فـظـن ان لن نقدر...) بيانى آورديم كه ديديد هيچ منافاتى با عصمت انبيا
(عـليـهـم السـلام ) نـداشـت و حـاصـل آن مـعـنـا ايـن بـود كـه گـفـتـيـم كـلمـات حـكـايـت
حـال و ايـهـامـى است كه : فعل يونس (عليه السلام ) موهم آن بود و خلاصه يونس (عليه
السـلام ) نه از انجام ماءموريت فرار كرد و نه از برطرف شدن عذاب خشمگين بود، ولى
كارى كرد كه آن كار ايهامى به اين معانى داشت .
3 - خداى تعالى در چند مورد از قرآن كريم يونس (عليه السلام ) را ستايش كرده . و در
سوره انبيا، آيه (88) او را از مؤ منين خوانده و در سوره القلم ، آيه (50) فرموده :
او را (اجتباء) كرده .
و بـه خـاطـر داريد كه گفتيم : اجتباء به اين است كه خداوند بندهاى را خالص براى خود
كند و نيز او را از صالحان خوانده ، و در سوره انعام ، آيه (87) در زمره انبياء شمرده
، و فـرمـوده : كه او را بر عالميان برترى داده ، و او و ساير انبياء را به سوى صراط
مستقيم هدايت كرده .
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيات مربوط به داستان يونس (عليه السلام )
در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: هيچ قومى در ميان خود
قـرعـه نـيـنـداخـتـند، و امر خود را به خدا واگذار نكردند، مگر آنكه آنچه حق بود از قرعه
بيرون آمد. و نيز فرموده : چه حكمى بالاتر از حكم قرعه و عادلانه تر از آن است ؟ وقتى
اشخاص امر خود را به خدا واگذارند، آيا اين خداى سبحان نيست كه مى فرمايد: (فساهم
فكان من المدحضين ) ؟.
و در كـتـاب بـحار از كتاب بصائر نقل كرده كه او به سند خود از حبه عرنى روايت كرده
كـه گـفـت : امـيـر المـؤ مـنـيـن (عـليـه السـلام ) فـرمـود: خـداى تـعـالى ولايـت مـرا بـر همه
اهـل آسمانها و اهل زمين عرضه كرد، جمعى بدان اقرار و جمعى ديگر انكار كردند. يونس از
آنـان بـود كـه انـكـار كـرد و خـدا او را بـه همين سبب در شكم ماهى حبس نمود، تا سرانجام
اقرار نمود.
مـؤ لف : در مـعـنـاى ايـن روايـت ، روايات ديگرى نيز هست ، و مراد از اين ولايت ، ولايت كلى
الهـى اسـت كـه خود امير المؤ منين (صلوات اللّه عليه ) اولين كسى است از اين امت كه فتح
باب آن كرد و آن عبارت از آن است كه خدا قائم مقام بندهاى ، در تدبير امر او گردد، و در
نـتـيجه ، آن بنده جز به سوى خدا توجه نكند، و جز خواست خدا را نخواهد و اين مقام را با
پـيـمودن طريق عبوديت به بنده مى دهند، طريقى كه بنده را به حدى ميرساند كه خالص
براى خدا مى شود، و به غير از خدا، احدى از آن بنده سهم نمى برد.
و ظـاهـر عـمل يونس (عليه السلام ) - همان طور كه گفتيم - ظاهرى بود كه مرضى خدا
نبود و نمى شد آن را به اراده خدا نسبت داد، و به همين جهت خدا او را مبتلا كرد، تا به ظلمى
او بـه نـفـس خـود كـرد اعـتـراف كـنـد آرى خـداى سـبـحـان مـنـزه اسـت از اراده
مثل اين كارها.
پـس بـلايـا و مـحـنتهايى كه اولياى خدا بدان مبتلا مى شوند، تربيتى است الهى كه خدا
بـه وسـيـله آن بـلايـا، ايـشـان را تـربـيـت مـى كـنـد و بـه حـد
كـمال مى رساند و درجاتشان را بالا مى برد، هر چند كه بعضى از آن بلايا جهات ديگر
داشـتـه بـاشـند كه بتوان آن را مؤ اخذه و عقاب ناميد، و اين خود معروف است كه گفته اند:
البلاء للولاء - بلا لازمه ولايت و دوستى است .
مؤ يد اين معنا حديثى است كه صاحب كتاب علل به سند خود از ابى بصير آورده ، كه گفت
: بـه امـام صـادق (عـليـه السـلام ) عرضه داشتم : به چه علت خدا عذاب را از قوم يونس
برداشت با اينكه تا بالاى سرشان آمد، و بر سرشان سايه افكند و اين معامله را با هيچ
قومى ديگر نكرد؟
در جـواب فـرمـود: بـراى اينكه در علم خداى تعالى اين معنا بود كه به زودى عذاب را از
آنـان بـرمـى گـردانـد، بـه خـاطـر اينكه توبه مى كنند. و اگر اين جريان را به اطلاع
يونس نرساند، براى اين بود كه يونس فارغ براى عبادت او باشد، و در شكم ماهى به
مناجات با او بپردازد، و در عوض مستوجب ثواب و كرامت او گردد.
