پاسخ:
اختلافاتي كه در تفسير قرآن بين مفسران هست ، چند عامل دارد:
1. اختلاف سليقهء مفسران در طرح و نحوهء تفسير قرآن ، مثلاً يك مفسر، آيات را با آيات همگون مقايسه مي كند و به اصطلاح تفسير آيه به آيه مي كند. ديگري آيات را به كمك روايات تفسيرمي كند.
يك مفسر آيات را از ديدگاه تاريخي بررسي ميكند. ديگري از ديدگاه عقلي و فلسفي . مفسر بعدي از ديدگاه طبيعت .
2 .اختلاف سطح علمي مفسران : بديهي است همهء مسفران در دانش و علم مساوي نيستند.
.3 اختلاف در فهم و در برداشت از آيات قرآن نيز يكي از عوامل اختلاف مفسران است .
4. گذشت زمان و پيشرفت در علوم مختلف ، يكي از عوامل مهم اختلاف مفسران است .
5 .اختلاف در مسلك و عقايد نيز يكي از عوامل مهم اختلاف مفسران است .
براي توضيح بيشتر و واضح تر و مقدمهء تفسير الميزان را نقل مي كنيم :
بايد دانست كه علم (يعني بيان معني آيات قرآن مجيد و كشف مقصود و مضمون آن ها) از قديم ترين اشتغالات علمي جامعهء اسلامي است ، و در حقيقت اين بحث و گفت گو در پيرامون مفاد آيات كه تفسير نام دارد، از همان زمان نزول قرآن آغاز شده است ، همان طور كه از آيهء شريفهء ذيل استفاده مي شود: .(1)
طبقهء اول از مفسرين اسلام را عده اي از ياران و صحابهء پيغمبر6تشكيل مي دادند؛ البته منظور غير از علي بن ابيطالب و ساير امامان : است ، زيرا آن ها موقعيت ديگري دارند كه به زودي دربارهء آن بحث خواهيم كرد، مانند: ابن عباس و عبداللّه عمر و و امثال آن ها... ولي بايد متوجه بود كه تفسير در آن هنگام ، صورت بسيار ساده اي داشت ، و از حدود بحث در قسمت هاي ادبي ،و شأن نزول آيات ، و گاهي استدلال به آيه اي براي فهم مضمون آيهء ديگر، و بالاخره مختصري از تفسير به كمك روايات ، يعني روايت هايي كه از پيغمبر(ص)دربارهء قسمت هاي تاريخي قرآن وتوحيد و معاد نقل شده بود، تجاوز نمي كرد.
اين وضع در ميان مفسرين تابعين (2) مانند: و و و و و امثال آن ها، بلكه تا آخر قرن دوم هجري نيز ادامه داشت ؛ يعني آن ها نيز همان روش صحابه را در تفسير دنبال كردند، منتها دايرهء تفسير به روايت راتوسعه دادند، ولي ضمناً روايات مجعوله اي كه بوسيلهء يهوديان و غير آن ها جعل شده بود، در ميان روايات آن ها ديده مي شد، كه طبعاًدر قسمت هاي مختلفي از تفسير مانند: قسمت هاي مربوط به پيدايش آسمان و زمين و درياها، و بهشت معروف شداد، و لغزشهاي پيغمبران و تحريف قرآن و مشابه اين ها درج گرديد، اگر چه درتفسيرهاي صحابه نيز اين گونه اخبار كم و بيش يافت مي شد.
در هر حال ، چيزي نگذشت كه دامنهء فتوحات اسلامي وسعت يافت . مسلمانان با فِرَق مختلفه و دانشمندان مذاهب تماس پيدا كردند و طبعاً بحث هاي مربوط به عقائد مذهبي (بحث هاي كلامي )در ميان آن ها شايع شد.
از طرفي ، فلسفهء يونان كه در اواخر قرن اول و دورهء امويان و بعداً در عهد خلفاي عباسي ، به عربي ترجمه شده بود، دامنه بحث هاي عقلي و فلسفي را وسعت داد.
