پاسخ:
درباره شآن نزول اين سوره در روايت آمده است : وقتى قريش فهميدند كه پيامبر مبعوث به رسالت براى همه انسان ها شده است، زبان اعتراض گشودند و به ابوطالب گفتند: به پسر برادرت بگو: اگر اين حرف را اهل فارس و روم بفهمند و بشنوند، ما را از سرزمينمان مى ربايند و سنگ هاى خانه كعبه را قطعه قطعه مى كنند(قصص ، 57) . در اين مورد سوره فيل نازل شد و به قريش گوشزد كرد:
كسى نمى تواند شما را بربايد و كعبه را قطعه قطعه كند. همان طورى كه ابرهه خواست اين خانه راخراب كند، اما نتوانست.
اصحاب فيل:
حاكم يمن كه دست نشانده حاكم روم بود، براى اين كه اثبات كند خدمتگزار خوبى براى او است ، كليساى بسيار زيبا و مهمى در يمن بر پا كرد و تصميم گرفت مردم جزيره عربستان را به جاى كعبه به سوى آن فرا خواند و كم كم آن جا كانون حج اعراب شود و مكه از مركزيت بيافتد. براى همين منظور مبلّغان بسيارى به اطراف و ميان قبايل عرب در سرزمين حجاز فرستاد. اعراب كه سخت به مكّه و كعبه علاقه داشتند و آن را از آثار ابراهيم خليل مى دانستند ، احساس خطر كردند. سپس ابرهمه با لشكر عظيمى عازم مكه شد.
هنگامى كه نزديك مكه رسيد، كسانى را فرستاد تا شتران و اموال اهل مكه را غارت كنند. در اين ميان دويست شتر از عبدالمطلب غارت كردند. ابرهه كسى را فرستاد كه با بزرگ مكه ملاقات كند و به او بگويد كه ما براى جنگ نيامده ايم؛ تنها آمده ايم كه خانه كعبه را خراب كنيم. اگر مقاومت نكنيد، ما كارى به شما نداريم.
فرستاده ابرهه با عبدالمطلب گفتگو كرد و سپس با يكديگر نزد ابرهه آمدند. وقتى ابرهه، عبدالمطلب را ديد ، تحت تأثير شخصيت او قرار گرفت و به او احترام كرد. ابرهه گفت: ما آمده ايم كعبه را ويران كنيم. شما اگر حاجتى داريد بگوييد. عبدالمطلب گفت: دستور دهيد شتران مرا كه غارت كرده اند، به من بدهند. ابره با تعجب گفت: درباره كعبه هيچ نمى گويي؟!
عبدالمطلب گفت: من صاحب شتران هستم و كعبه صاحبى دارد كه خود مانع خراب شدن آن مى شود.
عبدالمطلب شترانش را گرفت و به مكه آمد و به مردم دستور داد به كوه هاى اطراف پراكنده شويد. سپاه ابرهه كه سوار بر فيل بودند، حركت كردند. عبدالمطلب حلقه در كعبه را گرفت و گفت: خداوندا! هر كس از خانه خود دفاع مى كند. تو خانه ات را حفظ كن. هرگز مباد روزى كه صليب آن ها و قدرتشان بر نيروهاى تو غلبه كند و ساكنان حرم اسير آنان شوند. خداوندا! ساكنان حرم را بر مسيحيان و صليبيان پيروز گردان!
ناگهان ديدند ابرى سياه از ناحيه درياى احمر به چشم مى خورد كه به سوى مكه در حركت است. در اين هنگام پرندگانى شبيه چلچله و پرستو از سوى دريا رسيدند و هر يك سه عدد سنگريزه با خود همراه داشت. يكى به منقار و دو تا در پنجه ها . سنگريزه ها به اندازه نخود بودند. آن ها را بر سر سپاه فرو ريختند. به هر كدام از آنها كه اصابت مى كرد، هلاك مى شد. در اين هنگام وحشت عجيبى بر لشكر ابرهه سايه افكند. تعدادى هلاك شدند و برخى فرار كردند.(1)
معلوم نيست آن سنگريزه ها از چه جنسى بود.