از سوى ديگر وقتى چنين ماهپاره اى خودش پيشنهاد كند، بلكه متعرض انسان شود خويشتن
دارى در آن موقع بسيار دشوارتر است . و او مدتها است كه متعرض يوسف شده و نهايت
درجه قدرت خود را در ربودن دل وى بكار برده ، صدها رقم غنج و
دلال كرده ، بلكه اصرار ورزيده ، التماس كرده ، او را به سوى خود كشيده ، پيراهنش را
پاره كرده و با اين همه كشش صبر كردن از طاقت بشر بيرون است . از سوى ديگر از
ناحيه عزيز هم هيچ مانعى متصوّر نبوده ، زيرا عزيز هيچگاه از دستورات همسرش
سرنتابيده ، و بر خلاف سليقه و راى او كارى نكرده و اصلا يوسف را به او اختصاص
داده و او را به تربيتش گماشته ، و اينك هر دو در يك قصر زيبا از كاخهاى سلطنتى و
داراى مناظر و چشم افكنهايى خرم بسر مى برند كه خود يك داعى قوى است كه ساكنان را
بر عيش و شهوت وابدارد.
در اين قصر خلوت اتاقهايى تودرتو قرار دارد و داستان تعرض عزيزه به يوسف در
اتاقى اتفاق افتاده كه تا فضاى آزاد درهاى متعددى
حائل است كه همه با طرح قبلى محكم بسته شده و پرده ها از هر سو افتاده ، و حتى
كوچكترين روزنه هم به بيرون نمانده ، و ديگر هيچ
احتمال خطرى در ميان نيست . از سوى ديگر دست رد به سينه چنين بانويى زدن نيز خالى
از اشكال نيست ، چون او جاى عذر باقى نگذاشته ، آنچه
وسائل پرده پوشى تصوّر شود به كار برده . علاوه بر اين ، مخالطت يوسف با او
براى يكبار نيست ، بلكه مخالطت امروزش كليد يك زندگى گواراى طولانى است . او مى
توانست با برقرارى رابطه و معاشقه با عزيزه به بسيارى از آرزوهاى زندگى از
قبيل سلطنت ، عزّت و ثروت برسد.
پس همه اينهايى كه گفته شد امورى تكان دهنده بودند كه هر يك به تنهايى كوه را از
جاى مى كند و سنگ سخت را آب مى كند و هيچ مانعى هم تصوّر نمى رفت كه در بين باشد
كه بتواند در چنين شرايطى جلوگير شود.
هيچ مانعى جز ايمان جلوگير نفس يوسف (ع ) نشده است
چون چند ملاحظه ممكن بود كه در كار بيايد و جلوگير شود:
اول ترس از اينكه قضيه فاش شود و در دهنها بيفتد. دوم اينكه به حيثيت خانوادگى
يوسف بربخورد. سوم اينكه اين عمل خيانتى نسبت به عزيز بود.
اما مساءله فاش شدن قضيه كه ما در سابق روشن كرديم كه يوسف كاملا از اين جهت ايمن
بوده ، و به فرضى كه گوشه اى از آن هم از پرده بيرون مى افتاد براى يك پادشاه
، تفسير و تاءويل كردن آن آسان بود، همچنانكه بعد از فاش شدن مراوده همسرش با
يوسف همين تاءويل را كرد و آب هم از آب تكان نخورد. آرى ، همسرش آنچنان در او نفوذ
داشت كه خيلى زود راضيش نمود و به كمترين مواخذه اى برنخورد، بلكه با وارونه
كردن حقيقت مؤ اخذه را متوجه يوسف نمود و به زندانش انداخت .
و اما مساءله حيثيت خانوادگى يوسف آنهم مانع نبود، زيرا اگر مساءله حيثيت مى توانست
چنين اثرى را داشته باشد چرا در برادران يوسف اثرى نداشت و ايشان را از جنايتى كه
خيلى بزرگتر از زنا بود جلوگير نشد با اينكه ايشان هم فرزندان ابراهيم و اسحاق و
يعقوب بودند، و در اين جهت هيچ فرقى با يوسف نداشتند؟ ولى مى بينيم كه حيثيت و
شرافت خانوادگى مانع از برادركشى ايشان نشد، نخست تصميم قطعى گرفتند او را
بكشند، سپس نه به خاطر شرافت خانوادگى بلكه به ملاحظاتى ديگر او را در چاه
انداخته ، و چون بردگان در معرض فروشش درآوردند، و
دل يعقوب پيغمبر را داغدار او كردند، آنچنانكه از شدت گريه نابينا شد.
و اما مساءله خيانت و حرمت ، آن نيز نمى توانست در چنين شرايطى مانع شود، زيرا حرمت
خيانت يكى از احكام و قوانين اجتماعى و به خاطر آثار سوء آن و مجازاتى است كه در
دنبال دارد، و معلوم است كه چنين قانونى تا آنجا احترام دارد كه در صورت ارتكاب پاى
مجازات به ميان آيد. و خلاصه ، انسان در تحت سلطه قواى مجريه اجتماع و حكومت عادله
باشد، و اما اگر قوه مجريه از خيانتى غفلت داشته باشد و يا اصلا از آن خبردار نباشد،
و يا اگر خبردار شد از عدالت چشم پوشى نمايد و يا مرتكب مجرم از تحت سلطه آن
بيرون شود - به زودى خواهيم گفت كه - ديگر هيچ اثرى براى اينگونه قوانين نمى
ماند.
بنابراين ، يوسف هيچ مانعى كه جلوگير نفسش شود، و بر اين همه
عوامل قوى بچربد نداشته مگر اصل توحيد، يعنى ايمان به خدا، و يا به تعبيرى ديگر
محبت الهيى كه وجود او را پر و قلب او را مشغول كرده بود، و در دلش جايى حتى به قدر
يك سرانگشت براى غير خدا خالى نگذاشته بود. آرى ، اين بود آن حقيقتى كه گفتيم دقّت
در داستان يوسف آن را به دست مى دهد، اينك به متن آيه برمى گرديم .
معناى اين كه يوسف (عليه السلام ) برهان پروردگارش را نديده بود قصد
همسرعزيز را كرده بود (وهمّ بها لولا...)
پس اينكه فرمود: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان ربه كذلك لنصرف عنه
السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ) شكى نيست كه اشاره است به چگونگى
نجات يوسف از آن غائله هولناك و از سياق برمى آيد كه منظور از گرداندن سوء و
فحشاء از يوسف ، نجات يوسف است از آنچه كه همسر عزيز مى خواست و به خاطر رسيدن
به آن با وى مراوده و خلوت مى كرد. و نيز برمى آيد كه مشار اليه (كذلك ) همان
مفادى است كه جمله (ان را برهان ربه ) مشتمل بر آن است .
پس برگشت معناى (كذلك لنصرف ) به اين ميشود كه يوسف (عليه السلام ) از
آنجايى كه از بندگان مخلص ما بود، ما بدى و فحشاء را به وسيله آنچه كه از برهان
پروردگارش ديد از او بگردانديم . پس معلوم شد سببى كه خدا به وسيله آن سوء و
فحشاء را از يوسف گردانيد تنها ديدن برهان پروردگارش بود.
لازمه اين حرف اين است كه جزاء مقدر (لو لا) ارتكاب سوء و فحشاء باشد و لازمه اين
هم اين است كه (لو لا ان را...) قيد براى (و هم بها) باشد، لازمه اين نيز اين است
كه هم يوسف به او عينا مانند (هم ) او به يوسف ، يعنى تصميم بر معصيت باشد. پس
در نتيجه (هم ) يوسف به او داخل در تحت شرط قرار مى گيرد، و اين مى شود: اگر
نبود كه يوسف برهان پروردگار خود را ديد او هم ممكن بود قصد كند.
