و آن سؤ ال اين است كه : وقتى اميدى بايمان آوردن يهود و نصارى نيست پس چه كسى از
ايشان باين كتاب ايمان مى آورد؟ و راستى دعوت ايشان بكلى
باطل و بيهوده است ؟ در جواب مى فرمايد: از ميانه آنهائى كه كتابشان داده بوديم تنها
كسانى باين كتاب ايمان مياورند كه كتاب خود را حقيقتا تلاوت ميكردند و براستى بكتاب
خود ايمان داشتند ممكن هم هست جواب ، اين باشد كه اينگونه افراد بكلى به كتاب هاى
آسمانى ايمان مى آورند، چه تورات و چه انجيل و چه قرآن ، و ممكن هم هست جواب ، اين
باشد كه اينگونه افراد بكتابى كه نازل شده يعنى بقرآن ايمان مياورند.
و بنابراين قصر - انحصار - در جمله (اولئك يؤ منون به ) ، قصر افراد خواهد
بود كه معنايش در ساير مجلدات فارسى گذشت ، و ضمير در كلمه (به ) به بعضى از
وجوه نامبرده خالى از استخدام (مثل اينكه مراد از مرجع ضمير كتاب ،
اهل كتاب بوده و مراد از ضمير قرآن باشد) نيست .
و مراد از جمله (الذين اوتوا الكتاب ) عده اى از يهود و نصارى هستند كه براستى بدين
خود متدين بودند و پيروى هوى و هوس نمى كردند و مراد بكلمه (كتاب )، تورات و
انجيل است ، و اما اگر مراد از جمله اول را مؤ منين به پيامبر اسلام ، و مراد از كتاب را قرآن
بگيريم ، آنوقت معناى آيه چنين مى شود: كسانى كه قرآن را بايشان داديم و ايشان بحق
آنرا تلاوت ميكنند، همانها هستند كه بقرآن ايمان دارند، نه اين پيروان هوى ، كه در
اينصورت قصر در آيه قصر قلب خواهد بود كه باز معنايش در ساير مجلدات گذشت .
(يا بنى اسرائيل
اذكروا) تا آخر دو آيه ، در اين دو آيه خاتمه گفتار را به آغاز آن ارجاع داده ، و در اينجا
يكدسته از خطابها كه به بنى اسرائيل شده ، خاتمه مييابد.
بحث روايتى (درباره تلاوت قرآن )
در ارشاد ديلمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در
ذيل آيه : (الذين آتينا هم الكتاب يتلونه حق تلاوته ) الخ ،
فرموده : آيات آنرا شمرده شمرده مى خوانند، و در معناى آن تدبر نموده ، باحكامش
عمل ميكنند، و بوعده هايش اميد مى بندند، و از تهديدهايش مى هراسند، و از داستانهايش
عبرت مى گيرند، او امرش را بكار بسته ، نواهيش را اجتناب مى كنند و بخدا سوگند،
معناى حق تلاوت اينست ، نه اينكه تنها آياتش را حفظ كنند، و حروفش را درس بگيرند و
سوره هايش را بخوانند و بند بند آنرا بشناسند كه مثلا فلان سوره ده يكش چند آيه و
پنج يكش چند است .
و بسيار كسانى كه حروف آن را كاملا از مخرج اداء ميكنند، ولى حدود آن را ضايع
ميگذارند، بلكه تلاوت به معناى تدبر در آيات آن ، و
عمل به احكام آنست ، همچنانكه خداى تعالى فرموده : (كتاب اءنزلناه اليك مبارك ،
ليدبروا آياته ) ، (كتابى است مبارك كه بتو
نازل كرديم ، تا در آياتش تدبر كنند).
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه در تفسير جمله :
(يتلونه حق تلاوته ) فرموده : يعنى وقتى بايات راجع به بهشت و دوزخش ميرسند
مى ايستند و فكر ميكنند.
و در كافى از آنجناب روايت كرده كه در تفسير اين آيه فرموده : اينان كه قرآن را بحق
تلاوتش تلاوت ميكنند، امامان امتند.
مؤ لف : اين روايت از باب جرى يعنى تطبيق آيه به مصداق روشن و
كامل آن است .
آيه 124 بقره
واذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما
قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين - 124.
ترجمه آيات :
و چون پروردگار ابراهيم ، وى را با صحنه هائى بيازمود و او بحد
كامل آن امتحانات را انجام بداد، بوى گفت : من تو را امام خواهم كرد ابراهيم گفت : از ذريه
ام نيز كسانى را بامامت برسان فرمود عهد من بستمگران نمى رسد (124)
بيان
اين آيه بفرازى ديگر شروع شده و آن ذكر پاره اى از داستانهاى ابراهيم (عليه السلام )
است كه نسبت بآيات مربوط به قبله و تغيير آن از بيت المقدس بطرف كعبه بمنزله
مقدمه و زمينه چينى است ، و همچنين نسبت بآيات راجعه بحج ، و بيانيكه در
خلال آن درباره حقيقت دين حنيف اسلامى و مراتب آن بميان آمده ، مرتبه
اول بيان اصول معارف اسلامى و مرتبه دوم اخلاق و مرتبه سوم احكام فرعيه كه همه
اينها بطور اجمال در آن آيات آمده است .
404
و آيات نامبرده اين معنا را نيز در برگرفته كه خدايتعالى ابراهيم (عليه السلام ) را
بچند خصيصه اختصاص داده ، يكى بامامت و يكى به بناى كعبه و ديگر بعثتش براى
دعوت بدين توحيد.
ابراهيم عليه و السلام در اواخر عمر به امامت رسيد
(و اذ ابتلى ابراهيم ربه ) بنا بر آنچه گفتيم اين آيه شريفه اشاره دارد باينكه
خدايتعالى مقام امامت را باو داد و اين واقعه در اواخر عمر ابراهيم (عليه السلام ) اتفاق
افتاده ، در دوران پيريش و بعد از تولد اسماعيل و اسحاق (عليه السلام ) و بعد از آنكه
اسماعيل و مادرش را از سرزمين فلسطين بسرزمين مكه
منتقل كرد، همچنانكه بعضى از مفسرين نيز متوجه اين نكته شده اند.
دليل بر آن اينستكه بعد از جمله : (انى جاعلك للناس اماما) از آنجناب حكايت فرموده
كه گفت : (و من ذريتى ، پروردگارا امامت را در ذريه ام نيز قرار بده ) و اگر داستان امامت
قبل از بشارت ملائكه بتولد اسماعيل و اسحاق بود، ابراهيم (عليه السلام ) علمى و حتى
مظنه اى باينكه صاحب ذريه ميشود نميداشت .
