نيم نگاهى به از خود بيگانگى در پرتو آيات قرآن

محمود رجبى

مفهوم از خودبيگانگى، كه در زبان انگليسى با واژه Alienation از آن ياد مى‏شود، مفهومى جامعه‏شناختى، روان‏شناختى، انسان‏شناختى، فلسفى و حتى مفهومى ارزشى و اخلاقى است كه در اكثر علوم انسانى جديد از آن سخن به ميان آمده است. دائره اين مفهوم گاه آن قدر توسعه مى‏يابد كه شامل انسان نابسامان يا آنوميك دوركيم، دوگانگى شخصيت در روان‏شناسى و امثال آن مى‏شود و گاه بر اين نكته تاكيد مى‏شود كه نبايد مفهوم از خودبيگانگى را با اين مفاهيم به هم آميخت.

واژه (Alienation) ، (۱) كه در زبان لاتين براى بيان مفهوم از خودبيگانگى از آن سود مى‏جويند، در اصل به معناى جن‏زدگى است و مى‏توان گفت استفاده از اين واژه براى اداى چنين مقصودى بدان لحاظ است كه از حاكميت موجودى نامريى و مسلط حكايت مى‏كند. انسان به صورت ناخودآگاه تسليم اوست و به انديشه و رفتار انسان شكل و جهت مى‏دهد.

ريشه ‏هاى اوليه مساله از خود بيگانگى را بايد در تعاليم اديان آسمانى جستجو كرد; اين اديان آسمانى هستند كه بيش و پيش از هر متفكر و مكتبى مساله را با بيانهاى گوناگون مطرح كرده، نسبت‏به آن هشدار داده و براى پيشگيرى و درمان آن، راه حل‏هاى عملى ارائه كرده‏اند.

سه ديدگاه مهم

سير تاريخى اين مفهوم نشان مى‏دهد كه از خودبيگانگى كاربردهاى متفاوت و حتى متضادى داشته است و در زبانهاى مختلف با واژگان مختلف، هر چند متقاربى، از آن ياد شده است.

در مباحث علوم انسانى و اجتماعى نوعا طرح و تبيين مفهوم از خودبيگانگى به برخى از دانشمندان سده هيجده و نوزده ميلادى، بويژه فوئر باخ، هگل و ماركس نامبردار است. (۲)

هگل (۱۷۷۰-۱۸۳۱) معتقد است كه در مدينه يونانى، كه رابطه شهروند (فرد) و دولت‏يا جامعه‏اى كه هويت واقعى افراد است، رابطه اين‏همانى بود و از خود بيگانگى وجود نداشت، ولى با زوال مدينه يونانى، جامعه براى شهروند بيگانه و فرد از عقلانيت‏بريده شد و در مسير تحقق مجدد اين همانى چاره‏اى جز دست‏برداشتن از آزادى، فرديت و ذاتيت‏خود ندارد و اين همان از خود بيگانگى است. هگل جوهر از خودبيگانگى را در اين نكته نهفته مى‏بيند كه فرد انسان احساس مى‏كند كه شخصيت فردى او خارج از ذات او يعنى در جامعه و دولت وجود دارد. وى پايان از خودبيگانگى را عصرروشنگرى مى‏داند كه دولت و سازمان دينى، ديگر حقايقى هراس‏انگيز و اضطراب‏آفرين نيستند بلكه بخشى از عالم مادى هستند كه در معرض بررسى و تحقيق علمى قرار مى‏گيرند و به اين طريق وجود مطلق (خدا) صرفا يك مفهوم توخالى مى‏شود. زيرا، از طريق بررسى علمى در امور مادى هيچ وصفى براى آن نمى‏توان يافت و نمى‏توان آن را كشف كرد و خداى خالق، خداى پدر، خدا فعال رخت‏بر مى‏بندد و به موجود برترى كه نمى‏توان آن را به هيچ وصفى توصيف كرد، مبدل مى‏شود. بدين ترتيب، ذات انسان مركز امور مى‏شود و انسان تنها حقيقت مهم و حاكم مى‏شود. هگل معتقد بود گرايش روشنگرى در اينكه پادشاهى و كليسا (دولت و دين) را به مرزهاى صحيح خود باز گرداند و عقل انسانى را حاكم ساخت‏به صواب رفته ولى در اينكه جايگاه روح كلى را، كه برتر از ذاتيت انسانى است، درك نكرده است، گرفتار خطا شده است. وى بر اين باور است كه از خودبيگانگى زمانى كاملا از بين مى‏رود كه اخلاق كهن نابود شود. از مرحله اعتراف به شخصيت انسانى آن‏گونه كه در مسيحيت مطرح است‏بگذريم و به جامعه سرمايه‏دارى كه به حقوق انسان معترف است‏برسيم.

فوئرباخ (۱۷۷۵-۱۸۳۳) معتقد بود كه انسان حق، محبت و خير را مى‏خواهد و چون نمى‏تواند به آنها تحقق بخشد آنها را در وجود خداى بااين‏صفات مجسم مى‏سازد وبه اين طريق، از خود بيگانه مى‏شود. به همين دليل، دين مانعى در راه پيشرفت مادى و معنوى و اجتماعى انسان تلقى مى‏شود. انسان در سير خود براى رهايى از دين و به تعبيرى از خودبيگانگى سه مرحله را گذرانده و يا بايد بگذراند: درمرحله نخست، خدا و انسان در دامن دين به هم آميخته بودند در مرحله دوم، انسان از خدا كناره مى‏گيرد تا روى پاى خود بايستد و مرحله سوم، مرحله علم انسانى‏است كه به انسان تحقق مى‏بخشد و نوع انسانى، خداى انسان مى‏شود و به جاى‏رابطه خداوانسان، رابطه‏نوع انسانى و انسان مطرح مى‏شود.