براى اينكه كلمه (لو لا) هر چند ملحق به ادوات شرط است ، و علماى نحو گفته اند
جايز نيست كه جزاى شرط بر خود شرط مقدم باشد، و خلاصه هر چند (لو لا) را به
(ان ) شرطيه قياس كرده اند و ليكن بايد دانست كه جمله (و هم بها) جزاى (لو
لا) نيست ، بلكه به دليل اينكه عطف شده بر (و لقد همت به ) و جمله (همت به )
جمله (قسم خورده شده ) براى لام قسم در لقد است ، پس جمله (و هم بها) نيز قسم
خورده شده آن خواهد بود، و چون معناى جزاء را هم داشته اند لذا جزاى او حذف شده ، و
مثل اين شده كه بگوييم (به خدا قسم هر آينه او را مى زنم اگر مرا بزند) و معلوم
است كه به خاطر (ان ) شرطيه معنى اين مى شود: (به خدا سوگند اگر مرا بزند من
او را مى زنم ) .
پس معناى آيه اين مى شود: (به خدا قسم هر آينه همسر عزيز قصد او را كرد و به خدا
قسم او هم اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه قصد او را كرده بود و چيزى
نمانده بود كه مرتكب معصيت شود) . و اينكه مى گوييم (چيزى نمانده بوده ) و نمى
گوييم معصيت مى كرد، براى اين است كه كلمه (هم ) بطورى كه مى گويند جز در
مواردى كه مقرون به مانع است استعمال نمى شود، مانند آيه (و هموا بما لم ينالوا) و
آيه (اذ همت طائفتان منكم ان تفشلا) ، و نيز مانند شعر صخر كه گفته :
اهم بامر الحزم لا استطيعه و قد حيل بين العير و النزوان .
بنابر آنچه گفته شد اگر برهان پروردگارش را نمى ديد واقع در معصيت نمى شد
بلكه تنها تصميم مى گرفت و نزديك به ارتكاب مى شد، و نزديك شدن غير از ارتكاب
است ، و لذا خداى تعالى به همين نكته اشاره كرده و فرموده : (لنصرف عنه السوء و
الفحشاء - تا سوء و فحشاء را از او بگردانيم ) و نفرموده : (لنصرفه عن السوء
و الفحشاء - تا او را از سوء و فحشاء بگردانيم ) - دقّت بفرماييد.
از اينجا روشن مى شود كه مناسب تر آنست كه بگوييم منظور از (سوء) تصميم بر
گناه و ميل به آن است ، و منظور از فحشاء ارتكاب فاحشه يعنى
عمل زنا است ، پس يوسف (عليه السّلام ) نه اين كار را كرد و نه نزديكش شد، ولى اگر
برهان پروردگار خود را نمى ديد به انجام آن نزديك مى شد، و اين همان معنايى است كه
مطالب گذشته ما و دقّت در اسباب و عوامل دست به هم داده در آن حين آن را تاءكيد مى كند.
اينك به رسيدگى يك يك جملات پرداخته مى گوييم : حرف (لام ) در (و لقد همت به
) براى قسم است ، و معنايش اين است كه (قسم مى خورم كه به تحقيق عزيز قصد
يوسف را كرد به آنچه كه از او مى خواست ) و معلوم است كه قصد كردن و تصميم
گرفتن وقتى است كه اراده تواءم با مقدارى از
عمل بوده باشد.
جمله (و هم بها لو لا ان را برهان ربه ) عطف است بر
مدخول (لام ) قسم كه در جمله قبلى بود، و معنايش اينست كه (و قسم مى خورم كه اگر
ديدن برهان پروردگارش نمى بود نزديك بود كه او را در آنچه كه مى خواست اجابت
كند) .
برهانى كه ديدن آن ، يوسف را از لغزش بازداشت نوعى علم شهودى بوده است كه
بهبندگان مخلص ارائه مى شود
كلمه (برهان ) به معناى سلطان است ، و هر جا اطلاق شود مقصود از آن سببى است كه
يقين آور باشد، چون در اين صورت برهان بر قلب آدمى سلطنت دارد، مثلا اگر معجره را
برهان مى نامند و قرآن كريم مى فرمايد: (فذانك برهانان من ربك الى فرعون و ملاه
) و يا مى فرمايد:
(يا ايها الناس قد جائكم برهان من ربكم ) براى اينست كه معجره يقين آور است ، و
اگر دليل و حجت را هم برهان ناميده و مى فرمايد: (ءاله مع اللّه
قل هاتوا برهانكم ان كنتم صادقين ) باز براى اين است كه
دليل ، حجت يقينى است ، كه حق را روشن ساخته و بر دلها حاكم مى شود، و جاى ترديدى
باقى نمى گذارد.
و اما آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد هر چند كلام مجيد خداى تعالى كاملا
روشنش نكرده كه چه بوده ، ليكن به هر حال يكى از
وسائل يقين بوده كه با آن ، ديگر جهل و ضلالتى باقى نمانده ، كلام يوسف آنجا كه
با خداى خود مناجات مى كند - و به زودى خواهد آمد - دلالت بر اين معنا دارد، چون در
آنجا مى گويد: (و الا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين ...) و همين خود
دليل بر اين نيز هست كه سبب مذكور از قبيل علمهاى متعارف يعنى علم به حسن و قبح و
مصلحت و مفسده افعال نبوده ، زيرا اينگونه علمها گاهى با ضلالت و معصيت جمع مى شود،
همچنانكه از آيه (افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله على علم ) و آيه (و جحدوا بها و
استيقنتها انفسهم ) به خوبى استفاده مى شود.
پس يقينا آن برهانى كه يوسف از پروردگار خود ديد، همان برهانى است كه خدا به
بندگان مخلص خود نشان مى دهد و آن نوعى از علم مكشوف و يقين مشهود و ديدنى است ، كه
نفس آدمى با ديدن آن چنان مطيع و تسليم مى شود كه ديگر به هيچ وجه
ميل به معصيت نمى كند، و ما - ان شاء اللّه - مقدارى درباره آن بحث خواهيم كرد.
(لامى ) كه در جمله (كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء) بر سر (لنصرف
) در آمده (لام ) غايت و يا تعليل است ، و به هر
حال مال هر دو يكى است . و كلمه كذلك متعلق است به جمله (لنصرف ) و اشاره مزبور
اشاره است به رويت برهان رب كه قبلا گفته بود، و كلمه سوء به معناى چيزى است كه
صدورش از عبد از آن جهت كه عبد است بد باشد، و اين مطلق معصيت و يا قصد معصيت را
شامل است . و كلمه (فحشاء) به معناى ارتكاب
عمل زشتى از قبيل زنا و امثال آن است ، و ما قبلا گفتيم كه از ظاهر سياق برمى آيد كه
سوء و فحشاء با زنا و قصد زنا منطبق است .
و معناى آيه اين است كه : نتيجه و يا علاتّينكه او برهان رب خود را بديد اين بود كه ما
فحشاء و قصد به آن را از او برگردانديم .
و يكى از اشارات لطيف كه در اين جمله ، يعنى در جمله (لنصرف عنه السوء و
الفحشاء) به كار رفته اين است كه سوء و فحشاء را از يوسف برگردانيده ، نه
اينكه او را از فحشاء و قصد به آن برگردانيده باشد، چون اگر بطور دومى تعبير
شده بود دلالت داشت بر اينكه در يوسف اقتضاى ارتكاب آن دو بود، و او محتاج بود كه
ما او را از آن دو برگردانيم ، و اين با شهادت خدا به اينكه يوسف از بندگان مخلص
بود منافات دارد. آرى ، بندگان مخلص آنهايند كه خداوند، خالص براى خود قرارشان
داده ، بطورى كه ديگر غير خدا هيچ چيز در آنان سهم ندارد، و در نتيجه غير خدا را اطاعت
نمى كنند، خواه تسويل شيطان باشد و يا تزيين نفس و يا هر داعى ديگرى غير خدا.