آيات 182 - 149 سوره صافات
فـاسـتـفـتـهم الربك البنات و لهم البنون (149) ام خلقنا الملائكة اناثا و هم شاهدون
(150) الا انـهـم مـن افـكـهـم ليـقـولون (151) ولد اللّه و انـهـم لكـذبون (152) اصطفى
البـنـات عـلى البـنـيـن (153) مـا لكـم كـيـف تحكمون (154) افلا تذكرون (155) ام لكم
سلطان مبين (156) فاتوا بكتابكم ان كنتم صادقين (157) و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا
و لقـد عـلمـت الجـنـة انـهـم لمـحـضرون (158) سبحان اللّه عما يصفون (159) الا عباد اللّه
المـخـلصـيـن (160) فـانـكـم و مـا تـعـبـدون (161) مـا انـتـم عليه بفاتنين (162) الا من هو
صـال الجـحـيـم (163) و مـا منا الا له مقام معلوم (164) و انا لنحن الصافون (165) و انا
لنـحـن المـسـبـحون (166) و ان كانوا ليقولون (167) لو ان عندنا ذكرا من الاولين (168)
لكـنـا عـبـاد اللّه المـخـلصـين (169) فكفروا به فسوف يعلمون (170) و لقد سبقت كلمتنا
لعـبـادنـا المرسلين (171) انهم لهم المنصورون (172) و ان جندنا لهم الغالبون (173)
فـتـول عـنـهـم حـتـى حـيـن (174) و ابـصرهم فسوف يبصرون (175) افبعذابنا يستعجلون
(176) فـاذا نـزل بـسـاحـتـهـم فـسـاء صـبـاح المـنـذريـن (177) و
تـول عـنـهـم حـتى حين (178) و ابصر فسوف يبصرون (179) سبحان ربك رب العزة عما
يصفون (180) و سلم على المرسلينن (181) و الحمد لله رب العالمين (182).
ترجمه آيات
از ايشان نظر بخواه آيا براى پروردگارت دختران و براى ايشان پسران است ؟ (149).
و آيا روزى كه ما ملائكه را ماده خلق مى كرديم ايشان شاهد و ناظر بودند (150).
آگاه باش كه اينان از بس در دروغگويى بى پروا هستند كه خواهند گفت (151).
خدا بچه آورده و حال آنكه دروغ گويند (152).
آيا خدا دختران را بر پسران برگزيده (153).
واى بر شما! اين چه حكمى است كه مى كنيد؟ (154).
و چرا متذكر نمى شويد (155).
يا آنكه راستى برهان روشنى داريد؟ (156).
اگـر كـتـابـى در ايـن باره بر شما نازل شده پس آن كتابتان را بياوريد اگر راست مى
گوييد (157).
(دروغ ديـگـرشـان ايـن اسـت كـه ) بـيـن خـدا و جـن خـويـشـاونـدى
قايل شدند با اينكه جن هم مى دانند كه روزى براى حساب احضار مى شوند (158).
منزه است خدا از اين وصفها كه برايش مى تراشند (159).
مگر اوصافى كه بندگان مخلص او براى او قائلند (160).
اين شما و اين خدايانتان هر چه مى خواهيد بكنيد (161).
شما هر كارى بكنيد نمى توانيد عليه خدا فتنه به پا كنيد (162).
و در آن فـتـنـه افـراد را گـمـراه سـازيـد مـگـر كـسـى را كـه خـودش
دنبال جهنم مى گردد (163).
و هر يك از ما (فرشتگان ) مقام و پستى معين داريم (164).
همواره آماده به خدمت در صف ايستاده ايم (165).
دائما در حال تسبيح اوييم (166).
(بعد از شنيدن اين دليل از ملائكه ) به طور مسلم خواهند گفت (167).
اگر نزد ما هم كتابى از جنس كتب گذشتگان مى بود (168).
ما نيز از بندگان مخلص خدا بوديم (169).
(ولى ايـن هـم دروغ اسـت چـون مـشـرك نـزول كـتـاب از آسـمـان را
محال مى داند) و به اين معنا كافر است و به زودى خواهند فهميد (170).
فرمان ما از سابق به نفع بندگان مرسل ما صادر شده (171).
كه ايشان تنها يارى خواهند شد (172).
و لشكر ما به تنهايى غالب خواهد گشت (173).
پس تو تا مدتى روى از ايشان برتاب (174).
ببين چه عكس العملهايى نشان مى دهند و به زودى ثمره رفتار خود را مى بينند (175).
آيا به عذاب ما شتاب مى كنند (176).
پس همين كه بر آنها احاطه كرد آن وقت مى فهمند كه چه روزگار بدى دارند (177).
تو تا چندى روى از ايشان برتاب (178).
و رفتارشان را زير نظر داشته باش به زودى خودشان هم خواهند ديد (179).
منزه است پروردگار تو كه رب العزه است از آنچه اينان درباره اش مى گويند (180).
و سلام بر فرستادگان (181).
و ستايش مخصوص خدا است كه پروردگار عالميان است (182).
