Back Index Next

تفسير نمونه ج : 4 ص : 216
است و شايد ذكر موسى در آيات فوق به صورت جداگانه بخاطر همين امتياز بوده باشد .
إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صدُّوا عَن سبِيلِ اللَّهِ قَدْ ضلُّوا ضلَلا بَعِيداً(167) إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ ظلَمُوا لَمْ يَكُنِ اللَّهُ لِيَغْفِرَ لَهُمْ وَ لا لِيهْدِيَهُمْ طرِيقاً(168) إِلا طرِيقَ جَهَنَّمَ خَلِدِينَ فِيهَا أَبَداً وَ كانَ ذَلِك عَلى اللَّهِ يَسِيراً(169)
ترجمه :
167 - كسانى كه كافر شدند و ( مردم را ) از راه خدا باز داشتند در گمراهى دور و درازى گرفتار شده اند .
168 - كسانى كه كافر شدند و ستم ( به خود و ديگران ) كردند هرگز خدا آنها را نخواهد بخشيد و آنها را به راه هدايت نخواهد كرد .
169 - مگر به سوى راه دوزخ ! كه جاودانه در آن خواهند ماند و اين كار براى خدا آسان است !
تفسير :
در آيات گذشته بحثهائى در باره افراد بى ايمان و با ايمان ذكر شده بود ، در اين آيات اشاره به دسته اى ديگر مى كند كه بدترين نوع كفر را انتخاب كردند ، آنها كسانى هستند كه علاوه بر گمراهى خود ، كوشش براى گمراه ساختن ديگران مى كنند ، آنها كسانى هستند كه هم بر خود ستم روا مى دارند و هم بر ديگران ، زيرا نه خود راه هدايت را پيموده اند و نه مى گذارند ديگران اين راه را بپيمايند .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 217
لذا در نخستين آيه مى فرمايد : كسانى كه كافر شدند و مردم را از گام گذاشتن در راه خدا مانع گشتند ، در گمراهى دور و درازى گرفتار شده اند .
( ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل الله قد ضلوا ضلالا بعيدا ) .
چرا اين دسته دورترين افراد از جاده حقند ؟ زيرا افرادى كه مبلغان ضلالتند ، بسيار بعيد به نظر مى رسد كه دست از راهى كه خود دعوت بسوى آن مى كنند بردارند ، آنها كفر را با لجاجت و عناد آميخته و در بيراهه اى گام گذاشته اند كه از راه حق بسيار فاصله دارد .
در آيه بعد اضافه مى فرمايد : آنها كه كافر شدند و ستم كردند ( هم ستم به حق كردند كه آنچه شايسته آن بود انجام ندادند و هم ستم به خويش كه خود را از سعادت محروم ساختند و در دره ضلالت سقوط كردند و هم بديگران ستم كردند كه آنها را از راه حق باز داشتند ) چنين افرادى هرگز مشمول آمرزش پروردگار نخواهند شد و خداوند آنها را به هيچ راهى جز راه جهنم هدايت نمى كند .
( ان الذين كفروا و ظلموا لم يكن الله ليغفر لهم و لا ليهديهم طريقا الا طريق جهنم ) .
و آنها براى هميشه در دوزخ مى مانند ( خالدين فيها ابدا ) .
آنها بايد بدانند كه اين تهديد الهى صورت مى پذيرد ، زيرا : اين كار براى خدا آسان است و قدرت بر آن دارد .
( و كان ذلك على الله يسيرا ) .
همانطور كه مشاهد ميكنيم آيات فوق در باره اين دسته از كفار و مجازات آنها ، تاكيد خاصى دارد ، از يكسو ضلال آنها را ضلال بعيد و از سوى ديگر با جمله لم يكن الله ... چنين مى فهماند كه آمرزش آنها هرگز شايسته مقام خدا نيست و باز از سوى ديگر تعبير به خلود و تاكيد آن با كلمه ابدا همه به خاطر اين است كه آنها علاوه بر گمراه بودن ، كوشش در گمراهى ديگران
تفسير نمونه ج : 4 ص : 218
دارند و اين مسئوليت عظيمى است .
يَأَيهَا النَّاس قَدْ جَاءَكُمُ الرَّسولُ بِالْحَقِّ مِن رَّبِّكُمْ فَئَامِنُوا خَيراً لَّكُمْ وَ إِن تَكْفُرُوا فَإِنَّ للَّهِ مَا فى السمَوَتِ وَ الأَرْضِ وَ كانَ اللَّهُ عَلِيماً حَكِيماً(170)
ترجمه :
170 - اى مردم ! پيامبرى كه انتظارش را مى كشيديد با ( برنامه ) حق از طرف پروردگارتان آمد ، باو ايمان بياوريد كه به سود شما است و اگر كافر شويد ( به خدا زيانى نمى رسد زيرا ) براى خدا است آنچه در آسمانها و زمين است و خداوند دانا و حكيم است .

تفسير :
در آيات گذشته سرنوشت افراد بى ايمان بيان شد ، و اين دعوت به سوى ايمان آميخته با ذكر نتيجه آن ميكند ، و با تعبيرات مختلفى كه شوق و علاقه انسان را بر مى انگيزد همه مردم را به اين هدف عالى تشويق مى نمايد .
نخست ميگويد اى مردم همان پيامبرى كه در انتظار او بوديد و در كتب آسمانى پيشين به او اشاره شده بود با آئين حق به سوى شما آمده است .
( يا ايها الناس قد جائكم الرسول بالحق .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 219
سپس ميفرمايد : اين پيامبر از طرف آن كس كه پرورش و تربيت شما را بر عهده گرفته آمده است ( من ربكم ) .
بعد اضافه مى كند : اگر ايمان بياوريد به سود شما است به ديگرى خدمت نكرده ايد بلكه بخودتان خدمت نموده ايد ( فامنوا خيرا لكم ) .
و در پايان ميفرمايد : فكر نكنيد اگر شما راه كفر پيش گيريد به خدا زيانى مى رسد چنين نيست زيرا خداوند مالك آنچه در آسمانها و زمين است مى باشد .
( و ان تكفروا فان لله ما فى السماوات و الارض ) .
به علاوه چون خداوند ، عالم و حكيم است دستورهائى را كه به شما داده و برنامه هائى را كه تنظيم كرده همگى روى فلسفه و مصالحى بوده و به سود شما است .
( و كان الله عليما حكيما ) .
بنابراين اگر پيامبران و برنامه هائى فرستاده نه بخاطر نياز خود بوده بلكه به خاطر علم و حكمتش بوده است .
با توجه به تمام اين جهات ، آيا سزاوار است كه راه ايمان را رها كرده و به راه كفر گام نهيد ؟
تفسير نمونه ج : 4 ص : 220
يَأَهْلَ الْكتَبِ لا تَغْلُوا فى دِينِكمْ وَ لا تَقُولُوا عَلى اللَّهِ إِلا الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسى ابْنُ مَرْيَمَ رَسولُ اللَّهِ وَ كلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِّنْهُ فَئَامِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلَثَةٌ انتَهُوا خَيراً لَّكمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَهٌ وَحِدٌ سبْحَنَهُ أَن يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَّهُ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الأَرْضِ وَ كَفَى بِاللَّهِ وَكيلاً(171)
ترجمه :
171 - اى اهل كتاب در دين خود غلو ( و زياده روى ) نكنيد و در باره خدا غير از حق نگوئيد مسيح عيسى بن مريم فقط فرستاده خدا و كلمه ( و مخلوق ) او است ، كه او را به مريم القا نمود و روحى ( شايسته ) از طرف او بود ، بنابراين ايمان به خدا و پيامبران او بياوريد و نگوئيد ( خداوند ) سه گانه است ( از اين سخن ) خوددارى كنيد كه به سود شما نيست ، خدا تنها معبود يگانه است ، او منزه است كه فرزندى داشته باشد ( بلكه ) از آن او است آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است و براى تدبير و سرپرستى آنها خداوند كافى است .

