گفتارى در چند پيرامون داستان يوسف (عليه السلام )
1- داستان يوسف (عليه السلام ) در قرآن
يوسف پيغمبر، فرزند يعقوب ابن اسحاق بن ابراهيم
خليل ، يكى از دوازده فرزند يعقوب ، و كوچكترين برادران خويش است مگر بنيامين كه او
از آن جناب كوچكتر بود. خداوند متعال مشيتش بر اين تعلق گرفت كه نعمت خود را بر وى
تمام كند و او را علم و حكم و عزّت و سلطنت دهد، و بوسيله او قدر
آل يعقوب را بالا ببرد، و لذا در همان كودكى از راه رويا او را به چنين آينده درخشان
بشارت داد، بدين صورت كه وى در خواب ديد يازده ستاره و آفتاب و ماه در برابرش
به خاك افتادند و او را سجده كردند، اين خواب خود را براى پدر
نقل كرد، پدر او را سفارش كرد كه مبادا خواب خود را براى برادران
نقل كنى ، زيرا كه اگر نقل كنى بر تو حسد مى ورزند. آنگاه خواب او را تعبير كرد به
اينكه بزودى خدا تو را برمى گزيند، و از
تاءويل احاديث به تو مى آموزد و نعمت خود را بر تو و بر
آل يعقوب تمام مى كند، آنچنانكه بر پدران تو ابراهيم و اسحاق تمام كرد.
اين رويا همواره در نظر يوسف بود، و تمامى
دل او را به خود مشغول كرده بود او همواره دلش به سوى محبت پروردگارش پر مى زد،
و به خاطر علو نفس و صفاى روح و خصايص حميده و پسنديده اى كه داشت واله و شيداى
پروردگار بود، و از اينها گذشته داراى جمالى بديع بود آنچنان كه
عقل هر بيننده را مدهوش و خيره مى ساخت .
يعقوب هم به خاطر اين صورت زيبا و آن سيرت زيباترش او را بى نهايت دوست مى
داشت ، و حتى يك ساعت از او جدا نمى شد، اين معنا بر برادران بزرگترش گران مى آمد و
حسد ايشان را برمى انگيخت ، تا آنكه دور هم جمع شدند و درباره كار او با هم به
مشورت پرداختند،
يكى مى گفت بايد او را كشت ، يكى مى گفت بايد او را در سرزمين دورى انداخت و پدر و
محبت پدر را به خود اختصاص داد، آنگاه بعدا توبه كرد و از صالحان شد، و در آخر
رايشان بر پيشنهاد يكى از ايشان متفق شد كه گفته بود: بايد او را در چاهى بيفكنيم تا
كاروانيانى كه از چاه هاى سر راه آب مى كشند او را يافته و با خود ببرند.
بعد از آنكه بر اين پيشنهاد تصميم گرفتند، به ديدار پدر رفته با او در اين باره
گفتگو كردند، كه فردا يوسف را با ما بفرست تا در صحرا از ميوه هاى صحرائى
بخورد و بازى كند و ما او را محافظت مى كنيم ، پدر در آغاز راضى نشد و چنين عذر آورد
كه من مى ترسم گرگ او را بخورد، از فرزندان اصرار و از او انكار، تا در آخر
راضيش كرده يوسف را از او ستاندند و با خود به مراتع و چراگاههاى گوسفندان برده
بعد از آنكه پيراهنش را از تنش بيرون آوردند در چاهش انداختند.
آنگاه پيراهنش را با خون دروغين آلوده كرده نزد پدر آورده گريه كنان گفتند: ما رفته
بوديم با هم مسابقه بگذاريم ، و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم ، وقتى
برگشتيم ديديم گرگ او را خورده است ، و اين پيراهن به خون آلوده اوست .
يعقوب به گريه درآمد و گفت : چنين نيست ، بلكه نفس شما امرى را بر شما
تسويل كرده و شما را فريب داده ، ناگزير صبرى
جميل پيش مى گيرم و خدا هم بر آنچه شما توصيف مى كنيد مستعان و ياور است ، اين
مطالب را جز از راه فراست خدادادى نفهميده بود، خداوند در
دل او انداخت كه مطلب او از چه قرار است .
يعقوب همواره براى يوسف اشك مى ريخت و بهيچ چيز دلش تسلى نمى يافت ، تا آنكه
ديدگانش از شدت حزن و فرو بردن اندوه نابينا گرديد.
فرزندان يعقوب مراقب چاه بودند ببينند چه بر سر يوسف مى آيد، تا آن كه كاروانى
بر سر چاه آمده مامور سقايت خود را روانه كردند تا از چاه آب بكشد، وقتى دلو خود را
به قعر چاه سرازير كرد يوسف ، خود را به دلو بند كرده از چاه بيرون آمد كاروانيان
فرياد خوشحاليشان بلند شد، كه ناگهان فرزندان يعقوب نزديكشان آمدند و ادعا
كردند كه اين بچه برده ايشانست ، و آنگاه بناى معامله را گذاشته به بهاى چند درهم
اندك فروختند.
كاروانيان يوسف را با خود به مصر برده در معرض فروشش گذاشتند، عزيز مصر او را
خريدارى نموده به خانه برد و به همسرش سفارش كرد تا او را گرامى بدارد، شايد
به دردشان بخورد و يا او را فرزند خوانده خود كنند، همه اين سفارشات بخاطر
جمال بديع و بى مثال او و آثار جلال و صفاى روحى بود كه از جبين او مشاهده مى كرد.
يوسف در خانه عزيز غرق در عزّت و عيش روزگار مى گذراند، و اين خود اولين عنايت
لطيف و سرپرستى بى مانندى بود كه از خداى تعالى نسبت به وى بروز كرد،
چون برادرانش خواستند تا بوسيله به چاه انداختن و فروختن ، او را از زندگى خوش و
آغوش پدر و عزّت و ناز او محروم سازند، و يادش را از دلها ببرند، ولى خداوند نه او را
از ياد پدر برد و نه مزيت زندگى را از او گرفت ، بلكه بجاى آن زندگى بدوى و
ابتدايى كه از خيمه و چادر مويين داشت قصرى سلطنتى و زندگى مترقى و متمدن و شهرى
روزيش كرد، بعكس همان نقشه اى كه ايشان براى ذلت و خوارى او كشيده بودند او را
عزيز و محترم ساخت ، رفتار خداوند با يوسف از
اول تا آخر در مسير همه حوادث به همين منوال جريان يافت .
يوسف در خانه عزيز در گواراترين عيش ، زندگى مى كرد، تا بزرگ شد و به حد
رشد رسيد و بطور دوام نفسش رو به پاكى و تزكيه ، و قلبش رو به صفا مى گذاشت ،
و به ياد خدا مشغول بود، تا در محبت خداوند به حد ولع يعنى مافوق عشق رسيد و خود را
براى خدا خالص گردانيد، كارش به جايى رسيد كه ديگر همّى جز خدا نداشت ، خدايش
هم او را برگزيده و خالص براى خودش كرد، علم و حكمتش ارزانى داشت ، آرى رفتار خدا
با نيكوكاران چنين است .
در همين موقع بود كه همسر عزيز دچار عشق او گرديد، و محبت به او تا اعماق دلش راه
پيدا كرد، ناگزيرش ساخت تا با او بناى مراوده را بگذارد، بناچار روزى همه درها را
بسته او را به خود خواند و گفت (هيت لك ) يوسف از اجابتش سرباز زد، و به عصمت
الهى اعتصام جسته گفت (معاذ اللّه انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون ) ، زليخا
او را تعقيب كرده هر يك براى رسيدن به در از ديگرى پيشى گرفتند، تا دست همسر
عزيز به پيراهن او بند شد و از بيرون شدنش جلوگيرى كرد، و در نتيجه پيراهن يوسف
از عقب پاره شد.
