وجه اين كه در (رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع ) الهاء تجارت و بيع هر دو نفى
شدهاست .
بعضى از مفسرين گفته اند: وجه اينكه بعد از نفى (الهاء تجاره ) ، (الهاء بيع )
را هم نفى كرده ، اين است كه سود و ربح معامله در بيع ، نقدى و چشم گير است ، ولى در
تجارت دو هوا و مشكوك است ، بنابراين اگر تجارت از خدا بى خبرشان نكند، لازمه اش
اين نيست كه بيع هم از خدا بى خبرشان نكند، چون ربح بيع نقدى است و در بى خبر
كردن انسان از خدا مؤ ثرتر است ، لذا بعد از آنكه فرمود تجارت ايشان را از خدا بى
خبر نمى كند، فرمود بيع هم از خدا بى خبرشان نمى كند، و به همين جهت كلمه (لا) را
تكرار كرد، تا نفى را بهتر يادآورى نمايد و مطلب را تاءكيد كند، و اين وجه وجه خوبى
است .
(عن ذكر اللّه و اقام الصلوه و ايتاء الزكوة ) - كلمه (اقام ) همان اقامه است كه
تاى آن به منظور تخفيف حذف شده . و مراد از اقامه نماز و ايتاء زكات ، آوردن همه
اعمال صالح است كه خداى تعالى بندگان را بدانها ماءمور كرده كه در زندگى
دنيايشان انجام دهند. اقامه نماز وظايف عبوديت بنده را براى خداى سبحان
ممثل مى كند، و ايتاء زكات وظايف او را نسبت به خلق
ممثل مى سازد، چون نماز و زكات هر يك در باب خود ركنى هستند.
وجه مقابله بين ذكر خدا و اقامه نماز در آيه شريفه
و اينكه بين ذكر خدا و بين اقامه نماز و دادن زكات مقابله انداخته با در نظر گرفتن
اينكه اين دو - و مخصوصا نماز - از مصاديق ذكر خدايند اين معنا را مى رساند كه مراد
از ذكر اللّه ذكر قلبى است ، كه مقابل فراموشى و غفلت از ياد خدا است ، و خلاصه مراد
از آن ذكر علمى و مراد از نماز و زكات ذكر عملى است .
پس مقابله مذكور اين معنا را مى رساند كه مراد از جمله (عن ذكر اللّه و اقام الصلاة و
ايتاء الزكاة ) اين است كه اهل اين خانه ها از ياد مستمرى خدا در دلهايشان و ذكر موقت به
اعمالشان از نماز و زكات منصرف نشده و به هيچ چيز ديگرى نمى پردازند، اينجا است
كه خواننده درك مى كند كه تقابل بين تجارت و بيع و بين ذكر خدا و اقامه نماز و دادن
زكات چقدر زيبا است ، چون اين تقابل اين معنا را مى رساند كه
اهل اين خانه را ملهى مستمر و موقت از ياد مستمر و موقت باز نمى دارد، (دقت فرماييد).
(يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار) - منظور از اين روز، روز قيامت است .
و مراد از (قلوب ) و (ابصار) دلها و ديدگان عموم مردم - اعم از مؤ من و كافر -
است ، براى اينكه اين دو كلمه در آيه شريفه به صيغه جمع ، و با الف و لام آمده كه
افاده عموم مى كند.
مقصود از اينكه درباره قيامت فرمود: (تتقلب فيه القلوب و الابصار)
و اما علت تقلب قلوب و ابصار، از آياتى كه در وصف روز قيامت آمده بر مى آيد كه
اين تقلب به خاطر ظهور حقيقت و كنار رفتن پرده ها از روى حقايق است ، مانند آيه
(فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) و آيه (و بدالهم من اللّه ما لم يكونوا
يحتسبون ) و آياتى ديگر.
در نتيجه اين تقلب دلها و ديدگان در آن روز از مشاهده و رويت دنيايى كه خاصيتش غفلت
از خدا و حق و حقيقت است به سوى سنخ ديگرى از مشاهده و رويت متصرف مى شود، و آن
عبارت است از رويت به نور ايمان و معرفت كه مؤ من آن روز با نور پروردگارش بينا
مى گردد، در نتيجه چشمش به كرامت هاى خدا مى افتد، بر خلاف كفار كه آن روز از جهت
اين نور كورند. و جز آنچه مايه بدبختى ايشان است نمى بينند، همچنان كه درباره آن
روز فرموده : (و اشرقت الارض بنور ربها) و نيز فرموده : (يوم ترى المؤ منين و
المؤ منات يسعى نورهم بين ايديهم و بايمانهم ) و نيز فرموده : (و من كان فى هذه
اعمى فهو فى الاخرة اعمى ) و همچنين فرموده : (وجوه يومئذ ناضره الى ربها ناظره
) و نيز فرموده : (كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ) .
از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول ، علت اينكه در ميان همه اوصاف قيامت ، صفت تقلب قلوب و ابصار را ذكر فرمود اين
است كه منظور آيه بيان آن وسيله اى است كه بايد با آن ، به سوى هدايت خدا به نورش
كه همان نور ايمان و معرفت و نور مخصوص به روز قيامت و بينايى در آن روز است
توسل جست ، و معلوم است كه در چنين مقامى از ميان صفات قيامت مناسب تر همان تقلب قلوب
و ابصار مى باشد.
دوم اينكه : مراد از قلوب و ابصار جانها و بصيرتها است .
سوم اينكه : توصيف روز قيامت به دو صفت (تقلب قلوب ) و (تقلب ابصار) به
منظور
بيان علت خوف است ، زيرا اهل اين خانه از اين نظر از روز قيامت مى ترسند كه در آن روز
دلها و ديده ها زير و رو مى گردد و از اين تقلب بيم دارند، چون يكى از دو طرف محروم
شدن از نور خدا و از نظر به كرامت او است ، كه خود شقاوت دائمى و عذاب جاودانى است .
پس اهل اين خانه در حقيقت از خودشان مى ترسند.
ليجزيهم الله احسن ما عم لوا و يزيدهم من فضله و اللّه يرزق من يشاء بغير حساب
توضيح فراز اولآيه پاداش مؤ منان (ليجزيهم الله احسن ما عملوا) .
ظاهرا لام در جمله (ليجزيهم ) لام غايت باشد، و آنچه در
خلال كلام ذكر كرده اعمال صالح و اجر جميل بر هر
عمل صالح است ، اعمال صالحى كه قرآن كريم آنها را توصيه كرده ، و بنابراين معنى
جمله (ليجزيهم احسن ما عملوا) اين است كه خداى تعالى به ايشان در
مقابل هر عمل صالحى كه در هر باب كرده اند پاداش بهترين
عمل در آن باب را مى دهد، و برگشت اين حرف به اين مى شود كه خدا
عمل ايشان را پاك مى كند، تا بهترين عمل شود و بهترين پاداش را داشته باشد، به
عبارتى ديگر در اعمال صالح ايشان خرده گيرى نمى كند، تا باعث نقص
عمل و انحطاط ارزش آن شود، در نتيجه عمل حسن ايشان احسن مى شود.
مؤ يد اين معنا جمله ذيل آيه است كه مى فرمايد: (و اللّه يرزق من يشاء بغير حساب )
براى اينكه ظاهر اين جمله اين است كه خداى تعالى در حساب حسنات ايشان سخت گيرى و
دقت نمى كند، و از جهات نقصى كه ممكن است داشته باشد صرف نظر مى نمايد، و حسن را
ملحق به احسن مى كند.
