مرتضى مطهرى(ره)
بسم الله الرحمن الرحيم ...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح فى زجاجة الزجاجة كانها كوكب درى يوقد من شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيىء و لو لم تمسسه نار نور على نور يهدى الله لنوره من يشاء و يضرب الله الامثال للناس و الله بكل شىء عليم .
آيه نور
سوره مباركه نور را به دليل همين آيه «سوره نور» مىگويند، چون آيه نور در اين سوره آمده است اسم آن «سوره نور» شده است.
اين آيه كريمه از نظر تفسير، يكى از آيات مشكله قرآن مجيد است و مخصوصا قرآن كريم در آخر همين آيه جملهاى ذكر مىكند كه نشان مىدهد اين آيه بسيار بسيار قابل تدبر و تامل است و هر كسى به اندازه ظرفيتخود چيزى از اين آيه كريمه مىفهمد، چون در آخر آيه بعد از ذكر مثل مىفرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس» خدا مثلها را براى مردم ذكر مىكند.در بعضى آيات ديگر مىفرمايد «خدا مثلها را براى مردم ذكر مىكند ولى به عمق اين مثلها نمىرسند مگر عالمان» .اين نشان مىدهد كه مثلهاى قرآن عمقهايى دارد كه هر كس نمىتواند ادعا كند كه من به عمق آنها رسيدهام.حال ما به كمك آنچه مفسرين بزرگ گفتهاند و در روايات آمده است، يك سلسله مطالبى درباره اين آيه عرض مىكنيم.تعبير آيه اين است: « الله نور السموات و الارض» خدا نور آسمانها و زمين است.
با توجه به اينكه آسمانها و زمين كه در قرآن ذكر مىشود نه به عنوان قسمتى از مخلوقات عالم استبلكه به عنوان همه اين مخلوقات و همه مخلوقات علوى و سفلى و غيب و شهادت است، معناى آيه اين مىشود كه خدا نور تمام جهان است.پس در ابتداى اين آيه به خداوند متعال كلمه «نور» اطلاق شده است.
آنچه بشر ابتدائا از كلمه «نور» مىفهمد همين نورهاى محسوس است كه هنوز هم صد در صد حقيقت آن از نظر فيزيكدانان كشف نشده است، قدر مسلم اين است كه در جهان ماده يك چيزى به نام «نور» وجود دارد اگر چه از نظر علمى شناخت آن دشوار باشد.
بعضى از اجسام نيرند و نور مىپراكنند مثل خورشيد، ستارگان، چراغها و لامپهايى كه خودمان داريم كه اگر اين نورها نمىبود جهان سراسر تاريك بود و به اصطلاح «چشم، چشم را نمىديد» ولى اين نور كه هست فضا روشن است.اين را مىگويند نور حسى و مادى.
آنچه مسلم است اين است كه مقصود از اينكه خدا نور آسمانها و زمين است اين نور نيست، اين نور يكى از مخلوقات خداوند است.در اول سوره مباركه انعام مىخوانيم: «الحمد لله الذى خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم يعدلون» : «سپاس خداى آفريننده آسمانها و زمين و قرار دهنده نور و ظلمت را...» . خدا خالق اين نور است[نه خود اين نور].اين يك مطلبى است كه ديگر از نظر قرآن جاى بحث نيست، چون نه تنها خود اين نور مخلوق خداستبلكه قرآن دائما درباره منبع اين نور يعنى خورشيد و ستارگان بحث مىكند كه اينها خودشان مخلوقات ذات اقدس الهى هستند.اگر كسى درباره خدا چنين تصورى كند كه معروف استبه تصور «پير زنى» -كه خيال مىكنند خداوند يك قلمبه نور است در بالاى عرش و نور را هم چيزى نظير نور برق و خورشيد و غيره تصور مىكنند-و واقعا چنين اعتقادى داشته باشد، در توحيد و در ايمانش خلل است.اين نور چيزى است كه ما به چشم مىبينيم[در حالى كه]قرآن درباره خدا مىگويد: «لا تدركه الابصار و هو يدرك الابصار» (1) خدا به چشم ديده نمىشود.اگر كسى خدا را " العياذ بالله" موجودى از جنس اين نور بداند مسلم در توحيدش خلل است چون مجسم است و خدا را جسم و قابل ابصار و ديدن فرض كرده است (2) .
ولى كلمه نور مصداقش منحصر به نور حسى نيست.لفظ «نور» وضع شده استبراى هر چيزى كه روشن و روشن كننده باشد يعنى پيدا و پيدا كننده باشد.ما به نور حسى از آن جهت «نور» مىگوييم كه خودش براى چشم ما، هم پيداست و هم پيدا كننده، هر چيزى كه پيدا و پيدا كننده باشد مىتوانيم به آن «نور» بگوييم -و مىگوييم-و لو اينكه جسم نباشد، حسى نباشد. مثلا درباره علم مىگوييم «علم نور است» و در حديث است: «العلم نور يقذفه الله فى قلب من يشاء» (3) حرف درستى هم هست، واقعا علم نور است، چون علم روشن و روشن كننده است، علم خودش در ذات خودش روشنايى است و جهان را بر انسان روشن مىكند.اما مسلم است كه علم از نوع نور برق و نور خورشيد و غيره نيست، اصلا علم از نوع جسم و جسمانى نيست ولى در عين حال ما به علم «نور» مىگوييم، به عقل «نور» مىگوييم.عقل خودش يك نور است.قرآن كريم به ايمان، «نور» اطلاق كرده است: «او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها» (4) : «آيا آنكه مرده بود و ما زندهاش كرديم و براى او نورى قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم راه مىرود...» آن نور همان نور ايمان و روشنايى قلب است، ولى ايمان كه ديگر از قبيل نور چراغ موشى و چراغ ركابى و چراغ برق و يا نور خورشيد و امثال اينها نيست، ايمان خودش يك حقيقت غير جسمانى است كه خاصيتش روشن كردن است، چون انسان را در باطنش نوعى آگاهى مىدهد، هدف و مقصد را به انسان نشان مىدهد، چون به انسان مقصد مىدهد و انسان را به سوى مقصد سعادت بخش مىكشاند، به ايمان هم «نور» مىگوييم.عرفا به خود عشق «نور» مىگويند.مولوى مىگويد:
عشق قهار است و من مقهور عشق چون قمر روشن شدم از نور عشق
وقتى كه ما نور را به اين معنى گرفتيم، يعنى حقيقت پيدا و پيدا كننده، حقيقت روشن و روشن كننده، و ديگر بيش از اين در آن نگنجانديم كه پيدا براى چشم يا براى عقل يا براى دل، و به اين جهت كارى نداشتيم كه چگونه پيداست و پيدا كننده، به اين معنى درست است كه ما خداى متعال را هم «نور» بدانيم. «خدا نور است» يعنى حقيقتى است در ذات خود پيدا و پيدا كننده.
به اين معنا ديگر هيچ چيزى در مقابل خدا نور نيست، يعنى همه نورها در مقابل خدا ظلمتاند چون آن چيزى كه در ذات خودش پيدا و پيدا كننده است فقط خداست، ساير اشياء اگر پيدا و پيدا كننده هستند در ذات خودشان تاريك هستند، خدا آنها را «پيدا» و «پيدا كننده» كرده است.در آيه قرآن مىخوانيم: «هو الاول و الاخر و الظاهر..». (5)
خدا ظاهر است، «ظاهر است» يعنى پيداست.خدا خالق اشياء استيعنى پديد آورنده و پيدا كننده اشياء است، و لهذا مىبينيم كه كلمه «نور» را در دعاها و در روايات به عنوان اسمى از اسماء الهى ذكر كردهاند، نور از اسماء خداست.
در اوايل دعاى كميل دو جمله هست كه مؤيد همين مطلب است.
عرض مىكند به خداوند متعال: «يا نور يا قدوس» اى نور و اى بسيار بسيار منزه و دور از نقص.شايد علت اينكه «يا قدوس» پشتسر عبارت «يا نور» آمده است اين است كه كسى توهم نكند خدا نور است آن طور كه مانويان خيال مىكردند، يعنى خدا نور جسمانى است، خدا منزه از اين نسبتها است، نور هست ولى نه از اين نورها.
در چند جمله قبل جمله عجيبى است: «و بنور وجهك الذى اضاء له كل شىء» تو را قسم مىدهيم به نور چهرهات كه همه چيز به نور چهره تو روشن است، به فروغ چهره تو همه چيز روشن است.
به قدرى اين تعبير، عالى و لطيف و عارفانه است كه من نمىتوانم برايش نظيرى پيدا كنم.تعبير خيلى عجيبى است: «و بنور وجهك الذى اضاء له كل شىء» .
عرفا و شعرا از «محبوب» تعبير به «شاهد» مىكنند(و اين اختصاص به زبان فارسى ندارد، در زبان عربى هم هست).شاهد يعنى آن كسى كه در آن محفل بزم حاضر است.اين تعبير را مىآورند كه اى محبوب!تو كه بيايى چهره تو محفل ما را روشن مىكند، اگر چهره تو نباشد محفل ما تاريك تاريك است.حافظ مىگويد:
اينهمه عكس مى و نقش مخالف كه نمود يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتاد
امير المؤمنين(ع)هم مىفرمايد: «و بنور وجهك الذى اضاء له كل شىء» تو را سوگند به نور چهرهات كه همه چيز به آن روشن است، اگر نور چهره تو و نور ذات تو نباشد همه چيز تاريك است (يعنى همه چيز به تو روشن است). «همه چيز تاريك است» معنايش اين است كه هيچ چيز نيست، همه چيز در تاريكى عدم است نه اينكه اشياء در يك تاريكى هستند نظير تاريكىاى كه ما در شب در آن هستيم، اگر نور ذات تو نباشد همه اشياء در تاريكى «نيستى» هستند.