چون حتى بعد از بشارت دادن ملائكه باز آنرا باور نكرد و در جواب ملائكه سخنى گفت
كه نوميدى از اولاددار شدن از آن پيدا است ، و اينك گفتگوى ملائكه با وى :
(ونبئهم عن ضيف ابراهيم ، اذ دخلوا عليه فقالوا سلاما،
قال انا منكم و جلون قالوا: لا توجل ، انا نبشرك بغلام عليم
#قال : ابشر تمونى على اءن مسنى الكبر، فبم تبشرون ؟ #قالوا بشرناك بالحق
فلاتكن من القانطين ) ، بمردم خبر ده از ميهمانان ابراهيم ، آنزمان كه بر او در آمدند و
سلام گفتند، ابراهيم (چون ديد غذا نخوردند پنداشت دشمنند) گفت : ما از شما بيمناكيم ،
گفتند: نه ، مترس كه ما تو را بفرزندى دانا بشارت ميدهيم ، گفت : آيا مرا كه پيرى
مسلطم شده بشارت ميدهيد به چه بشارت ميدهيد؟ گفتند بحق بشارتت ميدهيم ، زنهار كه از
نوميدان مباش )
و همچنين بطوريكه قرآن حكايت مى كند همسرش نيز اميدى نداشت باينكه صاحب فرزند
شود، اينك حكايت قرآن : (وامراته قائمة ، فضحكت ، فبشرناها باسحق ، و من وراء اسحق
يعقوب ، قالت يا ويلتى ءالدوانا عجوز و هذابعلى شيخا؟ ان هذا لشى ء عجيب ، قالوا
اءتعجبين من امراللّه ؟ رحمت اللّه و بركاته عليكم
اهل البيت ، انه حميد مجيد) ، (همسرش ايستاده بود، چون اين گفتگو شنيد بخنديد، ما او را
به اسحاق و از پس اسحاق به يعقوب بشارت داديم ، گفت : اى واى ، آيا من بچه مى آورم
، با اين كه پيره زالى هستم ، آنهم پير زالى كه در جوانيش نازا بود؟! و شوهرم پيرى
فرتوت است ، اين بشارت چيزى است عجيب ؟! گفتند: آيا از امر خدا تعجب مى كنى ؟ رحمت
خدا و بركات او شامل حال شما اهل بيت است و او حميد و مجيد است ).
بطورى كه ملاحظه مى كنيد از سراپاى سخنان ابراهيم و همسرش نوميدى مى بارد، و
بهمين جهت ملائكه در مقابل ، سخنانى ميگويند كه تسلى خاطر آنان باشد، و دلخوششان
سازد، پس ابراهيم و خانواده اش اطلاعى نداشتند كه بزودى صاحب فرزند مى شوند و
با اين حال وقتى مى بينيم بعد از شنيدن اين مژده كه خدا او را به مقام امامت ترفيع مى
دهد، تقاضا مى كند كه اين مقام را به بعضى از ذريه من روزى فرما، مى فهميم كه او در
حال گفتن اين تقاضا داراى فرزند بوده ، چون سخن ، سخن كسى است كه خود را داراى
فرزند ميداند و اگر كسى كمترين آشنائى به ادب كلام داشته باشد، آنهم پيامبرى چون
ابراهيم خليل ، آنهم در خطاب به پروردگار
جليل خود، هرگز بخود اجازه نمى دهد كه با اين كه نه فرزند داشته و نه اطلاعى از
فرزند دار شدنش داشته اينطور سخن بگويد.
و تازه اگر چنين سخنى را از آنجناب احتمال دهيم ، بايد مى گفت : (و من ذريتى ، ان
رزقتنى ذرية ) ، (پروردگارا از ذريه ام نيز، اگر ذريه اى روزيم كردى ، امام قرار
بده ) يا عبارتى ديگر كه اين قيد و شرط را برساند، پس معلوم ميشود اين درخواست از
آنجناب در اواخر عمرش و بعد از بشارت بوده است .
خداوند امامت را بعد از امتحانهايى كه از ابراهيم كرد به او بخشيد
علاوه بر اينكه جمله : (و چون ابراهيم را پروردگارش آزمايشها نموده و او در همه آنها
پيروز گرديد، و بدين جهت پروردگارش گفت : من تو را امام خواهم كرد) الخ ، دلالت
دارد كه اين امامت كه خدا باو بخشيد، بعد از امتحان هائى بوده كه خدا از او كرد و معلوم
است كه اين امتحانات همان انواع بلاهائى بوده كه در زندگى بدان مبتلا شده ، و قرآن
كريم بآنها تصريح كرده كه روشن ترين آن امتحانها و بلاها، داستان سر بريدن از
فرزندش اسماعيل بوده ، مى فرمايد: (قال يا بنى انى اءرى فى المنام انى اذبحك ) ،
تا آنجا كه مى فرمايد: (ان هذا لهو البلاء المبين ) ، (پسرم در خواب مى بينم كه من
بدست خودم ترا ذبح مى كنم - تا آنجا كه مى فرمايد - بدرستى كه اين بلائى
است آشكارا) و اين قضيه در دوران پيرى آن جناب اتفاق افتاده ، همچنان كه قرآن در حكايت
از آن ميفرمايد: (الحمدلله الذى وهب لى على الكبر،
اسمعيل و اسحق ، ان ربى لسميع الدعاء) ، (شكر خداى را كه در سر پيرى
اسماعيل و اسحاق را به من ارزانى داشت ، آرى پروردگار من شنوا و داناى بحاجت است ،)
406
حال به الفاظ آيه برميگرديم .
امتحان جز با برنامه اى عملى صورت نمى گيرد و كلمات مبين آن است
(و اذ ابتلى ابراهيم ربه ) الخ ، كلمه (ابتلاء) و بلاء يك معنى دارد، اگر بخواهى
بگوئى : من فلان را با فلان عمل و يا پيش آوردن فلان حادثه امتحان كردم ، هم ميتوانى
بگوئى : (ابتليته بكذا)، و هم مى توانى بگوئى (بلوته بكذا) و اثر اين امتحان اين
است كه صفات باطنى او را از قبيل اطاعت و شجاعت و سخاوت و عفت و علم و مقدار وفاء، و
نيز صفات متقابل اين نامبرده را ظاهر سازد.
و بهمين جه ت امتحان ، جز با برنامه اى عملى صورت نمى گيرد،
عمل است كه صفات درونى انسان را ظاهر مى سازد، نه گفتار، همان طور كه ممكنست درست
و راست باشد، ممكن هم هست دروغ و خلاف واقع باشد، همچنان كه در آيه : (انا بلوناهم
كما بلونا اصحاب الجنة ) و آيه : (ان اللّه مبتليكم بنهر) امتحان با
عمل صورت گرفته .
اينرا بدان جهت مى گوئيم ، كه اگر در آيه مورد بحث امتحان ابراهيم را بوسيله كلمات
دانسته ، بفرضى كه منظور از كلمات الفاظ بوده باشد، باز بدان جهت است كه الفاظ
وظائف عملى براى آنجناب معين ميكرده ، و از عهد و پيمانها و دستور
العمل ها حكايت مى كرده ، همچنان كه در آيه : (و قولوا للناس حسنا) (به مردم نكو
بگوئيد) منظور از گفتن ، معاشرت كردن است ، ميخواهد بفرمايد: با مردم به نيكى
معاشرت كنيد.
مراد از (كلمة اللّه ) در قرآن
(بكلمات فاتمهن ) كلمات جمع است و كلمه هر چند در قرآن كريم بر موجودات و اعيان
خارجى اطلاق شده ، نه بر الفاظ و اقوال ، مانند: (بكلمة منه اسمه المسيح عيسى بن
مريم ) ، (و كلمه اى از او كه نامش عيسى بن مريم بود) ولكن همين نيز بعنايت
قول و لفظ است ، باين معنا كه ميخواهد بفرمايد: مسيح (عليه السلام ) با كلمه و
قول خدا كه فرمود: (كن ) خلق شده ، همچنان كه فرمود: (ان
مثل عيسى عنداللّه كمثل آدم خلقه من تراب ، ثم
قال له كن فيكون ) ، (مثل عيسى نزد خدا، مثل آدم است كه او را از خاك بيافريد، و سپس
فرمود: (بباش پس موجود شد).