تفسير :

تثليث موهوم است
در اين آيه و آيه بعد به تناسب بحثهائى كه در باره اهل كتاب و كفار بود به يكى از مهمترين انحرافات جامعه مسيحيت يعنى مساله تثليث و خدايان سه گانه اشاره كرده و با جمله هاى كوتاه و مستدل آنها را از اين انحراف بزرگ بر حذر ميدارد .
نخست به آنان اخطار مى كند كه در دين خود راه غلو را نپويند و جز
تفسير نمونه ج : 4 ص : 221
حق در باره خدا نگويند : ( يا اهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على الله الا الحق ) .
مساله غلو در باره پيشوايان يكى از مهمترين سرچشمه هاى انحراف در اديان آسمانى بوده است ، از آنجا كه انسان علاقه به خود دارد ، ميل دارد كه رهبران و پيشوايان خويش را هم بيش از آنچه هستند بزرگ نشان دهد تا بر عظمت خود افزوده باشد - گاهى نيز اين تصور كه غلو در باره پيشوايان ، نشانه ايمان به آنان و عشق و علاقه به آنها است سبب گام نهادن در اين ورطه هولناك مى شود غلو همواره يك عيب بزرگ را همراه دارد و آن اينكه ريشه اصلى مذهب يعنى خداپرستى و توحيد را خراب ميكند ، به همين جهت اسلام در باره غلات سختگيرى شديدى كرده و در كتب عقائد و فقه غلات از بدترين كفار معرفى شده اند .
سپس به چند نكته كه هر كدام در حكم دليلى بر ابطال تثليث و الوهيت مسيح (عليه السلام) است اشاره مى كند :
1 - عيسى (عليه السلام) فقط فرزند مريم (عليهاالسلام) بود ( انما المسيح عيسى ابن مريم ) .
اين تعبير ( ذكر نام مادر عيسى در كنار نام او ) كه در شانزده مورد از قرآن مجيد آمده است ، خاطرنشان ميسازد كه مسيح (عليه السلام) همچون ساير افراد انسان در رحم مادر قرار داشت و دوران جنينى را گذراند و همانند ساير افراد بشر متولد شد ، شير خورد و در آغوش مادر پرورش يافت ، يعنى تمام صفات بشرى در او بود چگونه ممكن است چنين كسى كه مشمول و محكوم قوانين طبيعت و تغييرات جهان ماده است خداوندى ازلى و ابدى باشد - مخصوصا كلمه انما كه در آيه مورد بحث آمده است به اين توهم نيز پاسخ مى گويد كه اگر عيسى (عليه السلام) پدر نداشت مفهومش اين نيست كه فرزند خدا بود بلكه فقط فرزند مريم بود ! .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 222
2 - عيسى (عليه السلام) فرستاده خدا بود ( رسول الله ) - اين موقعيت نيز تناسبى با الوهيت او ندارد ، قابل توجه اينكه سخنان مختلف مسيح (عليه السلام) كه در اناجيل كنونى نيز قسمتى از آن موجود است همگى حاكى از نبوت و رسالت او براى هدايت انسانها است ، نه الوهيت و خدائى او .
3 - عيسى (عليه السلام) كلمه خدا بود كه به مريم القا شد ( و كلمته القاها الى مريم ) - در چند آيه قرآن از عيسى (عليه السلام) تعبير به كلمه شده است و اين تعبير به خاطر آن است كه اشاره به مخلوق بودن مسيح (عليه السلام) كند ، همانطور كه كلمات مخلوق ما است ، موجودات عالم آفرينش هم مخلوق خدا هستند ، و نيز همانطور كه كلمات اسرار درون ما را بيان مى كند و نشانه اى از صفات و روحيات ما است ، مخلوقات اين عالم نيز روشنگر صفات جمال و جلال خدايند ، به همين جهت در چند مورد از آيات قرآن به تمام مخلوقات اطلاق كلمه شده است ( مانند آيات 109 كهف و 29 لقمان ) منتها اين كلمات با هم تفاوت دارند بعضى بسيار برجسته و بعضى نسبتا ساده و كوچكند ، و عيسى (عليه السلام) مخصوصا از نظر آفرينش ( علاوه بر مقام رسالت ) برجستگى خاصى داشت زيرا بدون پدر آفريده شد .
4 - عيسى روحى است كه از طرف خدا آفريده شد ( و روح منه ) - اين تعبير كه در مورد آفرينش آدم و به يك معنى آفرينش تمام بشر نيز در قرآن آمده است اشاره به عظمت آن روحى است كه خدا آفريد و در وجود انسانها عموما و مسيح و پيامبران خصوصا قرار داد .
گرچه بعضى خواسته اند از اين تعبير سوء استفاده كنند كه عيسى (عليه السلام) جزئى از خداوند بود و تعبير منه را گواه بر اين پنداشته اند ، ولى ميدانيم كه من در اين گونه موارد براى تبعيض نيست بلكه به اصطلاح من نشويه است كه بيان سرچشمه و منشا پيدايش چيزى ميباشد .
جالب توجه اينكه در تواريخ ميخوانيم : هارون الرشيد طبيبى نصرانى
تفسير نمونه ج : 4 ص : 223
داشت كه روزى با على بن حسين واقدى كه از دانشمندان اسلام بود مناظره كرد و گفت : در كتاب آسمانى شما آيه اى وجود دارد كه مسيح (عليه السلام) را جزئى از خداوند معرفى كرده سپس آيه فوق را تلاوت كرد ، واقدى بلافاصله در پاسخ او اين آيه از قرآن را تلاوت نمود .
و سخر لكم ما فى السماوات و ما فى الارض جميعا منه : آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر شما كرده و همه از ناحيه اوست و اضافه كرد كه اگر كلمه من جزئيت را برساند بايد تمام موجودات زمين و آسمان طبق اين آيه جزئى از خدا باشند ، طبيب نصرانى با شنيدن اين سخن مسلمان شد هارون الرشيد از اين جريان خوشحال گشت و به واقدى جايزه قابل ملاحظه اى داد .
به علاوه شگفت انگيز است كه مسيحيان تولد عيسى (عليه السلام) را از مادر بدون وجود پدر دليلى بر الوهيت او ميگيرند در حالى كه فراموش كرده اند كه آدم (عليه السلام) بدون پدر و مادر وجود يافت و اين خلقت خاص را هيچكس دليل بر الوهيت او نميداند ! سپس قرآن به دنبال اين بيان ميگويد : اكنون كه چنين است به خداى يگانه و پيامبران او ايمان بياوريد و نگوئيد خدايان سه گانه اند و اگر از اين سخن بپرهيزيد ، به سود شما است .
( فامنوا بالله و رسله و لا تقولوا ثلاثة انتهوا خيرا لكم ) .
بار ديگر تاكيد مى كند كه تنها خداوند معبود يگانه است ( انما الله اله واحد ) يعنى شما قبول داريد كه در عين تثليث خدا يگانه است در حالى كه اگر فرزندى داشته باشد شبيه او خواهد بود و با اين حال يگانگى معنى ندارد .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 224
چگونه ممكن است خداوند فرزندى داشته باشد در حالى كه او از نقيصه احتياج به همسر و فرزند و نقيصه جسمانيت و عوارض جسم بودن مبرا است .
( سبحانه ان يكون له ولد ) .
به علاوه او مالك آنچه در آسمانها و زمين است مى باشد ، همگى مخلوق اويند و او خالق آنها است ، و مسيح (عليه السلام) نيز يكى از اين مخلوقات او است ، چگونه مى توان يك حالت استثنائى براى وى قائل شد ، آيا مملوك و مخلوق ميتواند فرزند مالك و خالق خود باشد .
