چون و چرا در كار خدا
بعضى از چون و چراها انسان را به الحاد مى كشاند و بعضى نه. از هر دو قسم, نمونه داريم.
نمونه اول; همان است كه در مجله پر, به اين صورت مطرح شده است:
((اگر آنطورى كه پيامبران ادعا مى كنند, خداوند وجود دارد و جهانى بر اساس نظم و قانون بنا نهاده است, پس چرا براى اثبات خود و رابطه اش با پيامبرانش به كارهاى خلاف قوانينى كه وضع كرده, دست مى زند و اين قوانين را مى شكند؟ چرا وجود اين قوانين طبيعى را از طريق پيامبرانش آشكار نمى سازد و كشف آنها را به عهده دانشوران گذاشته است؟)) 1.
((منظور از كارهاى خلاف قوانين, معجزه است)).
جالب اين كه نويسنده مقاله ((ناخدا)) نام اين چون و چراها را ((برهان ناخدايى)) و به زبان فلسفى - البته به تعبير خودش- ((برهان انكار ذات واجب الوجود)) نهاده و مدعى شده است كه ((اين برهان براى اولين بار است كه اقامه مى شود)) و از همه موحدين عالم مى خواهد كه در رد و ابطال آن بكوشند 2.
سوالات فوق, نه برهان است و نه به الحاد مى كشاند; ولى معلوم نيست چرا نويسنده را به الحاد كشانده است؟
چون و چراهاى غير الحادى
از چون و چراهايى كه مى دانيم از روى الحاد مطرح نشده, نمونه بسيار داريم.
خيام 3 چنين گفت:
تركيب پياله اى كه درهم پيوست
بشكستن آن روا نمى دارد مست
چندين قد سرو نازنين و سر و دست
از بهر چه ساخت وز براى چه شكست؟
در پاسخ چون و چراى خيام, باباافضل كاشانى 4 چنين سرود:
تا صورت جان در صدف تن پيوست
از آب حيات, گوهر آدم بست
گوهر چو تمام شد, صدف چون بشكست
بر طرف كله گوشه سلطان بنشست
ناصر خسرو قباديانى 5 كه موحدى مخلص بوده, اهل چون و چرا است. او مى گويد:
كز آن آهم همى بايد كشيدن
گنه بلغاريان را نيز هم نيست
بگويم گر كه بتوانى شنيدن
خدايا راست گويم فتنه از توست
همه جور من از بلغاريان است
ولى از ترس نتوانم چغيدن
لب و دندان تركان ختارا
به اين خوبى نبايد آفريدن
كه از دست لب و دندان ايشان
به دندان دست و لب بايد گزيدن
به آهو مى كنى غوغا كه بگريز
به تازى مى زنى هى بر دويدن
به شير شرزه دادى حمله تعليم
به آهوى ختن دادى دويدن
و نيز از اوست:
مردكى را به دشت گرگ دريد
زان بخوردند كركس و زاغان
اين يكى رفت در بن چاهى
وان ديگر رفت بر سر ويران
اين چنين كس به حشر زنده شود
...بر ريش مردم نادان
ولى خواجه نصيرالدين طوسى 6 در جوابش گفت:
كردگارش به حشر زنده كند
گرچه اعضاى او شود جوجو
نيست از اصل كار مشكلتر
...بر ريش ناصر خسرو
ناصر خسرو -هرچند به زبان شعر, چون و چراهايى دارد- ولى در كتب كلامى خود, اعتقاد به اصول پنجگانه را با استدلال ثابت كرده است 7.
نبايد اين چون و چراهاى شاعرانه را كه در زمان نشستن بر بال تخيلات, به زبان يا قلم مىآيد, مطابق با اعتقادات قلبى گوينده و سراينده دانست. چرا كه اعتقادات, به عقل و دل, مربوط است و شعر و شاعرى به خيالات.