و اينكه فرمود: (انه من عبادنا المخلصين ) در مقام
تعليل جمله (كذلك لنصرف ...) است ، و معنايش اين مى شود: ما با يوسف اين چنين معامله
كرديم به خاطر اينكه او از بندگان مخلص ما بود، و ما با بندگان مخلص خود چنين معامله
مى كنيم .
از آيه شريفه ظاهر مى شود كه ديدن برهان خدا، شاءن همه بندگان مخلص خداست ، و
خداوند سبحان هر سوء و فحشائى را از ايشان برمى گرداند، و در نتيجه مرتكب هيچ
معصيتى نمى شوند، و به خاطر آن برهانى كه خدايشان به ايشان نشان داده قصد آن را
هم نمى كنند، و آن عبارت است از عصمت الهى .
و نيز برمى آيد كه اين برهان يك عامل است كه نتيجه اش علم و يقين است ، اما نه از علم
هاى معمول و متعارف .
اقوال پاره اى از مفسرين عامه و خاصه در تفسير آيه : (لقد همّت به و
همّلولا...)
مفسرين عامه و خاصه در تفسير اين آيه اقوال مختلفى دارند كه در
ذيل به برخى از آنها اشاره مى شود:
1 - قول بعضى از ايشان كه به ابن عباس و مجاهد و قتاده و عكرمه و حسن و ديگران هم
نسبت داده اند، اين است كه معناى آيه چنين مى شود: همسر عزيز قصد كرد فاحشه و گناه را،
يوسف هم همان قصد را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود هر آينه آن گناه
را مرتكب شده بود.
آنگاه يوسف را به كارهايى توصيف كرده اند كه از مقام نبوت بسيار بعيد و ساحت مقدس
صديق ، از آن پاك و منره است . و آن توصيف اين است : يوسف تصميم گرفت كه با او
زنا كند، نزديك هم رفت بند زير جامه ها هم باز شد، و آنجايى كه يك مرد در هنگام
عمل زناشويى مى نشيند نشست ، در آن موقع برهان پروردگارش دستگيرش شده شهوتش
را باطل و از هلاكتش برهانيد.
آنگاه در توصيف برهان و اينكه چه بوده حرفهاى مختلفى زده اند.
مثلا غزالى ، در تفسيرى كه براى اين سوره نوشته مى گويد: در معناى اين آيه ، يعنى
برهان اختلاف كرده اند، كه مقصود از آن چيست ؟ بعضى گفته اند: مرغى روى شانه اش
نشست و در گوشش گفت : دست نگهدار كه اگر اين كار را بكنى از درجه انبياء ساقط
خواهى شد. بعضى ديگر گفته اند:يعقوب را ديد كه در كنارى ايستاده انگشت به دندان
مى گزد، و مى گويد: اى يوسف نمى بينى مرا؟ حسن بصرى گفته (برهان ) اين بود
كه ديد همسر عزيز نخست چادرى بر روى چيزى افكند، پرسيد چه مى كنى ؟ گفت : روى
بتم را مى پوشم كه مرا به چنين حالتى نبيند، يوسف گفت تو از يك سنگ و جماد بى
چشم و گوش حيا مى كنى و من از خدايى كه مرا مى بيند و از پنهان و آشكارم خبر دارد حيا
نكنم ؟!
ارباب اللسان گفته : از ضمير و سر خود صدائى شنيد كه : اى يوسف ! اسم تو در
ديوان انبياء نوشته شده ، و تو مى خواهى كار سفيهان را بكنى . بعضى ديگر گفته اند:
كف دستى ديد كه از ديوار خارج شد و بر آن نوشته بود: (و لا تقربوا الزنا انه كان
فاحشه و ساء سبيلا - نزديك زنا نرويد كه فاحشه و راه بدى است ) . عده اى گفته
اند: سقف خانه باز شد، و صورت زيبايى ديد كه مى گفت : اى
رسول عصمت ، نكن زيرا تو معصومى . طايفه اى ديگر گفته اند: سر خود را پايين انداخت
ديد بر زمين نوشته شده : (و من يعمل سوء يجز به - هر كه كار بدى كند به همان
كيفر داده مى شود) بعضى ديگر گفته اند: فرشته اى نزدش آمد و
بال خود را به پشت او كشيد، شهوتش از نوك انگشتان پايش ريخت (و رغبتش تمام شد).
بعضى ديگر گفته اند: خود عزيز را در حياط ديد كه صدا مى زند: آيا من اينجا نيستم .
بعضى ديگر گفته اند: بين او و طرفش حجابى افتاد كه يكديگر را نمى ديدند. بعضى
گفته اند: دخترى از دختران بهشت را ديد و از
جمال و حسن او متحير گشته ، پرسيد: از كيستى ؟ گفت : از كسى هستم كه در دنيا زنا نكرده
باشد. و بعضى گفته اند: مرغى از كنارش عبور كرد و بر او بانگ زد كه اى يوسف !
عجله مكن كه او براى تو حلال است و براى تو خلق شده بعضى گفته اند:
آن چاهى را ديد كه در ته آن بيچاره بود، و ديد كه فرشته اى لب آن چاه ايستاده مى
گويد: اى يوسف ! آيا بيچارگى آن روزت فراموشت شده . بعضى ديگر گفته اند:
زليخا را به صورتى بسيار زشت ديد و از او فرار كرد. بعضى گفته اند صدايى
شنيد كه مى گويد: اى يوسف به سمت راستت نگاه كن ، وقتى نگاه كرد اژدهايى عظيم ديد
- كه بزرگتر از آن قابل تصوّر نبود، و مى گفت : زناكاران فردا در شكم منند، لا جرم
يوسف فرار كرد. اين بود گفتار غزالى .
از جمله حرفهاى ديگرى هم كه زده اند اين است كه يعقوب در برابرش مجسم شده و
ضربه اى به سينه اش زد كه در يك لحظه شهوتش از سر انگشتانش بريخت . اين
روايت را الدّرالمنثور از مجاهد و عكرمه و ابن جبير آورده ، و به غير اين ، روايات ديگرى هم
آورده است .
بررسى و نقد روايت مذكور (از تفسير سيوطى )
جواب روايت سيوطى اين است كه علاوه بر اينكه يوسف (عليه السّلام ) - همانطور كه
قبلا اثبات شد - پيغمبر و داراى مقام عصمت الهى بوده و عصمت ، او را از هر لغزش و
گناهى حفظ مى كرد، علاوه بر اين ، آن صفات بزرگى كه خداوند براى او آورده و آن
اخلاص عبوديتى كه درباره اش اثبات كرده جاى هيچ ترديدى باقى نمى گذارد كه او
پاك دامن تر و بلند مرتبه تر از آن بوده كه
امثال اين پليديها را به وى نسبت دهند، مگر غير اين است كه خدا درباره اش فرموده : (او
از بندگان مخلص ما بود، نفس خود را به من و بندگى من اختصاص داده و من هم او را علم و
حكمت دادم واحاديث آموختم ) و نيز تصريح مى كند كه (او بنده اى صبور و شكور و
پرهيزكار بوده به خدا خيانت نمى كرده ، ظالم و
جاهل نبوده ، از نيكوكاران بوده به حدى كه خداوند او را ملحق به پدر و جدش كرده است
) .
