از اين آيه بر مى آيد، آنروز كه ابراهيم اين اعتراض را به پدر خود ميكرد، كه چرا چيزى
مى پرستى ، كه نه مى شنود، و نه مى بيند، و نه دردى از تو دوا ميكند؟ نبى بوده -
و اين آيه آنچه را كه ابراهيم در آغاز ورودش در ميانه قوم گفت ، تصديق ميكند، آنروز
گفت : (اننى براء مما تعبدون ، الا الذى فطرنى فانه سيهدين ) ، (من از آنچه شما
ميپرستيد بيزارم ، تنها كسى را مى پرستم كه مرا بيافريد، و بزودى هدايتم مى كند).
(و لقد جاءت رسلنا ابراهيم بالبشرى ، قالوا: سلاما،
قال : سلام ) .
اين آيه راجع به آمدن فرشته نزد ابراهيم است كه او را بشارت دادند به صاحب فرزند
شدن ، و خبر دادند كه براى نزول عذاب بر قوم لوط آمده اند، و اين داستان در اواخر عمر
ابراهيم ، و سنين پيرى او و بعد از جدائى از پدر و قومش اتفاق افتاده ، كه در آن ،
ملائكه خدا را در بيدارى ديده ، و با آنان صحبت كرده است .
و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (خدا ابراهيم را
قبل از آنكه خليل و دوست خود قرار دهد رسول خود قرار داد)، آنرا از آيه : (و اتبع ملة
ابراهيم حنيفا، و اتخذ اللّه ابراهيم خليلا) ، (ملت ابراهيم را كه حنيف است پيروى كند، و
خدا ابراهيم را خليل بگرفت ). استفاده كرده ، چون از ظاهرش بر مى آيد اگر خدا او را
خليل خود گرفت براى خاطر اين ملت حنفيه اى كه وى به امر پروردگارش تشريع
كرد، بگرفت چون مقام آيه مقام بيان شرافت و ارج كيش حنيف ابراهيم است ، كه به خاطر
شرافت آن كيش ، ابراهيم بمقام خلت مشرف گرديد.
معنى (خليل ) و فرق آن با (صديق )
و كلمه خليل از نظر مصداق ، خصوصى تر از كلمه : (صديق ) است .
چون دو نفر دوست همين كه در دوستى و رفاقت صادق باشند، كلمه صديق بر آندو صادق
است ، ولى باين مقدار آندو را خليل نمى گويند، بلكه وقتى يكى از آندو را
خليل ديگرى مى نامند، كه حوائج خود را جز باو نگويد، چون خلت بمعناى فقر و حاجت
است .
و اينكه فرمود: (خداى تعالى ابراهيم را قبل از آنكه امام بگيرد،
خليل خود گرفت ) الخ ، معنايش از بيان گذشته ، روشن گرديد.
و اينكه فرمود: (سفيه ، امام مردم با تقوى نمى شود)، اشاره است بآيه شريفه : (و من
يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ، و لقد اصطفيناه فى الدنيا، و انه فى الاخره لمن
الصالحين اذ قال : له ربه اسلم ، قال : اسلمت لرب العالمين ) ، (آنكس كه از ملت و كيش
ابراهيم روى بگرداند، خود را سفيه كرده است ، كه ما او را در دنيا برگزيديم ، و او در
آخرت از صالحان است ، چون پروردگارش به او گفت : تسليم شو، گفت : براى رب
العالمين تسليم هستم ).
خداى سبحان اعراض از كيش ابراهيم را كه نوعى ظلم است سفاهت خوانده و در
مقابل آن ، اصطفاء را ذكر كرده ، آنگاه آنرا با سلام تفسير كرده ، و استفاده اين نكته از
جمله : (اذ قال له ربه اءسلم ) ، الخ ، محتاج بدقت است ، آنگاه اسلام و تقوى را يكى ،
و يا بمنزله يك چيز دانسته و فرموده : (اتقوا اللّه حق تقاته ، و لا تموتن الا و انتم
مسلمون ) ، (از خدا بپرهيزيد حق پرهيز كردن ، و زنهار، نميريد مگر آنكه در
حال اسلام باشيد). دقت فرمائيد.
و از شيخ مفيد از درست و هشام از ائمه (عليهم السلام ) روايت شده ، كه فرمودند: ابراهيم
نبى بود، ولى امام نبود، تا آنكه خداى تعالى فرمود: (انى جاعلك للناس اماما،
قال و من ذريتى ) خداى تعالى در پاسخ درخواستش فرمود: (لا
ينال عهدى الظالمين ) ، و معلوم است كسى كه بتى ،
و يا وثنى ، و يا مجسمه اى بپرستد، امام نمى شود.
چند روايت در ذيل آيه شريفه 124
مؤ لف : معناى اين حديث از آنچه گذشت روشن شد.
مرحوم شيخ طوسى در امالى با ذكر سند و ابن مغازلى ، در مناقب ، بدون ذكر سند از ابن
مسعود روايت كرده ، كه گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در تفسير آيه اى
كه حكايت كلام خدا به ابراهيم است ، فرمود: كسيكه بجاى سجده براى من ، براى بتى
سجده كند، من او را امام نميكنم ، آنگاه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: اين
دعوت ابراهيم در من و برادرم على كه هيچيك هرگز براى بتى سجده نكرديم منتهى شد.
مؤ لف : و اين روايت از رواياتى است كه دلالت بر امامت
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دارد.
و در تفسير الدر المنثور است كه وكيع ، و ابن مردويه از على بن ابيطالب (عليه السلام
) از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده ، كه در تفسير جمله : (لا
ينال عهدى الظالمين ) فرمود: اطاعت خدا جز در كار نيك صورت نمى گيرد.
و نيز در تفسير الدر المنثور است كه عبد بن حميد، از عمران بن حصين ، روايت كرده كه
گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم مى فرمود: اطاعت هيچ مخلوقى در
نافرمانى خدا مشروع نيست .
مؤ لف : معناى اين حديث از آنچه گذشت روشن است .
و در تفسير عياشى به سندهائى چند از صفوان
جمال روايت كرده كه گفت : ما در مكه بوديم ، در آنجا گفتگو از آيه : (واذابتلى ابراهيم
ربه بكلمات فاتمهن ) به ميان آمد فرمود: خدا آن را با محمد و على و امامان از فرزندان
على تمام كرد، آنجا كه فرمود: (ذرية بعضها من بعض ، واللّه سميع عليم ) ، ذريه اى
كه بعضى از بعض ديگرند، و خدا شنوا و دانا است ).
مؤ لف : اين روايت آيه شريفه را بر اين مبنا معنا كرده ، كه مراد به لفظ (كلمه ) امامت
باشد، همچنانكه در آيه : (فانه سيهدين ، و جعلها كلمه باقية فى عقبه ) ، نيز باين
معنا تفسير شده است .
و بنابراين معناى آيه اين مى شود: چون خداى تعالى ابراهيم را بكلماتيكه عبارت بود از
امامت خودش ، و امامت اسحاق ، و ذريه او بيازمود، و آن كلمات را با امامت محمد و امامان از
اهل بيت او كه از دودمان اسماعيل هستند تمام كرد، آنگاه اين معنا را با جمله : (انى جاعلك
للناس اماما) تا آخر آيه روشن ساخت .
