در اين آيه بنا به فرضى كه با آيات افك
نازل شده و متصل به آنها باشد، دلالت بر اين معنا است كه يكى از مؤ منين تصميم
گرفته بوده كه احسان هميشه خود را از كسانى كه مرتكب افك شده اند قطع كند، و خداى
تعالى او را از اين عمل نهى كرده ، و سفارش اكيد فرموده كه همچنان احسان خود را ادامه
دهد، كه باز هم بيانى در اين باره خواهد آمد.
كسانى كه زنان مؤ منه محصنه را متهم به زنا مى كنند در دنيا و آخرت لعنت شده
وعذابى عظيم دارند.
ان الّذين يرمون المحصنات الغافلات المؤ منات لعنوا فى الدنيا و الاخرة و لهم عذاب
عظيم
اينكه از مؤ منات سه صفت را بر شمرده ، به منظور دلالت بر عظمت معصيت بوده ، چون
صفت شوهر داشتن و عفت و غفلت و ايمان هر يك سبب تامى هستند براى اينكه نسبت زنا را ظلم
، و نسبت دهنده را ظالم و متهم بى گناه را مظلوم جلوه دهند، تا چه رسد به اينكه همه آن
صفات با هم جمع باشند، يعنى زن متهم به زنا، هم شوهردار باشد، هم عفيف ، هم با
ايمان ، و هم غافل از چنين نسبت كه در اين صورت نسبت زنا به او دادن ظلمى بزرگتر، و
گناهى عظيم تر خواهد بود، و كيفرش لعنت در دنيا و آخرت ، و عذاب عظيم خواهد بود،
ولى اين آيه شريفه هر چند كه در جمله آيات افك
نازل شده باشد مضمونش عام است ، و تنها مربوط به خصوص داستان افك به خانواده
رسالت نيست ، هر چند كه سبب نزولش آن داستان باشد.
يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون
ظرف (يوم ) متعلق است به عذاب عظيم در آيه
قبل .
و مراد از جمله (ما كانوا يعملون ) به مقتضاى اطلاقى كه دارد مطلق
اعمال زشت است ، - همچنان كه ديگران هم گفته اند - نه خصوص نسبت هاى زشت و ناروا
تا شهادت زبان و دست و پا شهادت به عمل رمى و نسبت ناروا باشد پس مقصود از
شهادت ، شهادت اعضاى بدن بر گناهان و همه معاصى است ، البته هر عضوى به آن
گناهى شهادت مى دهد كه مناسب با خود او است ، پس گناه اگر از سنخ گفتار باشد،
مانند قذف (نسبت زنا دادن )، دروغ ، غيبت و امثال آن روز قيامت زبانها به آن شهادت مى
دهند، و هر چه از قبيل افعال باشد، همچون سرقت و راه رفتن براى سخن چينى و سعايت و
امثال آن ، بقيه اعضاء بدان گواهى مى دهند و چون بيشتر گناهان به وسيله دست و پا
انجام مى شود از اين رو آن دو را نام برده .
و در حقيقت شاهد بر هر عملى خود آن عضوى است كه
عمل از او سرزده همچنان كه آيه (شهد عليهم سمعهم و ابصارهم و جلودهم بما كانوا
يعملون ) و آيه (ان السمع و البصر و الفواد
كل اولئك كان عنه مسئولا) و آيه (اليوم نختم على افواههم و تكلمنا ايديهم و تشهد
ارجلهم بما كانوا يكسبون ) نيز به اين معنا اشاره دارند، و به زودى بحث جداگانه اى
درباره شهادت اعضاء در روز قيامت در تفسير سوره حم سجده ان شاء اللّه تعالى خواهد
آمد.
يومئذ يوفيهم اللّه دينهم الحق ، و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين
مراد از (دين ) جزاء است ، همچنان كه در جمله (مالك يوم الدين ) نيز به همين معنا است
، و كلمه (يوفيه ) به معناى اداء و پرداختن چيزى است به تمام و
كمال . و معناى اين آيه است كه در روز قيامت خداوند پاداش و كيفر حق آنان را به تمام و
كمال مى دهد، و آن وقت مى فهمند كه خدا حق مبين است .
اين از نظر اتصال آيه به ما قبل ، و وقوعش در سياق آيات قبلى بود، و اگر نه از نظر
اينكه خودش آيه اى است مستقل ، ممكن است بگوييم : مراد از (دين ) ، آن معنايى است كه
مرادف با كلمه (ملت و كيش ) است ، يعنى سنت زندگى كه در اين صورت آيه شريفه
در
مقام بيان معنايى عالى خواهد بود، و آن اين است كه روز قيامت حقايق براى بشر ظهور پيدا
مى كند، و اين معنا با جمله (و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين ) سازگارتر است .
معناى اينكه در آخرت مى دانند كه خدا حق مبين است
اين آيه از غرر و آيات برجسته قرآنى است ، كه معرفت خداى را تفسير مى كند، چون جمله
(و يعلمون ان اللّه هو الحق المبين ) خبر مى دهد كه حق به هيچ وجه از وجوه و به هيچ
تقديرى از تقادير، سترت و خفاء ندارد و بديهى ترين بديهيات است كه
جهل به آن تعلق نمى گيرد، ولى بسيار مى شود كه يك امر بديهى مورد غفلت قرار مى
گيرد، پس علم به خداى تعالى معنايش دانستن امرى
مجهول نيست ، بلكه معنايش ارتفاع غفلت از درك او است ، كه بسا از اين ارتفاع غفلت به
علم و معرفت تعبير مى شود، و مى گويند فلانى معرفت به خدا دارد و خداشناس است كه
معناى واقعى اش اين است كه فلانى از خدا غافل نيست ، و همين معنايى است كه روز قيامت
براى همه دست مى دهد، و مى فهمند كه خدا حق مبين و آشكار است ، (چون در قيامت ديگر
عواملى براى غفلت نيست ).
و به مثل اين معنا، آيه (لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم )
حديد اشاره مى فرمايد.
الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات و الطيّبات للطيبين و الطيبون للطيّبات ...
اينكه در ذيل اين آيه فرموده : (اولئك مبرژون مما يقولون )
دليل است بر اينكه مراد از (خبيثات و خبيثين ) و (طيبات و طيبين ) ،مردان و زنان متصف
به خباثت و طهارتند. بنابراين ، آيه متمم آيات افك و
متصل به آنها و در سياق مشارك با آنها است . و اين آيه عام است ، و از جهت الفاظ هيچ
مخصصى ندارد.
پس مراد از طيب و طهارتى كه باعث مى شود از آنچه مردم درباره ايشان مى گويند مبراء
باشند، به طورى كه از آيات سابق فهميده مى شود همان معنايى است كه اتصاف به
ايمان و احصان مقتضى آن است . پس مؤ منين و مؤ منات با احصان ، طيبين و طيباتند، و هر يك
مختص به ديگرى است ، و ايشان به حكم ايمان و احصان شرعا از نسبت هاى ناروايى كه
شاهدى بر آن اقامه نشود مبرا هستند، و از جهت ايمانى كه دارند محكوم به مغفرتند، همچنان
كه فرموده : (و آمنوا به يغفر لكم من ذنوبكم ) و نيز به همان جهت رزق كريمى
خواهند داشت . و آن رزق كريم همان حيات طيب در دنيا و آخرت ، و اجر نيكوى آخرت است ، كه
در آيه (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوة طيبة و لنجزينهم اجرهم
باحسن ما كانوا يعملون ) بدان نويد داده است .