در همين هنگام به عزيز برخوردند كه پشت در ايستاده بود، همسر او يوسف را متهم كرد به
اينكه نسبت به وى قصد سوء كرده ، يوسف انكار كرد، در همين موقع عنايت الهى او را
دريافت ، كودكى كه در همان ميان در گهواره بود به برائت و پاكى يوسف گواهى داد، و
بدين وسيله خدا او را تبرئه كرد.
بعد از اين جريان مبتلا به عشق زنان مصر و مراوده ايشان با وى گرديد و عشق همسر
عزيز روز بروز انتشار بيشترى مى يافت ،تا آنكه جريان با زندانى شدن وى خاتمه
يافت .
همسر عزيز خواست تا با زندانى كردن يوسف او را به اصطلاح تاءديب نموده مجبورش
سازد تا او را در آنچه كه مى خواهد اجابت كند، عزيز هم از زندانى كردن وى مى خواست
تا سر و صدا و اراجيفى كه درباره او انتشار يافته و آبروى او و خاندان او و وجهه اش
را لكه دار ساخته خاموش شود.
يوسف وارد زندان شد و با او دو جوان از غلامان دربار نيز وارد زندان شدند يكى از
ايشان به وى گفت : در خواب ديده كه آب انگور مى فشارد و شراب مى سازد. ديگرى
گفت : در خواب ديده كه بالاى سر خود نان حمل مى كند و مرغها از آن نان مى خورند، و از
وى درخواست كردند كه تاءويل روياى ايشانرا بگويد.
يوسف (عليه السّلام ) روياى اولى را چنين تعبير كرد كه : وى بزودى از زندان رها شده
سمت پياله گردانى دربار را اشغال خواهد كرد، و در تعبير روياى دومى چنين گفت كه :
بزودى به دار آويخته گشته مرغها از سرش مى خورند، و همينطور هم شد كه آن جناب
فرموده بود، در ضمن يوسف به آن كس كه نجات يافتنى بود در موقع بيرون شدنش از
زندان گفت : مرا نزد صاحبت بياد آر، شيطان اين سفارش را از ياد او برد، در نتيجه يوسف
سالى چند در زندان بماند.
بعد از اين چند سال پادشاه خواب هولناكى ديد و آنرا براى كرسى نشينان خود بازگو
كرد تا شايد تعبيرش كنند، و آن خواب چنين بود كه گفت : در خواب مى بينم كه هفت گاو
چاق ، طعمه هفت گاو لاغر مى شوند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى ديگر خشكيده ، هان اى
كرسى نشينان نظر خود را در روياى من بگوئيد، اگر تعبير خواب مى دانيد.
گفتند: اين خواب آشفته است و ما داناى به تعبير خوابهاى آشفته نيستيم . در اين موقع
بود كه ساقى شاه به ياد يوسف و تعبيرى كه او از خواب وى كرده بود افتاد، و جريان
را به پادشاه گفت و از او اجازه گرفت تا بزندان رفته از يوسف تعبير خواب وى را
بپرسد، او نيز اجازه داده به نزد يوسف روانه اش ساخت .
وقتى ساقى نزد يوسف آمده تعبير خواب شاه را خواست ، و گفت كه همه مردم منتظرند پرده
از اين راز برداشته شود، يوسف در جوابش گفت : هفت
سال پى در پى كشت و زرع نموده آنچه درو مى كنيد در سنبله اش مى گذاريد، مگر مقدار
اندكى كه مى خوريد، آنگاه هفت سال ديگر بعد از آن مى آيد كه آنچه اندوخته ايد مى
خوريد مگر اندكى از آنچه انبار كرده ايد، سپس بعد از اين هفت
سال ، سالى فرا مى رسد كه از قحطى نجات يافته از ميوه ها و غلات بهره مند مى
گرديد.
شاه وقتى اين تعبير را شنيد حالتى آميخته از تعجب و مسرت به وى دست داد، و دستور
آزاديش را صادر نموده گفت : تا احضارش كنند، ليكن وقتى مامور دربار زندان مراجعه
نموده و خواست يوسف را بيرون آورد، او از بيرون شدن امتناع ورزيد و فرمود: بيرون
نمى آيم مگر بعد از آنكه شاه ماجراى ميان من و زنان مصر را تحقيق نموده ميان من و ايشان
حكم كند.
شاه تمامى زنانى كه در جريان يوسف دست داشتند احضار نموده و درباره او با ايشان
به گفتگو پرداخت ، همگى به برائت ساحت او از جميع آن تهمت ها متفق گشته به يك صدا
گفتند: خدا منزّه است كه ما از او هيچ سابقه سويى نداريم ، در اينجا همسر عزيز گفت :
ديگر حق آشكارا شد، و ناگزيرم بگويم همه فتنه ها زير سر من بود، من عاشق او شده و
با او بناى مراوده را گذاردم ، او از راستگويان است . پادشاه امر او را بسيار عظيم ديد، و
علم و حكمت و استقامت و امانت او در نظر وى عظيم آمد، دستور آزادى و احضارش را مجددا صادر
كرد و دستور داد تا با كمال عزّت و احترام احضارش كنند،
و گفت : او را برايم بياوريد تا من او را مخصوص خود سازم ، وقتى او را آوردند و با او
به گفتگو پرداخت ، گفت : تو ديگر امروز نزد ما داراى مكانت و منزلت و امانتى ، زيرا
به دقيق ترين وجهى آزمايش ، و به بهترين وجهى خالص گشته اى .
يوسف در پاسخش فرمود: مرا متصدى خزائن زمين - يعنى سرزمين مصر - بگردان كه در
حفظ آن حافظ و دانايم ، و مى توانم كشتى ملت و مملكت را در چند
سال قحطى به ساحل نجات رسانيده از مرگى كه قحطى بدان تهديدشان مى كند
برهانم ، پادشاه پيشنهاد وى را پذيرفته ، يوسف دست در كار امور مالى مصر مى شود،
و در كشت و زرع بهتر و بيشتر و جمع طعام و آذوقه و نگهدارى آن در سيلوهاى مجهز با
كمال تدبير سعى مى كند، تا آنكه سالهاى قحطى فرا مى رسد، و يوسف طعام پس انداز
شده را در بين مردم تقسيم مى كند و بدين وسيله از مخمصه شان مى رهاند.
در همين سنين بود كه يوسف به مقام عزيزى مصر مى رسد و بر اريكه سلطنت تكيه مى
زند. پس مى توان گفت اگر زندان نرفته بود به سلطنت نمى رسيد، در همين زندان بود
كه مقدمات اين سرنوشت فراهم مى شد، آرى با اينكه زنان مصر مى خواستند (براى
خاموش كردن آن سر و صداها) اسم يوسف را از يادها ببرند و ديدگان را از ديدارش
محروم و او را از چشمها مخفى بدارند، و ليكن خدا غير اين را خواست .
در بعضى از همين سالهاى قحطى بود كه برادران يوسف براى گرفتن طعام وارد مصر و
به نزد يوسف آمدند، يوسف به محض ديدن ، ايشان را مى شناسد، ولى ايشان او را بهيچ
وجه نمى شناسند، يوسف از وضع ايشان مى پرسد، در جواب مى گويند: ما فرزندان
يعقوبيم ، و يازده برادريم كه كوچكترين از همه ما نزد پدر مانده چون پدر ما طاقت دورى
و فراق او را ندارد.
