وحى و هرمنوتيك(1)
عليرضا قائمىنيا
سنخشناسى
ماهيت وحى
نگاهى
به نظريات موجود در باب سرشت وحى
در
باب سرشت وحى، سه برداشت و ديدگاه متفاوت در كار است; هر چند اين سه ديدگاه به طور
همزمان مطرح نبودهاند: يك برداشت در قرون وسطا مطرح بوده و امروز هم طرفدارانى
دارد و آن ديدگاه گزارهاى است. متكلمان مسيحى قرون وسطا اين ديدگاه را نسبتبه
وحى داشتند بنابر اين ديدگاه، وحى مجموعهاى از گزارهها است كه به پيامبر القا
شده است. برداشت دوم در الهيات ليبرال شكل گرفت. متكلمان ليبرال وحى را نوعى تجربه
دانستهاند، لذا ديدگاه تجربه دينى از وحى نام گرفت. در قرن بيستم، برداشت ديگرى
از وحى صورت گرفت كه مىتوان آن را «ديدگاه افعال گفتارى» از وحى ناميد. بر طبق
اين برداشت وحى به اين معنا است كه خدا افعالى گفتارى را انجام داده است.
1.
ديدگاه گزارهاى (1)
بر
طبق قديمىترين ديدگاه كه در مورد سرشت وحى وجود دارد وحى گونهاى انتقال اطلاعات
است. خدا حقايقى را به پيامبر انتقال مىدهد و مجموعه اين حقايق، اساس وحى را
تشكيل مىدهند. اين برداشت از وحى «ديدگاه گزارهاى» نام گرفته است.
انتقال
اطلاعاتى مذكور در اثر گونهاى ارتباط ميان پيامبر و خدا صورت مىگيرد. پيامبر،
قدرت ويژهاى دارد كه در پرتو آن، اطلاعاتى را كه خدا به او عرضه مىدارد، مىفهمد
و سپس آنها را در اختيار ديگران قرار مىدهد. خدا به واسطه وحى ارتباطى با بشر
برقرار كرده و پيامى به او داده است. اين پيام يا حقايق از سنخ گزارهها است; يعنى
مجموعههايى از آموزهها كه به صورت گزارههايى تقرير شدهاند.
مفهوم
گزاره
واژه
كليدى اين ديدگاه، «گزاره» (2) است. گزاره به چه معنايى است؟ و وحى خدا به چه
معنايى گزارهاى است؟ در منطق گزاره به جملهاى مىگويند كه صدق و كذب بردار است.
مثلا جمله «باران مىبارد» ممكن است راستيا دروغ باشد، ولى در وحى گزارهاى، اين
معنا از گزاره مراد نيست. چرا كه ممكن استحقايق وحيانى وقتى در قالب زبان خاصى در
مىآيد، جملات آن صدق و كذب بردار نباشند. گزارههاى منطقى ويژگى ديگرى نيز دارند:
چند جمله از زبانهاى متفاوت ممكن استبر يك گزاره دلالت داشته باشند. مثلا جملاتى
از زبانهاى گوناگون دنيا كه مفيد اين معنا نيستند كه «برف سفيد است» بر يك گزاره
دلالت دارند. آن گزاره در قالب هيچ يك از اين زبانها نيست و لباس هيچ يك از آنها
را بر تن ندارد. به عبارت ديگر، گزاره به اصطلاح منطقى، الزاما به صورت زبان طبيعى
خاصى نيست و به تعبير كلىتر، گزارهها از زبانهاى طبيعى استقلال دارند. زبانهاى
طبيعى زبانهايى هستند كه انسانها با آنها تكلم مىكنند. گزارهها مشروط به اين
نيستند كه حتما به صورت زبان طبيعى خاصى باشند; هر چند وقتى گزارهها را براى
ديگران نقل مىكنيم، معمولا در قالب زبان خاص است.
در
ديدگاه گزارهاى، حقايق وحيانى به اين معنا گزارهاند كه زبانهاى طبيعى استقلال
دارند. حقايقى را كه خدا يا فرشته وحى بر قلب پيامبر القا مىكند، صورت زبان خاصى
ندارد. اين حقايق اطلاعاتى محضاند و پيامبر به آنها لباس زبان خاص را مىپوشاند.
حقايق گزارهاى براى ما امور آشنايى هستند. ما وقتى با اشاره مطلبى را به ديگران
مىفهمانيم، حقايق را به آنها القا مىكنيم. اين حقايق در قالب زبان طبيعى خاصى
نيستند. از اين گذشته، ممكن است از طريق نمادها و يا علائمى، حقايق گزارهاى را به
ديگران انتقال دهيم. علائم راهنمايى چنين كاركردى دارند; يعنى گزارههايى را به
معناى مذكور به ديگران انتقال مىدهند. راههاى بسيارى غير از موارد فوق، براى
القاى حقايق گزارهاى وجود دارد; مثلا، با استفاده از روشهاى فراروانشناختى
مىتوان حقايق گزارهاى را به ديگران انتقال داد. تلهپاتى، يكى از اين راهها
است.
تقسيم
گيلبرت رايل
در
وحى گزارهاى، خدا وحى فرستاده است، به اين معنا است كه خدا حقايقى را بر پيامبر
(ص) اعلام كرده است. يكى از فلاسفه تحليلى به نام گيلبرت رايل (3) افعال را به دو
دسته تقسيم مىكند: افعال حاكى از توفيق و افعال حاكى از كار.
افعال
حاكى از توفيق، (4) نشان مىدهد كه فاعل فعل به هدفى خاص دست نيافته است; مثلا
وقتى مىگوييم «زيد در مسابقه دو برنده شد» غها «برنده شد» فعلى حاكى از توفيق است
و نشان مىدهد كه زيد به هدفى خاص دستيافته است. در مقابل، افعال حاكى از كار (5)
نشان مىدهد كه فاعل كارى خاص را انجام مىدهد، يا داده است. اگر در مثال گذشته
بگوييم: «زيد ميدان مسابقه را دويد» فعل «دويد» تنها نشان مىدهد كه زيد كار دويدن
را انجام داده است، ولى نشان نمىدهد كه او در نيل رسيدن به هدفى، مانند بردن
مسابقه، نيز توفيق داشته است. (6)
وحى
گزارهاى فعلى حاكى از توفيق است. وقتى مىگوييم «خدا بر پيامبر وحى كرد» به اين
معنا است كه: «خداوند گزاره الف را بر پيامبر وحى كرد» و اين فعل بيان مىدارد كه
ارتباطى ميان خداوند و پيامبر، به منظور انتقال گزارهاى تحقق يافته است. ممكن است
تحقق اين ارتباط به شيوههاى گوناگونى صورت گرفته باشد، ولى به هر حال اين منظور
تحقق يافته است. (7)
اركان
وحى گزارهاى
براى
اين كه ببينيم وحى گزارهاى بر چه اركانى تكيه دارد مىتوانيم كار خود را از بررسى
گفتوگو و ارتباط زبانى آغاز كنيم. ما وقتى با همنوعان خود ارتباط زبانى برقرار
مىكنيم، شش ركن در اين ارتباط در كارند: گويندهاى با مخاطبى خاص ارتباط زبانى
برقرار مىكند و در اين ارتباط، پيامى را به او انتقال مىدهد. اولا اين انتقال
پيام در بستر و زمينه خاص صورت مىگيرد; ثانيا گوينده و مخاطب، تماس و مواجههاى
دارند، مثلا در ميان انسانها، اين ارتباط با ديدن و شنيدن همراه است; ثانيا اين
انتقال پيام به كمك نمادهايى صورت مىگيرد. اين نمادها غالبا از زبانى خاصاند.
بنابراين ارتباط زبانى شش ركن دارد: گوينده، مخاطب، پيام، مواجهه، زمينه و نمادها.
در
وحى گزارهاى سه ركن در كار است كه عبارتند از: فرستنده، گيرنده، پيام.
در
وحى گزارهاى فرستنده خدا (و يا فرشته وحى) است. در مقابل، گيرنده وحى پيامبر است.
در عمل وحى، پيامبر پيامى را از خداوند دريافت مىكند. دريافت اين پيام در پرتو
مواجههاى صورت مىگيرد كه پيامبر با خداوند يا بر فرشته وحى دارد. اين مواجهه،
تجربهاى دينى است و چون با دريافت پيامى همراه است، اصطلاحا آن را «تجربه
وحيانى» مىناميم. بنابراين، تجربه وحيانى، تجربهاى است كه پيامبر به هنگام
دريافت وحى دارد. انتقال پيام مذكور در بستر و زمينه خاصى صورت مىگيرد كه زمينه
وحى نام دارد. تجربه وحيانى و زمينه وحى، امورى همراه با وحىاند.
در
وحى گزارهاى مخاطبى در كار نيست; زيرا مخاطب در ارتباط زبانى وجود دارد.
بنابراين، مخاطب هنگامى پيدا مىشود كه پيامبر وحى را در قالب زبانى خاص
درمىآورد، و قبل از اين كه وحى صورت زبانى به خود بگيرد، تنها بالقوه مخاطب دارد.
البته پيامبر واسطه است و اين پيام را بايد به ديگران برساند; از اين رو و به بيان
دقيقتر، واسطه و گيرنده اصلى، پيام او است.
تفاوت
تجارب وحيانى و نبوى و وحى گزارهاى
ميان
تجارب وحيانى نبوى و وحى گزارهاى بايد فرق بگذاريم. تجارب وحيانى، تجاربى است كه
پيامبر همراه با دريافت وحى دارد. مجموع تجارب دينى پيامبر (ص) در طول زندگانى
ايشان، غير از تجارب وحيانى، تجارب نبوىاند. وحى گزارهاى با هر دو تفاوت دارد.
تجارب وحيانى خود وحى نيستند، بلكه همراه با وحى تحقق مىيابند. وحى حقايقى است كه
به صورت گزاره القا مىشود و همراه با اين القاى حقايق، پيامبر مواجههاى دارد كه
تجربه وحيانى است. حقايقى هم كه به صورت گزارهاى وحى مىشود، همان پيام وحى است.
2.
ديدگاه تجربه دينى (8)
طبق
ديدگاه ديگر، وحى گونهاى تجربه دينى است. طرفداران اين ديدگاه با مواجهه پيامبر
با خدا تاكيد مىورزند و سرشت وحى را همين مواجهه مىدانند. در اين ديدگاه، وحى به
اين معنا نيست كه خدا پيامى را بر پيامبر القا كرده است. بلكه بدين معناست كه
پيامبر مواجههاى با خدا داشته است و از اين مواجهه تفسير دارد. آنچه ما به عنوان
«پيام وحى» مىشناسيم، در واقع تفسير پيامبر و ترجمان او از تجربهاش است.
همچنين، ميان خدا و پيامبر، جملاتى رد و بدل نشده است. خود تجربه، فارغ از زبان
است و پيامبر در قالب زبان، تفسير خودش را به ديگران انتقال مىدهد.
اركان
وحى تجربى
در
ديدگاه تجربه دينى، وحى را چگونه بايد تصور كرد؟ ديدگاه تجربه دينى، فعل وحى صرفا
حاكى از كار است; چرا كه جمله «فعل وحى، حاكى از توفيق است» به اين معنا است كه:
«پيامبر خدا را تجربه كرد» يا به نحو دقيقتر، «پيامبر مواجهه وحيانى با خدا
داشت». اين گونه جملات صرفا كار پيامبر را نشان مىدهند. اين وحى را وحى تجربه
مىناميم. وحى تجربه - يعنى وحى در اين ديدگاه - به سه ركن تكيه ميزند: خدا،
پيامبر، تجربه وحيانى. پيامبر با خدا مواجههاى دارد و خدا در تجربه او ظاهر گشته
است. وحى در اين برداشت، همين تجربه وحيانى است. گزارههايى كه پيامبر به عنوان
پيام وحى به ديگران ارائه مىدهد ترجمه وحيانى او و تفاسيرش از آن هستند; چيزهايى
كه مستقيما در تجربه رد و بدل شدهاند.
دو
معناى شخصى بودن تجربه وحيانى
وحى
به دو معنا تجربهاى شخصى است: اولا تنها خود پيامبر و نه كس ديگرى حق دارد
تجربهاش را توصيف كند. شخصى و خصوصى بودن، ويژگى تمام تجارب دينى است و به وحى
اختصاص ندارد. ثانيا تنها خود پيامبر و نه كسى ديگر، اين تجربه را مىتواند داشته
باشد. ديگران نمىتوانند چنين تجربهاى داشته باشند. تجربه وحيانى تجربهاى است كه
فقط پيامبر دارد، نه ديگران. اين تجربه در ارتباط خاصى وجود دارد كه خدا با برخى
از انسانها داشته است و اين انسانها را ما با عنوان پيامبر مىشناسيم. نادر بودن
پديده وحى، به همين معنا است كه تنها پيامبران مىتوانند چنين تجربهاى داشته
باشند.
شخصى
و خصوصى بودن تجربه وحيانى را بايد هم در ديدگاه گزارهاى و هم در ديدگاه تجربه
دينى ملحوظ داشت. وحى را چه مجموعهاى از گزارهها بدانيم و از چه سنخ تجارب دينى
بدانيم، به هر دو معنا خصوصىاند. تفاوت دو ديدگاه در اين است كه در ديدگاه
گزارهاى وحى به معناى دريافت پيام است. در اين دريافت، وحى با تجارب وحيانى همراه
است و در ديدگاه تجربه دينى، وحى خود اين تجارب است، نه دريافت پيام و مجموعهاى
از گزارهها. از اين رو، تجارب وحيانى با ديگر تجارب دينى تفاوت اساسى دارند. چرا
كه ديگر تجارب خصوصى به معناى دوم نيستند.
ديدگاه
گزارهاى، قديمىترين و رايجترين ديدگاه وحى است كه در تاريخ اديان وحيانى در كار
بوده است و ريشه در متون دينى دارد. به عبارت ديگر از متون اصلى اديان وحيانى چنين
به دست مىآيد كه وحى گونهاى ارتباط انتقال حقايق است كه ميان خدا و پيامبر صورت
مىگيرد. متون ديگر براى جنبه انتقال حقايق پاى مىفشارند و حالات روحى و تجارب
درونى پيامبران به هنگام انتقال حقايق در آنها چندان نقشى ندارد و اگر هم در
آنها سخنى از برخى حالات و تجارب پيامبران رفته است، نه از اين باب بوده است كه
انتقال حقايق را در حاشيه ارتباط وحيانى قرار دهند و بر اين تجارب تاكيد بورزند.
به عنوان مثال، اگر از حالات حضرت موسى (ع) و خوف او در مقام وحى در برخى از متون
دينى سخن رفته است، نه بدين خاطر است كه گزارهاى بودن وحى نفى شود، بلكه اشاره به
اين حالات، به خاطر علل ديگرى صورت گرفته است.
طرح
ديدگاه تجربه دينى در الهيات ليبرال
ديدگاه
تجربه دينى، فقط در دوره مدرن مطرح شده است. البته ديدگاه گزارهاى هم در دوره
مدرن طرفداران بسيارى دارد; اما از لحاظ تاريخى، ديدگاه تجربه دينى در دوره متاخر
مطرح شده است. از اين گذشته، اين برداشت در دوره مدرن در ميان عالمان الهيات
مسيحى، براى نخستين بار مطرح شده است. بنابر عوامل و دلايل خاصى، برخى از عالمان
الهيات مسيحى به گرايش خاصى تعلق خاطر داشتند.
در
ميان متكلمان مسيحى، بيشتر متكلمانى كه به الهيات ليبرال (9) گرايش داشتند، وحى را
گونهاى تجربه دانستند. آنها گفتند وحى را بايد در درون انسان و تجربه دينىاش
جستجو كرد. كتاب مقدس و خصوصا عهد جديد در حقيقت، گزارش تجارب دينى دينداران است.