همه عالم به نور اوست پيدا كجا او گردد از عالم هويدا
روايتى است در توحيد صدوق كه شخصى غير مسلمان آمد خدمت امير المؤمنين على(ع)و عرض كرد:يا على!خدا كجاست؟
على(ع)فرمود:هيزم بياوريد.هيزم آوردند(گويا شب هم بوده است).فرمود آتش بزنيد. تا آتش زدند همه جا روشن شد.فرمود اين نور كجاست؟در كجاى اينجاست؟گفت:همه جا.فرمود:اين نور، مخلوقى از مخلوقهاى خداست، تو نمىتوانى بگويى كجاست، مىگويى تا هر جا كه روشن كرده همه جا هست، خدا هم همه جا هست و تا هر جا كه روشن كرده، [هست]و هر جا كه هست او روشن كرده و جا هم جايى است كه او روشن كرده و ماوراء ندارد، و بنور وجهك الذى اضاء له كل شىء» .
آيا ما مىتوانيم به خدا كلمه «نور» را اطلاق كنيم
پس يك بحث اين است كه آيا ما مىتوانيم به خداوند متعال كلمه «نور» را اطلاق كنيم يا نه؟بله، مىتوانيم، به دليل اينكه هم ائمه دين اطلاق كردهاند، هم ظاهر آيه قرآن در اينجا همين است و هم از نظر به اصطلاح دليل عقلى مانعى ندارد.ولى بايد بدانيم كه اگر مىگوييم خدا نور است، نه مقصود اين است كه-العياذ باللهاز نوع نورهاى حسى است[چرا]كه اينها از مخلوقات خدا هستند، بلكه فقط به معنى اين است كه ذات الهى ذات پيدا و پيدا كننده است، پيداترين پيداها و روشنترين روشنها اوست و هر چيزى كه روشن است، از پرتو او روشن است، هر چيزى كه پيداست از پرتو او پيداست.به اين معنا خدا نور است.خداست آنچه كه پيداستبه خود و به ذات خود، چيزى او را پيدا نكرده است، چيزى است كه هر چيز ديگر به او پيداست و به نور او پيداست و از فروغ او پيداست.به اين معنا خداوند متعال نور است و مىتوانيم به خداوند كلمه «نور» را اطلاق كنيم.
بعلاوه، يك خصوصيات ديگر در نور است و آن مساله هدايت و راهنمايى است كه لازمه روشنى است، و يك مساله ديگر كه بعد عرض مىكنم.
يك نكتهاى در اينجا عرض كنم و آن اين است كه ما به خداوند «نور» مىگوييم ولى هرگز «نور اعظم» نمىگوييم كه معنايش اين است كه نورهايى داريم كه يكى بزرگتر است و ديگرى كوچكتر و خدا نور بزرگتر است، نه، در آنجا كه مىگوييم خدا نور است[يعنى]همه چيز[غير او]ظلمت است.بله، به خدا كه كارى نداشته باشيم و اشياء را نسبتبه يكديگر بسنجيم، يكى نور است و يكى نور نيست، مثلا علم نور است، ايمان نور است، همين قوه باصره نور است، قوه عاقله نور است.خدا به اين معنى «نور النور» است (6) . خدا نه نور بزرگتر است، بلكه نور همه نورها است، يعنى همه نورها نسبتبه خداوند، ظلمت است و خداوند نور بودن را به آنها داده است.از اينكه بگذريم اشياء ديگر هر كدام به سهم خودشان سهمى از نور دارند، ايمان خودش نور است، علم نور است، و از اين قبيل.
عرض كرديم كه خود قرآن مجيد به يك چيزهايى اطلاق «نور» كرده است، از جمله به قرآن اطلاق «نور» كرده كه قرآن نور خداست، يعنى نورى است كه مخلوق خداست: «قد جائكم من الله نور و كتاب مبين يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراط مستقيم» (7)
قرآن نور است و به سوى نور كه معرفتخداوند است هدايت مىكند، پس معرفة الله، نور است.
اگر از افرادى كه فهمشان يك مقدار سطح پايين استبپرسند معنى «الله نور السموات» چيست، خيال مىكنند نور حسى [مقصود]است، اما اگر كسى بتواند مطلب را خوب بفهمد به او مىگوييم خدا نه تنها نور دهنده است، بلكه خودش هم واقعا نور است و نور از اسماء خداوند است و معناى نور آن نيست كه انسان خيال كند محصور و منحصر به نور حسى است.اين جمله اول آيه.
مَثَلى براى نور خدا
جمله دوم مثلى است براى نور خدا نه براى خود خدا.اول مىفرمايد:
«الله نور السموات و الارض» خدا خودش نور آسمانها و زمين است:ولى خداوند در مخلوقات خودش نورهايى براى هدايت آنان فرستاده است.
در اينجا مثلى براى «نور خدا» ذكر شده است، آن نورى كه به وسيله آن مردم را هدايت مىكند، كه در اين مثل خيلى سخنان گفته شده است، مثل مىزند به يكى از آن ابزارهاى قديمى براى نور:
خداوند خانه يا خانههاى بزرگ و بلند مرتبه و معابد و مشاهدى را مثال مىآورد كه در آنجا مشكاتى هست. «مشكات» يعنى چراغدان.مقصود از چراغدان آن جايى است كه در داخل ديوار تهيه مىديدند براى اينكه چراغ را در آنجا بگذارند.چراغى را قرآن مثل مىآورد كه خود اين چراغ در داخل يك جسم شفاف[مثل]يك قنديل و يا در داخل يك شيشهاى قرار گرفته باشد.مىدانيم وقتى نور در داخل يك شيشه قرار مىگيرد، يا به علت اينكه نورها متعاكس مىشوند و يا از جهت اينكه احتراق كاملتر مىشود-حال از هر جهت كه باشد-نور بيشتر مىشود.
آن چراغ با شيشه و قنديلش در يك مشكاتى در اتاقى هست و اين چراغ از روغن زيتون كه بهترين روغن براى احتراق بوده است، آن هم بهترين زيتون[استفاده مىكند]، زيتونى كه خودش آنچنان آماده براى احتراق است كه گويى قبل از آنكه آتشى با آن تماس بگيرد خودش مىخواهد لمعان داشته باشد و نور بدهد.
در آن زمان در ميان مصنوعات بشر چيزى كه از هر چيز ديگر روشنتر و نورانىتر و بهترين وسيله باشد همين وسيله بوده است.
خدا براى نور خودش مثل چنين چراغى را كه در آنچنان وضعى كه از اين روغن استفاده مىكند و در چنين خانهاى باشد آورده است.
بعد مىفرمايد ما مثلى ذكر مىكنيم و تدبرش را به عهده مردم مىگذاريم.و ما مكرر عرض كردهايم كه داب قرآن دعوت كردن مردم به تفكر است نه تنها از راه اينكه بگويد برويد فكر كنيد، بلكه خود قرآن گاهى از يك طرف دعوت به تدبر مىكند و از طرف ديگر موضوع را به شكلى ذكر مىكند كه افكار برانگيخته شوند و درباره آن زياد فكر كنند تا بهتر به عمق مطلب برسند، بلا تشبيه مثل اينكه شما براى اينكه بخواهيد ذهن فرزندتان[ورزيدگى]پيدا كند بعضى از مسائل را به صورت معما برايش طرح مىكنيد تا او برانگيخته شود و فكرش را به كار بيندازد و بيشتر تامل كند.
نظر غزالى و ابن سينا
با اين مثل، همين هدفى كه قرآن در نظر داشته در واقع عملى شده، يعنى نه تنها مفسرين وادار شدهاند كه درباره اين مثل بينديشند، غير مفسرين هم درباره اين مثل قرآن به فكر فرو رفتهاند كه منظور قرآن از اين چراغ و شيشه و چراغدان و آن روغن و درخت پر بركت و آن روغنى كه خود به خود و بدون آتش مىخواهد برافروخته شود و نور بدهد، چيست؟مثلا ابو على سينا كه مفسر نيست و فنش تفسير نبوده، درباره اين آيه فكر كرده و يك چيزى به نظرش رسيده و گفته است.غزالى مفسر نيست ولى يك كتاب درباره اين آيه نوشته است.هم غزالى و هم ابن سينا معتقدند كه اين مثل، مثل انسان است، اين نورى كه قرآن مىگويد: «مثل نور خدا مثل چراغدانى است كه در آن چراغى باشد و چراغ در قنديلى قرار گرفته باشد الى آخر» مثل براى انسان است، البته با اختلاف فى الجملهاى كه بين تقرير بو على سينا و تقرير غزالى هست.
يكى از كارهاى فلسفه، انسان شناسى و روانشناسى است و فيلسوف در مسائل روانى بيشتر از هر چيزى تكيهاش روى قوه عاقله است و معتقد است جوهر انسان قوه عاقله اوست و كمال انسان هم فقط كمال قوه عاقله است و سعادت انسان هم در كمال قوه عاقله است، حال چه عقل عملى باشد و چه عقل نظرى و در درجه اول عقل نظرى.لهذا وقتى قائل شدند كه اين مثل درباره انسان است، آن را راجع به جوهر اصلى انسان كه قوه عاقله است دانستند، آنگاه آن را بر مراحل و مراتبى كه خودشان در باب قوه عاقله تشخيص مىدادند تطبيق كردند كه مثلا مقصود از «مشكات» به قول آنها «عقل هيولانى» است، يعنى عقل در مرحله قوه و استعداد محض، منظور از زجاجه و شيشه و آنچه كه نور را مضاعف و زياد مىكند مرحله «عقل بالملكه» است، مقصود از مصباح مرحله «عقل بالفعل» است و مقصود از آن درخت، درخت فكر است، تا آخر.حال كار ندارم به اينكه حرف آنها چقدر مىتواند درستباشد، مىخواهد درستباشد يا نباشد، البته اندكى بعيد است.بو على سينا نمىگويد من تفسير مىكنم، آنچه كه خودش در باب مراتب عقل انسان گفته، تعبيرات قرآن را آنجا پياده كرده بدون اينكه بگويد من مىخواهم آيه قرآن را تفسير كرده باشم، ولى غزالى جورى بيان كرده كه خواسته آيه قرآن را تفسير كرده باشد.