يوسف چنين وانمود كرد كه چنين ميل دارد او را هم ببيند و بفهمد كه مگر چه خصوصيتى دارد
كه پدرش اختصاص به خودش داده است ، لذا دستور مى دهد كه اگر بار ديگر به مصر
آمدند حتما او را با خود بياورند، آنگاه (براى اينكه تشويقشان كند) بسيار احترامشان
نموده بيش از بهايى كه آورده بودند طعامشان داد و از ايشان عهد و پيمان گرفت كه
برادر را حتما بياورند، آنگاه محرمانه به كارمندان دستور داد تا بها و
پول ايشان را در خرجين هايشان بگذارند، تا وقتى برمى گردند متاع خود را شناخته
شايد دوباره برگردند.
چون به نزد پدر بازگشتند ماجرا و آنچه را كه ميان ايشان و عزيز مصر اتفاق افتاده
بود همه را براى پدر نقل كردند و گفتند كه : با اين همه احترام از ما عهد گرفته كه
برادر را برايش ببريم و گفته :
اگر نبريم به ما طعام نخواهد داد، پدر از دادن بنيامين خوددارى مى كند، در همين بين
خرجينها را باز مى كنند تا طعام را جابجا كنند، مى بينند كه عزيز مصر متاعشان را هم
برگردانيده ، مجددا نزد پدر رفته جريان را به اطلاعش مى رسانند، و در فرستادن
بنيامين اصرار مى ورزند، او هم امتناع مى كند، تا آنكه در آخر بعد از گرفتن عهد و
پيمانهايى خدايى كه در بازگرداندن و محافظت او دريغ نورزند رضايت مى دهد، و در
عهد خود اين نكته را هم اضافه مى كنند كه اگر گرفتارى پيش آمد كه برگرداندن او
مقدور نبود معذور باشند.
آنگاه براى بار دوم مجهز شده بسوى مصر سفر مى كنند در حالى كه بنيامين را نيز همراه
دارند، وقتى بر يوسف وارد مى شوند يوسف برادر مادرى خود را به اتاق خلوت برده
خود را معرفى مى كند و مى گويد: من برادر تو يوسفم ، ناراحت نباش ، نخواسته ام تو
را حبس كنم ، بلكه نقشه اى دارم (كه تو بايد مرا در پياده كردن آن كمك كنى ) و آن
اينست كه مى خواهم تو را نزد خود نگهدارم پس مبادا از آن چه مى بينى ناراحت بشوى .
و چون بار ايشان را مى بندد، جام سلطنتى را در خرجين بنيامين مى گذارد، آنگاه جارزنى
جار مى زند كه : اى كاروانيان ! شما دزديد، فرزندان يعقوب برمى گردند و به نزد
ايشان مى آيند، كه مگر چه گم كرده ايد؟ گفتند: جام سلطنتى را، هر كه از شما آنرا
بياورد يك بار شتر جايره مى دهيم ، و من خود ضامن پرداخت آنم ، گفتند: به خدا شما كه
خود فهميديد كه ما بدين سرزمين نيامده ايم تا فساد برانگيزيم ، و ما دزد نبوده ايم ،
گفتند: حال اگر در بار شما پيدا شد كيفرش چيست ؟ خودتان بگوييد، گفتند: (در مذهب ما)
كيفر دزد، خود دزد است ، كه برده و مملوك صاحب
مال مى شود، ما سارق را اينطور كيفر مى كنيم .
پس شروع كردند به بازجويى و جستجو، نخست خرجينهاى ساير برادران را وارسى
كردند، در آنها نيافتند، آنگاه آخر سر از خرجين بنيامين درآورده ، دستور بازداشتش را
دادند.
هر چه برادران نزد عزيز آمده و در آزاد ساختن او التماس كردند موثر نيفتاد، حتى حاضر
شدند يكى از ايشان را بجاى او بگيرد و بر پدر پير او ترحم كند، مفيد نيفتاد،
ناگزير ماءيوس شده نزد پدر آمدند، البته غير از بزرگتر ايشان كه او در مصر ماند
و به سايرين گفت : مگر نمى دانيد كه پدرتان از شما پيمان گرفته ، مگر سابقه
ظلمى كه به يوسفش كرديد از يادتان رفته ؟ من كه از اينجا تكان نمى خورم تا پدرم
اجازه دهد، و يا خداوند كه احكم الحاكمين است برايم راه چاره اى معين نمايد، لذا او در مصر
ماند و ساير برادران نزد پدر بازگشته جريان را برايش گفتند.
يعقوب (عليه السلام ) وقتى اين جريان را شنيد، گفت : نه ، نفس شما باز شما را به
اشتباه انداخته و گول زده است ، صبرى جميل پيش مى گيرم ، باشد كه خدا همه آنان را
به من برگرداند،
در اينجا روى از فرزندان برتافته ، ناله اى كرد و گفت : آه ، وا اسفاه بر يوسف ، و
ديدگانش از شدت اندوه و غمى كه فرو مى برد سفيد شد، و چون فرزندان ملامتش كردند
كه تو هنوز دست از يوسف و ياد او برنمى دارى ، گفت : (من كه به شما چيزى نگفته ام )
من حزن و اندوهم را نزد خدا شكايت مى كنم ، و من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى
دانيد، آنگاه فرمود: اى فرزندان من برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت
خدا ماءيوس نشويد، من اميدوارم كه شما موفق شده هر دو را پيدا كنيد.
چند تن از فرزندان به دستور يعقوب دوباره به مصر برگشتند، وقتى در برابر
يوسف قرار گرفتند، و نزد او تضرع و زارى كردند و التماس نمودند كه به ما و جان
ما و خانواده ما و برادر ما رحم كن ، و گفتند: كه هان اى عزيز! بلا و بدبختى ما و
اهل ما را احاطه كرده ، و قحطى و گرسنگى از پايمان درآورده ، با بضاعتى اندك آمده ايم
، تو به بضاعت ما نگاه مكن ، و كيل ما را تمام بده ، و بر ما و بر برادر ما كه اينك برده
خود گرفته اى ترحم فرما، كه خدا تصدق دهندگان را دوست مى دارد.
اينجا بود كه كلمه خداى تعالى (كه عبارت بود از عزيز كردن يوسف على رغم خواسته
برادران ، و وعده اينكه قدر و منزلت او و برادرش را بالا برده و حسودان ستمگر را
ذليل و خوار بسازد) تحقق يافت و يوسف تصميم گرفت خود را به برادران معرفى كند،
ناگزير چنين آغاز كرد:
هيچ مى دانيد آنروزها كه غرق در جهل بوديد؟ با يوسف و برادرش چه كرديد (برادران
تكانى خورده ) گفتند. آيا راستى تو يوسفى ؟ گفت : من يوسفم ، و اين برادر من است خدا
بر ما منت نهاد، آرى كسى كه تقوا پيشه كند و صبر نمايد خداوند اجر نيكوكاران را
ضايع نمى سازد.
گفتند: به خدا قسم كه خدا تو را بر ما برترى داد، و ما چه خطاكارانى بوديم ، و چون
به گناه خود اعتراف نموده و گواهى دادند كه امر در دست خداست هر كه را او بخواهد
عزيز مى كند و هر كه را بخواهد ذليل مى سازد، و سرانجام نيك ، از آن مردم با تقوا است
و خدا با خويشتن داران است ، در نتيجه يوسف هم در جوابشان شيوه عفو و استغفار را پيش
كشيده چنين گفت : امروز به خرده حساب ها نمى پردازيم ، خداوند شما را بيامرزد، آنگاه
همگى را نزد خود خوانده احترام و اكرامشان نمود، سپس دستورشان داد تا به نزد خانواده
هاى خود بازگشته ، پيراهن او را هم با خود برده به روى پدر بيندازند، تا بهمين
وسيله بينا شده او را با خود بياورند.
برادران آماده سفر شدند، همينكه كاروان از مصر بيرون شد يعقوب در آنجا كه بود به
كسانى كه در محضرش بودند گفت : من دارم بوى يوسف را مى شنوم ، اگر به سستى
راى نسبتم ندهيد، فرزندانى كه در حضورش بودند گفتند: به خدا قسم تو هنوز در
گمراهى سابقت هستى .