نظر رسمى كليسا اين بود كه وحى خدا، گونهاى انتقال حقايق به انسان است. الهيات
ليبرال در مقابل، بر اين نظر تاكيد داشت كه وحى انتقال حقايق الهى نيست، بلكه
گونهاى تجربه است. آنها گاهى در مقابل كليسا مىگفتند كه خدا خودش را به جاى
كلمه در عمل ظاهر مىسازد و يا گاهى مىگفتند مسيحيت مجموعهاى از آموزهها نيست،
بلكه شيوهاى از زندگى است. مراد آنها از تعابيرى از اين قبيل، اين بود كه وحى
مسيحى سرشت گزارهاى ندارد، بلكه گونهاى تجربه است. (10)
ادامه
دارد.
1. Propositional View.
2. Proposition.
3. Gilbert Ryle.
4. Achievement Verbs.
5. Task Verbs.
6. Ryle Gilbert, The concept of
Mind, pp. 143-153.
7. Davis Charles, Religion and
the maaking of society, pp. 96-97.
8. The Religious Experience
View.
9. : Liberal Theology هوردرن ويليام، راهنماى الهيات پروتستان صص 63 - 93.
10. Berkohf Louis, systematic
theology, p. 121.
پگاه
حوزه - شماره 73
وحى و
هرمنوتيك(2)
سنخشناسى
ماهيت وحى
عليرضا
قائمىنيا
وحى
شيوه زندگى است
كسانى
كه ديدگاه گزارهاى را رد مىكنند، يعنى وحى را به عنوان مجموعهاى از آموزهها
نمىپذيرند، بيشتر به اين نكته نظر دارند كه پيامى كه پيامبر از وحى ارائه مىدهد،
به راه و رسم رفتار و شيوه زندگى مربوط مىشود. (1)
در
تكميل اين سخن مىتوانيم بگوييم كه اگر پيام وحى راه و رسم و رفتار و شيوه زندگى
خود را دارد و از ديگران نيز مىخواهد كه چنين راه و رسم رفتار و شيوه زندگى را
داشته باشند. به عبارت ديگر، وحى شيوه زندگى خاصى و نحوه رفتار خاصى و تجربهاى
خاص مىشود كه پيامبر دارد و بايد ديگران هم آن را داشته باشند.
در
نقد اين دليل بايد به دو نكته توجه كنيم:
1.
ارتباط پيام وحى با شيوه زندگى و راه و رسم رفتار.
2.
يكى بودن وحى با شيوه زندگى و راه و رسم رفتار.
بىشك
پيام وحى، شيوه خاصى از زندگى و نحوه خاصى از رفتار است. پيامبران مردم را به
اعمال اخلاقى و نحوه خاصى از زندگى دعوت مىكردند. لااقل بخش قابل توجهى از پيام
وحى به اين امر معطوف بوده است. گر چه در برخى از موارد، وحى به پيشگويىهايى
نسبتبه آينده و يا اخبار گذشته مربوط مىشود، ولى اين امور هم در پرتو جهت دادن
مخاطب به شيوه خاصى از زندگى و عمل به صورتى خاص بيان شدهاند. بنابر اين، اين سخن
تا اين حد قابل قبول است كه پيام وحى، شيوهاى خاص از زندگى و راه و رسم خاصى از
رفتار است. طرفداران طرز تلقى تجربى از وحى در اين نكته بر حقاند.
وحى
با رفتار اخلاقى و زندگى دينى ارتباط دارد. در چنين مواردى، وحى نحوه رفتار و
زندگى را بيان مىكند، اما فاصله و شكافى ميان اين پيام وحى در كار است. چگونه
مىتوانيم از اين امر كه وحى به شيوه زندگى و روش رفتار اخلاقى معطوف است، نتيجه
بگيريم كه وحى گونهاى تجربه است؟ پيامبر خود به چنين شيوهاى زندگى كرده و اين
روش و رفتار را داشته است. اما چرا وحى مىبايست گونهاى تجربه باشد؟ فرض كنيد
آقاى (الف) به آقاى (ب) گفته است: «راستگو باش». از اين گذشته مىدانيم كه: آقاى
(الف) خود راستگو است.
در
اين مثال، آقاى (الف) آقاى (ب) را به نحوهاى خاص از رفتار امر كرده است. خود آقاى
(الف) راستگويى را تجربه كرده است. بنابراين، در اين جا، پيامى داريم كه رد و بدل
شده است و آقاى (الف) هم تجربهاى داشته است. در مورد وحى، هم اين تجربه است و هم
آن وحى. براى اين كه آقاى (ب) هم راستگو باشد، بايد آقاى (الف)، آن را به صورت
گزارهاى بيان كند. چرا كه تنها راه اين كه (ب) نيز راستگو باشد، اين است كه اول
(الف) به او امر كند. در وحى هم بايد پيامى به صورت گزاره بيان شود تا مخاطبان وحى
بدان عمل كنند. چرا خود وحى را بايد با تجربه راستگويى، مثلا يكى بدانيم؟
به
نظر مىرسد كه اين دليل از نوع مغالطه مصادره به مطلوب است. براى اين كه از دو
مقدمه:
1.
پيام وحى رفتار و زندگى به شيوه خاص است،
2.
پيامبر خود به اين شيوه، زندگى و رفتار كرده است،
نتيجه
مىگيريم كه خود وحى گونهاى تجربه است. بايد علاوه بر اين دو مقدمه فرض كنيم كه
خود تجربه، اين شيوه زندگى و رفتار وحى است و اين دقيقا نتيجهاى است كه از اين
استدلال مىخواستيم به دست آوريم.
تا به
حال، ما رابطه پيامبر را با مخاطبانش در نظر مىگرفتيم; همين نكته در مورد رابطه
پيامبر و خدا هم صادق است.
خدا
بر پيامبر وحى مىكند، به اين معنا است كه از او مىخواهد خودش و يا ديگران به
شيوهاى خاص زندگى و رفتار كنند. پيش از آن كه پيامبر اين شيوه را تجربه كند، بايد
به نحوى مقصود خدا را دريابد و بداند كه خدا اين شيوه زندگى و رفتار را از او
خواسته است.
زبان
وحى در ديدگاه گزارهاى صورت زبانى اطلاعات گزارهاى است و در ديدگاه تجربه دينى،
تفسير زبانى پيامبر از تجربهاش است. اين نكته شايان توجه است كه زبان وحى،
كاركردهاى گوناگونى دارد; مثلا گاه وحى، بيان اخبار غيبى گذشته است; يعنى خداوند
اخبار غيبى گذشتگان را براى پيامبر نقل مىكند.
«ذلك
من انباء الغيب نوحيه اليك و ما كنت لديهم اذا جمعوا امرهم و هم يمكرون». (2)
«اين
ماجرا، از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مىكنيم و تو هنگامى كه آنها همدستان
مىشدند و نيرنگ مىزدند، نزدشان نبودى».
اين
تنها يك نمونه از كاربردهاى متنوع زبان وحى است. زبان وحى همواره بيان شيوه زندگى
و نحوهاى خاص از رفتار نيست. اگر مراد از پيام وحى، مفاد زبان وحى باشد، يعنى
پيام وحى همان زبان وحى باشد، پيام وحى همواره بيان شيوه زندگى و راه و رسم رفتار
نيست. ولى اگر مراد آن است كه پيام وحى مقصود وحى است و حتى مقصود اصلى از بيان
داستانهاى دينى، اخبار از گذشته، پيشگويى آينده و... ، روشن است كه مقصود از همه
اين امور سوق دادن مخاطبان به سوى شيوه خاص از زندگى و رفتار بر طبق قوانين اخلاقى
خاصى است. همه اجزاى مختلف وحى و تمام كاركردهاى گوناگونى كه براى وحى، مقصود است،
همه در خدمت اين امرند كه انسانها را به شيوهاى از زندگى و رفتار هدايت كنند.
3.
ديدگاه افعال گفتارى
ديدگاه
سومى كه در باب سرشت وحى مطرح شده اين است كه وحى مجموعهاى از افعال گفتارى خدا
است. طرفداران ديدگاه از «نظريه افعال گفتارى» (3) فيلسوف مشهور زبان جى. ال.
آستين (4) متاثر بودهاند. از اين رو، بحثخود را با توضيح اين نظريه آغاز مىكنم.
مهمترين
ويژگى زبان، برقرار كردن ارتباط ميان انسانها است. به عبارت ديگر، ما به واسطه
زبان با ديگران ارتباط برقرار مىكنيم . ولى ارتباط زبانى دقيقا به چه معنا است؟
وقتى ما با زبان ارتباط برقرار مىكنيم، چه كارى انجام مىدهيم؟ از زمانهاى بسيار
دور گفتهاند: واحد ارتباط زبانى جمله است; يعنى وقتى ارتباط زبانى برقرار مىكنيم
جملات را رد و بدل مىكنيم. آستين، در مقابل، اين تصوير را طرح و به جاى آن نظريه
بديعى را مطرح كرد. به نظر آستين، واحد ارتباط زبانى، افعال گفتارى است. به اين
معنا كه ارتباط زبانى، هنگامى تحقق مىيابد كه گويندهاى افعال گفتارى را انجام
دهد. اين نظريه توجه بسيارى از فلاسفه قرن بيستم را به خود جلب كرد.
گفتار
گوينده، پيامها و نتايجخاصى دارد. ممكن است اين گفتار مخاطب را به كارى خاص
وادار كند; مثلا جمله «در را ببنديد» ، مخاطب را وامىدارد كه در را ببندد.
همچنين، سؤال «آيا درس خواندهاى؟» ممكن است در مخاطب ترس ايجاد كند و يا او را
وادار كند درسهايش را دوباره مرور كند. اينها همه افعالى هستند كه بر خود گفتار
مرتبط مىشود، و «فعل بعد گفتار» (5) نام دارد و افعالى هستند كه با گفتن جملهاى
از زبان خاص، انجام مىدهيم.
دو
ادعاى ديدگاه افعال گفتارى
ديدگاه
افعال گفتارى در باب وحى دست كم دو ادعا دارد:
اولا،
وحى سرشت زبانى دارد. وحى از زبان مستقل نيست. خدا بر پيامبر وحى كرده است، به اين
معنا است كه ارتباط زبانى با خدا برقرار كرده است.
ثانيا،
خدا در اين ارتباط زبانى افعالى گفتارى را انجام داده است. خدا جملاتى معنادار را
از زبان خاص براى پيامبر اظهار كرده است و اين جملات، محتوا و مضمون خاصى
داشتهاند و نيز خدا به واسطه اين جملات پيامبر را به كارهايى واداشته و تاثيراتى
را بر او داشته است.
بر
طبق اين ديدگاه، «خدا وحى كرده است» به اين معنا است كه خدا افعال گفتارى انجام
داده است. بنابراين، وحى در اين صورت فعل حاكى از كار مىشود. بر طبق ديدگاه تجربه
دينى هم، فعل حاكى از كاربرد است; با اين تفاوت كه در ديدگاه افعال گفتارى، وحى
فعل حاكى از كار خدا است، ولى در ديدگاه تجربه دينى، فعل حاكى از كار پيامبر است.
در
وحى گفتارى خدا افعال گفتارى انجام مىدهد و اين وحى سرشت زبانى دارد. اين نكته
شايان توجه است كه وحى گزارهاى و وحى تجربى، اگر خدا افعال گفتارى انجام دهد، باز
اين افعال گفتارى، وحى نيستند. در وحى گزارهاى خدا اطلاعاتى را كه سرشت زبانى
ندارند، در اختيار پيامبر مىگذارد و پيامبر آنها را در قالب زبان خاص به ديگران
ارائه مىدهد. در وحى تجربى، پيامبر صرفا مواجههاى با خدا داشته است; اين مواجهه سرشت
زبانى ندارد، يعنى نوعى ارتباط گفتارى نيست.
برخى
دقيقا به اين نكته پى نبردهاند و گاهى در مورد وحى چنين مىگويند كه پيامبر در
وحى، مواجههاى با خدا دارد و در اين مواجهه خدا با او سخن مىگويد. بنابراين،
پيامبر تجربهاى دينى داشته است و آن تجربه سخن گفتن خدا با او است. در نتيجه در
ديدگاه تجربه دينى هم، خدا افعال گفتارى انجام مىدهد و در سرشت وحى خود افعال
گفتارى خدا هست. اين سخن از عدم تفكيك دقيق دو ديدگاه سرچشمه مىگيرد. وحى در
ديدگاه تجربه دينى مواجهه پيامبر با خدا است و در ديدگاه افعال گفتارى، افعال گفتارى
خداست، ولى در اين سخن كه وحى تجربه سخن خدا است، در حقيقت گوينده سرشتى تركيبى
براى وحى قائل شده است; به اين معنا كه وحى را مجموع تجربه و سخن خدا دانسته است.
به عبارت دقيقتر، وحى را تجربه دانسته كه متعلق آن، سخن گفتن خدا است. آيا اين
سخن ديدگاه ديگرى است؟ آيا بر طبق اين سخن، خدا، افعال گفتارى انجام مىدهد؟ در
پاسخ بايد بگوييم كه اين سخن در حقيقت ديدگاه تجربه دينى است; زيرا در اين ديدگاه
مواجهه پيامبر با خدا وحى است. اين مواجهه ممكن است مواجهه با سخن گفتن خدا باشد،
يا به نحو ديگر باشد. به هر حال، وحى مواجهه پيامبر است. خدا چه افعال گفتارى
انجام دهد و چه ندهد، اين تاثيرى در سرشت وحى ندارد. چرا كه خود افعال گفتارى خدا
در سرشت وحى داخل نيستند. در تجربه سخن گفتن خدا، وحى سرشت زبانى ندارد وحى از سنخ
مواجهه است; ولى در ديدگاه افعال گفتارى، وحى سرشت زبانى دارد. (6) در ديدگاه
افعال گفتارى، مواجهه و تجربه پيامبر امرى همراه و ملازم با افعال گفتارى است; ولى
در سرشت وحى داخل نيست; همانطور كه در وحى گزارهاى هم تجربه پيامبر، امرى بيرون
از وحى و همراه با آن است. بنابراين، پذيرش ديدگاه افعال گفتارى و نيز ديدگاه گزارهاى
به معناى نفى تجارب وحيانى نيست. ما هر يك از دو ديدگاه را بپذيريم، باز پيامبر
تجارب وحيانى داشته است و تنها سخن بر سر اين است كه در دو ديدگاه مذكور، تجارب
پيامبر در سرشت وحى داخل نيستند و امرى همراه و ملازم با آن هستند، ولى در ديدگاه
تجربه دينى وحى خود اين تجارب است و گزارههايى كه خدا به پيامبر القا مىكند و
افعال گفتارى خدا، امورى همراه با وحى (تجارب وحيانى) و بيرون از آن هستند.
اركان
وحى گفتارى
ما
قبلا اركان وحى گزارهاى و وحى تجربى (يعنى وحى به عنوان تجربه دينى) را بيان
كرديم. اينك اين پرسش مطرح مىشود كه وحى گفتارى چه اركانى دارد؟ در وحى گفتارى،
خدا افعال گفتارى را براى پيامبر انجام مىدهد. بنابراين يكى از اركان وحى گفتارى
گوينده (يعنى انجام دهنده افعال گفتارى است) كه خدا است. خدا با انجام اين افعال
گفتارى، با پيامبر ارتباط زبانى برقرار مىكند. بنابراين مخاطب (يعنى پيامبر) ركن
ديگر وحى گفتارى است. در ديدگاه افعال گفتارى زبان خاص در سرشت وحى داخل است; به
اين معنا كه خدا جملاتى معنادار را از زبانى خاص بر پيامبر اظهار مىكند. زبان خاص
ركن سوم وحى گفتارى است. زبان خاص همان فعل گفتار است. اين جملات مضمون و محتوايى
خاص دارند كه همان پيام وحى است. پيام وحى در حقيقت فعل ضمن گفتارى است. فعل ضمن
گفتارى يا پيام وحى ركن چهارم وحى است وحى گفتارى همين چهار ركن را دارد.