بعضى ديگر گفتهاند خداوند از مثال به مشكات و مصباح و زجاجه، در مجموع يك منظور بيشتر ندارد، يعنى يك نور بسيار بسيار روشن.اگر در شب در يك فضايى مثل اين مسجد باشيم كه نورانىترين چراغ (8) در آن باشد چه حالتى دارد؟ديگر هيچ شك و ابهام و ترديدى نيست.گفتهاند مقصود آيه اين است:نور الهى، هدايت الهى در اين حد روشن و واضح و هويداست كه چنان چراغى در شب تاريكى در يك فضاى در بسته وجود داشته باشد.
در روايات ما اين آيه دو جور تفسير شده است و اين خود نشان مىدهد كه اين آيه قابل تطبيق بر انحائى از تفسيرهاست.در بعضى از روايات اين مثل را مثل انسان دانستهاند ولى در روايات اين را در عقل انسان پياده نمىكنند، در ايمان انسان پياده مىكنند.اين مشكات و زجاجه و مصباح را در روايات تشبيه كردهاند به تن انسان، سينه انسان، قلب انسان و نور ايمان انسان، كه نور ايمان در قلب انسان چگونه قرار مىگيرد و روح انسان در كالبد او چگونه قرار مىگيرد.اين مثل را براى انسان ذكر كردهاند ولى از نظر ايمان.
تفسير اين آيه در روايات
در بعضى روايات ديگر، اين مثل براى انسان است ولى نه براى هر فرد انسان مؤمن، بلكه براى كانون هدايت انسانها، يعنى دستگاه نبوت، آن هم نبوت ختميه، به دليل اينكه در آخر آيه مىفرمايد: «يهدى الله لنوره من يشاء» معلوم است كه سخن از نورى است كه خدا به وسيله آن مردم را هدايت مىكند.در روايت اينطور تطبيق شده است كه آن چراغدان، سينه و كالبد وجود مقدس خاتم الانبياء(ص)است و آن چراغ(مصباح)نور ايمان و نور وحيى است كه در قلب مقدس اوست، و بعد اين كه دارد «المصباح فى زجاجة» ، چون چراغ را به يك قنديل منتقل مىكنند، نظر به جنبه انتقالش دارد و مقصود انتقال (9) نور ايمان و ولايت و اقتباس اين نور از پيغمبر(ص)نسبتبه على(ع)است.مقصود از «زجاجه» على(ع)است و آن درخت پر بركت كه از روغن او اينهمه نورانيتها پيدا شده است ابراهيم(ع)است، و چون در اينجا دارد آن درخت نه شرقى است و نه غربى- روايت مىگويد- مقصود اين است: «ما كان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا» ابراهيم نه به راست متمايل بود نه به چپ، نه طريقه انحرافى يهود را داشت و نه طريقه انحرافى مسيحيت را، بلكه بر حق و در جاده حق بود: «و لكن كان حنيفا مسلما» (10) .
پس اين هم به اصطلاح نوع ديگرى تفسير براى اين آيه كريمه و براى اين مثل است و همان طور كه عرض كردم اين آيه، آيهاى نيست كه من بتوانم ادعا كنم كه صد در صد مقصود از مثل اين است كه من مىگويم.خدا مثلى ذكر كرده براى اينكه تامل و تدبر كنيم و اين مثل هم آنچنان مثل جامعى است كه هم مىتواند مثلى باشد براى هدايتخدا تمام جهان را، يعنى تمام جهان تشبيه شده استبه يك خانهاى كه آن خانه، تاريك مطلق نيستبلكه در آن خانه يك چراغ نورانى نورانى وجود دارد و آن نور خداست، و اين همان مطلبى است كه[قرآن كريم در آيات ديگر ذكر كرده و]نكته بسيار حساسى هم هست و آن اين است كه تمام ذرات عالم تسبيح گوى خدا هستند، يعنى تمام ذرات عالم، آگاه از وجود خالقشان هستند... (11)
...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم الله نور السموات و الارض مثل نوره...
تفسير اين آيه كريمه در دو قسمتبحثشد:يك قسمت در اطلاق نور بر ذات مقدس الهى كه فرمود «الله نور السموات و الارض» و قسمت دوم درباره تمثيلى كه آيه كريمه ذكر فرموده است، در واقع خانهاى يا خانههايى را در نظر مىگيرد كه با چراغى-با همان ترتيبى كه جلسه پيش عرض كردم-روشن است و اين را مثلى نه براى ذات خدا بلكه براى نور خدا در خلق ذكر مىكند.راجع به مفاد اين مثل مطالبى عرض كردم و وعده دادم كه نتيجه آن را در اين جلسه بيان كنم.
هر چيزى به خدا شناخته مىشود و خدا به ذات خودش
همان طورى كه قبلا عرض كردم، اين آيه كريمه از آياتى است كه نظر بيشتر مفسرين و غير مفسرين را جلب كرده است.
مطلبى را كه شايد تا اندازهاى مفاد اين آيه را روشن كند برايتان عرض مىكنم و آن اينكه در روايات ما يك مطلبى در باب «معرفة الله» يعنى در باب خداشناسى آمده است كه در ابتدا به نظر بسيار سخت و دشوار مىرسد و آن اين است كه هر چيزى به خدا شناخته مىشود و خدا به ذات خودش شناخته مىشود، و بلكه در روايات ما تعبير عجيبى آمده است، ظاهرا عبارت اين است: «كل معروف بغيره مصنوع» يعنى هر چيزى كه او را فقط و فقط به وسيله شىء ديگر بايد شناخت او مخلوق است و خدا نيست، و اين، جمله عجيبى است كه «خدا به ذات خودش شناخته مىشود و غير خدا به خدا شناخته مىشود» در صورتى كه ما اين طور فكر مىكنيم-و خيال مىكنيم كه راه منحصر هم اين است-مىگوئيم ما عالم را به خود عالم مىشناسيم يعنى مخلوق را به خود مخلوق مىشناسيم و خدا را به وسيله مخلوق مىشناسيم.حتى بعضى از نويسندگان اسلامى -كه ابتدا از مصريها شروع شد و بعد هم به غير مصريها سرايت كرد-گفتند اساسا راه شناختن خدا منحصرا مخلوقات هستند و خدا را فقط از راه مخلوق يعنى پس از شناختن مخلوق بايد شناخت، و حتى اين انحصار را به گردن قرآن گذاشتند.اين مطلب به اين صورت يعنى به صورت «فقط و انحصار» مسلم حرف غلطى است، [البته] براى مردم مبتدى اين طور است، يعنى براى متذكر كردن مبتديها به خدا، راه ابتدايى و كلاس اول همين است، كه خود قرآن هم اين كار را كرده است و مخلوقات را آيات و نشانههاى خدا مىداند، ولى از اين راه، انسان فقط يك نشان اجمالى و مبهمى از خدا پيدا مىكند بدون آنكه به آنچه كه نامش معرفتخدا و شناسايى خداست [دستيابد].
مطلب ديگر اين است كه در قرآن كريم به يك اصلى برخورد مىكنيم-كه در جلسه قبل هم اشاره كردم-و آن اصل هدايت است، يعنى قرآن هيچ موجودى را كور و گمراه نمىداند، همه موجودات را بينا و راه يافته مىداند.بگذريم از انسان به حكم اينكه مكلف است راهى را خودش پيدا كند و يك گمراهى نسبى در سطح تكليف پيدا مىكند، در نظام تكوين عرض مىكنم (12) .
اصل هدايت در قرآن
در آيات قرآن به مساله هدايت همه موجودات، تصريح مىكند، از زبان موسى(ع)نقل مىكند كه وقتى فرعون گفتخداى تو كيست، خدايت را به ما معرفى كن، گفت:
«ربنا الذي اعطى كل شىء خلقه ثم هدى» (13) در اين جمله به دو برهان اشاره شده است:يكى برهان نظم كه خدا به هر مخلوقى آنچه را كه برايش امكان داشت و شايستگى داشت داد، يعنى نظام موجود، «ثم هدى» مطلب ديگرى است، يعنى بعد هم هر موجودى را نسبتبه آينده خودش و هدف خودش و كمال خودش روشن كرد و راهنمايى نمود.
در سوره اعلى مىخوانيم: «الذي خلق فسوى و الذي قدر فهدى» (14) .و من در بين مفسرين تنها «فخر رازى» را ديدم كه متوجه اين نكته شده است- و ظاهرا اين تعبير از او باشد-كه:براى اولين بار قرآن اين نكته را براى مردم بيان كرد كه اصل نظام مخلوقات يك مطلب است و يك شاهد بر وجود حق است و اصل هدايت موجودات مطلب ديگر و شاهد ديگرى بر وجود حق است.جهان از آن جهت كه يك ماشين استيك حساب دارد، [به عبارت ديگر نظام مخلوقات يك اصل است]و اينكه يك نيروى مرموز ناشناختهاى «غريزه مانند» هر موجودى را به جلو مىكشاند اصل ديگرى است.حال هدايت موجودات و اينكه خداوند هر موجودى را به مقصدى از مقصدها هدايت كرده چگونه است؟اين هم درست مثل مساله معرفت است، يعنى هر موجودى اول به سوى خدا هدايت مىشود، بعد به سوى مقصد ديگر، يعنى خداوند «غاية الغايات» است و هر مقصدى مقصد بودن خودش را از خدا دارد.