ماركس (۱۸۱۸-۱۸۸۳)، كه براى كار، بالاترين مقام را قايل است، مى‏گويد: انسان از طريق الوهيت‏يا ايدئولوژى، خود حقيقى‏اش را تحقق نمى‏بخشد بلكه از طريق اتحاد با جهان بوسيله كار خلاق، فعاليت‏سازنده و روابط اجتماعى عينى و هماهنگش ذات خود را محقق مى‏سازد ولى در نظام سرمايه‏دارى كار كارگر از هرگونه اهتمام انسانى تهى است. كارگر با فروش قدرت بر كار خود، به ابزار توليد سود، تبديل مى‏شود نه خود را در كارش بازمى‏شناسد و نه ديگران به اين حقيقت كه او توليد كننده حاصل كار است، اعتراف مى‏كنند و به اين طريق، از كارش، فعاليت زندگيش و حقيقت انسانى‏اش جدا و در يك جمله از خودبيگانه مى‏شود.

ماركس، مانند فوئر باخ، براين باور است كه دين نيز مانع و پرتگاهى در مسير شكوفايى كامل نيروهاى انسان و عاملى براى از خودبيگانگى اوست. دين افيون توده‏ها است و با دادن وعده‏هاى اخروى مردم را از انقلاب و عصيان عليه انواع حكومتهاى‏استبدادى بازمى‏دارد و به جاى هويت‏حقيقى انسان، انسانى خيالى را به او ارائه مى‏دهد و به اين طريق، او را از خودبيگانه مى‏كند. وى مى‏گويد: بر انسان است كه با از بين بردن دين، شرط اساسى تحقق سعادت حقيقى و نجات از خودبيگانگى را فراهم سازد.

قرآن و از خود بيگانگى

بررسى مساله از ديدگاه اديان مختلف، فرصت و مجالى بس وسيعتر و تحقيقى گسترده‏تر و عميق‏تر مى‏طلبد. پرداختن به همه آنچه در معارف اسلامى در اين خصوص آمده است نيز از حوصله اين بحث كوتاه بيرون است و فقط به منظور آن كه گامى كوچك به سوى طرح مساله برداشته باشيم و نقطه شروعى براى بررسى آن، از ديدگاه اسلام باشد، نيم‏نگاهى به مساله از خودبيگانگى با نظر به برخى از آيات قرآن مى‏كنيم.

پيش از وارد شدن در بحث، تذكر اين نكته ضرورى است كه طرح مساله از خود بيگانگى بستگى تام به تصويرى دارد كه در مكتبهاى مختلف نسبت‏به انسان و حقيقت و هويت او ارائه مى‏شود و بررسى اين تصوير در مكاتب مختلف از حوصله‏اين نوشتار بيرون است. از اين‏رو، تنها اشاره مى‏شود كه در بينش قرآنى حقيقت انسان را روح جاودانه او تشكيل مى‏دهد و انسان هويتى از اويى ( انا لله و انا اليه راجعون) دارد و زندگى واقعى او سراى آخرت استكه با تلاش مخلصانه و همراه با ايمان خود در اين دنيا آن را بنا مى‏نهد.

در قرآن مجيد، بارها نسبت‏به غفلت از خود و سرسپردگى انسان نسبت‏به غير خدا هشدار داده شده و از بت‏پرستى، پيروى از شيطان و هواى نفس و تقليد كوركورانه از نياكان و بزرگان نكوهش شده است. سلطه شيطان بر انسان و هشدار نسبت‏به آن نيز بارها و بارها در قرآن مجيد مطرح شده و نسبت‏به انحراف انسان در اثر وسوسه شياطين انس و جن هشدار داده شده است.

مفاهيم ياد شده در فرهنگ بشرى و بينش اسلامى مفاهيمى آشنا و قابل هضم و درك هستند، هر چند اگر به آنها از زاويه مساله از خودبيگانگى نگريسته شود جلوه تازه‏اى مى‏يابند. ولى مفاهيمى از قبيل خود فراموشى، خودفروشى و خودزيانى مفاهيم مهم ديگرى هستند كه تامل بيشترى را مى‏طلبد و دقت انسان را برمى‏انگيزند. مگر مى‏شود انسان از خود غافل شود يا خود را بفروشد، مگر خود زيانى هم ممكن است؟ انسان زيان مى‏كند و زيان او به معنى از دست دادن امكاناتى است كه در اختيار دارد ولى خود زيانى چه مفهومى مى‏تواند داشته باشد و چگونه انسان در ذات خويش دچار زيان مى‏شود. قرآن مجيد در اين زمينه مى‏فرمايد: «ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم‏» (و همانند آنان نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را نسبت‏به خودشان دچار فراموشى كرد.)(حشر:۱۹)

و باز در جاى ديگر مى‏فرمايد: «قل بئسما اشتروا به انفسهم‏» (بگو آنچه را كه به آن خود را فروختند بد چيزى است.) (بقره:۹۰)

همچنين در آيه دوازدهم و بيستم از سوره انعام مى‏فرمايد: «الذين خسروا انفسهم فهم لايؤمنون‏» (آنان كه دچار خودزيانى شدند پس آنان ايمان نمى‏آورند.)