شاعرى از شاعران معاصر, خداى خود را مخاطب ساخته و گفته است:
چرا ((والتين والتوتون)) نگفتى؟
چرا از نشئه قليون نگفتى
و يا اين كه:
چرا ((والتين و التنباك)) نگفتى؟
چرا از خوبى ترياك نگفتى؟
او مى خواهد بگويد: بايد به جاى اينكه: چرا ((والتين و التنباك)) نگفتى؟
((والتين والزيتون)) كه از آيات مباركه قرآن كريم است, چنين و چنان گفته مى شد. يعنى اهل دم و دود, اينگونه چيزها را مى پسندند. ولى هرگز اين شاعر, در عالم تعقل و سلوك, اجازه چنين فضوليها و بى ادبيها به خود نمى دهد. حتما خيام و ناصرخسرو نيز چنين بوده اند. اصولا شعر را اينگونه تعريف كرده اند: ((احسنه اكذبه)). ((نيكوترينش; دروغترينش است)) اگر شاعرى بگويد:
آنقدر بار كدورت به دلم آمده جمع
كه اگر پايم از اين پيچ و خم آيد بيرون
لنگ لنگان در دروازه هستى گيرم
نگذارم كه كسى از عدم آيد بيرون
فقط شعر و شاعرى و خيال پردازى است و نبايد اينها را به حساب واقع نگرى شاعرگذاشت. اگر باباطاهر عريان مى گويد:
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم كه اين چين است و آن چون
يكى را داده اى صد ناز و نعمت
يكى را نان جو آغشته در خون
در عالم تخيلات شاعرانه سير كرده و نبايد اين دو بيتى را با دوبيتى هاى عارفانه او يكى دانست. اگر آن ابرمرد تاريخ معاصر, مى گويد:
در ميخانه گشاييد به رويم شب و روز
كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم 8
واقعا بيزار از مسجد و مدرسه نيست. او هرچه داشت, از مدرسه و مسجد داشت. شعر فوق مى تواند نمونه اى از تخيلات شاعرانه باشد و مى تواند بيانگر گريز از تعلقات و انقطاع الى الله باشد. در اين صورت, مقصود از ميخانه, عالم لاهوت و نيز باطن عارف كامل است كه در آن, شوق و ذوق و عوارف الهى بسيار باشد 9. وجود بيت فوق در يك غزل عارفانه, مويد معناى دوم است. مسجد و مدرسه نبايد هدف باشند, بلكه بايد وسيله تقرب الى الله باشند. از اينرو شيخ بهايى فرمود:
حاجى به ره كعبه و من طالب ديدار
او خانه همى جويد و من صاحب خانه
نادان كسانى اند كه دنباله رو خيالات شاعران و ظواهر گمراه كننده برخى از اشعار عارفان و صوفيان باشند. قرآن كريم فرمود:
(والشعرإ يتبعهم الغاوون الم تر إنهم فى كل واد يهيمون و إنهم يقولون ما لا يفعلون الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و ذكروا الله كثيرا و انتصروا من بعد ما ظلموا و سيعلم الذين ظلموا إى منقلب ينقلبون) 10.
((از شاعران, گمراهان تبعيت مى كنند. آيا نمى بينى كه شاعران در هر بيابانى سرگردانند و آنچه را مى گويند, به كردار نمى رسانند؟ مگر شاعرانى كه ايمان آورده و عمل صالح كرده و بسيار, خدا را ياد كرده و چون مظلوم واقع شوند, با شعر حماسى به مبارزه با ظلم برخيزند. آنان كه ستم كرده اند, خواهند دانست كه به كجا باز مى گردند)).