آيات 125 - 129 بقره
و اذ جعلنا البيت مثابة للناس و امنا و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى و عهدنا الى ابراهيم و
اسمعيل اءن طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود - 125
و اذ قال ابراهيم رب اجعل هذا بلدا آمنا و ارزق اءهله من الثمرات من آمن منهم باللّه و اليوم
الاخر قال و من كفر فامتعه قليلا ثم اءضطره الى عذاب النار و بئس المصير - 126
و اذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ربنا
تقبل منا انك اءنت السميع العليم - 127
ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك و اءرنا مناسكنا و تب علينا انك اءنت
التواب الرحيم - 128
ربنا و ابعث فيهم رسولا منهم يتلوا عليهم آياتك و يعلمهم الكتب و الحكمة و يزكيهم انك
اءنت العزيز الحكيم - 129.
ترجمه آيات :
و چون خانه كعبه را مرجع امور دينى مردم و محل امن قرار داديم (و گفتيم ) از مقام ابراهيم
جائى براى دعا بگيريد و به ابراهيم و اسماعيل فرمان داديم كه خانه را براى طواف
كنندگان و آنها كه معتكف ميشوند و نمازگزاران كه ركوع و سجود ميكنند پاك كنيد (125)
و چون ابراهيم گفت پروردگارا، اين شهر را
محل امنى كن و اهلش را البته آنهائى را كه بخدا و روز جزا ايمان مى آورند از ثمرات ،
روزى بده خداى تعالى فرمود: به آنها هم كه ايمان نمى آورند چند صباحى روزى مى دهم
و سپس بسوى عذاب دوزخ كه بد مصيرى است روانه اش ميكنم ، روانه اى اضطرارى
(126) و چون ابراهيم و اسماعيل پايه هاى خانه را بالا مى بردند گفتند: پروردگارا
(اين خدمت اندك را) از ما بپذير كه تو شنواى دعا و داناى (به نيات ) هستى (127)
پروردگارا، و نيز ما را دو مسلمان براى خود بگردان و از ذريه ما نيز امتى مسلمان براى
خودت بدار و مناسك ما را بمانشان بده و توبه ما را بپذير كه تو تواب و مهربانى
(128) پروردگارا و در ميانه آنان رسولى از خودشان برانگيز تا آيات تو را بر
آنان تلاوت كند و كتاب و حكمتشان بياموزد و تزكيه شان كند كه تو آرى تنها تو عزيز
حكيمى (129).
بيان
(واذ جعلنا البيت مثابة للناس و اءمنا) الخ ، اين آيه اشاره به تشريع حج ، و نيز
ماءمن بودن خانه خدا و مثابت ، يعنى مرجع بودن آن دارد، چون كلمه (مثابه ) از ماده (ث -
و - ب ) است ، كه بمعناى برگشتن است .
(واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ) الخ ، كانه اين جمله عطف باشد بر جمله (جعلنا
البيت مثابة ) ، چون هر چند كه جمله اول خبر، و جمله دوم امر و انشاء است ، وليكن بحسب
معنا آن جمله نيز معناى امر را دارد، چون گفتيم كه اشاره به تشريع حج و ايمنى خانه خدا
دارد، پس برگشت معنايش به اين ميشود: (واذ قلنا للناس توبوا الى البيت ، و حجوا
اليه ، و اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى :) (بيادآر آن زمان را كه بمردم گفتيم : بسوى
خانه خدا برگرديد، و براى خدا حج كنيد، و از مقام ابراهيم
محل دعائى بگيريد).
و اى بسا كه گفته باشد: گفتار در آيه با تقدير كلمه گفتيم معنا مى دهد، و تقدير آن
چنين است : (و قلنا اتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ) ، (و گفتيم كه از مقام ابراهيم
محل دعائى بگيريد)، و كلمه (مصلى ) اسم مكان از صلاة بمعناى دعاء است ، و معنايش
اينست كه از مقام ابراهيم (عليه السلام ) مكانى براى دعاء بگيريد، و ظاهرا جمله :
(جعلنا البيت مثابة ) بمنزله زمينه چينى است ، كه به منظور اشاره به ملاك تشريع
نماز بدان اشاره شده است ، و به همين جهت نفرمود: (در مقام ابراهيم نماز بخوانيد)، بلكه
فرمود: (از مقام ابراهيم محلى براى نماز بگيريد) پس در اين مقام ، صريحا امر روى
صلاة نرفته ، بلكه روى گرفتن محلى براى صلاة از مقام ابراهيم رفته است .
(و عهدنا الى ابراهيم و اسمعيل اءن طهرا بيتى ) ، كلمه (عهد) در اينجا بمعناى امر است ،
و كلمه تطهير،
يا بمعناى اين است كه خانه خدا را براى عبادت طواف كنندگان ، و نمازگزاران ، و
كسانيكه مى خواهند در آن اعتكاف كنند، خالص و بلامانع سازند، و بنابراين عبارت مورد
بحث استعاره بكنايه ميشود، و اصل معنى چنين ميشود: (ما به ابراهيم و
اسماعيل عهد كرديم : كه خانه مرا خالص براى عبادت بندگانم كنيد). و اين خود نوعى
تطهير است .
و يا بمعناى تنظيف آن از كثافات و پليديهائى است كه در اثر بى مبالاتى مردم در مسجد
پيدا مى شود، و كلمه (ركع ) و كلمه (سجود) هر دو جمع راكع و ساجد است ، و گويا مراد
از اين دو كلمه نمازگزاران باشد.
خداوند دعاى حضرت ابراهيم عليه و السلام را مستجاب مى كند
(واذ قال ابراهيم رب اجعل ) الخ ، اين جمله حكايت دعائى است كه ابراهيم (عليه السلام
) كرد، و از پروردگارش درخواست نمود: كه به
اهل مكه امنيت و رزق ارزانى بدارد، و خداوند دعايش را مستجاب كرد، چون خدا بزرگتر از
آنست كه در كلام حقش دعائى را نقل كند، كه مستجاب نكرده باشد، حاشا بر اينكه كلام او
مشتمل بر هجو و لغوهائى باشد كه جاهلان ، خود را با آن سرگرم ميكنند، با اينكه خودش
فرمود: (والحق اقول ) . (من تنها حق را مى گويم ) و نيز فرمود: (انه
لقول فصل ، و ما هو بالهزل ) ، (بدرست ى كه قرآن سخنى است كه ميانه حق و
باطل را جدائى مى اندازد، و نه سخنى بيهوده ).
و خداى سبحان در قرآن كريمش از اين پيامبر كريم دعاهائى بسيار
نقل كرده ، كه در آن ادعيه از پروردگارش حوائجى درخواست نمود، مانند دعائيكه در آغاز
امر براى خودش كرد، و دعائى كه هنگام مهاجرتش به سوريا كرد، و دعائى كه در
خصوص بقاء ذكر خيرش در عالم كرد، و دعائى كه براى خودش و ذريه اش و پدر و
مادرش و براى مؤ منين و مؤ منات كرد، و دعائى كه بعد از بناى كعبه براى
اهل مكه كرد، و از خدا خواست تا پيامبران را از ذريه او برگزيند، و از همين دعاهايش و
درخواست هايش است كه آمال و آرزوهايش و ارزش مجاهدتها و مساعيش در راه خدا، و نيز
فضائل نفس مقدسش ، و سخن كوتاه موقعيت و قربش به خداى عزّ اسمه شناخته مى شود، و
همچنين از سراسر داستانهايش ، و مدائحى كه خدا از او كرده ، مى توان شرح زندگى
آنجناب را استنباط كرد، و انشاءاللّه بزودى در تفسير سوره انعام تا آنجا كه براى ما
ميسور باشد متعرض آن مى شويم .