توضيح فراز دوم آن (و يزيدهم من فضله ) .
كلمه فضل در جمله (و يزيدهم من فضله ) به معناى عطاء است ، و اين خود نص در اين
است كه خداى تعالى از فضل خودش آنقدر مى دهد كه در برابر
اعمال صالح قرار نمى گيرد، بلكه بيشتر از آن است ، از اين آيه روشن تر آيه ديگرى
است كه در جاى ديگر آمده و مى فرمايد: (لهم ما يشاون فيها و لدينا مزيد) چون ظاهر
آن اين است كه آن بيشترى امرى است ماوراى خواسته آنان ، و مافوق آنچه كه ايشان هوس
آن كنند.
اين نكته را هم بگوييم كه در قرآن كريم در موارد متعددى اجر صالحان را منوط به
خواسته خود آنان كرده ، از آن جمله مثلا مى فرمايد: (اولئك هم المتقون ، لهم ما يشاون عند
ربهم ذلك جزاء المحسنين ) و نيز فرموده : (ام جنة الخلد التى وعد المتقون كانت لهم
جزاء
و مصيرا، لهم فيها ما يشاون خالدين ) و نيز فرموده : (لهم فيها ما يشاون كذلك يجزى
الله المتقين ) .
پس اين پاداش زيادى غير از پاداش اعمال است و از آن عالى تر و عظيم تر است ، چون
چيزى نيست كه خواسته انسان به آن تعلق گيرد و يا با سعى و كوشش به دستش آورد،
و اين عجيب ترين وعده اى است كه خدا به مؤ منين داده ، و ايشان را به آن بشارت مى دهد ،
پس شما خواننده عزيز هم در آن دقت بيشترى بكنيد.
توضيح فراز سوم آيه پاداش مؤ منان (و الله يرزق ...).
(و اللّه يرزق من يشاء بغير حساب ) - اين جمله استينافى يعنى ابتدايى و
اول كلام مى باشد، و برگشت آن به تعليل دو جمله
قبل است به مشيت خدا، نظير جمله (يهدى اللّه لنوره من يشاء) كه در سابق بيانش
گذشت .
و حاصلش اين است كه ايشان اعمال صالحى انجام دادند و اجرى كه دارند برابر عملشان
است ، همچنان كه ظاهر آيه و توفى كل نفس ما عملت و آيات ديگرى نظير آن همين است و
ليكن خداى تعالى در برابر هر عملى از اعمال حسنه شان كه كرده اند پاداش بهترين
عملى كه در آن باب هست به ايشان مى دهد، بدون اينكه در حسابشان مداقه اى بكند، و اين
موهبت فضلى است از ناحيه خدا (بدون اينكه بنده مستحق آن باشد) تازه از اين بالاتر هم
مى دهد، و آن چيزى است كه آنقدر اعلى و ارفع است كه درك و شعور بشرى از تصور آن
عاجز است ، اصلا تصورش را هم نمى تواند بكند، و در نتيجه آن را نمى خواهد، و اين نيز
موهبتى و رزقى است حساب نشده .
و رزق از ناحيه خدا صرف موهبت است ، بدون اينكه بنده مرزوق ، چيزى از آن را مالك
باشد، و يا مستحق و طلبكار از خدا باشد، اين خدا است كه مى تواند به هر كس هر چه
بخواهد از آن رزق ارزانى بدارد.
چيزى كه هست خدا خودش وعده داده ، و بر انجاز وعده اش سوگند هم خورده و فرموده :
(فورب السّماء و الارض انه لحق ) و با اين وعده مؤ كد ايشان را مالك استحقاق
اصل زرق كرده ، يعنى همان مقدارى كه پاداش اعمالشان باشد و اما بيشتر از آن را تمليك
ايشان
نكرده ، لذا مى تواند و اختيار دارد كه آن زايد را به هر كس بخواهد اختصاص دهد،
بنابراين هيچ علتى جز مشيت او براى آن نيست ، و اين بحث تتمه اى دارد كه به زودى در
بحث مستقلى بدان مى رسيم - ان شاء الله .
و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعه يحسبه الظمان ماء...
كلمه (سراب ) به معناى لمعان و برقى است كه در بيابانها از دوربه
شكل لمعان آب به نظر مى رسد، ولى حقيقتى ندارد، يعنى آب نيست . و كلمه (قيع و قاع
) به معناى سر زمين هاى مسطح است ، و مفرد آنها قيعه و قاعه است ، مانند كلمات تينه و
تمره ، كه مفرد تين و تمرند. و كلمه (ظلمان ) به معناى عطشان است .
تشبيه اعمال غير مؤ منين به سرابى كه تشنه آن را آب مى پندارد و نكاتى كه
اينتشبيه افاده مى كند.
بعد از آنكه خداى سبحان نام مؤ منين را برد و ايشان را توصيف كرد به اينكه در خانه
هايى معظم ذكر خدا مى كنند و تجارت و بيع ، ايشان را از ياد خدا
غافل نمى سازد، و خدا كه نور آسمانها و زمين است ايشان را به اين خاطر، به نور خود
هدايت مى كند و به نور معرفت خود گرامى مى دارد اينك در اين آيه نقطه
مقابل مؤ منين يعنى كفار را يادآورى كرده ، اعمالشان را يكبار به سراب تشبيه مى كند كه
هيچ حقيقتى نداشته و غايت و هدفى كه بدان منتهى شود ندارد، و بار ديگر توصيف مى
كند به اينكه همچون ظلمت هاى روى هم افتاده است ، به طورى كه هيچ راه براى نور در
آنها نيست ، به كلى جلو نور را مى گيرد، آيه مورد بحث در بردارنده وصف
اول و آيه بعدى اش متضمن وصف دوم است .
پس اينكه فرمود و الّذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة يحسبه الظمان ماء حتى اذا جاءه لم
يجده شيئا)
اعمال ايشان را تشبيه كرده به سرابى در زمين هموار كه انسان آن را آب مى
پندارد، ولى حقيقتى ندارد، و آثارى كه بر آب مترتب است بر آن مترتب نيست ، رفع عطش
نمى كند، و آثار ديگر آب را ندارد، اعمال ايشان هم از قربانيها كه پيشكش بتها مى كنند،
و اذكار و اورادى كه مى خوانند، و عبادتى كه در برابر بتها مى كنند، حقيقت ندارد، و آثار
عبادت بر آن مترتب نيست .
و اگر فرمود: تشنه آن را آب مى پندارد با اينكه سراب از دور به نظر هر كسى آب مى
آيد چه تشنه و چه سيراب ، براى اين بود كه هدف در اين آيه بيان رفتن به سوى
سراب است ، و جز اشخاص تشنه كسى به دنبال سراب نمى رود، او است كه از شدت
تشنگى به اين اميد به راه مى افتد كه شايد در آنجا آبى كه رفع عطشش كند به دست
آورد، و همچنان مى رود ولى آبى نمى بيند.
و اگر نفرمود (همچنان مى رود تا به آن برسد) بلكه فرمود: تا نزد آن سراب
بيايد،
براى اشاره به اين نكته است كه گويا در آن جا كسى انتظار آمدن او را مى كشد، و مى
خواهد كه بيايد، و او خداى سبحان است ، و به همين جهت در رديف آن فرمود: (و وجد اللّه
عنده ، فوفيه حسابه ) - خدا را نزد آن سراب مى يابد، خدا هم حسابش را تمام و
كامل مى دهد.