به هر حال بايد زبان شعر را با زبان علم و فلسفه و فقاهت و تكلم و تاريخ يكى ندانست. الفيه نحوى ابن مالك و الفيه هاى فقهى و منظومه منطقى و فلسفى حاجى سبزوارى و منظومه فلسفى مرحوم شيخ محمد حسين اصفهانى, شعر نيست. نبايد شعر را با نظم اشتباه كرد. عارف هم اگر قواعد عرفان را بسرايد, ناظم است نه شاعر. فرق نثر و نظم در اين است كه يكى بى وزن است و ديگرى با وزن. ولى شاعرى, نشستن بر بال خيال و پرواز در عوالم تخيلات است. لازم نيست كه شعر داراى وزن و قافيه باشد. نثر و نظم را بايد به شعرى و غير شعرى تقسيم كرد.هنگامى كه عارف, مى خواهد زمزمه هاى عارفانه را به زبان شعر بيان كند, وسيله گمراهى برخى از مخاطبان يا سوء استفاده باده گساران و اصحاب ميخانه ها و قهوه خانه ها و قمارخانه ها مى شود. خوشبختانه عرفاى ما اينقدر شعر و عرفان را به هم درآميخته اند كه تقريبا همه دانسته اند كه باده در زبان اهل عرفان, غليان عشق ناشى از تجليات پى درپى است كه از اين روى آن را باده عرفان گويند 11. مقصود از زلف, غيب هويت است كه هيچ كس را بدان راه نيست 12. ساغر, دل عارف است كه انوار غيبى در آن مشاهده گردد 13. ساقى, فياض مطلق است. گاهى به امام على(ع) و مرشد كامل نيز گفته مى شود 14. سبو يا كوزه, كنايه از جام وحدت است كه از منبع فيض مطلق, هركسى را سهمى دادند 15. رقص به معناى سير سالك, به سوى كمال است 16.
مسلم است كه عرفان را به زبان باده گساران عربده كش بيان كردن, وسيله گمراهى ناآگاهان و سوء استفاده مشتريان ميخانه ها مى شود. پس چه بهتر كه از اين زبان پرهيز شود.
جانها فداى انبيا و أمه اطهار(عليهم السلام) كه رهگشاى عرفان ناب وايمان پاكند و زبانشان, همچون كردار و راه و رسمشان, در حد اعلاى طهارت و قداست است و شعرى كه وسيله تلطيف عواطف و بيدارى نفوس و مبارزه با دشمن درون و دشمن برون باشد, و وسيله گمراهى و سوء استفاده نشود, مورد تإييد كامل ايشان است.
بگذرم. سخن در باب چون و چراهاى شاعرانه بود. اينها را ناشى از الحاد نمى دانيم. هرچند ممكن است بعضى ها به واسطه آنها گمراه شوند يا عده اى از آنها سوء استفاده كنند. اما آنجا كه چون و چراها به زبان فلسفى و كلامى مطرح مى شود, قطعا حاكى از الحاد گوينده است. چنين چون و چرايى پيام دارد. پيام دهنده كه عقده تنهايى و نداشتن هم فكر و هم عقيده, رنجورش كرده, به دنبال هم كيش و هم مسلك مى گردد. او به همين اندازه دلخوش است كه حداقل عده اى را گرفتار شك و شبهه كند. كسانى كه سن و سالى دارند, به اين حرفها گوش نمى دهند. ولى جوانان, در معرض خطرند. آنهايند كه ممكن است با شنيدن و خواندن اين چون و چراها ملحد شوند, يا به شك و شبهه بيفتند. پديده شك, براى روح و جان انسان -مخصوصا جوانان- آزاردهنده است. وجود جوانان, كشتزار آماده اى است كه هم كاشته هاى الحادى را مى پذيرد و هم كاشته هاى توحيدى را. بستگى دارد به اين كه كدام كاشتگر, زودتر به سراغ آنها برود. از اينرو اميرالمومنين على(ع) به فرزندش فرمود:
((فبادرتك بالادب قبل إن يسقوا قلبك و يشتغل لبك)) 17.
((من به ادب آموختن تو پرداختم. پيش از آن كه دلت سخت شود و خردت به چيزهايى ديگر مشغول گردد)).
مغالطه اى عجيب
نويسنده ((ناخدا)) كه مجله اى الحادى را وسيله پيام رسانى خود قرار داده و قلب لطيف جوانان را نشانه رفته است, گرفتار مغالطه اى عجيب شده و مغالطه خود را به عنوان اولين برهان, قلمداد كرده است.
اولا چنان كه ديديم, چون و چرا برهان نيست. ثانيا آنچه وى نامش را برهان نهاده, سفسطه يا مغالطه است, نه برهان.