(من آمن منهم ) الخ ، بعد از آنكه از پروردگار خود امنيت را براى شهر مكه درخواست
كرد، و سپس براى اهل مكه روزى از ميوه ها را خواست ، ناگهان متوجه شد كه ممكن است در
آينده مردم مكه دو دسته شوند،
يك دسته مؤ من ، و يكى كافر، و دعائيكه درباره
اهل مكه كرد، كه خدا از ميوه ها روزيشان كند،
شامل هر دو دسته مى شود، و او قبلا از كافران و آنچه بغير خدا ميپرستيدند بيزارى جسته
بود، همچنانكه از پدرش وقتى فهميد دشمن خداست ، بيزارى جست ، (فلما تبين له انه
عدولله تبرء منه ) .،
و خدا در اين آيه گواهى داد كه وى از هر كسيكه دشمن خدا باشد، هر چند پدرش باشد،
بيزارى جسته است .
خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نمى كند
لذا در جمله مورد بحث ، عموميت دعاى خود را مقيد بقيد (من آمن منهم ) كرد، و گفت : خدايا
روزى را تنها به مؤ منين از اهل مكه بده ، - با اينكه آن جناب مى دانست كه بحكم ناموس
زندگى اجتماعى دنيا، وقتى رزقى به شهرى وارد مى شود، ممكن نيست كافران از آن سهم
نبرند، و بهره مند نشوند، - وليكن در عين
حال (و خدا داناتر است ) دعاى خود را مختص به مؤ منين كرد تا تبرى خود را از كفار همه جا
رعايت كرده باشد، و ليكن جوابى داده شد كه
شامل مؤ من و كافر هر دو شد.
و در اين جواب اين نكته بيان شده : كه از دعاى وى آنچه بر طبق جريان عادى و قانون
طبيعت است مستجاب است ، و خداوند در استجابت دعايش خرق عادت نميكند، و ظاهر حكم طبيعت
را باطل نمى سازد.
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد: ابراهيم كه مى خواست تنها در حق مؤ منين مكه دعا كند، جا
داشت بگويد: (وارزق من آمن من اهله من الثمرات ) خدايا بكسانى از
اهل مكه كه ايمان مى آورند از ثمرات روزى ده ، و چرا اينطور نگفت ؟ بلكه گفت : (و
اهل مكه را از ثمرات روزى ده ، آنان را كه از ايشان ايمان مى آورند)؟ جواب اين سؤ
ال اين است كه منظور ابراهيم (عليه السلام ) اين بود كه كرامت و حرمتى براى شهر مكه
كه بيت الحرام در آنجاست از خدا بگيرد، نه براى
اهل آن ، چون بيت الحرام در سرزمينى واقع شده كه كشت و زرعى در آن نمى شود، و اگر
درخواست ابراهيم نمى بود، اين شهر هرگز آباد نمى شد، و اصلا كسى در آنجا دوام نمى
آورد لذا ابراهيم (عليه السلام ) خواست تا با دعاى خود شهر مكه را معمور، و در نتيجه
خانه خدا را آباد كند، بدين جهت گفت : (وارزق اهله ) .
(و من كفر فامتعه قليلا) الخ ، كلمه : (امتعه ) كه از باب
تفعيل است ، بصورت (امتعه ) يعنى از باب
افعال نيز قرائت شده ، و تمتيع و امتاع هر دو به يك معنا است و آن برخوردار كردن است .
(ثم اضطره الى عذاب النار) الخ ، در اين جمله به اكرام و حرمت بيشترى براى خانه
خدا اشاره شده ،
تا ابراهيم (عليه السلام ) نيز خشنودتر شود، كانه فرموده : آنچه تو درخواست كردى
كه (من با روزى دادن مؤ منين اهل مكه اين شهر و خانه كعبه را كرامت دهم )، بازياده مستجاب
نمودم .
پس كفارى كه در اين شهر پديد مى آيند، از زندگى مرفه و رزق فراوان خود مغرور
نشوند، و خيال نكنند كه نزد خدا كرامتى و حرمتى دارند، بلكه احترام هر چه هست از خانه
خداست و من چند صباحى ايشان را بهره مندى از متاع اندك دنيا مى دهم ، و آنگاه بسوى آتش
دوزخ كه بد بازگشت گاهى است ، مضطرش ميكنم .
(واذ يرفع ابراهيم القواعد من البيت و اسمعيل ) الخ ، كلمه (قواعد)، جمع قاعده است ،
كه بمعناى آن قسمت از بنا است كه روى زمين قعود دارد، يعنى مى نشيند، و بقيه قسمت هاى
بنابر روى آن قسمت قرار مى گيرد، و عبارت بلند كردن قواعد، از باب مجاز است ، كانه
آنچه را كه بر روى قاعده قرار مى گيرد، از خود قاعده شمرده شده ، و بلند كردن بنا
كه مربوط بهمه بنا است ، بخصوص قاعده ، نسب ت داده ، و در اينكه فرمود: (از بيت )
اشاره به همين عنايت مجازى است .
(ربنا تقبل منا انك انت السميع العليم ) اين جمله حكايت دعاى ابراهيم و
اسماعيل هر دو است ، و به همين جهت لازم نيست كلمه (گفتند) و يا نظير آن را تقدير بگيريم
، تا معناى آن (گفتند: پروردگارا) باشد، بلكه همانطور كه گفتيم ، حكايت خود كلام است
، چون جمله : (يرفع ابراهيم القواعد من البيت و
اسماعيل )، حكايت حال گذشته است ، كه با آن ،
حال آن دو بزرگوار مجسم ميشود، كانه آن دو بزرگوار در
حال چيدن بناى كعبه ديده مى شوند، و صدايشان هم اكنون بگوش شنونده مى رسد، كه
دارند دعا ميكنند، و چون الفاظ آن دو را مى شنوند، ديگر لازم نيست حكايت كننده به مخاطبين
خود بگويد: كه آن دو گفتند: (ربنا) الخ ، و اينگونه عنايات در قرآن كريم بسيار
است ، و اين از زيباترين سياق هاى قرآنى است هر چند كه قرآن همه اش زيبا است و
خاصيت اينگونه سياق اين است كه قصه اى را كه مى خواهد بيان كند مجسم ساخته ، به
حس شنونده نزديك ميكند، و اين خاصيت و اين بداعت و شيرينى در صورتيكه كلمه :
(گفتند) و يا نظير آنرا در حكايت ميآورد، بهيچ وجه تاءمين نمى شد.
ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) در كلام خود نگفتند: خدايا چه خدمتى را از ما
قبول كن ، تنها گفتند خدايا از ما قبول كن ، تا در مقام بندگى رعايت تواضع و ناقابلى
خدمت خود يعنى بناى كعبه را برسانند، پس معناى كلامشان اين مى شود، كه خدايا اين
عمل ناچيز ما را بپذير، كه تو شنواى دعاى ما، و داناى نيت ما هستى .
درخواست و دعاى ابراهيم عليه السلام (اجعلنا مسلمين لك ) و اشكالى كه به ذهن مى رسد
(ربنا و اجعلنا مسلمين لك و من ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، در اين معنا هيچ حرفى نيست
كه اسلام به آن معنائى كه بين ما از لفظ آن فهميده مى شود، و بذهن تبادر ميكند، اولين
مراتب عبوديت است ،
كه با آن شخص ديندار، از كسيكه دينى نپذيرفته مشخص ميشود، و اين اسلام عبارت است
از ظاهر اعتقادات ، و اعمال دينى ، چه اينكه تواءم با واقع هم باشد يا نه ، و به همين جهت
شخصى را هم كه دعوى ايمان ميكند، ولى در واقع ايمان ندارد،
شامل مى شود.