و مراد از خبيث در خبيثين وخبيثات كه غير از مؤ منين هستند اين است كه حالتى پليد دارند، و
به خاطر كفر وضعى ناخوشايند به خود مى گيرند. و اگر زنان خبيث را به مردان خبيث
، و مردان خبيث را به زنان خبيث اختصاص داده ، به خاطر هم جنسى و هم سنخى است ، و در
نتيجه اينگونه افراد از تلبس به فحشاء مبراء نيستند، - البته صرف اين اختصاص ،
حكم به تلبس و اتصاف نيست -.
پس از آنچه گذشت چند نكته روشن گرديد:
اول اينكه : آيه شريفه از نظر لفظ عام است و مؤ منين را براى هميشه به پاكى توصيف
مى كند، هر چند كه سبب نزولش موردى خاص باشد.
دوم اينكه : دلالت دارد بر اينكه مؤ منين شرعا محكوم به براءتند از آنچه كه به ايشان
نسبت بدهند و اقامه بينه نكنند.
سوم اينكه : دلالت دارد بر اينكه مؤ منين همه محكوم به مغفرت و رزق كريمند. و همه اينها
البته حكم ظاهرى است ، ظاهر حال مؤ منين چنين ، و ظاهر
حال كفار بر خلاف اين است ، چون مؤ منين نزد خدا محترمند.
بحث روايتى
روايتى مفصل از (الدر المنثور) دربارهنزول آيات مربوط افك درباره
عائشه
در الدرالمنثور است كه عبدالرزاق ، احمد، بخارى ، عبد بن حميد، مسلم ، ابن جرير، ابن
منذر، ابن ابى حاتم ، ابن مردويه و بيهقى (در كتاب شعب ) همگى از عايشه روايت كرده
اند كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) همواره وقتى مى خواست به سفرى برود
در ميان همسرانش قرعه مى انداخت ، و قرعه به نام هر كس بيرون مى شد او را با خود به
سفر مى برد.
در سفرى در ميان ما قرعه انداخت ، قرعه به نام من در آمد. و من با
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به سفر رفتم ، و سفر سفر جنگ بود. و اين در
هنگامى بود كه دستور حجاب نازل شده
بود، و مرا به همين جهت همواره در هودجى سوار مى كردند، و در همان هودج نيز
منزل مى كردم . همچنان مى رفتيم تا رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از جنگ فارغ شد
و برگشت . همين كه نزديكيهاى مدينه رسيديم ، شبى منادى نداى كوچ داد كه سوار
شويد. من برخاستم و از لشگرگاه گذشتم ، تا قضاى حاجت كنم . بعد از قضاى حاجت
به محل رحل خود برگشتم . پس ناگاه متوجه شدم كه گلوبندم كه از مهره هاى يمانى
بود پاره شده و افتاده ، به دنبال آن مى گشتم و جستجوى گلوبند باعث شد كه درنگ كنم
و ماءمورين هودج من هودجم را بلند كرده بالاى شتر من گذاشتند، به
خيال اينكه من در هودجم ، (خواهى گفت چطور بودن و نبودن يك زن در هودج را نمى
فهميدند؟ جواب اين است كه در آن ايام زن ها خيلى كم گوشت و سبك بودند، چون غذايشان
قوت لايموت بود)، لذا ماءمورين از سبكى هودج تعجب نكردند، علاوه بر اين من زنى
نورس بودم به هر حال شتر را هى كردند و رفتند. و من در اين ميان گلوبندم را پيدا كردم
اما من وقتى گلوبندم را يافتم كه كاروان رفته بود. من خود را به
محل كاروان ، و آن محلى كه خودم منزل كرده بودم رسانيده قدرى ايستادم ، شايد به
جستجوى من برگردند، ولى همين طور كه نشسته بودم خوابم برد.
از سوى ديگر صفوان بن معطل سلمى ذكرانى كه ماءمور بود از عقب لشكر حركت كند هنگام
صبح بدانجا كه من خوابيده بودم رسيد و از دور شبح انسانى ديد، نزديك آمد و مرا شناخت
، چون قبل از دستور حجاب مرا ديده بود وقتى مرا شناخت استرجاع گفت و من به صداى او
كه مى گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ) بيدار شدم ، و صورت خود را پوشاندم ،
به خدا سوگند كه غير از همين استرجاع ديگر حتى يك كلمه با من حرف نزد، و من نيز از
او جز همان استرجاع را نشنيدم . پس شتر خود را خوابانيد و من سوار شدم . سپس به راه
افتاد تا به لشگرگاه رسيديم ، و آن منزلى بود كنار نحر ظهيره و اين قضيه باعث شد
كه عده اى درباره من سخنانى بگويند و هلاك شوند.
و آن كسى كه اين تهمت را درست كرد عبداللّه بن ابى بن
سلول بود. پس به مدينه آمديم و من از روزى كه وارد شديم تا مدت يك ماه مريض شدم
مردم دنبال حرف تهمت زنندگان را گرفته بودند، و سر و صدا به راه افتاده بود، در
حالى كه من از جريان به كلى بى خبر بودم . تنها چيزى كه مرا در آن ايام به شك مى
انداخت اين بود كه من هيچ وقت به مثل آن ايامى كه مريض بودم از
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) لطف نديدم . همواره بر من وارد مى شد و سلام مى كرد،
و مى پرسيد چطورى ؟ و اين مايه تعجب و شك من مى شد. ولى به شرى كه پيش آمده بود
پى نمى بردم ، تا بعد از آنكه نقاهت يافته از خانه بيرون آمدم ، در
حالى كه ام مسطح هم جهت رفع حاجت با من بيرون آمده بود تا به مناصع برود. و مناصع
محل رفع حاجت بود، كه زنان جز در شبها از اين شب تا شب ديگر بدانجا نمى رفتند و اين
قبل از رسم شدن مستراح در خانه ها بود، تا آن روز به رسم عرب قديم براى قضاى
حاجت به گودالها مى رفتيم و از اينكه در خانه مستراح بسازيم ناراحت و متاذى بوديم .
پس من و ام مسطح از در خانه بيرون شده لباس خود را بلند كرديم كه بنشينيم ، ام مسطح
پايش به جامه اش گير كرد و افتاد، و گفت : هلاك باد مسطح ، من گفتم : اين چه حرف
بدى بود كه زدى ، به مردى كه در جنگ بدر شركت كرده بد مى گويى ؟ گفت : اى خانم
!مگر نشنيده اى كه چه حرفهايى مى زند؟ گفتم : نه ، مگر چه مى گويد؟ آنگاه شروع
كرد داستان اهل افك را نقل كردن كه از شنيدن آن مرضم بدتر شد.