اينكه خدا نور آسمانها و زمين است و هر چيزى نورانيتخودش را از خدا دارد همان مطلب است كه هر چيزى به خدا شناخته مىشود و خدا به خود، هر چيزى به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهر است، و هر چيزى به وسيله خدا «مهتدى اليه» است، يعنى به سوى او راه يافته مىشود و مقصد واقع مىشود، جز خدا كه به ذات خودش مقصد و مقصود همه كائنات و همه موجودات است، و به همين دليل است كه قرآن همه موجودات و همه ذرات را داراى نوعى حيات و زندگى و شعور مىداند.در دو سه آيه بعد تصديق مىكند: «الم تر ان الله يسبح له من فى السموات و الارض و الطير صافات كل قد علم صلاته و تسبيحه» اين ديگر نتيجه منطقى همين مطلب است.نتيجه منطقى «الله نور السموات و الارض» همين است كه: «ان من شىء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم» (15) .
همان طورى كه موجودات درجات و مراتب دارند، به تناسب درجاتشان هدايتها هم فرق مىكند.جماد در حد خودش هدايت دارد، نبات در حد خودش، حيوان در حد خودش، و انسان از نظر فردى و اجتماعى درجات هدايتى دارد در حد خودش (16) .
در جلسه پيش عرض كردم كه چه در روايات و چه در غير روايات، يعنى كلمات مفسرين و علما، راجع به اين مثل-كه اين مثل ناظر به چيست-بيانات مختلفى شده است.بعضى اين مثل را براى كل جهان دانستهاند يعنى به اصطلاح مجموع اين استعاره را يك چيز در نظر گرفتهاند كه اين دار وجود و دار هستى يك خانه تاريك نيست، خانهاى است كه پرنورترين چراغها در آن وجود دارد(آن مثال چراغ را به عنوان مصداق پر نورترين چراغهاى عصر ذكر كرده است)پس جهان هستى تاريك و كور نيست، و بعضى اين مثل را در مورد انسان پياده كردهاند.راجع به انسان هم در جلسه پيش مطالبى عرض كرديم، حالا يك بيان مختصرى كه جامع همه اينها باشد عرض مىكنيم.
انواع هدايت
مىگويند هدايت چند نوع است: «هدايت طبيعى» كه در طبيعتبىجان هم وجود دارد. هدايتحسى» يعنى همين حواس ما.تمام اينها چراغهاى هدايتى است كه در وجود انسان يا حيوان هست. «هدايت غريزى» كه در هر حيوانى يك سلسله غرايز وجود دارد كه حيوان را به سوى مقصدش رهبرى مىكند. «هدايت عقل» :
خود قوه عاقله يك نور است كه به انسان داده شده است تا از اين نور با تفكر و تدبر استفاده كند.دين خودش يك نوع هدايت ديگرى است كه آن را «هدايت وحى» مىنامند.
اين مثل را بعضى راجع به هدايت عمومى موجودات پياده كردهاند و بعضى در مورد انسان(كه البته برخى گفتهاند مقصود تمام هدايتهايى است كه در انسان هست از حس و عقل و غريزه و حتى هدايت وحى، و بعضى آن را مخصوص «هدايت عقل» دانستهاند كه گفتيم در بيان بو على چنين است).بعضى هم آن را در مورد «هدايت وحى» پياده كردهاند كه در روايات، اين مطلب آمده است كه «مشكات» قلب پيغمبر اكرم است و «مصباح» همان نور وحى است كه بر ايشان نازل شده است، تا آخر، كه قبلا عرض كردم.
هيچ مانعى ندارد كه اين آيه كه در مقام بيان نور «هدايت الهى» است كه جهان را پر كرده است، شامل همه اينها باشد، مخصوصا همين كه عرض كرديم دو بيان در روايات آمده است كه هر دو اين را در مورد انسان پياده كردهاند، يكى در مورد هر فرد انسان يعنى يك مؤمن و يكى در مورد جامعه انسانى از نظر هدايت وحى.
هر دوى اينها بيانات بسيار عميقى استخصوصا با توجه به آيه بعد كه مىفرمايد:
«فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه» .
در يك روايت كه جلسه قبل مقدارى از آن را عرض كردم، از يك تعبيرى در آيه استفاده شده است.در آيه اين طور آمده است كه مثل نور الهى و هدايت الهى مثل يك مشكات است-يك چراغدان-كه در آن چراغى قرار بگيرد و آن چراغ در يك قنديل و شيشهاى قرار بگيرد.طبعا اين سؤال به وجود مىآيد كه چرا اصلا قرآن اين طور تعبير كرده است، مىتوانستبگويد:
«كمشكوة فيها زجاجة، فى الزجاجة مصباح(فيها مصباح)» چراغى باشد، اما مىگويد مشكاتى كه در آن چراغى باشد، و بعد مىگويد و چراغ در شيشهاى.
روايات ما اين آيه را اين طور تفسير كردهاند كه مقصود اين است كه چراغ ابتدا در مشكاتى باشد و بعد اين چراغ از مشكات به زجاجهاى منتقل شود، و سر اينكه آيه اين طور ذكر شده اين است كه مقصود از «مشكوة» مشكات نبوت است و مقصود از «زجاجة» ولايت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارك و پر بركتى كه اين مشكات و اين زجاجه و اين مصباح از او پيدا شده شجره ابراهيم است و[اينها]نتيجه دعاى ابراهيم است.اين مطالبى كه راجع به اين آيه عرض كردم در واقع حاشيهاى بود راجع به مطالبى كه در جلسه قبل عرض كرده بودم.
مقصود از «بيوت» چيست ؟
آيه بعد مىفرمايد: «فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدو و الاصال رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة يخافون يوما تتقلب فيه القلوب و الابصار» در خانههايى كه خدا مجاز شمرده و اجازه داده است كه آن خانهها بالا برده شوند و تعظيم و تكريم شوند و نام خدا در آن خانهها برده شود، در آن خانههاست كه صبحگاهان و شامگاهان مردانى خدا را تسبيح مىگويند كه در عين اشتغال به كارهاى دنيايى-كه وظيفهشان هم هست-يك لحظه از خداى خود غافل نمىمانند.مقصود از اين «فى بيوت» (در خانههايى) چيست؟شايد همه مفسرين گفتهاند مقصود اين است كه آن چراغى كه ما مثال زديم، در خانههايى اينچنين باشد.طبعا اين سؤال به وجود مىآيد كه آن چراغ را در هر خانهاى اگر ذكر مىكرد كافى بود، چرا اينهمه قيد در آن آمده است كه آن چراغ در خانهاى باشد كه آن خانه چنين و چنان باشد.اين خودش مؤيد همين است كه آن مثل، مثل انسان است، و در روايتى كه در تفسير صافى نقل مىكند فرمودهاند: «هى بيوتات الانبياء و الرسل و الحكماء و ائمة الهدى» (17) اين، خانههاى پيغمبران و مرسلين و حكما و ائمه است، خانههاى اكابر معنوى بشر است.حال چه فرق استبين خانهاى كه مال يكى از اولياء خدا باشد و خانهاى كه مال ديگران باشد؟
بلكه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سيمان و غيره هميشه خانه ديگران بر خانه اينها ترجيح داشته است.خود آيه نشان مىدهد و در روايات هم آمده است كه مقصود از اين خانهها، خانههاى گلى و ظاهرى نيست، مقصود همان انسانها و بدنهاى آنهاست، يعنى اينها انسانهايى هستند كه بدنشان مسجد و معبد روحشان است.در روايات ما هم هست كه مقصود از اين خانهها آنها هستند.
«قتاده» يكى از مفسرين و فقهاى زمان خودش است -البته از مفسرين اهل تسنن-و در كوفه بوده است.او در سفرى كه به مدينه مىرود، خدمت امام باقر مشرف مىشود و از امام سؤالاتى مىكند و جوابهايى مىشنود و در مقابل سؤالات امام در مىماند و در خودش خيلى احساس حقارت مىكند.بعد به امام عرض مىكند كه من با عالمهاى زيادى روبرو شدهام ولى در مقابل هيچكس به اندازه شما خودم را گم نكرده و مضطرب نشدهام. حضرت فرمود مىدانى كه در مقابل چه كسى قرار گرفتهاى؟ «بين يدى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه» در مقابل آنهايى قرار گرفتهاى كه خدا آنان را «بيوت» ناميده است، يعنى اين كه در مقابل توستيكى از آن بيتهاست.بعد خود او منصفانه اقرار كرد و گفت:يابن رسول الله!تصديق مىكنم كه مقصود از آن «بيوت» كه در قرآن آمده است، خانههاى سنگى و گلى نيست، «خانههاى انسانى» است.
تفاوت منطق عرفانى قرآن با برخى عرفانها
از اينجا يك نكتهاى در باب توحيد استفاده مىشود و آن اين است:اعم از اينكه اين خانهها را خانههاى گلى بگيريم يا خانههاى انسانى-كه البته مقصود خانههاى انسانى است-قرآن مىگويد اين، خانههايى است كه خدا اجازه داده است آن خانهها شانشان بالا باشد، تعظيم شوند، مورد احترام واقع شوند.اگر مقصود خانههاى گلى هم باشد، ما مىدانيم كه به طور كلى در دين مقدس اسلام تعظيم و احترام مسجد بر همه واجب است و بىاحترامى به مسجد حرام است، تنجيس مسجد حرام است و اگر مسجدى تنجيس شد واجب كفايى استبر همه كسان ديگر كه زود آنجا را تطهير كنند.اگر كسى به ما بگويد اين بر خلاف اصل توحيد است، مسجد گل است و خاك و آجر و سنگ، خود كعبه هم همين طور، چهار تا سنگ روى همديگر گذاشتهاند و چيز ديگرى نيست، مگر سنگ هم مىتواند احترام داشته باشد كه بشر به سنگ احترام بگزارد؟ مىگوييم نه، سنگ هرگز احترام ندارد، خدا و عبادت خدا احترام دارد.معبد از آن جهت كه معبد است احترام دارد.معبود به ما اجازه داده است كه معبد را احترام كنيم.احترام معبد به اجازه معبود، احترام معبود است، [نه تنها]شرك نيست، [بلكه] عين توحيد است.حال آيا اختصاص به معبد دارد؟نه.آيا اگر معبود به ما اجازه تعظيم و احترام عابد را از آن جهت كه عابد استبدهد و ما عابد را از آن جهت كه عابد است تعظيم و تجليل و تكريم كنيم، اين شرك است؟نه، اين هم عين توحيد است. بنابراين آيا تعظيم و احترام پيغمبر اكرم يا ائمه اطهار و حتى كمتر از آنها شرك است؟نه، اينها «بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه» هستند، همان طور كه خدا اجازه تعظيم و احترام خانه گلى را-كه معبد است-داده، اين خانه انسانى كه معبد روح اوست، به درجاتى از آن خانه گلى بالاتر است و بلكه خانه گلى كه احترام دارد به اعتبار عابدهايش است.كعبه احترام خودش را از ابراهيم و اسماعيل و بعد انبياء و ديگران دارد، احترامش را از اين دارد كه «اول بيت وضع للناس» (18) اول معبد جهان است.چون اول معبد و اول نقطهاى است كه براى عبادت و پرستش خدا تاسيس و ايجاد شده احترامش را از عبادت دارد.پس كعبه هم احترام خودش را از عابد و عبادت دارد.