( له ما فى السماوات و ما فى الارض ) .
خداوند نه تنها خالق و مالك آنها است بلكه مدبر و حافظ و رازق و سرپرست آنها نيز مى باشد ، ( و كفى بالله وكيلا ) .
اصولا خدائى كه ازلى و ابدى است ، و سرپرستى همه موجودات را از ازل تا ابد بر عهده دارد چه نيازى به فرزند دارد ، مگر او همانند ما است كه فرزندى براى جانشينى بعد از مرگ خود بخواهد ؟ !
تثليث بزرگترين انحراف مسيحيت
در ميان انحرافاتى كه جهان مسيحيت بان گرفتار شده هيچيك بدتر از انحراف تثليث نيست ، زيرا آنها با صراحت ميگويند : خداوند سه گانه است و نيز با صراحت ميگويند در عين حال يگانه است ! ، يعنى هم وحدت را حقيقى ميدانند و هم سه گانگى را واقعى مى شمرند ، و اين موضوع مشكل بزرگى براى پژوهشگران مسيحى بوجود آورده است .
اگر حاضر بودند يگانگى خدا را مجازى بدانند و تثليث را حقيقى مطلبى بود ، و اگر حاضر بودند تثليث را مجازى و توحيد را حقيقى بدانند باز هم مساله ، ساده بود ، ولى عجيب اين است كه هر دو را حقيقى و
تفسير نمونه ج : 4 ص : 225
واقعى ميدانند ! و اگر مى بينيم در پاره اى از نوشته هاى تبليغاتى اخير كه به دست افراد غير مطلع داده ميشود ، دم از سه گانگى مجازى مى زنند ، سخن رياكارانه اى است كه بهيچوجه با منابع اصلى مسيحيت و اعتقاد واقعى دانشمندان آنها نمى سازند .
اينجا است كه مسيحيان خود را با يك مطلب غير معقول مواجه مى بينند ، زيرا معادله 1 مساوى 3 را هيچ كودك دبستانى هم نمى تواند بپذيرد ، به همين دليل معمولا ميگويند اين مساله را نبايد با مقياس عقل پذيرفت بلكه با مقياس تعبد و دل ! بايد پذيرفته شود ، و از اينجا است كه مساله بيگانگى مذهب از منطق عقل شروع مى شود و مسيحيت را به اين وادى خطرناك ميكشاند كه مذهب جنبه عقلانى ندارد بلكه صرفا جنبه قلبى و تعبدى دارد و نيز از اينجا است كه بيگانگى علم و مذهب و تضاد اين دو با هم از نظر منطق مسيحيت كنونى آشكار مى شود زيرا علم مى گويد : عدد 3 هرگز مساوى با يك نيست اما مسيحيت كنونى مى گويد هست ! در مورد اين عقيده به چند نكته بايد توجه كرد :
1 - در هيچيك از اناجيل كنونى اشاره اى به مساله تثليث نشده است به همين دليل محققان مسيحى عقيده دارند كه سرچشمه تثليث در اناجيل ، مخفى و ناپيدا است مسترهاكس آمريكائى ميگويد : ولى مسئله تثليث در عهد عتيق و عهد جديد مخفى و غير واضح است ( قاموس مقدس صفحه 345 طبع بيروت ) .
و همانطور كه بعضى از مورخان نوشته اند ، مساله تثليث از حدود قرن سوم به بعد در ميان مسيحيان آشكار گشت و اين بدعتى بود كه بر اثر غلو از يك سو و آميزش مسيحيان با اقوام ديگر از سوى ديگر ، در مسيحيت واقعى وارد شد ، بعضى احتمال مى دهند كه اصولا تثليث نصارى از ثالوث هندى ( سه گانه پرستى هندوها ) گرفته شده است .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 226
2 - تثليث مخصوصا به صورت تثليث در وحدت ( سه گانگى در عين يگانگى ) مطلبى است كاملا نامعقول و بر خلاف بداهت عقل ، و مى دانيم كه مذهب هرگز نميتواند از عقل و علم جدا شود ، علم حقيقى با مذهب واقعى ، هميشه هماهنگ است و دوش بدوش يكديگر سير ميكنند ، اين سخن كه مذهب را بايد تعبدا پذيرفت ، سخن بسيار نادرستى است ، زيرا اگر در قبول اصول يك مذهب ، عقل كنار برود و مساله تعبد كور و كر پيش بيايد ، هيچ تفاوتى ميان مذاهب باقى نخواهد ماند ، در اين موقع چه دليلى دارد كه انسان خدا پرست باشد نه بت پرست ! و چه دليلى دارد كه مسيحيان روى مذهب خود تبليغ كنند نه مذاهب ديگر ؟ ! ، بنا بر اين امتيازاتى كه آنها براى مسيحيت فكر ميكنند و اصرار دارند مردم را به سوى آن بكشانند خود دليلى است بر اينكه مذهب را بايد با منطق عقل شناخت ، و اين درست بر خلاف ادعائى است كه آنها در مساله تثليث دارند يعنى مذهب را از عقل جدا ميكنند .
به هر حال هيچ سخنى براى درهم كوبيدن بنيان مذهب بدتر از اين سخن نيست كه بگوئيم مذهب جنبه عقلانى و منطقى ندارد بلكه جنبه تعبدى دارد !
3 - دلائل متعددى كه در بحث توحيد براى يگانگى ذات خدا آورده شده است هر گونه دوگانگى و سه گانگى و تعدد را از او نفى ميكند ، خداوند يك وجود بى نهايت از تمام جهات است ، ازلى ، ابدى و نامحدود از نظر علم و قدرت و توانائى است و ميدانيم كه در بى نهايت ، تعدد و دوگانگى تصور نمى شود ، زيرا اگر دو بى نهايت فرض كنيم هر دو متناهى و محدود مى شوند چون وجود اول فاقد قدرت و توانائى و هستى وجود دوم است ، و همچنين وجود دوم فاقد وجود اول و امتيازات او است ، بنابراين هم وجود اول محدود است و هم وجود دوم ، به عبارت روشنتر اگر دو بى نهايت از تمام جهات فرض كنيم ، حتما بى نهايت اول بمرز بى نهايت دوم كه ميرسد تمام ميگردد ، و بى نهايت دوم كه بمرز بينهايت اول مى رسد ، آن هم تمام ميگردد ، بنابراين
تفسير نمونه ج : 4 ص : 227
هر دو محدود هستند و متناهى .
نتيجه اينكه : ذات خداوند كه يك وجود غير متناهى است هرگز نميتواند تعدد داشته باشد .
همچنين اگر معتقد باشيم ذات خدا مركب از سه اقنوم ( سه اصل يا سه ذات ) است لازم ميايد كه هر سه محدود باشند ، نه نامحدود و نامتناهى .
به علاوه هر مركبى نيازمند به اجزاى خويش است ، و وجودش معلول وجود آنها است و لازمه تركيب در ذات خدا اين است كه او نيازمند و معلول باشد در حالى كه مى دانيم او بى نياز است و علت نخستين عالم هستى است .
4 - از همه اينها گذشته چگونه ممكن است ، ذات خدا در قالب انسانى آشكار شود و نياز به جسم و مكان و غذا و لباس و مانند آن پيدا كند ؟ محدود ساختن خداى ازلى و ابدى در جسم يك انسان ، و قرار دادن او در جنين مادر ، از بدترين تهمتهائى است كه ممكن است بذات مقدس او بسته شود ، همچنين نسبت دادن فرزند به خدا كه مستلزم عوارض مختلف جسمانى است يك نسبت غير منطقى و كاملا نامعقول محسوب ميشود ، بدليل اينكه هر كس در محيط مسيحيت پرورش نيافته و از آغاز طفوليت با اين تعليمات موهوم و غلط خونگرفته است از شنيدن اين تعبيرات كه بر خلاف الهام فطرت و عقل است مشمئز ميشود ، و اگر خود مسيحيان از تعبيراتى مانند خداى پدر و خداى پسر ناراحت نميشوند بخاطر آن است كه از طفوليت با اين مفاهيم غلط انس گرفته اند ! .