و همينكه بشير وارد شد و پيراهن يوسف را بصورت يعقوب انداخت يعقوب ديدگان از
دسته رفته خود را بازيافت ، و عجب اينجاست كه خداوند بعين همان چيزى كه بخاطر
ديدن آن ديدگانش را گرفته بود، با همان ، ديدگانش را شفا داد، آنگاه به فرزندان
گفت : به شما نگفتم كه من از خدا چيرهايى سراغ دارم كه شما نمى دانيد؟!
گفتند: اى پدر! حال براى ما استغفار كن ، و آمرزش گناهان ما را از خدا بخواه ما مردمى
خطا كار بوديم ، يعقوب فرمود: بزودى از پروردگارم جهت شما طلب مغفرت مى كنم كه
او غفور و رحيم است .
آنگاه تدارك سفر ديده بسوى يوسف روانه شدند، يوسف ايشان را
استقبال كرد، و پدر و مادر را در آغوش گرفت ، و امنيت قانونى براى زندگى آنان در
مصر صادر كرد و به دربار سلطنتيشان وارد نمود و پدر و مادر را بر تخت نشانيد، آنگاه
يعقوب و همسرش به اتفاق يازده فرزندش در
مقابل يوسف به سجده افتادند.
يوسف گفت : پدر جان اين تعبير همان خوابى است كه من قبلا ديده بودم ، پروردگارم
خوابم را حقيقت كرد، آنگاه به شكرانه خدا پرداخت ، كه چه رفتار لطيفى در دفع بلاياى
بزرگ از وى كرد، و چه سلطنت و علمى به او ارزانى داشت .
دودمان يعقوب همچنان در مصر ماندند، و اهل مصر يوسف را به خاطر آن خدمتى كه به ايشان
كرده بود و آن منتى كه به گردن ايشان داشت بى نهايت دوست مى داشتند و يوسف ايشان
را به دين توحيد و ملت آبائش ابراهيم و اسحاق و يعقوب دعوت مى كرد، كه داستان
دعوتش در قصه زندانش و در سوره مؤ من آمده .
2- ثناى خداوند بر يوسف (عليه السلام ) و مقام معنوى او
خداوند يوسف (عليه السّلام ) را از مخلصين و صديقين و محسنين خوانده ، و به او حكم و علم
داده و تاءويل احاديثش آموخته ، او را برگزيده و نعمت خود را بر او تمام كرده و به
صالحينش ملحق ساخته ، (اينها آن ثناهايى بود كه در سوره يوسف بر او كرده ) و در
سوره انعام آنجا كه بر آل نوح و ابراهيم (عليه السّلام ) ثنا گفته او را نيز در زمره
ايشان اسم برده .
3- داستان يوسف (عليه السلام ) از نظر تورات
توراتى كه فعلا در دست است درباره يوسف (عليه السّلام ) مى گويد:
فرزندان يعقوب دوازده تن بودند كه (راوبين ) پسر بزرگتر يعقوب و (شمعون
) و (لاوى ) و (يهودا) و (يساكر) و (زنولون ) از يك همسرش به نام
(ليئه ) به دنيا آمدند،
و يوسف و بنيامين ، از همسر ديگرش (راحيل ) ، و (دان ) و (نفتالى ) از (بلهه )
كنيز راحيل ، و (جاد) و (اشير) از (زلفه ) كنيز ليئه به دنيا آمدند.
اينها آن فرزندان يعقوب بودند كه در (فدان آرام ) از وى متولد شدند.
تورات مى گويد: يوسف در سن هفده سالگى بود كه با برادرانش گوسفند مى چرانيد
و در خانه بچه هاى بلهه و زلفه دو همسر پدرش زندگى مى كرد و تهمتهاى نارواى
ايشان را به پدر، گزارش نمى داد و اما اسرائيل (يعقوب ) يوسف را بيشتر از ساير
فرزندان دوست مى داشت ، چون او فرزند دوران پيريش بود، لذا براى خصوص او
پيراهنى رنگارنگ تهيه كرد، وقتى برادران ديدند، چون نمى توانستند ببينند پدرشان
يوسف را بيشتر از همه فرزندانش دوست مى دارد به همين جهت با او دشمن شدند به حدى
كه ديگر قادر نبودند با او سلام و عليك يا صحبتى كنند.
يوسف وقتى خوابى ديد و خواب خود را براى برادران تعريف كرد بغض و كينه ايشان
بيشتر شد، يوسف به ايشان گفت : گوش بدهيد اين خوابى كه من ديده ام بشنويد، اينك
در ميان كشتزار دسته ها را مى بستيم ، و اينك دسته من برخاسته راست ايستاد، و دسته هاى
شما در اطراف ايستادند و به دسته من سجده كردند برادران گفتند نكند تو روزى بر ما
مسلط شوى و يا حاكم بر ما گردى ، آتش خشم ايشان به خاطر اين خواب و آن گفتارش
تيزتر شد.
بار ديگر خواب ديگرى ديد، و براى برادران اينچنين تعريف كرد كه : من بار ديگر
خواب ديدم كه آفتاب و ماه و يازده كوكب برايم به سجده افتادند، اين خواب را براى
پدر نيز تعريف كرد، پدر به او پرخاش كرد و گفت : اين خواب چيست كه ديده اى ، آيا من
و مادرت و يازده برادرانت مى آييم براى تو به خاك مى افتيم ؟ سپس برادران بر وى
حسد بردند، و اما پدرش قضيه را بخاطر سپرد.
مدتى گذشت تا اينكه برادران به دنبال چرانيدن اغنام پدر به (شكيم ) رفتند،
اسرائيل به يوسف گفت : برادرانت رفته اند به شكيم يا نه ؟ گفت آرى رفته اند، گفت
پس نزديك بيا تا تو را نزد ايشان بفرستم ، يوسف گفت اينك حاضرم ، گفت : برو ببين
برادرانت و گوسفندان سالمند يا نه ، خبرشان را برايم بياور، او را از دره (حبرون )
فرستاد و يوسف به شكيم آمد، در بين راه مردى به يوسف برخورد و ديد كه او راه را
گم كرده است ،
از او پرسيد در جستجوى چه هستى ؟ گف ت : برادرانم ، آيا مى دانى كجا گوسفند مى
چرانند؟ مرد گفت : اينجا بودند رفتند، و من شنيدم كه با يكديگر مى گفتند: برويم
(دوثان ) ، يوسف راه خود را به طرف دوثان كج كرد و ايشان را در آنجا يافت .
وقتى از دور او را ديدند هنوز به ايشان نرسيده ، ايشان درباره از بين بردنش با هم
گفتگو كردند، يكى گفت : اين همان صاحب خوابها است كه مى آيد، بياييد به قتلش
برسانيم ، و در يكى از اين چاهها بيفكنيم ، آنگاه مى گوييم حيوانى زشت و وحشى او را
دريد، آن وقت ببينيم تعبير خوابش چگونه مى شود؟ (راوبين ) اين حرف را شنيد و
تصميم گرفت يوسف را از دست ايشان نجات دهد، لذا پيشنهاد كرد او را نكشيد و دست و دامن
خود را به خون او نيالاييد بلكه او را در اين چاهى كه در اين صحراست بيندازيد و دستى
هم (براى زدنش ) بسوى او دراز نكنيد، منظور او اين بود كه يوسف زنده در چاه بماند
بعدا او به پدر خبر دهد بيايند نجاتش دهند.