در روايات شيعه زياد داريم، در روايات اهل تسنن هم هست كه مقصود از اين بيوت، همان انسانهايى هستند كه واقعا سراسر وجودشان عبادت است و اصلا خودشان مسجدند.وقتى انسان نگاهش براى خدا باشد، شنيدن و گفتن و فكر كردن و قدم برداشتن و خوردن و آشاميدن و خوابيدنش براى خدا باشد، اين بدن جز «معبد» اسم ديگرى ندارد. ببينيد على عليه السلام در دعاى كميل به خداى خودش چه عرض مىكند: «يا رب يا رب يا رب قو على خدمتك جوارحى و اشدد على العزيمة جوانحى و هب لى الجد فى خشيتك و الدوام فى الاتصال بخدمتك» پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا!به اعضا و جوارح على نيرو بده كه بيشتر در خدمت تو باشد، عزم على را بر اين خدمت راسختر كن، به من ببخش اين را كه جدا از تو بترسم، به من ببخش خدمت «على الاتصال و بالدوام» را كه يك لحظه از من در غير خدمت نگذرد.اين همان چيزى است كه او داشت و خدا هم به او داد.يك چنين شخصى تمام اندامش معبد است[آن هم] بزرگترين معبد. كعبه هرگز نمىتواند ادعا بكند كه من معبدى نظير اين معبد هستم.
بنابراين «آيه مثل» را چه مفسرين و چه روايات، در مورد انسان پياده كردهاند، آن مشكات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوط به هدايتهاى انسانى مىدانند، حال يكى در مورد هدايت عقل گفته، يكى در مورد هدايت وحى و يكى حتى شامل هدايتحس هم دانسته است. آن چراغ هدايت در چه خانهاى است؟در خانه وجود انسان.هدايت وحى بالخصوص در خانه اولياء خداست: «فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه» .
يك وقتى كسى مطلبى از مرحوم آقا سيد مهدى قوام كه واقعا مرد وارستهاى بود-خدا رحمتش كند-نقل مىكرد كه من خيلى خوشم آمد.گفتيك جلسهاى بود كه به اصطلاح آن جلسه را براى تبرى تشكيل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و اين آيه را عنوان كرد و چقدر با ذوق لطيف و عالى[درباره آن بحث كرد]: «و من اظلم ممن منع مساجد الله ان يذكر فيها اسمه» (19) ستمگرتر از آنكه مانع مىشود از اينكه ياد خدا و نام خدا در مساجد برده شود كيست؟
بعد اين را تطبيق كرد بر اينكه هر كسى بدن و اندامش مسجدى استبراى روح او، و مانع شدن از اينكه اين بدن و اين مسجد جاى ذكر خدا باشد به هر شكلى، ظلم و ستم است. يك شكل آن اين است كه «كشتن يك مؤمن خراب كردن يك مسجد است» و بالاترينش كشتن اولياء خداست[كه در واقع]خراب كردن بزرگترين مساجد است.
در اين خانهها، صبح و شام[تسبيح خدا مىشود].مفسرين گفتهاند مقصود اين است كه على الدوام تسبيح و تنزيه خدا مىشود، نه فقط صبح و شام و بقيهاش به غفلت مىگذرد. مسبح، چه كسانى هستند؟تعبير قرآن را ببينيد: «رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله» .مقصود از كلمه «رجال» همان طور كه مفسرين گفتهاند اين نيست كه يعنى «نه زنها» ، بلكه به اصطلاح «الغاء خصوصيت» مىشود، و بعلاوه عنايت روى اين است كه يعنى «با همتانى» .گاهى كه ما مىخواهيم افرادى را با همت ذكر بكنيم كلمه «رجل» مىآوريم.اين ديگر فرقى نمىكند كه از جنس مذكر باشد يا از جنس مؤنث.بزرگ همتانى كه تجارت و خريد و فروش، آنها را از ياد حق باز نمىدارد.البته تجارت و بيع به عنوان مثال است، يعنى شغل و كار تدريس و معلمى و وعظ و خطابه و بنايى و معمارى و طبابت و غيره هم از همين قبيل است.مردهايى كه كارشان آنها را از ياد خدا باز نمىدارد.
از اينجا تفاوت منطق عرفانى قرآن با خيلى از عرفانها روشن مىشود.قرآن نمىگويد مردانى كه از كار و تجارت و بيع و بنائى و معمارى و آهنگرى و نجارى و معلمى و خلاصه «وظايف» دستبر مىدارند و به ذكر خدا مشغول مىشوند، مىفرمايد آنها كه در همان حالى كه اشتغال به كارشان دارند خدا را فراموش نمىكنند، يگانه چيزى كه هيچوقت او را فراموش نمىكنند خداست.يك چنين آدمى واقعا بدن او مسجد است، چون هميشه در اين بدن ياد خدا و ذكر خدا و تسبيح خداست.همه كارهاى درستى كه ديگران مىكنند او هم مىكند، ديگران مثلا پشت ميز ادارهشان حاضر مىشوند، خدمتى به مردم مىكنند، او هم مثل ديگران حاضر مىشود و خدمتش را انجام مىدهد، يا هر كار ديگرى، اما تفاوت در اين است كه او در عين اشتغال به كارش يك لحظه از خدا غافل نيست.
ممكن استشما بگوئيد مگر چنين چيزى ممكن است كه انسان در آن واحد هم به كارى مشغول باشد و هم از يك چيز ديگرى غافل نباشد؟بله، مخصوصا اگر انسان، كامل بشود كه خيلى هست ولى غير كاملش هم همين طور است.مثالى برايتان عرض مىكنم:
يك وقتى كه براى انسان يك سرور فوق العادهاى دست مىدهد [يك لحظه از ياد آن غافل نمىماند.]مثلا جوانى را در نظر بگيريد كه طالب و عاشق و شيفته دخترى است و دائما فعاليت مىكند و در پى خواستگارى اوست.بعد از مدتها يك جواب مثبت مىگيرد.او هر كارى كه انجام بدهد، يك چيز را هرگز فراموش نمىكند، يك خوشحالى و سرور هميشه در قلبش وجود دارد و يگانه چيزى كه حتى در خواب هم يك لحظه از ذهنش دور نمىشود آن معشوق و محبوب و آن مژدهاى است كه به او دادهاند.در نقطه مقابل، خداى ناخواسته اگر بر انسان مصيبتبزرگى وارد شود، مثلا پدرى يا مادرى داغ عزيز ببيند، به هر كارى كه خودش را وادار مىكند، در عين اينكه آن كار را هم انجام مىدهد ولى آن غمى كه بر قلبش سايه انداخته هرگز از قلبش دور نمىشود.مؤمن واقعى كسى است كه نسبتبه ياد خدا اين طور است، آن چيزى را كه هرگز فراموش نمىكند ياد خداست، بلكه هر كارى را كه انجام مىدهد به حكم خدا و به امر خدا انجام مىدهد و همان ياد خداست كه او را وادار به كار مىكند. «معامله گرى» وقتى كه شكل كسب و استمرار پيدا مىكند نامش مىشود «تجارت» ، مثل آنهايى كه كارشان تجارت و معامله گرى است، ولى يك وقت انسان عملى را به تنهايى[و نه به طور مستمر]انجام مىدهد، مثل اينكه شما مىخواهيد خانهتان را بفروشيد، آنوقت ديگر اين تجارت نيست، «بيع» است.قرآن مخصوصا از مال دنيا مثال آورده، چون بيش از هر چيز ممكن استسبب غفلت انسان شود: تجارت(داد و ستدهاى مختلف)و بيع (يك خريد و فروش اتفاقى)هرگز آنها را از ياد خدا غافل نمىكند و نيز از نماز و از زكات دادن، و دائما خوف خدا و خوف آن روزى كه در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب، بر روحشان حكمفرماست.خداوند به همه توفيق عنايتبفرمايد.
...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من فضله و الله يرزق من يشاء بغير حساب .
در آيات پيش به اين نتيجه رسيديم كه خداوند متعال اصل همه هدايتهاست و براى نور هدايتخودش مثالى ذكر كرد و فرمود:
«يهدى الله لنوره من يشاء» خدا هر كس را كه بخواهد به اين نورش هدايت مىكند.
يكى از آثار اينكه انسان از نور هدايت الهى استفاده كند اين است كه عمل انسان ارزش پيدا مىكند، يعنى چه؟
انسان يك سلسله اعمال و كارهايى در دنيا انجام مىدهد و بلكه تمام زندگى انسان تلاش و حركت و كار است.شما از اول صبح كه بيدار مىشويد، چه به خودتان نگاه كنيد و چه به مردم ديگر، مىبينيد همه زندگى تلاش و حركت و جنبش و دوندگى و كار است.اگر بپرسيد براى چه؟البته مقصدها خيلى فرق مىكند، ولى همه در نهايت امر يك چيز مىخواهند و آن سعادت خودشان است.