و چگونه چنين مقاماتى رفيع و درجاتى عالى جز براى انسانى كه صاحب وجدان پاك و
منزّه در اركان ، و صالح در اعمال و مستقيم در
احوال ميسر مى شود؟ و اما كسى كه به سوى معصيت گرايش يافته و بر انجام آن تصميم
هم مى گيرد آنهم معصيتى كه در دين خدا بدترين گناهان شمرده شده ، يعنى زناى با زن
شوهردار، و خيانت به كسى كه مدتها بالاترين خدمت و احسان به او و به عرض او كرده ،
و حتى بند زير جامه خود را هم باز نموده و در جايى از آن زن نشسته كه شوهران با
زنان خود مى نشينند، آن وقت آياتى يكى پس از ديگرى از طرف خدا ببيند و منصرف
نشود، و نداهايى يكى پس از ديگرى بشنود و باز حيا نكند و دست برندارد، تا آنجا كه
به سينه اش بزنند و شهوتش از نوك انگشتانش بريزد،
و اژدهايى كه بزرگتر از آن تصوّر نشود ببيند و از ترس پا به فرار بگذارد، چنين
كسى جا دارد كه اصولا اسم انسان را از رويش بردارند، نه اينكه علاوه بر انسان
شمردنش او را بر اريكه نبوت و رسالت هم بنشانند، و خداوند او را امين بر وحى خود
نموده ، كليد دين خود را به دست او بسپارد و علم و حكمت خود را به او اختصاص دهد و به
امثال ابراهيم خليل ملحق سازد.
ولى از كسانى كه زير بار اينگونه حرفهاى گوناگون و جعليات يهوديان و هر روايت
ساختگى مى روند هيچ بعيد نيست ، زيرا همين هايند كه به خاطر يك مشت روايات
مجهول الهويه جد يوسف ابراهيم خليل و همسرش ساره را متهم مى كنند. آرى ، اين چنين
كسانى باكى ندارند از اينكه فرزند ابراهيم يعنى يوسف را درباره همسر عزيز متهم
سازند.
افترائات ناشايسته و اتّهامات قبيحى كه در تفاسير عامه به حضرت يوسف
(عليهالسلام ) نسبت داده شده است
زمخشرى در كشاف گفته : (هم ) يوسف را چنين تفسير كرده اند كه : يوسف بند شلوار
زليخا را باز كرد، و خود به حالت مردى كه مى خواهد جماع كند درآمد. و نيز تفسير كرده
اند كه يوسف بند شلوار خود را باز كرد و در ميان پاهاى زليخا در حالتى كه طاق و از
خوابيده بود، بنشست . و (برهان ) را چنين تفسير كرده اند كه : آوازى شنيد كه زنهار!
اى يوسف و زنهار اى زليخا ! ولى يوسف گوش به اين صدا نداد، دوباره شنيد، و باز
توجهى نكرد، بار سوم شنيد كه دور شو از زليخا، باز در دلش موثر نشد تا آنكه
يعقوب در نظرش مجسّم شد كه داشت سرانگشت خود را مى گزيد. و بعضى گفته اند كه
يعقوب دست به سينه يوسف زد و در نتيجه شهوتش از نوك انگشتانش بريخت .
و نيز از حرفهاى ياوه اى كه زده اند اين است كه : تمامى فرزندان يعقوب هر كدام صاحب
دوازده پسر شدند مگر يوسف كه صاحب يازده فرزند شد به خاطر اينكه در آن روز كه
قصد زليخا را كرد شهوتش ناقص شد.
و نيز گفته اند كه : صيحه اى بلند شد كه اى يوسف ! مانند پرنده اى مباش كه پر و
بال دارد ولى اگر زنا كند پر و بالش مى ريزد. و نيز گفته اند: كف دستى بين يوسف
و زليخا نمايان شد كه نه بازو داشت و نه مچ ، و در آن نوشته بود: (و ان عليكم
لحافظين كراما كاتبين - بر شما نگهبانانى موكلند بزرگوار و نويسنده ) و با آنكه
آن را ديد منصرف نشد، دوباره در آن خواند كه نوشته : (و لا تقربوا الزنا انه كان
فاحشه و ساء سبيلا - به زنا نزديك نشويد كه عملى زشت و روشى قبيح است ) ، باز
هم دست برنداشت ، آنگاه ديد كه در آن نوشته : (و اتقوا يوما ترجعون فيه الى اللّه
- بتر سيد از روزى كه در آن روز به سوى خدا بازمى گرديد) ، باز هم متنبه نشد،
ناگزير خدا به جبرئيل فرمود: بنده مرا قبل از اينكه به خطا آلوده گردد درياب .
جبرئيل پايين آمد و به يوسف گفت : اى يوسف آيا
عمل سفيهان را انجام مى دهى با اينكه نام تو در ديوان انبياء نوشته شده است ؟
بعضى ديگر گفته اند: تمثال عزيز را در برابر خود ديد. بعضى گفته اند: زليخا در
اين بين ناگهان برخاست و پارچه اى به روى بت خود انداخت و گفت : شرم مى دارم از
اينكه بت من مرا به اين حال ببيند، يوسف هم برخاست و گفت كه تو از سنگى كه نه مى
بيند و نه مى شنود شرم مى كنى آن وقت من از خداى سميع ، بصير و داناى به اسرار دلها
شرم نداشته باشم ؟!
اين روايات و نظائرش رواياتى است كه حشويه و جبريه كه دينى جز دروغ بستن به
خدا و انبيائش ندارند جعل نموده ، و يا دنبالش را گرفته اند، و
اهل عدل و توحيد بحمد اللّه عقايدى كه بتوان بدان خرده گرفت ، ندارند.
آرى ، اگر از يوسف كوچكترين لغزشى سرزده بود قرآن كريم از آن خبر مى داد و از
توبه و استغفارش يادى مى كرد، همچنانكه لغزش آدم و داوود و نوح و ايوب و ذى النون
و توبه و استغفار ايشان را نقل كرده . درباره يوسف (عليه السّلام ) مى بينيم كه جز ثنا
و مدح چيزى نگفته ، و در مقام ثنايش او را مخلص خوانده .
پس بطور قطع مى فهميم كه يوسف در اين مقام و موقف بس خطرناك و باريك ، ثبات قدم
را از دست نداده ، و با نفس خود مجاهدتى كرده كه جز از صاحبان قوت و عزم ساخته نيست
كه در چنين موقعى رعايت دليل حرمت و قبح را بكنند، تا آنجا كه از ناحيه خداى عالم مستحق
ثنا گشته ، هم در كتب اولين (عهدين ) و هم در قرآن كه بر ساير كتب آسمانى حجت بوده و
مصدق آنهاست به نيكى ياد شده ، تا آنجا كه در قرآن كريم سوره اى تمام را به او و
نقل داستان او اختصاص داده و به غير داستان او چيزى نياورده ، باشد كه ياد خير او را در
آيندگان زنده بدارد همچنانكه درباره جدش ابراهيم همين رفتار را نموده ، تا صلحاى
بشر تا آخر دهر در عفت نفس و پاكدامنى و استوارى در لغزشگاهها به وى اقتداء كنند.