و اين نه تنها در داستان مسيح است ، بلكه هر جا كه در قرآن لفظ كلمه را بخدا نسبت داده
، منظورش همين قول (كن فيكون ) است ، مانند آيه : (و لا
مبدل لكلمات اللّه ) ، (كسى كلمات خدا را تغيير نمى تواند دهد) و آيه : (لا
تبديل لكلمات اللّه ) ، (تبديلى براى كلمات خدا نيست ) و آيه : (يحق الحق بكلماته ) ،
(خدا با كلمات خود حق را محقق مى سازد)
و آيه : (ان الذين حقت عليهم كلمة ربك لا يؤ منون ) ، (آنها كه عذاب پروردگارت عليه
آنان حتمى شده ، ايمان نمى آورند)، و آيه : (ولكن حقت كلمة العذاب ) ، ولكن كلمه عذاب
حتمى شده ،) و آيه : (و كذلك حقت كلمة ربك على الذين كفروا، انهم اصحاب النار) ، (و
اينچنين كلمه پروردگارت بر كسانى كه كافر شدند محقق گشت ، كه اصحاب آتشند) و
آيه : (و لولا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى ، لقضى بينهم ) ، (اگر نبود كه كلمه
خدا قبلا براى مدتى معين گذشته بود، هر آينه قضاء بين آنان رانده مى شد) و آيه : (و
كلمة اللّه هى العليا) (و كلمه خدا همواره دست بالا است ) و آيه :
(قال فالحق و الحق اقول ) ، (گفت حق اينست كه ... و حق مى گويم ) و آيه : (انما
قولنا لشى ء اذا اءردناه ، اءن نقول له كن فيكون ) ، (تنها گفتار ما بچيزى كه
بخواهيم ايجاد كنيم ، اينست كه بآن بگوئيم : بباش و آن چيز موجود شود).
كه در همه اينموارد منظور از لفظ (كلمه )، قول و سخن است ، باين عنايت كه كار
قول را ميكند، چون قول عبارتست از اينكه گوينده آنچه را مى خواهد به شنونده اعلام
بدارد، يا باو خبر بدهد، و يا از او بخواهد.
و به همين جهت بسيار مى شود كه در كلام خدايتعالى كلمه و يا كلمات به وصف (تمام )
توصيف مى شود، مانند آيه : (و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا، لا
مبدل لكلماته ) ، (كلمه پروردگارت از درستى و
عدل تمام شد،
هيچ كس نيست كه كلمات او را دگرگون سازد) و آيه : (و تمت كلمة ربك الحسنى على
بنى اسرائيل ) ، (كلمه حسناى پروردگارت بر بنى
اسرائيل تمام شد،) كانه كلمه وقتى از گوينده اش سر مى زند هنوز تمام نيست ، وقتى
تمام ميشود كه لباس عمل بپوشد، آنوقت است كه تمام و صدق مى شود.
و اين معنا منافات ندارد با اينكه قول او فعلش باشد، براى اينكه حقايق واقعى حكمى
دارد، و عنايات كلامى و لفظى حكمى ديگر دارد، بنابراين آنچه را كه خدا خواسته براى
پيامبرانش و يا افرادى ديگر فاش سازد، بعد از آن كه سرى و پنهان بوده ، و يا
خواسته چيزى را بر كسى تحميل كند و از او بخواهد، باين اعتبار اين اظهار را
قول و كلام مى ناميم ، براى اينكه كار قول را مى كند، و نتيجه خبر امر و نهى را دارد، و
اطلاق قول و كلمه بر مثل اين عمل شايع است . البته وقتى كه كار
قول و كلمه را بكند،
مثلا مى گوئى : (من اينكار را حتما ميكنم ، براى اينكه از دهنم در آمده كه بكنم ) با اينكه
قبلا در آن باره سخنى نگفته اى ، ولى تنها تصميم انجام آنرا گرفته اى و چون نمى
خواهى تصميم خود را بشكنى ، و در آن باره شفاعت احدى را بپذيرى و هيچ سستى در
تصميمت پيدا نشده ، لذا اينطور تعبير ميكنى كه من چون گفته ام اينكار را مى كنم ، بايد
بكنم ، نظير شعر عنتره كه مى گويد:
و قولى كلما جشاءت و جاشت ----- مكانك تحمدى او تستريحى
يعنى سخن من بنفسم وقتى كه در ميدان جنگ باضطراب در مى آيد اينست كه بگويم سر
جايت بايست كه يا كشته مى شوى و خوشنام و يا دشمن را ميكشى و راحت مى گردى كه
منظورش از قول تلقين نفس به ثبات و تصميم بر آنست كه ثباترا از دست ندهد و
تصميم خود را در جائى كه دارد يعنى در دلش همچنان حفظ كند، تا اگر در حادثه كشته
شد، از ستايش خلق برخوردار شود و اگر بر دشمن پيروز گشت از استراحت برخوردار
گردد.
مراد از (كلمات ) و (اتهمن ) در آيه كريمه
حال كه اين نكته را دانستى اين معنا برايت روشن گرديد، كه مراد به (كلمات ) در آيه
مورد بحث ، قضايائى است كه ابراهيم با آنها آزمايش شد، و عهدهائى است الهى ، كه
وفاى بدانها را از او خواسته بودند، مانند قضيه كواكب ، و بتها، و آتش ، و هجرت ، و
قربانى كردن فرزند، و غيره .
و اگر در آيه مورد بحث نامى از اين امتحانات نبرده ، براى اين بود كه غرضى به ذكر
آنها نداشته ، بله همين كه فرموده : (چون از آن امتحانات پيروز در آمدى ما تو را امام
خواهيم كرد)، مى فهماند كه آن امور امورى بوده كه لياقت آنجناب را براى مقام امامت
اثبات ميكرده ، چون امامت را مترتب بر آن امور كرد.
پس اين صحنه ها كه بر شمرديم ، همان كلمات بوده و اما تمام كردن كلمات به چه معنا
است ؟ در پاسخ مى گوئيم اگر ضمير در (اتمهن ) بابراهيم برگردد، معنايش اين
ميشود كه ابراهيم آن كلمات را تمام كرد، يعنى آنچه را خدا از او مى خواست انجام داد، و
امتثال نمود، و اما اگر ضمير در آن بخداى تعالى برگردد، همچنانكه ظاهر هم همين است ،
آنوقت معنا اين ميشود كه خدا آن كلمات را تمام كرد، يعنى توفيق را
شامل حال ابراهيم كرد و مساعدتش فرمود تا همانطور كه وى ميخواست دستورش را
عمل كند.
و اما اينكه بعضى گفته اند: مراد از كلمات جمله !
(قال انى جاعلك للناس اماما) تا آخر آيات است ، تفسيرى است كه نمى شود بآن
اعتماد كرد، براى اينكه از اسلوب قرآنى هيچ سابقه ندارد، و معهود نيست كه لفظ كلمات
را بر جملاتى از كلام اطلاق كرده باشد.
معنى (امامت ) و بيان اينكه امامت ابراهيم عليه و السلام غير نبوت او بوده
(انى جاعلك للناس اماما) امام يعنى مقتدا و پيشوائى كه مردم باو اقتداء نموده ، در
گفتار و كردارش پيرويش كنند، 409
و بهمين جهت عده اى از مفسرين گفته اند: مراد بامامت همان نبوت است ، چون نبى نيز كسى
است كه امتش در دين خود بوى اقتداء ميكنند، همچنانكه خداى تعالى فرموده : (و ما ارسلنا
من رسول الا ليطاع باذن اللّه ) ، (ما هيچ پيامبرى نفرستاديم مگر براى اين كه باذن او
پيروى شود)، ولكن اين تفسير در نهايت درجه سقوط است .
به چند دليل ، اول اينكه كلمه : (اماما) مفعول دوم
عامل خودش است و عاملش كلمه (جاعلك ) است و اسم
فاعل اگر بمعناى گذشته باشد عمل نميكند و
مفعول نمى گيرد، وقتى عمل ميكند كه يا بمعناى
حال باشد و يا آينده و بنابراين قاعده ، جمله (انى جاعلك للناس اماما) وعده اى است
بابراهيم (عليه السلام ) كه در آينده او را امام ميكند و خود اين جمله و وعده از راه وحى
بابراهيم (عليه السلام ) ابلاغ شده ، پس معلوم مى شود
قبل از آنكه اين وعده باو برسد، پيغمبر بوده كه اين وحى باو شده ، پس بطور قطع
امامتى كه بعدها باو ميدهند، غير نبوتى است كه در آن
حال داشته ، (اين جواب را بعضى ديگر از مفسرين نيز گفته اند).