و همين كه به خانه برگشتم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به ديدنم آمد و بر من
سلام كرد و پرسيد چطورى ؟ گفتم : اجازه مى دهى به سراغ پدر و مادرم بروم ؟ - مى
گويد: من از اين اجازه خواستن اين منظور را داشتم كه از پدر و مادرم داستان افك را بشنوم
، - آنگاه مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به من اجازه داد. پس به خانه
پدر و مادرم رفتم ، و به مادرم گفتم : اى مادر مردم چه مى گويند؟ گفت : دخترم ناراحت
مباش كمتر زنى زيبا پيدا مى شود كه نزد شوهرش محبوب باشد و با داشتن چند هوو
حرفى دنبالش نزنند، گفتم : سبحان اللّه مردم اين طور مى گويند؟ پس گريه مرا
گرفت و آن شب تا صبح گريستم و نتوانستم از اشكم خوددارى كنم و خواب به چشمم
نيامد، تا صبح شد و من هنوز مى گريستم .
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) على بن ابيطالب و اسامه بن زيد را خواست و با
ايشان درباره جدايى از همسرش گفتگو و مشورت كرد، اسامه چون از براءت خانواده او
آگاهى داشت ، و چون نسبت به خانواده او خيرخواه بود گفت : يا
رسول اللّه همسرت را داشته باش كه ما جز خير سابقه اى از ايشان نداريم ، و اما على
بن ابيطالب گفت : يا رسول اللّه (صلى الله عليه و آله ) خدا كه تو را در مضيقه
نگذاشته و قحطى زن هم نيست علاوه بر اين از كنيز او اگر بپرسى تو را تصديق مى
كند پس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دستور داد بريرة بيايد، چون آمد حضرت
پرسيد: اى بريره آيا چيزى كه مايه شك و شبهه ات باشد از عايشه ديده اى ؟ گفت : نه
به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده من از او هيچ سابقه سويى ندارم ، جز اينكه او
جوان است ، و خوابش سنگين ، بارها شده كه براى خانه خمير مى كند و همان جا خوابش مى
برد، تا آنكه حيوانات اهلى مى آيند و خمير را مى خورند.
پس رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بر خاسته درباره عبداللّه بن ابى استعذار
نمود، و در منبر فرمود: اى گروه مسلمانان ! كيست كه اگر من مردى را كه شرش به
اهل بيت من رسيده كيفر كنم عذر مرا بفهمد و مرا ملامت نكند؟ چون به خدا سوگند من جز خير
هيچ سابقه اى از همسرم ندارم و اين تهمت را درباره مردى زده ايد كه جز خير سابقه اى از
او نيز ندارم ، او هيچ وقت بدون من وارد خانه من نمى شد.
پس سعد بن معاذ انصارى برخاست و عرض كرد: من راحتت مى كنم ، اگر از اوس باشد
گردنش را مى زنم ، و اگر از برادران مايعنى بنى خزرج باشد هر امرى بفرمايى اطاعت
مى كنم ، سعد بن عباده كه رئيس خزرج بود و قبلا مردى صالح بود آن روز دچار حميت و
تعصب شده ، از جا برخاست و به سعد گفت : به خدا سوگند دروغ گفتى ، و تو او را
نمى كشى ، و نمى توانى بكشى ، پس از وى اسيد بن حضير پسر عموى سعد برخاست و
به سعد بن عباده گفت : تو دروغ مى گويى ، چون مردى منافق هستى ، و از منافقين دفاع
مى كنى ، پس دو قبيله اوس و خزرج از جاى برخاسته به هيجان آمدند، و تصميم گرفتند
كه با هم بجنگند در همه اين احوال رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بر فراز منبر
ايستاده بود، و مردم را مرتب آرام مى كرد، تا همه ساكت شدند و آن جناب هم سكوت كرد.
من آن روز مرتب گريه مى كردم و اشكم بند نمى آمد، و چشمم به خواب نرفت ، پدر و
مادرم نزدم آمدند، و ديدند كه دو شب و يك روز است كه كارم گريه شده ، ترسيدند كه از
گريه جگرم شكافته شود. هنگامى كه آن دو نشسته بودند و من همچنين گريه مى كردم ،
زنى از انصار اجازه خواست و وارد شد و او هم با گريه مرا كمك كرد، در اين بين ناگهان
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) وارد شد و نشست و تا آن روز هرگز آن جناب نزد من
نمى نشست ، و به من همان حرفهايى را زد كه قبلا مى زد.
اين را هم بگويم كه يك ماه بود وحى بر آن جناب
نازل نشده و درباره گرفتارى من از غيب دستورى نرسيده بود پس
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وقتى مى نشست تشهد خواند، و سپس فرمود: اما بعد،
اى عايشه به من چنين و چنان رسيده ، اگر تو از اين تهمت ها مبرى باشى كه خدا در
براءت تو آيه قرآنى مى فرستد، و اگر گنهكار باشى بايد استغفار كنى و به خدا
توبه ببرى ، كه بنده خدا وقتى به گناه خود اعتراف كند، و آنگاه توبه نمايد، خدا
توبه اش را مى پذيرد بعد از آنكه سخنان
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تمام شد ناگهان اشكم خشك
شد، و ديگر قطره اى اشك نيامد، من به پدرم گفتم پاسخ
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را بده گفت : به خدا سوگند نمى دانم چه بگويم
به مادرم گفتم : جواب رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را بده گفت :به خدا سوگند
نمى فهمم چه بگويم .
و خودم در حالى كه دخترى نورس بودم و قرآن زياد نمى دانستم ، گفتم : من به خدا
سوگند مى دانستم كه شما اين جريان را شنيده ايد، و در دلهايتان جاى گرفته ، و آن را
پذيرفته ايد، لذا اگر بگويم من برى و بى گناهم ، و خدا مى داند كه برى از چنين
تهمتى هستم ، تصديقم نمى كنيد، و اگر اعتراف كنم ، به كارى اعتراف كرده ام كه به
خدا سوگند نكرده ام ، ولى شما تصديقم نمى كنيد. و به خدا سوگند مثالى براى خودم
و شما سراغ ندارم الا كلام پدر يوسف (عليه السلام ) كه گفت : (فصبر
جميل و الله المستعان على ما تصفون ) آنگاه روى گردانيده در بسترم خوابيدم ، در حالى
كه از خود خاطر جمع بودم ، و مى دانستم كه خدا مرا تبرئه مى كند، ولى
احتمال نمى دادم كه درباره من وحيى بفرستد، كه تا قيامت بخوانند، چون خود را حقيرتر
از آن مى دانستم كه خدا درباره ام آيه اى از قرآن بفرستد كه تلاوت شود، بلكه اميدوار
بودم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رويايى ببيند، و به اين وسيله تبرئه شوم .
سپس مى گويد: به خدا سوگند رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تصميم به
برخاستن نگرفته بود، واحدى از حضار هم از جاى خود برنخاسته بودند كه وحى بر او
نازل شد، و همان حالت بيهوشى كه همواره در هنگام وحى به او دست مى داد دست داد و از
شدت امر عرقى مانند دانه هاى مرواريد از او سرازير شد، با اينكه آن روز روز سردى
بود. همين كه حالت وحى تمام شد به خود آمد، در حالى كه مى خنديد و اولين كلمه اى كه
گفت اين بود كه : اى عايشه بشارت باد تو را كه خداوند تو را تبرئه كرد. مادرم گفت
: برخيز و بنشين . گفتم به خدا بر نمى خيزم و جز خدا كسى را سپاس نمى گويم ،
آنگاه آيه (ان الّذين جاءوا بالافك عصبة منكم ) و ده آيه بعد از آن را
نازل فرمود.
