لام در جمله (ليكون للعالمين نذيرا) لام تعليل است ، و مى رساند كه هدف از
تنزيل فرقان بر عبدش اين است كه بيم دهنده جميع عالم از انس و جن باشد، چون كلمه
جمع در صورتى كه الف و لام بر سرش در آمده باشد استغراق و كليت را مى رساند. و
همين تعبير يعنى آوردن صيغه جمع با الف و لام خالى از اشاره به اين معنا نيست كه
براى همه عالم يك اله و
معبود است ، نه آنطور كه وثنى مذهبان معتقدند كه هر قومى براى خود الهى غير از اله
ديگران دارد.
و اگر در آيه مورد بحث تنها به ذكر انذار اكتفاء كرد، و نامى از تبشير نبرد، براى اين
بود كه كلام در اين سوره در سياق انذار و تخويف بود.
اثبات ملك مطلق براى خداوند (له ملك السموات و الارض )
(الذى له ملك السموات و الارض ...)
كلمه (ملك ) - به كسره ميم ، و ضم آن ، هر دو - به معناى اين است كه چيزى قائم
به وجود چيز ديگر باشد، به طورى كه هر طور كه بخواهد در آن تصرف كند، چه
اينكه اصل رقبه اش قائم به وجود مالك باشد، مانند رقبه
مال كه قائم به مالك است كه مى تواند هر نوع تصرفى در آن بكند، و يا اينكه در
تحت فرمان او قرار گيرد، و او با امر و نهى و حكم راندن بر وى مسلط باشد، مانند
تسلطى كه يك سلطان بر رعيت خود، و آنچه در دست ايشان است دارد، كه قسم دوم را ملك
- به ضمه ميم - تعبير مى كنند.
پس ملك - به كسره ميم - عمومى تر است از ملك - به ضمه ميم - همچنان كه راغب
نيز گفته ملك - به فتحه ميم و كسره لام - به معناى متصرف به امر و نهى است در
مردم ، و اين كلمه تنها به كسى اطلاق مى شود كه سياست و اداره امور آدميان را به عهده
دارد ، و بدين جهت گفته مى شود: فلانى ملك مردم است ، ولى گفته نمى شود ملك اين
اشياء است ، تا آنجا كه مى گويد: پس ملك - به ضمه ميم - به معناى ضبط شى ء
مورد تصرف است ، به وسيله حكم ، و ملك - به كسره ميم - نظير جنس براى مطلق ملك
است ، پس هر ملك - به ضمه ميم - ملك به كسره ميم - هست ، ولى هر ملك - به كسره
ميم ملك - به ضمه ميم - نيست . و چه بسا مى شود كه ملك - به كسره - مختص به
مالكيت رقبه ، و ملك - به ضمه ميم - مختص به غير آن مى شود.
پس اينكه فرمود: (الذى له ملك السموات و الارض ) - با در نظر داشتن اينكه لام
اختصاص را مى رساند - اين معنا را افاده مى كند كه آسمانها و زمين مملوك خدايند، و به
هيچ وجهى از وجوه از خود استقلال نداشته ، و از خدا و تصرفات او با حكمش بى نياز
نيستند، و حكم در آن و اداره و گرداندن آسياى آن مختص به خداى تعالى است ، پس تنها
خدا مليك و متصرف به حكم در آن است ، آنهم متصرف على الاطلاق .
استنتاج فرزند و شريك نداشتن و انحصار خلقت ، تقدير و تدبير در
اوعزوجل
و با اين بيان ، ترتب جمله (و لم يتخذ ولدا) بر ما
قبل ، روشن مى شود، چون داشتن
ملك على الاطلاق حاجتى باقى نمى گذارد براى اتخاذ فرزند، چون اتخاذ فرزند براى
يكى از دو حاجت است ، يا براى اين است كه فرزند به قسمتى از امورش برسد،چون
خودش به تنهايى نمى تواند امور خود را اداره كند، و خداى سبحان كه مالك هرچيزى است
و تواناى بر هر كارى است كه بخواهد انجام دهد چنين فرضى درباره اش نمى شود، و يا
براى اين است كه هستى اش محدود، و بقايش تا زمانى معين است ، و هر چه را مالك است تا
مدتى معين مالك است ، لذا فرزند مى گيرد تا بعد از خود جانشينش شود، و بعد از خودش
به امورش قيام نمايد، و خداى سبحان كه مالك هر چيز است و هستى اش سرمدى و ابدى
است ، و فنا در او راه ندارد، به هيچ وجه حاجتى به اتخاذ فرزند ندارد. اين بيان ، هم رد
بر مشركين است و هم رد بر نصارى .
و همچنين جمله بعدى كه مى فرمايد: (و لم يكن له شريك فى الملك ) چون احتياج به
شريك در جايى كه ملك شامل همه امور نباشد تصور مى شود، و ملك خدا عام و
شامل تمامى موجودات عالم با همه جهات آنها است ، و هيچ چيز از تحت ملكيت او بيرون نيست
،اين جمله نيز رد بر مشركين است .
و جمله (و خلق كل شى ء فقدره تقديرا) بيان رجوع تدبير عامه امور به سوى خداى
تعالى به تنهايى است ، هم خلقت آنها، و هم تقدير آنها. پس او رب العالمين است ، و هيچ
ربى سواى او نيست .
توضيح اينكه خلقت ، تقدير و تدبير منحصرا از آن خداوند است
توضيح اينكه : خلقت از آنجا كه همواره با وساطت اسبابى مقدم و اسباب ديگرى مقارن
صورت مى گيرد، ناگزير خلقت مستلزم اين است كه وجودهاى اشياء هر يك به ديگران
مرتبط باشد، و وجود هر چيز و آثار وجودى اش به اندازه و مقدارى باشد كه
علل و عوامل متقدم و مقارن آن را تقدير مى كند، پس حوادث جارى در عالم ، طبق اين نظام
مشهود مختلط است به خلقت ، و تابع است علل و عواملى را كه يا
قبل از آن حادثه دست در كار بوده ، و يا مقارن حدوث آن ، و چون هيچ خالقى به غير از
خداى سبحان نيست ، پس براى هيچ امرى مدبرى هم غير از او نيست ، پس هيچ ربى كه
مالك اشياء و مدبر امور آنها باشد به غير از خداى سبحان وجود ندارد.
پس همين كه ملك آسمان ها و زمين از خدا باشد، و او حاكم و متصرف على الاطلاق در آنها
باشد، خود مستلزم آن است كه خلقت قائم به او باشد، چون اگر قائم به غير او باشد
ملك هم از آن غير خواهد بود. قيام خلقت به او مستلزم اين است كه تقدير هم قائم به او
باشد، چون تقدير، فرع بر خلقت است ، و قيام تقدير به وجود او، مستلزم اين است كه
تدبير هم قائم به او باشد، پس ملك و تدبير فقط از آن او است ، پس او به تنهايى
رب است و لا غير.
و مالكيت خداى تعالى بر آسمانها و زمين هر چند مستلزم آن است كه خلقت و تقدير را مستند
به او بدانيم ، و ليكن از آنجايى كه وثنى مذهبان با تسليم نسبت به عموم ملكيت او
معتقدند كه مالكيت و ربوبيت او براى همه عالم منافات ندارد با اينكه آلهه نيز مالك و
رب باشند، و خود خدا به آنها واگذار كرده باشد. پس هر الهى مليك در ظرف الوهيت
خويش ، و رب براى مربوبين خويش است ، و خداى سبحان ملك الملوك و رب الارباب و اله
الالهه است .