و لذا وقتى يوسف رسيد او را برهنه كرده پيراهن رنگارنگش را از تنش بيرون نموده در
چاهش انداختند، و اتفاقا آن چاه هم خشك بود، آنگاه نشستند تا غذا بخورند، در ضمن
نگاهشان به آن چاه بود كه ديدند كاروانى از اسماعيليان از طرف جلعاد مى آيد، كه
شترانشان بار كتيراء و بلسان و لادن دارند، و دارند به طرف مصر مى روند، تا در آنجا
بار بيندازند، يهودا به برادران گفت : براى ما چه فايده دارد كه برادر خود را بكشيم
و خونش را پنهان بداريم بياييد او را به اسماعيليان بفروشيم و دست خود را بخونش
نيالاييم ، زيرا هر چه باشد برادر ما و پاره تن ما است ، برادران اين پيشنهاد را
پذيرفتند.
در اين بين مردمى از اهل مدين به عزم تجارت مى گذشتند كه يوسف را از چاه بالا آورده
به مبلغ بيست درهم نقره به اسماعيليان فروختند، اسماعيليان يوسف را به مصر آوردند،
سپس راوبين به بالاى چاه آمد (تا از يوسف خبرى بگيرد) ديد اثرى از يوسف در چاه نيست
جامه خود را در تن دريده بسوى برادران بازگشت و گفت : اين بچه پيدايش نيست ،
كجابسراغش بروم ؟.
برادران ، پيراهن يوسف را برداشته بز نرى كشته پيراهن را در آن آلودند، و پيراهن
خون آلود را براى پدر آورده گفتند: ما اين پيراهن را يافته ايم ببين آيا پيراهن فرزندت
يوسف است يا نه ؟ او هم تحقيق كرد و گفت : پيراهن فرزندم يوسف است كه حيوانى وحشى
و درنده او را دريده و خورده است ، آنگاه جامه خود را در تن دريده و پلاسى در بر كرد و
روزهاى بسيارى بر فرزند خود بگريست ، همگى پسران و دختران هر چه خواستند او را
از عزا درآورند قبول نكرد و گفت براى پسر خود تا خانه قبر گريه را ادامه مى دهم .
تورات مى گويد: يوسف را به مصر بردند در آنجا فوطيفار خواجه فرعون كه
سرپرست شرطه و مردى مصرى بود او را از دست اسماعيليان خريد و چون خدا با يوسف
بود از هر ورطه نجات مى يافت ، و او در منزل آقاى مصريش به زندگى پرداخت .
و چون رب با او بود، هر كارى كه او مى كرد خداوند در مشيتش راست مى آورد و كارش را
با ثمر مى كرد، بهمين جهت وجودش در چشم سيدش و همچنين خدمتگذاران او نعمتى آمد، در
نتيجه او را سرپرست خانه خود كرد و هر چه داشت به او واگذار نمود، و از روزى كه او
را موكل به امور خانه خود ساخت ديد كه پروردگار خانه اش را پربركت نمود، و اين
بركت پروردگار شامل همه مايملكش - چه در خانه و چه در صحراى او - شده ، از همين
جهت هر چه داشت به دست يوسف سپرد و بهيچ كارى كار نداشت ، تنها غذا مى خورد و پى
كار خود مى رفت .
تورات بعد از ذكر اين امور مى گويد: يوسف جوانى زيبا و نيكو منظر بود، همسر سيدش
چشم طمع به او دوخت ، و در آخر گفت : بايد با من بخوابى . يوسف امتناع ورزيد و بدو
گفت : آقاى من (آنقدر مرا امين خود دانسته كه ) با بودن من از هيچ چيز خود خبر ندارد و
تمامى اموالش را به من سپرده ، و او الان در خانه نيست و چيزى را جز تو از من دريغ
نداشته ، چون تو ناموس اوئى ، با اين حال من با چنين شر بزرگى چه كنم آيا خدايرا
گناه كنم ؟ اين ماجرا همه روزه ادامه داشت ، او اصرار مى ورزيد كه وى در كنارش بخوابد
و با او بياميزد، و اين انكار مى ورزيد.
آنگاه مى گويد: در همين اوقات بود كه روزى يوسف وارد اتاق شد تا كار خود را انجام
دهد، و اتفاقا كسى هم در خانه نبود، ناگهان همسر سيدش جامه او را گرفت در حالى كه
مى گفت بايد با من بخوابى ، يوسف جامه را از تن بيرون آورد و در دست او رها كرد و
خود گريخت .
همسر آقايش وقتى ديد او گريخت : اهل خانه را صدا زد كه مى بينيد شوهر مرا كه اين مرد
عبرانى را به خانه راه داده كه با من ملاعبه و بازى كند، آمده تا در كنار من بخوابد، و با
صداى بلند مى گفت ، همينكه من صداى خود را بفرياد بلند كردم او جامه اش را در دست من
گذاشت و گريخت ، آنگاه جامه يوسف را در رختخواب خود گذاشت تا شوهرش به خانه آمد
و با او در ميان نهاد، و گفت اين غلام عبرانى به خانه ما آمده كه با من ملاعبه كند؟ همين حالا
كه فريادم را بلند كردم جامه اش را در رختخواب من نهاد و پا بفرار گذاشت .
همسر زن وقتى كلام او را شنيد كه غلامت به من چنين و چنان كرده خشمگين گشته يوسف را
گرفت و در زندانى كه اسيران ملك در آنجا بودند زندانى نمود و يوسف همچنان در زندان
بماند.
و ليكن رب كه همواره با يوسف بود لطف خود را
شامل او كرد و او را در نظر زندانيان نعمتى قرار داد، بهمين جهت رئيس زندان امور تمامى
زندانيان را به دست يوسف سپرد، هر چه مى كردند با نظر يوسف مى كردند، و در حقيقت
خود يوسف مى كرد، و رئيس زندان هيچ مداخله اى نمى نمود، چون رب با او بود و هر چه
او مى كرد رب به ثمرش مى رساند.
تورات سپس داستان دو رفيق زندانى يوسف و خوابهايشان و خواب فرعون مصر را شرح
مى دهد كه خلاصه اش اين است كه . يكى از آندو، رئيس ساقيان فرعون ، و ديگرى رئيس
نانواها بود، كه به جرم گناهى در زندان شهربانى ، نزد يوسف زندانى شده بودند،
رئيس ساقيان در خواب ديد كه دارد شراب مى گيرد، ديگرى در خواب ديد مرغان از نانى
كه بالاى سر دارد مى خورند. هر دو از يوسف تعبير خواستند يوسف روياى اولى را چنين
تعبير كرد كه دوباره به شغل سقايت خود مشغول مى شود، و درباره روياى دومى گفت كه
به دار آويخته گشته مرغان از گوشتش مى خورند، آنگاه به ساقى گفت : مرا نزد
فرعون يادآورى و سفارش كن تا شايد بدين وسيله از زندان آزاد شوم ، اما شيطان اين
معنا را از ياد ساقى برد.
سپس مى گويد: بعد از دو سال فرعون در خواب ديد كه هفت گاو چاق خوش منظر از نهر
بيرون آمدند، و هفت گاو لاغر و بد تركيب ، كه بر لب آب ايستاده بودند آن گاوهاى چاق
را خوردند، فرعون از خواب برخاسته دوباره به خواب رفت و در خواب هفت سنبله سبز و
چاق و خرم و هفت سنبله باريك و باد زده پشت سر آنها ديد، و ديد كه سنبله هاى باريك
سنبله هاى چاق را خوردند، اين بار فرعون به وحشت افتاد، و تمامى ساحران مصر و
حكماى آن ديار را جمع نموده داستان را برايشان شرح داد، اما هيچ يك از ايشان نتوانستند
تعبير كنند.