و نتيجه اين تعبير اين شده كه اين كفار هدفشان از اعمالشان اين است كه به آن غايتى
برسند كه فطرت و جبلتشان ايشان را به سوى آن روانه مى كند، آرى هر انسانى هر
عملى كه مى كند به حكم فطرت و جبلت هدفش سعادت است ، ولى ايشان را اعمالشان به
چنين هدفى نمى رساند. و آن آلهه هم كه اينان با پرستش آنها پاداش نيكى مى جويند
حقيقت ندارند، بلكه آن اله كه اعمال ايشان به او منتهى مى شود،و او به
اعمال ايشان احاطه داشته و جزا مى دهد خداى سبحان است ، و بس ، و حساب اعمالشان را
به ايشان مى دهد. و اينكه در آيه فرمود: (فوفيه ) توفيه حساب كنايه از جزاى
مطابق عمل است ، جزايى كه عمل آن را ايجاب مى كند، و رساندن آن به صاحب
عمل به آن مقدار كه مستحق آن است .
بنابراين در آيه شريفه اعمال تشبيه شده به سراب ، و صاحبان
اعمال تشبيه شده اند به تشنه اى كه نزد خود، آب گوارا دارد، ولى از آن روى گردانيده
دنبال آب مى گردد، هر چه مولايش به او مى گويد: آب حقيقى كه اثر آب دارد اين است ،
بخور تا عطشت رفع شود، و او را نصيحت مى كند
قبول نمى كند و در عوض در پى سراب مى رود و نيز رسيدن مرگ و رفتن به لقاء خدا
تشبيه شده به رسيدن به سراب ، در حالى كه مولايش را هم آنجا مى يابد، همان مولا كه
او را نصيحت مى كرد، و به نوشيدن آب گوارا دعوت مى نمود.
پس مردمان كفر پيشه از ياد پروردگارشان
غافل شدند، و اعمال صالح را كه رهنماى به سوى نور او است ، و ثمره آن سعادت ايشان
است ، از ياد بردند و پنداشتند كه سعادتشان در نزد غير خدا، و آلهه اى است كه به غير
خدا مى خوانند، و در سايه اعمالى است كه خيال مى كردند ايشان را به بت ها تقرب مى
بخشد، و به همين وسيله سعادتمند مى گردند، و به خاطر همين پندار غلط سرگرم آن
اعمال سرابى شدند، و نهايت قدرت خود را در انجام آن گونه
اعمال به كار زده ، عمر خود را به پايان رساندند، تا اجلهايشان فرا رسيد، و مشرف
به خانه آخرت شدند، آن وقت كه چشم گشودند هيچ اثرى از
اعمال خود كه اميد آن آثار را در سر مى پروراندند نديدند، و كمترين خبرى از الوهيت آلهه
پندارى خود نيافتند، و خدا حسابشان را كف دستشان نهاد، و خدا سريع الحساب است .
تشبيهى ديگر: اعمال كفار چون ظلمات متراكم و مضاعفى است كه دست خود را در
آننتوانند ديد.
(و الله سريع الحساب ) - اين به خاطر اين است كه احاطه علم او به
قليل و كثير، حقير و خطير، دقيق و جليل ، متقدم و متاءخر به طور مساوى است .
اين را هم بايد از نظر خواننده دور نداريم كه آيه شريفه هر چند ظاهرش بيان
حال كفار از اهل هر ملت و مخصوصا مشركين از و ثنى ها است ، و ليكن بيانى كه دارد در
ديگران هم كه منكر صانع هستند جريان دارد، براى اينكه انسان هر كس كه با شد براى
زندگى خود هدف و سعادتى قائل است . و هيچ ترديدى ندارد كه رسيدن به هدف ش به
وسيله سعى و عملش صورت مى گيرد، اگر معتقد به وجود صانعى براى عالم باشد ، و
او را به وجهى از وجوه مؤ ثر در سعادت خود بداند، قهرا براى
تحصيل رضاى او و رستگارى خويش و رسيدن به آن سعادتى كه صانع برايش تقدير
نموده ، متوسل به اعمال صالح مى گردد.
و اما اگر قائل به وجود صانع نباشد و غير او را مؤ ثر در عالم بداند، ناگزير
عمل خود را براى چيزى انجام مى دهد كه او را مؤ ثر مى داند. كه ياد هراست يا طبيعت و يا
ماده ، تا آن را متوجه سعادت دنيوى خود كند، دنيايى كه به اعتقاد او ديگر ماورايى ندارد.
پس اين دسته مؤ ثر در سعادت حيات دنياى خويش را غير خدا مى دانند (در حالى كه غير از
او مؤ ثرى نيست ) و معتقدند كه مساعى دنيايى ايشان را به سعادتشان مى رساند، در
حالى كه آن سعادت جز سرابى نيست ، و هيچ حقيقت ندارد، و ايشان همچنان سعى مى كنند و
عمل انجام مى دهند تا آنچه از اعمال برايشان مقدر شده تمام شود، يعنى اجلشان فرا رسد،
آن وقت است كه هيچ يك از اعمال خويش را نمى يابند و بر عكس به عيان مى يابند كه
آنچه از اعمال خود اميد مى داش تند جز تصورى خيالى يا رويايى پريشان نبود. آن وقت
است كه خدا حسابشان را مى دهد، و خدا سريع الحساب است .
او كظلمات فى بحر لجى يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ...
در اين آيه اعمال كفار را تشبيه ديگرى كرده تا معلوم شود كه آن
اعمال ، حجابهايى متراكم و ظلمتهايى است بر روى دلهايشان كه نمى گذارد نور معرفت
به دلها رخنه كند. و اين مساءله كه كفار در ظلمتها قرار دارند در قرآن كريم مكرر آمده ،
مانند آيه (و الّذين كفروا اولياوهم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات ) و آيه
(كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها) و آيه (كلاّ
بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون كلاّ انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون ) .
جمله : (او كظلمات فى بحر لجى ) عطف است بر كلمه (سراب ) كه در آيه قبلى
بود، و كلمه (بحرلجى ) به معناى درياى پر موجى است كه امواجش همواره در آمد و شد
است و لجى منسوت به لجه دريا است كه همان تردد امواج آن است . و معناى جمله اين است
كه اعمال كفار چون ظلمتهايى است كه در درياى مواج قرار داشته باشد.
(يغشيه موج من فوقه موج من فوقه سحاب ) - اين جمله نيز صفت آن دريا است ، و
بدان منظور است كه ظلمت درياى مفروض را بيان مى كند، و بيانش اين است كه بالاى آن
ظلمت موجى و بالاى آن موج ، موج ديگرى و بالاى آن ابرى تيره قرار دارد، كه همه آنها
دست به دست هم داده و نمى گذارند آن تيره روز از نور آفتاب و ماه و ستارگان استفاده
كند.