5 - اخيرا ديده ميشود كه جمعى از مبلغان مسيحى براى اغفال افراد كم اطلاع در مورد مساله تثليث ، متشبث به مثالهاى سفسطه آميزى شده اند ، از جمله اينكه : وحدت در تثليث ( يگانگى در عين سه گانگى ) را مى توان تشبيه به جرم خورشيد و نور و حرارت آن كرد كه سه چيز هستند و در عين
تفسير نمونه ج : 4 ص : 228
حال يك حقيقتند ، و يا تشبيه به موجودى كرد كه عكس آن در سه آينه بيفتد با اينكه يك موجود بيشتر نيست ، سه موجود به نظر ميرسد ! و يا آنرا تشبيه بمثلثى ميكنند كه از بيرون سه زاويه دارد و اما اگر زوايا را از درون امتداد دهيم بيك نقطه ميرسند .
با كمى دقت روشن ميشود كه اين مثالها ارتباطى با مساله مورد بحث ندارد ، زيرا جرم خورشيد مسلما با نور آن دو تا است ، و نور كه امواج مافوق قرمز است با حرارت كه امواج مادون قرمز است از نظر علمى كاملا تفاوت دارند ، و اگر احيانا گفته شود اين سه چيز يك واحد شخصى هستند مسامحه و مجازى بيش نيست .
و از آن روشنتر مثال جسم و آينه ها است زيرا عكسى كه در آينه است چيزى جز انعكاس نور نيست ، انعكاس نور مسلما غير از خود جسم است بنابراين اتحاد حقيقى و شخصى در ميان آنها وجود ندارد و اين مطلبى است كه هر كس كه فيزيك كلاسهاى اول دبيرستان را خوانده باشد مى داند .
در مثال مثلث نيز مطلب همينطور است : زواياى مثلث قطعا متعددند ، و امتداد منصف الزاويه ها و رسيدن به يك نقطه در داخل مثلث ربطى به زوايا ندارد .
شگفت انگيز اينكه بعضى از مسيحيان شرقى با الهام از وحدت وجود صوفيه خواسته اند توحيد در تثليث را با منطق وحدت وجود تطبيق دهند ، ولى ناگفته پيدا است كه اگر كسى عقيده نادرست و انحرافى وحدت وجود را بپذيرد بايد همه موجودات اين عالم را جزئى از ذات خدا بداند بلكه عين او تصور كند در اين موقع سه گانگى معنى ندارد ، بلكه تمام موجودات از كوچك و بزرگ ، جزء يا مظهرى براى او مى شوند ، بنابراين تثليث مسيحيت
تفسير نمونه ج : 4 ص : 229
هيچگونه ارتباطى با وحدت وجود نمى تواند داشته باشد اگر چه در جاى خود وحدت وجود صوفيه نيز ابطال شده است .
6 - گاهى بعضى از مسيحيان مى گويند اگر ما مسيح (عليه السلام) را ابن الله ميگوئيم درست مانند آن است كه شما به امام حسين (عليه السلام) ثار الله و ابن ثاره ( خون خدا و فرزند خون خدا ) ميگوئيد و يا در پاره اى از روايات به على (عليه السلام) يد الله اطلاق شده است .
ولى بايد گفت : اولا اين اشتباه بزرگى است كه بعضى ثار را معنى به خون كرده اند ، زيرا ثار هيچگاه در لغت عرب بمعنى خون نيامده است بلكه بمعنى خونبها است ، ( در لغت عرب بخون ، دم اطلاق ميشود ) بنابراين ثار الله يعنى اى كسى كه خونبهاى تو متعلق به خدا است و او خونبهاى تو را ميگيرد ، يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رئيس خانواده بگيرد ، و نيز متعلق به يك قبيله نيستى كه خونبهاى ترا رئيس قبيله بگيرد تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت ميباشى ، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدائى ، بنابراين خونبهاى تو را او بايد بگيرد ، و همچنين تو فرزند على بن ابى طالب هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيز خدا بايد بگيرد .
ثانيا اگر در عبارتى در مورد مردان خدا تعبير مثلا به يد الله شود قطعا يكنوع تشبيه و كنايه و مجاز است ، ولى آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است ابن الله بودن مسيح را يكنوع مجاز و كنايه بداند مسلما چنين نيست زيرا منابع اصيل مسيحيت ابن را بعنوان فرزند حقيقى مى شمرند و ميگويند : اين صفت مخصوص مسيح (عليه السلام) است نه غير او ، و اينكه در بعضى از نوشته هاى سطحى تبليغاتى مسيحى ديده ميشود كه ابن الله را بصورت كنايه و تشبيه گرفته اند بيشتر جنبه عوام فريبى دارد ، براى روشن شدن اين مطلب عبارت زير را كه نويسنده كتاب قاموس مقدس در واژه خدا آورده با دقت توجه كنيد : و لفظ پسر خدا يكى از القاب منجى و فادى ما است كه بر شخص ديگر اطلاق نمى شود
تفسير نمونه ج : 4 ص : 230
مگر در جائيكه كه از قرائن معلوم شود كه قصد از پسر حقيقى خدا نيست .
لَّن يَستَنكِف الْمَسِيحُ أَن يَكُونَ عَبْداً لِّلَّهِ وَ لا الْمَلَئكَةُ المُْقَرَّبُونَ وَ مَن يَستَنكِف عَنْ عِبَادَتِهِ وَ يَستَكبرْ فَسيَحْشرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً(172) فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُم مِّن فَضلِهِ وَ أَمَّا الَّذِينَ استَنكَفُوا وَ استَكْبرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذَاباً أَلِيماً وَ لا يجِدُونَ لَهُم مِّن دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً(173)
ترجمه :
172 - هرگز مسيح از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او ( از اين استنكاف داشتند ) و آنها كه از عبوديت و بندگى او استنكاف ورزند و تكبر كنند به زودى همه آنها را به سوى خود محشور خواهد كرد ( و در رستاخيز بر مى انگيزد ) .
173 - اما آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنها را بطور كامل خواهد داد و از فضل و بخشش خود بر آنها خواهد افزود و اما آنها را كه استنكاف كردند و تكبر ورزيدند ، مجازات دردناكى خواهد كرد و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت .

شان نزول :
جمعى از مفسران در شان نزول اين آيه چنين روايت كرده اند كه طايفه اى از مسيحيان نجران خدمت پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) رسيدند و عرض كردند : چرا نسبت به پيشواى ما خورده مى گيرى ؟ پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) فرمود : من چه عيبى بر او
تفسير نمونه ج : 4 ص : 231
گذاشتم ؟ گفتند : تو مى گوئى او بنده خدا و پيامبر او بوده است .
آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت .

تفسير : مسيح بنده خدا بود
گرچه آيات فوق شان نزول خاصى دارد با اين حال پيوند و ارتباط آن با آيات گذشته كه در باره نفى الوهيت مسيح (عليه السلام) و ابطال مساله تثليث بود آشكار است .
نخست با بيان ديگرى مساله الوهيت مسيح (عليه السلام) را ابطال ميكند و ميگويد شما چگونه معتقد به الوهيت عيسى (عليه السلام) هستيد در حالى كه نه مسيح استنكاف از عبوديت و بندگى پروردگار داشت و نه فرشتگان مقرب پروردگار استنكاف دارند .
( لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون ) .
و مسلم است كسى كه خود عبادت كننده است معنى ندارد كه معبود باشد مگر ممكن است كسى خود را عبادت كند ؟ يا اينكه عابد و معبود و بنده و خدا يكى باشد ؟ ! جالب اين است كه در حديثى ميخوانيم كه امام على بن موسى الرضا (عليهماالسلام) براى محكوم ساختن مسيحيان منحرف كه مدعى الوهيت او بودند به جاثليق بزرگ مسيحيان فرمود : عيسى (عليه السلام) همه چيزش خوب بود تنها يك عيب داشت و آن اينكه عبادت چندانى نداشت ، مرد مسيحى بر آشفت و به امام گفت چه اشتباه بزرگى ميكنى ؟ اتفاقا او از عابدترين مردم بود ، امام فورا فرمود : او چه كسى را عبادت ميكرد ؟ آيا كسى جز خدا را ميپرستيد ؟ بنابراين
تفسير نمونه ج : 4 ص : 232
به اعتراف خودت مسيح بنده و مخلوق و عبادت كننده خدا بود ، نه معبود و خدا ، مرد مسيحى خاموش شد و پاسخى نداشت .
سپس قرآن اضافه مى كند : كسانى كه از عبادت و بندگى پروردگار امتناع ورزند و اين امتناع از تكبر و خودبينى سرچشمه بگيرد ، خداوند همه آنها را در روز رستاخيز حاضر خواهد ساخت و به هر كدام كيفر مناسب خواهد داد .
( و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشر هم اليه جميعا ) .
در آن روز آنها كه داراى ايمان و عمل صالح بوده اند پاداششان را بطور كامل خواهد داد ، و از فضل و رحمت خدا بر آن خواهد افزود ، آنها كه از بندگى خدا امتناع ورزيدند و راه تكبر را پيش گرفتند به عذاب دردناكى گرفتار خواهد كرد و غير از خدا هيچ سرپرست و حامى و ياورى نخواهند يافت .
( فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لا يجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا ) .
در اينجا به دو نكته بايد توجه داشت :
1 - استنكاف بمعنى امتناع و انزجار از چيزى است و بنابراين مفهوم وسيعى دارد كه با ذكر جمله استكبروا بدنبال آن محدود ميشود ، زيرا امتناع از بندگى خدا گاهى سرچشمه آن جهل و نادانى است و گاهى به خاطر تكبر و خودبينى و سركشى است گرچه هر دو كار خلافى است ولى دومى بمراتب بدتر است .
2 - ذكر عدم استنكاف ملائكه از عبوديت پروردگار يا به خاطر آن است كه مسيحيان قائل به سه معبود بودند ( اب و ابن و روح القدس و يا به تعبير ديگر خداى پدر و خداى پسر و واسطه ميان آن دو ) بنا بر اين در اين آيه ميخواهد
تفسير نمونه ج : 4 ص : 233
معبود ديگر يعنى مسيح و فرشته روح القدس هر دو را نفى كند تا توحيد ذات پروردگار ثابت شود .
و يا بخاطر آن است كه آيه ضمن پاسخگوئى به شرك مسيحيان اشاره به شرك بت پرستان عرب كرده كه فرشتگان را فرزندان خدا ميدانستند و جزئى از پروردگار و به آنها نيز پاسخ ميگويد .
با توجه به اين دو بيان ديگر جائى براى اين بحث باقى نميماند كه آيا آيه فوق دليل بر افضليت فرشتگان بر انبياء هست يا نه ؟ زيرا آيه فقط در مقام نفى اقنوم سوم و يا معبودهاى مشركان عرب است ، نه در صدد بيان افضليت فرشتگان نسبت به مسيح (عليه السلام) .
يَأَيهَا النَّاس قَدْ جَاءَكُم بُرْهَنٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَ أَنزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُوراً مُّبِيناً(174) فَأَمَّا الَّذِينَ ءَامَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصمُوا بِهِ فَسيُدْخِلُهُمْ فى رَحْمَة مِّنْهُ وَ فَضل وَ يهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صرَطاً مُّستَقِيماً(175)
ترجمه :
174 - اى مردم ! دليل آشكارى از طرف پروردگارتان براى شما آمد و نور واضحى بسوى شما فرستاديم .
175 - اما آنها كه ايمان به خدا آوردند و به آن ( كتاب آسمانى ) چنگ زدند به زودى همه را در رحمت و فضل خود وارد خواهد ساخت و در راه راستى به سوى خودش هدايت مى كند .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 234
تفسير : نور آشكار
در تعقيب بحثهائى كه در باره انحرافات اهل كتاب از اصل توحيد و اصول تعليمات انبياء در آيات سابق گرديد در اين دو آيه سخن نهائى گفته شده و راه نجات مشخص گرديده است ، نخست عموم مردم جهان را مخاطب ساخته ، ميگويد : اى مردم از طرف پروردگار شما پيامبرى آمده است كه براهين و دلائل آشكارى دارد و همچنين نور آشكارى بنام قرآن با او فرستاده شده كه روشنگر راه سعادت شما است .
( يا ايها الناس قد جائكم برهان من ربكم و انزلنا اليكم نورا مبينا ) برهان به عقيده بعضى از دانشمندان از ماده بره ( بر وزن فرح ) بمعنى سفيد شدن است و از آنجا كه استدلالات روشن چهره حق را براى شنونده نورانى و آشكار و سفيد ميكند به آن ، برهان گفته ميشود .
منظور از برهان در آيه فوق چنانكه جمعى از مفسران گفته اند و قرائن گواهى ميدهد ، شخص پيامبر اسلام (صلى الله عليهوآلهوسلّم) است و منظور از نور ، قرآن مجيد است كه در آيات ديگر نيز از آن تعبير بنور شده است .
در احاديث متعددى كه از طرق اهلبيت (عليهم السلام) در تفسير نور الثقلين و على بن ابراهيم و مجمع البيان بما رسيده برهان بپيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) تفسير شده و نور به على (عليه السلام) ، اين تفسير با تفسيرى كه در بالا گفتيم منافات ندارد ، زيرا ممكن است از نور ، معنى وسيعى اراده شود كه هم قرآن و هم امير مؤمنان على (عليه السلام) را كه حافظ قرآن و مفسر و مدافع آن بود در برگيرد .
در آيه بعد نتيجه پيروى از اين برهان و نور را چنين شرح ميدهد : اما
تفسير نمونه ج : 4 ص : 235
آنها كه بخدا ايمان آوردند و به اين كتاب آسمانى چنگ زدند بزودى در رحمت واسعه خود وارد خواهد كرد ، و از فضل و رحمت خويش بر پاداش آنها خواهد افزود و بصراط مستقيم و راه راست هدايتشان ميكند .
( فاما الذين آمنوا بالله و اعتصموا به فسيدخلهم فى رحمة منه و فضل و يهديهم اليه صراطا مستقيما ) .