در اين موقع رئيس ساقيان به ياد يوسف افتاد، داستان آنچه را كه از تعبير عجيب او ديده
بود براى فرعون شرح داد، فرعون دستور داد تا يوسف را احضار كنند، وقتى او را
آوردند هر دو خواب خود را برايش گفته تعبير خواست ، يوسف گفت : هر دو خواب فرعون
يكى است ، خدا آنچه را كه مى خواهد بكند به فرعون خبر داده هفت گاو زيبا در خواب
اول و هفت سنبله زيبا در خواب دوم يك خواب است و تعبيرش هفت
سال است ، و هفت گاو لاغر و زشت كه به دنبال آن ديدى نيز هفت
سال است ، و هفت سنبله لخت و باد زده هفت سال قحطى است .
اين است تعبير آنچه كه فرعون مى گويد: خداوند براى فرعون هويدا كرده كه چه بايد
بكند، هفت سال آينده سالهاى سيرى و فراوانى در تمامى سرزمينهاى مصر است ، آنگاه هفت
سال مى آيد كه سالهاى گرسنگى است ، سپس آن هفت
سال فراوانى فراموش شده گرسنگى مردم را تلف مى كند، و اين گرسنگى نيز هفت
سال و از نظر شدت بى نظير خواهد بود، و اما اينكه فرعون اين مطلب را دو نوبت در
خواب ديد براى اين بود كه بفهماند اين پيشامد نزد خدا مقدر شده و خداوند سريعا آنرا
پيش خواهد آورد.
حالا فرعون بايد نيك بنگرد، مردى بصير و حكيم را پيدا كند و او را سرپرست اين
سرزمين سازد، آرى فرعون حتما بايد اين كار را بكند و مامورينى بر همه شهرستانها
بگمارد تا خمس غله اين سرزمين را در اين هفت سال فراخى جمع نموده انبار كند، البته غله
هر شهرى را در همان شهر زير نظر خود فرعون انبار كنند و آنرا محافظت نمايند، تا
ذخيره اى باشد براى مردم اين سرزمين در سالهاى قحطى ، تا اين سرزمين از گرسنگى
منقرض نگردد.
تورات سپس مطالبى مى گويد كه خلاصه اش اين است : فرعون از گفتار يوسف خوشش
آمد، و از تعبيرى كه كرد تعجب نموده او را احترام كرد، و امارت و حكومت مملكت را در جميع
شؤ ون به او سپرد، و مهر و نگين خود را هم بعنوان خلعت به او داد، و جامه اى از كتان
نازك در تنش كرده طوقى از طلا به گردنش آويخت و بر مركب اختصاصى خود سوارش
نمود، و مناديان در پيشاپيش مركبش به حركت درآمده فرياد مى زدند: ركوع كنيد (تعظيم )
پس از آن يوسف مشغول تدبير امور در سالهاى فراخى و سالهاى قحطى شده مملكت را
به بهترين وجهى اداره نمود.
و نيز مطلب ديگرى عنوان مى كند كه خلاصه اش اين است كه : وقتى دامنه قحطى به
سرزمين كنعان كشيد يعقوب به فرزندان خود دستور داد تا بسوى سرزمين مصر سرازير
شده از آنجا طعامى خريدارى كنند. فرزندان داخل مصر شدند و به حضور يوسف رسيدند،
يوسف ايشان را شناخت ولى خود را معرفى نكرد، و با تندى و جفا با ايشان سخن گفت و
پرسيد: از كجا آمده ايد؟ گفتند: از سرزمين كنعان آمده ايم تا طعامى بخريم ، يوسف گفت :
نه ، شما جاسوسان اجنبى هستيد، آمده ايد تا در مصر فساد برانگيزيد، گفتند: ما همه
فرزندان يك مرديم كه در كنعان زندگى مى كند،
و ما دوازده برادر بوديم كه يكى مفقود شده و يكى ديگر نزد پدر ما مانده ، و ما بقى الان
در حضور توايم ، و ما همه مردمى امين هستيم كه نه شرى مى شناسيم و نه فسادى .
يوسف گفت : نه به جان فرعون قسم ، ما شما را جاسوس تشخيص داده ايم ، و شما را رها
نمى كنيم تا برادر كوچكترتان را بياوريد، آن وقت شما را در آنچه ادعا مى كنيد تصديق
نمائيم ، فرزندان يعقوب سه روز زندانى شدند، آنگاه احضارشان كرده از ميان ايشان
شمعون را گرفته در پيش روى ايشان كنده و زنجير كرد و در زندان نگهداشت ، سپس به
بقيه اجازه مراجعت داد تا برادر كوچكتر را بياورند.
يوسف دستور داد تا خرجينهايشان را پر از گندم نموده
پول هر كدامشان را هم در خرجينش گذاشتند، فرزندان يعقوب به كنعان بازگشته جريان
را به پدر گفتند پدر از دادن بنيامين خوددارى كرد و گفت : شما مى خواهيد فرزندان مرا
نابود كنيد، يوسف را نابود كرديد، شمعون را نابود كرديد، حالا نوبت بنيامين است ؟
چنين چيزى ابدا نخواهد شد.
چرا شما به آن مرد گفتيد كه ما برادرى كوچكتر از خود نزد پدر داريم ؟ گفتند: آخر او از
ما و از كسان ما پرسش نمود و گفت : آيا پدرتان زنده است ؟ آيا برادر ديگرى هم داريد؟
ما هم ناگزير جواب داديم ، ما چه مى دانستيم كه اگر بفهمد برادر كوچكترى داريم او را
از ما مطالبه مى كند؟
اين كشمكش ميان يعقوب و فرزندان همچنان ادامه داشت تا آنكه يهودا به پدر ميثاقى سپرد
كه بنيامين را سالم برايش برگرداند، در اين موقع يعقوب اجازه داد بنيامين را ببرند، و
دستور داد تا از بهترين هداياى سرزمين كنعان نيز براى عزيز مصر برده و هميانهاى
پول را هم كه او برگردانيده دوباره ببرند، فرزندان نيز چنين كردند.
وقتى وارد مصر شدند وكيل يوسف را ديدند و حاجت خود را با او در ميان نهادند و گفتند:
پولهايشان را كه در بار نخستين برگردانيده بودند باز پس آورده و هديه اى هم كه
براى او آورده بودند تقديم داشتند، وكيل يوسف به ايشان خوش آمد گفت و احترام كرد و
پول ايشان را دوباره به ايشان برگردانيد، شمعون را هم آزاد نمود، آنگاه همگى ايشان
را نزد يوسف برد، ايشان در برابر يوسف به سجده افتادند و هدايا را تقديم داشتند،
يوسف خوش آمدشان گفت و از حالشان استفسار كرد، و از سلامتى پدرشان پرسيد،
فرزندان يعقوب بنيامين ، برادر كوچك خود را پيش بردند او بنيامين را احترام و دعا كرد،
سپس دستور غذا داد، سفره اى براى خودش و سفره اى ديگر براى برادران و سفره اى هم
براى كسانى كه از مصريان حاضر بودند انداختند.
آنگاه به وكيل خود دستور داد تا خرجينهاى ايشان را پر از گندم كنند و هديه ايشان را هم
در خرجينهايشان بگذارند،
و طاس عزيز مصر را در خرجين برادر كوچكترشان جاى دهند،
وكيل يوسف نيز چنين كرد، وقتى صبح شد و هوا روشن گرديد، بارها را بر الاغ ها بار
كرده برگشتند.
همينكه از شهر بيرون شدند، هنوز دور نشده بودند كه
وكيل يوسف از عقب رسيد و گفت : عجب مردم بدى هستيد، اين همه به شما احسان كرديم ، شما
در عوض طاس مولايم را كه با آن آب مى آشامد و
فال مى زند دزديديد. فرزندان يعقوب از شنيدن اين سخن دچار بهت شدند و گفتند: حاشا
بر ما از اينگونه اعمال ، ما همانها هستيم كه وقتى بهاى گندم بار نخستين را در كنعان
داخل خرجينهاى خود ديديم دوباره برايتان آورديم ، آن وقت چطور ممكن است از خانه مولاى
تو طلا و يا نقره بدزديم ؟ اين ما و اين بارهاى ما، از بار هر كه درآورديد او را بكشيد، و
خود ما همگى غلام و برده سيد و مولاى تو خواهيم بود.