او اگر اوراقى از تاريخ اديان و زندگينامه پيامبران را از روى منابع معتبر مطالعه مى كرد, متوجه مى شد كه معجزه را براى اثبات وجود يا موجوديت خدا نياوده اند. اصولا انبيإ مى خواهند به مردم بگويند كه از جانب خدايى آمده اند كه مردم به وجودش ايمان دارند. مبارزه پيامبران با بى خدايى و ناخدايى نبوده, بلكه مبارزه آنها با پرستش هاى موهوم و مفاسد و انحرافات بوده است.
ابراهيم خليل با نمرود مبارزه مى كند. نمرود منكر خدا نيست. تابعان او هم منكر خدا نيستند. انحراف آنها در اين است كه نمرود را خدا مى دانند. مبارزه او با قومى ديگر به خاطر اين بود كه اجرام آسمانى را خدايان خود مى پنداشتند.
ابراهيم با بت شكنى قهرمانانه خود ثابت كرد كه بتها شايسته خدايى نيستند و الا هيچ تيشه و بازويى نمى توانست آنها را بشكند.
قبل از ابراهيم خليل, نوح بود. قوم نوح, منكر خدا نبودند. آنها خدايانى داشتند به نامهاى: ود, سواع, يغوث, يعوق و نسر 18. نوح مى خواست آنها را از پرستش خدايان موهوم به پرستش خداى واقعى وادارد.
موسى(ع) با استكبار فرعونى مواجه بود. مصريان منكر خدا نبودند. آنها از ترسشان ناچار بودند كه فرعون را خداى خود بخوانند. موسى دو رسالت دارد: يكى به زير كشيدن فرعون از مسند دروغين خدايى و ديگرى رهايى بنى اسرأيل از بند اسارت و ذلت.
بنى اسرأيل هنگامى كه از اسارت رها شدند, تقاضا كردند كه همان طورى كه ديگران بت دارند و بت مى پرستند, آنها هم داراى بت باشند و بت بپرستند 19. عاقبت هم از غيبت چهل روزه موسى(ع) سوء استفاده كردند و گوساله سامرى را پرستش كردند 20.
سر و كار حضرت عيسى(ع) با قوم يهود است. يهوديان منكر خدا نبودند, تا حضرت مسيح بخواهد از راه معجزه, وجود خدا را براى آنها ثابت كند. آنها براى خداى لايزال, فرزند قأل بودند و مفاسدى بزرگ, زندگى آنها را به تباهى كشيده بود. اين پيامبر بزرگ الهى با شرك و فساد مبارزه مى كند, نه با ناخدايى. چه كسانى در صدد كشتن و به دار آويختن حضرت عيسى(ع) بودند؟ ملحدان منكر خدا يا يهوديانى كه خود را پيرو حضرت موسى و خداپرست مى دانستند.
هرچند به بيان قرآن, خيره سران يهود, در اجراى نقشه خود ناكام ماندند و به جاى حضرت عيسى ديگرى را به دار آويختند 21.
تاريخ گواه صادقى است كه پيامبر گرامى اسلام(ص), با مردمى روبه رو بود كه صدها بت, درست كرده بودند و آنها را مى پرستيدند. آنها معتقد بودند كه آفريدگار زمين و آسمان, خداست. پرستش بتها وسيله تقرب به اوست 22.
به ايران قبل از اسلام بنگريم. اين كشور باستانى و اين سرزمين پهناور كه قدرت سياسى و فرهنگى و اعتقادى آن, بر نيمى از جهان آن روز سايه افكنده بود و در برابر امپراتورى عظيم روم, يكى از دو ابرقدرت جهان آن روز محسوب مى شد, گرفتار ناخدايى نبود. مشكل مردم ايران زمين, مشكل يزدان و اهريمن و دو خداى خير و شر و نور و ظلمت بود. يعنى آنها مشرك بودند, نه منكر خدا. مگر اين كه يزدان و اهريمن آنها را دو نيرويى بدانيم كه تحت فرمان اهورامزدا بودند.