لذا در آيه شريفه به جمله (الذى له ملك السموات و الارض ) براى اثبات اختصاص
ربوبيت به خداى تعالى اكتفاء نكرد، بلكه لازم دانست كه جمله (و خلق
كل شى ء فقدره تقديرا) را اضافه كند.
پس گويا كسى گفته است : بر فرض هم كه ملك خدا نسب ت به آسمانها و زمين او را از
اتخاذ فرزند و شريك بى نياز كند و ديگر فرزند و شريك ملكيت او را نسبت به بعضى
از موجودات سلب نكند، ليكن چرا جايز نباشد كه بعضى از مخلوقات خود را شريك خود
كند، و پاره اى از امور را تفويض به آنها نمايد؟ و در عين
حال خود بر ملكيت خويش و حتى نسبت به آنچه واگذار كرده باقى باشد؟.
اين همان اعتقادى است كه مشركين داشتند، كه در تلبيه حج مى گفتند: (لبيك لا شريك لك
الا شريكا هو لك تملكه و ما ملك ) .
و در پاسخش فرموده كه : خلقت و تقدير از خداى سبحان است ، چون تقدير ملازم با خلقت
است ، و چون اين دو با هم جمع شدند، ملازم آنها تدبير است ، پس تدبير هر چيزى از
خداى سبحان است . پس با ملك او هيچ ملكى و با ربوبيت او هيچ ربوبيتى نيست .
پس معلوم شد كه جمله (الذى له ملك السموات و الارض و لم يتخذ ولدا و لم يكن له
شريك فى الملك ) در مقام بيان توحيد، و يكتايى ربوبيت ، و نفى فرزند و شريك است
، چيزى كه هست اين معانى را از طريق اثبات ملك مطلق اثبات مى كند، و نيز معلوم شد كه
جمله (و خلق كل شى ء فقدره تقديرا) تقرير و بيان معناى عموم ملك است ، مى فرمايد
ملكى است متقوم به خلق ، و تقديرش چنين است : تقومى كه باعث مى شود خداى تعالى
متصدى هر حكم و تدبيرى باشد بدون اينكه چيزى از آن را به احدى از خلق خود تفويض
كند.
و مفسرين در تفسير اين آيه و آيه قبلى اش حرفهايى دارند، كه چون فايده اى در
نقل
آنها نديديم از نقلش صرف نظر كرديم .
نكوهش مشركين كه آلهه اى گرفتند كه خالق چيزى نبوده و خود مخلوقند و مالك نفع
وضرر، و موت و حيات و نشورى نيستند
و اتخذوا من دونه آلهه لا يخلقون شيئا و هم يخلقون ...
بعد از آنكه خود را به اين صفت كه خالق و مقدر هر چيز است ، و ملك آسمانها و زمين از او
است ، ستوده و نتيجه گرفت كه پس بايد او به تنهايى اله معبود باشد در اين جمله به
گمراهى مشركين اشاره كرده ، كه بتهايى مى پرستند كه نه خالق چيزى هستند، چون
خودشان آن بتها را درست كرده اند، و نه مالك چيزى براى خود و براى غيرند.
ضمير در (و اتخذوا) به طورى كه از سياق بر مى آيد به مشركين بر مى گردد، هر
چند كه اين كلمه قبلا ذكر نشده بود، و اينگونه تعبيرها تحقير و اهانت را مى رساند.
و مراد از آلهه در جمله (من دونه آلهه لا يخلقون شيئا و هم يخلقون ) همان بتهايى است
كه به دست خود درست مى كردند، اگر از چوب بود مى تراشيدند و اگر چيز ديگرى
بود طورى ديگر درست مى كردند. و اگر اول آنها را آلهه خواند با اينكه بعدا فرمود:
(نه تنها چيزى خلق نمى كنند بلكه خودشان مخلوقند) براى اشاره به اين معنا بود
كه از الوهيت جز اسم ندارند، آن اسم را هم مردم روى آنها گذاشته اند، بدون اينكه از
حقيقت الوهيت چيزى دارا باشند، همچنان كه فرمود (ان هى الا اسماء سميتموها انتم و
آباءكم )
كلمه (شيئا) در جمله (لا يخلقون شيئا) از آنجايى كه نكره است و در جمله منفى قرار
گرفته ، مبالغه در توبيخ آنان را مى رساند، كه از خداى سبحان كه آفريدگار هر
چيزى است اعراض نموده ، به بتهايى چسبيده اند كه نه تنها چيزى خلق نمى كنند، بلكه
از اين نيز پست ترند، براى اينكه بته ا، تراشيده و مصنوع پرستندگان و مخلوق اوهام
ايشانند، و نظير اين كلام در جمله (ضرا و لا نفعا) و جمله (موتا و لا حيوة و لا نشورا)
جريان دارد.
(و لا يملكون لانفسهم ضرا و لا نفعا) - در اين جمله مالكيت از بتها نفى شده ، و مالك
نبودن آنها بديهى است ، و نفى اين امر بديهى به خاطر اين است كه بت پرستان آنها را
مى پرستند، تا ضررها را از ايشان دور نموده ، منافع را برايشان جلب كنند، و چون بتها
مالك نفع و ضرر حتى براى خود نيستند، ناگزير عبادتشان جز ضلالت و گيجى چيزى
نيست .
با اين بيان روشن مى شود كه واقع شدن جمله (لانفسهم ) در سياق ، توبيخ بيشترى
را مى رساند، و كلام را در معنايش ترقى مى دهد، چون معنايش اين مى شود: اين بتها مالك
ضرر و نفع خود نيستند تا آن را دفع و اين را جلب كنند، آن وقت چگونه مالك نفع و ضرر
غير هستند، و اگر در آيه ضرر را از نفع جلوتر آورد، براى اين بود كه دفع ضرر مهم
تر از جلب نفع است .
(و لا يملكون موتا و لا حيوة و لا نشورا) - يعنى مالك مرگ نيستند، تا آن را از
پرستندگان خود و يا از هر ك س كه بخواهند، دور كنند و نيز مالك حياتى نيستند تا از
هر كس بخواهند آن را بگيرند، و يا به هر كس كه بخواهند بدهند، و نيز مالك نشور هم
نيستند تا مردم را به دلخواه خود مبعوث و زنده كرده و در
مقابل كرده هايشان آنان را جزا بدهند، واله ، آن كسى است كه مالك اين امور باشد.
بحث روايتى (دو روايت درباره مقصود از تسميه قرآن به (فرقان ) )
در كافى به سند خود از ابن سنان ، از شخصى كه نامش را برده روايت كرده كه گفت :
از امام صادق (عليه السلام ) معناى قرآن و فرقان را پرسيدم كه آيا دو چيزند يا يك
چيز؟ فرمود: (به يك اعتبار دو چيزند، و به اعتبارى ديگر يك چيز)، قرآن مجموع آيات است
، و فرقان تنها آن آيات محكمى است كه مربوط به دستور
العمل ها است .