دوم اينكه ما در آغاز گفتار گفتيم : كه قصه امامت ابراهيم در اواخر عمر او و بعد از بشارت
باسحاق و اسماعيل بوده ، ملائكه وقتى اين بشارت را آوردند كه آمده بودند قوم لوط را
هلاك كنند، در سر راه خود سرى بابراهيم (عليه السلام ) زده اند و ابراهيم در آن موقع
پيغمبرى بود مرسل ، پس معلوم ميشود قبل از امامت داراى نبوت بوده ، در نتيجه پس امامتش
غير نبوتش بوده است .
و منشاء اين تفسير و تفاسير ديگر نظير آن ، اينست كه الفاظى كه در قرآن شريف هست در
انظار مردم مبتذل و بى ارج شده ، چون در اثر مرور زمان زياد بر زبانها جارى شده ،
خيال كرده اند كه معناى همه را ميدانند، و همين خيال باعث شده بر سر آنها ايستادگى و دقت
نكنند.
يكى از آن الفاظ لفظ امامت است كه گفتيم مفسرين آن را همه جا و بطور مطلق بمعناى
نبوت و تقدم و مطاع بودن معنا كرده اند، در حاليكه چنين نيست و اشكالش را فهميدى .
بعضى ديگر از مفسرين آن را بمعناى خلافت و يا وصايت و يا رياست در امور دين و دنيا
گرفته اند -
هيچ يك از معانى ياد شده با معناى امامت تطبيق نمى كند
و هيچ يك از اينها نبوده - براى اينكه معناى نبوت اينستكه شخصى از جانب خدا اخبارى
را تحمل كند و بگيرد، و معناى رسالت هم اينستكه بار تبليغ آن گرفته ها را
تحمل كند.
و تقدم و مطاع بودن نميتواند معناى امامت باشد، چون مطاع بودن شخص باين معنا است كه
اوامر و نظريه هاى او را اطاعت كنند، و اين از لوازم نبوت و رسالت است .
و اما خلافت و همچنين وصايت معنائى نظير نيابت دارد و نيابت چه تناسبى با امامت ميتواند
داشته باشد؟ و اما رياست در امور دين و دنيا آن نيز همان معناى مطاع بودن را دارد، چون
رياست بمعناى اينستكه شخصى در اجتماع مصدر حكم و دستور باشد.
پس هيچ يك از اين معانى با معناى امامت تطبيق نميكند، چون امامت باين معنا است كه شخص
طورى باشد كه ديگران از او اقتداء و متابعت كنند، يعنى گفتار و كردار خود را مطابق
گفتار و كردار او بياورند و با اين حال ديگر چه معنا دارد كه به پيغمبرى كه واجب
الاطاعه و رئيس است ، بگويند: (انى جاعلك للناس نبيا) ، (من مى خواهم تو را پيغمبر
كنم و يا مطاع مردم سازم ، تا آنچه را كه با نبوت خود ابلاغ مى كنى اطاعت كنند، و يا مى
خواهم تو را رئيس مردم كنم ، تا در امر دين امر و نهى كنى ، و يا مى خواهم تو را وصى
يا خليفه در زمين كنم ، تا در ميان مردم در مرافعاتشان بحكم خدا حكم كنى ؟).
حقيقتى كه در تحت عنوان (امامت ) است
پس امامت بمعناى هيچ يك از اين كلمات نيست ، و چنان هم نيست كه همه آن كلمات براى خود
معنائى داشته باشند، ولى خصوص لفظ امامت معنائى نداشته و صرفا عنايتى لفظى
و تفننى در عبارت باشد، چون صحيح نيست به پيغمبرى كه از لوازم نبوتش مطاع بودن
است ، گفته شود: من تو را بعد از آنكه سالها مطاع مردم كردم ، مطاع مردم خواهم كرد، و يا
هر عبارت ديگرى كه اين معنا را برساند، هر چند كه عنايت لفظى در كار باشد براى
اينكه محذورى كه گفتيم با اين حرف ها برطرف نمى شود، و عنايت لفظى
اشكال را رفع نميكند و مواهب الهى صرف يك مشت مفاهيم لفظى نيست ، بلكه هر يك از اين
عناوين عنوان يكى از حقايق و معارف حقيقى است و لفظ امامت از اين قاعده كلى مستثنى نيست ،
آن نيز يك معناى حقيقى دارد، غير حقايق ديگرى كه الفاظ ديگر از آن حكايت مى كند.
در قرآن (امامت ) و (هدايت ) با هم آورده شده اند
حال ببينيم آن حقيقت كه در تحت عنوان امامت است چيست ؟ نخست بايد دانست كه قرآن كريم هر
جا نامى از امامت مى برد، دنبالش متعرض هدايت ميشود، تعرضى كه گوئى مى خواهد كلمه
نامبرده را تفسير كند، از آن جمله در ضمن داستانهاى ابراهيم مى فرمايد: (و وهبنا له
اسحق و يعقوب نافلة ، و كلا جعلنا صالحين ، و جعلنا هم ائمه يهدون بامرنا) ، (ما
بابراهيم ، اسحاق را داديم ، و علاوه بر او يعقوب هم داديم ، و همه را صالح قرار داديم
، و مقرر كرديم كه امامانى باشند بامر ما هدايت كنند). و نيز مى فرمايد: (و جعلنا منهم
ائمة يهدون بامرنا لما صبروا، و كانوا بآياتنا يوقنون ) ، (و ما از ايشان امامانى قرار
داديم كه بامر ما هدايت مى كردند، و اين مقام را بدان جهت يافتند كه صبر مى كردند، و
بآيات ما يقين ميداشتند).
411
كه از اين دو آيه بر مى آيد وصفيكه از امامت كرده ، وصف تعريف است و ميخواهد آنرا بمقام
هدايت معرفى كند از سوى ديگر همه جا اين هدايت را مقيد بامر كرده ، و با اين قيد فهمانده
كه امامت بمعناى مطلق هدايت نيست ، بلكه بمعناى هدايتى است كه با امر خدا صورت مى
گيرد و اين امر هم همانست كه در يكجا درباره اش فرموده : (انما امره اذا اراد شيئا ان
يقول له كن فيكون ، فسبحان الذى بيده ملكوت
كل شى ء) ، (امر او وقتى اراده چيزى كند تنها همين است كه بآن چيز بگويد بباش ، و او
هست شود، پس منزه است خدائيكه ملكوت هر چيز بدست او است )، و نيز فرموده : (و ما
امرنا الا واحدة كلمح بالبصر) : (امر ما جز يكى نيست آنهم چون چشم بر هم زدن ).
و انشاءاللّه بزودى در تفسير اين آيه بيان خواهيم كرد كه : امر الهى كه آيه
اول آنرا ملكوت نيز خوانده ، وجه ديگرى از خلقت است كه امامان با آن امر با خداى سبحان
مواجه ميشوند، خلقتى است طاهر و مطهر از قيود زمان و مكان ، و خالى از تغيير و
تبديل و امر همان چيزيست كه مراد بكلمه (كن ) آنست و آن غير از وجود عينى اشياء چيز
ديگرى نيست ، و امر در مقابل خلق يكى از دو وجه هر چيز است ، خلق آن وجه هر چيز است كه
محكوم به تغير و تدريج و انطباق بر قوانين حركت و زمان است ، ولى امر در همان چيز،
محكوم باين احكام نيست ، اين بود اجمالى از معناى امر، تا انشاءاللّه تفصيلش در آينده
بيايد.