بيان آيات
ردّ اعتقاد مشركين به دختر داشتن خدا و خويشاوندى بين او و جنّ
در سـابـق ايـن مـعـنا را بيان فرموده بود كه او رب و معبود حقيقى است ، جمعى از بندگان
مخلص چون انبياى گرامى ، او را پرستيدند، و به حد خلوص رسيدند و بعضى ديگر به
ربوبيت او كافر شدند، و خداوند بندگانش را نجات داده ، و كافران را هلاك و به عذاب
اليم مبتلا كرد.
ايـنـك در ايـن آيـات مـتـعـرض عقايد كفار شده كه درباره خدايان خود كه يا ملائكه و يا جن
بـودنـد، چـه عـقـايـدى داشـتـنـد و چـگـونـه مـلائكـه را دخـتـران خـدا نـامـيـده و بـراى جـن
قائل به نسبت و خويشاوندى با خدا شدند.
بـه طـور كـلى بت پرستان ، كه يا برهمايى هستند، و يا بودايى ، و يا صابئى ، معتقد
نبودند كه تمامى ملائكه دختر و زنند، بله بعضى از آنان اين اعتقاد را داشتند، ليكن آنچه
از بـعـضـى از قـبايل عرب مانند وثنيهاى قبيله جهينه ، سليم ، خزاعه ، و بنى مليح حكايت
شده ، اين است كه : اينان قايل به انوثيت ملائكه بودند.
و امـا اعـتـقـاد بـه اينكه بين جن و خدا خويشاوندى هست و نسبت جن سرانجام به خدا منتهى مى
شـود، فـى الجـمـله از تـمـامـى فـرقـه هـاى مـشـرك ،
نقل شده .
و كـوتـاه سخن اينكه : خداى تعالى در اين آيات به فساد عقيده ، آنان اشاره نموده ، سپس
رسـول گـرامى خود را بشارت مى دهد به اينكه به زودى او را يارى مى كند و مشركين را
تـهـديـد مـى كـنـد بـه ايـنـكه به عذاب مبتلايشان مى سازد و آنگاه سوره مورد بحث را با
تـقـديـس و مـنزه بودن خدا از داشتن شريك و نيز با سلام بر همه رسولان ، و حمد خدا كه
رب العالمين است ، ختم مى نمايد.
فاستفتهم الربك البنات و لهم البنون
خـداى سـبـحـان اعـتقاد مشركين را به اينكه ملائكه دختران خدايند باز نموده كه چه لوازمى
دارد و آن لوازم ايـن اسـت كـه : ملائكه فرزندان خدا و دختر باشند و خدا اين دختران را به
خـود اخـتـصاص داده باشد (و تنها او دختر بزايد) اما مردم همه پسر بزايند و هر چه پسر
هـسـت مـخـصـوص مـردم بـاشـد و سـپـس ايـن لوازم را يـكـى پـس از ديـگـرى رد نـمـود سخن
اول ايـشـان را كـه دخـتـران از آن خـدا و پـسران از آن ايشان باشند رد نموده ، مى فرمايد:
(از ايشان بپرس آيا براى پروردگار تو دختران باشد و براى خود آنان پسران ؟)
و ايـن اسـتفهام استفهامى است انكارى ، به انكار لازمه كلام ، چون لازمه اين گفتار اين است
كـه : مشركين از خدا بالاتر باشند، چون مشركين اين اعتقاد را هم داشته اند كه پسر بهتر
از دختر است و مى خواستند كه از داشتن دختر منزه باشند، و به همين جهت دختران را زنده به
گور مى كردند، تا نزاهتشان لكه دار نشود.
ام خلقنا الملائكة اناثا و هم شاهدون
كلمه (ام ) در اينجا منقطعه و به معناى بلكه است ، نه به معناى (يا اين و يا آن ) و
مـعـناى آيه اين است كه : بلكه از سؤ ال قبلى مهمتر اين است كه از ايشان بپرسى . آيا ما
مـلائكـه را مـاده خلق كرده ايم ، و آيا مشركين در روزى كه ما ملائكه را خلق مى كرديم آنجا
حـاضـر بـودنـد و مـادگـى ملائكه را ديدند؟ يا اينكه نه تنها حاضر نبودند، بلكه چنين
ادعـايـى هـم نمى توانند بكنند؟ علاوه بر اين اصولا نرى و مادگى ، يك مسالهاى است كه
جز از راه حس نمى توان اثباتش كرد و ملائكه براى مشركين محسوس نبودند و اين جمله رد
ماده بودن ملائكه است .
الا انهم من افكهم ليقولون ولد اللّه و انهم لكاذبون
ايـن آيـه شريفه رد لازمه ديگر گفتار مشركين است و آن اثبات ولادت ملائكه از خداست ، و
ايـن سـخـن را صرف (افك ) مى شمارد، و (افك ) عبارت است از اينكه سخنى را به
غـيـر آن وجـهـه اى كـه دارد بـرگـردانـى و وجـهـه حـق آن را بـه سـوى
بـاطـل صـرف كـنى . و خلاصه خلقت ملائكه را كه براى كسى معلوم نيست چگونه بوده ؟
بـرگـردانـى و نـام ولادت بـر آن بـگـذارى ، پـس مـشـركـيـن در ايـن سخن خود مرتكب افك
شدهاند، و دروغى روشن گفته اند.
