با قرآن در زندان

عبدالحسن تُرکى

بى گمان زندگى در زندان، سخت و طاقت فرساست، به ويژه براى كسى كه مورد ستم واقع شده و زير شديدترين شكنجه‌هاى جسمى و روحى قرار بگيرد؛ امّا زندانى خوب مى دانست كه چگونه از عمر خود در زندان بهره بگيرد و آن را در خدمت تقويت ايمان و دانش خود قرار دهد. او زندگى در زندان را به «خلوت با قرآن» تبديل كرد و در اين خلوت به تدبّر و تأمّل در اين كتاب آسمانى پرداخت و بر‌فهم روانى معانى آن همّت گماشت، در سايه سار آن آرميد و از نعمت زندگى با قرآن بهره‌مند گشت. آرى؛ شهيد سيد قطب يكى از نام آورترين انديشمندان و فعّالان مسلمان مصرى در قرن بيستم ـ‌‌در دوران زندان‌‌ـ بخش‌هايى از تفسير قرآن خود را نگاشت. او در مقدمه‌ى تفسير خود آورده است: زندگى در سايه قرآن، نعمتى بزرگ است، نعمتى كه تنها راه درك آن، تجربه كردن آن است، نعمتى كه به عمر، ارزش و بركت مى بخشد و آن را پاكيزه و پالوده مى سازد. خدا را شكر كه برمن منّت نهاد كه مدتى در سايه قرآن زندگى كنم و در آن مدّت جام‌هايى از نعمت قرآن را چشيدم كه هيچگاه در عمرم احساس نكرده بودم….

بر اثر همدلى روشمند و به سبب تنوّع الگوها در سوره‌هاى قرآن، به آرامش مى رسيدم و احساس انس و آسايش و كاميابى درونى مى كردم. همه ايات و عبارات قرآني، با من دوست بودند، همه صميمي، همه همراز، همه محبوب، همه كام بخش و اميد آفرين!

همدلى و همراهى با يك سوره، از آغاز تا پايان، مانند يك سفر است، سفرى در دنياها و مناظر گوناگون آن، سفرى در ميان رؤياها و حقيقت‌ها، همچون فرو رفتن در ژرفاى جان‌ها و كشف جلوه‌هاى هستى در سايه قرآن. آموختم كه در اين هستي، جايى براى تصادف كور، آفرينش حساب نشده‌ى ناگهانى وجود ندارد. به همين خاطر، در سايه قرآن با خاطرى آسوده، درونى آرام و وجدانى شاد، به زندگى پرداختم… دست خدا را در هر‌رخدادى و در هرحادثه‌اى مى ديديم، با اميد به حمايت و مراقبت الهى زيستم و نقش مثبت او را احساس كردم….

اين بينش و بصيرت قرآنى چه آرامشى را ايجاد مى كند و عجب آسايشى بر قلب آدمى فرو مى ريزد و عجب اطمينانى به حق و خير و صلاح بوجود مى آورد و عجب توانايى و قدرتى نسبت به طبيعت و واقعيت ناچيز اطراف آن، در درون آدمى مى آفريند.

به خدا خوش گمان باش

حسن كريمى سليمى

…إجتَنِبُوا كثيراً مِنَ الظَنِّ إِنَّ بَعضَ الظَّنِّ إِثم…؛

از بسيارى از گمان‌ها بپرهيزيد؛ زيرا كه بعضى از گمان‌ها گناه است… (سوره‌ى حجرات، ايه‌ي12)

«شقيق بلخي» كه يكى ا ز عرفاى زمان امام موسى كاظم‌(ع) بود، نقل مى كند:

در سال 149 هجرى قمرى به سوى مكّه ـ براى شركت در مراسم حج ـ حركت كردم، وقتى به منزلگاه قادسيه رسيدم، چشمم در ميان جمعيت به چهره‌ى جوانى افتاد كه لاغر اندام و گندم‌گون بود و روى لباسش، لباس مويين پوشيده بود و تنها در گوشه‌اى نشسته بود، با خود گفتم: اين جوان بايد از صوفيان باشد و مى خواهد سربار جامعه باشد، به خدا سوگند به نزدش مى روم و او را سرزنش خواهم كرد.