و در اختصاص مفيد در حديث عبداللّه بن سلام كه حاكى از گفتگوى او با
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است آمده (كه مى گويد به حضرت ) عرضه داشتم :
آيا خداوند كتابى بر تو نازل كرده ؟ فرمود: بله . گفتم : آن كتاب كدام است ، فرمود
فرقان است . پرسيدم : چرا پروردگارت آن را فرقان ناميد؟ فرمود: براى اينكه آيات
و سوره هاى اين كتاب جداى از هم است ، مانند تورات ، و مانند
انجيل و زبور در الواح و صحف نازل نشد، به خلاف آنها كه در الواح و اوراق و يك
مرتبه نازل شدند، گفتم : درست فرمودى يا محمد.
مؤ لف : هر يك از دو روايت ناظر به يكى از دو معناى فرقان است كه گذشت .
سوره فرقان ، آيات 4 - 20
و قال الّذين كفروا ان هذا الا افك افترئه و اعانه عليه قوم آخرون فقد جاء و ظلما و
زورا(4) و قالوا اسطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا(5)
قل انزله الذى يعلم السّرّ فى السموات و الارض انه كان غفورا رحيما(6) و قالوا ما لهذا
الرسول ياكل الطعام و يمشى فى الاسواق لو لا
انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا(7) او يلقى اليه كنز او تكون له جنة
ياكل منها و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا(8) انظر كيف ضربوا لك
الامثل فضلوا فلا يستطيعون سبيلا(9) تبارك الذى ان شاء
جعل لك خيرا من ذلك جنت تجرى من تحتها الانهار و
يجعل لك قصورا(10) بل كذبوا بالساعة و اعتدنا لمن كذب بالساعة سعيرا(11) اذا
راتهم من مكان بعيد سمعوا لها تغيظا و زفيرا(12) و اذا القوا منها مكانا ضيقا مقرنين دعوا
هنالك ثبورا(13) لا تدعوا اليوم ثبورا وحدا و ادعوا ثبورا كثيرا(14)
قل اذلك خير ام جنة الخلد التى وعد المتقون كانت لهم جزاء و مصيرا(15) لهم فيها ما
يشاءون خالدين كان على ربك وعدا مسولا(16) و يوم يحشرهم و ما يعبدون من دون اللّه
فيقول آنتم اظللتم عبادى هولاء ام هم ضلوا السبيل (17) قالوا سبحانك ما كان ينبغى لنا
ان نتخذ من دونك من اولياء و لكن متعتهم و ءاباءهم حتى نسوا الذكر و كانوا قوما بورا(18)
فقد كذبوكم بما تقولون فما تستطيعون صرفا و لا نصرا و من يظلم منكم نذقه عذابا
كبيرا(19) و ما ارسلنا قبلك من المرسلين الا انهم لياكلون الطعام و يمشون فى الاسواق و
جعلنا بعضكم لبعض فتنة اتصبرون و كان ربّك بصيرا(20)
ترجمه آيات
كسانى كه كافرند گويند: اين ادعا جز دروغ چيزى نيست كه آن را وى ساخته و گروهى
ديگر وى را در ساختن آن يارى كرده اند حقا كه ستم و دروغى پيش آوردند (4).
و گويند داستان هاى گذشتگان و افسانه هاى قديمى است كه آن را مى نويسند و بامداد و
پسين به او القاء مى كنند (5).
بگو كه در آسمانها و زمين داناى راز است اين را
نازل كرده كه وى آمرزنده و رحيم است (6).
گويند اين چه پيغمبرى است كه چون مردم عادى غذا مى خورد و در بازارها گام مى زند؟
چرا فرشته اى به او نازل نشده كه با وى بيم رسان باشد؟(7).
يا چرا گنجى براى او از آسمان نيفتاده يا باغى ندارد كه از ميوه آن بخورد، و ستمگران
گويند به جز مرد جادو زده اى را پيروى نمى كنيد (8).
بنگر چگونه براى تو مثلها زدند و گمراه شدند و راهى نتوانند (جست ) (9).
بزرگ است آنكه اگر خواهد بهتر از اينها به تو مى دهد، بهشتهايى كه در آن جوى ها
روان است و براى تو قصرهايى پديد آورد (.1).
(اين حرفها كه مى زنند همه بهانه است ) واقع قضيه اين است كه اينان رستاخيز را دروغ
مى شمارند و ما براى هر كس كه رستاخيز را دروغ شمارد آتشى افروخته آماده كرده ايم
(11).
آتشى كه چون از مكانى دور به چشمشان رسد غليان و صفير
هول انگيز آنرا بشنوند (12).
و چون دست بسته به تنگناى آن در افتند در آنجا آرزوى هلاكت كنند (13).
ديگر هلاكتتان يكى نيست بلكه هلاكت هاى بسيار بخواهيد (14).
بگو: آيا اين بهتر است يا بهشت جاويد كه پرهيزكاران را به عنوان پاداش و سر انجام
وعده داده اند (15)
و در آنجا جاودانه هر چه بخواهند دارند، وعده اى كه به عهده پروردگار تو است و همه
بايد آن را در خواست كنند و در طلبش برخيزند (16).
و اين وعده در روزى وفا مى شود كه مشركين با آنچه سواى خدا مى پرستند محشورشان
كند و گويد شما اين بندگان را گمراه كرديد يا خودشان راه را گم كردند (17).
گويند تقديس تو مى كنيم ما را سزاوار نبود كه جز تو معبود، اوليائى بگيريم ولى
تو ايشان و پدرانشان را نعمت دادى و در نتيجه مستى نعمت ياد تو را فراموش كردند و
گروهى هلاكت زده شدند (18).
خدايانتان شما را در آنچه درباره آنها مى گوييد تكذيب مى كنند و قدرت دفع عذاب از
شما و يارى شما ندارند و هر كس از شما شرك آورده او را عذابى بزرگ كنيم (19).
پيش از تو پيغمبرانى نفرستاديم مگر آنها نيز غذا مى خوردند و در بازار قدم مى زدند،
ما شما را مايه امتحان يكديگر كرده ايم آيا صبورى مى كنيد كه پروردگار تو بينا است
(20).
بيان آيات
اين آيات طعنه هايى را كه مشركين به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و درباره قرآن
كريم زده اند حكايت نموده ، جواب مى دهد.
حكايت طعنه ها و افترائاتى كه كفار عرب در باره قرآن كريم
بهرسول الله (صلى اللّه عليه و آله ) زدند
قال الّذين كفروا ان هذا الا افك افتريه و اعانه عليه قوم آخرون ...
در اين آيه با اينكه مى توانست بفرمايد: (و قالوا) چون قبلا در آيه (و اتخذوا من
دونه آلهه ) ذكر كفار به ميان آمده بود، فرمود:
(قال الّذين كفروا) و اين براى اشاره به اين معنا بود كه بفهماند گويندگان اين
حرفها كفار عربند نه مطلق مشركين .
و مشاراليه به اشاره (هذا) قرآن كريم است ، و اگر به اشاره اكتفاء نموده ، نام و يا
اوصاف آن را ذكر نكردند، منظورشان اهانت و پايين آوردن قدر و منزلت قرآن بوده .
كلمه (افك ) به معناى كلامى است كه از وجهه اصلى اش منحرف شده باشد، و مراد
كفار از افك بودن قرآن ، اين است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن را از پيش
خود درست كرده ، و آن را به خدا نسبت داده .