يَستَفْتُونَك قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكمْ فى الْكَلَلَةِ إِنِ امْرُؤٌا هَلَك لَيْس لَهُ وَلَدٌ وَ لَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصف مَا تَرَك وَ هُوَ يَرِثُهَا إِن لَّمْ يَكُن لهََّا وَلَدٌ فَإِن كانَتَا اثْنَتَينِ فَلَهُمَا الثُّلُثَانِ ممَّا تَرَك وَ إِن كانُوا إِخْوَةً رِّجَالاً وَ نِساءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظ الأُنثَيَينِ يُبَينُ اللَّهُ لَكمْ أَن تَضِلُّوا وَ اللَّهُ بِكلِّ شىْء عَلِيمُ(176)
ترجمه :
176 - از تو ( در باره ارث خواهران و برادران ) سوال مى كنند ، بگو خداوند حكم كلاله ( خواهر و برادر ) را براى شما بيان مى كند : اگر مردى از دنيا برود كه فرزند نداشته باشد و براى او خواهرى باشد نصف اموالى را كه به جا گذاشته از او ( به ارث ) مى برد و ( اگر خواهرى از دنيا برود و وارث او يك برادر باشد ) او تمام مال را از آن خواهر به ارث مى برد ، در صورتى كه ( شخص متوفى ) فرزند نداشته باشد ، و اگر دو خواهر ( از متوفى ) باقى بماند دو ثلث اموال را مى برند و اگر برادر و خواهر با هم باشند ( تمام اموال را ميان خود تقسيم مى كنند به اين ترتيب كه ) براى هر مذكر دو برابر سهم مؤنث خواهد بود - خداوند ( احكام خود را ) براى شما بيان مى كند تا گمراه نشويد و خداوند به همه چيز دانا است .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 236
شان نزول :
بسيارى از مفسران در شان نزول آيه فوق از جابر بن عبد الله انصارى چنين نقل كرده اند كه ميگويد : من شديدا بيمار بودم ، پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) به عيادت من آمد و در آنجا وضو گرفت و از آب وضوى خود بر من پاشيد ، من كه در انديشه مرگ بودم به پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) عرض كردم : وارث من فقط خواهران منند ، ميراث آنها چگونه است ، اين آيه كه آيه فرائض نام دارد نازل شد و ميراث آنها را روشن ساخت .
( روايت فوق با تفاوت مختصرى در تفسير مجمع البيان و تبيان و المنار و در المنثور و غير آنها آمده است ) .
و به عقيده بعضى اين آخرين آيه اى است كه در باره احكام اسلام بر پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نازل شده .

تفسير :
آيه فوق مقدار ارث برادران و خواهران را بيان مى كند ، و همانطور كه در اوائل اين سوره در تفسير آيه 12 گفتيم در باره ارث خواهران و برادران ، دو آيه در قرآن نازل شده است يكى همان آيه 12 ، و ديگر آيه مورد بحث كه آخرين آيه سوره نساء است ، و اين دو آيه اگر چه در بيان مقدار ارث آنها با هم تفاوت دارد اما همانطور كه در آغاز سوره نيز بيان كرديم هر كدام به يك دسته از خواهران و برادران ناظر است آيه 12 ، ناظر به برادران و خواهران مادرى است ، ولى آيه مورد بحث در باره خواهران و برادران پدر و مادرى يا پدرى تنها سخن مى گويد .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 237
گواه بر اين مطلب اين است كه معمولا كسانى كه بالواسطه با شخص متوفى مربوط مى شوند ، مقدار ارثشان به اندازه همان واسطه است ، يعنى برادران و خواهران مادرى به اندازه سهم مادر مى برند كه يكسوم است ، و برادران و خواهران پدرى ، يا پدر و مادرى ، سهم ارث پدر را ميبرند كه دو سوم است و چون آيه 12 در باره ارث برادران و خواهران روى يكسوم دور ميزند و آيه مورد بحث روى دو سوم ، روشن ميشود كه آيه سابق در باره آن دسته از برادران و خواهران است كه تنها از طريق مادر با متوفى مربوطند ، ولى آيه مورد بحث در باره برادران و خواهرانى است كه از طريق پدر ، يا پدر و مادر مربوط مى شوند به علاوه رواياتى كه از ائمه اهلبيت (عليهم السلام) در اين زمينه وارد شده نيز اين حقيقت را اثبات ميكند و در هر حال چنانچه يك ثلث يا دو ثلث ارث به برادر يا خواهر تعلق گرفت باقى مانده طبق قانون اسلام ميان ساير ورثه تقسيم ميشود اكنون كه عدم منافات ميان دو آيه روشن شد به تفسير احكامى كه در آيه وارد شده است مى پردازيم : قبلا بايد توجه داشت كه آيه بعنوان پاسخ سؤال در باره كلاله ( برادران و خواهران ) نازل شده است .
لذا ميفرمايد : از تو در اين باره سؤال ميكنند ، بگو خداوند حكم كلاله ( برادران و خواهران را ) براى شما بيان ميكند .
( يستفتونك قل الله يفتيكم فى الكلاله ) .
سپس به چندين حكم اشاره مينمايد :
1 - هر گاه مردى از دنيا برود و فرزندى نداشته باشد و يك خواهر داشته باشد نصف ميراث او به آن يك خواهر مى رسد .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 238
( ان امرؤا هلك ليس له ولد و له اخت فلها نصف ما ترك ) .
2 - و اگر زنى از دنيا برود و فرزندى نداشته باشد و يك برادر ( برادر پدر و مادرى يا پدرى تنها ) از خود به يادگار بگذارد تمام ارث او به يك برادر ميرسد .
( و هو يرثها ان لم يكن لها ولد ) .
3 - اگر كسى از دنيا برود و دو خواهر از او به يادگار بماند دو ثلث از ميراث او را ميبرند .
فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك )
4 - اگر ورثه شخص متوفى ، چند برادر و خواهر باشند ( از دو نفر بيشتر ) تمام ميراث او را در ميان خود تقسيم مى كنند بطورى كه سهم هر برادر دو برابر سهم يك خواهر شود .
( و ان كانوا اخوة رجالا و نساء فللذكر مثل حظ الانثيين ) .
در پايان آيه ميفرمايد : خداوند اين حقايق را براى شما بيان ميكند تا گمراه نشويد و راه سعادت را بيابيد ( و حتما راهى را كه خدا نشان ميدهد راه صحيح و واقعى است ) زيرا به هر چيزى دانا است .
( يبين الله لكم ان تضلوا و الله بكل شىء عليم .
ناگفته نماند كه آيه فوق ، ارث خواهران و برادران را در صورتى كه فرزند در ميان نباشد بيان ميكند و سخنى از وجود و عدم پدر و مادر در آن نيامده است ، ولى با توجه به اينكه طبق آيات آغاز همين سوره ، پدر و مادر همواره در رديف فرزندان يعنى در طبقه اول ارث قرار دارند روشن ميشود كه منظور از آيه فوق جائى است كه نه فرزند در ميان باشد و نه پدر و مادر .
( پايان تفسير سوره نساء )
تفسير نمونه ج : 4 ص : 239
( 5 ) سوره مائده مدنى - 120 آيه

تفسير نمونه ج : 4 ص : 240
تفسير نمونه ج : 4 ص : 241
محتويات اين سوره
اين سوره از سوره هاى مدنى است و 120 آيه دارد و گفته اند پس از سوره فتح نازل شده است ، و طبق روايتى تمام اين سوره در حجة الوداع و بين مكه و مدينه نازل شده است .
اين سوره محتوى يك سلسله از معارف و عقائد اسلامى و يك سلسله از احكام و وظائف دينى است .
در قسمت اول به مساله ولايت و رهبرى بعد از پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) و مساله تثليث مسيحيان و قسمتهائى از مسائل مربوط بقيامت و رستاخيز و بازخواست از انبياء در مورد امتهايشان اشاره شده است .
و در قسمت دوم ، مساله وفاى به پيمانها ، عدالت اجتماعى ، شهادت به عدل و تحريم قتل نفس ( و به تناسب آن داستان فرزندان آدم و قتل هابيل بوسيله قابيل ) و همچنين توضيح قسمتهائى از غذاهاى حلال و حرام و قسمتى از احكام وضو و تيمم آمده است .
و نامگذارى آن به سوره مائده بخاطر اين است كه داستان نزول مائده براى ياران مسيح - در آيه 114 - اين سوره ذكر شده است .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 242
سوره مائده .