تفاوت
ديدگاه افعال گفتارى با دو ديدگاه ديگر
در
پرتو مطالبى كه تا كنون گفتهايم، تفاوت ديدگاه افعال گفتارى با دو ديدگاه قبلى
روشن مىشود. دو تفاوت عمده ميان اين ديدگاهها وجود دارد: تفاوت در استقلال و عدم
استقلال از زبان و تفاوت در اركان وحى.
1.
تفاوت در استقلال و عدم استقلال از زبان
بر
طبق ديدگاه گزارهاى و ديدگاه تجربه دينى، وحى سرشت زبانى ندارد و از زبان مستقل
است، ولى طبق ديدگاه افعال گفتارى، وحى از زبان مستقل نيست و سرشت زبانى دارد.
گرچه دو ديدگاه نخست از اين لحاظ وفاق دارند كه وحى سرشت زبانى ندارد، ولى بر طبق
ديدگاه گزارهاى، وحى از سنخ معرفت است; يعنى اطلاعاتى است كه پيامبر از خدا
دريافت مىكند. مطابق ديدگاه تجربه دينى، وحى از سنخ انفعالات و حالات درونى است و
به احساسات درونى پيامبر مربوط مىشود.
2.
تفاوت در اركان وحى
ديدگاه
افعال گفتارى در مورد اركان وحى نيز با دو ديدگاه ديگر تفاوت دارد. وحى گزارهاى
سه ركن داشت كه عبارتند از: خدا، پيامبر و پيام. ولى در ديدگاه تجربه دينى اركان
وحى عبارتند از:
خدا،
پيامبر و تجربه وحيانى. گزارشهاى پيامبر از تجربهاش، تفاسير او از تجربهاش
هستند. ولى وحى گفتارى چهار ركن دارد: خدا، پيامبر و فعل ضمن گفتار و فعل گفتار.
گرچه در هر سه ديدگاه، خدا و پيامبر ركن وحىاند، ولى مقايسه اركان ديگر تفاوت
آنها را نشان مىدهد. در ديدگاه گزارهاى پيام وحى ركن است، ولى در ديدگاه تجربه
دينى، تجربه وحيانى. در ديدگاه افعال گفتارى بر خلاف دو ديدگاه قبلى، دو ركن ديگر
داريم: يكى فعل گفتار كه با زبان خاصى پيوند دارد و ديگرى فعل ضمن گفتار كه با
پيام وحى زبانى ارتباط دارد.
تناسب
ديدگاه افعال گفتارى با وحى اسلامى
از
ميان سه ديدگاهى كه در باب سرشت وحى بيان كرديم، ديدگاه افعال گفتارى تناسب و
همخوانى ويژهاى با وحى اسلامى دارد. چرا كه تنها اين ديدگاه در سرشت وحى، زبان
خاصى را ملحوظ مىدارد و وحى را گونهاى ارتباط زبانى تصوير مىكند. اين نظريه
مىتواند توفيقاتى را نصيب كلام اسلامى كند كه پيش از اين در بدنه ديگر نظريات
قابل دستيابى نبودند.
بنابر
ديدگاه گزارهاى، خدا مجموعهاى از حقايق را به پيامبر القا كرده است. ولى اين
حقايق ممكن بود در قالب جملات زبانى القا شوند. و يا به صورتهاى ديگرى، مانند
تلهپاتى، با نمادها و غيره. بنابراين زبان خاصى كه پيامبر براى ابلاغ وحى به كار
مىبرد، الزاما همان زبان وحى نيست. زيرا وحى صرفا القاى حقايق است و زبان در آن
مدخليتى ندارد. لذا بر طبق اين ديدگاه، وحى سرشت زبانى ندارد، اما بنا به تجربه
دينى، وحى تجربهاى است كه پيامبر داشته است. اگر اين تجربه همراه با گفتار زبانى
صورت گرفته باشد، شكل زبانى اين گفتار در سرشت وحى داخل نيست و ركن آن نمىباشد.
پيامبر تجربه خود را به زبان خاص بيان مىكند، ولى زبان خاصى كه پيامبر به كار
مىگيرد، در خود متن وحى نبوده و وحى صرفا تجربه و مواجههاى خاص بوده است.
اهميت
ديدگاه افعالى گفتارى از اين جا روشن مىشود. وحى اسلامى كه در قرآن تجلى يافته،
كلماتى است كه خدا به كار برده است. قرآن نه تنها وحى خدا است، بلكه زبان قرآن همان
زبانى است كه خدا به كار برده و در قالب آن با پيامبر سخن گفته است:
«انا
انزلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون». (7)
با
توجه به اين آيه روشن مىشود كه انزال قرآن به صورت عربى بوده است; يعنى خود زبان
عربى در متن وحى دخيل است، نه اين كه پيامبر از وحى به زبان عربى گزارش داده باشد.
از اين گذشته، انزال قرآن در قالب زبان عربى از ناحيه خدا، بوده است. در اين آيه
شريفه انزال قرآن به زبان عربى به «نا» نسبت داده شده كه همان خدا است. زبان عربى
براى وحى اسلامى عرضى نيست، بلكه ذاتى است; به اين معنا كه در متن خود وحى، وحى به
زبان عربى است. خدا افعال گفتارى را به زبان عربى انجام داده است، يعنى جملاتى
معنادار از زبان عربى را به پيامبر اظهار كرده و اين جملات مضامينى خاص داشتهاند
و پيامبر را به كارهايى خاص واداشتهاند. از اين رو، خداوند متعال در ذيل آيه فوق،
مخاطبان خود را به تعقل فراخوانده است. مخاطبان بايد در انزال قرآن به زبان عربى
از جانب خدا يا در قرآن كه به زبان عربى و وحى خدا است، تعقل كنند.
در
آيه ديگرى تصريح شده است كه خدا به زبان عربى وحى بوده است.
«و
كذلك اوحينا اليك قرآنا عربيا». (8)
وحى
قرآن به صورت زبان عربى بوده است. پيامبر (ص) زبان عربى را خود به كار نبرده، بلكه
خود خدا به زبان عربى با پيامبر گفتگو كرده است.
مساله
وحى در جهان اسلام
مساله
وحى همواره در جهان اسلام جالب توجه و مناقشهبرانگيز بوده، از يك سو فلاسفه و از
ديگر سو متكلمان دائما با اين بحث درگير بودهاند. اين نكته از سر اتفاق نيست، چون
وحى به معناى خاصى، هسته اصلى اسلام را تشكيل مىدهد و تحليل وحى به معناى تحليل
كل پيكره اسلام است. از اين رو، اگر به چهارده قرن گذشته تاريخ اسلام بنگريم،
فلاسفه و متكلمان دائما در نزاع بودهاند و بر هم ديگر خورده مىگرفتند. آنها به
خوبى دريافته بودند كه تحليل و تبيين نادرست وحى چه نتايج و پيامدهاى مصيبتبارى
براى اسلام مىتواند داشته باشد، فلاسفه بزرگى در عالم اسلام از قبيل فارابى، ابن
سينا و متكلمانى همچون غزالى در اين باب زبان گشوده و به مداقه پرداختهاند. از فلاسفه
و متكلمان كه بگذريم، مورخانى چون ابن خلدون نيز به اهميت اين بحث پىبرده، مباحثى
در اين زمينه پيش كشيدهاند.
نظريه
اشاعره
اشاعره
در مخالفتبا همه اين مذاهب به كلام نفسى قايل شدند. آنها گفتند كه كلام لفظى است
كه حادث است و اين كلام به ذات الهى قائم نيست، ولى فراتر از اين كلام، كلام نفسى
است و كلام حقيقى در واقع همين كلام است. كلام نفسى معنايى قائم به نفس است كه با
الفاظ از آن تعبير مىآوريم. اين كلام قديم و قائم به ذات الهى و غير از علم و
اراده الهى است. فرض كنيد شما بخواهيد سخنى را بگوييد; معناى آن سخن در ذهن شما
هست و سپس آن را به صورت الفاظ و جملات در مىآوريد. كلام نفسى هم به نظم اشاعره
چنين چيزى، و غير از علم و اراده است. به نظر آنها كلام لفظى قديم است. (9)
اشاعره
با تفكيك كلام نفسى از كلام لفظى، تنها كلام نفسى را قائم به ذات الهى دانسته،
كلام لفظى را حادث و غير قائم به ذات الهى مىدانند. اين سخن بدين معنا است كه
الفاظى كه به عنوان كلام ائمه مىشناسيم، در واقع الفاظ خدا نيستند. كلام خدا همان
كلام نفسى است. كلام نفسى در چارچوب نظرياتى كه مطرح كردهايم، با ديدگاه وحى
گزارهاى تناسب دارد و از سنخ گزارهها است. در كتابهاى روايى اهل سنتبه تواتر
از حضرت پيامبر (ص) نقل شده است:
ان
هذا القرآن السموع المتلوهو كلام الله (10) ; «اين قرآن كه شنيده و تلاوت مىشود،
همان كلام الهى است.»
از
اين حديث استفاده مىشود كه كلام الهى در حقيقت اين الفاظند كه به صورت مكتوب
درآمدهاند و تلاوت مىشوند. اشاعره در توجيه اين قبيل روايات دستبه توجيه
مىزدند و مىگفتند اين حروف و اصوات و الفاظ به اين معنا كلام الهىاند كه بر آن
دلالت مىكنند، يعنى بر كلام نفسى دلالت دارند، لذا مجازا بر آنها كلام الهى - از
باب تسميه دال به اسم مدلول - اطلاق شده است. (11)
پيدا
است كه ظاهر اين گونه روايات حقيقتگويى است نه مجازگويى، و امروزه در پرتو نظريه
افعال گفتارى مىتوانيم نظريه كلام نفسى را به عنوان گونهاى تحويلگرايى طرد
كنيم. بهتر استبراى تكميل اين بحث، به بيان فخررازى در مورد انزال وحى هم نظر
كنيم و ببينيم چگونه بر اساس نظريه كلام نفسى، انزال وحى را توجيه مىكند. فخررازى
در بيان مراد از انزال وحى مىگويد جبريل (ع) در آسمان كلام خدا را شنيد و سپس بر
پيامبر (ص) نازل شد. اين سخن را مىتوان از قبيل «نزلت رسالة الامسير من القصر»
دانست. وقتى مىگوييم پيام امير از قصر نازل شد، توجه داريم كه پيام نازل نمىشود،
بلكه شنونده، پيام را از مرتبه عالى مىشنود و سپس در مرتبه سافل آن را ادا
مىكند. سخن از او جدا نمىشود، بلكه سامع اين سخن را مىشنود و با الفاظى از پيش
خودش آنها را به ديگران مىرساند. لذا مىگوييم اين شنونده كلام را در جايى شنيده
و در جاى ديگرى آن را به زبان آورده است. اگر بپرسيد جبرئيل چگونه كلام خدا را
شنيد و حال آن كه كلام الهى بر ملك، از قبيل حروف و اصوات نيست؟ در پاسخ مىگوييم
كه شايد خدا قوه شنوايى خاصى متناسب با كلام خودش در جبرئيل (ع) آفريده و سپس او
را به تعبير آوردن از اين كلام قديم قادر ساخته است و ممكن استخدا در لوح محفوظ
نوشتهاى را با همين نظم مخصوص آفريده باشد و جبرئيل (ع) آن را خوانده و حفظ كرده
باشد و نيز ممكن استخدا اصواتى را با اين نظم خاص در جسم ويژهاى آفريده باشد و
جبرئيل (ع) آن را فهميده و خدا هم در او علم ضرورى به اين كه اين عبارت مودى آن
كلام قديم است، آفريده باشد. (12)
از
اين قبيل سخنان روشن مىشود كه اشاعره با چه مشكلاتى مواجه بودند و براى حفظ نظريه
كلام نفسى به چه توجيههايى روى مىآورند و دچار چه تكلفاتى مىشوند. در برخى از
كتابهاى كلامى اين نظريه نقد شده است، ولى براى نگارنده همواره اين پرسش مطرح
بوده كه مفسر اشعرى مسلكى مانند فخر رازى مثلا اين آيه را چگونه معنا مىكند؟
انا
انزلناه قرآنا عربيا لعلكم تعقلون (13)
در
اين آيه، انزال قرآن به صورت عربى به خدا اسناد داده شده است، نه اين كه خدا به
صورت كلام نفسى سخن گفته و جبرئيل (ع) يا پيامبر (ص) آن را به صورت عربى فهميده
است. فخر رازى در تفسير اين آيه، اين نكته را مطرح كرده است كه جبايى با استناد به
اين آيه استدلال كرده كه قرآن به عربى بودن موصوف شده و لذا قديم نيست. زيرا قديم
فارسى يا عربى نمىشود. سپس در پاسخ جبايى گفته است اين آيه تنها بر اين امر دلالت
دارد كه اين الفاظ و عبارات حادثند و ما در اين نكته نزاعى نداريم و آنچه مىگوييم
قديم است، چيز ديگرى است. (14)
اين
توجيه فخر رازى اگر مشكل قديم بودن را حل كند، اين مشكل را حل نمىكند كه در اين
آيه انزال قرآن به زبان عربى به خدا اسناد داده شده است و اين بدين معنا است كه
وحى خدا، صورت زبانى خاصى داشته و در قالب الفاظ زبان عربى بوده است. مثال انزال
پيام امير هم نمىتواند اين مورد را توجيه كند; زيرا انزال به زبان عربى، به خود
خدا نسبت داده شده است.
--------------------------------------------------------------------------------
1. Davis, Religion andThe Making of society,
p.99.
2.
يوسف آيه 102.
3. Speech Acts Theory.
4. J.L. Austin.
5. Perlocutionary act austin J.L, How to do things with words, p.109.
6.
اين نكته را با سخن فلاسفه كه گفتهاند تقيد داخل و قيد خارج است نيز مىتوان
توضيح داد: «در وحى تجربه سخن گفتن خدا است» تقيد به سخن گفتن و افعال گفتارى
داخل است، ولى خود افعال گفتارى خدا كه قيد باشد، از وحى خارج است.
7.
يوسف، آيه 2.
8.
شورى، آيه 7.
9.
السيد الشريف شرح المواقف، ج 8، صص 4 - 93.
10.
تفسير الفخر الرازى، المجلد الاول، ج 1، ص 38، دارالفكر، بيروت (1420 ه. ق 2000م)
11.
همان، ص 39.
12.
همان مجلد اول، ج 2، ص 37.
13.
سوره يوسف آيه 2.
14.
همان مجلد نهم، ج 2، صص 60 - 85.
هفته
نامه پگاه حوزه - شماره 74
بازگشت
وحى و
هرمنوتيك(3)
سنخشناسى
ماهيت وحى
علىرضا
قائمىنيا
دو
مساله اصلى هرمنوتيك متون
هرمنوتيك
متون را به حق مىتوان در دو مسئله خلاصه كرد: 1. تعيين و عدم تعيين معنا; 2. فهم
و تصميمپذيرى.
متن
معنايى دارد كه مىخواهيم آن را بفهميم. پيدا است كه هرمنوتيك هم با اين معنا و
فهم آن سروكار دارد. آيا معناى متن فى نفسه معين است؟ يا اين كه معناى متن همچون
مومى است كه در اثر علل و عوامل مختلفى شكل خود را عوض مىكند و تغيير مىيابد؟
تعين در اين مورد به اين معنا است كه معناى متن ثابت و علل و عواملى در آن تاثير
ندارد و مراد از عدم تعيين اين است كه اين معنا در اثر علل و عواملى و تحتشرايطى
خاص تغيير مىيابد، شكل عوض مىكند، و محتوا تغيير مىدهد.
مسئله
دوم با اين پرسش شروع سروكار دارد كه آيا مىتوان اين معنا را فهميد؟
فهمها
تا كجا مجازند؟ آيا ميان فهمهاى متفاوت مىتوان داورى كرد و برخى را ابطال يا
اثبات كرد؟
در
مسئله فهم وتصميمپذيرى پاسخ اين قبيل پرسشها مورد بررسى قرار مىگيرد. دو مسئله
فوق، موضوعات هرمنوتيك متن هستند و هر نظريه هرمنوتيكى بايد پاسخى در خور به آن
بدهد.