و از طرف ديگر، مقارن همين زمان تصوف رائج شد و جمعي به فكر افتادند كه به اصطلاح بحث هاي لفظي را كنار انداخته و حقايق ديني را از راه رياضت به دست آورند.
در اين بين ، جمع ديگري يعني محدثين و اخباريين بر اين عقيده باقيماندند كه معارف ديني را فقط از راه جمود بر ظواهر تحصيل كنند و هيچگونه بحثي جز از جنبه هاي ادبي الفاظ، در ميان نياورند.
اين جهات چهارگاه ، دست در دست هم كرد، و چنان طوفان شديدي از اختلافات مذهبي ، و بدنبال آن اختلاف در روش تفسيري ، بر پا ساخت كه تقريباً حد مشتركي در ميان مسلمين جز دوجملهء و محمد(ص)رسول اللّه > باقي نماند و در هر چيز حتي در معني اسماء و صفات و افعال خداوند و آسمان ها و زمين و موجودات آن ها، و هم چنين مسائل قضا و قدر، جبر وتفويض و ثواب و عِقاب و مرگ و برزخ و حشر و بهشت و دوزخ ، خلاصه آن چه كوچك ترين تماسي با عقائد و معارف ديني داشت ، اختلاف كردند!
به همين دليل ، طرز بحثهاي آن ها دربارهء معاني آيات قرآن با يكديگر مختلف شد اما همگي در اين نكته با هم شريك بودند كه هر يك در حفظ اصول عقائدِ مسلكي خود اصرار تمامي داشتند،به اين ترتيب كه :
در تفسيرهاي خود تنهابه نقل روايات و هم چنين اقوال صحابه و تابعين قناعت مي كردند و به سرعت هر چه تمامتر در دنبال آن ها مي شتافتند و در هر آيه كه قول و روايت روشني نبود، توقف مي كردند و عمل خود را به اين آيه توجيه مي نمودند: .(3) بااين كه در اين طرز تفكر كاملاً اشتباه كرده بودند، زيرا خداوند هرگز در قرآن دليل روشن عقل را ابطال نكرده بود، و اساساً چطور چنين چيزي ممكن است ؟ مگر حقانيت قرآن با همين دليل عقل ثابت نشده است ؟ از طرفي خداوند، آراي صحابه و تابعين را با آن همه اختلافات فاحش ، درك قرار نداده و مردم را مجبور به تسليم بلا شرط، در برابر تناقضات ايشان نكرده بود. برعكس مردم را دستور به تدبر در آيات قرآن داده ، تا بوسيله آن ها هر گونه اختلاف را برطرف سازند.
اصولاً خداوند قرآن را و قرار دادهاست . مگر نور از چيز روشني مي گيرد؟ و يا موضوعي كه خود اساس هدايت است ، نيازمند به راهنمايي ديگري است ؟ چگونه ممكن است قرآني كه دربارهء آن فرموده : محتاج به بيان غير خود باشد؟!
اما متمكمين ، يعني بحث كنندگان در عقائد مذهبي ، آن ها هم سعي كردند آيات را بر طبق اصول مذهب خود تفسير كنند؛ يعني آن چه را موافق ديدند، گرفته و باقي را به صورتي كه مذهب آن هااجازه مي داد تأويل نمودند!
فعلاً كاري نداريم كه آيا اين اختلافات در عقايد مذهبي معلول بحث هاي علمي بود يا ناشي از تقليد كوركورانه و تعصب هاي خشك قومي : مقصود اين است كه در هر حال اين روش تفسيري رانمي توان ناميد، بلكه بهتر اين است آن را بناميم ، زيرا ميان اين دو جمله تفاوت بسيار است كه بگوييم و يا ، چون درصورت اول بايد تمام مطالب جز بديهيات را فراموش كنيم و ببينيم از قرآن چه مي فهميم ، ولي در صورت دوم بايد يك سلسله مطالب غير بديهي (نظري ) را اساس و شالوده قرار داده و قرآن را برطبق آن ها معني كنيم . مسلم است اين عمل بحث از معاني واقعي قرآن نخواهد بود!