سورة المائدة
بِسمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ يَأَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ أُحِلَّت لَكُم بهِيمَةُ الأَنْعَمِ إِلا مَا يُتْلى عَلَيْكُمْ غَيرَ محِلى الصيْدِ وَ أَنتُمْ حُرُمٌ إِنَّ اللَّهَ يحْكُمُ مَا يُرِيدُ(1)
ترجمه :
به نام خداوند بخشنده مهربان
1 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد به پيمانها و قراردادها وفا كنيد ، چهار پايان ( و جنين چهار پايان ) براى شما حلال شده است مگر آنچه بر شما خوانده مى شود ( به جز آنها كه استثناء خواهد شد ) و صيد را به هنگام احرام حلال نشمريد خداوند هر چه بخواهد ( و صلاح ببيند ) حكم مى كند .

تفسير : لزوم وفا به عهد و پيمان
بطورى كه از روايات اسلامى و سخنان مفسران بزرگ استفاده ميشود ، اين سوره آخرين سوره ( و يا از آخرين سوره هائى ) است كه بر پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نازل شده است ، در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام) نقل شده كه حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام) فرمود : سوره مائده دو ماه يا سه ماه پيش از رحلت پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم)
تفسير نمونه ج : 4 ص : 243
نازل گرديد .
و اينكه در بعضى از روايات وارد شده كه اين سوره ناسخ است و منسوخ نيست ، نيز اشاره بهمين موضوع است .
اين سخن با مطلبى كه در جلد دوم همين تفسير در ذيل آيه 281 سوره بقره گفته ايم كه طبق روايات آيه مزبور آخرين آيه اى است كه بر پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نازل شده منافات ندارد ، زيرا اينجا سخن از سوره است و در آنجا سخن در باره يك آيه بود ! در اين سوره - بخاطر همين موقعيت خاص - تاكيد روى يك سلسله مفاهيم اسلامى و آخرين برنامه هاى دينى و مساله رهبرى امت و جانشينى پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) شده است و شايد بهمين جهت است كه با مساله لزوم وفا به عهد و پيمان ، شروع شده ، و در نخستين جمله ميفرمايد : اى افراد با ايمان به عهد و پيمان خود وفا كنيد .
( يا ايها الذين آمنوا اوفوا بالعقود ) .
تا به اين وسيله افراد با ايمان را ملزم به پيمانهائى كه در گذشته با خدا بسته اند و يا در اين سوره به آن اشاره شده است بنمايد ، درست همانند اين است كه شخص مسافر در آخرين لحظات وداع به نزديكان و پيروان خود تاكيد ميكند توصيه ها و سفارشهاى او را فراموش نكنند و به قول و قراردادهائى كه با آنها گذاشته است ، وفادار باشند .
بايد توجه داشت كه عقود جمع عقد در اصل بمعنى جمع كردن اطراف يك چيز محكم است ، و بهمين مناسبت گره زدن دو سر طناب يا دو طناب
تفسير نمونه ج : 4 ص : 244
را با هم عقد ميگويند ، سپس از اين معنى حسى به مفهوم معنوى انتقال يافته و به هر گونه عهد و پيمان ، عقد گفته ميشود ، منتها طبق تصريح جمعى از فقهاء و مفسران ، عقد مفهومى محدودتر از عهد دارد ، زيرا عقد به پيمانهائى گفته مى شود كه استحكام كافى دارد ، نه به هر پيمان و اگر در بعضى از روايات و عبارات مفسران ، عقد و عهد به يك معنى آمده است منافات با آنچه گفتيم ندارد زيرا منظور تفسير اجمالى اين دو كلمه بوده نه بيان جزئيات آن .
و با توجه به اينكه العقود - به اصطلاح - جمع محلى به الف و لام است و مفيد عموم مى باشد ، و جمله نيز كاملا مطلق است ، آيه فوق دليل بر وجوب وفا به تمام پيمانهائى است كه ميان افراد انسان با يكديگر ، و يا افراد انسان با خدا ، بطور محكم بسته مى شود ، و به اين ترتيب تمام پيمانهاى الهى و انسانى و پيمانهاى سياسى و اقتصادى و اجتماعى و تجارى و زناشوئى و مانند آن را در بر مى گيرد و يك مفهوم كاملا وسيع دارد كه به تمام جنبه هاى زندگى انسان اعم از عقيده و عمل ناظر است .
از پيمانهاى فطرى و توحيدى گرفته تا پيمانهائى كه مردم بر سر مسائل مختلف زندگى با هم مى بندند .
در تفسير روح المعانى از راغب چنين نقل شده كه عقد با توجه بوضع طرفين ، سه نوع است گاهى عقد در ميان خدا و بنده ، و گاهى در ميان انسان و خودش ، و گاهى در ميان او و ساير افراد بشر بسته مى شود ( البته تمام اين سه نوع عقد داراى دو طرف است منتها در آنجا كه خودش با خودش پيمان مى بندد ، خويشتن را بمنزله دو شخص كه طرفين پيمانند فرض مى كند ) .
بهر حال مفهوم آيه بقدرى وسيع است كه عهد و پيمانهائى را كه مسلمانان با غير مسلمانان مى بندند نيز شامل مى شود .
در آيه نكاتى است كه بايد به آن توجه كرد :
تفسير نمونه ج : 4 ص : 245
1 - اين آيه از جمله آياتى است كه در مباحث حقوق اسلامى در سرتاسر فقه به آن استدلال مى كنند ، و يك قاعده مهم فقهى كه اصالة اللزوم فى العقود است از آن استفاده مى گردد ، يعنى هر گونه پيمان و معاهده اى در باره اشياء و يا كارها ميان دو نفر منعقد گردد لازم الاجرا مى باشد ، و حتى - همانطور كه جمعى از محققان نيز عقيده دارند - انواع معاملات و شركتها و قراردادهائى كه در عصر ما وجود دارد و در سابق وجود نداشته ، و يا اينكه بعدا در ميان عقلا بوجود ميايد ، و بر موازين صحيحى قرار دارد ، شامل ميشود ، و اين آيه پاى همه آنها صحه مى گذارد ( البته با در نظر گرفتن ضوابط كلى كه اسلام براى قراردادها قائل شده است ) .
ولى استدلال به اين آيه بعنوان يك قاعده فقهى دليل بر آن نيست كه پيمانهاى الهى را كه ميان بندگان و خدا بسته شده است و يا مسائل مربوط به رهبرى و زعامت امت كه وسيله پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) از مردم گرفته شد ، شامل نشود ، بلكه آيه مفهوم وسيعى دارد كه همه اين امور را در بر ميگيرد .
يادآورى اين نكته نيز لازم است كه لزوم وفاء به پيمانهاى دو جانبه مادامى است كه از يك طرف نقض نشده باشد ، اما اگر از يك طرف نقض شود ، طرف مقابل ملزم به وفادارى نيست ، و اين از ماهيت عقد و پيمان افتاده است .

2 - اهميت وفاى به عهد و پيمان
مساله وفاى به عهد و پيمان كه در آيه مورد بحث مطرح است از اساسى ترين شرائط زندگى دستجمعى است و بدون آن هيچگونه همكارى اجتماعى ممكن نيست ، و بشر با از دست دادن آن زندگى اجتماعى و اثرات آن را عملا از دست خواهد داد ، به همين دليل در منابع اسلامى تاكيد فوق العاده اى روى اين مساله شده است و شايد كمتر چيزى باشد كه اين قدر گسترش داشته باشد ، زيرا بدون آن هرج و مرج و سلب اطمينان عمومى كه بزرگترين بلاى اجتماعى است در ميان بشر پيدا مى شود .