و سياق آيات خالى از اشاره به اين معنا نيست كه مراد از (قوم آخرون ) بعضى از
اهل كتاب است ، در روايات هم آمده كه قوم آخرين عبارت بودند از (عداس ) مولاى حويطب
بن عبد العزى ، و (يسار) مولاى علاء بن حضرمى ، و (جبر) مولاى عامر، كه هر سه
از اهل كتاب بودند و تورات مى خواندند، بعد از آنكه مسلمان شدند،
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) با ايشان پيمان بست ، در نتيجه كفار اين حرفها را
زدند، كه اين چند نفر هم او را در اين افتراء كمك كردند.
(فقد جاء و ظلما و زورا) - در مجمع البيان گفته : كلمه (جاء) و كلمه (اتى )
چه بسا مى شود كه معناى (فعل - كرد) را مى دهد، و به همين جهت مانند
(فعل ) متعدى استعمال
مى شوند، در نتيجه معناى آيه اين مى شود كه كفار ظلم كردند، و دروغ گفتند.
بعضى ديگر گفته اند: كلمه (ظلما) به وسيله (جاء) منصوب نشده ، بلكه به
خاطر حذف حرف جر بوده ، و تقدير كلام (فقد جاءوا بظلم ) بوده . بعضى ديگر
گفته اند: كلمه مذكور حال است ، و تقدير كلام : (فقد جاءوا ظالمين ) - آمدند در حالى
كه از ستمكاران بودند بوده . ولى اين حرف بسيار سخيف و بى پايه است .
و نيز در مجمع البيان است كه : اگر گفته شود كه چرا در پاسخشان به همين كلام
كوتاه اكتفا كرده ؟ در جواب مى گوييم : چون در سابق با كفار تحدى كرده بود، كه
اگر درباره قرآن شك داريد نظيرش را بياوريد، و چون از آوردن نظير آن عاجز شدند،
لذا در اينجا به همين مقدار اكتفاء فرمود، چون فقط مى خواست متنبهشان كند به عجز و
ناتوانيشان .
ولى گويا جواب از اين سخن كفار، (ان هذا الا افك افتريه ) و از اينكه گفتند:
(اساطير الاولين اكتتبها) جمله (قل انزله الذى يعلم السر...) است ، كه به زودى اين
معنا را روشن مى كنيم ، و جمله اى كه صاحب مجمع آن را جواب پنداشته ، يعنى جمله (فقد
جاءوا ظلما و زورا) جواب نيست ، بلكه صرفا رد كلام كفار است ، كه در معناى رد كلام
خصم است باسند، و سندش همان آيات تحدى است .
و كوتاه سخن اينكه : معناى آيه چنين است : كسانى كه از عرب كفر ورزيدند گفتند اين
قرآن ، نيست مگر كلامى منحرف از وجهه اى كه بايد داشته باشد، چون كلام خود محمد است
كه به خدا نسبتش داده ، و در اين افتراء جمعى از
اهل كتاب نيز او را كمك كرده اند، و اين اعراب كافر با اين سخن خود ظلم و دروغى مرتكب
شدند.
و قالوا اساطير الاولين اكتتبها فهى تملى عليه بكرة و اصيلا
كلمه (اساطير) جمع (اسطوره ) است ، كه به معناى خبر نوشته شده است ، ولى
بيشتر در اخبار خرافى استعمال مى شود. و كلمه (اكتتاب ) به معناى كتابت و نوشتن
است ، و اگر نوشتن را به آن جناب نسبت داده اند، با اينكه مى دانستند آن حضرت نوشتن
را نمى داند، از باب مجاز، و يا از اين باب است كه به درخواست او ديگران نوشته
باشند، همچنان كه امير مى گويد من به فلانى چنين و چنان نوشتم ، با اينكه منشى او
به دستور او نوشته است ، به شهادت اينكه دنبالش گفتند: (فهى تملى عليه بكرة و
اصيلا - پس اين قرآن
صبح و شام بر او املاء مى شود) ، چون اگر خودش نويسنده آن بود، ديگر املاء معنا
نداشت . بعضى ديگر از مفسرين گفته اند:اصلا كلمه (اكتتاب ) به معناى استكتاب است
، يعنى اينكه از كسى بخواهد برايش بنويسد.
كلمه (املاء) به معناى القاى كلام است به مخاطب به عين لفظ، تا آن را حفظ و از بر
كند، و يا براى نويسنده ، تا آن را بنويسد، و مراد از املاء در آيه شريفه معناى
اول است ، چون از سياق (اكتتبها فهى تملى عليه ) اين معنا بهتر استفاده مى شود،
زيرا كه اكتتاب با يكبار نوشتن حاصل مى شود، ولى ظاهر املاء القاى تدريجى و مستمر
است ، پس به نظر كفار قرآن مجموعه نوشته اى بوده نزد آن حضرت ، كه ديگران پشت
سر هم برايش مى خوانده اند، و او حفظ مى شده و براى مردم مى خوانده .
دو كلمه (بكره و اصيل ) به معناى صبح و شام است ، و اين كنايه از وقتى است بعد از
وقتى ديگر، و خلاصه پشت سر هم است .
بعضى از مفسرين گفته اند: مراد اول روز و قبل از بيرون شدن مردم از خانه ها، و آخر روز
بعد از برگشت مردم به خانه ها است ، و اين كنايه است از اينكه اين املاء مخفيانه و دور از
نظر مردم صورت مى گرفته .
اين آيه به منزله تفسيرى است براى آيه قبل ، گويا كفار كلام سابق خود را كه گفتند
قرآن افك و افتراء به خدا است و قومى او را كمك مى كنند توضيح مى دهند، كه آن قوم
اساطير قديمى را برايش مى نويسند و سپس به قدرى املاء مى كنند تا حفظ شود، آن گاه
به عنوان كلام خدا براى مردمش مى خواند.
پس آيه شريفه تماميش كلام كفار است ، نه اينكه به
قول بعضى از مفسرين : جمله (اكتتبها فهى تملى عليه ) تا آخر آن به عنوان پرسش
انكارى خدا از اساطير الاولين باشد و قبل از آن از كفار، چون اين معنا با سياق درست در
نمى آيد.
تقرير و تبيين جوابى كه خداى تعالى به كفار
داده(قل انزله الذى يعلم السرّ...)
قل انزله الذى يعلم السر فى السموات و الارض انه كان غفورا رحيما
در اين آيه به رسول گرامى خود دستور مى دهد گفتار و تكذيب آنان را و طعنه اى را كه
به قرآن زدند رد كند و اثبات كند كه قرآن افتراء به خدا، و اساطير الاولين نيست ، و
جمعى آن را بر وى املاء نكرده اند.
و اگر فرمود: (آن را خدايى نازل كرده كه اسرار در آسمانها و زمين را مى داند)
معنايش اين است كه خدا امور خفيه و بواطن امور آسمانها و زمين را مى داند، تا بدين وسيله
اعلام كند كه اين كتابى كه او نازل كرد مشتمل بر اسرارى است كه از
عقول بشر پنهان است ، و در اين بيان تعريض و تهديدى است به اينكه در
مقابل جنايت هايشان كه يكى نسبت افتراء و خرافات به قرآن دادن است ، مجازات دارند.
و اينكه فرمود: (انه كان غفورا رحيما) تعليل اين معنا است كه چرا فورا عقوبتشان
نمى كند، و در مقابل جنايت و تكذيب حق و جراءت بر خداى سبحان هنوز مهلتشان مى دهد؟ مى
فرمايد: چون خدا آمرزنده و رحيم است .