در اين‏گونه آيات، جمعى از مفسرين تلاش كرده‏اند تا به نحوى آيات ياد شده را به فراموشى، فروختن و زيان انسان به لحاظ امورى كه به انسان تعلق دارد بازگردانند تا با برداشتهاى رائج در تفاهم عرفى سازگار گردد. ولى اگر خود حقيقى انسان را در نظر گيريم و از زاويه "از خودبيگانگى" به آن نظر كنيم اين تعابير با همان ظاهر خود معنى و مفهوم مى‏يابد. بسيارى از انسانها، خود حقيقى‏شان را فراموش كرده يا از آن غافل شده‏اند، خود حقيقى‏شان را فروخته‏اند و در ذات خويش دچار زيان شده‏اند. انسانى كه ديگرى را خود پنداشته، خود حقيقى‏اش را فراموش كرده يا مورد غفلت قرار داده است و غفلت از خود حقيقى رشد ندادن، بلكه انحطاط بخشيدن به آن يعنى خودزيانى است و آن كس كه اين عمل را به عنوان مثال، به بهاى مطامع و مشتهيات حيوانى انجام مى‏دهد دچار خود فروشى شده است و خود را با حيوانيت مبادله كرده است و البته در بينش قرآنى خودزيانى و خودفراموشى به‏صورت مطلق منفى تلقى مى‏شود. ولى نكوهش از خودفروشى به‏لحاظ آن است كه انسان خود را به بهاى اندك دنيا بفروشد.

نكته شايان توجه، تفاوت اساسى مساله از خودبيگانگى در بينش قرآنى با بينش نامبرداران اين نظريه (فوئر باخ، هگل و ماركس) است. همانطور كه گذشت، در اين سه نظريه دين يكى از عوامل از خودبيگانگى بشمار مى‏آيد و راه نجات بشر از مساله از خودبيگانگى، زدودن دين از زندگى انسان دانسته مى‏شود. ولى در بينش قرآنى مساله دقيقا بر عكس اين قضيه است; انسان تا به سوى خدا حركت نكند خود را نيافته و گرفتار از خودبيگانگى است. در ادامه بحث‏بار ديگر به اين موضوع باز خواهم گشت و به‏گونه‏اى ديگر به اين مساله خواهيم نگريست.

به هرحال، ازخودبيگانگى در منظر قرآن يك حالت روانى و فكرى است كه داراى لوازم و نمودها و آثارى است. انسان از خودبيگانه كه ديگرى را خود مى‏پندارد، به‏طورطبيعى، هويت ديگرى را هويت‏خود مى‏پندارد و اين هويت ديگر هر چه باشد، انسان‏از خودبيگانه تصويرى مناسب با آن از خود خواهد داشت. اين‏هويت وتصوير ديگر، دراغلب موارد هويت وتصويرى است كه بر اساس جهان‏بينى انسان از خودبيگانه شكل گرفته است.

در اين قسمت‏به بررسى برخى از نمودهاى از خودبيگانگى مى‏پردازيم:

نمودهاى از خود بيگانگى

۱- اصالت دادن به ديگرى

انسان از خودبيگانه، در تمام يا برخى از شؤون خود (۳) اصالت را به ديگرى مى‏دهد و در ارزيابيها، احساس دردها، تشخيص درمانها، مشكلات و راه حل‏ها و نيازها و ايده‏آل‏ها، آن ديگرى را اصل قرار مى‏دهد و امور خود را بر اساس آن ديگرى‏ها مى‏سنجد، در موردشان قضاوت مى‏كند، انتخاب مى‏كند، و طبق آن عمل مى‏كند. قرآن مجيد در مورد انسانهاى رباخوار مى‏فرمايد:

«الذين ياكلون الربا لايقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان من المس ذلك بانهم قالوا انما البيع مثل الربا...» (آنان كه ربا مى‏خورند بر نمى‏خيزند [اقدام به كار نمى‏كنند] (۴) مگر مانند برخاستن كسى كه شيطان او را در اثر تماس (و آسيب رساندن) آشفته مى‏كند [و تعادل او را بر هم مى‏زند] اين حالت از آن روست كه رباخواران گفتند همانا خريد و فروش مانند رباست.(بقره: ۲۷۵)

اندكى تامل در مفاد آيه شريفه، خواننده را به اين نتيجه مى‏رساند كه با توجه به محور بودن ربا و رباخوارى در آيه شريفه، مقتضاى جريان طبيعى بحث آن است كه گفته شود بروز چنين حالتى براى رباخواران به سبب آن است كه رباخواران مى‏گفتند، ربا مانند خريد و فروش است و اگر خريد و فروش اشكالى‏ندارد پس‏ربا هم‏بى‏اشكال‏است. ولى‏همان‏طوركه‏ملاحظه شد، آيه شريفه مى‏فرمايد: رباخواران گفتند خريد و فروش مانند ربا است. برخى از مفسران در تبيين و توجيه اين سخن گفته‏اند: اين جمله تشبيه معكوس است و براى مبالغه به‏كار رفته است; يعنى با آنكه مقتضاى سخن آن بوده كه ربا به خريد و فروش تشبيه شود، براى مبالغه عكس آن صورت گرفته است و خريد و فروش به ربا تشبيه شده است. (۵)

برخى ديگر از مفسران معتقدند كه چون رباخوار اعتدال خويش را از دست داده براى او خريد و فروش و ربا تفاوتى ندارد و همان‏طور كه ممكن است‏بگويد ربا مانند خريد وفروش‏است،ممكن است‏بگويد خريد و فروش مانند رباست. او بين اين دو تساوى برقرار كرده است. (۶)

صرف‏نظر از مناقشه‏اى كه مى‏توان در اين دو توجيه روا داشت، به نظر مى‏رسد كه توجيه و تبيين بهتر آن است كه از منظر مساله از خودبيگانگى و اصالت دادن به ديگرى مساله را توضيح دهيم. انسان‏از خودبيگانه، كه به ديگرى اصالت مى‏دهد، براى شؤون ديگرى هم اصالت قايل است و در همه مسايل و فروع و ابعاد، اصالت را به ديگرى مى‏دهد. از ديد انسان رباخوار، اصالت‏با رباخوارى است و خريد و فروش هم مانند رباست. در واقع، او چنين مى‏انديشد كه ربا نه تنها هيچ اشكالى ندارد بلكه رويه صحيح به دست‏آوردن سود، رباخوارى است، نه خريد و فروش. خريد و فروش هم به دليل تشابه با ربا در سودآورى تجويز مى‏شود و رباخوار، انسان را حيوانى پنداشته كه هرچه بهره‏منديش از دنيا بيشتر باشد و پروارتر شود كاملتر و به هدف نزديكتر است و رباخوارى مصداق كامل اين بهره‏مندى است و خريد و فروش نيز بايد در اين راستا توجيه شود.