اصطفى البنات على البنين ما لكم كيف تحكمون افلا تذكرون
در ايـن آيـه ، انـكـار انتخاب دختران بر پسران را تكرار كرده ، تا شدت شناعت و زشتى
ايـن سـخـن را افـاده كـنـد، يـك بـار فرموده : آيا خدا دختران را بر پسران ترجيح داده كه
خودش تنها دختر بزايد و پسر زاييدن را به شما واگذار كند؟ و بار ديگر فرموده : آخر
اين چه حكمى است كه مى كنند ؟ و بار سوم فرموده : راستى نمى خواهيد متذكر شويد؟
آنـگـاه ايـشـان را تـوبـيـخ نموده مى فرمايد: (ما لكم كيف تحكمون ) ؛ چون سخن ايشان
حكمى است بدون دليل ، و سپس دنبالش فرموده : (افلا تذكرون ) كه هم توبيخ است
و هـم اشـاره اسـت بـه ايـنـكـه اين حرف صرف نظر از اينكه هيچ دليلى ندارد، بلكه بر
خـلافـش دليـل هـسـت چـيـزى كـه هـسـت مـشـركـيـن مـتـذكـر آن
دليـل نـمـى شـوند، اگر متذكر شوند مى فهمند كه ساحت خداى سبحان منزه از آن است كه
مـتـجـزى شـود و جـزئى بـه نـام فـرزنـد از او جـدا گردد، و نيز منزه از آن است كه محتاج
فـرزنـد شـود و در صـدد فـرزنـددار شـدن بـرآيـد. و ايـن گـونه احتجاجها در كلام خداى
تعالى عليه مشركين مكرر آورده شده است .
در آيـه مـورد بحث التفاتى از غيبت (الا انهم من افكهم ليقولون ) ، به خطاب (ما لكم
كيف تحكمون ) به كار رفته ، در جمله اول مشركين را غايب حساب كرده و فرموده : ايشان
از در افك خواهند گفت و در جمله دوم خطاب به مشركين فرموده : واى بر شما اين چه حكمى
اسـت كـه مـى كـنـيـد و ايـن التـفـات براى آن است كه بر شدت خشم خدا دلالت كند، شدت
خشمى كه باعث شده خدا شفاها با خود مشركين سخن گويد.
ام لكم سلطان مبين فاتوا بكتابكم ان كنتم صادقين
كلمه (ام ) در اين آيه نيز منقطعه و به معناى بلكه است و مراد از سلطان - به طورى
كـه از سـيـاق بـرمـى آيـد - بـرهان و كتابى است كه از ناحيه خداى سبحان بر مشركين
نـازل شده باشد، و در آن كتاب خدا به ايشان خبر داده باشد كه ملائكه دختران منند، چون
وقـتـى عـقـل و حـس اجـازه چـنـيـن عـقـيـدهـاى را نـدهـد، بـاقـى مـى مـانـد
دليـل نـقـلى و كـتابى كه از ناحيه خدا آن را اثبات كرده باشد پس اگر مدعاى مشركين حق
است ، بايد كتابى آسمانى ارائه دهند، تا مدعاى آنان را اثبات كند.
و اگر كلمه (كتاب ) را بر مشركين اضافه كرد، و فرمود: كتابتان به اين عنايت است
كه فرض كرد مشركين كتابى داشته باشند كه بر مدعايشان دلالت كند.
رد اعتماد مشركين مبنى بر اينكه جن اولاد خداوند هستند
و جعلوا بينه و بين الجنة نسبا و لقد علمت الجنة انهم لمحضرون
قـرار دادن نـسبت بين خدا و جن ، عبارت از همين عقيده مشركين است كه مى گويند: جن اولاد خدا
هـسـتـنـد كه شرح مفصل اين عقيده آنان در تفسير سوره هود آنجا كه درباره بتپرستان بحث
كرديم گذشت .
(و لقـد عـلمت الجنة انهم لمحضرون ) - يعنى خود جنيان مى دانند روزى براى حساب و
يا عذاب حاضر خواهند شد. و اينكه گفتم . حساب يا عذاب ، به خاطر اطلاق كلمه محضرون
اسـت . و بـه هـر حـال جـنـيـان مى دانند كه خود مربوب خدا هستند، و خدا به زودى از ايشان
حـسـاب مـى كـشـد و بر طبق اعمالشان جزا مى دهد. پس نسبتى كه بين جنيان و خدا هست نسبت
مـربـوبـيـت و ربـوبـيـت اسـت ، نـه نـسـبـت ولادت و كـسى كه خودش مربوب ديگرى است ،
شايستگى پرستش ندارد.
و از عجايب ، سخن بعضى از مفسرين است كه گفته اند: مراد از كلمه (جنة ) طايفه اى از
مـلائكـه اسـت كـه بـه اين اسم ناميده شده اند. و بنابراين بايد ضمير (انهم ) را به
كفار برگردانيد، نه به كلمه (جنة ) ، و معنايش اين است كه : طايفه اى از ملائكه ، كه
نـامـشـان جـن است ، مى دانند كه كفار براى عذاب حاضر مى شوند، و اين تفسيرى است كه
هيچ شاهدى از قرآن كريم بر آن نيست ، علاوه بر اين از سياق بعيد است .