اما فلاسفه ، آن ها نيز به همان سرنوشت خطرناك متكلمين مبتلا شدند و به جاي تفسير در گرداب تطبيق افتادند و در نتيجه آن چه با مسلمات بحث هاي فلسفي آن ها، يعني فلسفه به معني اعم از،رياضيات و طبيعيات گرفته تا الهيات و حكمت عملي (4) سازش نداشت ، تأويل كردند، مخصوصاً منايي ها(5) كه بسياري از آيات وارده دربارهء حقايق ماوراي طبيعت و آيات خلقت و پيدايش آسمان و زمين و آيات مربوط به برزخ و معاد و حتي آن چه با فرضيات بحث هاي طبيعي آنان در باب نظام و تعداد افلاك و عناصر اربعه ، تطبيق نمي كرد، تأويل كردند، با اين كه اعتراف داشتند آن هافرضياتي بيش نيست و هيچ گونه دليل قاطعي بر آن وجود ندارد!
اما متصوفه ، آن ها نيز چون مدعي بودند كه مشغول به سير در باطن خلقتند و توجهشان به آيات انفسي است ، نه آفاقي ، تنها به تأويلات آيات اكتفا كرده و ظواهر آن ها را كنار انداختند و همين امرديگر آن را نيز در موضوع تأويل جسور ساخت و كار به جايي رسيد كه يك سلسله مطالب شعري و دور از منطق به هم ميبافتند و از هر چيز براي هر چيز استدلال مي كردند، تا آن جا كه قرآن را به حساب ابجد و تشكيل زبر و بينات (6) و حروف نوراني و ظلماني تفسير كردند!
در صورتي كه مسلم است قرآن براي راهنمايي دستهء خاصي مانند متصوفه و يا طرفداران علم اعداد و اوفاق و حروف (7) نازل نشده بود تا مطابق اصطلاح آن ها سخن بگويد.
هم چنين معارف قرآن روي پايه حساب ابجد كه منجمين آن را بعد از ترجمهء نجوم از يوناني به زبان عربي اختراع كردند؛ يعني مدت ها بعد از نزول قرآن ، بنا نشده بود.
آري آن را بايد اعتراف كرد كه طبق روايات معصومين : قرآن ظاهر و باطني ، و باطن آن هم باطني تا هفت يا هفتاد مرتبه دارد، ولي نبايد فراموش كرد كه ايشان ظاهر و باطن را هر دو، معتبردانستند و همان طور كه به تأويل آن اهميت مي دادند، ظاهر آن را هم لازم به توجه كامل ميدانستند و ما به خواست خدا، در اوائل سورهء آل عمران خواهيم گفت كه تأويل به اين معني كه امر و زرائح شده ، يعني مخالف ظاهر لفظ، اصطلاحي است كه بعداً حادث گرديده و مقصود از تأويل در آيات قرآن اين نيست و اساساً از سنخ معاني و مفهوم كلام نمي باشد.
در دوره هاي اخير مسلك تازه اي در تفسير بر مسلك هاي سابق افزوده شد و آن اين كه معني از كساني (8) كه در زمرهء مسلمانند، بر اثر سر و كار داشتن با مطالعات علوم طبيعي كه بر اساس حس و تجربه بنا شده و علوم اجتماعي كه متكي به آرمانهاي حسي است ، تمايل به مذهب فلاسفهء حسي اروپا و يا مسلك كساني است كه مي گويند ارزش ادراكات انساني فقط تا حدودي است كه احتياجات زندگي به حكم جبر تعيين مي كند. روي اين زمينه ، گفتند: حقايق ديني نمي تواند با اصول علمي (اصولي كه همهء موجودات را مادي يا از خواص ماده مي داند) مخالفت داشته باشد وبنابراين چنانچه در مطالب ديني ، موضوعاتي بر خلاف علوم ديده شود، مانند عرش و كرسي و لوح و قلم ، حتماً بايد از طريق قوانين مادي توجيه شود. هم چنين آنچه اديان به آن اتكا دارند، مانند:وحي و ملك و نبوت و رسالت و امامت و شيطان و امثال اين ها، يك سلسله امور روحي است و روح هم به نوبهء خود مادي و از خواص ماده مي باشد. نبوت هم يك نوع نبوغ اجتماعي خاصي است كه بر قوانين و افكار اصلاحي افراد مخصوصي بنا شده و اجتماعات بشري را به سوي اجتماع مترقي صالحي دعوت مي كند!