۲- بر هم خوردن تعادل روحى

اگر انسان از خودبيگانه شد و عنان اختيار خويش را در دست ديگرى نهاد، به دو دليل تعادل خويش را از دست مى‏دهد: نخست آنكه، حركتهاى آن ديگرى چون با مقتضاى ساختار وجودى او سازگار نيست، دچار عدم تعادل مى‏شود. ديگر آنكه، آن ديگرى موجودهاى متعدد و متنوعى را در بر مى‏گيرد. حتى اگر آن ديگرى نوع خاصى از موجودات باشد و به عنوان مثال، انسانهاى ديگر باشند افراد متعدد و متنوعى دارد. اين موجودات مختلف يا افراد متعدد، خواستهاى متضاد و دست كم مختلف دارند و تعادل انسان از خودبيگانه را به هم مى‏زنند. قرآن مجيد كه انسان مشرك را از خودبيگانه مى‏داند مى‏فرمايد: «ءارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهار» (آيا خداوندان پراكنده بهترند يا خداى يگانه چيره بر همه. (يوسف: ۳۹)

و نيز مى‏فرمايد: «ضرب الله مثلا رجلا فيه شركاء متشاكسون و رجلا سلما لرجل هل يستويان مثلا...» (خداوند مثلى زده است مردى كه چند [خواجه] بدخو و ناسازگار در او شريك باشند و مردى كه از آن يك مرد است آيا اين دو در مثل برابرند). (زمر:۲۹) و نيز مى‏فرمايد: «لا تتبعوا السبل فتفرق بكم عن سبيله‏» (به دنبال راه‏هاى ديگر بجز راه توحيد كه راه مستقيم است نرويد كه شما را از راه خدا جدا و پراكنده سازد).(انعام:۱۵۳)

در آيه ۲۷۵ سوره بقره نيز همان‏طور كه گذشت، رفتار انسان ربا خوار را چونان انسان مصروع دانسته كه از تعادل برخوردار نيست و عدم تعادل در رفتار او را، معلول عدم تعادل روحى و استقامت فكر او مى‏داند. (۷)

۳- بى‏هدفى وبى معيارى

بنابر آنچه گذشت، انسان از خودبيگانه دچار بى‏هدفى مى‏شود. در واقع، او خود به صورت معقول و حساب شده هدفى را بر نمى‏گزيند و درزندگى و رفتارخود مذبذب است. از ديدگاه قرآن، منافقان، كه جمعى از خود بيگانه‏اند، اين‏گونه توصيف مى‏شوند «مذبذبين بين ذلك لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء و من يضلل الله فلن تجد له سبيلا» (بين خدا و غير خدا سرگردان‏اند نه با گروه مؤمنان و نه با گروه كافران [يكسو و يكدل]اند و هر كه را خدا گمراه كند برايش راهى نيابى.(نساء: ۱۴۳)

چنين انسانى به بيان حضرت على‏عليه‏السلام مصداق و مورد «يميليون مع كل ريح‏» (به هر سوكه باد مى‏وزد ميل‏مى‏كنند) هستند و جز آن ديگرى - كه گفته شد متعدد و متشتت است - معيار ديگرى ندارد و تعدد آن بيگانه‏ها بى‏معيارى و بى‏هدفى را برايش به ارمغان مى‏آورد.

۴- عدم آمادگى و قدرت بر تغيير وضعيت

انسان از خودبيگانه، كه خود را ديگرى پنداشته و از خود واقعيش غافل است‏يا در اثر مطلوب پنداشتن وضعيت فعلى‏اش حاضر به هيچ‏گونه تغيير در وضعيت‏خويش نيست و در برابر آن مقاومت مى‏كند و يا به دليل غفلت از خود و وضعيت مطلوب در انديشه تغيير وضعيت نيست و در نتيجه قدرت بر تغيير وضعيت ندارد و چون همه اينها در اثر انتخاب و اختيار آگاهانه اوست، مورد نكوهش قرار مى‏گيرد. آيات فراوانى وجود دارد كه ضمن نكوهش از كفار و منافقان راه هدايت آنان را بسته شده و تداوم گمراهى‏شان را حتمى مى‏داند: «و من يضلل الله فما له من هاد» (و هر كس را كه خدا گمراه سازد هيچ هدايتگرى برايش نيست (نساء:۱۴۳). اين آيات گوياى همين حقيقت است. اينان در برابر دلايل قاطع و روشن پيامبران‏صلى الله عليه وآله وسلم به علم اندك خويش دلخوش‏اند: «فلما جائتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم‏»; پس چون فرستادگان [خداوندگار]شان با دليل روشن [بسوى‏شان] آمدند به [اندك] دانشى كه نزد آنان بود دلخوش كردند.(غافر:۸۳)