انسان بالفطره طالب سعادت خودش است نه طالب شقاوت خودش، و اگر دنبال كارهايى مىرود كه منجر به شقاوتش مىشود، آن كار را نه به قصد اينكه به شقاوت برسد انجام مىدهد بلكه در همان حال نيز به خيال خودش سعادتش در اين راه است.پس انسان به طور قطع و مسلم از عمل و كار و تلاش خودش، سعادت خودش را طالب است و هيچ كس قصدش اين نيست كه از تلاش و حركت و فعاليتش شقاوت نصيبش بشود.البته گاهى انسان تلاشهاى زيادى در همين دنيا مىكند به خيال اينكه به سعادت نائل بشود، بعد از مدتى خودش مىفهمد كه تمام اين تلاشها بيهوده بوده است و يا مىبيند كه از اين تلاشها نتيجه معكوس گرفته است و اگر تلاش نمىكرد براى سعادتش بهتر بود.
يكى از آثار ايمان به خدا و روشن شدن به نور خدا اين است كه عمل انسان ارزش واقعى پيدا مىكند، يعنى وضعى پيدا مىكند كه واقعا عمل و تلاش انسان موجب سعادت انسان مىشود آن هم سعادت ابدى.اينجا مسالهاى طرح مىشود كه در آيه بعد بيشتر بر آن تصريح شده است و آن اين است كه آيا كار خوب انسان و كار بد انسان بستگى به ايمان انسان دارد، يا ندارد، كار خوب به هر حال خوب و سعادت بخش است و لو انسان به نور الهى روشن نشده باشد و كار بد هم براى انسان به هر حال بد است و لو آنكه انسان ايمان داشته باشد و به نور الهى روشن باشد؟اين يك مسالهاى است كه زياد مطرح مىشود و مخصوصا جوانهاى امروز اين سؤال را زياد مطرح مىكنند، به اين صورت كه مىگويند چه دليلى هست و چه لزومى دارد كه براى اينكه عمل انسان مقبول درگاه خدا واقع بشود انسان حتما به خدا اعتقاد داشته باشد، مسلمان باشد، ايمان داشته باشد، يا به تعبيرى كه در اين آيات هستبه نور الهى روشن شده باشد، كار خوب به هر حال خوب است، خدا هم كه غنى است، پس براى خدا چه فرق مىكند كه بندهاى كه كار خوب و يا كار بد مىكند او را بشناسد يا نشناسد، خدا چون خداست و بزرگ و عظيم و غنى و بى اعتناست، نبايد بين بندگان-چه آن بندهاى كه او را مىشناسد و در درگاه او سر تعظيم فرود مىآورد، نماز مىخواند و روزه مىگيرد، و چه آن بندهاى كه اساسا او را نمىشناسد و بلكه نسبتبه او مخالف و ياغى است ولى در عين حال اينها هر دو كار خوب مىكنند-فرق بگذارد.پس روز قيامت نبايد مساله ايمان، حسابى داشته باشد، فقط بايد عمل حساب داشته باشد، بنابراين اگر يك آدم مادى مسلك منكر خدا و منكر همه پيغمبران خدا كار خيرى كرده، مثلا خدمتى به بشريت كرده است، خدا بايد او را به بهشتببرد، همان طور كه اگر يك بندهاى كه او را مىشناسد كار خوب بكند، بايد او را به بهشتببرد، و غير از اين هم نمىتواند باشد.اگر غير از اين باشد بايد بگوييم خدا-العياذ بالله-مثل آن رؤسايى است كه ميان افرادى كه مىآيند تعظيم مىكنند و تملقش را مىگويند و آن افرادى كه پيش او نمىآيند تعظيم كنند و تملق بگويند فرق مىگذارد، در صورتى كه ما مىگوييم رئيس خوب آن رئيسى است كه هيچ فرقى ميان افراد از اين نظر نگذارد، فقط به كار افراد توجه كند، اگر ديد كار فرد خوب استبه او پاداش بدهد.اين موضوع را خيلى از افراد به صورت اشكال و ايراد سؤال مىكنند و من خودم در آخرين بخش كتاب عدل الهى همين مساله را مطرح و مفصل درباره اين موضوع بحث كردهام.اكنون به تناسب اين سه آيه، مقدارى از اين مطالب را عرض مىكنم.
قرآن روى عمل و ايمان هر دو تكيه دارد
اين صورت اشكال، و حال آنكه ما مىبينيم قرآن تنها روى عمل تكيه نمىكند، روى عمل و ايمان هر دو تكيه مىكند.مىبينيد قرآن هميشه مىگويد: «الذين امنوا و عملوا الصالحات» آنان كه ايمان دارند و عملشان صالح است.قرآن براى نيل بشر به سعادت، نه به ايمان تنها اتكا مىكند-كه بگويد اگر ايمانت درستبود ديگر اهل سعادت هستى، عملت هر چه بود، بود- و نه به عمل تنها تكيه مىكند كه بگويد: «الذين عملوا الصالحات سواء امنوا او لم يؤمنوا» مىخواهد ايمان داشته باشند يا ايمان نداشته باشند، بلكه قرآن مىگويد اعمال و عمل صالح هر دو.
البته عدهاى هم بودند از آن طرف كه مىگفتند عمل هيچكاره است و هر چه هست ايمان است.در ميان خودمان هم هستند افرادى كه عمل را تحقير مىكنند و مىگويند عمل در سعادت انسان اثر ندارد و فقط ايمان مؤثر است، عدهاى هم از اين طرف مىگويند بايد عمل اثر داشته باشد نه ايمان، و عجيب اين است كه مدعى هستند خود قرآن هم در بعضى آيات همين مطلب را تاييد كرده است، مگر خود قرآن نمىگويد: «ان الله لا يضيع اجر المحسنين» (20)
خدا كار نيكوكاران را ضايع نمىكند، -نمىگويد آن نيكوكار مؤمن باشد يا نباشد- و يا:
«انا لا نضيع اجر من احسن عملا» (21) هر كسى كه كار خيرى بكند ما اجرش را ضايع نمىكنيم.
اين سؤال هم بيشتر از اينجا مطرح مىشود كه مىگويند ما افرادى را سراغ داريم كه اينها خدمات بزرگى به بشريت كرده و مىكنند و حال آنكه مسلمان نيستند و بعضى از آنها نه تنها مسلمان نيستند و ايمان به اسلام و پيغمبر اسلام ندارند، بلكه اساسا به خدا ايمان ندارند و خدا را نمىشناسند.مثلا آن كسى كه پنىسيلين را كشف كرد چه خدمتبزرگى به بشريت كرده، چقدر بيماريها بود كه قبل از كشف پنىسيلين غير قابل علاج بو و چقدر كودكان مثلا به همين بيمارى ديفترى مىمردند و معالجه نمىشدند، اما بعد از كشف پنى سيلين معالجه مىشوند.همين طور آن كسى كه واكسن ضد كزاز را كشف كرد، و ديگران.آيا مىشود گفتخدا عمل اين اشخاص را به جرم اينكه ايمان نداشتهاند ناديده مىگيرد؟
حال ببينيم قضيه از چه قرار است و مطلب چگونه است.
خدا يك اصلى را در قرآن بيان كرده است كه اين اصل ما را كاملا روشن مىكند و آن اصل اين است:در سوره بنى اسرائيل مىفرمايد:
من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريد ثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا، و من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكورا، كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ما كان عطاء ربك محظورا . (22)
خلاصه اين آيهها اين است كه هر كسى در هر راهى كه تلاش كند و به سوى هر مقصدى كه برود و فعاليت كند، خدا اجرش را در همان مقصد ضايع نمىكند.خدا اين عالم و اين دستگاه هستى را به صورت يك دستگاه آماده براى كشت كردن و محصول برداشتن ساخته است.شما از يك مزرعه چه انتظارى داريد؟انتظار داريد كه آنچه را كشت مىكنيد برداريد، اما از مزرعه-هر اندازه مزرعه خوب و عالى باشد-اين انتظار غلط است كه انسان يك چيزى را كشت كند و چيز ديگرى بردارد و اين اساسا معنى هم ندارد. شما اگر در يك مزرعه مساعد و آماده، مثلا گندم بكاريد گندم بر مىداريد، جو بكاريد جو بر مىداريد، درخت ميوه بكاريد ميوه برداشت مىكنيد، اگر گلابى غرس كنيد گلابى بر مىداريد و اگر حنظل بكاريد حنظل، اگر خار بكاريد خار برداشت مىكنيد و اگر گل بكاريد گل.
معنى يك مزرعه عالى و نمونه اين نيست كه به هر حال گل بدهد اعم از اينكه من خار بكارم يا چيز ديگر، يا برنج و يا گندم محصول بدهد، من ارزن بكارم يا جو.اين غلط است.
انسانها در تلاشهايشان مقصدى دارند.درست است كه همه طالب سعادت هستند ولى سعادتشان را در چه چيزى جستجو مىكنند؟يك وقت هست انسان در اين دنيا تلاش مىكند، عمل مىكند، زحمت مىكشد براى محصولى و نتيجهاى كه مىخواهد در همين دنيا بگيرد و اصلا به خدا و آخرت هم كارى ندارد، يعنى بذرى كه مىپاشد فقط بذر دنيايى است، كارى مىكند براى نتيجهاى در همين دنيا.اما يك وقت هست انسان كارى مىكند نه براى نتيجه مادى در اين دنيا، بلكه براى اينكه قرب به حق پيدا كند، به خدا نزديك شود و در جهان ديگر محصولى بردارد.قاعده اين است كه اگر كسى بذرى براى آن جهان كاشته است در آن جهان به او بدهند و اگر بذرى براى اين جهان كاشته است در اين جهان به او بدهند.