1.
مسئله تعين و عدم تعين معنا
در
هرمنوتيك متون دينى دو مرز را بايد در نظر داشت: جزمانديشى محض و شكاكيت. در بحث
تعين و عدم تعين معنا اين دو به اين شكل رخ مىنمايند كه برخى براى متن معنايى يكه
و يگانه و كاملا معين در نظر مىگيرند; يعنى در باب تعين معناى متن جزم انديش
محضاند و هيچگونه تغيير و تحولى را در آن روا نمىدارند. اينان را بايد «جزم
انديش تمام عيار معنايى» ناميد. در مقابل، برخى ديگر هيچگونه تعيينى براى معناى
متن قايل نيستندو آن را كاملا متغير و متحول مىدانند. اينان را بايد «شكاكيت تمام
عيار معنايى» ناميد. تقابل اين دو ديدگاه، يعنى جزمانديشى تمام عيار معنايى و
شكاكيت تمام عيار معنايى، تقابل تناقض است; چرا كه بنا بر ديدگاه نخست، معناى متن
كاملا معين و بنابراين ديدگاه دوم، كاملا نامعين است.
اما
چه علل و عواملى يا چه شرايطى در ديدگاه دوم به معناى متن تغيير مىبخشد؟ طرفداران
ديدگاه دوم پاسخهاى متفاوتى به اين پرسش دادهاند. برخى مىگويند معناى متن با
توجه به قصد و نيت نويسنده تعين مىيابد; برخى ديگر سياق و زمينه را عامل تعينبخش
مىدانند، و برخى هم اجتماع قاريان متن را عامل تعين بخش مىدانند. نظريات ديگرى
هم در كار است. همه اين نظريات، بالاخره بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه معناى متن
تعين ندارد و با چيز ديگرى تعين مىيابد.
دستهبندى
ديدگاه راجع به تعين و عدم تعين معنا
نزاع
اين ديدگاهها را مىتوان در دو دسته كلىتر جاى داد: برخى متن را همچون آينه
مىدانند و برخى ديگر، همچون پنجره. آنان كه متن را به مثابه يك پنجره مىبينند،
مىگويند متنپنجرهاى است كه با ايستادن در مقابل آن و با نگريستن به پشت آن،
چيزهايى را كه در آن اطراف قرار دارند، مىبينيم. البته ممكن استشيشه پنجره،
تصوير خود ما را با صحنه بيرون تا حدى مخلوط كند; ولى با نگريستن به اين پنجره، ما
عمدتا آن سوى آن را مىبينيم. آن سوى اين پنجره چيست؟ و ما چه چيزهايى را
مىبينيم؟ ما عمدتا انديشههاى مؤلف و شرايط زندگى و محيط او را مىبينيم; قصد
مؤلف را مىبينيم؟ و ما چه چيزهايى را مىبينيم؟ ما عمدتا انديشههاى مولف و شرايط
زندگى و محيط او را مىبينيم؟ قصد مؤلف را مىبينيم; يعنى با خواندن متن در
مىيابيم كه او چه چيزى را در نظر داشت و قصد كرده به خواننده انتقال دهد. اگر در
جايى در معناى متن ترديد داشته باشيم و دقيقا مراد از آن معلوم نباشد، بايد به قصد
مؤلف و افكار او رجوع كنيم تا مراد او روشن شود. در اين تصوير از متن، نقش قصد
مؤلف در تعين معناى متن به حداكثر رسيده، نقش خواننده و سياق و غيره به حداقل
مىرسد. اين ديدگاه «قصد گرايى» نام گرفته است. شلاير ماخر از بنيانگذاران
هرمنوتيك نوين و هرش از نظريه پردازان معاصر، با اختلاف در جزييات و برخى اصول،
طرفداران اين ديدگاهند. (1)
آنان
كه متن را به مثابه يك آينه مىدانند، بر اين نكته تصريح دارند كه خواننده با نگاه
به متن، يعنى با خواندن آن، خود و انتظارات و پيشداورىها و زمينه فكرى و اجتماعى
خود و غيره را مىبيند. متن به جاى اين كه آن سوى خود را نشان دهد، خواننده را و
عصر او را و معارف عصرى او را نشان مىدهد. خواننده به جاى اين كه مؤلف و افكار
مؤلف را ببيند، آنچه را كه مىخواهد و در دل دارد مىبيند.
متن
آينهاى است كه خواننده و درون او را منعكس و برملا مىسازد. پيداست كه اين ديدگاه
نقش خواننده را به حداكثر و نقش قصد مؤلف را به حداقل مىرساند.
پيامد
اين دو ديدگاه در قلمرو متون دينى روشن است. بنابر ديدگاه اول كسى كه متن دينى را
مىخواند، مقاصد خدا و پيامبر و ائمه را مىيابد; يعنى به پيام الهى، اوامر و
نواهى او راه مىيابد. سرچشمه معنا قصد مؤلف و گوينده است. اما طبق ديدگاه دوم،
خواننده، عصر خود و معارف و انتظارات و... خود را در متون دينى مىبيند و سرچشمه
معنا اين امورند. هر دو ديدگاه معناى متن را فى نفسه نا متعين مىدانند و عوامل
تعين را امرى بيرون از متن، خواه قصد مؤلف و خواه خواننده و زمينه فكرى او
مىدانند. به طور كلى، نظرياتى كه عامل تعين معنا را بيرون از متن جستجو مىكنند
«بيرونىگرايى معنا شناختى» (2) نام گرفتهاند. قصد گرايى و نظريات معطوف به
خواننده، تنها دو نمونه از نظريات بيرونگرا هستند.
برخى
در مقابل، سرچشمه معنا و تعين آن را در درون خود متن جستجو مىكند. متن از جملاتى
فراهم آمده كه معناى هر يك فى نفسه نامعين است و تنها در سياق خود متن و با در نظر
گرفتن كل متن، معناى جملات تعين مىيابد. در اين ديدگاه، در سطح متن تعين حاكم
است; ولى در سطح جملات و واژهها عدم تعين. فلاسفه كل گرا (3) اين ادعا را در مورد
زبان مطرح مىكنند و مىگويند واژهها در سياق جملات و جملات در بافت كل زبان معنا
مىيابند. اين ديدگاه هم در باب معناى متن اين ادعا را مطرح مىكند. طرفداران اين
ديدگاه معمولا به جاى قصد مؤلف، از قصد متن سخن مىگويند و مراد آنها همين است كه
در سطح متن تعين حكم مىراند; هر چند در سطوح پايينتر از متن، يعنى در سطح جملات
و واژهها تعينى در كار نيست. اين ديدگاه از اين جهت كه عامل تعين معنا در درون
متن جستجو مىكند «درون گرايى معنا شناختى» را تصديق مىكند.
دور
هرمنوتيكى و تعين معنا
صورت
كلى «دورهرمنوتيكى» (4) كه از قديم در هرمنوتيك مطرح بوده، با اين ديدگاه اخير
همخوان است. اين دور در مكاتب و گرايشهاى مختلف هرمنوتيكى به صورت متفاوتى ظاهر
شده، ولى صورت كلى آن به اين نحو بود كه براى فهم كل بايد بخشها و براى فهم
بخشها بايد كل را بفهميم. در واقع بخشها و كل را با مقايسه با يكديگر مىفهميم.
مثلا، براى فهم جملات و واژههاى يك متن بايد كل اين متن را بفهميم و كل هم در
سياق اين جملات و واژهها فهيمده مىشود. دور هرمنوتيكى با اين تقرير با كل گرايى
معنا شناختى كه اكنون به آن اشاره كرديم، تفاوت چندانى ندارد و در واقع دو روى يك
سكهاند. تفاوت آنها در اين است كه كل گرايى (معنا شناختى) مستقيما به مسئله معنا
مربوط مىشود، ولى دور هرمنوتيكى مستقيما به شيوه فهم معنا ارتباط دارد، ولى
پيامدى در سطح معناى متن دارد و آن اين كه معناى متن تعين دورنى دارد; بخشها با
كل و كل با بخش تعين مىيابد.
گفتيم
برخى متن را همچون يك آينه و برخى ديگر همچون يك پنجره مىدانند. هر دو دسته بر
اين نكته وفاق دارند كه تعين را در جاى ديگرى بايد جست. دسته اول معناى متن را به
قصد مؤلف و دسته دوم آن را به خواننده و معارف او و... پيوند مىدهند. در سى سال
اخير، هرمنوتيك شاهد بروز ديدگاه سومى هم بوده است. ديدگاه سوم نه يكسره به قصد
مؤلف بها مىدهد و نه تعين معنا را تنها در خواننده و معارف و پيشدانستههاى او
جستجو مىكند، بلكه تلفيقى از اين دو را مىپذيرد; تا حدى قصد مؤلف را، و تا حدى
هم خواننده را سببساز تعين معنا مىداند. آنها محدودهاى از متن را در سيطره قصد
مؤلف و محدوده ديگرى را زير فرمان خواننده او مىدانند.
نظريه
وحى گفتارى و تعين معنا
نظريه
وحى گفتارى و تثبيت آن از طريق كتابت چه پيامدى در بحث تعين و عوم تعين معنا دارد؟
بر طبق نظريه افعال گفتارى، وقتى گويندهاى با مخاطبى ارتباط زبانى برقرار مىكند،
علاوه بر اينكه جملاتى را از زبان طبيعى خاصى بر زبان مىآورد، فعل ضمن گفتار
انجام مىدهد; يعنى مضمونى خاص را به گوينده منتقل مىسازد. معنا در حقيقتبه اين
سطح از فعل گفتارى، يعنى سطح فعل گفتار، مربوط مىشود. گوينده مضمونى متعين را به
شنونده انتقال مىدهد. اين مضمون در قالب يكى از انواع دستورى، از قبيل امر، نهى،
اخبار و غيره است.
گوينده
با واژههاى يك زبان و جملات آن، كارهاى متفاوتى را انجام مىدهد و اين بدان معنا
است كه واژهها و جملات، نقش خاصى را در ارتباط زبانى ايفا مىكنند; نقشى كه مثلا
يك جمله ايفا مىكند، جملات ديگر ايفا نمىكنند. داشتن نقش خاص در گرو تعين معنا
است. به عبارت ديگر، جملات و واژهها در ارتباط زبانى نقش خاصى را دارند و اين نقش
در پرتو تعين معنا حاصل مىشود. اين سخن كه جملهاى مثلا معنايى خاص دارد، به اين
معنا است كه آن جمله در ارتباط زبانى، نقش خاصى را ايفا مىكند. زبان ابزار ارتباط
است و وقتى گويندهاى مىخواهد اين ابزار را به كار بگيرد، به نقش واژهها و جملات
آن مىنگرد و متناسب با مقصود خود، واژهها و جملاتى را انتخاب مىكند كه در
رساندن آن مقصود، ايفاى نقش مىكنند. (5)
دو
عامل مؤثر در تعين معنا
ماحصل
سخن بالا اين مىشود كه گوينده براى اينكه فعل ضمن گفتارى را انجام دهد، و مضمونى
خاص را به شنونده انتقال دهد، واژهها و تركيباتى را از زبان طبيعى خاصى
برمىگزيند. تعين معنا در اثر دو عامل حاصل مىشود: يكى واژهها و تركيبات زبان و
ديگرى قصد گوينده. معنا از تعين ويژهاى برخوردار است. از اينرو، معناى عبارتهاى
زبان را از خود آنها و نقشى كه در ارتباط زبانى ايفا مىكنند، بايد به دست آورد و
در پارهاى از موارد كه با تفاسير متفاوتى مواجه مىشويم، بايد به قصد گوينده رجوع
كنيم.
تعين
نسبى معناى متن
پيامد
اين نكته براى هرمنوتيك متون دينى اين است كه معناى متن از تعين نسبى برخوردار
است. اصل كلى براى رسيدن به معناى متن، تحليل زبان و ساختار متن و آشنايى با زبان
متن است و در پارهاى از موارد كه با معناى متفاوت و تفسيرهاى گوناگون روبرو
مىشويم، بايد به قصد و نيت مؤلف رجوع كنيم. متن براى خود قصدى دارد و مؤلف هم
داراى قصدى است. قصد متن همان است كه از تحليل زبان متن به دست مىآيد و اين دو بر
هم منطبقاند. به اين معنا كه در مواردى كه زبان متن، معانى متفاوتى را
برنمىتابد، قصد متن همان قصد مؤلف است و در پارهاى از موارد كه تحليل زبان متن
كمك نمىكند و مفسر را با معانى متعدد و متفاوتى روبرو مىسازد، بايد قصد مؤلف را
اصل قرار داد و فاصله قصد متن را از قصد مؤلف كم كرد. پيشدانستههاى مفسر راجع به
مؤلف، مىتواند در اين زمينه به او كمك كند.
وحى،
افعال گفتارى خدا است و اين افعال گفتارى به صورت مكتوب درآمدهاند.
معناى
متن، معناى افعال گفتارى خدا است; يا به تعبير دقيقتر، معناى افعال گفتارى
تثبيتشده خدا است. معناى متن با محدوديتهاى ويژهاى همراه است و تعين خاصى دارد.
تمام پيشفرضهايى كه در مورد خدا وجود دارد، در معناى متن دخيلاند و
محدوديتهايى را براى آن به بار مىآورند. ما مىدانيم كه خدا دروغ نمىگويد و نيز
در سخنانش هيچگاه تناقض رخ نمىدهد. اين اصل تنها دو پيشفرض از پيش فرضهايى
هستند كه براى معناى متن تعين به بار مىآورند. از اين رو، هيچگاه مفسر نمىتواند
متن را به نحوى تفسير كند كه برخى از جملات آن دروغ از آب درآيد. بهترين تفسير،
تفسيرى است كه حداكثر انسجام را براى متن حفظ مىكند. تفسيرى كه حاكى از گونهاى
از ناسازگارى در معناى متن باشد، مردود است.
نقش
پيشفرضها در تعين معنا
مجموعه
پيشفرضهايى كه در باره خدا در كارند، كمربند محافظى براى معناى متن هستند كه
تعين آنرا كنترل مىكنند و به هنگام به وجود آمدن فاصلهاى ميان قصد متن و قصد
خدا، اين فاصله را از ميان برمىدارند. متن دينى، از اين جهتبا متون ديگر تفاوت
دارد. قرآن، افعال گفتارى خداست و با گلستان سعدى از اين جهت تفاوت دارد كه
گلستان، افعال گفتارى خدا نيست. اگر گلستان هم مثلا افعال گفتارى خدا بود، همان پيشفرضهايى
راكه در تفسير قرآن سودمندند، مىتوانستيم در فهم گلستان سعدى هم به كار بگيريم،
ولى چنين پيشفرضهايى در تفسير ديگر متون در كار نيستند. ماجراى نزاع قائلان به
تعين معنا با قائلان به عدم تعين معنا از خدا بهترين بحثهاى هرمنوتيك نوين است و
چنانكه قبلا گفتيم عدم تعين معنا با شكاكيت و تعين معنا با نوعى جزمانديشى همراه
بوده است.
قائلان
به عدم تعين معنا هيچ محدوديتى براى معناى متن در نظر نمىگيرند و معناى متن را از
عوامل ديگرى جستجو مىكنند. در مقابل قائلان به تعين، معناى متن را محدود
مىسازند. ظهور نظريهاى از ميان اين دو كه از يك سو نه معنا را آنچنان نامتعين
سازد كه هيچ محدوديتى براى آن در كار نباشد و نه آنرا به نحوى متعين در نظر گيرد
كه فقط يك معنا داشته باشد. نظريات هرمنوتيكى را از چنگال شكاكيت و جزمانديشى
رهانيده است.
ديدگاه
افعال گفتارى، محدوديتهاى خاصى را براى معناى متون دينى ترسيم مىكند و تمام
معنارا به بيرون از متن حواله نمىدهد. در گام نخست، خود زبان متن براى معناى آن
تعينى را به بار مىآورد، و در گام دوم، افعال گفتارى خدا دستور زبان ويژهاى
دارد كه براى معناى متن محدوديتهايى را به بار مىآورد.