و در جاى ديگر مى‏فرمايد:«و من اظلم ممن ذكر بآيات ربه فاعرض عنها و نسى ما قدمت‏يداه انا جعلنا على قلوبهم اكنة ان يفقهوه و فى آذانهم وقرا و ان تدعهم الى الهدى فلن يهتدوا ابدا» (و چه كسى ستمكار تر از آن است كه به آيات خداوندگارش پند داده شود پس از آن روى گرداند و آنچه را انجام داده [از كارهاى زشت] فراموش كند. به راستى كه ما بر دلهاشان پوششهايى نهاديم تا آن [قرآن] را در نيابند و در گوشهاشان گرانى نهاديم [تا آن را نشنوند] و اگر به راه راست و رهنمود خدا بخوانيشان هرگز هدايت نشوند)(سجده: ۲۲)

در ادامه خواهيم گفت كه فراموش كردن اعمال گذشته و عدم بازنگرى نسبت‏به آنها، عامل مهمى براى از خود بيگانگى است. در اين آيه نيز به عنوان مقدمه از خودبيگانگى، ناتوانى اصلاح وضعيت و عدم قدرت بر تغيير مطرح شده است.

۵- اصالت ماده و ماديات

چنان‏كه گذشت، اگر انسان خود را ديگرى پنداشت، طبيعى است كه هويت آن ديگرى را هويت‏خود مى‏پندارد و به بيان قرآنى، حيوانيت وقتى به جاى انسانيت نشست ديگر چنين پنداشته مى‏شود كه هر چه هست همين جسم و تنعمات مادى است. پس انسان چيزى نيست جز همين جسم مادى و غرائز حيوانى و جهانى به جز جهان مادى وجود ندارد. در چنين شرائطى، انسان از خودبيگانه مى‏گويد: «ما اظن الساعة قائمة‏» (گمان نمى‏كنم قيامتى در كار باشد.(كهف:۳۶) و مى‏گويد: «ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيى و ما يهلكنا الا الدهر» (زندگى جز همين دنيا نيست كه مى‏ميريم و زنده مى‏شويم و جز روزگار چيزى ما را هلاك نمى‏كند.(جاثيه: ۲۴)

در اثر چنين بينشى نيازهايش نيز نيازهاى حيوانى مى‏شود; خوراك و پوشاك و بهره‏مندى از ديگر لذائذ دنيوى «و الذين كفروا ياكلون و يتمتعون كما تاكل الانعام‏» (آنان كه كافر شدن همانند چارپايان مى‏خورند و از لذائذ دنيوى بهره مى‏گيرند(محمد:۱۲) چنان‏كه كمال او همين بهره‏وريهاى كمالات دنيوى مى‏شود و با رسيدن به همين لذايذ دنيوى فرحناك مى‏شود: «و فرحوا بالحياة الدنيا» (رعد:۲۶). چنين انسانى، اندك بيمارى جسمى برايش بسيار مهم و موجب بى‏تابى اوست: «اذا مسه الشر جزوعا» (معارج: ۲۰) هنگامى كه شر به او رسد بى‏تاب مى‏باشد.

ولى انبوهى از سقوط معنوى را كه دچار آن شده و كوهى از بيمارى روحى و انسانى را كه به جانش افتاده درك نمى‏كند، بلكه اعمالى را كه نشان بيمارى و علت‏سقوط است، خوب مى‏پندارد. زيرا، اگر او حيوان باشد، واقعا هم آنها خوب است، و او خود را حيوان پنداشته است:

«قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا الذين ضل سعيهم فى الحياة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا» (بگو آيا شما را از زيانكارترين مردم آگاه سازم (آنان) كسانى(اند) كه كوشش و تلاش آنان در زندگى دنيا گم شده و به هدر رفته است و خود گمان مى‏كنند كه خوب رفتار مى‏كند.)(كهف: ۴-۳)

چنين فردى اگر درد را درد حيوان دانست، درمان را هم درمان حيوانى مى‏داند و اگر خداوند او را عقوبت كند به جاى تنبه و بازگشت آن عقوبت را هم تحليلى مادى و اين جهانى مى‏كند.

«و ما ارسلنا فى قرية من نبى الا اخذنا اهلها بالباساء و الضراء لعلهم يضرعون ثم بدلنا مكان السيئة الحسنة حتى عفوا و قالوا قد مس آبائنا الضراء و السراء فاخذناهم بغتة و هم لا يشعرون‏» (در هيچ مجتمعى پيامبرى نفرستاديم مگر آنكه مردمش را به سختى و رنج دچار كرديم‏تا مگر به زارى و توبه و توجه به خدا روى آوردند آنگاه به جاى‏بدى، خوبى‏قرارداديم تا سرمست‏شدند و گفتند پدران ما را هم(به اقتضاى نظام طبيعت)رنج وراحت مى‏رسيده است.پس‏در حالى‏كه بى‏خبربودند به‏ناگاه گربيانشان را گرفتيم.(اعراف:۹۵-۹۴)

۶- عدم بهره‏گيرى از عقل و دل

كسى كه دچار از خودبيگانگى مى‏شود گاه شيطان، گاه حيوان، گاه موجود ديگرى را خود مى‏پندارد و تسليم او مى‏شود و خود را در حد همين دنيا و لذات آن خلاصه مى‏كند. در نتيجه، ابزارهاى شناخت عقلانى و قلبى انسانى خود را، مهر كرده و راههاى شناخت‏حقيقت را بر خود مى‏بندد.