قرآن مىگويد «كلا نمد» ما مدد خودمان را، هم به آنان كه خدا خواه و آخرت خواه هستند و مقصدشان بالاتر از ماديت است مىرسانيم و هم به آنها كه نمىخواهند تا آنجا بروند و مىخواهند محصول و نتيجه را در همين جا بگيرند، با يك تفاوت و آن اينكه چون دنيا دار تزاحم علل و اسباب استخدا تضمين نمىكند كه هر كس براى دنيا و مقصد دنيا تلاش كند صددرصد به آن مىرسد، چون ممكن استبه موانعى بر بخورد، بذرى را بپاشد براى اينكه در دنيا نتيجه بگيرد ولى بذرش در همين جا فاسد و خراب بشود و آفتى به آن برسد، نه افرادش را تضمين مىكنيم كه به همه صد در صد بدهيم و نه در همه اعمال تضمين مىكنيم كه در همه اعمال صددرصد بدهيم.بذرى كه به مقصد دنياستخيلى از اوقات به آفتبر مىخورد، ولى بذرى كه براى خدا و براى تقرب به حق و براى آخرت پاشيده شود، ديگر تخلف پذير نيست.آن[بذر]مطابق با مزاج هستى است و تخلف نمىپذيرد، و بلكه بيش از مقدارى كه شخص كاشته است محصول مىدهد.
حال من از شما مىپرسم اين اصل كلى چطور است؟آيا اين اصل كلى يك اصل منطقى ستيا منطقى نيست؟در آيات ديگرى هم اين مطلب به صورت ديگرى آمده است.در سوره شورى مىفرمايد: «من كان يريد حرث الاخرة نزد له فى حرثه و من كان يريد حرث الدنيا نؤته منها و ما له فى الاخرة من نصيب» (23) (اصلا اين تعبير كشت و زراعت كردن از خود قرآن است)هر كسى كه بخواهد بذر را به قصد آخرت بپاشد-يك بذر به قصد آخرت، نه اينكه دو جور بذر داريم:بذر دنيا و بذر آخرت، يك بذر با نيت انسان فرق مىكند كه آن را به نيت آخرت بكارد يا به نيت دنيا-هر كسى كه قصدش كشت آخرت باشد به او مىدهيم، زيادترش را هم مىدهيم و هر كسى هم كه قصدش دنيا باشد(نمىگويد كه مىدهيم و بيشتر از آن چيزى به او مىدهيم)او را هم محروم نمىكنيم: «نؤته منها» (24) .
به نظر شما اين اصل و اين مطلب يك حرف منطقى استيا حرفى است كه منطقى نيست؟به نظر نمىرسد كه كوچكترين ايرادى بشود به اين مطلب گرفت و اگر غير از اين بود منطقى نبود.
حال سخن قرآن در مورد اينكه عمل چه كسى مقبول است و عمل چه كسى مقبول نيست، اين است كه آن كسى كه براى دنيا تلاش مىكند حتما هدفى دارد، اگر شهوت و معروفيت است، محبوبيت است، پيشرفت كشورش است، بلند شدن آوازه هم نژادان و مردم كشورش است، به نتيجهاش هم مىرسد، اما[در]كارى كه براى اين مقصد انجام شده است ديگر توقع نداشته باشيد كه انسان به آن مقصد ديگر برسد، يعنى او كار را كرده نه براى اينكه به خدا نزديك شود بلكه براى اينكه به مردم نزديك بشود، به مردم هم نزديك مىشود اما نمىتواند بگويد به خدا هم نزديك مىشود.مگر مىشود كه آدم راه بيفتد براى يك مسافرتى و مثلا قصدش اين باشد كه به طرف قم برود ولى به طرف شمال تهران حركت كند و بعد بگويد من به طرف شمال مىروم ولى بالاخره به قم مىرسم.اين ديگر نمىشود، اگر انسان به طرف شمال حركت كرد به شمال مىرسد و اگر به طرف جنوب حركت كرد به جنوب مىرسد، از هر جادهاى كه انسان حركتبكند به نهايت آن جاده مىرسد.
ايمان از اين نظر شرط[قبول عمل]است، نه اينكه-العياذ بالله-خدا مىگويد عمل كسانى را كه پيش من تملق مىكنند قبول مىكنم و ديگران را با اينكه عملشان يكسان است، رد مىكنم، نه، آن كسى كه ايمان ندارد و اصلا خدا را نمىخواهد خدا هم مال او نيست.آن كسى كه ايمان ندارد آخرت را نمىخواهد، وقتى آخرت را نمىخواهد ديگر نمىشود آن را به او داد.در آخرت به انسان آنچه را كه خواسته است مىدهند، معنى ندارد كه آنچه را كه نخواسته و به سوى آن نرفته استبه او بدهند.بله، براى اينكه اصل عمل كسى مقبول باشد شرطش اين نيست كه انسان مثلا حتما مسلمان و شيعه باشد. اگر كسى به خدا ايمان داشته باشد و خدا را بشناسد و به آخرت اعتقاد داشته باشد و كارى را براى خدا و آخرت انجام بدهد آن كارش فى حد ذاته در درگاه الهى قابل قبول است مگر آنكه آفتى ايجاد كند و آن را از بين ببرد كه نام آن آفت «عناد» و «كفر» است كه آن را توضيح مىدهم.آن كسى كه پنى سيلين را كشف كرده به افراد بشر خدمت كرده ولى هدف و منظورش از اين خدمت چه بوده است، هر منظورى كه داشته، خدا او را به همان منظورش مىرساند، نه به منظورى كه نداشته است.محال است-و معنى هم ندارد-كه انسان به منظور و مقصودى كه ندارد برس، يعنى در راهى كه نرفته استبه مقصد آن راه برسد.پس اينكه عرض كرديم روشن شدن به نور خدا-يا بگوييد ايمان به حق-به عمل انسان ارزش مىدهد، به اين دليل است كه عمل انسان را در همين دنيا دگرگون مىكند. دو نفر كه يك عمل را انجام مىدهند، آنكه به نور خدا روشن است و آنكه به نور خدا روشن نيست، اينها به ظاهر يك جور عمل را انجام دادهاند ولى در باطن تفاوت اين عمل و آن عمل از زمين تا آسمان است: «اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه» (25)
اين آيه را دو جور تفسير مىكنند و هر دو جورش هم درست است.همان طورى كه قبلا هم تذكر دادهام اساسا معنى ندارد كه ما آيات قرآن را هميشه به يك معنى خاص حمل كنيم. يك جا كه مىبينيم آيه در آن واحد دو معنى درست را تحمل مىكند، هر دو مقصود است.اين از خصائص و جزء معجزات قرآن است كه گاهى تعبيرات خودش را طورى مىآورد كه آن را چند جور مىتوان معنى كرد و هر چند جورش هم درست است.گاهى شاعرى شعرى مىگويد كه چند جور قابل معنى است و چه بسا از خودش هم بپرسيد مىگويد هر طور كه بخواهيد بخوانيد همان درست است.اين شعر سعدى كه در اول «بدايع» است معروف است و آن را چند جور مىتوان خواند:
از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ هوا را نصيب و ماهى دريا
يعنى خداى بخشنده و بنده نواز، هم مرغ هوا را نصيب انسان كرده و هم ماهى دريا را.
ولى اين شعر را هفت هشت جور ديگر هم مىشود خواند، از جمله اينكه:
از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا
يعنى هوا را نصيب مرغ كرده و دريا را نصيب ماهى.
از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ هوا را نصيب، ماهى دريا
يعنى ماهى دريا را نصيب مرغ هوا كرده.
اگر اينها را تلفيق بكنيد چند جور ديگر هم مىشود خواند، البته با اين تفاوت كه اينجا در خواندن بايد تغييرى بدهيم، يك دفعه مىگوييم «مرغ هوا را نصيب و ماهى دريا» و يك وقت مىگوييم «مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا» ولى آيات قرآن را هيچ لزومى ندارد كه چند جور بخوانيم، يك جور هم كه مىخوانيم چند جور معنى مىدهد.
«اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه» .
عدالتيعنى حسن روابط اجتماعى، و ظلم، گسيختگى روابط اجتماعى است.حال اگر يك ملتى مسلمان و با ايمان هم باشند، خدا شناس هم به قول خودشان باشند، خودشان را هم ملت قرآن حساب بكنند، فرياد «اشهد ان لا اله الا الله» و «اشهد ان محمدا رسول الله» و «اشهد ان عليا ولى الله» آنها هم به آسمان بلند باشد، اما آن اصلى كه قرآن مىگويد: «ليقوم الناس بالقسط» (26) اصلا در ميانشان برقرار نباشد و وقتى روابط اجتماعى آنها را مىبينيد سراسر فساد و دروغ و تهمت و فحشا و ظلم و ستم است، قرآن نه تنها مدعى نيست كه چنين ملتى قابل بقاستبلكه مدعى است كه اينها قابل بقا نيستند، و همه اينها از آن اصل ريشه مىگيرد:
هر فردى و هر ملتى اگر از راهى بروند، به مقصدى كه در نهايت آن راه قرار گرفته است مىرسند ولى اگر به راهى نروند انتظار رسيدن به مقصد آن راه را هم نبايد داشته باشند.يك فرد ماترياليستيا يك ملت ماترياليست اگر راه دنياى خودش را درست طى بكند قرآن مىگويد به مقصد دنياى خودش مىرسد، اما يك ملتخدا شناس اگر همان راه دنيا را غلط طى بكند به مقصودش نمىرسد.به همين دليل يك ماترياليست وقتى كه به طرف خدا نرفته و راه به سوى خدا يعنى راه تقرب به حق و راه بهشت را و راه اينكه سعادت آن جهانى را هم داشته باشد نرفته است اصلا توقع چه چيزى دارد؟!همين طور كه ما در دنيا راه نرفته را نبايد انتظار سعادتش را داشته باشيم، در آخرت هم نبايد چنين انتظارى داشته باشيم.اين است كه بعد از آيه نور كه همه نظرش-بر طبق روايات و آنچه كه از خود آيه استفاده مىشود-به هدايت الهى است و در ذيل آيه هم مىفرمايد:
«يهدى الله لنوره من يشاء» ، مىفرمايد: «ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من فضله» .