تـوضـيـحـى دربـاره اسـتـثـنـاى عـبـاد مـخـلصـين در آيه : (سبحان الله عما يصفون الا
عباداللهالمخلصين )
سبحان اللّه عما يصفون الا عباد اللّه المخلصين
ضـمـيـر در جـمـله (يـصـفـون ) - بـا در نـظـر گـرفـتـن ايـنـكـه ايـن آيـه
مـتصل به آيه قبل است - به كفار نامبرده برمى گردد، و استثناى (الا) در آن استثناى
منقطع است ، و معناى آيه اين است كه : خدا از توصيفى كه كفار مى كنند منزه است ، و يا خدا
از آنـچـه كـه كـفـار دربـاره اش مـى گـويـنـد، و از اوصـافى كه برايش مى تراشند از
قـبـيـل ولادت و نـسـبـت و شـركـت و امـثـال آن مـنـزه اسـت ، ولى بـندگان مخلص خدا او را به
اوصافى وصف مى كنند كه لايق ساحت قدس اوست و يا طورى وصف مى كنند كه لايق اوست
.
و بـعضى از مفسرين گفته اند: (اين استثنا، استثناى منقطع از ضمير در (لمحضرون )
است ) .
بـعـضـى ديـگر گفته اند: (استثناى از فاعل در (جعلوا) است و جمله هايى كه بين اين
ضمير و مرجعش فاصله شده اند، جملات معترضه است . ولى اين دو وجه بعيد است ) .
و در صـورتـى كـه ايـن دو آيـه را مـسـتـقـل در نـظـر بـگـيـريـم ، هـمـچـنـان كـه
مـسـتـقـل نـيـز هـسـتـنـد، معنايى وسيعتر و دقيقتر از آن معانى دارد، چون در اين صورت بايد
ضـمـيـر در (يـصفون ) را به عموم مردم برگردانيم ، و چون كلمه (يصفون ) مطلق
اسـت ، و شـامـل هـمـه گـونـه وصـف مـى شـود، آنـگـاه اگـر اسـتـثـنـا را هـم
مـتصل بگيريم ، معنا چنين مى شود: خداى تعالى منزه است از تمامى وصفهايى كه واصفان
برايش مى كنند، مگر تنها بندگان مخلص خدا كه وصف آنان درست است .
و اينكه چرا خدا از وصف واصفان (جز وصف عباد مخلصين ) منزه است
اما منزه بودن خدا از وصف همه واصفان ، علتش اين است كه : واصفان خدا را با مفاهيمى كه
نـزد خود آنان محدود است توصيف مى كنند، و خداوند غير محدود است ، (مثلا اگر مى گويند
خـدا بـيـنـا اسـت ، چـشـم هـم براى خدا اثبات مى كنند؛ چون بينايى در بين خود آنان مستلزم
داشـتـن چـشـم اسـت ، و مـعـلوم اسـت كـه وقـتـى چـشم اثبات شود، سر نيز اثبات مى شود و
حـال آنـكـه بـيـنـايـى خـدا مـربـوط بـه چـشـم نـيـسـت ) و هـمـچـنـيـن هـيـچ يـك از اوصـاف او
قـابـل تحديد نيست ، و هيچ لفظى نمى تواند قالب تمام عيار اسماء و صفات او گردد،
پس هر چيزى كه واصفان درباره خدا بگويند، خدا از آن بزرگتر است ، و هر آنچه كه از
خدا در توهم آدمى بگنجد، باز خدا غير از آن چيز است .
و امـا ايـنـكـه وصـف عباد مخلصين درباره خدا درست است ، دليلش اين است كه : خداى عزّوجلّ
بـنـدگانى دارد كه ايشان را براى خود خالص كرده ، يعنى ديگر هيچ موجودى غير از خدا
در اين افراد سهمى ندارد، و خود را به ايشان شناسانده ، و غير خود را از ياد ايشان برده
، در نـتـيـجـه تـنها خدا را مى شناسند و غير از خدا را فراموش مى كنند، و اگر غير از خدا،
چـيـزى را هـم بشناسند به وسيله خدا مى شناسند، چنين مردمى اگر خدا را در نفسشان وصف
كنند، به اوصافى وصف مى كنند كه لايق ساحت كبريايى اوست و اگر هم به زبان وصف
كـنـنـد - هـر چـنـد الفـاظ قـاصـر و مـعـانـى آنـهـا مـحـدود بـاشـد -
دنبال وصف خود اين اعتراف را مى كنند كه بيان بشر عاجز و قاصر است از اينكه قالب آن
معانى باشد و زبان بشر الكن است از اينكه اسماء و صفات خدا را در قالب الفاظ حكايت
كـند، همچنان كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) كه سيد مخلصين است فرموده :
(لا احـصـى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك ) كه بر خدا ثنا گفته و نقص ثنايش را
اينگونه كامل كرده كه آنچه را كه خداوند در ثناى بر خودش اراده مى كند منظورش ميباشد
- دقت بفرماييد.