(ظلمات بعضها فوق بعض ) - مراد از (ظلمات ) ظلمت هاى روى هم قرار گرفته
است ، نه چند ظلمت از هم جدا. و براى تاءكيد همين مطلب فرموده : (اذا اخرج يده لم
تكديريها) آنقدر ظلمت ها روى هم متراكم است كه اگر فرضا دست خود را از ظلمت اولى در
آورد آن را نمى بيند. و وجه اين تاءكيد اين است كه هيچ چيزى به انسان نزديك تر از
دست خود انسان نيست ، و او اگر بتواند چيزى را ببيند دست خود را بهتر از ساير اعضايش
مى تواند ببيند، چون هر عضو ديگرى را بخواهد ببيند بايد خم شود، ولى دست را تا
برابر چشم بلند مى كند، مى بيند، با اين حال اگر كسى در ظلمتى قرار داشته باشد
كه حتى دست خود را نبيند، معلوم مى شود كه آن ظلمت منتها درجه ظلمت است .
پس اين كفار كه به سوى خدا راه مى پيمايند و بازگشتشان به سوى او است ، از نظر
عمل مانند كسى هستند كه سوار بر درياى مواج شده باشد، كه بالاى سرش موجى و
بالاى آن موج ديگرى و بالاى آن ابرى تيره باشد، چنين كسى در ظلمت هايى متراكم قرار
دارد كه ديگر ما فوقى براى آن ظلمت نيست ، و به هيچ وجه نورى ندارد كه از آن روشن
شده ، راه به سوى ساحل نجات پيدا كند.
(و من لم يجعل اللّه له نورا فما له من نور) - در اين جمله نور را از ايشان اينگونه
نفى كرده كه چطور مى توانند نور داشته باشند؟ و
حال آنكه دهنده نور، خدا است كه نور هر چيزى است ، و اگر او براى چيزى نور قرار ندهد
نور نخواهد داشت ، چون غير از خدا نور دهنده ديگرى نيست .
استدلال بر اينكه خدا نور آسمانها و زمين است در آيه : (الم تر ان الله يسبح له
منفى السموات و الارض ...) .
الم تر ان اللّه يسبح له من فى السموات و الارض و الطير صافات ...
بعد از آنكه خداى سبحان خود را نورى خواند كه آسمان و زمين از آن نور مى گيرند و
اينكه او مؤ منين را به نور زايدى اختصاص مى دهد، و كفار از اين نور بهره اى ندارند،
اينك در اين آيه و چهار آيه بعد شروع كرده به
استدلال و احتجاج براين مدعا.
اما دليل نور آسمان و زمين بودن خدا اين است كه آنچه در آسمانها و زمين است وجود خود را
از پيش خود نياورده ، و از كس ديگرى هم كه در
داخل آن دو است نگرفته اند، چون آنچه در داخل آسمانها و زمين است در فاقه و احتياج
مثل خود مى باشد، پس وجود آنچه در آسمانها و زمين است از خدايى است كه همه احتياجات
به درگاه او منتهى مى شود.
بنابراين وجود آنچه در آن دو است همانطور كه خود را نشان مى دهد نشان دهنده موجد خويش
نيز هست .
پس وجود وى نورى است كه هر چيز به وسيله آن نور مى گيرد، و در عين
حال دلالت بر منور خويش هم دارد، پس در اين عالم نورى هست كه همه چيز از او نور مى
گيرد، پس هر چيزى كه در اين عالم است دلالت مى كند بر اينكه در ماورايش چيزى است
كه منزه از ظلمت است ، آن ظلمتى كه خود آن چيز داشت ، و منزه از حاجت و فاقه اى است كه در
خود آن هست و منزه از نقص است كه از خود منفك شدنى نيست .
اين زبان حال و مقال تمامى موجودات عالم است و همان تسبيحى است كه خداى تعالى به
آسمان و زمين و آنچه در آن است نسبت مى دهد، و لازمه آن نفى
استقلال از تمامى موجودات غير از خدا، و نفى هر اله و مدبر و ربى غير از خدا است .
و به همين معنا اشاره مى كند كه مى فرمايد: (الم تر ان الله يسبح له من فى السموات
و الارض و الطير صافات كل قد علم صلاته و تسبيحه ) ، و با آن احتجاج مى كند بر
اينكه خدا نور آسمانها و زمين است ، چون نور - همان طور كه مكرر گفته شد - چيزى
است كه هر شيئى محتاج و گيرنده نورى را روشن مى كند، و سپ س با ظهور خود دلالت
مى كند بر مظهرش ، و خداى تعالى هم اشياء را با ايجاد خود وجود و ظهور مى دهد و سپس
بر ظهور وجود خود دلالت مى كند.
نكات و لطائفى در استدلال اين آيه وجود دارد 1 اختصاص تسبيح خدا به عقلا و
مرغانهوا.
آيه شريفه بيان خود را با اشاره به لطايفى
تكميل مى كند:
اول اينكه : عقلاى آسمانها و زمين و مرغان صف زن در فضا را كه همه داراى روحند نام برده
، با اينكه تسبيح خدا اختصاص به آنان نداشت ، و به حكم (و ان من شى ء الا يسبح
بحمده ) عموم موجودات تسبيح گوى خدايند.
و بعيد نيست كه اين اختصاص به ذكر، از باب انتخاب عجائب خلقت باشد، چون ظهور
موجود عاقل كه لفظ (من ) بر آن دلالت دارد، از عجايب خلقت است ، آنچنان كه
عقل
هر خردمندى را به دهشت مى اندازد، همچنان كه صفيف مرغان صافات در جو، از عجايب
كارهاى حيوانات داراى شعور است .
و از بعضى از مفسرين بر مى آيد كه مراد از جمله (من فى السموات ...) همه موجودات
است - چه داراى عقل و چه بى عقل - و اگر به لفظ عقلا آورده به اين مناسبت بوده كه
اصولا تسبيح از شؤ ون و وظايف دارندگان عقل است و يا براى اين خاطر بوده كه بر
قوت آن دلالت ، اشاره كرده باشد، از باب تشبيه زبان
حال به زبان قال .
ولى اين نظر با اس ناد علم به غير ذوى العقول نمى سازد، چون در همين آيه به صاحبان
تسبيح و نماز نسبت علم داده و فرموده : همه به تسبيح نماز خود علم دارند.
از علم قطعى به رؤ يت (الم تر) تعبير شده است .
دوم اينكه : كلام را با جمله (الم تر) آغاز كرد، و اين دلالت دارد بر ظهور تسبيح
موجودات و وضوح دلالت موجودات عالم بر منزه بودن خدا، دلالت روشنى كه هيچ خردمندى
در آن ترديد نمى كند، چون بسيار مى شود كه علم قطعى را به رويت تعبير مى كنند،
همچنان كه در قرآن فرموده : (الم تر ان اللّه خلق السموات و الارض ) كه معنايش آيا
نمى دانى است و خطاب در آن به عموم صاحبان
عقل است ، هر چند از نظر لفظ مخصوص رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است .
ممكن هم هست خطاب ، خاص به آن جناب باشد و خداوند تسبيح موجودات در آسمانها و زمين و
مرغان صف زن را به آن جناب نشان داده باشد، چون خدا ملكوت آسمانها و زمين را به او
نشان داده ، و چنين كرامتى از كسى كه بنا به روايات معتبره تسبيح سنگريزه را در كف
خود به مردم نشان مى دهد، هيچ بعدى ندارد.
وجه تعليم به حيوانات در آيه شريفه .
سوم اينكه : آيه شريفه علم را به تمامى نامبردگان يعنى همه كسانى كه در آسمان ها و
زمينند و مرغان صف زن عموميت داده براى حيوانات هم علم
قائل شده است ، و در تفسير آيه (و ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون
تسبيحهم ) بحثى در اين باره گذشت و تتمه گفتار در اين بحث در تفسير سوره حم
سجده به زودى خواهد آمد ان شاء الله .