و بعد از آنكه خداوند اين آيات را در براءتم
نازل فرمود، ابوبكر كه همواره به مسطح بن اثاثه به خاطر فقر و خويشاونديش كمك
مى كرد، گفت : به خدا سوگند ديگر من به مسطح هيچ كمكى نمى كنم ، زيرا درباره
دخترم عايشه چنين بلوايى به راه انداخت ، خداى تعالى در رد او اين آيه را فرستاد: (و
لا ياتل اولوا الفضل منكم والسعة ان يوتوا اولى القربى و المساكين ... رحيم ) پس
ابوبكر گفت : به خدا سوگند من دوست دارم كه خدا مرا بيامرزد، پس رفتار خود را
درباره مسطح دوباره از سر گرفت ، و به او انفاق كرد و گفت : به خدا تا ابد از انفاق
به او دريغ نمى كنم .
عايشه مى گويد: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از زينت دختر جحش از وضع من
پرسيد، و فرمود: اى زينت تو چه مى دانى و چه ديده اى ؟ گفت يا
رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) چشم و گوشم از اين جريان بى خبر است ، و من جز
خير از او چيزى نديده ام ، با اينكه زينب از ميان همسران
رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله ) تنها كسى بود كه با من تكبر مى كرد و خداوند او را
با ورع و تقوى عصمت داد، و خواهرش حمنه كه چنين تقوايى نداشت ، و با او ستيز مى
كرد، جزو اصحاب افك شد، و هلاك گشت .
موارد اشكال در اين روايت و روايات ديگرى كه از طرق عامه در اين
بارهنازل شده است .
مؤ لف : اين روايت به طرقى ديگر نيز از عايشه ، از عمر، ابن عباس ، ابو هريره ، ابو
اليسر انصارى ، ام رومان مادر عايشه ، و ديگران
نقل شده ، و با اين روايت مقدارى اختلاف دارد. و در آن آمده كه منظور از (الّذين جاءوا
بالافك ) عبد اللّه بن ابى بن سلول ، و مسطح بن اثاثه (كه از اصحاب بدر و از
سابقين اولين از مهاجرين است )، و حسان بن ثابت و حمنه خواهر زينب همسر
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بودند.
و نيز در آن آمده كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) بعد از
نزول آيات افك ، ايشان را خواست ، و بر آنان حد جارى ساخت ، چيزى كه هست عبد اللّه بن
ابى را دو بار حد زد، براى اينكه كسى كه همسر
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را نسبت زنا بدهد دو حد دارد. و در اين روايت كه با هم
قريب المضمون مى باشند در جريان قصه از چند جهت
اشكال است :
جهت اول اينكه : از خلال اين روايات برمى آيد كه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) درباره عايشه سوء ظن پيدا كرده بود، مثلا يك جاى
روايات آمده كه حال آن جناب نسبت به عايشه در ايام مرضش تغيير يافته بود، تا آيات
تبرئه نازل شد، جاى ديگر آمده كه عايشه گفت : بحمد اللّه نه به حمد تو، و در
بعضى از روايات آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به پدرش دستور داد برو
و به عايشه بشارت بده ، ابوبكر وقتى بشارت را داد گفت بحمد اللّه نه به حمد
صاحبت كه تو را فرستاده ، و مقصودش رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بوده ، و در
جاى ديگر روايات آمده كه وقتى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) او را نصيحت مى كرد
كه اگر واقعا اين كار را كرده اى توبه كن ، زنى جلو در خانه نشسته بود، عايشه گفت
از اين زن خجالت نمى كشى كه برود و شنيده هاى خود را بازگو كند؟ و معلوم است كه
اين جور حرف زدن با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )، - كه منظور در همه آنها اهانت
و اعتراض است -
وقتى از عايشه سر مى زند كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را در امر خود دچار
سوء ظن ببيند، علاوه بر اين در روايت عمر تصريح شده كه گ فت : در قلب
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از آنچه مى گفتند سوء ظنى پيدا شده بود.
و كوتاه سخن اينكه دلالت عموم روايات بر سوء ظن
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) نسبت به عايشه جاى هيچ حرفى نيست ، و
حال آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله )
اجل از اين سوء ظن است و چطور نباشد؟ با اينكه خداى تعالى ساير مردم را از اين سوء
ظن توبيخ نموده و فرمود: (چرا وقتى مؤ منين و مؤ منات اين را شنيدند حسن ظن به
يكديگر از خود نشان ندادند، و نگفتند كه اين افترايى است آشكار) ؟، و وقتى حسن ظن
به مؤ منين از لوازم ايمان باشد، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) سزاوا رتر به آن
است ، و سزاوارتر از اجتناب از سوء ظن است كه خود يكى از گناهان مى باشد و مقام
نبوت و عصمت الهى او با چنين گناهى نمى سازد.
علاوه بر اين قرآن كريم تصريح كرده به اينكه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داراى حسن ظن به مؤ منين است و فرموده : (و منهم
الّذين يوذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم ، يؤ من بالله و يؤ من للمؤ منين ، و
رحمة للذين آمنوا منكم ، و الّذين يوذون رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) لهم عذاب
اليم ) .
از اين هم كه بگذريم اصولا اگر بنا باشد گناهانى چون زنا در خانواده پيغمبر نيز راه
پيدا كند، مايه تنفر دلها از او شده و دعوت او لغو مى گردد، و بر خدا لازم است كه
خاندان او را از چنين گناهانى حفظ فرمايد، و اين حجت و
دليل عقلى عفت زنان آن جناب را به حسب واقع ثابت مى كند، نه عفت ظاهرى را فقط، و با
اينكه عقل همه ما اين معنا را درك مى كند، چطور
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) آن را درك نكرده و نسبت به همسر خود دچار ترديد مى
شود .
جهت دوم اينكه : آنچه از روايات بر مى آيد اين است كه داستان افك از روزى كه
سازندگان آن آن را به راه انداختند، تا روزى كه به همين جرم تازيانه خوردند، بيش از
يك ماه طول كشيده ، و با اينكه حكم قذف در اسلام معلوم بوده ، كه هر كس شخصى را قذف
كند و
شاهد نياورد بايد تازيانه بخورد، و شخص متهم تبرئه شود، با اين
حال چرا رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بيش از يك ماه حكم خدا را در حق قذف كنندگان
جارى نكرد و منتظر وحى ماند تا دستورى در امر عايشه برسد و در نتيجه اين مسامحه ،
قضيه دهان به دهان بگردد و مسافران از اينجا به آنجا بكشانند و كار به جايى برسد
كه ديگر وصله بر ندارد؟ مگر آيه شريفه غير آن حكم ظاهرى چيز زايدى آورد؟ وحيى هم
كه آمد همان را بيان كرد كه آيه قذف بيان كرده بود كه مقذوف به حكم ظاهرى شرعى
براءت دارد.