تفاوت ميان هدايت امام و ساير هدايتها
و كوتاه سخن آنكه امام هدايت كننده اى است كه با امرى ملكوتى كه در اختيار دارد هدايت مى
كند، پس امامت از نظر باطن يك نحوه ولايتى است كه امام در
اعمال مردم دارد، و هدايتش چون هدايت انبياء و رسولان و مؤ منين صرف راهنمائى از طريق
نصيحت و موعظه حسنه و بالاخره صرف آدرس دادن نيست ، بلكه هدايت امام دست خلق
گرفتن و براه حق رساندن است .
قرآن كريم كه هدايت امام را هدايت بامر خدا، يعنى ايجاد هدايت دانسته ، درباره هدايت انبياء
و رسل و مؤ منين و اينكه هدايت آنان صرف نشان دادن راه سعادت و شقاوت است ، مى
فرمايد: (و ما ارسلنا من رسول ، الا بلسان قومه ليبين لهم ،
فيضل اللّه من يشاء و يهدى من يشاء) ، (هيچ رسولى نفرستاديم مگر بزبان قومش تا
بر ايشان بيان كند و سپس خداوند هر كه را بخواهد هدايت ، و هر كه را بخواهد گمراه
كند).
و درباره راهنمائى مؤ من آل فرعون فرموده ! (و
قال الذى آمن : يا قوم اتبعون اهدكم سبيل الرشاد) ، (و آنكس كه ايمان آورده بود بگفت :
اى قوم ! مرا پيروى كنيد تا شما را براه رشد رهنمون شوم ) و نيز درباره وظيفه عموم مؤ
منين فرموده : (فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا فى الدين و لينذروا قومهم اذا
رجعوا اليهم لعلهم يحذرون ؟ چرا از هر فرقه طائفه اى كوچ نمى كنند،
تا در غربت تفقه در دين كنند، و در نتيجه وقتى بسوى قوم خود بر مى گردند ايشانرا
بيم دهند، باشد كه قومش بر حذر شوند) كه بزودى اين تفاوت كه گفتيم ميان دو هدايت
هست ، با بيان بيشتر و روشن ترى روشن مى گردد پس ديگر كسى نگويد چرا امر در
آيه 73 انبياء و 23 سجده را بمعناى ارائه طريق نگيريم براى اينكه ابراهيم (عليه
السلام ) در همه عمر اين هدايت را داشت .
صبر و يقين سببى براى موهبت امامت معرفى شده است
مطلب ديگريكه بايد تذكر داد اين است كه خداى تعالى براى موهبت امامت سببى معرفى
كرده ، و آن عبارتست از صبر و يقين و فرموده : (لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون
) الخ ، كه بحكم اين جمله ، ملاك در رسيدن بمقام امامت صبر در راه خداست ، و فراموش
نشود كه در اين آيه ، صبر مطلق آمده ، و در نتيجه مى رساند كه شايستگان مقام امامت در
برابر تمامى صحنه هائيكه براى آزمايششان پيش مى آيد، تا مقام عبوديت و پايه
بندگيشان روشن شود، صبر مى كنند، در حاليكه
قبل از آن پيشامدها داراى يقين هم هستند.
حال بايد ببينيم اين يقين چه يقينى است ؟ و چون سراغ آنرا از قرآن مى گيريم ، مى
بينيم درباره همين ابراهيمى كه در آخر بمقام امامتش رسانيده ، مى فرمايد: (و كذلك نرى
ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) ، (و مااين چنين ملكوت آسمانها و
زمين را به ابراهيم نشان داديم ، تا چنين و چنان شود، و نيز از موقنان گردد) و اين آيه
بطوريكه ملاحظه مى فرمائيد، بظاهرش مى فهماند كه نشان دادن ملكوت بابراهيم مقدمه
بوده براى اينكه نعمت يقين را بر او افاضه فرمايد، پس معلوم ميشود يقين هيچ وقت از
مشاهده ملكوت جدا نيست ، همچنانكه از ظاهر آيه (كلالو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم
) ، (نه ، اگر شما به علم يقين مى دانستيد حتما دوزخ را خواهيد ديد) و آيات : (كلا
بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون ، كلا انهم عن ربهم يؤ مئذ لمحجوبون - تا آنجا
كه مى فرمايد كلا ان كتاب الابرار لف ى عليين ، و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم ،
يشهده المقربون ) ، (نه ، اينها همه بهانه است علت واقعى كفرشان اين است كه
اعمال زشتشان بر دلهاشان چيزه گشت ، نه ، ايشان امروز از پروردگار خود در پس پرده
اند، - تا آنجا كه مى فرمايد: نه ، بدرستيكه كتاب ابرار در عليين است ، و تو نمى
دانى عليين چيست ؟ كتابى است نوشته شده ، كه تنها مقربين آن را مى بينند). اين معنا
استفاده مى شود، چون اين آيات دلالت دارد بر اينكه مقربين كسانى هستند كه از
پروردگار خود در حجاب نيستند، يعنى در دل ، پرده اى مانع از ديدن پروردگارشان
ندارند، و اين پرده عبارتست از معصيت و جهل ، و شك ، و دلواپسى ، بلكه آنان
اهل يقين بخدا هستند،
413
و كسانى هستند كه عليين را ميبينند، همچنانكه دوزخ را مى بينند.
و سخن كوتاه اينكه امام بايد انسانى داراى يقين باشد، انسانى كه عالم ملكوت برايش
مكشوف باشد، و با كلماتى از خداى سبحان برايش محقق گشته باشد، در سابق هم
گذشت كه گفتيم : ملكوت عبارتست از همان امر، و امر عبارتست از ناحيه باطن اين عالم .
باطن دلها و اعمال و حقيقت آن بر امام مكشوف است
و با در نظر گرفتن اين حقيقت ، بخوبى مى فهميم كه جمله : (يهدون بامرنا) دلالتى
روشن دارد، بر اينكه آنچه كه امر هدايت متعلق بدان مى شود، عبارتست از دلها، و اعمالى
كه بفرمان دلها از اعضاء سر مى زند، پس امام كسى است كه باطن دلها و
اعمال و حقيقت آن پيش رويش حاضر است ، و از او غايب نيست ، و معلوم است كه دلها و
اعمال نيز مانند ساير موجودات داراى دو ناحيه است ، ظاهرو باطن ، و چون گفتيم باطن دلها
و اعمال براى امام حاضر است ، لاجرم امام بتمامى
اعمال بندگان چه خيرش و چه شرش آگاه است ، گوئى هر كس هر چه ميكند در پيش روى
امام ميكند.
و نيز امام مهيمن و مشرف بر هر دو سبيل ، يعنى
سبيل سعادت و سبيل شقاوت است ، كه خداى تعالى در اين باره مى فرمايد: (يوم ندعوا
كل اناس بامامهم ) ، (روزى كه هر دسته مردم را با امامشان مى خوانيم )، كه بزودى در
تفسيرش خواهد آمد، كه منظور از اين امام ، امام حق است ، نه نامه
اعمال ، كه بعضى ها از ظاهر آن پنداشته اند.