حال كه معناى كلمه اسلام معلوم شد، اين سؤ ال پيش مى آيد: كه ابراهيم (عليه السلام ) و
همچنين فرزندش اسماعيل با اينكه هر دو پيغمبر بودند، ابراهيم (عليه السلام ) يكى از
پنج پيغمبر اولوالعزم و آورنده ملت حنفيت ، و
اسماعيل (عليه السلام ) رسول خدا، و ذبيح او بود، چگونه در هنگام بناى كعبه ، از خدا
اولين و ابتدائى ترين مراتب عبوديت را مى خواهند؟!
و آيا ممكن است بگوئيم : ايشان بمرتبه اسلام رسيده بودند؟ وليكن خودشان نمى
دانستند؟! و يا بگوئيم : اطلاع از آن نيز داشتند، و منظورشان از درخواست ، اين بوده كه
خدا اسلام را برايشان باقى بدارد؟! چطور مى شود با اين حرفها
اشكال را پاسخ داد؟ با اينكه آن دو بزرگوار از تقرب و نزديكى به خدا به حدى
بودند، كه قابل قياس با اسلام نيست ، علاوه بر اينكه اين دعا را در هنگام بناى كعبه
كردند، و مقامشان مقام دعوت بود، و آن دو بزرگوار از هر كس ديگر عالم تر بودند به
خدائيكه از او درخواست ميكردند، او را مى شناختند كه كيست ، و چه شاءنى دارد، از اين هم
كه بگذريم ، اصلا درخواست اسلام معنا ندارد، براى اينكه اسلامى كه معنايش گذشت ،
از امور اختيارى هر كسى است ، و به همين جهت مى بينيم ، مانند نماز و روزه امر بدان تعلق
مى گيرد و خدا ميفرمايد: (اذ قال له ربه اءسلم ،
قال : اءسلمت لرب العالمين ) ، (چون پروردگارش به وى گفت : اسلام بياور، گفت :
اسلام آوردم براى رب العالمين ).
و معنا ندارد كه چنين عملى را با اينكه در اختيار همه است ، بخدا نسبت بدهند، و يا از خدا
چيزى را بخواهند كه در اختيار آدمى است . پس لابد عنايت ديگرى در كلام است ، كه
درخواست اسلام را از آن دو بزرگوار صحيح مى سازد.
اسلامى ابراهيم و اسماعيل عليه و السلام از خدا خواستند غير اسلام بهمعناىمتداول آنست
و اين اسلام كه آن دو درخواست كردند، غير اسلام
متداول ، و غير آن معنائى است كه از اين لفظ به ذهن ما تبادر ميكند، چون اسلام داراى
مراتبى است ، بدليل اينكه در آيه ! (اذ قال له ربه اسلم
قال اءسلمت ) الخ ، ابراهيم (عليه السلام ) را با اينكه داراى اسلام بود، باز امر ميكند
به اسلام ، پس مراد به اسلامى كه در اينجا مورد نظر است ، غير آن اسلامى است كه خود
آن جناب داشت ، و نظائر اين اختلاف مراتب در قرآن بسيار است .
پس اين اسلام آن اسلامى است كه بزودى معنايش را تفسير ميكنيم ، و آن عبارتست از تمام
عبوديت ، و تسليم كردن بنده خدا، آنچه دارد، براى پروردگارش .
و اين معنا هر چند كه مانند معناى اولى كه براى اسلام كرديم ، اختيارى آدمى است ، و اگر
كسى مقدمات آن را فراهم كند، مى تواند به آن برسد، الا اينكه وقتى اين اسلام با وضع
انسان عادى ، و حال قلب متعارف او، سنجيده شود، امرى غير اختيارى مى شود، يعنى - با
چنين حال و وصفى - رسيدن به آن ، امرى غير ممكن مى شود، مانند ساير مقامات ولايت ، و
مراحل عاليه ، و نيز مانند ساير معارج كمال ، كه از
حال و طاقت انسان متعارف ، و متوسط الحال بعيد است ، چون مقدمات آن بسيار دشوار است .
و به همين جهت ممكن است آنرا امرى الهى ، و خارج از اختيار انسان دانسته ، از خداى سبحان
درخواست كرد: كه آنرا به آدمى افاضه فرمايد، و آدمى را متصف بدان بگرداند.
نظرى دقيق تر در مسئله مورد بحث
علاوه بر آنچه گفته شد، در اينجا نظريست دقيق تر، و آن اينست كه آنچه به انسانها
نسبت داده مى شود، و اختيارى او شمرده مى شود، تنها
اعمال است ، و اما صفات و ملكاتى كه در اثر تكرار صدور
عمل در نفس پيدا مى شود، اگر به حقيقت بنگريم اختيارى انسان نيست ، و ميشود، و يا بگو
اصلا بايد بخدا منسوب شود، مخصوصا اگر از صفات فاضله ، و ملكات خير باشد، كه
نسبت دادنش بخدا اولى است ، از نسبت دادنش به انسان .
و عادت قرآن نيز بر همين جارى است ، كه همواره نيكيها را بخدا نسبت مى دهد، از ابراهيم
حكايت مى كند كه از خدا نماز مسئلت مى دارد: (رب اجعلنى مقيم الصلوة ، و من ذريتى ) ،
(خدايا مرا و از ذريه ام اشخاصى را، بپا دارنده نماز كن ) و نيز از او حكايت ميكند كه گفت
: (والحقنى بالصالحين ) ، (مرا به صالحان بپيوند).
و از سليمان (عليه السلام ) حكايت مى كند، كه بعد از ديدن صحنه مورچگان ، گفت :
(رب اءوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى ، و ان
اعمل صالحا ترضيه ) ، (پروردگارا نصيبم كن ، كه شكر نعمتت بجاى آورم ، آن نعمتى
كه بر من و بر والدينم ارزانى داشتى ، و اينكه
عمل صالحى كنم ، كه تو را خوش آيد).
و از ابراهيم حكايت كرده كه در آيه مورد بحث از خدا اسلام خواسته ، ميگويد: (ربنا
واجعلنا مسلمين لك ) الخ .
پس معلوم شد كه مراد باسلام غير آن معنائى است كه آيه شريفه (قالت الاعراب : آمنا
قل : لم تؤ منوا ولكن قولوا: اسلمنا، ولما يدخل الايمان فى قلوبكم ) ، (اعراب گفتند:
ايمان آورديم ، بگو: نه ايمان نياورده ايد، بلكه بايد بگوئيد: اسلام آورديم ، چون هنوز
ايمان در دلهاى شما داخل نشده )
بدان اشاره ميكند، بلكه معنائى است بلندتر و عالى تر از آن ، كه انشاءاللّه بيانش
خواهد آمد.
مراد از (ارنا مناسكنا و تب علينا)
(و ارنا مناسكنا و تب علينا انك انت التواب الرحيم ) ، اين آيه معنائى را كه قبلا براى
اسلام كرديم ، بيان مى كند، چون كلمه (مناسك جمع منسك ) است ، كه بمعناى عبادتست ،
همچنانكه در آيه : (ولكل امة جعلنا منسكا) ، (براى هر امتى عبادتى مقرر كرديم ).
باين معنا است و يا بمعناى آن عملى است كه بعنوان عبادت آورده مى شود، و چون در آيه
مورد بحث مصدر اضافه به (نا - ما) شده ، افاده تحقق را مى كند، ساده تر آنكه مى
رساند آن مناسكى منظور است ، كه از ايشان سر زده ، نه آن اعمالى كه خدا خواسته تا
انجامش دهند.