در مذمت صاحبان اين سخنان موهون
پس بايد گفت خدا عذاب كند آن دسته از عالم نمايانى را كه در كتابهاى خود چيرهايى مى
نويسند كه برگشتش به اين شود كه آن يوسفى كه خداى تعالى سوره اى
كامل به عنوان (احسن القصص ) در قرآن عربى مبين در حقّش
نازل كرده تا مردم به وى اقتداء كنند همان پيغمبرى است كه ميان دو پاى يك زن زانيه
نشست و بند جامه خود را باز كرد تا با او زنا كند، مردم بايد به چنين پيغمبرى اقتدا
كنند، و اگر در چنين حالى پروردگارشان مكرر از اين
عمل نهيشان كرد مانند يوسف گوش به هاتف غيبى نداده سرگرم كار خود باشند، و اگر
هاتف غيبى سه نوبت ، آيات زاجره بر ايشان بخواند، و آن توبيخها و تهديدهاى شديد
را بنمايد،
و حتى اگر ايشان را به مرغى تشبيه كند كه با غير همسر خود درآميخته و پرش ريخته و
بى پر در آشيانه اش افتاده باز هم گوش ندهند و همچنان زناكارى را ادامه دهند تا آنكه
جبرئيل نازل شود و ايشان را به جبر از فاحشه اى كه به حالت طاق و از برهنه افتاده
جدا كند. راستى اگر بى شرم ترين فواحش و زناكاران و دريده چشم ترين و بى
آبروترين آنان در حال زنا به كمترين برخوردى از برخوردهايى كه براى يوسف
نقل كرده اند برخورد كند، قطعا نبضش از حركت مى ماند و اعضايش خشك مى شود، پس اين
يوسف چقدر مى بايستى بى شرم و گمراه باشد كه با آن همه برخورد همچنان به كار
زشت و نامشروع خود سرگرم باشد.
در مذمّت صاحبان اين قول چه خوب گفته اند بعضى از مفسرين كه : اين طايفه يوسف
(عليه السّلام ) را در اين واقعه متهم كرده اند با اينكه هر كس كمترين ارتباطى با يوسف
داشته بر برائت و پاكى او شهادت داده از خدا گرفته تا خود زليخا، اما خداى تعالى
فرموده : (انه من عبادنا المخلصين ) و شاهدى كه
اهل خانه عزيز بوده گفته : (ان كان قميصه قد من
قبل ) - تا آخر دو آيه - و اما عزيز گناه را به گردن همسرش انداخته و گفته :
(انه من كيد كن ) و خود زليخا گفته : (الان حصحص الحق انا راودته عن نفسه و انه
لمن الصادقين ) ، زنان اشرافى مصر گفته اند: (حاش للّه ما علمنا عليه من سوء) ،
يوسف كه خدا او را راستگو خوانده خودش اين تهمت ها را از خود دفع كرده و گفته : (انى
لم اخنه بالغيب ) .
حال با اينكه همه نامبردگان به طهارت دامن يوسف گواهى داده اند چرا عده اى سبك مغز
اين حرفها را از خود درست مى كنند، و دست به دست مى گردانند؟ جهت عمده آنها دو چيز است
:
افراط در پذيرش و تسليم در برابر هر چه حديث نام دارد، يكى از دو علت وقوع
دراين افترائات مى باشد
يكى از افراطشان در پذيرفتن و تسليم در برابر هر حرفى كه اسم حديث و روايت
داشته باشد، ولو هر چه باشد. اينها آنچنان نسبت به حديث ركون و خضوع دارند كه حتى
اگر برخلاف صريح عقل و صريح قرآن هم باشد قبولش نموده احترامش مى گذارند، و
يهوديان هم وقتى اينها را ديدند، مشتى كفريات مخالف
عقل و دين را به صورت روايات در دست و دهان آنان انداخته و به كلى حق و حقيقت را از
يادشان بردند اذهانشان را از معارف حقيقى منصرف نمودند.
بطوريكه مى بينيد كه براى معارف دين جز حس هيچ
اصل ثابتى قائل نبوده و براى مقامات معنوى انسانى از
قبيل نبوت و ولايت و عصمت و اخلاص ، هيچ پايه و اصلى جز وضع و اعتبار نمى شناسند،
و با آنها معامله اوهام دائر در مجتمع اعتبارى انسانى كرده اند كه جز قرارداد و نام گذارى ،
حقيقت ديگرى كه بدان متكى باشد ندارند.
در نتيجه نفوس انبياء كرام را با ساير نفوس عوام كه چون ، اسباب بازى ملعبه هوى و
هوسها قرار مى گيرد و به خساست و جهالت مى كشاند قياس نموده اند،
غافل از اينكه ميان اين دو، از زمين تا آسمان فرق است . از افراد برگزيده بشر كه
بگذريم بقيه مردم نهايت درجه تكامل نفسشان تنها اين مقدار است كه به مرحله تقوا
برسند آنهم به اميد ثواب و ترس از عقاب كه اگر در پاره اى از موارد آدمى را به حقيقت
برساند، در بسيارى از موارد به خطا مى اندازد.
و اگر در يك مورد يا در مواردى با گناه مواجه شود و مرتكب نگردد مى گويند عصمت
الهى شاملش گرديده ، آن وقت عصمت را به قوه اى معنا مى كنند كه ميان آدمى و گناه
حائل مى شود، و وقتى اثر خود را مى بخشد كه ساير قواى آدمى را كه انسان مجهز به
آن است باطل كند (مثلا شهوتش از نوك انگشتانش بريزد) و خلاصه آدمى را ناچار و مضطر
به كار نيك و يا ترك گناه نمايد، غافل از اينكه معناى عصمت اين نيست و چنين عصمتى ،
بارك اللّه ندارد. آرى ، فعلى كه انسان از روى جبر و اضطرار انجام دهد نه حسن دارد،
نه جمال ، و نه ثواب . توضيح بيشتر اين بحث محتاج به تتمه اى است كه در بحثى
جداگانه به زودى ايراد مى گردد - ان شاءاللّه .
دومين علت نسبت دادن چنان مطالب باطل و بى اساس به يوسف (ع )
علت دوم آن ، ظاهر آيه است كه مى فرمايد: (و لقد همت به و هم بها لو لا ان را برهان
ربه ) ، چون نحويين گفته اند جزاى (لو لا) مقدم بر خودش نمى شود، و در اين جهت
(لو لا) را به (ان ) شرطيه قياس كرده اند.
و بنابراين نظريه ، جمله (و هم بها) يك جمله تام و غير مربوط به (لو لا) خواهد
بود، و در نتيجه جزاى (لو لا) در تقدير گرفته مى شود و آن اين است كه او قصد مى
كرد و يا نظير آن و به عربى تقديرش چنين مى شود: (و لقد همت به زليخا و هم بها
يوسف لو لا ان را برهان ربه يفعل ) يعنى (زليخا قصد او را كرد، و يوسف قصد
زليخا را كرد، اگر برهان پرودگار خود را نديده بود مرتكب مى شد) و بنابراين
معنا، همه آن خرافات قابل قبول مى شود.
و ليكن خواننده عزيز در سابق فهميد كه اين نظريه
باطل است ، و هر دو جمله يعنى (لقد همت به ) و جمله (و هم بها) دو جمله قسم و
سوگند هستند، و جزاى (لو لا) كه در معناى جمله دومى است حذف شده ، زيرا با بودن
جمله دومى حاجتى به ذكر آن نبوده . پس تقدير كلام اينست : (اقسم لقد همت به و اقسم
لو لا ان را برهان ربه لهم بها - سوگند كه زليخا قصد او را كرد و سوگند كه
اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد زليخا را مى كرد) . نظير
اينكه مى گوييم (به خدا سوگند هر آينه او را مى زنم اگر مرا بزند) . علاوه ، اگر
معنايش آن بود كه ايشان در تقدير گرفتند جا داشت آيه شريفه چنين باشد: (و لقد همت
به و هم بها و لو لا ان را برهان ربه - زليخا قصد يوسف را كرد، و يوسف قصد
زليخا را كرد، و اگر برهان پروردگار خود را نديده بود مرتكب مى شد) . در حالى
كه هيچ وجهى براى فصل (بدون واو) به نظر نمى رسد، و سياق اجازه آن را نمى دهد.