بـــيـــان مـــفـــاد آيـــه : (فـــانـــكـــم و مـــا تـــعــبـدون مـا انـتـم عـليـه بـفـاتـنـيـن الا
مـنهوصال الجحيم )
فـانـكـم و مـا تـعـبـدون مـا انـتـم عـليـه بـفـاتـنـيـن الا مـن هـو
صال الجحيم
ايـن آيـه كه در آغازش حرف (فاء) قرار دارد، تفريع و نتيجه گيرى از حكم مستثنى و
مـسـتـثـنـى منه و يا تنها از حكم مستثنى است و معنايش اين است كه : بعد از آنكه مسلم شد كه
آنـچـه شما از اوصاف براى خدا تراشيده ايد، همه ضلالت است ، - به خلاف بندگان
مـخـلص خـدا كـه در وصـف كـردن خود دچار ضلالت نمى شوند - پس اين نتيجه عايد مى
شـود كـه شـمـا بـا ايـن گـمـراهى خود نمى توانيد گمراه كنيد مگر مردم دوزخى را، يعنى
آنهايى را كه با پاى خود راه دوزخ را طى مى كنند.
و آنـچـه از سـيـاق بـه روشـنى به چشم مى خورد، اين است كه : كلمه (ما) در جمله (ما
تـعـبـدون ) مـوصـوله بـاشـد و مـراد از آن بـتها مى باشد و بس ، و يا بتها و همه آلهه
ضلالت و پيشوايان گمراهى از قبيل شيطانهاى جنى مى باشد.
و نيز ظاهر سياق اين است كه : كلمه (ما) در جمله (ما انتم ) نافيه است . و ضمير در
(عـليه ) به خداى سبحان برمى گردد و ظرف (عليه ) متعلق است به (فاتنين ) و
كـلمـه (فـاتـنـيـن ) جـمـع (فـاتـن ) اسـت كـه اسـم
فـاعـل از (فـتـنـه ) بـه مـعـنـاى گـمـراه كـردن مـردم اسـت . و كلمه (صالى ) از ماده
(صلو) اشتقاق يافته كه به معناى پيروى است ، (وصالى جحيم ) به معناى دنباله
رو جـهـنـم اسـت ، بـه طـورى كـه هـر جـا راه جـهـنم را سراغ داشته باشد به آنجا برود و
عـمل دوزخيان را مرتكب شود. و استثناء در آيه مفرغ است ، (مستثنى منه آن در كلام نيامده )، و
تـقـديـر كـلام چـنـيـن اسـت : (مـا انـتـم بـفـاتـنـيـن احـدا الا مـن هـو
صال الجحيم ) .
و مـعناى آيه اين است كه : شما و خدايان ضلالت كه مى پرستيد، هر چند دست به دست هم
بدهيد نمى توانيد احدى را مفتون و گمراه كنيد، مگر تنها آن كسانى را كه خود راه جهنم را
دنبال مى كنند.
بعضى از مفسرين گفته اند: كلمه ما در اول مصدريه و يا موصوله است و جمله (فانكم و
مـا تعبدون ) كلامى است تام و مستقل ، از قبيل اينكه مى گويند: (انت و شاءنك برو پى
كـارت ) و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : (شـمـا و آنـچـه مـى پـرسـتـيد) و يا شما و بت
پـرسـتـيـتـان يـعـنـى بـرويـد پـى ايـن كارها كه داريد، آنگاه با جملهاى استينافى يعنى
ابـتـدايـى فـرمـوده : (مـا انـتـم عـليـه بـفـاتـنـيـن و فـاتـنـيـن ) مـتـضـمـن مـعـنـاى
حـمـل اسـت ، و ضـمـير در (عليه ) در صورت مصدرى بودن (ما) به كلمه ما در (ما
تـعـبدون ) برمى گردد، و در صورت موصوله بودن آن ، به مضافى تقديرى برمى
گـردد. و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه شـمـا نـمـى تـوانـيـد
تـحـمـيـل كـنيد بر عبادت خود و يا بر بت پرستى خود مگر كسى را كه خودش پيرو جهنم
است .
و بـعـضـى ديـگـر گفته اند: ممكن است كلمه (على ) به معناى (با) باشد، و ضمير
بـه كـلمـه (مـا تـعـبدون ) و يا تنها به كلمه (ما) در صورتى كه موصوله باشد
بـرگـردد و كـلمـه (فـاتـنـيـن ) هـمـان مـعـنـاى ظـاهـرى خـود را مـى دهـد، و مـتـضمن معناى
تـحـمـيـل و حـمـل نـيـست ، و معناى آيه اين است كه : شما نمى توانيد با عبادت خود و يا با
عبادت بتهاى خود گمراه كنيد، مگر پيروان دوزخ را.
و همه اين سخنان وجوهى است نادرست و در حقيقت بدون جهت خود را به زحمت انداختن است . و
در آيـه مـورد بـحـث التـفـات بـه كـار رفـتـه ، و نـكته اين التفات عينا همان است كه : در
التفات در آيات سابق ذكر كرديم .