(تعبيرهاى قرآن خيلى عجيب است!) «يجزيهم الله» يا به «يهدى الله» بر مىگردد و يا به «فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه يسبح له فيها بالغدو و الاصال...» ، فرق نمىكند، چه بگوييم خدا آنها را هدايت مىكند براى اين منظور و چه بگوييم اهل هدايت آن طور درست عمل مىكنند و خدا را فراموش نمىكنند به اين منظور:
«ليجزيهم الله احسن ما عملوا» اين نور خدا براى اين است كه خدا عمل آنها را به نيكوترين وجهى كه عمل كردهاند-يعنى به نيكوترين نحو عملى كه يك عمل كننده انجام بدهد-پاداش دهد.و اين همان مطلبى است كه عرض كردم، يعنى ايمان چنين ارزشى به عمل انسان مىدهد كه آن حد اكثر پاداشى كه بايد بگيرد مىگيرد.چطور مىگيرد؟از نظر آخرت معلوم است كه قرب خدا و حيات ابدى و بهشت جاويدان و مغفرت گناهان هست، اما از نظر دنيا چطور؟قرآن هرگز ميان آخرت و دنيا تناقض قائل نمىشود.آيا بين دنيا و آخرت تضاد و تناقض هستيا نيست؟من يك مثلى برايتان عرض مىكنم شما ببينيد اسمش تضاد استيا تضاد نيست.
خود ما مثلى داريم كه مىگوييم «چونكه صد آمد نود هم پيش ماست» .مولوى مثل ديگرى ذكر مىكند، مثال مىزند به قطار شتر، مىگويد شما يك وقت هست كه طالب و خريدار يك قطار شتر هستيد و يك وقت هست كه طالب پشم و پشكل شتر هستيد.اگر شما طالب پشم و پشكل شتر هستيد خوب پشم و پشكل گيرتان مىآيد ولى ديگر قطار شتر به تبع گيرتان نمىآيد، اما اگر كسى برود و قطار شتر را بخرد پشم و پشكل هم گيرش مىآيد مىگويد:
آخرت قطار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشك و مو
شما آخرت را بخواهيد- نه اينكه آخرت را بخواهيد تا دنيا را به شما ندهند-دنيا هم هست، اما اگر دنيا را بخواهيد ديگر آخرت نيست.اگر قطار شتر مىخواهى پشم و پشكل هم فراوان است، اما اگر فقط پشم و پشكل مىخواهى ديگر قطار شتر گيرت نمىآيد، قطار شتر مال ديگران است.
كى انسان از عمل خودش حد اكثر بهره را مىبرد[و به] سعادت جاويدان اخروى، قرب به ذات حق، دورى از عذاب الهى و به دنياى سعادتمند[نائل مىشود؟]آن وقتى كه به نور خدا روشن باشد و براى خدا كار كند، مىشود: «ليجزيهم الله احسن ما عملوا» يعنى حداكثر آنچه كه به يك عملى مىشود پاداش داد، پاداش داده مىشود و ديگر جاى خالى نيست، دنيايش هست، آخرتش هم هست.بعد مىفرمايد: «و يزيدهم من فضله» از فضل خودش يك چيز اضافه هم مىدهد، يعنى علاوه بر اينكه حد اكثر پاداش را مىدهد، اضافه بر پاداش هم از فضل خودش مىدهد، كه يك منطقى هست در قرآن تقريبا به همين مضمون و به عبارات مختلف و آن اينكه اگر كسانى در راه خدا باشند، اينكه عملشان حد اكثر پاداش داده مىشود به جاى خود، آنچه مىخواهند به آنها داده مىشود نيز به جاى خود- و من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم مشكورا لهم فيها ما يشاؤون -علاوه بر آن «و لدينا مزيد» (27)
در اينجا چون راه فطرى و طبيعتبشر است، يك چيزهايى هم كه نخواستهاند مافوق خواسته به آنها تفضل مىشود.
تعبير ديگر چنين است: «من كان يريد حرث الاخرة نزد له فى حرثه» (28)
تعبير ديگرى در چند جاى قرآن هست كه آن خيلى عجيب است.در بعضى آيات، قرآن مىگويد اگر كسى كار بد بكند به همان اندازه كه كار بد كرده به او كيفر مىدهند، و اگر كار خوب بكند چند برابر كار خوب به او[پاداش]مىدهند: «من جاء بالحسنة فله عشر امثالها» (29) كسى كه كار خوب بكند ده برابر به او پاداش مىدهند.
يك منطق ديگرى در قرآن هست كه خيلى لطيف و عالى است و آن اين است: «و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا» (30) (اين خيلى عجيب است!)اگر كسى كار نيك و زيبا بكند ما به زيبايى كارش مىافزاييم، يعنى ما گريم و پرداختش مىكنيم.وقتى كار در مسير خلقت و رضاى الهى قرار بگيرد اينچنين است.شما كارى را در مسير رضاى الهى انجام بدهيد، بسا هست اين كار شما معايب و نواقصى دارد، اما خدا به فضل و لطف خودش آن معايب و نواقص را بر طرف مىكند و زشتىهاى عمل شما را از بين مىبرد و تبديل به زيبايى مىكند.خدا نسبتبه كار نيك مشاطه گرى مىكند، بديهايش را مىپوشاند و به جايش خوبى مىآورد.
پس اين دو مطلب است:يكى اينكه يك كار خوب كه انسان مىكند خدا آن را ده تا كار خوب حساب مىكند.اين، جنبه كميت كار است، يعنى لطف الهى بر كميتش مىافزايد.يكى هم جنبه كيفيت كار است كه انسان يك كار نيمه زيبا انجام مىدهد، بعد مىبيند خدا تمام زيبا به او تحويل مىدهد.اينها همه فرع بر اين است كه انسان به آن نور هدايتى كه سراسر عالم را گرفته است روشن باشد، كور و تيره و گمراه نباشد.اين معجزهها همه از همان روشنى ايمان و روشن بودن به مقصد اصلى خلقت پيدا مىشود «ليجزيهم الله احسن ما عملوا» كه خدا پاداش بدهد به آنها به نيكوترين وجهى كه عمل كردهاند.مقصود اين است كه آن عملى كه انجام دادهاند، به حد احسنى كه مىشد آن را انجام دهند، آن طور به آنها پاداش مىدهد.اين آن عملى است كه انجام داده و خواستهاند «و يزيدهم من فضله و به فضل خودش باز[بر پاداش]اضافه مىكند. «و الله يرزق من يشاء بغير حساب» خدا آنكه را كه بخواهد بدون حساب و بدون اندازه روزى مىدهد. روز فقط نان و آب نيست، همان فضل و رحمت الهى است.خدا هر كه را بخواهد[روزى بىحساب مىدهد.]البته خواستن خداوند از روى قرعه كشى و به گزاف نيست.
خدا چه كسانى را مىخواهد؟همانهايى كه خودش بيان كرده كه مشيت او چگونه حكمفرماست.
دو آيه بعد را فقط اشاره مىكنم و تفصيلش را جلسه آينده عرض مىكنم.
اين آيه راجع به عمل اهل ايمان بود.اما راجع به عمل كافران، آنها كه مؤمن نيستند و نه تنها مؤمن نيستند و قاصرند، بلكه مؤمن نيستند و مقصر و معاندند، قرآن براى آنها سه مثل ذكر كرده است كه دو مثل آن در اينجا آمده است و هر يك از اين سه مثل يك مطلب اساسى را بيان مىكند.گاهى مىگويد اعمال اينها در حكم تلى از خاكستر است كه باد شديدى-در روزى كه تند باد شديدى هست-بوزد و هر ذره آن را يك جا ببرد، كه به اين مضمون آيات ديگرى هم هست، البته نه به صورت مثال:
و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا (31) پس گاهى به اين صورت مىگويد كه عمل كافران، يك چيزى هست-نه اينكه چيزى نيست-ولى يك باد مىآيد و پراكنده و نابودش مىكند و هر ذرهاش را به جايى مىبرد.
مثل ديگرى كه براى اعمال كافران ذكر كرده مثل سراب است.در بيابانها و بخصوص بيابانهاى شنزار خيلى اوقات به هنگام تابيدن آفتاب، انسان از دور نگاه مىكند و خيال مىكند يك درياست كه در آن، آب دارد موج مىزند و اگر تشنه باشد به سوى آب مىرود، ولى هر چه نزديك مىشود مىبيند آب از او دور مىشود تا كم كم مىفهمد كه خيال بوده و از انعكاس نور يك چنين وضعى پيدا شده و اصلا آبى وجود ندارد، صورت و شكل و ظاهر و خيال آب هست ولى خود آب نيست.
گاهى نيز قرآن اعمال كافران را تشبيه مىكند به تاريكيهايى كه انسان در يك شب ظلمانى در ميان امواج طوفانى دريا گرفتار است و همين طور موج از پس موج، حركت مىكند و هوا هم ابرى است، هيچ نورى وجود ندارد و به قدرى تاريك است كه حتى دستش را هر چه نزديك به چشمش بياورد كه آن را ببيند، دستخودش را نمىبيند.
اين سه مثل هر كدام ناظر به يك چيز بالخصوص است:يكى مثل كارهاى بد كافران است كه «ظلمات بعضها فوق بعض» (32) ، يكى مثل استبراى كار خوبشان كه خيال مىكنند كار خوب انجام دادهاند، بعد مىبينند سراب بوده است نه آب، و يكى ديگر مثل استبراى كار خوبى كه اول هم يك چيزى بوده ولى بعد كارى انجام دادهاند كه آن را به كلى نيست و نابود كردهاند.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...