اين
محدوديت و تعين از اين ويژگى ناشى مىشود كه افعال گفتارى مورد نظر، افعال گفتارى
خدا هستند. از اين رو، اين تعين به متن، به متن اصلى اختصاص مىيابد. متون روايى
هم از اين جهت كه افعال گفتارى معصومان (ع) هستند، تعين ويژهاى دارند. ولى متون
دينى از جهات ديگرى محدوديت دارند. خود نظريه افعال گفتارى براى معناى برخى از
متون - دينى يا غيره دينى - محدوديتها و تعين خاصى را به بار مىآورد.
بنابراين
نظريه، گوينده به ترتيب سه كار را انجام مىدهد.
1.
جملاتى معنادار از زبانى خاص را به زبان مىآورد. اين فعل گفتار است.
2.
كارى در ضمن گفتار انجام مىدهد، مثلا هشدار مىدهد يا از چيزى خبر مىدهد، امر
مىكند و غيره. اين فعل «فعل ضمن گفتار» است.
3.
مخاطب را به كارى خاص وامىدارد. اين كار سوم «فعل بعد گفتار» است. فعل بعد گفتار
در متون دينى اهميت ويژهاى دارد. متون دينى صرفا گزارشى از عالم خارج، و يا متن
ادبى نيستند، بلكه از مخاطبان، اعمال خاصى را مىخواهند. به بيان دقيقتر
مىخواهند مخاطبان را به كارهايى وادار كنند. اين وادار كردن با روشهاى متفاوتى
از قبيل امر، تهديد، بشارت، اندرز و غيره صورت مىگيرد. اين كارها، كارهايى مشخص و
داراى تعيناند. مخاطب يا خواننده با فهم فعل ضمن گفتار در مىيابد كه خدا او را
به كارهايى معين واداشته است. بنابراين، تعين در سطح فعل بعد گفتار از تعين در سطح
فعل ضمن گفتار ناشى مىشود.
فعل
ضمن گفتار با محتوا و معناى متن سروكار دارد و تعين آن به معناى تعين معناى متن
است.
نقد
دليل مخالفان قصدگرايى
توجه
به دليلى كه برخى از طرفداران عدم تعين معنا، در مقام رد قصدگرايى پيش كشيدهاند،
در ايضاح تعين معناى متون دينى سودمند است. آنها مىگويند متن ممكن است گاهى جلوتر
و يا عقبتر از مؤلف، معنايى در نظر داشته و خواسته است آنرا به ديگران انتقال
دهد. متن فراوردهاى زبانى است.
مؤلف
براى اينكه معناى مورد نظرش را به ديگران انتقال دهد، واژهها و تركيباتى را از زبان
خودش برمى گزيند و با آنها متنى را سرهم مىكند. در اين ميان، ممكن است كه او
واژهها و تركيبهاى زبانى را به نحوى كه كاملا منطبق بر معناى مورد نظر باشد،
انتخاب نكرده باشد و جملات متن، مفيد معنايى باشد كه او اراده نكرده است و يا
كاملا معناى مورد نظر او را افاده نكند و يا بيشتر از آن را افاده كند. لذا ممكن
است متن گامى جلوتر و يا عقبتر از قصد مؤلف باشد. يعنى معناى مورد نظر مؤلف را
كاملا انتقال ندهد و براى تفاسير متعدد جا باز كند، و يا معانىاى را بربتابد كه
مؤلف آنها را قصد نكرده است.
پيدا
است كه اگر دليل فوق تمام باشد، عدم تعين مطلق معناى متن را اثبات نمىكند. از اين
كه گاه مؤلف در خلق متن موفق نبوده، نمىتوان نتيجه گرفت كه معناى آن به طور كلى
با عدم تعين همراه است.
از
اين گذشته، اين احتمال در متون اصلى به كلى منتفى است. اگر وحى مكتوب يا قرآن،
افعال گفتارى خدا است، مؤلف در واقع خدا است. مؤلف در صورتى ممكن است كه در مشكل
فوق گرفتار آيد كه از سنخ بشر باشد. بشر به خاطر محدوديتهاى بسيارى كه دارد، ممكن
است در خلق متن كاملا موفق نباشد، ولى چنين محدوديتهايى در حق مؤلفى كه خدا است،
جا ندارد. فاصلهاى ميان متن و مؤلف در كار نيست تا متن گامى جلوتر و يا عقبتر از
مؤلف باشد و معنايى بيشتر و يا كمتر و يا مغاير با معناى مراد مؤلف افاده كند.
همخوانى
تعين معنا با تجربه بشر
نظريه
افعال گفتارى در معناى وحى مكتوب، تعينى خاص را به همراه دارد، ولى نبايد از اين
سخن اين نتيجه نادرست را گرفت كه پس متن يك معنا دارد و بس! معمولا كسانى كه در
باب وحدت و يا تعدد معناى متون دينى بحث كردهاند، يك يا دو نوع را ارائه مىدهند.
متن
يا تنها يك معنا دارد و يا محدوديتى براى معناى متن در كار نيست. طرفداران اين شق
اخير، گاهى با اين تعبير سخن مىگويند كه متن معناى خود را بر دوش ندارد و در هر
سياقى، معنايى خاص مىيابد.
مشكل
سخن اخير اين است كه با تجربه بشر همخوان نيست. بنا به تجربه بشرى، معناى متون
تعين خاصى دارد. سادهترين اين مثال اين جمله است «استعمال دخانيات ممنوع». معناى
اين عبارت اين است كه استعمال هيچ نوع دخانياتى مجاز نيست. ممكن است در هر موردى،
خواننده اين عبارت را بر يك نوع حمل كند; ولى هيچ گاه نمىتواند آن را به معناى
مجاز بودن استعمال دخانيات بگيرد.
استعمال
دخانيات، همه انواع استعمال دخانيات را در بر مىگيرد، اعم از موارد قبلى و بعدى.
از اين نظر معناى آن گسترده است و هيچ يك از اين موارد را به خصوص شامل نمىشود;
بلكه معناى عام دارد كه بر همه اينها منطبق مىشود، ولى به هر حال استعمال اينها
ممنوع است. مثالهايى از اين قبيل نشان مىدهد كه نمىتوان ادعا كرد كه همه متون و
همه نمادهاى زبانى تعين معنايى و يا محدوديتهاى معنايى ندارند.
وانگهى،
ارتباط زبانى از طريق متون به اين معنا است كه معناى متون حداقل از بعضى تعين
دارد; هر چند اين تعين همان تعينى نباشد كه مؤلف اراده كرده است.
به
نظر مىرسد هم نظريه عدم تعين مطلق معنا و هم نظريه تعين مطلق معنا با تجربهاى كه
ما از متون داريم، همخوان نيست. از يك سو معناى متن آنقدر نامتعين نيست كه در هر
سياقى، تعينى خاص بيابد، و از سوى ديگر آنقدر تعين ندارد كه تنها يك معنا را
برتابد. اين دو شق تنها شقوق مسئله نيستند تا از نفى عدم تعين مطلق به تعين مطلق و
يابالعكس برسيم. معناى متون، از برخى جهات تعين دارند و ممكن است از برخى جهات
ديگر تعين نداشته باشد و اين هم به عوامل مختلفى بستگى دارد.
تنوع
عوامل تعين بخش به معناى متن
اين
عوامل از متنى به متن ديگر فرق مىكند. در متن دينى اصلى، افعال گفتارى خدا بودن،
يك عامل است. در متون ديگر ممكن است عوامل ديگرى در كار باشند. اما يك عامل در همه
آنها مشترك است. هر متنى از متن ديگر متمايز است و هويت جداگانهاى دارد. ما وقتى
متنى را مىخوانيم در مىيابيم كه معنايى غير از معناى متن ديگر دارد. اينهمانى هر
متن خاصى محصول تعين معانى آن است. اگر معانى متن از عدم تعين مطلق برخوردار
باشند، راهى براى تشخيص اينهمانى آن از اينهمانى متون ديگر در كار نيست. طرفداران
عدم تعين مطلق مىگويند معناى هر متنى در زمينه و سياق خاصى تعين مىيابد.
بنابراين، اينهمانى متن هم محصول زمينه و معلول آن است. دو عيب اين سخن مشهور است:
اولا در سياق و زمينه واحد، دو متن غير هم هستند، چه عاملى موجب مىشود كه ما متنى
را از متن ديگر در سياق و زمينه واحد متفاوت بدانيم؟ روشن است كه عاملى ديگر كه
زبان متن باشد، بايد نوعى تاثير در تعين معناى آن و اينهمانى متن داشته باشد و
تمام تعين متن را نمىتوان به پاى سياق و زمينه نوشت. در غير اين صورت، هيچگاه در
زمينه واحد دو متن قابل تفكيك نخواهد بود. ثانيا، ما وقتى در دو سياق متفاوت متنى
را مىفهميم، اينهمانى آن به هم نمىخورد. البته ممكن است فهم ما از آن در مواردى تغيير
كند; ولى اينهمانى متن به هم نمىخورد; يعنى يقين داريم كه اين همان متنى است كه
قبلامىخوانديم. اين جز در سايه تعين نسبى معنا امكانپذير نيست. متن هسته معنايى
خاص دارد كه در هر دو سياق ثابت و لايتغير باقى مانده است.
بر
طبق ديدگاه افعال گفتارى، معناى متن تعين نسبى دارد; به اين معنا كه:
1.
قصد متن با قصد مؤلف (يا گوينده) منطبق است; يعنى براى پى بردن به قصد مؤلف، بايد
زبان متن را تحليل و تبيين كرد و خود زبان متن تعين دارد.
2. در
جايى كه متن، محتمل معانى مختلفى باشد، بايد به دنبال قصد مؤلف بود و فاصله قصد
متن را از قصد مؤلف از ميان برد.
2.
فهم و تعميمپذيرى
در
باب فهم متن، نظريات بسيار متفاوتى در هرمنوتيك به چشم مىخورد كه طيف بسيار وسيعى
را تشكيل مىدهند. در يك طرف اين طيف نظرياتى است كه معتقد است معناى متن را از هر
جهت مىتوان فهميد.
در
مقابل، در طرف ديگر اين طيف نظرياتى در كارند كه براى فهم متن مطلقا راهى قائل
نيستند و هر فهمى را سوءفهم مىدانند.
در
ميان اين دو طرف هم، نظرياتى در كارند كه تركيبى از اين دو را مىپذيرند. بهتر است
اين بحث را با بيان بحث «تعميمپذيرى» (6) دنبال كنيم. مسئله فهم متن را مىتوان
به اين مسئله تحويل و تقليل داد كه آيا تفكيك فهمهاى درست از فهمهاى نادرست
امكانپذير استيا نه؟ يعنى آيا روشى كارآمد در كار است كه با آن ميان فهمهاى
درست و نادرست فرق بگذاريم؟
مراد
از مسئله تصميمپذيرى (فهمها) همين است. اگر قائل شويم كه روش كارآمدى براى تفكيك
فهمهاى درست از نادرست وجود دارد، تصميمپذيرى فهمها را پذيرفتهايم و اگر قائل
شويم كه چنين روشى در كار نيست و اساسا نمىتوان فهمهاى درست را از نادرست جدا
كرد، نظريه تصميمناپذيرى فهمها را اتخاذ كردهايم.
رئاليسم
خام و ساختى گروى
نظرياتى
كه به تصميمپذيرى فهمها از هر جهت قائلاند، در هرمنوتيك، واقعگرايى (رئاليسم)
خام (7) نام گرفتهاند. در تاريخ هرمنوتيك تا زمان ديلتاى چنين نظرياتى غالب
بودند; ولى قرن بيستم، شاهد ظهور نظرياتى بود كه به تصميمپذيرى قائل نبودند. اين
نظريات فهمها را از زمينه و سياق و از عواملى، مانند خواننده، پيشداورىها و
معارف اصلى او و غيره متاثر دانستهاند. اين نظريات، نظريات ساختىگرا (8) نام
گرفتهاند.
ساختىگرايى،
ديدگاهى پساكانتى است و براى ايضاح آن ناچاريم به نكتهاى از فلسفه كانت روى
بياوريم. سخن مشهور كانت اين است كه ما همواره اشيا را در ضمن مقولات ذهنى در
مىيابيم. به عبارت ديگر ما به اشيا آن گونه كه در جهان هستند، يعنى اشياء فىنفسه
كه كانت آن را نومن مىنامد، دسترسى نداريم، بلكه ما همواره آنها را در ضمن
مقولاتى در مىيابيم كه از ذهن ما خاستهاند.
اشيايى
كه بر ما پديدار مىشوند، همواره در ضمن مقولات ذهن هستند. كانت اشيا را آنگونه
كه بر ما پديدار مىشود، فنومن مىنامد.
تفكيك
فنومن از نومن و اعتقاد به عدم امكان دسترسى معرفتى به نومن، پايه و اساس فلسفه
كانت است. بنا به اين نظر، گرچه جهان خارج و اشيا مستقل از ما وجود دارند، ولى ما
به حاق ذات آنها راهى نداريم.
ديدگاه
كانت از لحاظ هستى شناختى، ديدگاهى رئاليستى است و از لحاظ معرفتشناختى به شكاكيت
مىانجاميد. معمولا ميان اين دو زاويه نگرش به فلسفه كانت، خلط شده است. كانت از
لحاظ هستى شناختى قائل است كه نومن غير از فنومن است. بنابراين به وجود نومن مستقل
از ما قائل است. اشياى جهان، خارج و مستقل از ما وجود دارند. اين دقيقا رئاليسم
هستىشناختى است.
اين
رئاليسم در برابر شكاكيت هستىشناختى (و نيز ايده آليسم) قرار مىگيرد. شكاكيت
هستىشناختى، به وجود اشيا و جهان خارجى اعتقاد ندارد.
رئاليسم
كانتى گرچه شكاكيت هستى شناختى را رد مىكرد، ولى در دام شكاكيت معرفتشناختى
گرفتار بود; چرا كه اعتقاد داشتبه اشياء خارجى و جهان خارج آنگونه كه هست، يعنى
به نومن، نمىتوان معرفت داشت و باب شناخت آن تا ابد مسدود است .
ديدگاه
كانتى در باب متن و معناى آن (اگر به اين زمينه توسعه مىيافت) به اين صورت در
مىآمد كه متن مستقل از هر خوانندهاى معنايى دارد و هيچ كس به آن معنا آنگونه كه
در واقع هست، راهى ندارد; بلكه آنرا همواره در ضمن مقولات ذهنى در مىآورد. اين
مقولات، مقولاتى هستند كه صرفا به ساختمان ذهن بشر مربوط مىشوند. از اين رو،
ديدگاه كانتى در باب متن و معناى آن ، رئاليست هستىشناختى و معرفتشناختى است;
يعنى وجود معنايى مستقل از خواننده را مىپذيرد و فهم آن را آنگونه كه در واقع
هست، نمىپذيرد و باب فهم آنرا تا ابد مسدود مىداند.
ديدگاه
كانتى در برخى از گرايشهاى هرمنوتيكى به شكل فوق جلوه نكرد، بلكه به صورت ديگرى
در آمد كه ديدگاه پساكانتى نام گرفت.
به
نظر كانت عالم خارج و اشيا خارجى، مستقل از خارج در كارند و ذهن تاثيرى در آنها
ندارد و اصلا در باب آنها بدون يارى مفاهيم و مقولات ذهنى نمىتوان سخن گفت. ذهن
هيچ محتوايى به عالم خارج و اشيا آن نمىدهد. در مقام فهم متن هم، معناى متن ثابت
و متعين بدون دخالت مقولات ذهن وجود دارد، ولى به آن معناى ثابت و فارغ از مقولات
ذهن، خواننده دسترسى ندارد. ديدگاه پساكانتى كه در برخى از گرايشهاى هرمنوتيك قرن
بيستم جلوه كرد و اصلاح عمده در ديدگاه كانتى به عمل آورد تا بتواند آنرا در باب
متن و فهم معناى آن و به طور كلى در هرمنوتيك به كار بگيرد: يك، اصلاح در ناحيه
معنا و اصلاح ديگر در ناحيه مقولاتى كه در فهم تاثير مىگذارد.