ردّ و ابـــطـــال پـنـدار مـشـركـيـن دربـاره ايـنكه ملائكه دختران خدايند، با بيان موقف و
موقعيتملائكه در عالم خلقت و اعمال صادره از ايشان
و ما منا الا له مقام معلوم و انا لنحن الصافون و انا لنحن المسبحون
ايـن سـه آيـه - بـه طـورى كـه از سـيـاق بـرمـى آيـد - اعـتـراضـى اسـت از كـلام
جـبـرئيـل و يـا كـلام او و يـارانـى كـه از فـرشـتـگـان وحى دارد، نظير حكايتى كه از خود
جـبـرئيـل و يـارانـش نـقـل كـرده و فرموده : (و ما نتنزل الا بامر ربك له ما بين ايدينا و ما
خلفنا و ما بين ذلك ) .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (سـه آيـه مـورد بـحـث كـلام
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) است ، كه خودش و مؤ منين را براى كفار توصيف
مـى كـند، تا ايشان را توبيخى خوار كننده كرده باشد. و آيات مورد بحث متصلند به آيه
(فاستفتهم ) و تقدير كلام چنين است : از ايشان استفتاء كن و بعد از آنكه استفتاء كردى
بـگـو: (هـيـچ يـك از مـا مـسـلمـان نـيـسـت مـگـر آنكه در قيامت جايگاه و مقامى معلوم و در خور
اعمال خود دارد و به درستى ماييم كه در نماز به صف مى ايستيم و ماييم تسبيح كنندگان
) .
و ليكن اين وجه ، وجه مناسبى نيست ، و با سياق سازگارى ندارد.
ايـن آيـات سـه گـانـه در ايـن مـقـامـنـد كـه عـقـيـده مـشـركـيـن بـر الوهـيـت مـلائكـه را
بـاطـل كـنـنـد، از ايـن طـريـق كـه بـا اعـتـراف خـود عـقـيـده كـفـار را
باطل مى كنند، توضيح اينكه : مشركين اعتراف دارند به اينكه ملائكه خودشان مربوب و
عبد خداى تعالى هستند،
چيزى كه هست مى گويند:همين مربوبهاى خدا خود رب موجودات پايينتر از خويشند و در آن
موجودات استقلال در تدبير و تصرف دارند و از تدبير عالم چيزى مربوط به خدا نيست
، و مـلائكـه خـودشـان ايـن مـعـنـا را قـبـول نـدارنـد، يـعـنـى خـود را
مستقل در تدبير عالم نمى دانند، هر چند كه واسطه و سبب متوسط بين خدا و خلق هستند. پس
آنـچـه كـه در ايـن آيـات مـلائكـه از خـود نـفـى مـى كـنـنـد، هـمـان
اسـتـقـلال در تـدبـيـر اسـت ، نـه سـبـبيت به اذن خدا، پس اعتقاد مشركين به مربوب بودن
ملائكه كافى است در ابطال اعتقاد ديگرشان ، و آن اينكه ملائكه رب عالم باشند، همچنان
كه آيه (بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون ) هم از يك سو سببيت و
وسـاطـت مـلائكـه را اثـبـات مـى كـنـد و هـم از سـوى ديـگـر
استقلال آنان را انكار مى نمايد.
پـس اينكه فرمود: (و ما منا الا له مقام معلوم ) معنايش اين است كه : هر يك از ما مقامى معين
و پـسـتـى مـشـخـص داريـم ، كـه مـا را بـدان گـمـارده انـد و بـا گـمـارده شـدن ديـگـر
اسـتـقـلال مـعـنى ندارد، چون شخص گمارده شده نمى تواند از خط مشيى كه برايش تعيين
كـرده انـد تـجـاوز كند، ملائكه نيز مجعول (آفريده شده ) بر اين هستند كه خدا را در آنچه
امر مى كند اطاعت نموده و او را بپرستند.
و اينكه فرمود: (و انا لنحن الصافون ) معنايش اين است كه : ما فرشتگان همواره نزد
خدا در صف ايستاده منتظر اوامر او هستيم ، تا اوامرى كه در تدبير عالم صادر مى كند، بر
طـبـق خـواسـتـهـاش اجرا كنيم ، همچنان كه از آيه (لا يعصون اللّه ما امرهم و يفعلون ما يؤ
مـرون ) نـيـز ايـن مـعـنـا استفاده مى شود. اين آن معنايى بود كه ما به كمك سياق از آيات
مورد بحث استفاده كرديم . و چه بسا بعضى گفته اند كه : (مراد از اين جمله اين است كه
: مـا مـلائكـه نـزد خدا به صف ايستاده ايم براى نماز) . ولى اين خيلى از فهم دور است و
شاهدى هم بر آن نيست .
و ايـنـكـه فـرمـود: (و انـا لنـحن المسبحون ) معنايش اين است كه : ما خدا را از آنچه لايق
سـاحـت كـبـريـايـى او نـيـسـت تـنـزيـه مـى كـنـيـم ، همچنان كه در جاى ديگر باز فرموده :
(يسبحون الليل و النهار لا يفترون ) .