اهورامزدا بر جهان مينوى -يعنى عالم مجردات- و بر گيتى -يعنى عالم اجسام- سيطره داشت و يزدان و اهريمن در خدمت او بودند. او با نور خود كه خره ناميده مى شد, مردم را به صنايع و حرف رهنمون مى شد و خره مخصوص شاهان عادل ((كياخره)) نام داشت 23. در اين صورت, مشكل آنها مشكل شرك نبود.
مشكل ايران قديم, يا مشكل دو خدايى بود, يا مشكل مفاسد دربارها و محروميت مردم از تساوى حقوق و آزادى و محدوديت آنها در طبقات بسته. اسلام كه با همه اينها مخالف بود, جاى خود را به زودى در دلهاى مردم اين مرز و بوم باز كرد و آنها را از شرك و جامعه طبقاتى رهايى بخشيد.
نه ابرقدرت رومى گرفتار ناخدايى بود, نه ابرقدرت ساسانى. اولى مسيحى تثليثى بود و دومى زردشتى ثنوى. ثنويت و تثليثى 24 كه مى توانند به گونه اى تبيين شوند كه با توحيد سازگار باشند.
شما نمى توانيد در هيچ تاريخى, قوم يا ملتى پيدا كنيد كه با ناخدايى مى زيسته.
اگر از گذشته هاى دور تاريخ مكتوب در دست نباشد, سنگ نبشته ها و آثارى از عهد باستان به يادگار مانده كه همه و همه, نشان با خدايى است, نه ناخدايى. مبارزه پيامبران با ناخدايى نبوده, با خرافات و اوهام و بت پرستى و كژانديشى بوده است.
علما و دانشمندان اهل مبارزه نيستند. آنها اهل رنج و كار و تلاش و مطالعه اند. عالم يا فيلسوفى كه علم مبارزه با مفاسد و انحرافات و ستم برافراشته, به زحمت افتاده, مانند سقراط كه فداى مبارزه با انحرافات شد و قهرمانانه جام شوكران را سر كشيد. اگر برخى از علماى غربى در دوره رنسانس با تيغ گيوتين اعدام شده اند, به خاطر ايده ئولوژى سياسى بوده است و الا نه آنها را با كسى كارى بود و نه كسى را با آنها.
اگر كليسا دانشمندانى را مى كشت يا مى سوخت, به خاطر اين بود كه مى ترسيد پيشرفت علم, خرافات كليسا را برملا كند و از اقتدارش كاسته شود.
بعضى از علما -مانند گاليله- در محكمه تفتيش عقايد از نظرات علمى خود توبه كردند. ولى هيچ پيامبرى از ترس مرگ توبه نكرده است.
همين تورات و انجيل موجود را به دقت مطالعه كنيد. نمى بينيد كه خود را با مخاطبينى مواجه ببيند كه ناخدايى يا بى خدايى ذهنشان را مشوب كرده باشد.
قرآن, مسإله وجود خدا را عارى از حجاب شك و شبهه مى داند. قرآن مى گويد:
(إفى الله شك فاطر السموات و الارض) 25.
((آيا درباره خدايى كه آفريننده آسمانها و زمين است, شكى است؟)).
معلوم است كه خداوند براى اثبات وجود خود, نيازمند برهان نيست. تا بخواهد از راه معجزه -و به قول نويسنده ((ناخدا)) قانون شكنى- موجوديت خود را به مردم اعلام كند. معجزه فلسفه ديگرى دارد. معجزه نه براى اثبات وجود خداست, نه قانون شكنى است. نگارنده ناگزير است در مقالى ديگر, گره معجزه را براى آنهايى كه نمى فهمند, بگشايد و ثابت كند كه نه معجزه براى اثبات وجود خداست و نه قانون شكنى است. چنانكه ناگزير است بحثى هم درباره براهين خداشناسى داشته باشد, تا نويسنده ((ناخدا)) بداند كه معجزه از براهين خداشناسى نيست.
علما جهاد علمى مى كنند. اين جهاد, تبعيد و شكنجه و اعدام و جنگ ندارد.