خلاصه مى خواهيم بگوئيم : كلمه (مناسكنا) ، اين نكته را مى رساند كه خدايا حقيقت
اعمالى كه از ما بعنوان عبادت تو سر زده ، بما نشان بده ، و نميخواهد درخواست كند: كه
خدايا طريقه عبادت خودت را بما ياد بده ، و يا ما را بانجام آن موفق گردان ، و اين
درخواست همان چيزيست كه ما در تفسير جمله : (واوحينا اليهم
فعل الخيرات ، واقام الصلوة ، وايتاء الزكوة ) ، (ما بايشان
فعل خيرات ، و اقامه نماز، و دادن زكات ، را وحى كرديم ). بدان اشاره كرديم ، و
انشاءاللّه باز هم در جاى خودش خواهيم گفت ، كه اين وحى عبارت است از تسديد در ف
عل ، نه ياد دادن تكاليفى كه مطلوب انسان است ، و كانه آيه : (واذكر عبادنا ابراهيم ،
واسحق ، ويعقوب ، اولى الايدى و الابصار، انا اخلصناهم بخالصة ذكرى الدار) .
هم باين معنا اشاره مى كند، چون به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم امر مى كند
كه بندگان او ابراهيم و اسحاق و يعقوب را بياد آورد، كه صاحبان قدرت و بصيرت
بودند، و او ايشان را بموهبت خالص ياد آن سراى ديگر اختصاص داد.
پس تا اينجا بخوبى روشن شد، كه مراد از اسلام و بصيرت در عبادت ، غير آن معناى
شايع و متعارف از كلمه است ، و همچنين مراد بجمله (و تب علينا) توبه از گناهان كه معناى
متداول كلمه است ، نيست .
چون ابراهيم و اسماعيل دو تن از پيامبران و معصومين به عصمت خدايتعالى بودند، و گناه
از ايشان سر نميزند، تا مانند ما گنهكاران از آن توبه كنند.
طرح يك سؤ ال در مورد معناى اسلام ، مناسك و توبه درباره حضرت ابراهيم عليه والسلام
در اينجا ممكن است بگوئى : آنچه از معناى اسلام ، و نشان دادن مناسك و توبه ، كه
شايسته مقام ابراهيم و اسماعيل (عليهماالسلام ) است ، غير آن معناى از اسلام ، و ارائه
مناسك ، و توبه است ، كه در خود ذريه آنجناب است ، و به چه
دليل بگوئيم : اين عناوين در حق ذريه آنجناب نيز اراده شده ؟ با اينكه آنجناب ذريه خود
را جز در خصوص دعوت اسلام با خودش و فرزندش
اسماعيل شركت نداد،
و گرنه ميگفت : (ربنا واجعلنا وذريتنا امة مسلمة ) ، (خدايا ما و ذريه ما را امتى مسلمان
قرار بده )، و يا (واجعلنا و من ذريتنا مسلمين ) ولى اينطور نگفت ، بلكه ذريه خود را
در عبارتى جداگانه ذكر كرد، و گفت : (ومن ذريتنا امة مسلمة لك ) با
اينحال چه مانعى دارد بگوئيم : مرادش از اسلام معنائى عمومى است ، كه
شامل جميع مراتب اسلام ، حتى ابتدائى ترين مرتبه آن ، يعنى ظاهر اسلام هم بشود چون
همين مرتبه نيز آثارى جميل و نتايجى نفيس در مجتمع انسانى دارد، آثارى كه مى تواند
مطلوب ابراهيم (عليه السلام ) باشد، و آن را از پروردگارش مسئلت بدارد، همانطور كه
در نظر پيامبر اسلام نيز اسلام بهمين معنا است ، چون آنجناب بهمين مقدار از اسلام كه
بحقانيت شهادتين هر چند بظاهر اعتراف كنند اكتفاء مى كرد، و اين اعتراف را مايه محفوظ
بودن خونهاشان ميدانست ، و مسئله ازدواج و ارث را بر آن مترتب مى كرد.
و بنابراين هيچ مانعى ندارد بگوئيم : مراد ابراهيم (عليه السلام ) از اسلام در جمله :
(ربنا واجعلنا مسلمين لك ) ، آن معناى عالى از اسلام است ، كه لايق شاءن او، و فرزندش
(عليهم السلام ) بود، و در جمله : (ومن ذريتنا امة مسلمة لك ) الخ ، مراد اسلامى بود كه
لايق بشاءن امت باشد، كه حتى شامل اسلام منافقين ، و نيز اسلام اشخاص ضعيف الايمان ، و
قوى الايمان ، و بالاخره اسلام همه مسلمين بشود.
اسلامى كه ابراهيم و اسماعيل عليه و السلام براى ذريه شان درخواست نمودند اسلام واقعى بود
در پاسخ مى گوئيم مقام تشريع با مقام دعا و درخواست دو مقام مختلف است و دو حكم متفاوت
دارد، كه نبايد اين را با آن مقايسه نمود، اگر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم
از امتش بهمين مقدار قناعت كرد، كه بظاهر شهادتين اقرار كنند، بدان جهت بود كه حكمت در
توسعه شوكت ، و حفظ ظاهر نظام صالح ، اقتضاء مى كرد باين مقدار از مراتب اسلام
اكتفاء كند، تا پوشش و پوستى باشد براى حفظ مغز و لبّ اسلام ، كه همان حقيقت اسلام
باشد، و باين وسيله آن حقيقت را از صدمه آفات وارده حفظ كند.
اين مقام تشريع است كه در آن ، اين حكمت را رعايت كرده ، و اما مقام دعا و درخواست از خداى
سبحان ، مقامى ديگر است ، كه حاكم در آن تنها حقايق است ، و غرض درخواست كننده در آن
مقام مت علق بحقيقت امر است ، او مى خواهد بواقع قرب بخدا برسد، نه باسم و ظاهر آن ،
چون انبياء توجهى و عشقى به ظواهر امور بدان جهت كه ظاهر است ندارند، ابراهيم (عليه
السلام ) حتى علاقه باين ظاهر اسلام نسبت بامتش هم ندارد، چون اگر ميداشت هما ن را
قبل از اينكه براى ذريه اش درخواست كند، براى پدرش درخواست ميكرد و ديگر وقتى
فهميد پدر از دشمنان خداست از او بيزارى نمى جست ، و نيز در دعايش بطورى كه قرآن
حكايت كرده ، نمى گفت : (ولا تخزنى يوم يبعثون ، يوم لاينفع
مال ، ولابنون ، الا من اتى اللّه بقلب سليم ) ، (و مرا در روزيكه خلق مبعوث مى شوند،
خوار مفرما، روزى كه مال و فرزندان سود نمى دهند، مگر كسيكه قلبى سالم بياورد)
بلكه به خوار نشدن در دنيا و سلامت در ظاهر قناعت ميكرد، و نيز نمى گفت :
(واجعل لى لسان صدق فى الاخرين ) ، (و برايم لسان صدقى در آيندگان قرار ده
).، بلكه به لسان ذكر در آيندگان اكتفاء ميكرد، و همچنين ساير كلماتى كه از آنجناب
حكايت شده است .
پس اسلامى كه او براى ذريه اش درخواست كرد، جز اسلام واقعى نمى تواند باشد، و
در جمله (امة مسلمة لك ) ، خود اشاره اى باين معنا هست ، چون اگر مراد تنها صدق نام
مسلمان بر ذريه اش بود، ميگفت : (امة مسلمة ) ديگر احتياج بكلمه (لك ) نبود، (دقت
بفرمائيد).
(ربنا وابعث فيهم رسولا منهم ) الخ ، منظور آن جناب بعثت خاتم الانبياء صلى الله
عليه و آله و سلم بود، همچنان كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى فرمود: من
دعاى ابراهيم هستم .
بحث روايتى (شامل رواياتى در ذيل آيات گذشته مربوط به هجرت ابراهيم به مكه
وبناى كعبه و دعاى ابراهيم ...)