و اگر بگويى كه آيات مربوط به افك چيز زايدى بيان كرد، و آن طهارت واقعى
عايشه ، و براءت نفس الامرى او است ، و آيه قذف اين را نمى رسانيد، و شايد انتظار
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) براى همين بوده كه آيه اى
نازل شود، و بى گناهى عايشه را به حسب واقع بيان كند.
در جواب مى گوييم هيچ يك از آيات شانزده گانه افك دلالتى بر براءت واقعى ندارد،
تنها حجت عقليه اى كه گذشت كه بايد خانواده هاى انبياء از لوث فحشاء پاك باشند آن
را افاده مى كند.
و اما آيات ده گانه اول ، كه در آن شائبه اختصاصى هست ، روشن ترين آنها در دلالت بر
براءت عايشه آيه (لولا جاءوا عليه باربعة شهداء، فاذلم ياتوا بالشهداء فاولئك
عند اللّه هم الكاذبون ) است ، كه در آن استدلال شده بر دروغگويى اصحاب افك ، به
اينكه شاهد نياورده اند، و معلوم است كه شاهد نياوردن
دليل بر براءت ظاهرى ، يعنى حكم شرعى به براءت است ، نه براءت واقعى ، چون
پر واضح است كه بين شاهد نياوردن و براءت واقعى حتى ذره اى هم ملازمه نيست .
و اما آيات شش گانه اخير كه حكم به براءت طيبين و طيبات مى كند، حكم عامى است كه در
لفظ آن مخصصى نيامده و در نتيجه شامل عموم طيبين و طيبات مى شود و براءتى كه
اثبات مى كند در بين عموم آنان مشترك است ، و اين نيز واضح است كه براءت عموم
مقذوفين (البته در قذفى كه اقامه شهود نشده باشد) با حكم ظاهرى شرعى مناسب است
نه با براءت واقعى .
پس حق مطلب اين است كه هيچ گريزى از اين اشكال نيست ، مگر اينكه كسى بگويد: آيه
قذف قبل از داستان افك نازل نشده بوده ، بلكه بعد از آن
نازل شده ، و علت توقف رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هم اين بوده كه حكم اين پيش
آمد و نظاير آن در اسلام نازل نشده بوده ، و
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) منتظر حكم آسمانى آن بوده .
و از جمله روشن ترين ادله بر نادرستى اين روايت اين است كه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در مسجد از مردم درباره شخص قاذف استعذار كرد
(يعنى فرمود: شر او را از من دور كنيد به طورى كه ملامتى متوجه من نشود) و سعد بن معاذ
آن پاسخ را داد، و سعد بن عباده با او مجادله كرد، و سر انجام در ميان اوس و خزرج
اختلاف افتاد.
و در روايت عمر آمده كه بعد از ذكر اختلاف مزبور، اين گفت : ياللاؤ س وآن گفت : يا
للخزرج ، پس اين دو قبيله دست به سنگ و كفش زده به تلاطم در آمدند، تا آخر حديث ، و
اگر آيه قذف قبلا نازل شده بود، و حكم حد قاذف معلوم گشته بود، سعد بن معاذ پاسخ
نمى داد كه من او را مى كشم ، بلكه او و همه مردم پاسخ مى دادند كه يا
رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) حكم قذف را در باره اش جارى كن ، قدرت هم كه
دارى ، ديگر منتظر چه هستى ؟.
اشكال سومى كه به اين روايات وارد است اين است كه اين روايات تصريح مى كنند به
اينكه قاذفين ، عبداللّه بن ابى و مسطح و حسان و حمنه بودند، آن وقت مى گويند: كه
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) عبداللّه بن ابى را دو بار حد زد، ولى مسطح و حسان
و حمنه را يك بار، آنگاه تعليل مى آورند كه قذف همه جا يك حد دارد، ولى در خاندان
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دو حد و اين خود تناقضى است صريح ، چون همه
نامبردگان مرتكب قذف شده بودند و فرقى در اين جهت نداشتند.
بله در روايات آمده كه عبداللّه بن ابى تولى كبره يعنى تقصير عمده زير سر او بوده ،
و ليكن هيچ يك از امت اسلام نگفته كه صرف اين معنا باعث اين مى شود كه دو حد بر او
جارى شود، و عذاب عظيم را در آيه (الذى تولّى كبره منهم له عذاب عظيم ) تفسير به
دو حد نكرده اند.
رواياتى از طرق شيعه كه بنابر آنها داستان افك درباه ماريه قبطيه ، و تهمت
زنندهعائشه بوده .
و در تفسير قمى در ذيل آيه (ان الّذين جاءوا بالافك عصبه منكم ...) گفته كه : عامه
روايت كرده اند كه اين آيات درباره عايشه نازل شد، كه در جنگ بنى المصطلق از قبيله
خزاعه نسبت ناروا به او دادند، ولى شيعه روايت كرده اند كه درباره ماريه قبطيه
نازل شده ، كه عايشه نسبت ناروا به او داد.
بعد مى گويد: محمد بن جعفر براى ما حديث كرد كه محمد بن عيسى ، از حسن بن على بن
فضال ، برايمان حديث كرد، كه عبداللّه بن بكير از زراره برايمان
نقل كرد كه گفت : از امام ابى جعفر (عليه السلام ) شنيدم كه مى فرمود: وقتى ابراهيم
فرزند رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از دنيا رفت ، آن جناب سخت غمگين شد، عايشه
گفت : چه خبر شده ؟ چرا اينقدر
بر مرگ اين كودك مى گريى ؟ او كه فرزند تو نبود، بلكه فرزند جريح بود، پس
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) على (عليه السلام ) را فرستاد تا جريح را به
قتل برساند، على (عليه السلام ) با شمشير حركت كرد، و جريح مردى قبطى بود كه در
باغى زندگى مى كرد، على (عليه السلام ) در باغ را كوبيد، جريح پشت در آمد كه آن
را باز كند، همين كه على را غضبناك ديد، به
داخل باغ گريخت ، و در را باز نكرد، على (عليه السلام ) از ديوار پريد و وارد باغ شد
و او را دنبال كرد، وقتى ديد نزديك است خونش ريخته شود، به بالاى درختى رفت ، على
(عليه السلام ) هم به دنبالش بالا رفت ، او خود را از درخت پرت كرد، و در نتيجه
عورتش نمايان شد، و على (عليه السلام ) ديد كه او اصلا هيچيك از آلت تناسلى مردان و
زنان را ندارد، پس نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) برگشت و عرضه داشت يا
رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) هر وقت به من فرمانى مى دهى كه من مانند سيخ داغ
در داخل كرك باشم و يا آنكه با احتياط اقدام كنم ؟ حضرت فرمود: نه البته بايد كه با
احتياط باشى ، عرضه داشت به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث فرموده جريح نه از
مردان را دارد، و نه اززنان را، حضرت فرمود: الحمد لله شكر خدايى را كه اين سوء را
از ما اهل بيت بگردانيد.