و اينكه بعضى گفته اند كه : ضمير در جمله (قد علم ) به خدا بر مى گردد نه به
نامبرده گان در آيه صحيح نيست ، زيرا سياق و مخصوصا جمله بعد از آن كه مى فرمايد:
(واللّه
عليم بما يفعلون ) - و خدا دانا است به آنچه مى كنند با اين نظريه نمى سازد.
ظير اين حرف در نادرستى ، قول بعضى ديگر است كه گفته اند: (اگر علم را به همه
نامبردگان در آيه نسبت داده از باب مجاز، و غير عالم را به منزله عالم گرفتن است ، به
خاطر اينكه بيشتر دلالت كند بر تسبيح و تنزيه خدا.
وجه اختصاص تسبيح از ميان همه صفات كماليه خدا
چهارم اينكه : در آيه شريفه تنها تسبيح را كه از صفات
جلال خدا است ذكر كرده ، با اينكه موجودات عالم تنها به منزه بودن خدا دلالت ندارند،
بلكه به همه صفات كماليه اش نيز دلالت دارند، و در نتيجه جا داشت تحميد را هم ذكر
مى كرد، همچنان كه در آيه (و ان من شى ء الا يسبح بحمده ) هم تسبيح را كه مربوط
به جلال خدا است و هم حمد را كه مربوط به
كمال او است ذكر كرده .
و شايد وجه اين اختصاص اين باشد كه سياق آيات مورد بحث سياق توحيد، و نفى
شركاء است ، و اين با تنزيه بيشتر سروكار دارد، زيرا كسانى كه غير از خدا
معبودهايى مى خوانند، و يا به نوعى به غير خدا ركون و اعتماد مى كنند، از اين نظر
كافرند كه خصوصيات وجودى آن معبودها را براى خداى تعالى نيز اثبات مى كنند و نفى
و رد اين اعتقاد تنها با تنزيه خدا انجام مى شود، و حاجتى به ذكر حمد او نيست ، (دقت
بفرماييد).
و اما مراد از نماز در جمله كل (قد علم صلاته و تسبيحه ) دعاى موجودات است ، چون دعا
عبارت است از اينكه داعى مدعو را متوجه حاجت خود كند، حاجتى كه مدعو بى نياز از آن است
بنابراين ، اين كلمه بر تنزيه خدا بيشتر دلالت دارد تا بر تحميد و ثناى او.
نور عمومى خدا و نور خصوصى او همچون رحمت او دو گونه است .
پنجم اينكه : اين آيه شريفه تسبيح را به عموم ساكنان زمين نسبت مى دهد، چه كافر و چه
مؤ من و از اين تعبير معلوم مى شود كه در اين ميان دو نور است ، يكى عمومى است كه
شامل همه چيز مى شود و آيات ديگرى از قرآن مانند آيه ذر نيز به همين معنا دلالت دارد، و
آن آيه اين است : (و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى شهدنا ان تقولوا يوم
القيمة انا كنا عن هذا غافلين ) و همچنين آيه : (فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم
حديد) و آيات ديگر كه روى سخن در آنها به عموم انسانها است ، از عموم آنان بر
ربوبيت خود و حقانيت
قيامت پيمان گرفته - چه مؤ من و چه كافر - و يك نورى ديگر دارد كه آن خاص است و
آيات مورد بحث به آن نظر دارد، و آن نور مختص اوليايش از مؤ منين است .
پس نورى كه خداى تعالى با آن خلق خود را نورانى مى كند مانند رحمتى است كه با آن
به ايشان رحم مى كند، كه آن نيز دو قسم است ، يكى عمومى ، ديگرى خصوصى ، درباره
رحمت عمومى اش فرموده : و رحمتى وسعت كل شى ء و درباره رحمت خصوصى اش فرموده :
(فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيدخلهم ربهم فى رحمتة ) و هر دو را يكجا جمع
كرده و فرموده : (يا ايها الّذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و
يجعل لكم نورا) و نورى كه در اين آيه آمده فقط در
مقابل رحمت دوم از دو سهم رحمت است ، كه همان نور على نور در آيات
قبل باشد، نه در مقابل هر دو سهم .
(و اللّه عليم بما يفعلون ) - يعنى خدا به آنچه مى كنند دانا است ، و مراد از آنچه مى
كنند همان تسبيح ايشان است ، زيرا هر چند تسبيح موجودات در بعضى از
مراحل همان وجود آنها است و ليكن به همان اعتبار كه تسبيح آنها ناميده مى شود،
فعل آنها هم خوانده مى شود.
و اينكه بعد از ذكر تسبيح موجودات ، علم خود را به آنچه مى كنند ذكر كرده ، خواسته
است تا مؤ منين را ترغيب نموده و از عملشان تشكر كند، كه
خيال نكنند پروردگارشان نسبت به تسبيح ايشان بى تفاوت است ، نه ، بلكه تسبيح
ايشان را مى بيند و مى شنود، و به زودى به ايشان پاداش حسن مى دهد و نيز اعلام به
تماميت حجت عليه كافران است ، چون يكى از مراتب علم او همان نامه هاى
اعمال و كتاب مبين است ، كه اعمال در آن ثبت مى شود، تسبيح كفار به زبان حالشان و
انكار زبانيشان هر دو در آن درج مى گردد.
و لله ملك السموات و الارض و الى الله المصير
سياق آيه با در نظر داشتن اينكه ما بين آيه (الم تر ان اللّه يسبح له ...) كه احتجاج
بر شمول نور او به تمامى موجودات است ، و آيه (الم تر ان اللّه يزجى ...) و آيات
بعدش كه در مقام احتجاج بر اختصاص نور خاص او به مؤ منين است قرار گرفته ، اين
معنا را افاده مى كند
كه مالكيت خدا دليل بر هر دو قسم نور مى باشد يعنى اينكه او مالك آسمانها و زمين است
و بازگشت هر چه به سوى او است هم دليل بر عموميت نور عام او است و هم
دليل بر اختصاص نور خاص او به مؤ منين است
(يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد) .
پس اينكه فرمود: (ولله ملك السموات و الارض ) ملك را مختص و منحصر به خداى
تعالى مى كند و نتيجه مى دهد كه پس او هرچه بخواهد مى كند، و هر حكم بخواهد مى راند،
و كسى نيست كه از او بازخواست كند، بلكه همه مسؤ
ول اويند، و لازمه انحصار ملك براى خدا اين است كه او بازگشت گاه همه باشد، و چون
مالكى و بازگشت گاهى غير او نيست پس او هر چه بخواهد مى كند ، و هر حكم بخواهد مى
راند.
از اينجا معلوم مى شود (و خدا داناتر است ) كه مراد از جمله (و الى الله المصير)
مرجعيت خدا در امور است نه بازگشت در معاد، نظير آيه (الا الى اللّه تصير الامور) .
ذكر مواردى از خلقت و تدبير خداوند براى بيان اينكه مبداء و مرجع امور مشيت
خداىسبحان است
الم تر ان اللّه يزجى سحابا ثم يولف بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من
خلاله ...
كلمه (يزجى ) مضارع از مصدر (ازجاء) است كه به معناى دفع كردن است . و كلمه
(ركام ) به معناى متراكم و انباشته بر روى هم است . و كلمه (ودق ) به معناى
باران ، و خلال جمع خلل است ، كه شكاف در ميان دو چيز را گويند.