سخن زمخشرى در توضيح و توجيه جمله : (و همّ لولا...)
واشكال آن
2 - از جمله اقوالى كه در آيه گفته اند اين است : مراد از (هم بها) قصد كردن يوسف
(عليه السّلام ) به ميل طبعى و تحريك شدن شهوت غريزى است . در كشاف گفته : اگر
بگويى چگونه ممكن است پيغمبرى قصد زليخا را بكند كه با وى به معصيت درآميزد؟ در
جواب مى گويم : نفس يوسف با ديدن آن وضع كه
عقل و اراده هر بيننده را از بين مى برد تنها متمايل شد كه با او مخالطت كند، و شهوت
جوانيش تحريك شد به حدى كه او را به صورت كسى در آورد كه تصميم دارد
عمل را انجام دهد، و خلاصه به حالتى درآورد شبيه حالت زليخا و (هم ) او، ولى
يوسف با نگريستن به برهان پروردگارش شدت آن تحريك را شكست و اين برهان همان
ميثاقى است كه مكلفين را وادار به ترك محرمات مى كند.
آنگاه اضافه مى كند: و اگر اين ميل شديد كه به خاطر شدتش (هم ) ناميده شده در
كار نبود صاحبش به خاطر اينكه آن را به كار نبسته اين همه مدح نمى شد، چون
بزرگى صبر در برابر ابتلاء به قدر بزرگى آن ابتلاء است ، هر قدر ابتلاء سخت
تر باشد، صابر در برابر آن مستحق مدح بيشترى مى شود، و اگر (هم ) يوسف مانند
(هم ) زليخا تواءم با تصميم بود خداوند تا اين پايه او را مدح نمى كرد كه از
مخلصينش بخواند.
ممكن هم هست بگوييم معناى (و هم بها) اين است كه نزديك بود قصد او را كند همچنانكه
در محاورات خود مى گوييم (اگر ترس از خدا نبود مى كشتمش ) يعنى نزديك بود او
را بكشم ، كانّه دست به كار كشتنش شدم ولى نكشتم .
سپس اضافه كرده كه : اگر بگويى چرا جواب (لو لا) حذف شد تا جمله (هم بها)
بر آن دلالت كند؟ و چرا خود آن را جواب مقدم نگرفتى ؟ در جواب مى گويم : براى اينكه
جواب (لو لا) مقدم بر آن نمى آيد، براى اينكه (لو لا) هم حكم شرط را دارد، و
شرط هميشه بايد در صدر كلام واقع شود، چون حرف شرط و دو جمله شرط و جزا حكم يك
كلمه را دارند، و معقول نيست بعضى از يك كلمه بر بعضى ديگر مقدم شود، ولى مى شود
بعضى از آن را به كلى حذف كرد، البته در صورتى كه دليلى بر محذوف دلالت كند.
حال اگر بگويى چرا جمله (و هم بها) را به تنهايى متعلق (لو لا) گرفتى ، و
چرا هر دو را متعلق آن نگرفتى و اتفاقا (هم : قصد كردن ) معنايى است كه هميشه با
معانى سر و كار دارد نه با جواهر، و ناگزير در آيه شريفه بايستى از مقوله معانى
چيزى نظير مخالطت در تقدير بگيريم كه (هم ) متعلق به آن شود نه به خود زليخا
و يا يوسف كه از مقوله جوهرند، و چون مخالطت همواره دو طرف مى خواهد پس گويا معناى
آيه اين مى شود: (يوسف و زليخا تصميم به مخالطت گرفتند اگر مانعى يكى از آن دو
را جلوگير نمى شد) .
در جواب مى گويم : آنچه گفتى درست است و ليكن خداى سبحان در كلام خود دو تا (هم
) آورده ، و جداى از هم فرموده : (همت به ) و (هم بها) و ما نمى توانيم از اين
تكرار چشم بپوشيم ، و اگر چشم پوشى كنيم در حقيقت يكى را لغو دانسته ايم ، پس به
خاطر اينكه كلام خدا لغو نشود ناگزيريم تقدير آن را چنين فرض كنيم : (و لقد همت
بمخالطته و هم بمخالطتها) .
علاوه بر اين ، مقصود از مخالطت آن دو يك چيز است كه بايد هر دو به آن رضايت دهند كه
اگر يكى امتناع بورزد آن غرض حاصل نمى شود، و آن اطفاء شهوت زليخا به وسيله
يوسف و اطفاء شهوت يوسف به وسيله زليخا است ، و با ديدن برهان خدايى و كنار
كشيدن يوسف قهرا تنها جمله (هم بها) متعلق (لو لا) قرار مى گيرد.
بيضاوى در تفسير خود گفته هاى زمخشرى را بدينگونه خلاصه مى كند كه : منظور از
(هم ) يوسف ، ميل طبيعى و كشمكش شهوت است نه قصد اختيارى ، و كشمكش شهوت امرى
غير اختيارى است كه تحت تكليف قرار نمى گيرد، و كسى سزاوار مدح و اجر
جزيل خدايى است كه وقتى بطور قهر شهوتش تحريك گردد خود را از
عمل نگهدارد. پس معناى (و هم بها لو لا ان رآ) اين است كه : بى اختيار تحريك شد و
اگر برهان خدا را نديده بود مرتكب مى شد، و يا مشرف بر ارتكاب بود، مانند اينكه
گفته شود (مى كشتم او را اگر از خدا نترسيده بودم ) .
و اين گفتار را بعضى اينگونه رد كرده اند كه : مخالف معنايى است كه لغت براى (هم
) تعيين كرده ، چون معناى لغوى (هم ) قصد به انجام
فعل است با مقارنتش به پاره اى اعمال كه كشف كند از اينكه ديگر مى خواهى
فعل مورد نظر را انجام دهى . و يا عبارت است از قصد
فعل به اضافه انجام بعضى از مقدمات آن ،
مثل اينكه كسى مى خواهد مردى را بزند، اول برمى خيزد و به سوى او مى رود، و اما
صرف ميل به زدن و يا ميل به زنا و صرف تحريك شدن شهوت و جلو آن را گرفتن ، در
لغت (هم ) گفته نمى شود، بعلاوه (هم ) به سوى گناه به معناى لغويش ، خود
عمل زشتى است كه از يك پيغمبر بزرگوار سرنمى زند و نبايد بزند، و اگر صرف
طبيعت مذموم نبود و صدورش هم از پيغمبران زشت نبود ليكن صرف تحريك طبيعى را (هم
) نمى گويند.
مؤ لف : اين جواب ، پاسخ يك قسمت از گفته زمخشرى و بيضاوى مى شود كه گفتند مراد
از (هم ) ميل طبيعى است و كشمكش شهوت است ولى اينكه گفت : (و يا مشرف بر
ارتكاب بود) بى جواب ماند، زيرا اين حرف خود
قول مستقلى است در معناى آيه ، و آن اين است كه بگوييم ميان (هم ) زليخا و (هم )
يوسف فرق است ، مقصود از (هم ) زليخا قصد عمدى به مخالطت و آميزش است ولى
مقصود از (هم ) يوسف اينست كه وى نزديك بود قصد كند، ولى قصد نكرد، به قرينه
اينكه مى بينيم خداوند متعال يوسف را مدح بليغى نموده و اگر او قصد عمدى به معصيت و
آميزش با زنى اجنبى - كه خود بدترين گناه است - كرده بود، ديگر خداوند او را
اصلا مدح نمى كرد تا چه رسد به اين نحو مدح . از اينجا معلوم مى شود كه منظور از
(هم ) يوسف ، اشراف يوسف بود يعنى نزديك بود كه (هم ) بر
عمل كند.