«ذلك بانهم استحبوا الحياة الدنيا على الاخرة و ان الله لايهدى القوم الكافرين اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم و ابصارهم و اولئك هم الغافلون‏» (زيرا آنان زندگى دنيا را بر آخرت ترجيح داده و بر گزيدند و خدا گروه كافران را هدايت نمى‏كند آنان كسانى هستند كه خدا بر دلها و گوش و چشمهايشان مهر نهاده و آنان خود غافلانند.(نحل: ۱۰۸-۱۰۷)

اين مهر بر قلب و گوش و چشمان نهادن، با انتخاب زندگى حيوانى و حركت در آن مسير حاصل مى‏شود و اينها همه نتيجه انتخاب زندگى حيوانى است و به همين دليل، چنين انسانى از حيوان پست‏تر است. «اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون‏» (اعراف:۱۷۹) زيرا حيوانات حيوانيت را انتخاب نكرده‏اند بلكه حيوان خلق شده‏اند; حركت آنها در مسير حيوانيت از خود بيگانگى نيست ولى انسان، كه انسان خلق شده است، اگر حيوانيت را برگزيد از خودبيگانه شده است.

از خود بيگانگى و توحيد ناب

ممكن است گفته شود انسان مؤمن نيز خدا را بر خود حاكم مى‏كند، خواست او را خواست‏خود مى‏داند و هر چه او مى‏گويد عمل مى‏كند و نقطه اوج توحيد و ايمان سراپا تسليم خدا شدن و به‏كلى خود را فراموش كردن است. پس انسان موحد هم از خودبيگانه است. ولى اگر حقيقت انسان شناخته شود معلوم مى‏شود كه انسان حقيقتش عين ربط به خداست و تسليم خدا شدن عين باز يافتن خويش است. خدا اصل ماست و مابا تسليم خدا شدن، اصل خويش را مى‏يابيم.

هر كسى كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش

«انالله وانااليه راجعون‏» (مااز خدائيم وبه سوى‏خدا رهسپارانيم).(بقره:۱۵۶)اگر خود را بيابيم خدا را مى‏يابيم، اگر خدا را يافتيم و تسليم او شديم خود را يافته‏ايم. «در دو چشم من نشستى‏اى كه از من من‏ترى‏»

با اين ديد حديث‏شريف «من عرف نفسه فقد عرف ربه‏» و آيه شريفه: «ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم‏» (همانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خدا هم آنان را نسبت‏به خودشان دچار فراموشى ساخت (حشر:۱۹) معنى و مفهوم جديدى نيز مى‏يابد.

اين نكته نيز شايان اهميت است كه در برخى از آيات از اهتمام دادن به خود نكوهش شده است كه مقصود اهتمام به خود حيوانى و غفلت از آخرت و بدگمانى نسبت‏به وعده‏هاى خداوند است; مانند آيه شريفه «و طائفة قد اهمتهم انفسهم يظنون بالله غير الحق ظن الجاهلية.» (آل عمران: ۱۵۴)

از خود بيگانگى‏فرهنگى - اجتماعى (فقدان هويت)

از خودبيگانگى هم فردى است و هم اجتماعى است. آنچه گذشت، مربوط به از خودبيگانگى فردى بود ولى گاه جامعه‏اى از خودبيگانه مى‏شود و جامعه‏اى ديگر را خود مى‏پندارد. در اينجا نيز، هويت جامعه ديگر را هويت‏خود مى‏پندارد و جامعه ديگر را اصل قرار مى‏دهد. تز كسانى مانند تقى‏زاده آن بود كه جامعه را از خودبيگانه كنند. امثال او كه به جامعه غرب اصالت مى‏دهند درد غرب را، درد جامعه خود و درمان غرب را درمان جامعه خود مى‏پندارند. وقتى غرب مساله‏اى را درد بشمار نياورد، آنها مى‏گويند اين مهم نيست در غرب هم چنين است‏بلكه بايد چنين باشد و مقتضاى يك جامعه پيشرفته اين است و چنين مساله‏اى نشان پيشرفت تلقى مى‏شود.

وقتى سخن از مشكلات و مسائل اجتماعى و فرهنگى مى‏رود، آنچه را در غرب به عنوان، مشكل اجتماعى مطرح كرده‏اند، مشكل جامعه خود مى‏پندارد و وقتى مى‏خواهد يك معضله‏اى را حل كند، به دنبال راه حل‏هاى غربى مى‏رود و دربست آنها را مى‏پذيرد و ارائه مى‏دهد. حتى اگر گفته شود شايد جامعه ما با جامعه غرب متفاوت باشد، مى‏گويد تاريخ را تكرار نكنيد آنها تجربه و خطا را انجام داده‏اند. نقش ارزشها، باور داشتها، سنت دينى و حتى سنت ملى را در شناخت جامعه، مسائل اجتماعى، بحرانها و راه حل‏ها ناديده مى‏گيرد.

جوامعى كه ديگرى را به‏جاى خود مى‏نشانند، در فرهنگ آن جامعه ديگر هضم مى‏شوند. انتخاب و اقتباس نمى‏كنند كپى مى‏گيرند، فعال نيستند، منفعل محض هستند، اقتباس جايى است كه خودى فرض شود، فرهنگ خودى مطرح باشد، مقايسه‏اى صورت گيرد و بهترين انتخاب شود. ولى‏اگرجامعه‏اى از خودبيگانه شد، به فرهنگ خودى پشت پا مى‏زند، همه را ناديده مى‏گيرد و خودباخته مى‏شود. جوامع استكبارى يكى از كارهايى كه مى‏كنند همين است كه يك جامعه را از خودبيگانه مى‏كنند. وقتى جامعه‏اى از خودبيگانه شد، نياز به تهاجم فرهنگى نيست. درحالت تفاهم فرهنگى هم، فرهنگ بيگانه كپى مى‏شود. آنچه بايد با تهاجم فرهنگى عملى شود، به‏دست افراد جامعه، جامه عمل مى‏پوشد چه رسد به آنكه شرائط به‏گونه‏اى باشد كه دشمن براى غالب كردن و ديكته كردن و تزريق كردن فرهنگ خود، آن‏هم نه همه عناصر آن بلكه عناصر پست آن، برنامه‏ريزى و طرح و نقشه داشته باشد. در چنين شرائطى، سرآمد آن جامعه فرا مى‏رسد، چيزى از فرهنگ و ارزش‏ها باقى نمى‏ماند و در عين حال كه افراد هستند ولى آن جامعه با هويت جمعى‏اش وجود ندارد زيرا مسخ شده است. (۸)