طاب در اين آيه به رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است ، البته به عنوان يك
شنونده . پس در حقيقت خطاب به هر شنونده اى است و معنايش اين است كه آيا تو و هر
بيننده ديگر نمى بينيد كه خدا با بادها ابرهاى متفرق و از هم جدا را مى راند، و آنها را با
هم جمع مى كند، و سپس روى هم انباشته مى سازد، پس مى بينى كه باران از
خلال و شكاف آنها بيرون مى آيد و به زمين مى ريزد؟.
(و ينزل من السّماء من جبال فيها من برد فيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاء يكاد
سنا برقه يذهب بالابصار) - كلمه (سماء) به معناى جهت علو، و بالا است ، و جمله
من جبال فيها بيان همان سماء است . و جبال جمع
جبل (كوه ) است ، و جمله (من برد) بيان جبال است ، و كلمه (برد) قطعات يخى
(تگرگ ) است كه از آسمان مى آيد، و اگر آن را
جبال در آسمان خوانده كنايه است از بسيارى و تراكم آن . و كلمه (سنا) (بدون مد) به
معناى روشنى است .
اين گفتار عطف است بر جمله (يزجى ) و معناى آن اين است كه آيا نمى بينى كه خدا از
آسمان تگرگ متراكم و انبوه نازل مى كند، به كوهها و به هر سرزمينى كه بخواهد مى
فرستد، و زراعتها و بستانها را تباه مى كند، و چه بسا نفوس و حيوانات را هم هلاك مى
نمايد و از هر كس بخواهد بر مى گرداند، و در نتيجه از شر آن ايمن مى شود، برف و
تگرگى است كه روشنى برق آن نزديك است چشمها را كور سازد.
و اين آيه - به طورى كه سياق مى رساند - در مقام
تعليل مطلب گذشته است كه نور خدا را به مؤ منين اختصاص مى داد، و معنايش اين است
كه مساءله مذكور منوط به مشيت خداى تعالى است ، همچنان كه مى بينى كه او وقتى
بخواهد از آسمان بارانى مى فرستد كه در آن منافعى براى خود مردم و حيوانات و
زراعتها و بستانهاى ايشان است و چون بخواهد تگرگى مى فرستد كه در هر سرزمينى
كه بخواهد نازل مى كند، و از هر سرزمينى كه بخواهد شر آن را بر مى گرداند.
يقلب الله الليل و النهار ان فى ذلك لعبرة لاولى الابصار
اين آيه بيان ديگرى است براى برگشت امر به مشيت خداى تعالى و بس و معناى تقليب
ليل و نهار جابجا كردن شب و روز است و معناى آيه روشن است .
بيان ديگرى بر انحصار بازگشت امور به مشيت خداوند
و اللّه خلق كل دابة من ماء فمنهم من يمشى على بطنه و منهم من يمشى على رجلين و منهم
من يمشى على اربع ) .
اين نيز بيان ديگرى است براى رجوع امر به مشيت خداى تعالى و بس ، چون او تمامى
جانداران را از آبى خلق مى كند، و در عين حال وضع هر حيوانى با حيوان ديگر مختلف است
، بعضى ها با شكم راه مى روند، مانند مارها و كرمها، و بعضى ديگر با دو پا راه مى
روند مانند آدميان و مرغان ، و بعضى ديگر با چهار پا راه مى روند، چون چهارپايان و
درندگان ، و اگر به ذكر اين سه نوع اكتفاء فرموده براى اختصار بوده ، و غرض هم
با ذكر همين ها تاءمين مى شده (و گرنه اختلاف از حد شمار بيرون است ).
و جمله (يخلق اللّه ما يشاء) تعليل همين اختلافى است كه در جانداران هست كه چرا با
يك ماده اين همه اختلاف پديد آمد، مى فرمايد كه : امر اين اختلاف بسته به مشيت خدا است و
بس ، او اختيار دارد و مى تواند فيض خود را عموميت دهد تا مانند نور عام و رحمت عام همه
خلق از آن بهره مند شوند و مى تواند كه آن را به بعضى از خلايق خود اختصاص دهد، تا
چون نور و رحمت خاص ، بعضى از افراد از آن بهره مند شوند.
جمله (ان اللّه على كل شى ء قدير) تعليلى است براى جمله (يخلق اللّه ما يشاء)
چون قدرت وقتى مطلق شد و شامل هر مقدورى گرديد، ديگر هيچ ممكنى از ممكنات در به
وجود آمدنش جز مشيت او به هيچ چيز ديگرى متوقف نيست و اگر متوقف به چيزى باشد قدرت
او مشروط بوجود آمدن آن چيز خواهد بود و اين خلاف فرض است ، چون فرض مساءله مطلق
بودن قدرت بود، و اين بابى دقيق از توحيد است كه ان شاء اللّه در بحث آتى مقدارى
روشن مى گردد.
بحث فلسفى
(در بيان اينكه خداوند علت اينكه تامه همه موجودات است ق ما يشاء...)
هيچ شك و ترديدى نداريم در اينكه آنچه از موجودات كه در عالم هست همه
معلول خدا و منتهى به واجب تعالى است و اينكه بسيارى از آنها - و مخصوصا ماديات -
در موجود شدنش متوقف به وجود شرايطى است كه اگر آنها قبلا وجود نداشته باشند، اين
گونه موجودات نيز وجود نخواهند يافت ، مانند انسانى كه فرزند انسانى ديگر است ، او
در موجود شدنش متوقف بر اين است كه قبلا پدر و مادرش موجود شده باشند، و نيز متوقف
است بر اينكه بسيارى ديگر از شرايط زمانى و مكانى تحقق يافته باشد، تا دست به
دست هم داده زمينه براى پيدايش يك فرزند انسان فراهم گردد، و اين هم از ضروريات
است كه هر يك از اين شرايط جزئى از اجزاى علت تامه است ، نتيجه مى گيريم كه خداى
تعالى جزئى از اجزاى علت تامه وجود يك انسان است .
بله !خداى تعالى خودش به تنهايى علت تامه مجموع عالم است ، چون مجموع عالم جز
به خدا به هيچ چيز ديگرى احتياج و توقف ندارد، و همچنين علت تامه است براى صادر
اول يعنى اولين موجودى كه از حق صدور يافت و خلق شد و بقيه اجزاى اين مجموع ،
تابع آن است . و اما ساير اجزاى عالم ، خداى تعالى نسبت به هر يك ، جزء علت تامه
است ، چون واضح است كه يك موجود احتياج به موجودات ديگر دارد، كه
قبل از اويند، و جنبه شرايط و معدات براى اين موجود دارند.
اين در صورتى است كه هر موجودى را تك تك و جداگانه در نظر گرفته و به تنهايى
به خداى تعالى نسبت دهيم .
البته در اين باره نظريه اى دقيق تر هست ، و آن اين است كه بدون هيچ شكى مى بينيم
كه در ميان تمامى موجودات هستى يك ارتباط وجودى هست ، چون بعضى علت بعض ديگرند،
و بعضى شرط و يا معد بعضى ديگرند، و ارتباط در ميان علت و
معلول ، شرط و
مشروط، و معد و مستعد قابل انكار نيست ، و اين ارتباط باعث شده يكنوع اتحاد و
اتصال در ميان موجودات برقرار شود، در نتيجه دست بر سر هر موجودى بگذاريم با
اينكه او را جداى از ساير موجودات مى بينيم ، ولى مى دانيم كه اين جدايى به طور مطلق
و از هر جهت نيست ، بلكه اگر وجود متعين او را در نظر بگيريم مى بينيم كه در تعينش مقيد
به تمامى موجوداتى است كه دست به دست هم داده ، و او را متعين كرده .