جواب اين توجيه هم اين است كه : اگر كلمه (هم ) را به (نزديك شدن به هم ) معنا
كنيم معنايى است مجازى كه هيچ وقت نبايد لفظ را بر آن
حمل كرد مگر در جايى كه نتوانيم بر معناى حقيقى
حمل كنيم . و ما قبلا اثبات كرديم كه ممكنست جمله (هم بها) را به همان معناى حقيقيش
حمل كرد و اشكالى هم وارد نشود.
علاوه بر اين ، آن معنايى كه براى ديدن برهان پروردگار كرده اند كه منظور از آن
مراجعه به حجت عقلى است كه خود حاكم است بر اينكه بر هر كسى واجب است كه از نواهى
شرعى و محرمات الهى پره ى ز نمايد، معناى بعيدى است از لفظ رويت ، چون اين لفظ
استعمال نمى شود مگر در ديد حسى ، و يا مشاهده قلبى كه خود به منزله همان ديدن به
چشم و بلكه روشن تر از آنست ، و اما صرف تفكر عقلى به هيچ وجه رويت ناميده نمى
شود.
گفته صاحب مجمع البيان در اين زمينه و ايراد وارد بر آن
3 - از ديگر اقوال در آيه اينست كه منظور از (هم ) يوسف و (هم ) زليخا يك معنا
نيست بلكه دو معناى مختلف است ، زيرا (هم ) زليخا عبارت از قصد به مخالطت بود،
ولى (هم ) يوسف اين بود كه او را به عنوان دفاع از خود كتك بزند، و
دليل بر اين اختلاف دو (هم ) ، شهادت خداى تعالى است كه مى فرمايد: او از بندگان
مخلص ما بود، و از سوى ديگر حجت عقلى قائم است بر اينكه انبياء، معصوم از گناهند،
پس قطعا (هم ) يوسف (هم ) بر گناه نبوده .
در مجمع البيان مى گويد: در ظاهر آيه (هم ) به چيزى تعلق گرفته كه بطور
حقيقت مورد قصد و عزم تعلق نمى گيرد، زيرا فرموده : و لقد همت به (به يوسف ) و هم
بها (به زليخا) و (هم ) يوسف را متعلق به زليخا و (هم ) زليخا را متعلق به
يوسف گرفته و معقول نيست كه ذات آن دو مورد اراده و عزم قرار گيرد، چون
معقول نيست ذات چيزى مورد اراده و عزم قرار گيرد. بنابراين اگر (هم ) در آيه را
حمل بر عزم كنيم بايد چيزى محذوف در تقدير بگيريم ، كه عزم و تصميم بدان تعلق
بگيرد. و ممكن است (هم ) و عزم يوسف را متعلق به امر محذوفى بگيريم كه با ساحت
قدس نبوتش سازگار باشد، مانند زدن زليخا و از خود دفاع كردن ، پس كانه گفته مى
شود: (زليخا بر فحشا و گناه تصميم گرفت ، و خواست تا يوسف با وى درآميزد،
يوسف هم تصميم گرفت از خود دفاع نموده ، او را بزند) همچنانكه گفته مى شود:
(تصميم فلانى را گرفتم ، يا برايش خيالى دارم ) يعنى بنا دارم او را بزنم و يا
مكروهى بر او وارد سازم .
و بنابراين ، معناى رويت برهان آن است كه خداوند به او برهانى نشان داد كه اگر بر
آنچه تصميم گرفته اقدام كند، خانواده زليخا او را هلاك نموده به
قتل مى رسانند. و يا اين خيانت و فضيحت را به گردن او انداخته ، وانمود مى كند كه
يوسف به من درآويخت و خواستم امتناع بورزم مرا كتك زد، خداوند بدين وسيله خبر مى دهد
كه سوء فحشاء را كه همان فتل و گمان بد باشد از او بگردانيد.
و تقدير آيه چنين است : اگر برهان پروردگار خود را نديده بود اين كار (زدن ) را مى
كرد. و جواب (لو لا) (اين كار را مى كرد) حذف شده ، همچنانكه در آيه (و لو لا
فضل اللّه عليكم و رحمته و ان اللّه روف رحيم ) حذف شده .
و جوابش اين است كه اين حرف عيبى ندارد، جز اينكه مبنى بر اختلاف داشتن دو (هم )
است ، و اختلاف معناى آن دو خلاف ظاهر است ، و خلاف ظاهر را در جايى بايد گفت كه نشود
كلام را بر ظاهرش حمل كرد، و ما در سابق طورى معنا كرديم كه هر دو كلمه (هم ) به
يك معنا تفسير شد.
علاوه بر اين ، لازمه اين حرف كه منظور از برهان چيزى باشد كه به يوسف بفهماند كه
اگر زليخا را بزنى هم تو را مى كشند و هم رسوايت مى كنند و منظور از سوء كشتن و
منظور از (فحشاء) تهمت زدن باشد، معنايى است كه بطور قطع خلاف آن چيزيست كه
از سياق آيه استفاده مى شود.
و اما اينكه در مجمع البيان گفته : نمى توانيم هر دو (هم ) را با هم به معناى مخالطت
بگيريم و خلاصه اش اينكه (هم ) انسان به كسى تعلق مى گيرد كه آن كس براى
صاحب هم در آنچه كه مى خواهد منقاد و رام نباشد، و وقتى فرض شود كه يكى از دو طرف
، معناى (هم ) در باره اش تحقق يافت ديگر معنا ندارد از آن طرف ديگر نيز (همى )
تحقق پذيرد، چون معقول نيست كه اراده من به كسى تعلق بگيرد كه او خودش مرا اراده
كرده ، و طلب من متوجه كسى شود كه خود طالب من است ، و تحريك من به كسى تعلق
بگيرد كه او خود در صدد تحريك من است .
و اين حرف صحيح نيست ، زيرا ممكن است از دو طرف مشاجره ، معناى (هم ) تحقق بيابد.
البته در صورتى كه يك دفعه و بدون پس و پيش باشد، و يا عنايت زائده اى در كار
بيايد، مانند دو نفر كه مى خواهند به هم نزديك و باهم جمع شوند، گاهى يكى از آن دو
مى ايستد، ديگرى نزديكش مى رود، و گاهى هر دو با هم و به سوى هم حركت مى كنند، و
به هم نزديك مى شوند، و نيز دو جسمى كه با مغناطيس مى خواهند يكديگر را جذب كنند و
متصل شوند گاهى يكى جذب مى كند و ديگرى جذب به سوى آن مى شود، و گاهى
يكديگر را جذب مى كنند، و به هم مى چسبند.
وجهى كه صاحب المنار در اين مورد بيان كرده و جواب آن
4 - قول ديگر در تفسير آيه مورد بحث ، گفتار صاحب المنار است : منظور از (هم ) در
هر دو مورد (هم ) به زدن و دفاع است ، چون وقتى زليخا با يوسف مراوده كرد و يوسف
زير بار نرفت ، عصبانى شد و در صدد انتقام برآمد، و در دلش حالتى آميخته از عشق و
خشم و تاسف پيدا شد و تصميم گرفت يوسف را به جرم تمردش كتك كارى كند، يوسف
هم وقتى ديد پاى كتك به ميان آمده ، آماده شد كه از خود دفاع كند، و اگر دست زليخا به
او برسد، او هم بى درنگ بزند.