وكيل يوسف بهمين معنا رضايت داد، به بازجوئى خرجينها پرداخت ، و بار يك يك ايشان را
از الاغ پائين آورده باز نمود و مشغول تفتيش و بازجوئى شد، البته او خرجين برادر
بزرگ و سپس ساير برادران را بازجوئى كرد و در آخر خرجين بنيامين را تفتيش كرد و
طاس را از آن بيرون آورد.
برادران وقتى ديدند كه طاس سلطنتى از خرجين بنيامين بيرون آمد، لباسهاى خود را در
تن دريده به شهر بازگشتند، و مجددا گفته هاى خود را تكرار و با قيافه هايى رقت آور
عذرخواهى و اعتراف به گناه نمودند، در حالى كه خوارى و شرمسارى از سر و رويشان
مى باريد، يوسف گفت : حاشا كه ما غير آن كسى را كه متاع خود را در بارش يافته ايم
بازداشت كنيم ، شما مى توانيد به سلامت به نزد پدر بازگرديد.
يهودا نزديك آمد گريه و تضرع را سرداد و گفت : به ما و پدر ما رحم كن ، آنگاه داستان
پدر را در جريان آوردن بنيامين بازگو كرد كه پدر از دادن او خوددارى مى كرد و بهيچ
وجه حاضر نمى شد، تا آنكه من ميثاقى محكم سپردم كه بنيامين را به سلامت برگردانم ،
و اضافه كرد كه ما بدون بنيامين اصلا نمى توانيم پدر را ديدار كنيم ، پدر ما هم
پيرى سالخورده است ، اگر بشنود كه بنيامين را نياورده ايم در جا سكته مى كند، آنگاه
پيشنهاد كرد كه يكى از ما را بجاى او نگهدار و او را آزاد كن ، تا بدين وسيله چشم پير
مردى را كه با فرزندش انس گرفته ، پيرمردى كه چندى
قبل فرزند ديگرش را كه از مادر همين فرزند بود از دست داده روشن كنى .
تورات مى گويد: يوسف در اينجا ديگر نتوانست خود را در برابر حاضرين نگهدارد،
فرياد زد كه تمامى افراد را بيرون كنيد و كسى نزد من نماند،
وقتى جز برادران كسى نماند، گريه خود را كه در سينه حبس كرده بود سرداده گفت : من
يوسفم آيا پدرم هنوز زنده است ؟ برادران نتوانستند جوابش را بدهند چون از او به وحشت
افتاده بودند.
يوسف به برادران گفت : نزديك من بياييد، مجددا گفت : من برادر شما يوسفم و همانم كه
به مصريان فروختيد، و حالا شما براى آنچه كرديد تاسف مخوريد و رنجيده خاطر
نگرديد، چون اين شما بوديد كه وسيله شديد تا من بدينجا بيايم ، آرى خدا مى خواست
مرا و شما را زنده بدارد، لذا مرا جلوتر بدينجا فرستاد، آرى دو
سال تمام است كه گرسنگى شروع شده و تا پنج
سال ديگر اصلا زراعتى نخواهد شد و خرمنى برنخواهد داشت ، خداوند مرا زودتر از شما
به مصر آورد تا شما را در زمين نگهدارد و از مردنتان جلوگيرى كند و شما را از نجاتى
بزرگ برخوردار و از مرگ حتمى برهاند، پس شما مرا بدينجا نفرستاده ايد بلكه
خداوند فرستاده ، او مرا پدر فرعون كرد و اختياردار تمامى زندگى او و سرپرست تمام
كشور مصر نمود.
اينك به سرعت بشتابيد و به طرف پدرم برويد و به او بگوييد پسرت يوسف چنين مى
گويد كه : به نزد من سرازير شو و درنگ مكن و در سرزمين (جاسان )
منزل گزين تا به من نزديك باشى ، فرزندانت و فرزندان فرزندانت و گوسفندان و
گاوهايت و همه اموالت را همراه بياور، و من مخارج زندگيت را در آنجا مى پردازم ، چون
پنج سال ديگر قحطى و گرسنگى در پيش داريم ، پس حركت كن تا خودت و خاندان و
اموالت محتاج نشويد، و شما و برادرم اينك با چشمهاى خود مى بينيد كه اين دهان من است
كه با شما صحبت مى كند، پس باين همه عظمت كه در مصر دارم و همه آنچه را كه ديديد
به پدرم خبر مى دهيد، و بايد كه عجله كنيد، و پدرم را بدين سامان
منتقل سازيد، آنگاه خيره به چشمان بنيامين نگريست و گريه را سر داد، بنيامين هم در
حالى كه دست به گردن يوسف انداخته بود به گريه درآمد، يوسف همه برادران را
بوسيد و به حال همه گريه كرد.
تورات مطلبى ديگر مى گويد كه خلاصه اش اين است كه : يوسف براى برادران به
بهترين وجهى تدارك سفر ديد و ايشان را روانه كنعان نموده ، فرزندان يعقوب نزد پدر
آمده او را به زنده بودن يوسف بشارت دادند و داستان را برايش تعريف كردند، يعقوب
خوشحال شد و با اهل و عيال به مصر آمد، كه مجموعا هفتاد تن بودند، وقتى به سرزمين
جاسان - از آبادى هاى مصر - رسيدند يوسف از مقر حكومت خود سوار شده به
استقبالشان آمد، وقتى رسيد كه ايشان هم داشتند مى آمدند، با يكديگر معانقه نموده
گريه اى طولانى كردند، آنگاه يوسف پدر و فرزندان او را به مصر آورد و در آنجا
منزل داد،
فرعون هم بى نهايت ايشان را احترام نموده و امنيت داد، و از بهترين و
حاصل خيزترين نقاط، ملكى در اختيار ايشان گذاشت ، و مادامى كه قحطى بود يوسف
مخارجشان را مى پرداخت ، و يعقوب بعد از ديدار يوسف هفده
سال در مصر زندگى كرد.
اين بود آن مقدار از داستانى كه تورات از يوسف
نقل كرده ، و در مقابلش قرآن كريم نيز آورده ، و ما بيشتر فقرات تورات را خلاصه
كرديم ، مگر پاره اى از آنرا كه مورد حاجت بود به عين عبارت تورات آورديم .
گفتارى در چند فصل پيرامون رويا
1- اعتناى مردم نسبت به رويا
مردم از قديم الايام - كه نمى توان ابتداى تاريخش را به دست آورد - نسبت به امر
رويا و خواب عنايت زيادى داشته اند و در هر قوم و مردمى قوانين و موازين مختلفى براى
تعبير خواب بوده ، كه با آن قوانين ، خوابها را تعبير و رموز آنها را كشف مى كرده اند و
مشكلات اشارات آنها را حل مى نموده اند و در انتظار خير و شر و يا نفع و ضررى كه
فالش را زده بودند مى نشستند.
در قرآن كريم نيز به امر خواب اعتناء شده چنانكه روياى ابراهيم (عليه السّلام ) را
درباره فرزندش آورده مى فرمايد: (بعد از آنكه با او به منى رسيد گفت : اى پسرك
من ، در خواب مى بينم كه دارم تو را ذبح مى كنم ، ببين تا نظرت در اين باره چيست ؟
گفت : اى پدرم بجاى آر آنچه كه مامور شده اى ... و ما ندايش كرديم كه اى ابراهيم
روياى خود را تصديق كردى .