و در همان كتاب در روايت عبيداللّه بن موسى ، از احمد بن راشد، از مروان بن مسلم ، از
عبداللّه بن بكير، روايت شده كه گفت : به امام صادق (عليه السلام ) عرض كردم :
فدايت شوم ، اينكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) دستور داد مرد قبطى را بكشد، آيا
مى دانست كه عايشه دروغ مى گويد، يا نمى دانست ؟ و خدا خون قبطى را به خاطر احتياط
على (عليه السلام ) حفظ كرد؟ فرمود: نه ، به خدا سوگند مى دانست ، و اگر دستور
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به على از باب عزيمت و تكليف حتمى بود، على بر
نمى گشت ، مگر بعد از كشتن او و ليكن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) اين دستور را
طورى داد كه هم او كشته نشود و هم عايشه از گناهش برگردد، ولى از گناهش برنگشت ،
و از اينكه خون مسلمان بى گناهى ريخته مى شود هيچ باكى نكرد.
مؤ لف : البته در اين ميان روايات ديگرى هست كه غير عايشه را هم شريك عايشه در اين
نسبت ناروا دانسته ، و جريح نامبرده خادم ماريه قبطيه و مردى خواجه بوده كه مقوقس
بزرگ مصر او را با ماريه نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) هديه فرستاده بود،
تا ماريه را خدمت كند.
ولى اين روايات هم خالى از اشكال نيست :
اشكالاتى كه بر اين روايت نيز وارد است
اما اولا: براى اينكه داستانى كه در اين روايات آمده با آيات افك منطبق نمى شود،
مخصوصا با آيه (ان الّذين جاءوا بالافك عصبه منكم ...) و آيه (و لولا اذ سمعتموه ظن
المؤ منون و المؤ منات بانفسهم خيرا) و آيه (اذ تلقونه بالسنتكم و تقولون
بافواهكم ما ليس لكم به علم ...) زيرا حاصل اين آيات اين است كه در اين داستان
جماعتى با هم دست داشته اند، و داستان را اشاعه مى دادند تا
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را رسوا كنند، و مردم هم آن را دهان به دهان مى
گرداندند و در نتيجه قضيه ، منتشر شده ، و مدتى طولانى در بين مردم باقى مانده ، و
اين جماعت هيچ حرمتى را براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رعايت نكردند، اين
مطالب كجا و مضمون حديث فوق كجا؟!
خدا مى داند، مگر اينكه بگوييم در روايات در شرح
مفصل داستان ، كوتاهى شده . و اما ثانيا: مقتضاى براءت ماريه قبطيه اين است كه حد
خداى را بر عايشه جارى كرده باشند، و حال آنكه جارى نكردند، و هيچ مفرى از اين
اشكال نيست ، جز اينكه بگوييم اين قصه قبل از
نزول حكم قذف واقع شده ، و آيه قذف بعد از مدت زمانى
نازل شده است . ولى آنچه در حل اشكال حد بر هر دو صنف از روايات بايد گفت - همان
طور كه گذشت - اين است كه بگوييم آيات افك
قبل از آيه حد قذف نازل شده و با نزول آيه افك هم غير از براءت مقذوف در صورت
اقامه نشدن شاهد و غير از حرمت اين عمل چيزى تشريع نشد، يعنى حد قاذف در آن آيه
تشريع نشد، چون اگر حد قاذف قبل از داستان افك تشريع شده بود، هيچ مجوزى براى
تاءخير آن ، و به انتظار وحى نشستن نبود، و هيچ يك از قاذف ها هم از حد رهايى نمى
يافتند، و اگر هم با خود آيات افك تشريع شده بود، بايد در آنها اشاره اى به آن شده
بود، و لااقل آيات افك متصل به آيات قذف مى شد، و كسى كه عارف به اسلوبهاى كلام
است هيچ شكى نمى كند در اينكه آيه (ان الّذين جاءوا بالافك ) تا آخر آيات ، هيچ
گونه اتصالى با ما قبل خود ندارد.
و اينكه هر كس به يكى از زنان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نسبت ناروا دهد دو
بار حد دارد، بايد در خلال آيات افك كه آن همه تشديد و نص تهديد به عذاب در آنها
هست به اين مساءله اشاره مى شد، و نشده .
و اين اشكال در صورتى كه آيه قذف با آيات افك
نازل شده باشد شديدتر است ، براى اينكه لازمه چنين فرضى اين است كه مورد ابتلاء
حكم دو حد باشد آن وقت حكم يك حد نازل شود.
روايات ديگرى در ذيل آيات مربوط به افك ، قذف و آيه : (الزانى لا يتكح
...)
و در كافى از على بن ابراهيم از پدرش از ابن ابى عمير از بعضى اصحابش از امام
صادق (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: هر كس درباره مؤ منين چيزى بگويد كه با
دو چشم خود ديده و با دو گوش خود شنيده باشد، تازه از كسانى خواهد بود كه دوست
دارند فحشاء در بين مؤ منين منتشر شود.
مؤ لف : اين روايت را قمى هم در تفسير خود از پدرش از ابن ابى عمير از هشام از آن جناب
، و نيز صدوق در امالى به سند خود از ابن ابى عمير، از محمد بن حمران ، از آن جناب ، و
همچنين مفيد در اختصاص از آن جناب به طور مرسل
نقل كرده . باز در همان كتاب به سند خود از اسحاق بن عمار، از امام صادق (عليه السلام
) روايت كرده كه فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر كس
عمل زشتى را اشاعه دهد، مثل كسى مى ماند كه آن را باب كرده باشد.
و در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: آيه (و لا
ياتل اولوا الفضل منكم و السعه ...) درباره ابى بكر و مسطح بن اثاثه و پسر خاله
وى نازل شده و او از مهاجرين ، و از جمله بدريين و مردى فقير بود، و ابوبكر زندگى
اش را تاءمين مى كرد و خرجى اش را مى داد، همين كه در قضيه افك شركت جست ، ابوبكر
نفقه اش را قطع كرد، و سوگند خورد كه تا ابد كمترين نفعى به او نرساند، ولى
وقتى آيه فوق نازل شد، به روش نخست خود برگشت و گفت به خدا سوگند من دوست
مى دارم خدا مرا بيامرزد، و به خدا تا زنده ام اين مرسوم را از او قطع نمى كنم ،
(نقل از ابن عباس و عايشه و ابن زيد).
باز در مجمع البيان است كه بعضى گفته اند: درباره جماعتى از صحابه
نازل شده ، كه سوگند خورده بودند به هيچ يك از كسانى كه در داستان افك حرفى
زدند چيزى انفاق و صدقه ندهند، و با ايشان مواسات نكنند،
(نقل از ابن عباس و غير او).
مؤ لف : اين روايت را الدرالمنثور هم از ابن جرير و ابن مردويه ، از ابن عباس روايت كرده
.
و در تفسير قمى و در روايت ابى الجارود، از امام باقر (عليه السلام ) آمده كه درباره
آيه (و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعه ان يوتوا اولى القربى ) فرمود: منظور
از (اولى القربى ) خويشاوندان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى باشد، و در
آيه (و المساكين و المهاجرين فى سبيل اللّه و ليعفوا و ليصفحوا) فرمود: بعضى از
شما از بعضى ديگر گذشت كند و از يكديگر درگذريد. و اگر چنين كنيد رحمت خداوند
بر شماست . خداوند مى فرمايد: (الا تحبون ان يغفر اللّه لكم و اللّه غفور رحيم ) .