و ليكن از آنجايى كه اين عمل به ضرر يوسف تمام مى شد - زيرا اين
احتمال كه او زليخا را تعقيب كرده در ذهن مردم جاى مى گرفت ، و يوسف متهم مى شد - و
به همين جهت خداوند به فضل خود برهانى را به او نشان داد، و به او الهام كرد كه
براى دفاع از خود فرار را انتخاب كند، يوسف هم به طرف در اتاق دويد تا در را باز
كرده بگريزد، ولى زليخا هم از عقب او را دنبال كرد، تا اينكه پشت در به او رسيد.
و به هيچ وجه نمى شود كلمه (هم ) را، به هم در
عمل نامشروع يعنى مخالطت معنا كرد. اما اينكه در جمله (لقد همت به ) نمى شود براى
اينكه (هم ) هيچ وقت تحقق پيدا نمى كند مگر براى عملى كه (هم ) كننده مى خواهد
انجام دهد، و عمل نامشروع زنا از كارهاى زنان نيست تا بگوييم زليخا (براى اين
عمل (هم ) نمود)، بلكه بهره زن از اين عمل ، پذيرفتن و
قبول آن است از كسى كه طالب است - اين اولا.
و ثانيا يوسف از همسر عزيز اين عمل را نخواسته بود تا صحيح باشد كه ما
قبول آن را از ناحيه زليخا هم بدانيم ، زيرا نص آياتى كه گذشت و صريح آياتى كه
مى آيد اين است كه يوسف مبرّا و منزّه از اين عمل و حتى از مقدمات و
وسائل آن بود.
و ثالثا به فرضى كه چنين چيزى اتفاق افتاده بود جا داشت در تعبير از آن بفرمايد:
(و لقد هم بها و همت به ) ، زيرا اول بايد
حال يوسف را كه تقاضا كننده است نقل كند، و بعد عكس
العمل زليخا را حكايت نمايد، چون (هم ) يوسف به حسب طبع و وضع مقدم است ، زيرا
بايد طبعا او اول پيشنهادى كند و (هم ) حقيقى نيز (هم ) اوست نه (هم ) زليخا.
و رابعا اينكه از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر آنچه از يوسف
مى خواست عازم و جازم و مصر بوده ، و كمترين ترديدى نداشته ، مانعى هم كه باعث تردد
وى شود تصوّر نمى رفته . بنابراين ، به هيچ وجه صحيح نيست بگوييم زليخا براى
انجام زنا (هم ) و قصد يوسف را كرده ، حتى در صورتى كه از باب
جدل فرض كنيم كه (هم ) او به خاطر قبول درخواست يوسف و تسليم در برابر
خواسته او بوده ، زيرا كلمه (هم ) به معناى تصميم در مقدمات فعلى است كه با
ترديد انجام شود و زليخا در خواسته خود ترديدى نداشت ، به خلاف اينكه (هم )
زليخا را به قصد زدن يوسف معنا كنيم كه در اين صورت با آسان ترين فرض مى
توان (هم ) او را توجيه نمود.
اين بود خلاصه آنچه كه صاحب المنار در تفسير آيه مورد بحث ايراد كرده ، و جوابش اين
است كه اين قول از جهت معنا كردن (هم ) با
قول سوم يكى است و همه اشكالاتى كه بر آن
قول وارد كرديم بر اين نيز وارد است ، به اضافه اشكالى كه تنها بر اين
قول وارد مى شود، و آن اين است كه (هم ) زليخا به معناى قصد زدن يوسف باشد. هيچ
دليلى ندارد، و صرف اينكه در پاره اى از داستانهاى مشابه اين داستان اتفاق افتاده كه
زن به مردى كه با او دست نمى دهد پرخاش كرده و حالتى آميخته از عشق و غضب به او
دست داده دليل نيست بر اينكه در زليخا هم چنين حالتى دست داده باشد، و ما بدون هيچ
قرينه اى كلام خدا را بر آن حمل كنيم .
و اما اينكه گفت : (به هيچ وجه نمى شود كلمه (هم ) را در
عمل نامشروع مخالطت معنا كرد) و بر آن چهار
دليل اقامه نمود، همه پوچ و بى اعتبار است ، زيرا اين معنا كاملا روشن است كه تقاضاى
مخالطت از ناحيه زليخا مقدماتى از حركات و سكنات داشته . آرى ، شاءن هر زنى در
اينگونه موارد فعل است به انفعال ، و عكس العملى نشان دادن است نه صرف
قبول اينگونه صحنه ها هر زنى را به اعمالى (از
قبيل ناز و كرشمه و در آغوش كشيدن و امثال آن ) وا مى دارد، و اگر زليخا تنها يوسف را
در آغوش كشيده باشد كه بدينوسيله آتش غريزه جنسى او را تحريك و شعله ور سازد در
نتيجه مجبور به اجابت خود نمايد همين مقدار كافى است كه بگوييم (زليخا همت بيوسف
- زليخا قصد مخالطت با يوسف را كرد) ، و بدين قصد برخاست ، و حتما لازم نيست كه
هم او را به قصد (زنا) معنا كنيم كه كار يوسف است و از ناحيه زليخا تنها تسليم و
قبول است ، تا نتوانيم بگوييم صرف تسليم نيز در لغت (هم ) هست .
و اما اينكه در آخر گفت : (از داستان يوسف و زليخا اين معنا معلوم شده كه اين زن بر
آنچه از يوسف مى خواسته عازم و جازم و مصر بوده و كمترين ترديدى نداشته ،
بنابراين صحيح نيست بگوييم مقصود از (هم ) زليخا جمع شدن با يوسف است چون
با استنكاف يوسف چطور ممكن است زليخا جازم شود) اين نيز صحيح نيست ، زيرا هر
كسى در هر چيز كه جازم مى شود از ناحيه خود جازم مى شود،
حال اگر شرايط ديگر هم مساعدت كرد به آرزوى خود مى رسد و گرنه ، خير. زليخا هم
نسبت به اراده خود (كام گرفتن از يوسف ) جازم بود، نه بر اينكه اين
عمل تحقق پيدا كند هر چند كه يوسف زير بار هم نرود. البته نسبت به اين معنا جازم نبود
و نمى توانست جازم باشد، چگونه ممكن بود، با اينكه مى ديد كه يوسف امتناع دارد و
حاضر نيست با او درآميزد. آرى او بر اراده خود جازم بود، نه بر اينكه يوسف هم اجابتش
مى كند و در برابر خواسته اش تسليم مى شود، و اين خيلى روشن است .
دو قول ديگر در اين باره
5 - قول ديگر اين است كه كلام را حمل بر تقديم و تاءخير كرده و گفته اند: تقدير
آيه چنين است : (و لقد همت به و لو لا ان را برهان ربه لهم بها - زليخا قصد يوسف
را كرد و اگر يوسف برهان پروردگار خود را نديده بود او هم قصد وى را كرده بود)
ولى چون برهان پروردگار خود راديد قصد نكرد،
مثل اينكه مى گويند: (تو هلاك شده بودى اگر من برايت تدارك نديده بودم ) و يا
(تو كشته شده بودى اگر من به دادت نرسيده بودم ) و معناى اين كلام است كه :
(اگر من برايت تدارك نديده بودم هلاك شده بودى ) و (اگر من به دادت نرسيده
بودم كشته شده بودى ) هر چند الان كه اين كلام را مى گوييم كشته شدنى اتفاق نيفتاده
.
و نيز مانند قول شاعر كه مى گويد:
فلا تدعنى قومى ليوم كريهه لئن لم اعجل ضربه او
اعجل
و نيز مانند آيه قرآن كه مى فرمايد: (ان كادت لتبدى به لو لا ان ربطنا على
قلبها) .