به نزديكش رفتم، متوجّه من شد و فرمود: اى شقيق!

«…اجتَنِبُوا كثيراً مِنَ الظَنِّ إنَّ بَعضَ الظَّنِّ اِثم…»

سپس مرا به خودم واگذاشت و رفت، با خودم گفتم: حادثه عظيم و عجيبى ديدم، اين جوان از نيت پوشيده‌ى من خبر داد و نام من را به زبان آورد، حتماً او عبد صالح و ممتاز خداست. به دنبالش مى روم و از او مى خواهم كه مرا حلال كند، به دنبالش رفتم، ولى او را گم كردم. تا اين كه در منزلگاه «واقصه» او را ديدم كه مشغول خواندن نماز است، بندهاى بدنش در نماز مى لرزد و اشك از چشمانش سرازير بود، با خودم گفتم:

اكنون نزدش مى روم و از او مى خواهم مرا حلال كند، نزديكش رفتم، پس از خواندن نماز متوجه من شد و فرمود: اى شقيق! «وَ‌إنّى لَغَفّار لِمَن تابَ وَ‌آمَنَ وَ‌عَمل َصالِحاً ثُمَّ اهتَدي»

«و من هر كه را توبه كند و ايمان آورد، و عمل صالح انجام دهد و سپس هدايت شود، مى آمرزم.» (سوره‌طه، ايه‌ي82)

سپس مرا به خودم واگذارد و رفت، با خودم گفتم: اين جوان از نمونه‌هاى بى نظير است؛ زيرا دوباره از نيت پوشيده من خبر داد. به مسير خود ادامه داديم تا به منزلگاه «زبانه» رسيديم، در آنجا آن جوان را ديدم كه كنار چاهى ايستاده است و در دستش كوزه‌ى هست و مى خواهد از آن چاه آبى بيرون آورد و بنوشد. ناگاه آن كوزه از دستش رها شد و در ميان چاه افتاد، ديدم به سوى آسمان نگاه كرد و چنين گفت:

اَنتَ رَبى إذا ظَمئتُ إلى الماء وَ‌قُوتى إذا أرَدتُ الطَّعاما الهى و سَيدى ما لى غَيرَها فَلا تَعدمْنيها؛ اى خدا! هنگام تشنگي، تو پروردگارم هستى و هنگام گرسنگى تو هستى كه غذاى من را مى رسانى اى خداى من و سرور من! غير از اين ظرفى ندارم، آن را به من بازگردان».

سوگند به خدا، ديدم آب چاه بالا آمد، آن جوان دستش را دراز كرد و كوزه را از آب گرفت وآن را پر از آب كرد و با آن آب وضو گرفت و چهار ركعت نماز خواند. سپس به تلّ ريگى متوجّه شد و مقدارى ريگ برداشت و در ميان آن ظرف ريخت و آن را حركت داد و آشاميد. نزدش رفتم و سلام كردم، جواب سلام مرا داد. گفتم: از زيادى آن نعمتى كه خدا به تو داده، به من نيز غذا بده. فرمود: «اى شقيق! همواره نعمت خداوند، به طور آشكار و نهان به ما مى رسد، به خداى خود حسن ظنّ داشته باش.»

سپس ظرف را به من داد و از آب آن نوشيدم، آن را فالوده‌اى بس شيرين يافتم، به خدا سوگند، هرگز نوشابه‌اى لذيذتر و خوشبوتر از آن را نياشاميده بودم. سيراب و سير شدم به طورى كه چند روز اشتهاى غذا و آب نداشتم. ديگر آن جوان را نديدم، تا اين كه در مكّه در كنار كعبه، او را در ميان گروهى ديدم كه سؤالات خود را از او مى پرسيدند و او جواب مى داد. از مردم پرسيدم: اين جوان كيست؟ گفتند: او «موسى بن جعفر» است.1

پى نوشت:

1. كشف الغمّه،ج3، ص4 تا 7.

منبع :بشارت ، خرداد و تير 1383، شماره 41