رنج عالم در مطالعه و ريشه كن كردن عفريت جهل از وجود خويش و تعليم و كتابت است. ولى انبيإ جهاد اخلاقى و فرهنگى و سياسى كرده و حقيقتا -نه به شعار- اصلاح طلب بوده اند. اصلاح طلبى آنها در چارچوب ارزشها بوده است. اين جهاد, براى آنها نتيجه اى جز شهادت و شكنجه و تبعيد و زندان و محاصره و خفقان به دست منحرفان و فاسدان و مفسدان نداشته است.
1 پر, شماره 169.
2 همان.
3 حكيم ابوالفتح(يا ابوالحفص) عمر بن ابراهيم, مشهور به خيام(يا خيامى) نيشابورى, فيلسوف و رياضيدان و منجم و شاعر ايرانى در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم است. او اشعارى به فارسى و عربى و كتابهايى به هر دو زبان دارد. رباعيات او در دنيا مشهور است. كتاب جبر و مقابله و شرح, اشكال و مصادرات كتاب اقليدس و... از او است. رباعيات او تخيلات شاعرانه اى است كه با روحيه علمى و فلسفى او سازگار نيست.
4 او از مردم مرق از توابع كاشان است. وفاتش در سال 707 اتفاق افتاده و قبرش در مرق كاشان زياتگاه است.
گويند: وى خواهرزاده خواجه نصير است. از وى كتب متعددى به يادگار مانده است خواجه در وصفش گويد:
گر عرض دهد سپهر اعلى فضل فضلا و فضل افضل
از هر ملكى به جاى تسبيحآواز آيد كه افضل افضل
5 حكيم ابو معين ناصر بن خسرو قباديانى بلخى(394 هـ ق - 481 هـ ق) ملقب به حجت, از حكما و متكلمين اسلام است. او تا سن چهل سالگى در دربار سلاطين به خدمت ديوانى مشغول بود. ولى ناگهان بر اثر خوابى كه ديده بود, منقلب شد. او نخست حنفى بود. ولى بر اثر روابطى كه با فاطميان مصر پيدا كرد, به مذهب آنان گرويد. گويا اشعار فوق مربوط است به دوران معاشرت و موانست او با سلاطين و درباريان. كتابهاى سفرنامه, زادالمسافرين, وجه دين, خوان اخوان و دليل المتحيرين از اوست.
6 ابو جعفر, نصير الدين, محمد بن حسن طوسى(597 - 672هـ ق) از علماى بزرگ رياضى و نجوم و حكمت ايران در قرن هفتم و نيز از وزراى آن عصر است. مدتى در دستگاه اسماعيليه بود. ولى از آثارش پيداست كه او شيعه اثنى عشرى است, نه شيعه اسماعيلى. او با پيوستن به هلاكوخان مغول, با تدابير خاصى از خرابى شهرها و كشتار دسته جمعى مردم جلوگيرى كرد. او هلاكو را به تإسيس رصدخانه مراغه تشويق كرد و خود تصدى اين كار را بر عهده گرفت. او آثار متعددى به فارسى و عربى دارد. آثار او, كلامى و فلسفى و عرفانى و اخلاقى و رياضى است.
7 به آثار و نوشته هاى او اشاره كرديم.
8 ديوان امام, ص 142.
9 همان, ص 339.
10 الشعرإ: 224 تا 227.
11 ديوان امام, ص 320.
12 همان, ص 328.
13 همان, ص 329.
14 همان.
15 همان, ص 330.
16 همان, ص 348.
17 نهج البلاغه, نامه 31.
18 سوره نوح, آيه 23.
19 الاعراف: 138.
20 طه: 85.
21 ((و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم))(النسإ: 157).
22 الزمر: 3.
23 رجوع شود به برهان قاطع: خره.
24 تبيين توحيدى ثنويت زردشتى را در متن ملاحظه كرديم و اما تبيين توحيدى تثليث مسيحى را در ترجيع بند معروف هاتف اصفهانى چنين مى خوانيم:
در سه آيينه شاهد ازلى پرتو از روى تابناك افكند
سه نگردد ابريشم ار او راپرنيان خوانى و حرير و پرند 25 ابراهيم: 10.
منبع :درسهايي از مکتب اسلام ، مرداد 1379، سال 40 - شماره 5