ابناى روزگار به اخلاق زنده‏اند قومى كه گشت فاقد اخلاق مردنى است

علم زدگى يا ساينتيسم، انسان‏مدارى يا اومانيسم، اصالت ماده يا ماترياليسم به شكل جديد آن و خلاصه كردن پيشرفت و توسعه در رشد و پيشرفت تكنولوژيك، از مظاهر نوين از خودبيگانگى جوامع در جهان امروز است.

درمان از خودبيگانگى

براى جلوگيرى از سقوط در ورطه از خودبيگانگى و نيز نجات از آن، پس از تنبه و خارج شدن از غفلت، بازنگرى نقادانه همراه با تقوا نسبت‏به گذشته سودمند است. اگر فرد يا جامعه‏اى در اعمالى كه انجام مى‏دهد بازنگرى نكند، در بعد فردى محاسبه نفس نداشته باشد، در بعد اجتماعى از فرهنگ خود و بيگانه اطلاع كافى نداشته باشد و در باب شيوه و ميزان نفوذ فرهنگ بيگانه در فرهنگ خودى بازنگرى و بازشناسى نداشته باشد، امكان فاصله گرفتن از هويت واقعى بسيار زياد است و اين فاصله گرفتن مى‏تواند آن قدر پيش رود كه به نسيان خود و فرهنگ خودى و از خودبيگانگى بيانجامد و راه نجاتى براى از خودبيگانگى او متصور نيست. قرآن مجيد در اين خصوص مى‏فرمايد:

«يا ايها الذين آمنوا اتقو الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله ان الله بما تعملون خبير و لاتكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون‏» (اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد تقواى الهى پيشه كنيد و هر كس در باب آنچه براى فرداى قيامت پيش فرستاده بينديشد و آن را بازنگرى كند و تقواى الهى پيشه كنيد كه خدا به آنچه انجام مى‏دهيد آگاه است و همانند كسانى نباشيد كه خدا را فراموش كردند و خداوند آنان از خويشتن خويش فراموش ساخت.(حشر:۱۹-۱۸)

دانشمندان علوم اجتماعى براى نجات انسان از معضله از خودبيگانگى گفته‏اند، انسان پس از توجه به اينكه دچار از خودبيگانگى شده، بايد گذشته خويش را بازنگرى و بازسازى كند. او نمى‏تواند با تصميم بر توجه به خويش از هم‏اكنون بدون توجه به گذشته معضله خويش را حل كند. در اين آيه شريفه، مساله بسيار دقيقتر و حساب شده‏تر مطرح است، نقطه شروع را تقوى مى‏داند «يا ايها الذين آمنوا اتقوالله‏» تقواى الهى اگر مدار زندگى شد جز خدا كسى بر انسان حاكم نمى‏شود و انسان نسبت‏به از خودبيگانگى از مصونيت لازم برخوردار مى‏شود. مرحله دوم، بازنگرى نسبت‏به اعمالى است كه براى سعادت خويش انجام داده است. انسان در همان زمان، كه براى خدا هم كارى را انجام مى‏دهد، ممكن است ديگرى به‏صورت مرموزى بر او حاكم شود، بايد حتى نسبت‏به اعمالى كه آنها را خوب مى‏پندارد بازنگرى داشته باشد و در همين بازنگرى نيز، فرد گاه دچار غفلت و خودفريبى مى‏شود. به‏همين دليل، بار ديگر قرآن مى‏فرمايد: «واتقوا الله‏» تقواى الهى پيشه كنيد. مفسران گرانقدر قرآن در ذيل اين آيه فرموده‏اند كه مقصود از تقواى دوم، تقواى در بازنگرى اعمال است. اگر انسان در اين مرحله هم از تقوا برخوردار نباشد، دچار خود فريبى مى‏شود و به سوى از خودبيگانگى سوق داده مى‏شود. قرآن مجيد مى‏فرمايد: اى مؤمنان، چنين عمل كنيد تا دچار خدافراموشى كه ملازم خودفراموشى است، نشويد. بنابراين، بازنگرى اعمال به تنهايى كافى نيست. در بينش قرآنى، بازنگرى اعمال گذشته، بايد توام با تقواى الهى باشد تا نتيجه مطلوبى بدهد.

نكته پايانى مهم آن است كه شايد در گذشته انسانها يا جوامع خود براى خويش برنامه‏ريزى مى‏كردند و خود را از معضله از خودبيگانگى نجات مى‏دادند و يا دچار از خودبيگانگى مى‏ساختند، ولى امروزه در عين آن‏كه انتخاب آزادانه انسانها به جاى خود محفوظ است، نوعا ديگران براى انسانها يا جوامع برنامه‏ريزى مى‏كنند و اين مساله همان مساله تهاجم فرهنگى است كه يكى از مسايل روز ماست و نبايد تصور شود كه وقتى ما از خود غافليم درجا مى‏زنيم. اگر بخواهيم از اين مهلكه نجات يابيم، بايد رويه اميرمؤمنان على‏عليه‏السلام را در پيش گيريم كه فرمود: «فما خلقت ليشغلنى اكل الطبيات كالبهيمة المربوطة همها علفها... و تلهو عما يراد بها» من آفريده نشده‏ام كه بهره‏ورى از تنعمات مادى مرا به‏خود مشغول سازد، چونان چارپاى پروارى كه آنچه برايش اهميت دارد علوفه اوست... و از آنچه برايش برنامه‏ريزى شده غافل است.