در كافى از كتانى روايت كرده كه گفت : از امام صادق (عليه السلام ) از مردى پرسيدم .
كه دو ركعت نماز در مقام ابراهيم را كه بعد از طواف حج و عمره واجب است فراموش كرده ؟
فرمود: اگر در شهر مكه يادش آمد، دو ركعت در مقام ابراهيم بخواند، چون خداى عز و
جل فرموده (واتخذوا من مقام ابراهيم مصلى ) و اما اگر از مكه رفته ، و آنگاه يادش آمده
، من دستور نميدهم برگردد.
مؤ لف : قريب باين معنا را شيخ در تهذيب ، و عياشى در تفسيرش ، بچند سند روايت كرده
اند، و خصوصيات حكم ، يعنى نماز در مقام ابراهيم ، و اينكه بايد پشت مقام باشد،
همچنانكه در بعضى روايات آمده ، كه احدى نبايد دو ركعت نماز طواف را جز در پشت مقام
بخواند، تا آخر حديث ، همه از كلمه (من ) و كلمه (مصلى ) در جمله : (واتخذوا من
مقام ابراهيم مصلى ) استفاده شده است .
و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه در
ذيل جمله : (ان طهرا بيتى للطائفين ) الخ فرموده : يعنى مشركين را از آن دور كن .
و در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: خداى عز و
جل در كتابش مى فرمايد: (طهرا بيتى للطائفين و العاكفين و الركع السجود)،
و به همين جهت جا دارد بنده خدا وقتى وارد مكه مى شود، طاهر باشد، و عرق و كثافات را
از خود بشويد، و خود را پاكيزه كند.
مؤ لف : اين معنا در رواياتى ديگر نيز آمده ، و اينكه ائمه (عليهم السلام ) طهارت شخص
وارد بمكه را از طهارت مورد (بيت ) كه در آيه آمده استفاده كرده اند، بضميمه آيات ديگر،
مانند آيه : (الطيبات للطيبين و الطيبون للطيبات ) و
امثال آن بوده است .
قسمتى از حكايت ابراهيم و اسماعيل
عليهم السلام بروايت ابن عباس
و در تفسير مجمع البيان از ابن عباس روايت كرده كه گفت : بعد از آنكه ابراهيم (عليه
السلام ) اسماعيل و هاجر را بمكه آورد، و در آنجا گذاشت و رفت ، بعد از مدتى كه قوم
جرهم آمدند و با اجازه هاجر در آن سرزمين منزل كردند،
اسماعيل هم به سن ازدواج رسيده با دخترى از ايشان ازدواج كرد، هاجر از دنيا رفت ، پس
ابراهيم از همسرش ساره اجازه خواست ، تا سرى به هاجر و
اسماعيل بزند، ساره با اين شرط موافقت كرد، كه در آنجا از مركب خود پياده نشود.
ابراهيم (عليه السلام ) بسوى مكه حركت كرد، وقتى رسيد فهميد هاجر از دنيا رفته لاجرم
بخانه اسماعيل رفت ، و از همسر او پرسيد: شوهرت كجاست ؟ گفت اينجا نيست ، رفته
شكار كند، و اسماعيل (عليه السلام ) رسمش اين بود كه در
داخل حرم شكار نميكرد، هميشه مى رفت بيرون حرم شكار مى كرد، و برمى گشت ، ابراهيم
به آن زن گفت : آيا مى توانى از من پذيرائى كنى ؟ گفت : نه ، چون چيزى در خانه
ندارم ، و كسى هم با من نيست كه بفرستم طعامى تهيه كند.
ابراهيم (عليه السلام ) فرمود: وقتى همسرت بخانه آمد، سلام مرا باو برسان و بگو:
عتبه خانه ات را عوض كن ، اين سفارش را كرد، و رفت .
از آنسو نگر كه چون اسماعيل بخانه آمد، بوى پدر را احساس كرد، به همسرش فرمود:
آيا كسى بخانه آمد؟ گفت : آرى پيرمردى داراى شمائلى چنين و چنان آمد، و منظور زن از
بيان شمايل آن جناب توهين بابراهيم ، و سبك شمردن او بود،
اسماعيل پرسيد: راستى سفارشى و پيامى نداد؟ گفت : چرا، بمن گفت : بشوهرت وقتى آمد
سلام برسان ، و بگو عتبه در خانه ات را عوض كن .
اسماعيل (عليه السلام ) منظور پدر را فهميد، و همسر خود را طلاق گفت ، و با زنى ديگر
ازدواج كرد.
بعد از مدتى كه خدا مى داند، دوباره ابراهيم از ساره اجازه گرفت ، تا بزيارت
اسماعيل بيايد، ساره اجازه داد، اما باين شرط كه پياده نشود، ابراهيم (عليه السلام )
حركت كرد، و بمكه به در خانه اسماعيل آمد، از همسر او پرسيد: شوهرت كجا است ؟ گفت :
رفته است تا شكارى كند،
و انشاءالله بزودى برمى گردد، فعلا پياده شويد، خدا رحمتت كند، ابراهيم فرمود: آيا
چيزى براى پذيرائى من در خانه دارى ؟ گفت : بلى ، و بلادرنگ قدحى شير و مقدارى
گوشت بياورد، ابراهيم او را به بركت دعا كرد، و اگر همسر
اسماعيل آنروز براى ابراهيم نان و يا گندم و يا جوى ، و يا خرمائى آورده بود، نتيجه
دعاى ابراهيم اين ميشد، كه شهر مكه از هر جاى ديگر دنيا داراى گندم و جو و خرماى
بيشترى مى شد.
بهر حال همسر اسماعيل بانجناب گفت : پياده شويد، تا سرت را بشويم ، ولى ابراهيم
پياده نشد، لاجرم عروسش اين سنگى را كه فعلا مقام ابراهيم است ، بياورد و زير پاى او
نهاد، و ابراهيم قدم بر آن سنگ گذاشت ، كه تاكنون جاى قدمش در آن سنگ باقى است .
آنگاه آب آورد، و سمت راست سر ابراهيم را بشست ، آنگاه مقام را به طرف چپ او برد، و
سمت چپ سرش را بشست ، و اثر پاى چپ ابراهيم نيز در سنگ بماند.
آنگاه ابراهيم فرمود: چون شوهرت بخانه آمد، سلامش برسان ، و بوى بگو: حالا درب
خانه ات درست شد.
اين را گفت و رفت ، پس چون اسماعيل بخانه آمد، بوى پدر را احساس كرد، و از همسرش
پرسيد: آيا كسى به نزدت آمد؟ گفت : بلى ، پيرمردى زيباتر از هر مرد ديگر، و
خوشبوتر از همه مردم ، نزدم آمد، و بمن چنين و چنان گفت ، و من باو چنين و چنان گفته ،
سرش را شستم ، و اين جاى پاى اوست ، كه بر روى اين سنگ مانده ،
اسماعيل گفت : او پدرم ابراهيم است .
مؤ لف : قريب باين معنا را قمى در تفسيرش
نقل كرده است .
داستان حضرت ابراهيم عليه و السلام از زبان امام صادق عليه و السلام
و در تفسير قمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: ابراهيم (عليه
السلام ) در باديه شام منزل داشت ، همينكه هاجر
اسماعيل را بزاد، ساره غمگين گشت ، چون او فرزند نداشت و به همين جهت همواره ابراهيم را
در خصوص هاجر اذيت ميكرد، و غمناكش مى ساخت .