پس بحكم اين آيه امام كسى است كه در روزى كه باطن ها ظاهر مى شود، مردم را بطرف
خدا سوق مى دهد، همچنانكه در ظاهر و باطن دنيا نيز مردم را بسوى خدا سوق مى داد، و آيه
شريفه علاوه بر اين نكته اين را نيز مى فهماند: كه پست امامت پستى نيست كه دوره اى از
دوره هاى بشرى و عصرى از آن اعصار از آن خالى باشد بلكه در تمام ادوار و اعصار
بايد وجود داشته باشد، مگر اينكه نسل بشر بكلى ازروى زمين برچيده شود، خواهى
پرسيد: اين نكته از كجاى آيه استفاده مى شود؟ مى گو ئيم : از كلمه
(كل اناس ) كه انشاءاللّه در تفسير خود اين آيه بيانش خواهد آمد، كه اين جمله مى
فهماند در هر دوره و هر جا كه انسانهائى باشند، امامى نيز هست كه شاهد بر
اعمال ايشانست .
امام بايد ذاتا سعيد و پاك و معصوم باشد
و معلوم است كه چنين مقامى يعنى مقام امامت با اين شرافت و عظمتى كه دارد، هرگز در كسى
يافت نمى شود، مگر آنكه ذاتا سعيد و پاك باشد، كه قرآن كريم در اين باره مى
فرمايد: (اءفمن يهدى الى الحق احق ان يتبع ؟ امن لا يهدى الا ان يهدى ؟) (آيا كسى كه
بسوى حق هدايت ميكند،
سزاوارتر است باينكه مردم پيرويش كنند؟ و يا آنكس كه خود محتاج بهدايت ديگرانست ،
تا هدايتش نكنند راه را پيدا نميكند؟) توضيح اينكه در اين آيه ميانه هادى بسوى حق ، و
بين كسى كه تا ديگران هدايتش نكنند راه را پيدا نميكند، مقابله انداخته ، و اين مقابله
اقتضاء دارد كه هادى بسوى حق كسى باشد كه چون دومى محتاج به هدايت ديگران نباشد،
بلكه خودش راه را پيدا كند، و نيز اين مقابله اقتضاء ميكند، كه دومى نيز مشخصات اولى
را نداشته باشد، يعنى هادى بسوى حق نباشد.
از اين دو استفاده دو نتيجه عايد مى شود:
اول اينكه امام بايد معصوم از هر ضلالت و گناهى باشد، و گرنه مهتدى بنفس نخواهد
بود، بلكه محتاج بهدايت غير خواهد بود، و آيه شريفه از مشخصات امام اينرا بيان كرد:
كه او محتاج بهدايت احدى نيست ، پس امام معصوم است ، همچنانكه در سابق نيز اين نكته را
گفتيم .
آيه شريفه (و جعلنا هم ائمة يهدون بامرنا، و اوحينا اليهم
فعل الخيرات ، و اقام الصلوة ، و ايتاء الزكوة ، و كانوا لنا عابدين ) ، (ايشان را امامان
كرديم ، كه به امر ما هدايت كنند، و بايشان وحى كرديم
فعل خيرات و اقامه نماز و دادن زكات را، و ايشان همواره پرستندگان مايند).
نيز بر اين معنا دلالت دارد، چون مى فهماند
عمل امام هر چه باشد خيراتى است كه خودش بسوى آنها هدايت شده ، نه بهدايت ديگران ،
بلكه بهدايت خود، و بتاءييد الهى ، و تسديد ربانى ، چون در آيه نمى فرمايد: (و
اوحينا اليهم ان افعلوا الخيرات ) ، (ما بايشان وحى كرديم كه خيرات را انجام دهيد)،
بلكه فرموده : (فعل الخيرات ) را بايشان وحى كرديم و ميانه اين دو تعبير فرقى
است روشن ، زيرا در اولى مى فهماند كه امامان آنچه ميكنند خيرات است ، و موجى باطنى و
تاءييد آسمانى است ، و اما در وحى اين دلالت نيست ، يعنى نمى فهماند كه اين خيرات از
امامان تحقق هم يافته ، تنها ميفرمايد: ما بايشان گفته ايم كار خوب كنند، و اما كار خوب
ميكنند يا نميكنند نسبت بآن ساكت است و در تعبير دومى فرقى ميانه امام و مردم عادى نيست
چون خدا بهمه بندگانش دستور داده كه كار خوب كنند - البته بعضى ميكنند و بعضى
نمى كنند، ولى تعبير اولى ميرساند كه اين دستور را انجام هم داده اند، و جز خيرات چيزى
از ايشان سر نميزند.
دوم اينكه عكس نتيجه اول نيز بدست مى آيد، و آن اينست كه هر كس معصوم نباشد، او امام و
هادى بسوى حق نخواهد بود.
مراد از (ظالمين ) در آيه مطلق هركسى است كه ظلمى و معصيتى هر چند كوچك از
او صادرشده
با اين بيان روشن گرديد كه مراد بكلمه (ظالمين ) در آيه مورد بحث (كه ابراهيم
درخواست كرد امامت را بذريه من نيز بده ،
و خداى تعالى در پاسخش فرمود: اين عهد من بظالمين نمى رسد) مطلق هر كسى است كه
ظلمى از او صادر شود، هر چند آن كسى كه يك ظلم و آنهم ظلمى بسيار كوچك مرتكب شده
باشد، حال چه اينكه آن ظلم شرك باشد، و چه معصيت ، چه اينكه در همه عمرش باشد، و
چه اينكه در ابتداء باشد، و بعد توبه كرده و صالح شده باشد، هيچيك از اين افراد
نمى توانند امام باشند، پس امام تنها آن كسى است كه در تمامى عمرش حتى كوچكترين
ظلمى را مرتكب نشده باشد.
در اينجا بد نيست به يك سرگذشت اشاره كنم ، و آن اين است كه شخصى از يكى از
اساتيد ما پرسيد: به چه بيانى اين آيه دلالت بر عصمت امام دارد؟ او در جواب فرمود:
مردم بحكم عقل از يكى از چهار قسم بيرون نيستند، و قسم پنجمى هم براى اين تقسيم نيست
، يا در تمامى عمر ظالمند، و يا در تمامى عمر ظالم نيستند، يا در
اول عمر ظالم و در آخر توبه كارند، و يا بعكس ، در
اول صالح ، و در آخر ظالمند، و ابراهيم (عليه السلام ) شانش ،
اجل از اين است كه از خداى تعالى درخواست كند كه مقام امامت را بدسته
اول ، و چهارم ، از ذريه اش بدهد، پس بطور قطع دعاى ابراهيم
شامل حال اين دو دسته نيست .
باقى مى ماند دوم و سوم ، يعنى آنكسى كه در تمامى عمرش ظلم نميكند، و آن كسيكه اگر
در اول عمر ظلم كرده ، در آخر توبه كرده است ، از اين دو قسم ، قسم دوم را خدا نفى كرده
، باقى مى ماند يك قسم و آن كسى است كه در تمامى عمرش هيچ ظلمى مرتكب نشده ، پس
از چهار قسم بالا دو قسمش را ابراهيم از خدا نخواست ، و از دو قسمى كه خواست يك قسمش
مستجاب شد، و آن كسى است كه در تمامى عمر معصوم باشد.
هفت نكته كه درباره امام و امامت از آيه كريمه بانضمام آيات ديگر استفاده مى
شود
از بيانيكه گذشت چند مطلب روشن گرديد:
اول : اينكه امامت مقامى است كه بايد از طرف خداى تعالى معين و
جعل شود.
دوم : اينكه امام بايد بعصمت الهى معصوم بوده باشد.
سوم : اينكه زمين مادامى كه موجودى بنام انسان بر روى آن هست ، ممكن نيست از وجود امام
خالى باشد.
چهارم : اينكه امام بايد مؤ يد از طرف پروردگار باشد.
پنجم : اينكه اعمال بندگان خدا هرگز از نظر امام پوشيده نيست ، و امام بدانچه كه مردم
ميكنند آگاه است .
ششم : اينكه امام بايد بتمامى مايحتاج انسانها علم داشته باشد، چه در امر معاش و
دنيايشان ، و چه در امر معاد و دينشان .