و در كافى به سند خود از محمد بن سالم از امام باقر (عليه السلام )
نقل كرده كه در ضمن حديثى فرمود: آيه (و الّذين يرمون المحصنات ثم لم ياتوا
باربعة شهداء فاجلدوهم ثمانين جلده و لا تقبلوا لهم شهادة ابدا و اولئك هم الفاسقون الا
الّذين تابوا من بعد ذلك و اصلحوا فان اللّه غفور رحيم ) ، در مدينه
نازل شد.
و خداى تعالى از ناميدن چنين كسانى در صورتى كه به
عمل افتراء ادامه دهند به نام مؤ من دريغ نموده و فرموده است : (افمن كان مؤ منا كمن كان
فاسقا لا يستوون ) و در جاى ديگر فاسق را از اولياى شيطان خوانده ، و فرموده : (الا
ابليس كان من الجن ففسق عن امر ربه ) و در جاى ديگر رامى محصنات را ملعون خوانده و
فرموده : (ان الّذين يرمون المحصنات الغافلات المؤ منات لعنوا فى الدنيا و الاخرة ،
ولهم عذاب عظيم ، يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون ) .
و البته جوارح عليه مؤ من شهادت نمى دهد، بلكه عليه كسى شهادت مى دهد كه كلمه
عذاب درباره اش حتمى شده ، و اما مؤ من نامه اش را به دست راستش مى دهند، همچنان كه
خداى عزوجل فرموده : (فاما من اوتى كتابه بيمينه فاولئك يقرون كتابهم و لا يظلمون
فتيلا) . و در مجمع البيان در ذيل آيه (الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات ...) آمده
كه در معناى آن اقوالى گفته اند، تا آنجا كه مى گويد: سوم اينكه زنان پليد
مال مردان پليد، و مردان پليد مال
زنان پليدند، (نقل از ابى مسلم و جبائى ) از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت
شده كه اين آيه مثل آيه (الزانى لا ينكح الا زانية او مشركة ) مى باشد، چيزى كه هست
بعضى تصميم گرفتند كه از زنان پليد بگيرند، خدا از اين كار نهيشان كرد، و آن
رابراى ايشان نپسنديد.
و در خصال از عبداللّه بن عمر و ابو هريره روايت كرده كه گفتند:
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: وقتى قلب كسى پاك باشد، جسدش هم پاك
مى شود، و چون قلب پليد شد، بدن هم به سوى پليدى مى گرايد.
و در احتجاج ، از حسن بن على (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن گفتارى كه با
معاويه و اصحاب او داشت و آنان به على (عليه السلام ) ناسزا گفتند، فرمود:
(الخبيثات للخبيثين و الخبيثون للخبيثات ) و به خدا سوگند اى معاويه اين مردان و
زنان خبيث ، تو هستى و اصحاب تو و شيعيان تواند، (و الطيبات للطّيبين و الطّيّبون
للطّيّبات ...) و اين مردان و زنان پاك ، على بن ابيطالب و اصحاب و شيعيان اويند.
ترجمه الميزا ن ج : 15 ص : 151
سوره نور، آيات 27 تا 34
يا ايها الّذين ءامنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلّموا على اهلها
ذلكم خير لكم لعلكم تذكّرون (27) فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها حتى يؤ ذن
لكم و ان قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم و اللّه بما تعملون عليم (28) ليس
عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها متاع لكم و اللّه يعلم ماتبدون و ما تكتمون
(29) قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم ذلك ازكى لهم ان اللّه خبير بما
يصنعون (30) و قل للمؤ منات يغضضن من ابصارهن و يحفظن فروجهنّ و لا يبدين زينتهنّ الا
ما ظهر منها و ليضربن بخمرهنّ على جيوبهنّ و لا يبدين زينتهنّ الا لبعولتهنّ او آبائهنّ او
آباء بعولتهنّاو ابنائهنّاو ابناء بعولتهنّاو اخونهنّاو بنى اخونهنّاو بنى اخوتهنّاو
نسائهنّاو ما ملكت ايمانهنّاو التابعين غير اولى الاربة من
الرجال او الطفل الّذين لم يظهروا على عورت النساء و لا يضربن بارجلهنّليعلم ما يخفين
من زينتهنّو توبوا الى اللّه جميعا ايه المؤ منون لعلكم تفلحون (31) و انكحوا الايامى منكم
و الصالحين من عبادكم و امائكم ان يكونوا فقراء يغنهم اللّه من فضله و اللّه واسع عليم
(32) و ليستعفف الّذين لا يجدون نكاحا حتى يغنيهم اللّه من فضله و الذين يبتغون الكتاب مما
ملكت ايمانكم فكاتبوهم ان علمتم فيهم خيرا و آتوهم من
مال الله الذى آتئكم و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا لتبتغوا عرض
الحيوة الدنيا و من يكرهنّ فان اللّه من بعد اكرهنّ غفور رحيم (33) و لقد انزلنا اليكم آيت
مبينات و مثلا من االذين خلوا من قبلكم و موعظة للمتقين (34)
ترجمه آيات
شما كه ايمان داريد به خانه هيچ كس غير از خانه هاى خود
داخل نشويد تا آنكه آشنايى دهيد و بر اهلش سلام كنيد اين براى شما بهتر است اميد است
كه پند گيريد(27).
و اگركسى را در خانه نيافتيد داخل نشويد تا شما را اجازه دهند، و اگر گفتند برگرديد
برگرديد كه اين براى شما پاكيره تر است و خدا به اعمالى كه مى كنيد دانا است
(28).
و اما در خانه هاى غير مسكونى براى شما گناهى نيست كه به خاطر كالايى كه در آن
داريد داخل شويد و خدا آنچه را كه آشكار و يا پنهان كنيد مى داند (29).
به مردان مؤ من بگو ديدگان خويش را از نگاه به زنان اجنبى باز گيرند و فرجهاى
خويش را نگهدارند اين براى ايشان پاكيزه تر است كه خدا از كارهايى كه مى كنيد آگاه
است (30).
و به زنان با ايمان بگو چشم از نگاه به مردان اجنبى فرو بندند و فرجهاى خويش را
حفظ كنند و زينت خويش را جز آنچه آشكار است آشكار نسازند و بايد كه روپوش هايشان
را به گريبان ها كنند و زينت خويش را نمايان نكنند مگر براى شوهرانشان ، يا پدران و
يا پدر شوهران يا پسران و يا پسر شوهران و يا برادران و يا خواهرزادگان و يا
برادرزادگان و يا زنان و يا آنچه مالك آن شده اند يا افراد سفيه كه تمايلى به زن
ندارند و يا كودكانى كه از اسرار زنان خبر ندارند، و مبادا پاى خويش را به زمين
بكوبند تا آنچه از زينتشان كه پنهان است ظاهر شود اى گروه مؤ منان همگى به سوى
خدا توبه بريد شايد رستگار شويد(31).
دختران و پسران و غلامان و كنيزان عزب خود را اگر شايستگى دارند نكاح نماييد كه
اگر تنگدست باشند خدا از كرم خويش توانگرشان كند كه خدا وسعت بخش و دانا است
(32).