بنابراين، فرد و جامعه از خودبيگانه، گاه موجود ديگرى به جاى خود مى‏نهند و از خودبيگانه مى‏شود و گاه از خود غافل مى‏شود و ديگران براى او خودى تعيين مى‏كنند. انسانى كه از خود غافل شود، ديگران در فكر استثمار او برمى‏آيند و براى او، خود متناسب با اهداف خودشان را تعيين مى‏كنند و جامعه‏اى هم كه از خود غافل شود، استثمارگران درصدد تعيين هويت فرهنگى او بر مى‏آيند و به او الگو مى‏دهند. پس به همان ميزان كه از خودبيگانگى فردى و جمعى زيان‏بار است، غفلت از خود و بى‏هويتى فردى و اجتماعى نيز، اگر فرضى داشته باشد، زيان‏بار است. بنابراين، لازم است ما هويت واقعى فردى و جمعى خود را بشناسيم و همواره مراقب آن باشيم.

«يا ايها الذين آمنوا عليكم انفسكم لايضركم من اذا هديتم‏» اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، به خودتان بپردازيد و مراقب خويشتن باشيد هرگاه شما هدايت‏يافتيد آنكس كه گمراه شده است‏به شما زيانى نرساند.(مائده:۱۰۵) (۹)

پى‏نوشت‏
۱- در فارسى معادلهاى فراوانى در برابر واژه Alienation گذارده شده است كه برخى از آنها به قرار زير است: از خود بيگانگى، بى‏خويشتنى، ناخويشتنى، با خود بيگانگى، درد بى‏خويشتنى، خود فراموشى، الينه شدن، جن‏زدگى، بيگانه زده شدن، گرفتار بيگانه شدن، ديگرى را بجاى خود پنداشتن، ديگرى را خود دانستن، خود ديگر پندارى، در اين مقاله بلحاظ رواج معادل «از خود بيگانگى‏» آن را برگزيديم هر چند واژه «خود ديگر پندارى‏» را براى اداى مقصود دقيق‏تر مى‏دانيم. اين نكته شايان ذكر است كه معناى لغوى Alienation مبادله است.
۲- صرف‏نظر از باروخ اسپينوزا(۱۶۷۷-۱۶۳۲) و لاك (۱۶۳۲-۱۷۰۴)، از جمله دانشمندانى كه در قرن هيجده و نوزده، اين مساله را مطرح كرده‏اند روسو(۱۷۷۸-۱۷۱۲)، شلر (۱۷۵۹-۱۸۰۵)، فيخته (۱۸۴۱-۱۷۶۲)، گوته (۱۸۳۲-۱۷۴۹)، هگل (۱۸۳۱-۱۷۷۰)، كى‏يركه گورد (۱۸۵۵-۱۸۱۳) و پل‏تيلخ (۱۹۶۵-۱۸۸۶) مى‏باشند.
۳- گاهى انسان به كلى از خودبيگانه مى‏شود و گاه در بعدى از ابعاد و شانى‏از شؤون خوددچاراز خودبيگانگى مى‏شود و براين‏اساس‏اصالت راگاه به‏طوركلى و گاه در بعدى از ابعاد وجودى خودبه‏ديگرى مى‏دهد.
۴- درباب مقصود از جمله «لايقومون كما يقوم...» دو ديدگاه وجود دارد ديدگاه نخست آن است كه آيه ناظر به رفتار انسان رباخوار در دنياست. همان‏طور كه در اين مقاله آمده است و ديدگاه ديگر آن است كه مقصود بيان نوع رفتار رباخواران در آخرت است‏بيشتر مفسران ديده دوم را انتخاب كرده‏اند ولى رشيد رضا در المنار و مرحوم علامه طباطبايى در تفسير الميزان ديدگاه دوم را برگزيده‏اند و به كلى ديدگاه اول را نادرست مى‏دانند. ر.ك.به: رشيد رضا، تفسيرالمنار، ج‏۳، ص ۹۴ و علامه طباطبايى، الميزان، ج‏۲، ص‏۴۱۳-۴۱۲.
۵- ر.ك.به: تفاسير شيعه و سنى، ذيل آيه شريفه از جمله: تفسير روح‏المعانى، چاپ داراحياء التراث، بيروت، جزء سوم، ۵۰ و مجمع‏البيان، داراحياءالتراث، بيروت، جزء سوم،۳۸۹.
۶- ر.ك.به: الميزان، علامه طباطبايى، ج‏۲، ص‏۴۱۵.
۷- براى توضيح بيشتر در مورد عدم تعادل رفتارانسان رباخوار و ارتباط آن با جهان‏بينى او، ر.ك.به: الميزان، علامه طباطبايى، ج‏۲، ص‏۴۱۴-۴۱۳.
۸- تاكيد فراوانى امام راحل‏رحمه الله و مقام معظم رهبرى، به عنوان دو انديشمنددينى و اجتماعى به‏تقويت روحيه استقلال و درك فرهنگ خودى نيز در همين راستاست.
۹- در تبيين مفهوم از خودبيگانگى از منابع متعدد فارسى، عربى و لاتين و بويژه از المعجم الفلسفى نوشته عبدالرحمن بدوى استفاده شده است.
منبع: مجله معرفت شماره 21