و معناى آيه اين است كه بگو قرآن آن طور كه شما مى گوييد افك مفترى نيست ، و از
اساطير اولين هم نيست ، بلكه كتابى است نازل شده از ناحيه خداى سبحان ، كه آن را
متضمن اسرارى نهانى كرده ، كه عقول شما به كنه آن پى نمى برد، و نوع درك شما
به اوج رفيع آن نمى رسد، و به همين جهت اينكه مى گوييد افك است و اساطير، و چنين
جسورانه آن را تكذيب مى كنيد، جنايت عظيمى مرتكب مى شويد، كه به خاطر آن مستحق
عقوبت مى شويد، چيزى كه هست فعلا خدا مهلتتان داده و عقوبتتان را تاءخير انداخته ،
چون او داراى صفت مغفرت و رحمت است ، و همين خود اقتضاء مى كند كه عقوبت بدكاران را
تاءخير بيندازد، اين خلاصه معنايى است كه مفسرين درباره آيه كرده اند.
ولى متاءسفانه سياق ، مساعد با اين معنا نيست ، چون
حاصل اين معنايى كه كردند اين شد كه آيه شريفه رد ادعاى مشركين بر افك و مفترى
بودن و از اساطير بودن قرآن است ، به اين بيان كه نه ، قرآن
نازل از ناحيه خدا، و مشتمل بر اسرارى نهانى است ، كه كفار نمى توانند بر آن واقف
شوند، و اين در حقيقت رد ادعاى خصم است به يك ادعاى ديگر، كه يا
مثل آن است و يا نامفه وم تر از آن .
علاوه بر اين تعليل به جمله (انه كان غفورا رحيما) در جايى به كار مى رود كه
بخواهند علت برداشتن اصل عذاب را بيان كنند نه تاخير آن را، و مناسب براى
تعليل تاءخير اسماء ديگر خدا از قبيل حليم ، و عليم است نه غفور و رحيم .
پس موافق تر به مقام مباحثه و مخاصمه و دفاع ، به وسيله روشن كردن حق ، و
تعليل به مغفرت و رحمت اين است كه جمله (انه كان غفورا رحيما)
تعليل باشد براى اينكه چرا كتاب را نازل كرد، اتفاقا قبلا هم تصريح فرموده بود
كه (انزله على عبده ليكون للعالمين نذيرا) آن را
نازل كرد تا براى همه عالميان نذير باشد، و نذير بودن براى عالميان همان نبوت است
، و در چنين مقامى توصيف خود به اينكه سر آسمانها و زمين را مى داند، براى اشاره به
اين نكته است كه سر خود كفار را هم مى داند، و مى داند كه سر ايشان استدعاى
شمول مغفرت و رحمت الهى به ايشان را دارد، و هر چند به زبان چنين تقاضايى ندارد،
چون كافرند، ولى فطرت آنان طالب سعادت ، و حسن عاقبت است ، كه حقيقتش همان سعادت
انسانيت مى باشد، و سعادت انسانيت با شمول مغفرت و رحمت دست مى دهد، هر چند كه
بسيارى از كفار آن را از غير مغفرت و رحمت مى طلبند، و در تمتع از حيات مادى و زينت هاى
ناپايدار آن جستجو مى كنند، بنابراين ، معنايى كه ما براى آيه كرديم ، آيه شريفه
حجتى است برهانى بر حقيقت دعوت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، كه قرآن
مشتمل بر آن است ، و بر بطلان ادعاى كفار كه آن را افك و از اساطير اولين خواندند.
و بيان حجت مذكور اين است كه : خداى سبحان سر نهفته در آسمانها و زمين را مى داند، در
نتيجه اسرارى را هم كه در جبلت و فطرت شما نهفته است مى داند، و خبر دارد كه شما
فطرتا دوستدار سعادت و طالب حسن عاقبتيد، و حقيقت آن سعادت همانا رستگارى در دنيا و
آخرت است ، و چون خداى سبحان غفور و رحيم است ، لازمه اين دوصفتش اين است كه آنچه را
كه شما به زبان فطرت ، و سرخود مى طلبيد اجابت كند، و شما را به راه رسيدن به
خواسته تان هدايت فرمايد، و در نتيجه شما را به سعادتتان
نائل سازد.
و اين كتاب همان راه را براى شما بيان مى كند، پس افك مفترى بر خدا نيست ، و از
قبيل اساطير اولين نيز نيست ، بلكه كتابى است متضمن آنچه شما به فطرت خود مى
خواهيد، و در سر خود استدعايش مى كنيد، ناگزير اگر داعى اين كتاب
(رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را اجابت كنيد، مغفرت و رحمت
شامل حالتان مى شود، و اگر سر پيچى نماييد از آن محروم مى مانيد.
پس اين قرآن كتابى است نازل از طرف خدا، چون اگر آن طور كه خود اين كتاب مى
گويد نباشد، يعنى نازل از طرف خدا نباشد، و به سوى حقيقت سعادت رهنمون نباشد، و
به سوى حق محض دعوت نكند، به طور مسلم بايد بياناتش مختلف شود، گاهى شما را
به چيزى بخواند كه خيرتان در آن است ، يعنى شما را به سوى مغفرت و رحمت خدا
بخواند، و زمانى شما را به سوى شر و ضررتان دعوت كند، يعنى به چيزى بخواند
كه خشم خداى را بر مى انگيزد، و شما را مستوجب عقوبت مى كند.
طعنه كفار به پيامبر (صلى اللّه عليه و آله ) به اينكه او همچون سايرين غذا
مىخورد و...
و قالوا ما لهذا الرسول ياكل الطعام و يمشى فى الاسواق لولا
انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا او يلقى اليه كنز او تكون له جنة
ياكل منها
اين آيه حكايت طعنه اى است كه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى زدند، بعد از
آيه قبل
كه طعن به قرآن را از ايشان حكايت مى كرد، و مى فرمود: (و
قال الّذين كفروا ان هذا الا افك افتريه ...)
واگر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تعبير به (هذا
الرسول ) كردند، با اينكه رسول بودنش را
قبول نداشتند، از باب تمسخر و ريشخند است .
و جمله (ما لهذا الرسول ياكل الطعام و يمشى فى الاسواق ) - اين چه رسولى است
كه غذا مى خورد و در بازارها راه مى رود؟ استفهام از تعجب است ، و وجه آن اين است كه
وثنى مذهبان اتصال به غيب را براى بشر ممكن نمى دانستند، چون وجود او مادى ، و فرو
رفته در ظلمتهاى ماده ، و ملوث به قذارتهاى آن است ، و به همين جهت بود كه در توجه
به سوى (لاهوت ) متوسل به ملائكه مى شدند، و آنها را عبادت مى كردند تا ملائكه
نزد خدا شفاعتشان كنند و به خدا نزديكشان سازند، پس از نظر بت پرستان ملائكه
مقربين نزد خدايند و متصل به غيب هستند، آنهايند كه مى توانند از طرف غيب رسالتى -
البته اگر رسالتى باشد - بگيرند، ولى چنين چيزى براى بشر ممكن نيست .
پس از همين جا معلوم مى شود كه مرادشان از اين استفهام اين بوده كه رسالت با غذا
خوردن و راه رفتن در بين مردم و كاسبى كردن براى معاش نمى سازد، چون رسالت
اتصالى است غيبى ، و اتصال به غيب با علاقه مندى و ارتباط با ماديات جمع نمى شود،
و جز براى ملائكه دست نمى دهد ، لذا قرآن در جاى ديگرى از آنان حكايت كرده كه گفتند:
(اگر خدا براستى رسالتى داشت ، ملائكه را
نازل مى كرد) و يا عباراتى ديگر نظير آن .