و حكايت روياى يوسف (عليه السّلام ) را نقل كرده مى فرمايد: (زمانى كه يوسف به
پدرش گفت : اى پدرم ! در خواب ديدم يازده ستاره و شمس و قمر را كه دارند برايم
سجده مى كنند) .
و همچنين روياى دو رفيق زندانى يوسف (عليه السلام ) را چنين حكايت مى كند كه : (يكى
از آن دو گفت : در خواب مى بينم كه شراب مى گيرم ، و ديگرى گفت : من در خواب مى
بينم كه بالاى سرم نان حمل مى كنم و مرغان از آن مى خورند، ما را به تعبير آن خبر ده ،
كه ما تو را از نيكوكاران مى يابيم .
و روياى پادشاه مصر را حكايت نموده مى فرمايد: (پادشاه گفت : من در خواب مى بينم هفت
گاو فربه را كه هفت گاو لاغر آنها را مى خورند، و هفت سنبله سبز و سنبله هاى خشك
ديگر، هان اى كرسى نشينان ، نظر دهيد مرا در رويايم ) .
و نيز از خواب مادر موسى حكايت نموده مى فرمايد: (و چون وحى كرديم به مادر تو
آنچه وحى شدنى است كه او را در صندوق بگذار و بدريا بينداز) . - چون در روايات
آمده كه اين وحى بصورت رويا بوده -.
و نيز خوابهايى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) حكايت كرده مى فرمايد:
(زمانى كه خداوند ايشان را در عالم رويا بهت و اندك نشان داد، كه اگر ايشان را بسيار
جلوه مى داد هر آينه سست مى شديد و در اينكه به جنگشان اقدام بكنيد يا نه نزاع مى
كرديد) . و باز فرموده : (هر آينه خداوند صدق و حقيقت خواب رسولش را آشكار و محقق
ساخت كه : بزودى ان شاء اللّه به مسجد الحرام وارد مى شويد، در حالى كه ايمن باشيد
و سرهايتان تراشيده باشد و تقصير كرده باشيد، و ترسى بر شما نباشد) . و نيز
مى فرمايد: (ما خوابى كه به تو نشان داديم قرارش نداديم مگر فتنه و امتحان مردم
) .
از دليل نقلى هم تعداد زيادى روايت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و امامان
اهل بيت (عليهم السلام ) رسيده كه همه ، اين معنا را تاييد مى كنند.
و ليكن دانشمندان طبيعى اروپا، رويا را يك واقعيت خارجى نمى دانند، و برايش ارزش علمى
قائل نيستند كه درباره حقيقت و ارتباطش با حوادث خارجى بحث كنند،
مگر عده اى از روانشناسان ايشان كه به شاءن آن اعتنا ورزيده عليه دسته
اول به پاره اى از روياهاى صحيح استدلال كرده اند، كه از حوادث آينده و يا امور
پنهانى بطور شگفت آورى خبر داده ، بطورى كه ممكن نيست
حمل بر اتفاق و صرف تصادف نمود، و اينگونه خوابها آنقدر زياد و بطرق معتبر
نقل شده كه ديگر نمى توان درباره آنها ترديد كرد، و اين دسته ، از اينگونه خوابها
كه گفتيم (بطور اعجاب آورى از آينده و يا امور پنهانى خبر داده ) در كتب خود
نقل كرده اند.
2- رويا داراى حقيقت است
هيچ يك از ما نيست كه در زندگى خود خوابهايى نديده باشد كه به پاره اى امور
پنهانى و يا مشكلات علمى و يا حوادث آينده از خير و شر دلالت نكرده باشد، آرى از هر
كه بپرسى يا خودش چنين روياهايى داشته ، و يا از ديگران شنيده ، و چنين امرى را نمى
توان حمل بر اتفاق كرد و گفت كه : هيچ ارتباطى ميان آنها و تعبيرشان نيست ، مخصوصا
خوابهاى صريحى كه احتياج به تعبير ندارد.
البته اين هم قابل انكار نيست كه رويا امرى است ادراكى ، كه قوه
خيال در آن موثر و عامل است ، و اين قوه از قواى فعالى است كه دائما
مشغول كار است ، بسيار مى شود كه عمل خود را از جهت اخبارى كه از ناحيه حس لامسه و يا
سامعه و امثال آن وارد مى شود ادامه مى دهد، و بسيار هم مى شود كه صورتهايى بسيط و
يا مركب ، از صورتها و يا معناهايى كه در خزينه خود دارد گرفته و آنها را
تحليل مى كند، مانند تفصيلى كه در صورت انسان تام الخلقه هست گرفته به يك يك
اعضاء، از قبيل سر و دست و پا و غير آن تجزيه و
تحليل مى كند، و يا بسائط را گرفته تركيب مى نمايد، مثلا از اعضايى كه جدا جدا در
خزينه خود دارد انسانى مى سازد.
حال بسيار مى شود كه آنچه تركيب كرده با خارج مطابقت مى كند، و بسيار هم مى شود
كه مطابقت نمى كند، مانند اين كه انسانى بى سر، و يا ده سر بسازد.
و كوتاه سخن اينكه اسباب و عوامل خارجى كه محيط به بدن آدمى است ، از
قبيل حرارت و برودت و امثال آن ، و همچنين عوامل داخلى كه بر آن عارض مى شود از
قبيل مرض و ناملايمات و انحرافات مزاج و پرى معده و خستگى و غير آن ، همه در قوه مخيله
و در نتيجه در خوابها تاءثير مى گذارد.
و لذا مى بينيم كسى كه (در بيدارى و يا در خواب ) حرارت و يا برودت شديد در او اثر
كرده ،
در خواب آتشى شعله ور و يا برف و سرمايى شديد مشاهده مى كند، و كسى كه گرماى
هوا در او اثر گذاشته و عرق او را جارى ساخته در خواب حمام گرم و يا خزينه و يا
ريزش باران را مى بيند، و نيز كسى كه مزاجش منحرف و يا دچار پرى معده شده خوابهاى
پريشانى مى بيند كه سر و ته نداشته ، چيزى از آن نمى فهمد.
و همچنين اخلاق و سجاياى انسانى تاءثير شديدى در نوع
تخيل آدمى دارد، كسى كه در بيدارى دچار عشق و محبت به شخصى شده و يا عملى را دوست
مى دارد بطورى كه هيچگاه از ياد آن غافل نيست او در خواب هم همان شخص و همان چيز را
مى بيند.
و شخص ضعيف النفسى كه در بيدارى همواره دچار ترس و وحشت است ، و اگر ناگهانى
صدايى بشنود هزار خيال كرده امور هولناك بى نهايتى در نظرش مجسم مى شود، او در
خواب هم همين سنخ امور را مى بيند، همچنين خشم و عداوت و عجب و تكبر و طمع و نظائر
اينها هر كدام آدمى را به تخيل صورتهاى متسلسلى مناسب و ملائم خود وامى دارد، و كمتر
كسى است كه يكى از اين سجاياى اخلاقى بر طبيعتش غالب نباشد.
و بهمين جهت است كه اغلب روياها و خوابها از تخيلات نفسانى است كه يكى از آن اسباب ،
خارجى و يا داخلى طبيعى و يا داخلى اخلاقى ، نفس را به تصوّر آنها واداشته است و در
حقيقت نفس آدمى در اين خوابها همان كيفيت تاءثير و نحوه
عمل آن اسباب را در خودش حكايت مى كند، و بس ، و آن خوابها حقيقت ديگرى غير اين حكايت
ندارند.
اين است آن حقيقتى كه منكرين واقعيت رويا را به انكار واداشته ، و غير آنچه ما گفتيم
دليل ديگرى نداشته و بغير شمردن عوامل مزبورى كه گفتيم (در قوه
خيال آدمى اثر مى گذارند،) مطلب علمى ديگرى ندارند.