ديدگاه
پساكانتى در هرمنوتيك كه ساختىگرايى نام گرفت، در ناحيه معنا اين ادعا را مطرح
كرد كه معنايى متعين فارغ از فهم خواننده در كار نيست. ما معمولا وقتى «معنا» را
به كار مىبريم و مىگوييم «معناى متن» چيزى ثابت ومتعين را در نظر مىآوريم كه
خواننده به آن دست مىيابد; ولى معنايى ثابت و متعين در كار نيست، بلكه معنا با
فهم خواننده و معلومات و معارف و مفاهيم و پيشدانستههاى او تعين مىيابد. معنا
از اين نظر مستقل از خواننده وجود ندارد.
معنا
كه چيزى متعين استبا خواننده متولد مىشود و مادامى كه خوانندهاى متن را نخواند،
معنايى در كار نيست.
ديدگاه
پساكانتى در ناحيه معنا به شكاكيت مىانجامد و وجود معنا را مستقل از خواننده
نمىپذيرد. ديدگاه كانتى مفاهيم ومقولاتى را در فهم و معرفت دخالت مىداد كه از
ساختمان ذهن بشر برخاستهاند; مقولاتى مانند زمان و مكان، عليت و غيره كه در اذهان
همه انسانها وجود دارد و آنها در قالب اين مقولات، اشيا و جهان خارج را در
مىيابند. اصلاحى را كه ديدگاه پساكانتى در اين ناحيه انجام داد، اين بود كه
مقولات را از ساختمان ذهن به مقولات اجتماعى و عصرى تغيير داد; مقولاتى كه ما بر
حسب آنها مىفهميم، برخاسته از ساختمان ذهن نيستند، بلكه معلومات و پيشدانستههاى
عصرىاند; مقولاتى هستند كه در جامعه و در زمانه رواج دارند. از اين نظر، هر دو
ديدگاه شكاكيت معرفتشناختىاند; يعنى هر دو مىگويند معناى متن را آنگونه كه هست
نمىتوان فهميد. از اين گذشته، ديدگاه پساكانتى به نسبيت نيز مىانجامد. فهم هر كس
- و فهم هر دورهاى - منوط و وابسته به معارف او (يا معارف آن دوره) است و با
تغيير چارچوب زمينهها و معارف، فهم نيز تغيير مىيابد.
رابطه
ساختى گروى با تصميم ناپذيرى
ديدگاه
پساكانتى همانطورى كه در هرمنوتيك به تفصيل بحثشده استبا تصميم ناپذيرى ملازم
است. اگر هر فهمى متاثر از پيش دانستهها و معلومات سابق و انتظارات خواننده است،
بنابراين، روشى كارامد براى تفكيك فهمهاى درست از نادرست در كار نيست. معنا تعين
ندارد و فهمها به معنا تعين مىدهند، لذا تصميم گرفتن ميان فهم درست از نادرست ممكن
نيست، چرا كه هر فهمى تعينى ويژه به معنا مىدهد. فهم نادرست در صورتى مطرح
مىشود و مىتوان آنرا از فهم درست جدا ساخت كه معناتعينى ويژه داشته باشد و اگر
فهم به آن رسيده باشد درست و در غير اين صورت نادرست است.
ديدگاه
افعال گفتارى و مسئله تصميم پذيرى
ديدگاه
افعال گفتارى چه تاثيرى در مسئله فهم و تصميم پذيرى دارد؟ مطالبى كه پيشتر مورد
بحث قرار دادهايم و تاثير اين ديدگاه رادر برخى از آنها خاطر نشان كردهايم،
مىتواند در يافتن راه حلى مناسب براى اين مسئله سودمند افتد. ما تعين نسبى معنا
را راهى ميانه دانستيم كه از جزم انديشى و شكاكيت مىگريزد.
هرمنوتيك
افعال گفتارى نظريهاى رئاليستى است
هرمنوتيك
افعالى گفتارى ديدگاه رئاليستى را بر مىتابد; هم رئاليسم هستىشناختى و هم
رئاليسم معرفتشناختى. تعين نسبى معنا موجب مىشود كه از لحاظ هستى فهم غير از
معنا باشد. معنا فىنفسه امرى متعين است; خواه فهمها بدان ستيابند و خواه دست
نيابند. از سوى ديگر، تعين نسبى معنا با تصميمپذيرى نسبى فهمها ملازم است. با
تفكيك فهمها، على الاصول درست از نادرست امكانپذير است. اگر فهمها به آن معناى
متعين برسند درست، و اگر نرسند نادرستاند.
متن
هسته اصلى معنايى دارد. اين هسته در جايى است كه تحليل زبان متن و يا رجوع به قصد
مؤلف پاسخ قطعى را در دست مىنهد. به عبارت ديگر، در مواردى كه با تحليل زبان و
ساختار متن به معنايى متعين دست مىيابيم و يا در پارهاى از موارد كه ساختار و
زبان متن پاسخگو نيست، رجوع به قصد مؤلف و پيشفرضهاى راجع به او، معنايى متعين
را ظاهر مىسازد. در هر دو مورد در قلمرو هسته معنايى متن هستيم و در اين قلمرو
تصميم پذيرى حاكم است. اما در حاشيه اين هسته معنايى، يعنى در مواردى كه تحليل
زبان و ساختار متن و نيز رجوع به قصد مؤلف كارساز نيست، با عدم تعين، و در نتيجه
با تصميمناپذيرى روبهرو هستيم.
ديدگاه
افعال گفتارى دست كم دو پيامد، در بحث فهم و تصميم پذيرى دارد:
اولا،
فهم متن اصولا تصميمپذير است.
ثانيا،
فهم متن از نقطهاى خنثى و بدون پيش فهمها شروع نمىشود.
نكته
نخست، حاكى از تعين نسبى معنااست; متن در محدوده هسته اصلى معنايىاش از تعين
برخوردار است. بنابراين، اگر فهمى به اين هسته معنايى دستبيابد فهم درست، و اگر
به آن دست نيابد، فهم نادرست است. اما در محدودهاى كه به هسته متن مربوط نمىشود،
عدم تعين حاكم است. تصميم پذيرى علىالاصول فهمها به اين معنا است كه در فهمهايى
كه به هسته معنايى متن مربوط مىشود، مىتوان فهمهاى درست را از نادرست تفكيك
كرد. اما در محدوده عدم تعين معنا و بيرون از هسته معنايى متن، چنين تصميم پذيرى
در كار نيست.
نكته
دوم به رابطه پيشفهمها با فهم متن مربوط مىشود. در هرمنوتيك معاصر، نظريات
ساختىگرا قائل به تاثير كلى پيش فهمها در فهم هستند و مىگويند هيچ فهمى بدون پيش
فهمها امكانپذير نيست. نظريات ديگر در مقابل يا بالكل منكر تاثير پيش فهمها در
فهم هستند و مىگويند از پيش فهمها بايد اجتناب كرد و يا به تاثير جزيى پيش
فهمها، يعنى در مواردى خاص قائلند. اين نظريات، نظريات عينى گرا (9) يا رئاليست
نام گرفتهاند.
در
هرمنوتيك فلسفى گادامر، اين ادعا به چشم مىخوردكه فهم متن به معناى تحميل پيش
فهمها نيست، بلكه گشودن در نفس به روى متن است. در اين عمل نفس، اطلاعات بيشترى
به دست مىآورد و وسعتبيشترى پيدا مىكند. متن است كه نفس را مىسازد نه نفس متن
را. (10) برخى ادعا كردهاند كه اين سخن كه در هر فهمى پيشفهمها حضور دارند، اصل
كلى هرمنوتيك است. ولى در هرمنوتيك معاصر، گرايشهاى متفاوتى در كار است كه نسبتبه
اين مسئله پاسخهاى متفاوتى مىدهند. اصل مذكور تنها اصل هرمنوتيك فلسفى، يعنى
هرمنوتيك گادامر است.
هرمنوتيك
افعال گفتارى كه خطوط اصلى آن را ترسيم كردهايم، راهى ميانه را پيش مىنهد. از
اين نظر با هرمنوتيك فلسفى سر وفاق دارد كه فهم از نقطهاى خنثى و بدون پيش فهمها
صورت نمىگيرد، ولى در باب سرشت اين پيشفهمها از هرمنوتيك گادامر فاصله مىگيرد
و به هرمنوتيك ريكور نزديك مىشود. اين پيشفهمها، از معارف عصرى يا از سنت مفسر
بر نمىخيزد، بلكه از سرشتخود وحى و سرشت افعال گفتارى ناشى مىشوند.
مفسر
كار خود را با پيشفرضهايى شروع مىكند كه در مقام فهم او به پيش فهمها مبدل
مىشوند. در قرائت متن اطلاعات جديدى به دست مىآورد، و به جهانى جديد پاى
مىگذارد كه با دانستههاى قبلى او تفاوت دارد.
عمل
قرائت متن صرفا تحميل پيشفهمهايى در متن نيست; بلكه ورود به جهانى جديد است كه
با پيش فهمهاى مفسر تفاوت دارد .
--------------------------------------------------------------------------------
Desvosevs
Gilbert, An Introuction to Revleoation, PP.269.
2. Smantic Externalism.
3. Holist.
4) نگ
به: متن از نگاه متن «از نگارنر.».
5. Alston William Illocutionary
Acts And Sentence Meaning, PP.1545.
6. Decidabitity.
7. Naive Realism.
8. Constractivist Theoris.
9. Objectivist.
10. Ricoeur Paul, Hermeneutics
And Human Sciences, PP.1424.
هفته
نامه پگاه حوزه - شماره 75
بازگشت
وحى و
هرمنوتيك(4)
عليرضا
قائمىنيا
سنخشناسى
ماهيت وحى
قسمت
پايانى
تجارب
پيامبر از ديدگاه عرفاى اسلام
در
ميان عرفاى اسلام تعابير گوناگونى درباره تفاوت تجارب پيامبر با تجارب عرفا وجود
دارد و شايد بيش از همه عرفا در اين باب سخن گفتهاند و چه بسا كهنترين تعبير در
اين مورد از بايزيد بسطامى باشد كه عطار در تذكرة الاولياء از آن سخن گفته است.
بايزيد در اين كتاب، ماجراى سير و سفر خود را نقل مىكند و مىگويد كه سى هزار سال
در ملك وحدانيت و سى هزار سال در ملك الوهيت و سى هزار سال در ملك فردانيتسير و
سفر كرده است و به نتيجهاى دستيافته است.
«چون
نود هزار سال به سر آمد، بايزيد را ديدم و من هر چه ديدم همه من بودند و چهار هزار
با ديه بريدم و به نهايت رسيدم. چون نگه كرد، خود را در بدايت درجهى انبيا ديدم.
پس چندان در آن به نهايتى برفتم كه گفتم بالاى اين درجه هرگز كس نرسيده است و برتر
از آن مقام نيست. چون نيك نگه كردم سر خود بر كف پاى يك نبى ديدم. پس معلومم شد كه
نهايتحال اوليا بدايتحال انبيا است. نهايت را غايت نيست.» (1)
بايزيد
نتيجه سير بى وقفه خود را كه در عالم غيب نود هزار سال به طول كشيده است، بسيار
عالى توصيف كرده است و از اين نتيجه چنين به نظر مىرسد كه ميان تجارب پيامبران و
تجارب عرفا اختلاف تشكيكى در كار است. عارف ولى تا هر مرحلهاى كه مىرود، پايان
آن مرحله آغاز كار انبيا است; يا به تعبير خود او بدايتحال انبيا است، و از اين
گذشته حالات انبيا بى نهايت است، ولى حالات عرفا محدود است.
در
اسلام پيامبرى بالاترين مرتبه انسانى است و حضرت ختمى مرتبت، بارزترين نمونه آن
شمرده مىشود و پس از پيامبر اسلام (ص) باب وحى و نبوت ديگر بسته شده. اغلب عرفا
مفهومى جديد از پيامبرى و وحى را پيش كشيدهاند كه با اعتقاد به خاتميت در ظاهر
ناسازگار بود. آنها مىخواستند بسته بودن ابواب وحى و نبوت را به نحوى توجيه كنند
كه با مقاصد عرفانى همخوان باشد. لذا نظريه «ولايت» را مطرح كردند. بر طبق اين
نظريه، ولايتبرتر از نبوت است و بلكه، باطن نبوت، ولايت است.
به
نظر آنان حضرت محمد (ص) دو جنبه نبوت و ولايت را داشت، ولى جنبه ولايتبر جنبه
نبوت او برترى داشت، چرا كه نبوت داراى دو وجه است:
وجهى
به سوى خالق دارد و وجهى به سوى مخلوق.
حال
آنكه ولايتيك وجه بيش ندارد; وجهى كه يكسره به سوى خدا معطوف است. صاحب ولايت
فانى در خداست و به دنيا اصلا نظر ندارد ولذا از آنكه به دنيا و آخرت نظر دارد،
بهتر است. به تعبير قيصرى در مقدمه شرح فصوص:
و هذا
المقام (اى مقام الولاية) دائرة اتم و اكبر من دائرة النبوة و لذا انختمت النبوة و
الولاية دائمة. (2)
باب
نبوت مهر خورده، ولى باب ولايتبراى هميشه باز است.»
عرفا
با اين نظريه مىخواستند جايى براى تجارب و احوالات عرفانى باز كنند; ولى هيچگاه
اين نظريه به معناى همتراز دانستن تجارب پيامبر با تجارب عرفانى و حتى به معناى
يكى دانستن آنها نيست. بلكه نهايت چيزى كه از آن استفاده مىشود، اين است كه اين
تجارب از يك سنخاند، ولى همانطورى كه برخى از عرفا گفتهاند نهايتحالات اوليا،
بدايت احوال انبيا است.
شايد
بيش از همه، در آثار غزالى اين نكته مشهود باشد كه فهم سرشت نبوت تنها از راه
تجربه عارفانه ممكن است; يعنى فهم آنرا از حوزه عقل خارج و وراى آن مىداند و
تنها راه فهم آن را تصوف مىداند و مىگويد:
«بان
لى بالضرورة من ممارسة طريقتهم حقيقة النبوة و خاصيتها»
ولى
خود تصريح مىكند كه:
«كرامات
اولياء محققا همان حالات اوليه پيامبران است. اين امر اولين حالت رسول خدا در غار
حرا بود; آنجا كه به خلوت مىنشست و با خدا خالى مىكردو به عبادت مىپرداخت. همين
امر بود كه عربها مىگفتند: محمد به پروردگارش عشق مىورزد . اين حالت را سالك با
ذوق و ديگران از راه تجربه و شنيدن (مشروط بر آنكه با آن مصاحبت كرده تا با قرائن
احوال به يقين برسد) در مىيابند. هر كه با آنان مجالست كند، ايمان را در مىيابد،
آنان مردمى هستند كه همنشينشان به بدبختى نمىافتد» (3)
نظر
اقبال درباره تجارب پيامبر
شايد
اولين كسى كه در ميان مسلمانان به اين مسئله به شكل جديد آن پرداخته، اقبال است.
او در فصل پنجم از كتاب «احياى فكر دينى در اسلام» سخن خود را با اين سخن
عبدالقدوس گانگهى، يكى از صوفيان هندى آغاز مىكند كه:
«حضرت
محمد (ص) به آسمان و معراج رفت و بازگشت; سوگند به خدا اگر من به آن نقطه رسيده
بودم، هرگز به زمين بازنمى گشتم». (4)
اقبال
هم مىگويد كه شايد در سراسر ادبيات صوفيانه نتوان چند كلمه معدود را پيدا كرد كه
در يك جمله اختلاف روانشناختى ميان دو نوع خود آگاهى پيامبرانه و صوفيانه را به
اين خوبى نشان دهد.