پس اين نيز معلوم شد كه جمله (لولا انزل اليه ملك فيكون معه نذيرا) در حقيقت تنزلى
است از مشركين در پيشنهاد خود، و معنايش اين است كه چگونه اين مدعى رسالت ممكن است
رسول باشد با اينكه غذا مى خورد، و در بازار آمد و شد دارد و
حال آنكه رسول جز ملائكه منزه از اينگونه خصال مادى نمى تواند باشد؟
حال از اين اشكال چشم مى پوشيم ، و تنزل مى كنيم و رسالتش را تسليم مى شويم ، و
مى گوييم ممكن است بشر هم رسول شود، ولى
حداقل كه يك فرشته بايد همراهش بيايد تا او نذير باشد، و انذار او و تبليغ رسالت
از غيب به وسيله ملك انجام شود.
و همچنين جمله (او يلقى اليه كنز) باز تنزل از جمله
قبل است ، و معنايش اين است كه گيرم رسول از جنس بشر هم مى شود، و گيرم كه احتياج
به رسولى از ملك هم نداشته
باشد، و ليكن حداقل بايد گنجى از آسمان برايش بيفتد كه ديگر در حوائج مادى اش
احتياج به تلاش در بازارها نداشته باشد، اينكه از
نزول ملك و معاونتش در تبليغ رسالت آسانتر است .
و همچنين جمله (او تكون له جنة ياكل منها) باز
تنزل از پيشنهاد قبلى است ، و معنايش اين است كه بر فرض هم لازم نباشد كه گنج از
آسمان برايش بيفتد، لااقل بايد باغى داشته باشد كه از
(حاصل ) آن بخورد، و محتاج كسب معاش نشود، اين كه از
نزول گنج آسان تر است .
و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا
مراد از (ظالمين ) به طورى كه گفته اند - همين پيشنهاد كنندگان سابق الذكر است ،
و اگر با اينكه ممكن بود و بلكه جا داشت بفرمايد (و قالوا) به جاى ضمير نامبردگان ،
اسم ظاهر آورد، بدين منظور بود كه به صفت آنان (ظلم ) اشاره نموده بفهماند كه در
اين اقتراحها كه كردند ظلم و جراءت بر خدا و
رسول را به نهايت رساندند.
و اينكه گفتند: (متابعت نمى كنيد مگر مردى مسحور را) ، روى سخنشان به مؤ منين است ،
و منظورشان سرزنش و دلسرد كردن آنان از راه حق است ، و مقصودشان از مردى مسحور
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، مى خواستند بگويند بعضى از ساحران او را
جادو كرده اند، در نتيجه به خيالش رسيده كه رسولى است ، و فرشته وحى بر او
نازل مى شود، و كتاب بر او نازل مى كند.
انظر كيف ضربوا لك الامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا
كلمه (امثال ) به معناى اشباه است ، و چه بسا بعضى گفته اند كه
مثل در اينجا به معناى وصف است ، همچنان كه در آيه
(مثل الجنة التى وعد المتقون فيها انهار من ماء غير آسن ) چنين است .
آنوقت معناى آيه چنين مى شود: نگاه كن ببين چگونه تو را وصف مى كنند، در مورد تو
گمراه شدند، به گمراهيى كه ديگر اميدى به هدايت يافتنشان به سوى حق نمانده ،
مثل اينكه مى گويند: او طعام مى خورد، و در كوچه و بازار راه مى رود، و به همين جهت
صلاحيت رسالت ندارد، چون رسول بايد فردى غيبى باشد و ارتباطى با عالم ماده
نداشته باشد و لااقل به
اسباب عادى و معمولى ، مانند تحصيل معاش محتاج نباشد، و نيز
مثل اينكه مى گويند او مردى سحر شده است .
(فضلوا فلا يستطيعون سبيلا) - يعنى متفرع بر اين مثلها كه برايت زدند، اين است
كه به گمراهى سختى گمراه شدند، به طورى كه ديگر با آن گمراهى نمى توانند
به سوى راه حق بر گردند، و اميد نيست كه با آن ، ديگر هدايت يابند، آرى ، كسى كه راه
را گم كرد، در صورتى اميد آن هست كه دوباره به راه برگردد كه انحراف ش اندك
باشد، اما اگر به كلى نقطه مقابل راه را پيش گرفت ، هر قدر بيشتر برود از راه
دورتر مى شود، كسى هم كه كتاب خداى را اساطير، و
رسول او را مسحور بخواند، و همواره به لجاج و استهزاء به حق ادامه دهد، ديگر با چنين
وضعى چگونه اميد هدايتش مى رود.
جواب خداى تعالى به اين احتجاج و انكار كفار
تبارك الذى ان شاء جعل لك خيرا من ذلك جنات تجرى من تحتها الانهار و
يجعل لك قصورا
اشاره به (من ذلك ) به پيشنهاد آخرى و يا به همه پيشنهادهايى كه از گنج و از باغ
كردند مى باشد كلمه (قصور) جمع قصر است ، كه به معناى خانه اى است داراى پى
ريزى محكم و بنايى بلند، و اگر كلمه مذكور را نكره آورد، براى دلالت به تعظيم و
تفخيم بود.
و اين آيه به منزله جوابى است از طعنى كه به
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) زدند، و از توقعاتى كه كردند، كه يا بايد
فرشته اى بر او نازل شود، يا گنجى و يا باغى داشته باشد. نكته اى كه در اين آيه
است التفاتى است كه در آن به كار رفته ، چون جا داشت بفرمايد: (تبارك الذى ان
شاء جعل لى كذا و كذا - بزرگ است خدايى كه اگر مى خواست برايم چنين و چنان قرار
مى داد) و اين طور نفرمود، بلكه فرمود: (بزرگ است خدايى كه اگر مى خواست
برايت چنين و چنان قرار مى داد...)
و با اين التفات اشاره كرد به اينكه كفار آن قابليت را ندارند كه روى سخن متوجه
ايشان شود، چون خودشان به فساد و بطلان پيشنهادهايشان واقفند، و به همين جهت
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم جز اين را نفرمود كه بشرى است
مثل خود ايشان ، با اين تفاوت كه به وى وحى مى شود، ديگر ادعاء نكرد كه داراى
قدرتى غيبى و سلطنتى الهى بر هر كارى است كه بخواهد بكند، و يا از او بخواهند
بكند، همچنان كه در سوره اسرى نيز به همين مقدار اكتفاء نموده فرمود: (سبحان ربى
هل كنت الا بشرا رسولا) .
پس خداى سبحان روى سخن به ايشان نكرد، و پاسخشان نداد، تنها به
رسول خود فرمود:
(پروردگارش كه او را رسول گرفت و فرقان بر او
نازل كرد تا نذيرى براى عالميان باشد قادر است فوق آنچه آنها از وى توقع مى
كردند بياورد، و آن اين است كه اگر بخواهد خدا بهتر از آن قصرها بهشت هايى قرار مى
دهد كه از دامنه اش نهرها جارى بوده و قصرهايى كه هيچ وصف كننده اى نتواند وصف آنها
را بگويد دارا باشد، و اين بهتر است از باغى كه از ميوه آن بخورد، يا گنجى كه در
حوائجش مصرف سازد) .