هفتم اينكه محال است با وجود امام كسى پيدا شود كه از نظر
فضائل نفسانى مافوق امام باشد.
و اين هفت مسئله از امهات و رؤ س مسائل امامت است ، كه از آيه مورد بحث در صورتى كه
منضم با آيات ديگر شود استفاده مى شود (و خدا راهنما است ).
حال خواهى گفت : اگر هدايت امام بامر خدا باشد، يعنى هدايتش بسوى حق باشد، كه آن هم
ملازم با اهتداء ذاتى او است ، همچنانكه از آيه : (افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع )
الخ ، استفاده گرديد، بايد همه انبياء امام هم باشند، براى اينكه نبوت هيچ پيغمبرى جز
با اهتداء از جانب خداى تعالى ، و بدون اينكه از كسى بگيرد و يا بياموزد، تمام نمى
شود، و وقتى بنا شد موهبت نبوت مستلزم داشتن موهبت امامت باشد، دوباره
اشكال ، عود مى كند و بخودتان بر مى گردد كه با آنكه ابراهيم سالها بود كه داراى
مقام نبوت بود، و بحكم گفتار شما امامت را هم داشت ، ديگر چه معنا دارد به او بگوئيد حالا
كه خوب از امتحان در آمدى ، تو را امام ميكنيم .
امامت مستلزم اهتداء به حق است نه بالعكس
در جواب مى گوئيم : آنچه از بيان سابق بدست آمد، بيانيكه از آيه استفاده كرديم ، تنها
اين بود كه هدايت بحق كه همان امامت است ، مستلزم اهتداء بحق است ، و اما عكس آنرا كه هر كس
داراى اهتداء بحق است بايد بتواند ديگرانرا هم بحق هدايت كند، و خلاصه بايد امام
باشد، هنوز بيان نكرديم .
در آيه شريفه : (و وهبنا له اسحق و يعقوب ، كلا هدينا، و نوحا هدينا من
قبل ، و من ذريته داود، و سليمان و ايوب ، و يوسف ، و موسى ، و هارون ، و كذلك نجزى
المحسنين و زكريا، و يحيى ، و عيسى ، و الياس ،
كل من الصالحين ، و اسمعيل ، و اليسع ، و يونس ، و لوطا و كلا فضلنا على العالمين ، و من
آبائهم ، و ذرياتهم ، و اخوانهم ، و اجتبيناهم ، و هديناهم ، الى صراط مستقيم ذلك هدى
اللّه يهدى به من يشاء من عباده ، و لواشر كوالحبط عنهم ما كانوا يعملون اولئك الذين
آتينا هم الكتاب و الحكم و النبوة ، فان يكفربها هؤ لاء، فقد وكلنابها قوما ليسوابها
بكافرين اولئك الذين هدى اللّه ، فبهديهم اقتده ) هم اين ملازمه نيامده ، بلكه تنها
اهتداء بحق آمده ، بدون اينكه هدايت غير بحق را هم آورده باشد.
اينك براى اطمينان خاطر خواننده عزيز، ترجمه آيات را مى آوريم تا خود بدقت در آن
تدبر كند: (ما اسحاق و يعقوب را به ابراهيم داديم ، و همه ايشان را هدايت كرديم ، نوح
را هم قبلا هدايت كرده بوديم ، و همچنين از ذريه او، داود و سليمان و ايوب ، و يوسف و
موسى ، و هارون را، و ما اين چنين نيكوكاران را پاداش ميدهيم #
و نيز زكريا، و يحيى ، و عيسى ، و الياس ، را كه همه از صالحان بودند، و نيز
اسماعيل و يسع ، و يونس ، و لوط، را كه هر يك را بر عالمين برترى داديم و نيز از
پدران ايشان ، و ذرياتشان ، و برادرانشان ، كه علاوه بر هدايت و برترى ، اجتباء هم
داديم و هدايت بسوى صراط مستفيم ارزانى داشتيم ، اين هدايت ، هدايت خداست ، كه هر كس از
بندگان خود را بخواهد با آن هدايت مى كند، و اگر بندگانش شرك بورزند، اجر
كارهائى كه مى كنند حبط خواهد شد و اينها همانهايند كه كتاب و حكم و نبوتشان داديم ،
پس اگر قوم تو بقرآن و هدايت كفر بورزند مردمى ديگر را مؤ
كل بر آن كرده ايم ، كه هرگز بآن كفر نمى ورزند و آنان كسانى هستند كه خدا
هدايتشان كرده ، پس بهدايتشان اقتداء كن ).
آنچه از سياق اين آيات بدست مى آيد
بطوريكه ملاحظه مى كنيد، در اين آيات براى جمع كثيرى از انبياء، اهتداء بحق را اثبات
كرده ، ولى هدايت ديگرانرا بحق ، اثبات نكرده ، و در آن سكوت كرده است .
و از سياق اين آيات بطوريكه ملاحظه مى كنيد بر مى آيد: كه هدايت انبياء (عليهم السلام
) چيزيست كه وضع آن تغيير و تخلف نمى پذيرد و اين هدايت بعد از
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم هم ، همچنان در امتش هست ، و از ميانه امتش برداشته
نمى شود، بلكه در ميانه امت او آنانكه از ذريه ابراهيم (عليه السلام ) هستند، همواره اين
هدايت را در اختيار دارند، چون از آيه شريفه : (و اذ
قال ابراهيم لابيه و قومه اننى براء مما تعبدون ، الا الذى فطرنى فانه سيهدين ، و
جعلها كلمة باقية فى عقبه ، لعلهم يرجعون ) ، (و چون ابراهيم بپدرش و قومش گفت : من
از آنچه شما مى پرستيد بيزارم ، تنها آن كس را مى پرستم كه مرا بيافريد، و بزودى
هدايت مى كند، و خداوند آن هدايت را كلمه اى باقى در عقب ابراهيم قرار داد، باشد كه
بسوى خدا باز گردند).،
برميآيد كه ابراهيم دو مطلب را اعلام كرد، يكى بيزاريش را از بت پرستى در آن
حال ، و يكى داشتن آن هدايت را در آينده .
و اين هدايت ، هدايت به امر خداست ، و هدايت حق است ، نه هدايت بمعناى راهنمائى ، كه سر و
كارش با نظر و اعتبار است ، چون ابراهيم (عليه السلام ) در آن ساعت كه اين سخن را مى
گفت هدايت بمعناى راهنمائى را دارا بود، چون داشت از بت پرستى بيزارى مى جست ، و
يكتاپرستى خود را اعلام مى كرد، پس آن هدايتى كه خدا خبر داد بزودى بوى مى دهد،
هدايتى ديگر است .
و خدا هم خبر داد كه هدايت باين معنا را كلمه اى باقى در دودمان او قرار مى دهد. و اين مورد
يكى از مواردى است كه قرآن كريم لفظ كلمه را بر يك حقيقت خارجى اطلاق كرده ، نه
بر سخن ، همچنانكه آيه : (و الزمهم كلمة التقوى و كانوا احق بها) ، (كلمه تقوى را
لازم لاينفك آنان كرد،
و ايشان از سايرين سزاوارتر بدان بودند)، مورد دوم اين اطلاق است .