سخن
فوق به اين معنا است كه تجربه پيامبر، يعنى تجربه وحيانى با تجربه عارف تفاوت
گوهرى ندارند. تفاوت اين تجارب را بايد در امرى عرضى و بيرون از هر دو جست. پيامبر
پس از تجربه خود حالاتى ويژه در خود احساس مىكند كه بايد برگردد; ولى عارف ترجيح
مىدهد كه برنگردد و در همان حالات و تجارب خود باقى بماند. عارف نمىخواهد كه از
«تجربه اتحادى» اش به زندگى اين جهانى باز گردد و اگر هم بنا به ضرورت باز گردد،
بازگشت او براى بشريتسود چندانى ندارد. ولى بازگشت پيامبر جنبه خلاقيت و ثمربخشى
دارد; باز مىگردد و جهان تازهاى مىآفريند.
عارف
هنگامى كه به تجربه دستيافت، آرامش مىيابد و گويا به مرحله بى نهايت رسيده است;
ولى پيامبر پس از آنكه به اين تجربه دستيافت، تازه كارش شروع مىشود و با
بيدارشدن نيروهاى روانىاش جهان را تكان مىدهد و جريان تاريخ را به كنترل خويش در
مىآورد.
اقبال
تجربه پيامبرانه را هم از نوع تجربه اتحادى عارف مىداند و به تفاوت كيفى ميان
آنها قائل نيست; با اين تفاوت كه اين تجربه پيامبر به آن تمايل دارد كه از حدود
خود لبريز شود و در پى يافتن فرصتهايى است كه نيروهاى زندگى اجتماعى را از نو
توجيه كند يا شكل تازهاى به آنها بدهد. اقبال در نتيجه سخنانش دو آزمون عملى براى
ارزش تجربه دينى پيامبر ارائه مىدهد: آزمون عملى نخست، بازگشت پيامبر از تجربهاش
است. بازگشت او نوعى آزمون عملى براى ارزش تجربه دينى به شمار مىآيد. پيامبر
واقعى كسى است كه نمىخواهد در تجارب خود باقى بماند. پيامبر در فعل خلاق خود، هم
درباره خود داورى مىكند و هم درباره جهان واقعيتهاى غيبى، كه مىكوشد تا به خود
در آن عينيتبدهد. با نفوذ كردن در آنچه نفوذناپذير است، پيامبر خود را براى خود
باز مىيابد، و در برابر تاريخ نقاب از چهره خويش بر مىدارد. بنابراين، راه ديگر
براى داورى كردن در ارزش تجربه دينى يك پيامبر، آزمون انواع انسانيتى است كه ايجاد
كرده، و نيز توجه به آن جهان و فرهنگ و تمدنى است كه از رسالت وى برخاسته است. (5)
ذاتگرايى
اقبال
نكتهاى
كه در لابهلاى سخنان اقبال مشهود و چشمگير است، ذاتگرايى (Essentialism) است.
پيشتر گفتيم كه در دوره مدرن فلاسفه دين دو ادعا درباره تجارب دينى داشتند: اولا
مىگفتند در تجارب عرفانى و گزارشهاى آنها زبان و فرهنگ عارف تاثير ندارد.
توصيفات و گزارشهاى تجارب عرفانى هم، چنين هستند. ثانيا، اعتقاد داشتند كه تجارب
عرفانى معرفتى و معرفتزا هستند. ادعاى نخست در مباحث تجربه دينى به ذاتگرايى
انجاميد. به نظر ذات گرايان، تجارب دينى تفسير نشدهاى هستند كه زبان و فرهنگ و
انتظارات ديندار در تجربهاش تاثير ندارد. به عبارت ديگر، آنها به وجود تجارب محض
و خامى اعتقاد داشتند كه هيچ رنگ زبان و فرهنگ و معلومات و انتظارات صاحب تجربه را
به خود نگرفته است. اين بخشى از ادعاى ذاتگرايان بود و از همه مهمتر اينكه
مىگفتند: ميان تجارب دينى مختلف، هسته مشتركى وجود دارد; يعنى آن تجربه خام و محض
را مشترك ميان همه تجارب دينى مىدانستند.
بنابراين
ذاتگرايان به طور كلى دو ادعا دارند:
اولا
مىگويند زبان و معلومات و انتظارات و فرهنگ عارف و صاحب تجربه در تجربهاش دخالت
ندارد و به آن شكل و صورت نمىدهند.
ثانيا
به اعتقاد آنها همه تجارب عرفانى و دينى هسته مشتركى دارند كه همان تجربه خام و
محض غير متاثر از زبان و فرهنگ و معلومات و... است.
ذاتگرايى
سابقهاى ديرينه دارد و گويا كسانى كه براى اولين بار بحث تجربه دينى را بنيان
نهادند و در ادامه به تجارب عرفانى روى آوردند، همه بدون استثنا چنين
مىانديشيدند. شلايرماخر، رودلفاتو و ويليام جيميز و بسيارى از كسانى كه سنگ بناى
اين بحث را نهادند، ذاتگرا بودند.
شايد
در ميان آنها از همه برجستهتر استيس بود. او در كتاب «عرفان و فلسفه» كه به
فارسى ترجمه شده است، اين ادعا را داردكه همه تجارب عرفانى از سنتهاى دينى
متفاوت، هسته مشتركى دارند و آن هسته مشترك كه خام و تفسير نشده است، گوهر همه
اديان است.
اقبال
هم همانطور كه از مباحث وى پيدا است، از اين سنت، متاثر است.
او در
واقع هسته مشتركى بين تجارب پيامبران و تجارب عرفانى، قائل است.
عارف
و پيامبر هر دو در ذات و هسته مشتركند و تنها در امورى بيرون از تجربه تفاوت
دارند. تفاسير عارف و پيامبر در تجارب آنها تاثير ندارد و به اين تجارب شكل و صورت
نمىدهد. از اين رو تجربه تفسير نشده ميان عارف و پيامبر مشترك است. (6) ذاتگرايى
تنها نظريه موجود در باب تجارب دينى نيست; بلكه نظريه ديگرى، خصوصا در قرن بيستم،
در باب تجارب دينى مطرح شد و آن ساختىگرايى است. (7) طبق اين نظريه، تجربه،
گرانبار از نظريات، پيشدانستهها و انتظارات و زبان و فرهنگ صاحب تجربه است.
اگر
اين نظريه را در مورد تجارب عرفانى دنبال كنيم، به اين معنا خواهد بود كه چار چوب
زبان و مفاهيم عارف به تجاربش، شكل خاصى و يا تعين خاصى مىدهد. اين نظريه از آثار
ويتگنشتاين متاخر سرچشمه مىگيرد و فلاسفه دين از آن بسيار سخن گفتهاند.
بنا
بر ساختىگروى، تجربه پيامبر با تجربه عارف تباين دارند; چرا كه پيامبر چارچوب
زبانى و مفهومى خاص خود رادارد و عارف هم معلومات و انتظارات و زبان و... خاصخود
را. تجربهاى محض در كار نيست كه هسته مشترك ميان تجربه عارف و تجربه پيامبر باشد.
هر يك از آنها از سيستم پيچيدهاى از معارف و پيشدانستههاى خاص و فرهنگ خاص
محتوا و شكلى خاص به خود گرفتهاند و نمىتوان اين امور را كنار گذاشت و به
تجربهاى خام دستيافت.
نظر
اقبال درباره اتحادى بودن تجارب پيامبر و عارف
اقبال
تجارب پيامبر و عارف را تجارب اتحادى مىداند. به بيان دقيقتر، اقبال تجارب عرفا
را تجارب اتحادى مىداند و از آن رو كه تجارب پيامبران را عين تجارب عرفا مىداند،
اين تجارب را هم اتحادى مىداند. تجارب اتحادى تجاربى بدون احساس تمايزند; مانند
تجربهاى كه حلاج داشت و «اناالحق» مىگفت. بحث از تجارب اتحادى جار و جنجال
انگيزترين عرصه در مباحث تجربه دينى بوده است و بسيارى در آن مناقشه كردهاند. (8)
اين نكته، ضعف چشمگيرى در نظر اقبال است; چراكه اگر تجارب عرفا را تجارب اتحادى
بدانيم و حمل صحيحى براى اين سخن داشته باشيم، در پذيرفتن اين نظر در باب تجارب
پيامبران با مشكل مواجه مىشويم. تجارب پيامبران، تجارب اتحادى نيستند. همانطورى
كه رودلفاتو در تحليل «تجارب مينوى» نشان داده است، در تجاربى كه پيامبران
داشتند موجودى كاملا متفاوت را در برابر خود احساس مىكردند و در برابر آن، احساس
بندگى و عبوديت مىكردند. اين احساس، احساس اتحاد و عدم تمايز نيست; بلكه احساس
تمايزى همراه با احساس مخلوقيت است.
تجارب
مينوى و تجارب عرفانى
اساسىترين
تجربهاى كه در اديان در كار است، به نظر اتو تجربه مينوى است. (9) فرد ديندار در
اين تجربه، نومن، يعنى جنبهاى از امر قدسى را تجربه مىكند. تجربه مينوى هم جنبه
انفسى دارد و هم جنبه آفاتى.
در
جنبه انفسى، اين آگاهى از پوچى و نيستى در برابر امرى است كه در تجربه با آن مواجه
مىشويم. اين پوچى و نيستى هم از لحاظ هستى شناختى است و هم از لحاظ ارزشگذارى. از
يك سو، فرد ديندار خود را در مقابل قدرت امرى كاملا پوچ و عدم مىيابد; يعنى قدرت
خود را در برابر قدرت او هيچ مىيابد و اين رويه هستى شناختى مسئله است. از سوى
ديگر، او همراه با احساس مخلوقيت، قدر و قيمتخود را، يعنى قدر و قيمت وجود خود را
در برابر قدر و قيمت غير قابل تفوق نومن، پوچ و هيچ مىيابد و اين رويه ارزشگذارانه
مسئله است. اين احساس پوچى از لحاظ هستى شناختى و ارزشگذارى موجب مىشود كه نومن
هم از لحاظ آفاتى و هم از لحاظ انفسى به صورت يك «راز» (10) در آيد. (11)
ادعاى
اصلى اتو، اين است كه تجربه مينوى هسته بى واسطه همه تجارب دينى است. (12) اين
تجربه در دل تمام تجارب دينى قرار دارد. اگر اين نظر را بسط دهيم به اين نتيجه
مىرسيم كه تجارب همه دينداران، و تجارب پيامبران و تجارب عرفا در اصل، هستهاى
مشترك دارند كه تجربه مينوى است.
يك
نكته در بحث اتو از سخنانى كه پيشتر گفتهايم به دست مىآيد و آن اينكه اتو ذاتگرا
است; يعنى در نظر او تجربهاى خام و محض، عارى از مفاهيم و توضيحات در كار است كه
هسته همه تجارب دينى است. از اين رو اگر ساختىگرا باشيم، لااقل اين ادعاى اتو را
كه همه تجارب دينى در اصل تجارب مينوىاند، بايد كنار بگذاريم و اين تجارب را بايد
نوعى از تجارب در كنار ديگر تجارب بدانيم. (13)
نينيان
اسمارت (14) و ويليام وين رايت (15) نقد ديگرى بر اتو دارند كه با بحث ما ارتباط
دارد. به عقيده اين دو انديشمند كه پژوهشهاى گستردهاى در خصوص تجارب عرفانى
دارند، تجارب عرفانى در ذيل مقوله تجارب مينوى نمىگنجد. در تجارب مينوى، فرد
ديندار نومن را امرى كاملا متغاير و يكسره متفاوت مىيابد; مواجههاى با امر الهى
است كه تمايز بسيار واضحى در آن، ميان تجربه كننده و متعلق تجربه وجود دارد. (16)
حيات دينى عرفا همان سير و سلوك درونى آنها بوده است. عرفا مشاهدات بيرونى هم
داشتهاند، ولى ويژگى تمايز بيرونى و رعدآساى تجارب مينوى را نمىتوانيم در مورد
تجارب عرفانى به كار ببنديم. به نظر اسمارت، مقوله تجارب مينوى بسيار محدود است و
تجارب عرفانى را در برنمى گيرد. تجارب عرفانى ممكن استخداباورانه باشند يا
نباشند، ولى اين تجارب در حقيقت جستجوى روشمند و نظامند بصيرت درونى از طريق سير و
سلوكند. (17)
البته
كسانى كه تجارب عرفانى را اساسا تجارب ديگرى در كنار تجارب مينوى مىدانند،
تقريرهاى متفاوتى در اين مورد و بيانهاى متفاوتى در وجوه اختلاف اين دو دسته از
تجارب دارند. مثلا برخى، تجارب عرفانى را صرفا تجارب اتحادى مىدانند، ولى پيامد
روش اين تمايز براى مسئله مورد بحث ما اين است كه تجربه پيامبر نه تجربه اتحادى
است و نه طلب بصيرت درونى از طريق سير و سلوك. برخى از اركان تجارب مينوى تناسب
بيشترى با تجارب پيامبر دارند; در اين تجارب هيبت انگيزى، مدهوش كنندگى و
انرژىزايى است.
نزاع
ساختىگروى با ذاتگروى
بنا
به ساختىگروى، چارچوب مفهومى و زبانى عارف در تجربه او تاثير دارند و به آن شكل و
محتواى خاصى مىدهند. البته اين ادعا به تجارب عرفانى اختصاص ندارد و در باب تمام
تجارب دينى مطرح مىشود. ساختىگرايى از تعميم ادعايى معرفتشناختى به تجارب دينى
نتيجه مىشود. به عبارت ديگر، ساختىگروى در باب تجارب دينى دو گام اساسى را در
بردارد:
1. در
تجارب عادى (خصوصا در تجارب حسى) ساختىگروى صدق مىكند; يعنى در اين تجارب، تجربه
تفسير نشدهاى نداريم، و فرهنگ و زبان صاحب تجربه، به تجربهاش شكل و محتواى خاصى
مىدهد.(ادعاى معرفتشناختى).
2.
ساختىگروى در باب تجارت معمولى را مىتوانيم به تجارب غير عادى، از قبيل تجارب
عرفانى - تجارب دينى - نيز گسترش دهيم (اصل تعميم).
ادعاى
دوم را اصل تعميم ناميدهايم; چرا كه بر اساس اين ادعا، ساختى گروى از تجارب
معمولى به تجارب دينى و عرفانى امتداد و توسعه مىيابد.
ساختى
گروى هم به عنوان مدل على و هم به عنوان مدل تبيين شكلگيرى تجارب دينى مطرح شده
است. در مدل علىتجارب دينى معلول انتظارات و فرهنگ و زبان فاعل تجربه شمرده
مىشود و در مدل تبيينى، تجارب دينى بر اساس اين امور تبيين مىشوند. در مورد
ادراك حسى هم ساختى گرايان اين دو مدل را مطرح كردهاند و خطاى حسى را معمولا بر
اساس انتظارات و معلومات قبلى فاعل شناخت تبيين مىكنند. همه امورى از قبيل زبان،
فرهنگ و انتظارات و معلومات سابق فاعل تجربه را مىتوان با عنوان «طرح مفهومى»
(18) نشان داد. طرح مفهومى، مجموعه اين امور است.
بحثهاى
بسيار دامنهدارى در باب نزاع ساختى گرايان با ذات گرايان مطرح شده است و داستان
اين نزاع يكى از خواندنىترين و جذابترين مباحث مربوط به تجارب دينى و به تعبيرى
يكى از پربارترين مباحث آن است. روشنترين پيامد اين بحثبراى مسئله مورد نظر ما،
وحدت تجارب پيامبر با تجارب عرفا و يا تغاير آنها است.
بر
طبق ذاتگروى، تجارب پيامبر و عارف از يك سنخ هستند و هسته مشتركى دارند; ولى بر
طبق ساختى گروى در باب تجارب با كثرت غير قابل تحويل به هسته و تجربهاى واحد روبه
رو هستيم و تجارب پيامبران و عرفا هم از اين اصل مستثنا نيستند.