مثلا انسان كه در مثال گذشته او را فرزند فرض كرديم از نظر وجه قبلى موجودى بود
مستقل و مطلق ولى موجودى شد متوقف بر علل و شرايط بسيار، كه خداى تعالى يكى از
آنها است ، پس از نظر اين وجه هويتى است مقيد به تمامى موجوداتى كه در تعين او
دخالت دارند،مثلا حقيقت زيد كه پسر پدرى به نام جواد، و مادرى به نام فاطمه است ، و
در فلان روز از تاريخ و در فلان نقطه از كره زمين به دنيا آمده ، و چند خواهر و برادر
قبل از او بوده اند، و چند تن ديگر بعد از او متولد شده اند، و چه كسانى مقارن وجود او
به وجود آمده اند، همه اين نامبردگان و آنچه نام برده نشد، و در تعين اين فرد از انسان
دخالت دارند در تشكيل حقيقت زيد دست دارند.
پس حقيقت زيد عبارت است از چنين چيزى ، و اين هم از بديهيات است كه چيزى كه چنين حقيقتى
دارد جز به واجب به هيچ چيز ديگرى توقف ندارد، و چون چنين است پس خداى تعالى علت
تامه او است ، و علت تامه هم چيزى است كه توقفى بر غير خود و احتياجى به غير مشيت
خود ندارد، و قدرت او تبارك و تعالى نسبت به وى مطلق است ، و مشروط و مقيد به چيزى
نيست و اين همان حقيقتى است كه آيه شريفه (يخلق اللّه ما يشاء ان اللّه على
كل شى ء قدير) به آن اشاره مى كند.
لقد انزلنا آيات مبينات و اللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم
منظور از اين آيات مبينات همان آيه نور و آيات بعد از آن است ، كه صفت نور خداى تعالى
را بيان مى كرد، و صراط مستقيم آن راهى است كه غضب خدا و ضلالت
شامل راهروان آن نمى شود، همچنان كه فرمود: (اهدنا الصراط المستقيم صراط الاذين
انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين ) ، كه سخن در تفسير آن در سوره حمد
گذشت .
و اينكه در آخر آيه فرمود: (و اللّه يهدى من يشاء الى صراط مستقيم ) سبب شد كه جمله
(لقد انزلنا آيات مبينات ) را مقيد به قيد (اليكم ) نكرد، چون مى خواست
دنبال آن
مشيت مطلق خود را نسبت به هدايت هر كس (نه تنها مخاطبين عصر
نزول )، بيان كند، به خلاف چند آيه كه فرمود: (لقد انزلنا اليكم آيات مبينات و مثلا
من الّذين خلوا من قبلكم و موعظة للمتقين ) .
چون اگر در آيه مورد بحث مى فرمود: (لقد انزلنا اليكم آيات مبينات و اللّه يهدى )
چنين به ذهن مى رسيد كه اين بيان لفظى همان هدايت به سوى صراط مستقيم است و عموم
مخاطبين به صرف شنيدن آيات قرآنى به سوى صراط مستقيم هدايت شده اند، با اينكه
در ميان آن شنوندگان ، منافقين و كسانى كه دلهايى بيمار داشتند بودند (و خدا داناتر
است ).
بحث روايتى
رواياتى در ذيل آيه نور (الله نور السموات و الارض ...) و مفردات و جملات آن
در كتاب توحيد به سند خود از عباس بن هلال روايت كرده كه گفت : از حضرت رضا (عليه
السلام ) معناى آيه (اللّه نور السموات و الارض ) راپرسيدم ، فرمود: يعنى هادى
اهل آسمانها و هادى اهل زمين است .
و در روايت برقى فرمود: منظور هدايت كسانى است كه در آسمانها و زمينند.
مؤ لف : اگر مراد از اين هدايت ، هدايت خاص باشد كه گفتيم به سوى سعادت دينى است
كه در اين صورت كلام امام تفسير آيه است به مرتبه اى از معنا، و اگر مراد از آن هدايت
عام باشد كه به معناى رساندن هر موجودى است به
كمال لايق آن ، در اين صورت با مطالب گذشته ما منطبق مى شود.
و در كافى به سند خود از اسحاق بن جرير روايت كرده كه گفت . زنى از من درخواست
كرد كه او را نزد امام صادق (عليه السلام ) ببرم ، من از آن جناب برايش اجازه خواستم ،
اجازه داد و زن وارد شد، در حالى كه كنيز آزاد شده اش نيز با او بود، پرسيد يا ابا
عبدالله اينكه خداى تعالى فرموده : (زيتونة لا شرقية و لا غربية ) منظورش چيست ؟
فرمود: اى زن ! خداى تعالى اين مثل را براى درخت نزده بلكه براى بنى آدم زده .
و در تفسير قمى به سند خود از طلحه بن زيد از جعفر بن محمد از پدرش (عليه السلام )
روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرمود: ابتدا نور خود را ذكر كرد و فرمود:
(مثل نوره ) يعنى
هدايتش در قلب مؤ من ، (كمشكوة فيها مصباح ) و مصباح جوف مؤ من است و
قنديل قلب او ومصباح نورى است كه خدا در قلب مؤ من نهاده .
(يوقد من شحرة مباركة ) فرمود: شحرة خود مؤ من است (زيتونة لا شرقية و لا غربية
) فرمود: بالاى كوه كه لا غربية يعنى شرق ندارد، و لا شرقية يعنى غربى برايش
نيست ، چون وقتى آفتاب طلوع كند از بالاى آن طلوع مى كند، و چون غروب مى كند باز از
بالاى آن غروب مى كند يكادط زيتها يضى ء نزديك است كه نور
دل او خودش روشن شود، بدون اينكه كسى با او سخنى بگويد (و او را هدايت كند).
نور على نور واجبى بالاى واجبى ديگر و سنتى بالاى سنتى ديگر، (يهدى اللّه لنوره
من يشاء) خدا هر كه را بخواهد به واجبات و سنت هاى خود هدايت مى كند، (و يضرب الله
الامثال للناس ) كه يكى همين مثلى است كه براى مؤ من زده .
آنگاه فرمود: پس مؤ من در پنج نور قرار دارد و در آنها آمد و شد مى كند، مدخلش نور،
مخرجش نور، علمش نور، كلامش نور و مصيرش در روز قيامت به سوى بهشت نور است ، من
عرضه داشتم : اينها مى گويند اين مثل ، مثل براى نور خدا است ، فرمود: سبحان الله ، خدا
كه مثل ندارد، مگر خودش نفرموده : (فلا تضربوا لله
الامثال - براى خدا مثل نزنيد) ؟.
مؤ لف : اين حديث مؤ يد بيان قبلى ما است كه در تفسير آيه گذرانديم ، و امام (عليه
السلام ) در تفسير آيه به بيان بعضى از فقرات آن اكتفاء كرده به اين كه پاره اى از
مصاديق برايش آورده ، مثل مصاديقى كه در ذيل جمله (يكاد زيتها يضى ء) و
ذيل جمله (نور على نور) بيان داشت .