از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد، كه امامت بعد از ابراهيم در فرزندان او خواهد بود،
و جمله : (خدايا در ذريه ام نيز بگذار، فرمود، عهد من به ستمكاران نمى رسد) هم اشاره اى
بدين معنا دارد، چون ابراهيم از خدا خواست تا امامت را در بعضى از ذريه اش قرار دهد، نه
در همه ، و جوابش داده شد كه در همين بعض هم به ستمگران از فرزندانش نمى رسد، و
پر واضح است كه همه فرزندان ابراهيم و نسل وى ستمگر نبوده اند، تا نرسيدن عهد به
ستمگران معنايش اين باشد كه هيچ يك از فرزندان ابراهيم عهد امامت را
نائل نشوند، پس اين پاسخى كه خداوند به درخواست او داد، در حقيقت اجابت او بوده ، اما
با بيان اينكه امامت عهدى است ، و عهد خداى تعالى به ستمگران نمى رسد.
(لا ينال عهدى الظالمين ) الخ ، در اين تعبير اشاره اى است به اينكه ستمگران در
نهايت درجه دورى از ساحت عهد الهى هستند، پس اين جمله استعاره ايست بكنايه .
بحث روايتى
روايتى درباره مقاماتى كه جناب ابراهيم عليه و السلام به ترتيب بدست آورد
مرحوم كلينى در كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى عز و
جل ابراهيم را قبل از آنكه نبى خود بگيرد، بنده خود گرفت ، و خداى تعالى
قبل از آنكه او را رسول خود بگيرد، نبى خود گرفت ، و خداى تعالى
قبل از آنكه او را خليل خود قرار دهد، رسول خودش كرد، و نيز
قبل از آنكه امامش كند، خليلش كرد، چون بحكم آيه : (انى جاعلك للناس اماما) .
ابراهيم بعد از آنكه خالص در عبوديت ، و سپس داراى نبوت ، آنگاه رسالت ، و در آخر
خلت شده بود، تازه خدا او را امام كرد، و از اينكه از خدا خواست تا اين مقام را در ذريه اش
نيز قرار دهد، معلوم مى شود كه اين مقام در نظرش بسيار عظيم آمده ، و خدا هم در پاسخش
فرموده : كه هر كسى لايق اين مقام نيست ، آنگاه امام صادق (عليه السلام ) در تفسير جمله :
(لا ينال عهدى الظالمين ) فرمود: (هيچوقت سفيه ، امام پرهيزكاران نمى شود).
مؤ لف : اين معنا بطريقى ديگر نيز از آنجناب ، و باز بطريق ديگر از امام باقر (عليه
السلام ) نقل شده ، كه شيخ مفيد، همان را از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است .
و اينكه فرمود: (خداوند ابراهيم را قبل از آنكه نبى خود كند بنده خود كرد) تا آخر، اين
معنا را از آيه (و لقد آتينا ابراهيم رشده من
قبل ، و كنابه عالمين - تا جمله - من الشاهدين ) استفاده فرموده ، چون اين آيه مى
رساند: خداى تعالى قبل از آنكه او را نبى خود كند، در همان ابتداء امر داراى رشد كرد، و
رشد، همان عبوديت است .
اين نكته را هم بايد دانست كه ، اينكه خدا كسى را بنده خود بگيرد، غير از اين است كه
كسى خودش بنده خدا باشد، براى اينكه بنده بودن چيزى نيست كه اختصاص بكسى
داشته باشد، بلكه لازمه ايجاد و خلقت است ، هر موجودى كه داراى فهم و شعور باشد،
همينكه تشخيص بدهد كه مخلوق است تشخيص ميدهد كه بنده است اين چيزى نيست كه اتخاذ و
جعل بر دارد، و خداوند درباره كسى بفرمايد: من فلانى را بنده خود اتخاذ كردم ، يا او را
بنده قرار دادم ، بندگى باين معنا عبارتست از اينكه موجود، هستيش مملوك براى رب خود
باشد، مخلوق و مصنوع او باشد، حال چه اينكه اين موجود در صورتيكه انسان باشد در
زندگيش بمقتضاى مملوكيت ذاتى خود رفتار بكند، و تسليم در برابر ربوبيت رب
عزيز خود باشد، يا آنكه از رسم عبوديت خارج بوده باشد، و به لوازم آن
عمل نكند، بالاخره آسمان برود يا زمين ، بنده و مخلوق است ، همچنانكه خداى تعالى در اين
باره فرموده : (ان كل من فى السموات و الارض الا اتى الرحمن عبدا) : (هيچ كس در
آسمانها و زمين نيست ، مگر آنكه بحال بندگى نزد خداى رحمان مى آيد).
گو اينكه در صورتيكه بر طبق رسوم عبوديت ، و بمقتضاى سنتهاى بردگى
عمل نكند، و در عوض پلنگ دماغى و طغيان بورزد، از نظر نتيجه مى توان گفت كه او بنده
خدا نيست ، چون بنده بآن كسى مى گويند كه تسليم در برابر مالكش باشد، و زمام
تدبير امور خود را بدست او بداند، پس جا دارد كه تنها كسانى را بنده بناميم كه علاوه
بر عبوديت ذاتيش ، عملا هم بنده باشد، و بنده حقيقى چنين كسى است ، كه خدا هم درباره او
مى فرمايد: (و عباد الرحمن ، الذين يمشون على الارض هونا) ، (بندگان رحمان كسانى
هستند كه در زمين با تواضع و ذلت قدم بر ميدارند) الخ .
و بنابراين اگر كسى باشد كه علاوه بر بندگى ذاتى و عمليش ، خدا هم او را بنده خود
اتخاذ كرده باشد، يعنى بندگى او را پذيرفته باشد، و با ربوبيتش بوى
اقبال كرده باشد، كه معناى ولايت خدائى هم ، همين است در نتيجه او خودش متولى و عهده دار
امور او مى شود، آنطور كه يك مالك امور بنده خود را به عهده دارد.
و عبوديت ، خود كليد ولايت خدائى است ،
همچنانكه كلام ابراهيم هم كه گفت : (ان وليى اللّه الذى
نزل الكتاب ، و هو يتولى الصالحين ، بدرستى سرپرست من خدائى است كه كتاب
نازل كرده ، و سرپرستى صالحان را يع نى آنانكه شايستگى ولايت او را دارند، بعهده
خود گرفته ).
و خداى تعالى رسول اسلام را هم در آيات قرآنش بنام عبد ناميده ، و فرموده (الذى
اءنزل على عبده الكتاب ) ، (خدائى كه بر بنده اش اين كتاب را
نازل كرد)، و نيز فرموده : (ينزل على عبده آيات بينات ) ، (آياتى روشن بر بنده اش
نازل مى كند)،، و نيز فرموده : (قام عبداللّه يدعوه ) ، (بنده خدا برخاست تا او را
بخواند) پس روشن شد كه اتخاذ عبوديت همان ولايت و سرپرستى كردن عبد است .
فرق بين (نبى ) و (رسول )
و اينكه امام (عليه السلام ) فرمود: (و خداوند
قبل از آنكه او را رسول بگيرد نبى گرفت )، دلالت دارد بر اينكه ميانه
رسول و نبى فرق است ، و فرق آندو بطوريكه از روايات ائمه
اهل بيت (عليهم السلام ) بر مى آيد اين است كه نبى كسى است كه در خواب واسطه وحى را
مى بيند، و وحى را مى گيرد، ولى رسول كسى است كه فرشته
حامل وحى را در بيدارى مى بيند، و با او صحبت مى كند.
و آنچه از داستانهاى ابراهيم بر مى آيد، اين است كه مقاماتى كه آنجناب بدست آورده ،
بهمين ترتيبى بوده كه در اين روايت آمده ، يعنى نخست مقام عبوديت ، و سپس نبوت ، و بعد
رسالت ، آنگاه خلت ، و در آخر امامت بوده ، اينك آياتى كه اين ، ترتيب از آنها استفاده مى
شود از نظر خواننده مى گذرد.
(واذكر فى الكتاب ابراهيم ، انه كان صديقا نبيا
اذقال لابيه ياابت ! لم تعبدما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا؟) .