تفسير نمونه ج : 4 ص : 246
در نهج البلاغه در فرمان مالك اشتر چنين مى خوانيم : فانه ليس من فرائض الله شىء الناس اشد عليه اجتماعا مع تفرق اهوائهم و تشتت آرائهم من تعظيم الوفاء بالعهود ، و قد لزم ذلك المشركون فيما بينهم دون المسلمين لما استوبلوا من عواقب الغدر : در ميان واجبات الهى هيچ موضوعى همانند وفاى به عهد در ميان مردم جهان - با تمام اختلافاتى كه دارند - مورد اتفاق نيست بهمين جهت بت پرستان زمان جاهليت نيز پيمانها را در ميان خود محترم مى شمردند زيرا عواقب دردناك پيمان شكنى را دريافته بودند .
و نيز از امير مؤمنان على (عليه السلام) نقل شده كه فرمود : ان الله لا يقبل الا العمل الصالح و لا يقبل الله الا الوفاء بالشروط و العهود : خداوند چيزى جز عمل صالح از بندگان خود نمى پذيرد و جز وفاى به شروط و پيمانها را قبول نميكند .
و از پيامبر اكرم (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نقل شده كه فرمود : لا دين لمن لا عهد له : آن كس كه به پيمان خود وفادار نيست دين ندارد .
و روى همين جهت ، موضوع وفاى به عهد از موضوعاتى است كه هيچگونه تفاوتى در ميان انسانها در باره آن نيست خواه طرف پيمان مسلمان باشد يا غير مسلمان و به اصطلاح از حقوق انسان است نه از حقوق برادران دينى : در حديثى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم : ثلاث لم يجعل الله عز و جل لاحد فيهن رخصة : اداء الامانة الى البر و الفاجر ، و الوفاء بالعهد للبر و الفاجر ، و بر الوالدين برين كانا او فاجرين ! :
تفسير نمونه ج : 4 ص : 247
سه چيز است كه خداوند به هيچ كس اجازه مخالفت با آن را نداده است : اداى امانت در مورد هر كس خواه نيكوكار باشد يا بدكار ، و وفاى به عهد در باره هر كس خواه نيكوكار باشد يا بدكار ، و نيكى به پدر و مادر خواه نيكوكار باشند يا بدكار .
حتى در روايتى از امير مؤمنان على (عليه السلام) نقل شده كه اگر كسى با اشاره پيمانى را به عهده بگيرد بايد به آن وفا كند : اذا اومى احد من المسلمين او اشار الى احد من المشركين فنزل على ذلك فهو فى امان .
سپس به دنبال دستور وفاى به پيمانها كه تمام احكام و پيمانهاى الهى را شامل ميشود يك سلسله از احكام اسلام را بيان كرده ، كه نخستين آن حلال بودن گوشت پاره اى از حيوانات است ، و ميفرمايد : چهار پايان ( يا جنين آنها ) براى شما حلال شده است ( احلت لكم بهيمة الانعام ) .
انعام جمع نعم به معنى شتر و گاو و گوسفند است .
بهيمة از ماده بهمة ( بر وزن تهمه ) در اصل به معنى سنگ محكم است و به هر چيز كه درك آن مشكل باشد مبهم گفته ميشود ، و بتمام حيوانات كه داراى نطق و سخن نيستند ، بهيمه اطلاق ميشود ، زيرا صداى آنها داراى ابهام است اما معمولا اين كلمه را فقط در مورد چهار پايان بكار مى برند ، و درندگان و پرندگان را شامل نميشود .
و از آنجا كه جنين حيوانات نيز داراى يكنوع ابهام است بهيمة نيز
تفسير نمونه ج : 4 ص : 248
ناميده ميشود .
بنابراين حلال بودن بهيمه انعام يا بمعنى حليت تمام چهار پايان است ( به استثناى آنچه بعدا در آيه ذكر ميشود ) و يا بمعنى حليت بچه هائى است كه در شكم حيوانات حلال گوشت وجود دارد ( بچه هائى كه خلقت آنها كامل شده و مو و پشم بر بدن آنها روئيده است ) .
و از آنجا كه حليت حيواناتى مانند شتر و گاو و گوسفند قبل از اين آيه براى مردم مشخص بوده ممكن است آيه اشاره به حليت جنينهاى آنها باشد .
ولى آنچه در معنى آيه به نظر نزديكتر ميرسد اين است كه آيه معنى وسيعى دارد هم حلال بودن اين گونه حيوانات را بيان ميكند ، و هم جنين آنها را ، و اگر حكم اين گونه حيوانات در سابق نيز معلوم بوده در اينجا به عنوان مقدمه اى براى استثنائات بعد تكرار شده است .
از آنچه در تفسير اين جمله گفتيم روشن شد كه ارتباط اين حكم با اصل كلى لزوم وفاى به عهد از اين نظر است كه اين اصل كلى ، احكام الهى را كه يكنوع پيمان خدا با بندگان است مورد تاكيد قرار مى دهد ، سپس بدنبال آن تعدادى از احكام بيان شده كه حلال بودن گوشت پاره اى از حيوانات و حرام بودن گوشت پاره اى ديگر يكى از آنها محسوب ميشود .
سپس در ذيل آيه دو مورد را از حكم حلال بودن گوشت چهار پايان استثناء كرده ، مى فرمايد : به استثناى گوشتهائى كه تحريم آن بزودى براى شما بيان مى شود ( الا ما يتلى عليكم ) .
و به استثناى حال احرام ( براى انجام مناسك حج يا انجام مناسك عمره
تفسير نمونه ج : 4 ص : 249
كه در اين حال صيد كردن حرام است ) ( غير محلى الصيد و انتم حرم .
و در پايان مى فرمايد : خداوند هر حكمى را بخواهد صادر مى كند يعنى چون آگاه از همه چيز و مالك همه چيز مى باشد هر حكمى را كه بصلاح و مصلحت بندگان باشد و حكمت اقتضا كند تشريع مى نمايد ( ان الله يحكم ما يريد ) .
يَأَيهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا لا تحِلُّوا شعَئرَ اللَّهِ وَ لا الشهْرَ الحَْرَامَ وَ لا الهَْدْى وَ لا الْقَلَئدَ وَ لا ءَامِّينَ الْبَيْت الحَْرَامَ يَبْتَغُونَ فَضلاً مِّن رَّبهِمْ وَ رِضوَناً وَ إِذَا حَلَلْتُمْ فَاصطادُوا وَ لا يجْرِمَنَّكُمْ شنَئَانُ قَوْم أَن صدُّوكمْ عَنِ الْمَسجِدِ الحَْرَامِ أَن تَعْتَدُوا وَ تَعَاوَنُوا عَلى الْبرِّ وَ التَّقْوَى وَ لا تَعَاوَنُوا عَلى الاثْمِ وَ الْعُدْوَنِ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ شدِيدُ الْعِقَابِ(2)
ترجمه :
2 - اى كسانى كه ايمان آورده ايد شعاير الهى ( و مراسم حج را محترم بشمريد و مخالفت با آنها ) را حلال ندانيد و نه ماه حرام را ، و نه قربانيهاى بى نشان ، و نشاندار ، و نه آنها كه به قصد خانه خدا براى بدست آوردن فضل پروردگار و خشنودى او مى آيند ، اما هنگامى كه از احرام بيرون آمديد صيد كردن براى شما مانعى ندارد ، و خصومت به جمعيتى كه شما را از آمدن به مسجد الحرام ( در سال حديبيه ) مانع شدند نبايد شما را وادار به تعدى و تجاوز كند و ( همواره ) در راه نيكى و پرهيزگارى با هم تعاون كنيد و ( هرگز ) در راه گناه و تعدى همكارى ننمائيد و از خدا بپرهيزيد كه مجازاتش شديد است .
 

Back Index Next