اين ها اضافه مي كند كه : چون مداخلات ناروايي در روايات شده ، قابل اعتماد نيستند.
هم چنين براي تفسير آيات قرآن نمي توان از آرا و عقائد گذشتگان كه متكي به اصول استدلالات عقلي بوده ، استفاده كرد، زيرا علم به اتكاي حس و تجربه اين روش را ابطال كرده است .بنابراين بايد تفسير قرآن را از خود قرآن استفاده كرد، مگر در مواردي كه اصول علمي مطلبي را اثبات نموده است .
اين بود خلاصهء سخنان آنان و اصولي كه آن ها را به اين سبك وادرا ساخته است .
ما فعلاً كاي به آن اصول علمي و فلسفي كه اساس كار خود قرار داده اند. تنها بحث ما با آن ها در اين قسمت است كه همان ايرادي را كه بر مفسرين گذشته مي گيرند، عيناً بر خود آن ها واردمي باشد. روشنتر بگوييم : اينها مي گويند مفسرين سابق كارشان تطبيق بوده ، نه تفسير، و حق تفسير اين است كه : قرآن به وسيلهء قرآن تفسير شود.
اگر چنين است ، پس چرا نظريات علمي را مسلّم شناخته و شالودهء بحث هاي تفسيري خود قرار داده اند و عدول از آن ها را ابداً جايز نمي شمرند؟ بنابراين بايد تصديق كرد كه آن ها نيز عملاً نقاط ضعف پيش نياز را اصلاح نكرده اند، بلكه نقاط ديگري هم به آن افزوده اند.
خلاصه وقتي درست دقت مي كنيم مي بينيم تمام اين روش هاي تفسيري در اين نقيصه بزرگ مشتركند كه نتايج بحث هاي علمي و يا فلسفي و غير آن را از خارج گرفته و بر مضمون آيات تحميل مي كنند و لذا تفسير آن ها سر از تطبيق بيرون آورده است و روي همين جهت بسياري از حقايق قرآن را مجاز جلوه داده و آيات را تاويل كرده اند.
لازمهء اين طرز تفسيرها، همان طور كه سابقاً هم اشاره شد، اين است كه : قرآني كه خود را هدي للعالمين (وسيلهء راهنمايي جهانيان ) و نور مبين (روشني نمايان ) و تبيان كل شيء (بيان هر چيز)معرفي مي كند، از جاي ديگري روشني بگيرد و وسيلهء هدايتي از خارج نخواهد، و بالاخره محتاج به بيان چيز ديگر باشد. راستي اين چيست و تا چه اندازه ارزش دارد و اگر اختلافي در آن واقع شد ـ كه شديداً هم واقع شده چه بايد كرد؟
در هر صورت ، اين اختلافاتي كه ميان مفسرين واقع شده ، به طور مسلم ناشي از اختلاف در معني كلمات و جمله بندي ها از نظر ادبي نيست ، زيرا: قرآن به زبان عربي فصيح و روشن نازل شده وهيچ فرد عربي كه آشنا به اين زبان باشد، از فهم معاني آن عاجز نيست .
هم چنين در ميان تمام آيات قرآن كه بالغ بر چند هزار است ، يك آيه ولو به عنوان نمئونه ، كه ذاتاً ابهام و پيچيدگي داشته باشد و انسان در فهم معني آن متحير ماند، يافت نمي شود. چرا اين طورنباشد؟ با اين كه قرآن در نهايت فصاحت است و يكي از شرايط فصاحت اين است كه از ابهام و پيچيدگي خالي باشد. حتي آيات معدودي كه جزء منسوخات و متشابهات شمرده مي شود، نيز ذاتاًمعني آن روشن و واضح است .
بنابراين تمام اختلافات در مصاديق و مواردي است كه مضمون آيات بر آن ها تطبيق مي گردد.