اين
نكته شايان توجه است كه رد ذات گروى الزاما به معناى پذيرفتن ساختىگروى و افتادن
در دام آن نيست. صورت ديگرى هم مىتوان در نظر گرفت; يعنى مىتوان براى، تجارب هسته
مشتركى قائل نشد و از سوى ديگر، تباين ذاتى تجارب را پذيرفت; تباينى كه در اثر
مفاهيم و مقولات و انتظارات به بار نيامده است. بنابراين، ساختىگروى در واكنش به
ذات گروى شكل گرفته و تنها گزينههاى ممكن نيست.
ساختىگروى
در تجارب پيامبران مقبول نيست
تجارب
پيامبران تجارب ويژهاى هستند و اگر ساختى گروى را در باب تجارب عرفانى بپذيريم،
باز در تجارب پيامبران نمىتوانيم آن را بپذيريم. ساختى گروى در تجارب پيامبران به
نفى ارزش اين تجارب مىانجامد. امتياز نوع پيامبران بر ديگر انسانها در همين امر
بود كه مىتوانستند از محدوديتهاى بشر فراتر بروند و در دام مقولات و مفاهيم و
زبان بشرى محصور و زندانى نباشند. تجارب آنها مواجهه و دريافت محض بود. تجارب
پيامبران تجارب طبيعى و عادى نبود كه در دام چارچوب اصول تجارب معمولى بيفتد.
نگاهى
كلىتر به مسئله
ما تا
به حال برخى از نظريات راجع به تجارب پيامبران و عرفا را تشريح كردهايم. اكنون
مىكوشيم مسئله را به صورتى كلىتر مورد بررسى قرار داده، صور مختلفى را كه در اين
ميان مىتوان مطرح كرد، برشماريم. نظريات موجود در اين باب را مىتوان به نظريات
قائل به وحدت و نظريات قائل به تغاير تقسيم كرد:
1.
نظريات قائل به وحدت:
اين
نظريات، چنانكه گفتيم بر ذاتگروى مبتنى هستند. نظريه اقبال و رودلفاتو هر دو
اين گونه بودند، با اين تفاوت كه اقبال تجارب پيامبر و عارف را تجارب اتحادى
مىدانست، ولى اتو همه اين تجارب را، معنوى مىدانست. به عبارت ديگر، ممكن است
تجارب پيامبر را از نوع تجارب عرفا بدانيم و يا اينكه تجارب عرفا را از نوع تجارب
پيامبر بدانيم; در هر صورت ميان تجارب عارف و پيامبر وحدت برقرار مىشود، ولى در
يكى تجارب پيامبر و در ديگرى تجارب عارف اصل قرار مىگيرد و ديگرى از نوع آن به
حساب مىآيد. وحدت تجارب پيامبر و عارف با سه مشكل مواجه است:
1.
دليلى بر و وحدت اين تجارب در كار نيست، بلكه اگر بنابر اين باشد كه دليلى بر وحدت
ارائه شود، تنها ذاتگروى مىتواند پايه مناسبى باشد; ولى نظريه ذات گروى هم در
مورد تجارب پيامبران و عرفا قابل قبول نيست. براى اينكه ذات گروى در بحثحاضر
نتيجه بدهد، بايد سه گام اساسى را طى كند:
اولا
هسته مشتركى براى تجارب عرفا در نظر بگيرد;
ثانيا
هسته مشتركى براى پيامبران در نظر بگيرد;
در
گام سوم بايد هسته مشترك تجارب عرفانى را با هسته تجارب پيامبران اثبات كند; يعنى
بايد نشان دهد كه هسته مشترك تجارب عرفانى همان هسته مشترك تجارب پيامبران است.
تنها با برداشتن گام نخستبه نتيجه نهايى كه وحدت تجارب عارف و پيامبر است، دست
نمىيابيم.
ذاتگروى
مرسوم تنها در باب تجارب عرفانى مطرح شده است. استيس و ديگران صرفا با استقراى
مواردى از گزارشهاى تجارب عرفانى به تعميم دست زده و هسته مشتركى براى اين تجارب
در نظر گرفتهاند. ولى استقرا در اين گونه موارد، فايدهاى ندارد. ذاتگرايان اگر
از پيش، وجود هسته مشترك را مسلم فرض نكنند، استقرا هيچ سودى به حال آنها نخواهد
داشت و هر ويژگى مشتركى كه در استقرا به آن دست مىيابيم، ممكن است ويژگى ذاتى
نباشد. در حقيقت ذاتگروى پيشفرض استيس و ديگران است، نه اينكه از دليلى متقن به
دست آمده باشد. از اين گذشته، اگر ذاتگروى را در باب تجارب عرفانى بپذيريم، بايد
گام ديگر را برداريم. در گام دوم بايد هسته مشتركى براى تجارب پيامبران اثبات
كنيم.
در
اين گام هم تنها راه، توسل به استقرا است; ولى مادامى كه از پيش هسته مشتركى را
فرض نگيريم، استقرا اين نتيجه را به بار نمىآورد كه اين تجارب هسته مشتركى دارند;
چرا كه هر ويژگى مشتركى كه از بررسى تجارب پيامبران به دست مىآوريم، ممكن است
ويژگى ذاتى نباشد و صرفااشتراك در پارهاى از امور عرضى باشد. اگر در گام قبلى با
مشكل روبهرو مىشوند، مشكل گام سوم حادتر است.
چرا
كه در اين مورد راهى به اثبات آن نداريم. ما از كجا مىتوانيم اين همانى هسته
مشترك تجارب عرفا و هسته تجارب پيامبر را اثبات كنيم.
اولا
اين تجارب را نمىتوان استقراء كرد. برخلاف تجارب عرفانى، گزارشهاى زيادى درباره
كيفيت و چگونگى اين تجارب در دست نيست. پيامبران به جاى اينكه تجاربشان را توصيف
كنند، بيشتر پيام الهى را كه بر آنها وحى شده بود، به ديگران انتقال مىدادند. توجه
به سرشت اين تجارب و ويژگىهاى آنها در دوره مدرن رونق گرفت و مخاطبان شفاهى
پيامبران پيشتر به پيام وحى توجه داشتند تا به خود حالات و تجارب پيامبران. انسان
مدرن هم كه به خود اين حالات و تجارب توجه دارد، راهى به آنها ندارد; چرا كه در
جهان جديد اثرى از تجارب پيامبران در كار نيست. ثانيا اگر راهى به استقراى
ويژگىهاى اين تجارب داشته باشيم، باز استقرا هيچگاه نمىتواند هسته مشتركى را
اثبات كند و بايد از پيش، اين پيشفرض را داشته باشيم كه تجارب پيامبران هسته
مشتركى دارند; يعنى آن چيزى را كه مىخواهيم با استقراء اثبات كنيم، بايد از پيش
فرض بگيريم.
2.
چنانكه گفتيم تجارب پيامبران تجارب غير عادى هستند. تجارب عرفانى نيز در مقابل
تجارب عادى و معمولى قرار دارند. بايد توجه كرد كه عادى و معمولى در اينجا معناى
خاصى دارد. عرفا پس از انجام كارهاى خاصى به تجارب عرفانى دست مىيابند. اين
كارها:
با
فرهنگ دينى عارف تناسب دارد; به عبارت ديگر هر عارفى متناسب با فرهنگ دينى خود
كارهايى را انجام مىدهد. مثلا عرفاى هند و، رياضتهاى خاصى را انجام مىدهند كه
در اسلام از آنها خبرى نيست و عرفاى اسلامى هم متناسب با فرهنگ اسلامى افعال خاصى
را انجام مىدهند. مثلا برخى از عرفا - كه بيشتر از ميان عرفاى شيعه هستند - از
طريق معرفت نفس و تهذيب به اين تجارب دست مىيابند. به هر حال، عرفا با افعال خاصى
به اين تجارب دست مىيابند. تجارب عرفاء به اين معنا تجارب عادى و معمولى هستند كه
با تمرين و انجام افعال خاصى قابل حصولاند; ولى هيچ كسى با تمرين و انجام افعال
خاصى نمىتواند به تجارب پيامبران دستبيابد. هيچكس با تمرين و تلاش، پيامبر
نمىشود. البته اين سخن به اين معنا نيست كه پيامبران هيچ تلاش و تمرينى را انجام
ندادهاند، بلكه نكته اصلى اين است كه تنها تعداد معدودى به گزينش الهى، اين تجارب
را داشتهاند و ديگر انسانها هيچگاه با تلاش و تمرين نمىتوانند به اين تجارب
دستبيابند. اين وجه، تفاوت مهمى است و از اختلاف تجارب پيامبران با تجارب عرفا
حكايت مىكند.
3.
مشكل ديگر، جزئيات نظر قائلين به وحدت، مربوط مىشود; يعنى به اينكه تجربه عارف و
تجربه پبامبر را از چه مقولهاى بدانيم.
اگر
تجارب عرفانى را تجارب اتحادى بدانيم، دو ايراد عمده رخ مىنمايد:
اولا،
همه تجارب عرفا تجارب اتحادى نيستند. تجارب اتحادى فقط در برخى سنتهاى دينى ديده
مىشود كه از لحاظ اعتقادى جايى براى اين تجارب باشد; مثلا چنانكه كنز گفته است:
در يهوديت اين نوع تجربه در كار نيست; چون اعتقاد به اتحاد در يهوديت وجود ندارد.
در عرفاى اسلام، بيشتر ميان اشاعره چنين اعتقادى ديده مىشود و عرفاى اماميه مثلا
با تجربه اتحادى موافق نيستند. اختلافاتى از اين قبيل بسيار زياد است و نمىتوان
همه اين تجارب را زير چتر واحدى جمع كرد.
ثانيا،
تجارب پيامبران، چنانكه اتو گفته است، تجارب اتحادى نبودهاند. تجارب پيامبران
تجارب كاملا غير اتحادىاند و با التفات به تمايز دو طرف - خدا و پيامبر - همراه
بودهاند.
تجارب
مينوى سرشت تجارب پيامبران را نشان نمىدهد
از
سوى ديگر، تجارب مينوى سرشت تجارب پيامبران را دقيقا نشان نمىدهد. توصيفات اتو
تنها برخى ويژگىهاى بسيار كلى اين تجارب را نشان مىدهد كه چه بسا ويژگىهايى غير
ذاتىاند; بلكه، امورى خارج از سرشت تجارب پيامبران هستند. تجارب پيامبران تجاربى
ناشناخته براى ديگران هستند و در اين موارد، نظريهپردازانى مانند اتو به ناچار به
تعميم و كلىسازى دست مىزنند. اين قبيل تعميمها مانند آن است كه صفحه كاغذى
بسيار بزرگ را آن قدر ببريم كه با كاغذى بسيار كوچكتر منطبق گردد. اين تعميمها،
سرشت و ذات اين تجارب را ناديده مىگيرند و صرفا به پارهاى اشتراكات عرضى براى
كلىسازى روى مىآورند . از اين گذشته، اگر اين گونه تعميمها و كلى سازىها را در
باب تجارب پيامبران بپذيريم، توسعه دادن آنها به تجارب عرفانى جاى ترديد دارد.
بسيارى از تجارب عرفانى چنين ويژگىهايى را ندارند; مثلا با حالت هيبت همراه
نيستند و يا ويژگىهاى ديگرى دارند كه در تجارب مينوى به چشم نمىخورند.
2.
نظريات قائل به اختلاف و تغاير:
در
مقابل، دستهاى ديگر از نظريات را مىتوان در نظر گرفت كه بر اختلاف و تغاير تجارب
پيامبر و عارف تصريح دارند. اين نظريات ضرورتا بر ساختىگروى مبتنى نيستند; يعنى
ممكن استبا پذيرفتن ساختىگروى به تغاير اين تجارب قائل شويم و نيز ممكن استبا
رد آن - و البته رد ذاتگروى - تغاير و اختلاف اين تجارب را بپذيريم. تفاوت
ساختىگروى با اين نظر اخير در اين است كه بنابر ساختىگروى، تجارب پيامبر با
تجارب عرفا، از اين رو اختلاف دارند كه در متن تجارب هر يك، تفاسيرشان دخيل است.
زبان وانتظارات و فرهنگ و معلومات سابق آنها به تجاربشان محتوا و شكل خاصى
مىدهند; ولى بنابه نظر اخير، اين امور در تجارب آنها دخالت ندارند و با وجود اين،
تجارب آنها متفاوت است.
نظريات
قائل به تغاير را به دو دسته كلى مىتوان تقسيم كرد:
1.
نظريات قائل به تغاير ذاتى: تغاير ذاتى تجارب پيامبر و عارف از دو راه ميسر است:
يك راه اين است كه ساختىگروى را بپذيريم و بگوييم چون در متن تجارب پيامبر و
عارف، معلومات، انتظارات و... آنها دخيلند و محتواى خاصى به آنها مىدهند، لذا اين
تجارب تباين ذاتى دارند. راه دوم اين است كه تغاير ذاتى اين تجارب را با
ساختىگروى ندانيم، بلكه ساختىگروى را نپذيريم و بگوييم تفاسير در متن تجربه حضور
ندارند، ولى خود اين تجارب ذاتا متبايناند.
2.
نظريات قائل به تغاير تشكيكى: بر طبق اين نظريات، تجارب عرفانى در مرتبهاى
پايينتر از تجارب پيامبر قرار دارند و همانطورى كه عرفا گفتهاند: نهايتحال
اوليا بدايتحال انبيا است.
اكنون
اين پرسش مطرح مىشود كه كدام نظريه را بايد اختيار كنيم؟ تجارب پيامبر تجارب
ساختى نيستند، معلومات و انتظارات و فرهنگ و زبان او به آنها شكل و محتواى خاصى
نمىدهند، بلكه پيامبر به متن هستى راه مىيابد و آن چه را كه مىبيند، واقعا به
همان شكلى كه هست مىبيند.
تفكيك
تجارب وحيانى از تجارب نبوى كه قبلا مطرح كرديم، در اينجا مىتواند سودمند باشد.
تجارب وحيانى، تجاربى هستند كه پيامبر در عمليات اخذ وحى دارد. اين تجارب با تجارب
عرفانى تباين ذاتى دارند. سخن عرفا كه مىگفتند: نهايتحال اولياء بدايتحال
انبياء است، هرگز به اين نوع تجارب مربوط نمىشود. اگر تجارب وحيانى الزام آور و
ماموريت آفرين هستند و تجارب عرفانى چنين نيستند، معلوم مىشود كه ميان اين دو
دسته از تجارب، تغاير ذاتى وجود دارد.
--------------------------------------------------------------------------------
1)
عطار، شيخ فريدالدين، تذكرة الاولياء به كوشش دكتر محمد استعلاحى، ص 206، چاپ زوار
(1346).
2)
آشتيانى سيد جلال الدين، شرح مقدمه قيصرى، ص 870، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى
(1365).
3)
غزالى ابوحامد، شك و شناخت، ترجمه صادق آئينهوند، ص 50، انتشارات امير كبير
(1362).
4)
اقبال لاهورى علامه محمد، احياى تفكر دينى در اسلام، ترجمه احمد آرام،
ص
143، كانون نشر پژوهشهاى اسلامى
5)
همان، ص 144.
6)
دكتر سروش هم در مقاله «بسط تجربه نبوى» همين نظر اقبال را پذيرفته، و با اينكه
در موارد متعددى ادعا كرده است كه هيچ تجربه تفسير نشدهاى وجود ندارد به اين نكته
دقيقا پى نبرده كه اين ادعا با سخن اقبال ناسازگار است و نمىتوان هم به وحدت
تجربه عارف و تجربه پيامبر قائل شد و هم ادعا كرد كه هيچ تجربه تفسير نشدهاى وجود
ندارد; ذاتگرايى با وحدت تجربه عارف و تجربه پيامبر ملازم است.
7. Constractivism
هفته
نامه پگاه حوزه - شماره 76 -