پس اين آيات سه گانه موقف و موقعيت ملائكه در عالم خلقت را توصيف مى كنند و عملى كه
مناسب خلقت آنان است بيان مى نمايند و آن عمل عبارت است از در صف ايستادن براى گرفتن
اوامـر خـداى تعالى ، و نيز منزه داشتن ساحت كبريايى خدا از شريك و از هر چيزى كه لايق
به كمال ذات او نيست . ذاتى كه عقل و وهم بدان دست نمى يابد.
و ان كانوا ليقولون لو ان عندنا ذكرا من الاولين لكنا عباد اللّه المخلصين
در ايـن آيـه بـه سـيـاق قبلى بازگشت شده ضمير جمع در (كانوا) و در (يقولون )
بـه قـريـش و هـر قـومـى كه عقيده آنان را داشته باشند برمى گردد. و كلمه (ان ) در
اول آيـه مـخـفـف (ان ) اسـت . و مـراد از ذكـر اوليـن كـتـابـى آسـمـانـى از جـنـس كتابهاى
نازل بر اولين است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر نـزد مـا قـريش نيز كتابى آسمانى نظير كتب آسمانى
نازل بر اقوام گذشته مى بود، ما نيز هدايت مى شديم و بندگان مخلص خدا مى بوديم و
منظورشان از اين سخن اين است كه : از كفر خود عذر بخواهند و بگويند از ناحيه خدا حجتى
بر ما تمام نشده .
و ايـن در حـقـيـقـت عذرى است بدتر از گناه ، براى اينكه : مذهب وثنيت و بت پرستى مساله
نـبـوت و رسـالت و نـزول كـتـابـى از آسـمـان را بـه كـلى
محال مى داند.
فكفروا به فسوف يعلمون
(فا) در اول جمله - به اصطلاح ادبى - فاى فصيحه است و معناى جمله اين است كه
: پـس مـا هـمـيـن قـرآن را بر آنان نازل كرديم ، تا ديگر گله نكنند كه ما كتابى آسمانى
نـداشـتـيـم ، ولى بـه همين قرآن كفر ورزيدند و به آنچه گفتند وفا نكردند و به زودى
خـواهند دانست كه وبال كفرشان چيست . و اين جمله اخير تهديدى از خداى تعالى به ايشان
است .
مقصود از اينكه انبياء (عليهم السلام ) منصور هستند و جند خدا غالبند
و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين انهم لهم المنصورون
(كـلمـه ) خـداى تـعـالى بـراى ايشان ، عبارت است از قضايى كه درباره آنان رانده و
حـكمى كه كرده . و (سبقت كلمه ) يا به اين است كه عهد آن مقدم باشد و يا به اين است
كـه بـه نفوذ و غلبه مقدم شود. و حرف (لام ) در جمله (لهم ) معناى منفعت را افاده مى
كـنـد، مى فرمايد: ما قضايى حتمى درباره ايشان رانديم كه به طور يقين يارى شدگان
باشند. و - به طورى كه ملاحظه مى كنيد - اين معنا را با چند نوع تاءكيد بيان كرده .
يـكـى حرف (لام ) در ابتداى آيه ، يكى كلمه (قد) ، يكى كلمه (ان ) و يكى حرف
(لام ) در (لهم ) .
در اين آيه شريفه نصرت را مقيد نكرده كه انبيا (عليهم السلام ) را در دنيا نصرت مى دهد
و يـا در آخرت و يا به نحوى ديگر. بلكه در آيه ديگر نصرت را عموميت داده و فرموده :
انا لننصر رسلنا و الّذين آمنوا فى الحيوة الدنيا و يوم يقوم الاشهاد.
لميزان ج : 17 ص : 270
پس رسولان خدا هم در حجت و دليل منصورند، براى اينكه راه حق را پيش گرفته اند و راه
حق هرگز شكست نمى خورد، و هم بر دشمنان خود منصورند، يا به اينكه خدا ياريشان مى
دهد تا دشمنان را زير دست كنند ، و يا به اينكه از ايشان انتقام مى گيرند، چنانچه خداى
تـعـالى فـرمـوده : (و مـا ارسـلنـا مـن قـبـلك الا رجـالا نـوحـى اليـهـم مـن
اهـل القرى ... حتى اذا استياس الرسل و ظنوا انهم قد كذبوا جاءهم نصرنا فنجى من نشاء و
لا يرد باسنا عن القوم المجرمين ) .
و هـم در آخـرت منصورند، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (يوم لا يخزى اللّه النبى و
الّذين آمنوا معه ) - و در همين نزديكيها در سوره مؤ من بيانى در اين معنا گذشت .
و ان جندنا لهم الغالبون
كـلمـه (جـنـد) بـه مـعـنـاى مجتمعى است انبوه و متراكم و لشكر را هم به همين جهت جند مى
خوانند. بنابراين ، كلمه جند با كلمه (حزب ) قريب المعنا مى باشند و لذا مى بينيم در
قـرآن كـريـم دربـاره آمـدن احـزاب يـك جـا تـعـبـيـر به (جند) نموده ، مى فرمايد: (اذ
جـاءتـكم جنود) ، و در جايى ديگر در همين باره مى فرمايد: (و لما را المؤ منون الاحزاب
) و نيز در جايى ديگر فرموده : (و من يتول اللّه و رسوله و الّذين آمنوا فان حزب اللّه
هم الغالبون ) .