ابراهيم نزد خدا شكايت كرد، خداى عز و جل به او وحى فرستاد كه زن بمنزله دنده كج
است ، اگر بهمان كجى وى ، بسازى ، از او بهره مند مى شوى ، و اگر بخواهى راستش
كنى ، او را خواهى شكست ، آنگاه دستورش داد: تا
اسماعيل و مادرش را از شام بيرون بياورد، پرسيد: پروردگارا كجا ببرم ؟ فرمود:
بحرم من ، و امن من ، و اولين بقعه اى كه در زمين خلق كرده ام و آن سرزمين مكه است .
پس از آن خداى تعالى جبرئيل را با براق برايش
نازل كرد، و هاجر و اسماعيل را و خود ابراهيم را بر آن سوار نموده ، 435
براه افتاد، ابراهيم از هيچ نقطه خوش آب و هوا، و از هيچ زراعت و نخلستانى نمى گذشت ،
مگر اينكه از جبرئيل مى پرسيد: اينجا بايد پياده شويم ؟ اينجا است آن
محل ؟ جبرئيل مى گفت : نه ، پيش برو، پيش برو، همچنان پيش راندند، تا به سرزمين مكه
رسيدند، ابراهيم هاجر و اسماعيل را در همين محلى كه خانه خدا در آن ساخته شد، پياده كرد،
چون با ساره عهد بسته بود، كه خودش پياده نشود، تا نزد او برگردد.
در محلى كه فعلا چاه زمزم قرار دارد درختى بود، هاجر عليه السلام پارچه اى كه همراه
داشت روى شاخه درخت انداخت ، تا در زير سايه آن راحت باشد، همينكه ابراهيم خانواده اش
را در آنجا منزل داد، و خواست تا بطرف ساره برگردد، هاجر (كه راستى ايمانش شگفت
آور و حيرت انگيز است يك كلمه پرسيد) آيا ما را در سرزمينى مى گذارى و مى روى كه
نه انيسى و نه آبى و نه دانه اى در آن هست ؟ ابراهيم گفت : خدائى كه مرا باين
عمل فرمان داده ، از هر چيز ديگرى شما را كفايت است ، اين را گفت و راهى شام شد، همينكه
بكوه (كداء كه كوهى در ذى طوى ) است رسيد، نگاهى بعقب (و در درون اين دره خشك )
انداخت ، و گفت : (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ، ربنا
ليقيموا الصلوة ، فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم ، وارزقهم من الثمرات لعلهم
يشكرون ) ، (پروردگارا! من ذريه ام را در سرزمينى گود و بدون آب و گياه جاى دادم ،
نزد بيت محرمت ، پروردگار ما، بدين اميد كه نماز بپادارند، پس دلهائى از مردم را
متمايل بسوى ايشان كن ، و از ميوه ها، روزيشان ده ، باشد كه شكر گزارند) اين راز بگفت
و برفت .
پس همينكه آفتاب طلوع كرد، و پس از ساعتى هوا گرم شد،
اسماعيل تشنه گشت ، هاجر برخاست ، و در محلى كه امروز حاجيان سعى مى كنند بيآمد و
بر بلندى صفا برآمد، ديد كه در آن بلندى ديگر، چيزى چون آب برق ميزند،
خيال كرد آب است ، از صفا پائين آمد، و دوان دوان بدان سو شد، تا به مروه رسيد، همينكه
بالاى مروه رفت ، اسماعيل از نظرش ناپديد شد، (گويا لمعان سراب مانع ديدنش شده
است ).
ناچار دوباره بطرف صفا آمد، و اين عمل را هفت نوبت تكرار كرد، در نوبت هفتم وقتى
بمروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد، و ديد كه آبى از زير پايش جريان يافته ، پس
نزد او برگشته ، از دور كودك مقدارى شن جمع آورى نموده ، جلو آب را گرفت ، چون آب
جريان داشت ، و از همان روز آن آب را زمزم ناميدند، چون زمزم معناى جمع كردن و گرفتن
جلو آب را مى دهد.
از وقتى اين آب در سرزمين مكه پيدا شد مرغان هوا و وحشيان صحرا بطرف مكه آمد و شد
را شروع كرده ،
آنجا را محل امنى براى خود قرار دادند.
از سوى ديگر قوم جرهم كه در ذى المجاز عرفات
منزل داشتند، ديدند كه مرغان و وحشيان بدان سو آمد و شد ميكنند، آنقدر كه فهميدند در
آنجا لانه دارند لاجرم آنها را تعقيب كردند، تا رسيدند به يك زن و يك كودك ، كه در آن
محل زير درختى منزل كرده اند، فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آنجا پيدا شده ، از
هاجر پرسيدند: تو كيستى ؟ و اينجا چه مى كنى ؟ و اين بچه كيست ؟ گفت : من كنيز
ابراهيم خليل الرحمانم ، و اين فرزند او است ، كه خدا از من به او ارزانى داشته ،
خدايتعالى او را ماءمور كرد كه ما را بدينجا آورد، و
منزل دهد، قوم جرهم گفتند: حال آيا بما اجازه ميدهى كه در نزديكى شما
منزل كنيم ؟ هاجر گفت : بايد باشد تا ابراهيم بيايد.
بعد از سه روز ابراهيم آمد، هاجر عرضه داشت : در اين نزديكى مردمى از جرهم سكونت
دارند، از شما اجازه مى خواهند در اين سرزمين نزديك بما
منزل كنند، آيا اجازه شان مى دهى ؟ ابراهيم فرمود: بله ، هاجر به قوم جرهم اطلاع داد،
آمدند، و نزديك وى منزل كردند، و خيمه هايشان را بر افراشتند، هاجر و
اسماعيل با آنان ماءنوس شدند.
بار ديگر كه ابراهيم بديدن هاجر آمد جمعيت بسيارى در آنجا ديد و سخت
خوشحال شد، رفته رفته اسماعيل براه افتاد، و قوم جرهم هر يك نفر از ايشان يكى و دو
تا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند، و هاجر و
اسماعيل با همان گوسفندان زندگى ميكردند.
همينكه اسماعيل بحد مردان برسيد، خداى تعالى دستور داد: تا خانه كعبه را بنا كنند، تا
آنجا كه امام فرمود: و چون خداى تعالى بابراهيم دستور داد كعبه را بسازد، و او نمى
دانست كجا بنا كند، جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد - تا آنجا كه فرمود
- ابراهيم شروع بكار كرد، اسماعيل از ذى طوى مصالح آورد، و آن جناب خانه را تا نه
ذراع بالا برد، مجددا جبرئيل جاى حجر الاسود را معلوم كرد، و ابراهيم سنگى از ديوار
بيرون كرده ، حجر الاسود را در جاى آن قرار داد، همان جائيكه الان هست .
بعد از آنكه خانه ساخته شد، دو درب برايش درست كرد، يكى بطرف مشرق ، و درى
ديگر طرف مغرب ، درب غربى مستجار ناميده شد، و سقف خانه را با تنه درختها، و شاخه
اذخر بپوشانيد، و هاجر پتوئى كه با خود داشت بر در كعبه بيفكند و زير آن چادر
زندگى كرد.
بعد از آنكه خانه ساخته شد، ابراهيم و اسماعيل
عمل حج انجام دادند، روز هشتم ذى الحجه جبرئيل
نازل شد، و بابراهيم گفت : (ارتو من الماء) بقدر كفايت آب بردار، چون در منى و
عرفات آب نبود، به همين جهت هشتم ذى الحجه روز ترويه ناميده شد، پس ابراهيم را از
مكه به منى برد، و شب را در منى بسر بردند، و همان كارها كه به آدم دستور داده بود،
بابراهيم نيز دستور داد.