و اما اينكه از در تعجب فرمود: سبحان اللّه خدا
مثل ندارد، منظور امام اين بوده كه مثل در آيه ،
مثل براى نور خدا كه اسم خدا است و بر او حمل مى شود نيست ، چون اگر
مثل براى او باشد، لازم مى آيد كه درباره خدا
قائل به حلول و يا انقلاب شويم ، (چون معناى آيه اين مى شود كه خدا كه نور است در
آسمان و زمين حلول كرد و يا اصلا خود آسمان و زمين شده ) و خدا منزه از اين معانى است
بلكه مثل مذكور مثل نورى است كه خدا به آسمانها و زمين افاضه كرده ، و اما ضمير در
جمله (مثل نوره ) اشكالى پديد نمى آورد، چون هيچ عيبى ندارد كه ضمير مذكور به
خود خداى تعالى بر گردد و در عين حال معناى صحيح هم محفوظ باشد.
روايتى كه مى گويد آيه نور مثلاهل بيت عليهم السلام است و بيانى در
ذيل آن
و در توحيد است كه از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده كه از آيه (اللّه نور
السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح ) سؤ
ال شد، حضرت فرمود: اين مثلى است كه خدا براى ما
اهل بيت زده كه پيغمبر و ائمه (صلى الله عليه و آله ) از ادله خدا و آيات اويند، آياتى
كه مردم به وسيله آن به سوى توحيد و مصالح دين و شرايع اسلام و سنن و فرائض
هدايت مى شوند (و لا قوة الا بالله العلى العظيم ) .
مؤ لف : اين روايت از قبيل اشاره به بعضى مصاديق است و آن
افضل مصاديق است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و طاهرين از
اهل بيت آن جنابند، و گرنه آيه شريفه به ظاهرش
شامل غير ايشان نيز مى شود و انبياء و اوصياء و اولياء همه را
شامل مى گردد.
بله ، عموميت آيه اين قدر هم نيست كه همه مؤ منين را هم
شامل شود، چون در وصف مصاديق صفاتى را قيد كرده كه
شامل همه نمى شود، مانند اينكه بيع و تجارت ايشان را از ياد خدا
غافل نمى سازد و معلوم است كه غير نام بردگان هر قدر هم ايمانشان
كامل باشد باز دچار غفلت مى شوند.
روايات متعددى هم از طرق شيعه وارد شده كه مفردات آيه نور را به
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و اهل بيت او تطبيق مى كند و اين البته صرف تطبيق
است نه تفسير، دليل اينكه تطبيق است نه تفسير، اختلاف اين روايات است ، مثلا در روايت
كلينى در روضه كافى كه به سند خود از جابر از ابى جعفر (عليه السلام ) آورده ،
آمده كه (مشكاة ) قلب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و (مصباح ) نورى است كه
علم در آن است و زجاجة على و يا قلب على (عليه السلام ) و (شجره مباركه زيتونه )
- كه نه شرقى است و نه غربى - ابراهيم
خليل (عليه السلام ) است ، كه نه يهودى بود و نه نصرانى ، و جمله (يكاد زيتها يضى
ء) را معنا كرده كه نزديك است اولاد ايشان به نبوت سخن گويند، و لو فرشته وحيى
به ايشان نازل نشود.
ولى در روايتى كه توحيد به سند خود از عيسى بن راشد از امام باقر (عليه السلام )
آورده ، آمده است كه (مشكاه ) نور علم در سينه
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و زجاجة سينه على (عليه السلام ) است كه (يكاد
زيتها يضى ء و لو لم تمسسه نار) نزديك است عالم از
آل محمد به علم تكلم كند قبل از آنكه سؤ ال شود، (نور على نور امامى است ) كه مؤ يد
به نور علم
و حكمت است كه بعد از امامى ديگر از آل محمد (صلى اللّه عليه و آله ) قرار دارد.
و در روايت كافى به سند خود از صالح بن
سهل همدانى ، از امام صادق (عليه السلام ) آمده كه (مشكاه ) فاطمه (عليهاالسلام ) و
مصباح حسن و (زجاجة ) حسين (عليه السلام ) و (شجرة مباركه ) ابراهيم
خليل (عليه السلام ) و (نه شرقى و نه غربى ) يهودى و نصرانى نبودن آن حضرت
، و نور على نور امامى بعد از امام ديگر است ، و (يهدى اللّه لنوره من يشاء) معنايش
اين است كه خدا هر كه را بخواهد به سوى اين ائمه راهنمايى مى كند.
و در الدرالمنثور است كه ابن مردويه از ابى هريره از
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) روايت كرده كه در معناى (زيتونه لا شرقية و لا
غربية ) فرمود: قلب ابراهيم است كه نه يهودى بود و نه نصرانى .
مؤ لف : اين نيز از باب ذكر بعضى مصاديق است كه نظيرش از طرق شيعه از بعضى
ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) گذشت .
بيت اميرالمؤ منين عليه السّلام مصداق اكمل (فى بيوت اذن الله ) است
و در همان كتاب است كه ابن مردويه از انس بن مالك و بريده روايت كرده كه گفتند:
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وقتى آيه (فى بيوت اذن الله ان ترفع ) را
خواند، مردى برخاست و پرسيد: يا رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) !اين كدام بيوت
است ؟ فرمود: بيوت انبياء. پس ابوبكر برخاست و گفت : يا
رسول اللّه ! لابد يكى از اين بيتها بيت على وفاطمه است ؟ فرمود: بله ، از بهترين آن
بيوت است .
مؤ لف : اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز به طور
مرسل از آن جناب نقل كرده . و همين معنا را قمى در تفسير خود به سند خويش از جابر از
امام باقر (عليه السلام ) به اين عبارت آورده : منظور از اين بيوت ، بيوت انبياء است ،
كه بيت على (عليه السلام ) نيز يكى از آنها است و به هر
حال اين روايت و آن روايت همه از قبيل ذكر بعضى مصاديق است ، چنانچه گذشت .
چند روايت درباره : (رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع ...)
و در نهج البلاغه از كلام على (عليه السلام ) آمده كه وقتى آيه
(رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر اللّه ) را تلاوت كرد ، فرمود: و براى ذكر،
اهلى است كه از دنياى خود به جاى هر چيز ديگرى ذكر را برگزيدند، آنچنان كه هيچ
تجارت و بيعى ايشان را در طول زندگى از آن باز نمى دارد ، ايشان همواره سايرين را
نيز بدان دعوت نموده و با تذكر كلمات و اندرزهايى كه از محارم خدا نهى مى كند
غافلان را اندرز مى دهند، امر به عدل و قسط مى كنند و خود
قبل از هر كس فرمانبر آن چيزى هستند كه به آن امر مى كنند و از آنچه ديگران را نهى مى
كنند باز مى ايستند. گويى راه دنيا به سوى آخرت را طى كرده ، و به ماوراى دنيا
رسيده و آن را مشاهده كرده اند، و گويى كه به غيب هاى
اهل برزخ در تمام مدتى كه در آن ماندگار مى باشد مشرف هستند و آنها را مى بينند، و
قيامت عذاب خود را بر آنان محقق ساخته ، و لذا پرده آن را براى
اهل دنيا كنار مى زنند، حتى گويى آنان مى بينند چيرهايى را كه مردم نمى بينند، و مى
شنوند چيرهايى را كه مردم نمى شنوند.