و كسانى كه وسيله نكاح كردن ندارند به عفت سر كنند تا خدا از كرم خويش از اين بابت
بى نيازشان كند و از مملوكانتان كسانى كه خواستار آزادى خويش و پرداخت بهاى خود از
دسترنج خويشند اگر خيرى در آنان سراغ داريد پيشنهادشان را بپذيريد و از
مال خدا كه عطايتان كرده به ايشان بدهيد و كنيزان خود را كه مى خواهند داراى عفت باشند
به خاطر مال دنيا به زناكارى وامداريد، و اگر كنيزى به اجبار مالكش وادار به زنا شد
خدا نسبت به وى آمرزنده و رحيم است (33).
ما آيه هاى روشن با مثلى از سرگذشت نياكان شما و پندى براى پرهيزگاران به تو
نازل كرديم (34).
بيان آيات
در اين آيات احكام و شرايعى كه متناسب و مناسب با مطالب گذشته است تشريع شده .
بيان آيات مربوط به دخولبه خانه ديگران .
يا ايها الّذين آمنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها...
(انس به هر چيز و به سوى هر چيز) به معناى الفت گرفتن به آن و آرامش يافتن
قلب به آن است ، و كلمه (استيناس ) به معناى عملى است كه به اين منظور انجام شود،
مانند: استيناس براى داخل شدن خانه به وسيله نام خدا بردن ، و يا، يا اللّه گفتن ، يا
تنحنح كردن و امثال آن ، تا صاحب خانه بفهمد كه شخصى مى خواهد وارد شود، و خود را
براى ورود او آماده كند، چه بسا مى شود كه صاحب خانه در حالى قرار دارد كه نمى
خواهد كسى او را به آن حال ببيند، و يا از وضعى كه دارد با خبر شود.
از اينجا معلوم مى شود كه مصلحت اين حكم پوشاندن عورات مردم ، و حفظ احترام ايمان است
، پس وقتى شخص داخل شونده هنگام دخولش به خانه غير، استيناس كند، و صاحب خانه را
به استيناس خود آگاه سازد، و بعد داخل شده و سلام كند، در حقيقت او را در پوشاندن
آنچه بايد بپوشاند كمك كرده ، و نسبت به خود ايمنى اش داده .
و معلوم است كه استمرار اين شيوه پسنديده ، مايه استحكام اخوت و الفت و تعاون عمومى
بر اظهار جميل و ستر قبيح است و جمله (ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون ) هم اشاره به
همين فوايد است ، يعنى شايد با استمرار بر اين سيره متذكر وظيفه خود بشويد، كه چه
امورى را بايد رعايت كنيد، و چگونه سنت اخوت را در ميان خود احياء سازيد، و در سايه آن
، قلوب را با هم ماءلوف نموده ، به تمامى سعادتهاى اجتماعى برسيد.
بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (لعلكم تذكرون )
تعليل است براى مطلبى حذف شده و تقدير آن (به شما چنين گفته شده تا شايد
متذكر مواعظ خدا بشويد و بدانيد كه علت و فلسفه اين دستورات چيست ) مى باشد، و
بعضى ديگر گفته اند تقدير جمله (حتى
تستانسوا و تسلّموا) ، (حتى تسلّموا و تستاءنسوا) مى باشد، ولى خواننده بى
اعتبارى آن را خود درك مى كند.
فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها حتى يوذن لكم ...
يعنى اگر دانستيد كه احدى در خانه نيست - البته كسى كه اختيار دار اجازه
دخول است - پس داخل نشويد تا از ناحيه مالك اذن ، به شما اجازه داده شود. و منظور اين
نيست كه سر به داخل خانه مردم كند، اگر كسى را نديد
داخل نشود، چون سياق آيات شاهد بر اين است كه همه اين جلوگيريها براى اين است كه
كسى به عورات و اسرار داخلى مردم نظر نيندازد.
اين آيه شريفه حكم داخل شدن در خانه غير را در صورتى كه كسى كه اجازه دهد در آن
نباشد بيان كرده ، و آيه قبلى حكم آن فرضى را بيان مى كرد كه اجازه دهنده اى در خانه
باشد، و اما حكم اين صورت كه كسى در خانه باشد ولى اجازه ندهد، بلكه از
دخول منع كند آيه (و ان قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم و اللّه بما تعملون عليم
) آن را بيان كرده .
اذن عام براى دخول به اماكن عمومى .
ليس عليكم جناح ان تدخلوا بيوتا غير مسكونة فيها متاع لكم ...
ظاهر سياق اين است كه جمله (فيها متاع لكم ) صفت بعد از صفت براى كلمه
(بيوتا) است ، نه اينكه جمله اى نو و ابتدايى باشد، و جمله (ليس عليكم جناح ) را
تعليل كند و ظاهرا كلمه (متاع ) به معناى استمتاع و بهره گيرى باشد.
بنابراين آيه مورد بحث تجويز مى كند داخل شدن در خانه هايى را كه براى استمتاع بنا
شده و كسى در آن سكونت طبيعى ندارد، مانند كاروانسراها و حمامها و آسيابها و
امثال آن ، زيرا همين كه براى عموم ساخته شده است خود اذن عام براى
داخل شدن است .
و چه بسا بعضى گفته باشند كه مراد از متاع ، معناى اسمى كلمه است ، يعنى اثاث و
چيرهايى كه براى خريد و فروش عرضه مى شود، مانند تيمچه ها و بازارها كه صرف
ساخته شدنش براى اين كار اذن عام براى دخول است ، ولى اين وجه خالى از بعد نيست ،
چون لفظ آيه از افاده آن قاصر است .
قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم ذلك ازكى لهم ان اللّه خبير بما
يصنعون
كلمه (غض ) به معناى روى هم نهادن پلك هاى چشم است ، و كلمه (ابصار)
جمع بصر است كه همان عضو بيننده باشد و از اينجا معلوم مى شود كه كلمه (من ) در
جمله (من ابصارهم ) براى ابتداى غايت است ، و يا براى بيان جنس ، و يا تبعيض باشد
كه هر يك را مفسرى گفته ، و معنايش اين است كه مؤ منين چشم پوشى را از خود چشم شروع
كنند.
دستور غضّ بصر و حفظ عورات
پس در جمله (قل للمؤ منين يغضوا من ابصارهم ) از آنجايى كه كلمه (يغضوا) مترتب
بر (قل - بگو) مى باشد نظير ترتبى كه جواب شرط بر شرط دارد قهرا دلالت
مى كند بر اينكه قول در اينجا به معناى امر است ، و معناى جمله اين است كه به مؤ منين امر
كن كه چشم خود را بپوشند، و تقدير آن اين است كه : ايشان را امر به غض و چشم پوشى
كن كه اگر امر بكنى چشم خود را مى پوشند، و اين آيه به جاى اينكه نهى از چشم
چرانى كند، امر به پوشيدن چشم كرده و فرقى ندارد، آن امر اين نهى را هم افاده مى كند
و چون مطلق است نگاه به زن اجنبى را بر مردان ، و نگاه به مرد اجنبى را بر زنان
تحريم فرموده .