و به همين مقدار جواب آنان داده شده ، اما نازل شدن ملك را تا او را در انذار و تبليغ كمك
كند جواب نداد، چون بطلانش روشن بود، و در چند جاى كلام مجيدش پاسخهاى مختلفى از
آن داده بود، در سوره انعام آيه 8 فرموده بود: (و لو جعلناه ملكا لجعلناه رجلا، و
للبسنا عليهم ما يلبسون ) و در سوره اسرى آيه 95 فرموده :
(قل لو كان فى الارض ملائكه يمشون مطمئنين لنزلنا عليهم من السّماء ملكا رسولا) و
در سوره حجر آيه 8 فرموده : (ما ننزل الملائكة الا بالحق ، و ما كانوا اذا منظرين ) كه
بيان حجت هر يك از اين آيات در تفسير خود آنها گذشت .
مراد از جنات و قصور در آيه شريفه
و از همين جا روشن مى شود كه مراد از جعل جنات و قصور براى
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، بهشت و قصرهاى دنيايى است ، چون در مقام مخاصمه
و جوابگويى به خصم جز اين معنا ندارد پس آنچه از مقام و سياق به دست آمد اين است كه
كفار توقعاتى چنين و چنان از آن جناب مى كردند، و منظورشان تعجيز و به تنگ آوردن آن
حضرت بود، و در آيه شريفه پاسخ داده ، - البته به خود
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) - كه پروردگار تو قادر بر بزرگتر از اينها
است ، چون اگر بخواهد بهتر از اينها برايت قرار مى دهد، بهشتهايى كه نهرها از دامنه
اش روان باشد... - و از اين گفت و گو به خوبى بر مى آيد كه مقصود باغهايى
دنيايى است ، و گرنه اين پاسخ قانع كننده نمى بود، و مخاصمه پايان نمى پذيرفت
.
با اين بيان روشن مى شود اينكه بعضى گفته اند: مراد: جنات آخرت ، و قصور آن جا است
، صحيح نيست . و از آن فاسدتر گفته بعضى ديگر است كه مراد از بهشت ها كه نهرها در
آن روان باشد بهشت دنيا، و مراد از قصور، قصرهاى آخرت است ، و چه بسا گفته خود را
تاءييد كرده اند به اينكه در خصوص جنات به صيغه ماضى تعبير كرد، كه مناسب با
دنيا است ، و فرمود: (ان شاء جعل ) و در خصوص قصور به صيغه مضارع تعبير كرد
كه مناسب با آخرت است ، و فرمود: (و يجعل )
غافل از اين كه فعل واقع در موقع شرط منسلخ از زمان است ، ماضيش معناى گذشته ، و
مضارعش معناى آينده را نمى دهد، و اين اختلاف در تعبير تنها به منظور تفنن ، و تجديد
صورت كلام است (و خدا داناتر است ).
مبداء و منشاء تكذيب رسول الله (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) انكار قيامت است
بل كذبوا بالساعة و اعتدنا لمن كذب بالساعة سعيرا
در اين جمله از طعن آنان بر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، و اعتراضشان بر آن جناب
به غذا خوردن و راه رفتن در كوچه و بازار اعراض شده و فرموده اينها بهانه است ، حقيقت
امر غير از اين كلامى است كه به ظاهر مى گويند، بلكه علت انكارشان بر نبوت تو و
طعنشان بر تو، اين است كه اينان قيامت را قبول ندارند، و معاد را منكرند، و معلوم است كه
براى كسانى كه اعتقادى به معاد ندارند، نبوت معنايى ندارد، و براى كسانى كه
قائل به حساب و جزا نيستند دين و شريعت مفهومى ندارد.
پس اشاره به سبب اصلى بهانه ها بعد از نقل آنها و پاسخ آنها در اينجا نظير همين
جريانات است در سوره اسراء، كه بعد از ذكر بهانه ها و جواب از آنها سبب اصلى را
بيان نموده ، مى فرمايد: (قل سبحان ربى هل كنت الا بشرا رسولا و ما منع النّاس ان
يومنوا اذ جاءهم الهدى الا ان قالوا ابعث اللّه بشرا رسولا) .
جمعى از مفسرين گفته اند: جمله (بل كذبوا بالساعة ) حكايت يكى ديگر از
اباطيل آنها است ، (نه بيان علت اصلى )، همچنان كه جمله (و اتخذوا من دونه آلهه )
حكايت يكى از اباطيل ديگر آنها مربوط به مساءله توحيد است ، و جمله (و
قال الّذين كفروا ان هذا الا افك ) و هم چنين جمله (و قالوا ما لهذا
الرسول ياكل ...) يكى مربوط به مساءله كتاب و ديگرى مربوط به مساءله رسالت
است .
آنگاه وقتى به اضراب در آيه يعنى كلمه (بل ) رسيده اند، در اينكه نكته اين اضراب
چيست ؟ دسته دسته شده اند، بعضى از ايشان گفته اند: نكته اش اين است كه بفهماند
مساءله بعث و معاد قابل ترديد نيست . بعضى ديگرشان گفته اند: اين است كه بفهماند
انكار كفار نسبت به مساءله معاد عظيم تر است ، گويا خواسته است بفرمايد اگر اينان
اين بهانه ها را مى گيرند، و به اين بهانه ها زير بار رسالت و كتاب تو نمى روند،
عجب نيست ، بلكه خطايى از اين بزرگتر دارند، و آن اين است كه منكر معادند).
و ليكن حق مطلب اين است كه سياق با اين تفسير سازگار نيست ، براى اينكه سياق در
مقام تعرض طعنه هاى كفار به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و پاسخ از آن بود، و
معنى ندارد كه هنوز پاسخ تمام نشده متعرض مساءله تكذيب معاد آنان شود، چون تتمه
جواب در آخرين آيه از آيات مورد بحث و آيات بعد از آن است ، كه مى فرمايد: (و
ماارسلنا قبلك من المرسلين الا انهم لياكلون الطعام و يمشون فى الاسواق ...)
و در جمله (و اعتدنا) با اينكه جا داشت ضمير كفار را بياورد و بفرمايد: (و اعتدنا لهم
سعيرا) به جاى ضمير، صله (من ) و موصول (كذب بالساعه ) را آورد، تا دلالت كند
بر اينكه اين عذاب سعير اختصاص به كفار مورد بحث ندارد، بلكه كيفر هر كسى است كه
معاد را انكار كند، چه اين كفار و چه غير ايشان ، و نيز دلالت كند بر اينكه مسبب مهيا كردن
جهنم تكذيب ايشان به قيامت است .
و اگر كلمه (ساعت ) را دوباره آورد، با اينكه ممكن بود ضمير آن را بياورد براى اين
بود كه صريح تر و پوست كنده تر سخن گفته باشد، كه مناسب با مقام تهديد هم همين
است . و كلمه (سعير) به معناى آتشى است شعله دار و پر شعله .
اذا راتهم من مكان بعيد سمعوا لها تغيظا و زفيرا
در مفردات مى گويد: كلمه (غيظ به معناى خشم شديد است ، تا آنجا كه مى گويد: و
تغ يظا به معناى اظهار) غيظ است ، كه گاهى با سر و صدا هم تواءم است ، همچنان كه
در قرآن فرموده : (سمعوا لها تغيظا و زفيرا) و نيز درباره كلمه (زفير) گفته :
به معناى تردد و آمد و شد نفس است ، كه با فرو رفتن آن دنده هاى سينه بالا مى آيد و
با بر آمدنش فرو مى نشيند).