ابراهيم بعد از فراغت از بناى كعبه ، گفت : (رب
اجعل هذا بلدا آمنا، و ارزق اهله من الثمرات ، من آمن منهم ) ، (پروردگارا اين را شهر ماءمن كن
، و مردمش را، آنها كه ايمان آورده اند، از ميوه ها روزى ده ) - امام فرمود: - منظورش از
ميوه هاى دل بود، يعنى خدايا مردمش را محبوب دلها بگردان ، تا ساير مردم با آنان انس
بورزند و بسوى ايشان بيايند، و باز هم بيايند.
بررسى اخبارى كه به امور خارق العاده درباره كعبه و حجرالاسود و سنگ
مقام اشارهدارند
مؤ لف : اين خلاصه اى است از اخبار اين داستان ، آنهم اخبارى كه خلاصه آن را بيان كرده
، و هم در اين اخبار و هم در اخبار ديگر امور خارق العاده اى آمده ، از آن جمله آمده : كه خانه
كعبه اولين بارى كه پيدا شد بصورت قبه اى از نور بود، كه آنرا براى آدم
نازل كردند، و در همين محل كه ابراهيم كعبه را ساخت قرار دادند، و اين قبه همچنان بود تا
آنكه در طوفان نوح كه دنيا غرق در آب شد، خدايتعالى آنرا بالا برد، و از غرق شدن
حفظ كرد، و به همين جهت كعبه را بيت عتيق (خانه قديمى ) نام نهادند.
و در بعضى اخبار آمده : كه خداى عز و جل پايه هاى خانه را از بهشت
نازل كرد.
و در بعضى ديگر آمده : حجر الاسود از بهشت
نازل شده ، و در آن روز از برف سفيدتر بوده ، و در زمين بخاطر اين كه كفار بدان دست
ماليدند سياه شد.
و در كافى نيز از يكى از دو امام باقر و صادق (عليهماالسلام ) روايت كرده كه فرمود:
ابراهيم ماءمور شد تا پايه هاى كعبه را بالا ببرد، و آنرا بسازد و مناسك ، يعنى طريقه
حج اين خانه را بمردم بياموزد.
پس ابراهيم و اسماعيل خانه را در هر روز به بلندى يك ساق بنا كردند، تا به
محل حجر الاسود رسيدند، امام ابو جعفر ميفرمايد: در اين هنگام از كوه ابو قبيس ندائى
برخاست ، كه اى ابراهيم تو امانتى نزد من دارى ، پس حجر الاسود را بابراهيم داد، و او
در جاى خود بكار برد.
و در تفسير عياشى از ثورى از امام ابى جعفر (عليه السلام ) روايت كرده ، كه گفت از
آنجناب از حجر الاسود سؤ ال كردم ، فرمود: سه تا سنگ از سنگهاى بهشت به زمين
نازل شد، اول حجر الاسود بود، كه آنرا به وديعه بابراهيم دادند، دوم مقام ابراهيم بود،
و سوم سنگ بنى اسرائيل بود.
و در بعضى از روايات آمده : كه حجر الاسود قبلا فرشته اى از فرشتگان بوده است .
مؤ لف : و نظائر اين معانى در روايات عامه و خاصه بسيار است ، و چون يك يك آنها خبر
واحد است ،
و نمى شود بمضمونش اعتماد كرد، و از مجموع آنها هم چيزى استفاده نمى شود، لذا نه
تواتر لفظى دارند، و نه معنوى ، و ليكن چنان هم نيست كه در ابواب معارف دينى مشابه
نداشته باشد، چون نوعا رواياتيكه در ابواب مختلف معارف وارد شده ، همينطورند، و لذا
اصرارى نيست كه آنها را طرد و بكلى رد كنيم .
اما رواياتى كه مى گويد: كعبه قبلا قبه اى بود، كه براى آدم
نازل شد، و همچنين آنها كه مى گويند: ابراهيم بوسيله براق بسوى مكه رفت ، و
امثال اين مطالب ، از باب كرامت و خارق العاده ، و حوادث غير طبيعى است ، كه هيچ دليلى
بر محال بودنش نداريم ، علاوه بر اينكه اين تنها معجزه اى نيست كه قرآن كريم براى
انبياء خود اثبات كرده ، بلكه آنان را به معجزات بسيار و كرامات خارق العاده زيادى
اختصاص داده است ، كه موارد بسيارى از آن در قرآن ثابت شده است .
و اما رواياتى كه داشت : پايه هاى كعبه و نيز حجر الاسود و سنگ مقام از بهشت
نازل شده - و اينكه سنگ مقام در زير مقام فعلى دفن شده - و نظائر اين ، در باره
اش گفتيم : كه نظير اين گونه روايات در معارف دينى بسيار است ، حتى درباره بعضى
از نباتات و ميوه ها و امثال آن آمده ، كه مثلا فلان ميوه يا فلان گياه ، بهشتى است .
و نيز رواياتى كه مى گويد: فلان چيز از جهنم ، و يا از فوران جهنم است ، و باز از
همين دسته است رواياتى كه در باب طينت وارد شده ، ميگويد طينت مردم با سعادت از بهشت
، و طينت اشقياء از آتش بوده ، يا از دسته اول از عليين ، و از دسته دوم از سجين بوده است
.
و نيز از همين دسته است آن رواياتى كه مى گويد: بهشت برزخ در فلان قطعه از زمين ،
و آتش برزخ در آن قطعه ديگر از زمين است ، و رواياتى كه مى گويد: قبر يا باغى از
باغهاى بهشت است ، و يا حفره اى از حفره هاى جهنم ، و
امثال اين روايات كه هر كس اهل تتبع و جستجو، و نيز بيناى در مطاوى اخبار باشد به آنها
دست مى يابد.
و اين گونه روايات همانطور كه گفتيم بسيار زياد است ، بطورى كه - اگر نتوانيم
مضمون يك يك آنها را بپذيريم - بارى همه را هم نمى توانيم رد نموده ، بكلى طرح
كنيم ، و يا در صدور آنها از ائمه (عليهم السلام )، و يا در صحت انتساب آنها به آن
حضرات مناقشه كنيم ، چون اين گونه روايات از معارف الهيه است كه فتح بابش
بوسيله قرآن شريف شده ، و ائمه (عليهم السلام ) مسير آنرا
دنبال كرده اند، آرى از كلام خداى تعالى برمى آيد: كه تنها حجر الاسود و چه و چه از
ناحيه خدا نيامده ، بلكه تمامى موجودات از ناحيه او
نازل شده است ، و آنچه در اين نشئه كه نشئه طبيعى و مشهود است ديده مى شود، همه از
ناحيه خداى سبحان نازل شده ، چيزيكه هست آنچه از موجودات و حوادث كه خير و
جميل است ،
و يا وسيله خير، و يا ظرف براى خير است ، از بهشت آمده ، و باز هم به بهشت برميگردد،
و آنچه از شرور است يا وسيله براى شر و يا ظرف براى شر است ، از آتش دوزخ آمده ،
و دوباره به همانجا برمى گردد.
نمونه هايى از كلام خداوند كه دلالت دارد آنچه موجود است از ناحيه
اونازل شده است
اينك نمونه هائى از كلام خدا: (وان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم
) ، (هيچ چيز نيست مگر آنكه نزد ما از آن خزينه ها هست ، و ما
نازل نمى كنيم ، مگر به اندازه اى معلوم ).
كه مى رساند تمامى اشياء عالم نزد خدا موجودند، و بوجودى نامحدود، و غير مقدر با هيچ
تقدير موجودند، و تنها در هنگام نزول ، تقدير و اندازه گيرى مى شوند، چون كلمه
(تنزيل ) بمعناى تدريج در نزول است .