و اين آيه حال آتش دوزخ را نسبت به آنان وقتى كه در روز جزا با آن مواجه مى شوند چنين
تمثل مى كند، كه همانند شير در هنگام ديدن شكار خود فرياد مخصوص خود را در مى آورد.
و اذا القوا منهامكانا ضيقا مقرنين دعوا هنالك ثبورا
كلمه (مكانا) به خاطر حذف حرف جر (فى ) منصوب شده . و كلمه (ثبور) به
معناى ويل و هلاكت است .
كلمه (مقرنين ) جمع مقرن ، اسم مفعول تقرين است ، كه به معناى بسته شدن با
غل و زنجير است . بعضى ديگر گفته اند: (به معناى اين است كه قرين شيطانها
شوند) ولى اين معنا از لفظ آيه بر نمى آيد و معناى آيه اين است كه وقتى در روز جزا
كت بسته در جايى تنگ از آتش بيفتند آنجا صدايشان به واويلا بلند مى شود، اما
واويلايى كه نتوان وصفش كرد.
لا تدعوا اليوم ثبورا واحدا و ادعوا ثبورا كثيرا
استغاثه كردن با (ويل و ثبور) ، خود نوعى حيله براى نجات از شدايد است ، و چون
روز قيامت روز جزاست و بس (نه روز عمل و اعمال حيله )، لذا هيچ چاره اى در آن روز
بيچارگى و شدت را رفع نمى كند، يكى از چاره ها و حيله ها هم كه صدا كردن به
ويل و ثبور است به هيچ وجه مؤ ثر نمى افتد، و لذا در اين آيه مى فرمايد يكبار واويلا
نگوييد، بلكه بسيار بگوييد، كنايه از اينكه هر چه بگوييد چه كم و چه زياد در بى
نتيجه بودن يكسان است .
بنابراين آيه مورد بحث همان معنايى را مى رساند كه آيه (اصلوها فاصبروا اولا
تصبروا سواء عليكم ) و همچنين آيه (سواء علينا اجزعنا ام صبرنا ما لنا من محيص )
در مقام افاده آن مى باشد بعضى از مفسرين گفته اند: مراد اين است كه عذاب شما طولانى
و ابدى است ، و با يك واويلا گفتن تمام نمى شود، بلكه واويلا گفتن كار هميشگى شما
خواهد بود. ولى اين وجه از لفظ آيه بعيد است .
مقايسه بين احوال دوزخيان و بهشتيان
قل اذلك خير ام جنة الخلد التى وعد المتقون ... مسئولا
(ذلك ) اشاره به سعير و آن اوصافى است كه برايش ذكر فرموده بود در اين آيه
رسول
گرامى خود را دستور مى دهد كه از ايشان بپرسد، كدام يك از آتش و بهشت جاودان بهتر
است ، و اين سؤ ال ، سوالى است از امرى بديهى ، كه هيچ عاقلى در پاسخ از آن توقف
نمى كند، و اينگونه سوالات در مناظره و مخاصمه داير است ، كه يك طرف دعوى طرف
ديگر را در ميان دو امر، يكى بديهى البطلان ، و ديگرى بديهى الصحه ، مردد نموده و
تكليف مى كند كه يكى از اين دو را بايد اختيار كنى ، اگر طرف بديهى الصحه را
اختيار كند، به چيزى اعتراف كرده كه منكر آن بوده ، و اگر طرف بديهى البطلان را
اختيار كند رسوا مى شود.
و در جمله (ام جنة الخلد) اضافه جنت به خلد كه به معناى جاودان است براى اين است كه
دلالت كند بر اينكه بهشت مزبور فى نفسه و به خودى خود جاودانه و فنا ناپذير است
، همچنان كه كلمه (خالدين ) در آيه بعدى ، براى اين آمده كه دلالت كند بر اينكه
اهل اين بهشت در آن جاودانند، و فنا به ايشان راه ندارد.
و جمله (وعد المتقون ) در تقدير (وعدها المتقون ) است ، چون كلمه (وعد) هميشه دو
مفعول مى گيرد، (مى گوييم فلانى وعده كمك به فلانى داد، كه يك
مفعول آن كمك است و ديگرى به فلانى ) و در آيه مورد بحث كلمه (متقون )
مفعول ثانى است ، كه به جاى فاعل نشسته است .
جمله (كانت لهم جزاء و مصيرا) معنايش اين است كه اين بهشت پاداش تقواى ايشان و
بازگشتگاهى است كه به خاطر اينكه متقى بودند بدان
منتقل مى شوند، همچنان كه در جاى ديگر فرمود: (ان المتقين فى جنات و عيون ... و ما هم
منها بمخرجين ) و اين خود از قضاهايى است كه خدا روز
اول - كه آدم را آفريد و به ملائكه و ابليس دستور داد تا بر او سجده كنند - رانده و
پاداش متقين قرارش داده بود. همچنان كه تفصيلش در سوره حجر گذشت .
(لهم فيهاما يشاون خالدين ) - يعنى متقين در بهشت از ناحيه خدا و تمليك او مالك و
دارنده چنين چيزى هستند، كه هر چه را بخواهند دارا شوند، و البته معلوم است كه خواست
ايشان جز به چيزى كه دوست دارند تعلق نمى گيرد. به خلاف
اهل آتش كه به حكم آيه (و حيل بينهم و بين ما يشتهون ) ميان آنان و آنچه دوست بدارند
حائل و مانعى افكنده دراند.
البته اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه متقين در آن روز و در بهشت دوست
نمى دارند و نمى خواهند، مگر چيزى را كه واقعا دوست داشتنى باشد، و آن چيزى كه واقعا
بايد آن را دوست داشت همان چيزى است كه خدا براى آنان دوست بدارد، و آن عبارت است از
همان خير و سعادتى كه مستحق آن شده اند، و با آن به
كمال مى رسند، و نه خود و نه ديگران از آن متضرر نمى گردند، (دقت فرماييد).
طرح يك اشكال و پاسخ به آن در ارتباط با مشيت
مطلقاهل بهشت
اين را گفتيم تا روشن گردد كه هر چند به حكم آيه مورد بحث
اهل بهشت داراى مشيت مطلقند، هر چه بخواهند به ايشان داده مى شود، و ليكن در عين
حال نمى خواهند مگر چيزى را كه مايه رضا و خوشنودى پروردگارشان باشد.
و با اين بيان اشكالى كه به طور كلى به آيات ناطقه به اطلاق مشيت شده - مانند آيه
مورد بحث - جواب داده مى شود، و آن اشكال اين است كه ممكن است
اهل بهشت معصيت و عمل زشت و كار لغو را دوست بدارند، و يا كارى و چيزى را دوست بدارند
كه باعث آزار سايرين باشد، و يا بخواهند افراد مخلد در آتش را نجات دهند، و يا
بخواهند به مقامات انبياء و مخلصين از اولياء و هر كس كه ما فوق ايشان است برسند.
و جوابش اين شد كه چگونه چنين اطلاقى از اينگونه آيات به دست مى آيد با اينكه خود
خداى تعالى در خطاب به متقين فرموده : (يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك
راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى ) .