نصراللّه شفيعى
سال 1350، در كلاس دوم ابتدايى درس مى خواندم، مديرى بسيار سختگير و خشن داشتيم. حرف اول و آخرش كتك بود، آن هم با زدن چوب در كف و پشت دست. براى آنكه بچهها بيشتر درس بخوانند، ساعات تعطيلى و پس از مدرسه هم كسى حق ندارد از خانه خارج شود و بازى كند. خودش از شهر آمده بود و چون فاصله شهر با روستا زياد بود، ايام هفته را همان جا مى ماند.
ما كه برايمان مشكل بود ساعات تعطيلى را هميشه در خانه بمانيم، عصر جمعهاى خطرها را به جان خريديم و با يكى از دوستان با هزاران دلهره و اضطراب قدم در كوچهها گذاشتيم، به بركه بزرگ آبى كه در وسط روستا بود رسيديم. زمستان بود و آن بركه لبريز از آب باران بود. در عالم كودكى خود غوطهور شده بوديم و با يك دنيا شادى سنگهاى كوچك و صافى را برسطح آرام آب پرت مى كرديم و از اينكه سنگها از روى آب مى پريدند، احساس خوشحالى و مسرّت خاصى مى كرديم. كم كم دلهره ديدار مدير كه معمولاً به گشت زنى در محيط روستا مشغول بود، از سرمان بدر رفته بود آن چنان غرق دربازى بوديم كه حتى باد سرد زمستانى را نيز بر چهره خود احساس نمى كرديم.
ناگهان تمامى اين صحنههاى رؤيايى با ديدن مدير كه سوار بر دو چرخهاى بود، همچون كوهيخى در جلو ديدگانمان آب شد. سنگها از دستمان افتد و نفسها در سينههامان حبس گرديد. مدير نگاهى به ما كرد و گفت: «فردا بهتون مى گم» و ركاب زنان از كنار ما دور شد. ما كه مى دانستيم در پس اين سخن كوتاه چه مصيبتى نهفته است، وحشتزده و مضطرب و در حالى كه دستهامان از انجام هركارى كوتاه بود، رو به سوى خانه نهاديم. حتّى به پدر خود نيز نمى توانستيم براى وساطت و شفاعت مراجعه كنيم، چون آنها اعتقاد داشتند كه هرچه آموزگار مى گويد، درست است و كتكهاى او براى ما بسى سودمند.
يك لحظه به دوستم گفتم، برويم خانه و از قرآن مدد بطلبيم. با هزاران اميد گامها را تندتر كرديم. آفتاب نزديك بود كه اشعه طلايى خود را از ديدگان پنهان دارد. قرآن قديمى وگرد گرفته را از طاقچه برداشتيم و جلوى روى خود قرار داديم، با دلى شكسته و محزون همراه با صداقت و پاكى كودكانه دستهاى خود را روى قرآن گذاشتيم و شروع به التماس و تضرّع نموديم. آن شب را با هراضطراب و دلهرهاى كه بود سپرى كرديم.
فردا صبح مدير وارد كلاس شد. اولين هديهاش نثار كردن چوب خدمت دانش آموزانى بود كه روز قبل آنها را در محيط دهكده مشاهده كرده بود. چوب مجازات بردست متخلّفين با شدت هرچه تمامتر اصابت مى كرد. صحنه كلاس چيزى جز گريه و اشك و سرخى كف دست و التماس و وحشت نبود. ما دو نفر كه در رديف عقبتر نشسته بوديم. هرلحظه خود را براى سوزش و درد چوبها آماده مى كرديم. تا اينكه سرانجام مدير به ما رسيد، ديگر رمقى برايمان نمانده بود.اما ناباورانه ديديم كه بدون هيچ عكسالعملى از كنار ما رد شد. نگاهى به دوستم انداختم، لبخند رهايى جرأت نداشت برلبان كودكانهام نقش ببندد، با هرحركت مدير، باخود مى گفتم، نكند دوباره يادش بيايد و سراغ ما را بگيرد. ولى لطف قرآن كار خودش را كرده بود. آن موقع بود كه ـ در همان دنياى كودكى ـ عظمت قرآن بيش از پيش برايم روشن شد. فهميدم اگر كسى واقعاً از عمق درونش و با توجهى خالصانه به قرآن پناه آورد، قرآن او را مدد خواهد كرد.هرچند آن موقع معنا و مفهوم آيه: «اَمَّن يجيبُ المُضطَرَّ إِذا دَعاهُ وَيكشِفُ السُّوء» را نمى دانستم؛ ولى بى ترديد آنچه كه جلوهگر بود، صحنهاى واقعى از چاره جويى يك «مضطرّ» به درگاه خداى «كاشف السوء» بود و دست لطفى بود كه از سرا پرده غيب بسوى بنده خردسال و بى پناه و درماندهاش بيرون آمده بود. ازآن روز توجهام به قرآن بيشتر شد. انيسم قرآن گرديد و تا اين زمان كه خود به بچهها قرآن مى آموزم، بدون شك كمكها و هدايتهاى الهى و قرآنى را ضامن سعادت و خوشبختى دنيا و آخرت مؤمنان مى دانم. مهم عبرت گرفتن است. فاعتبروا يا اولى الابصار.
وما توفيقى إلا باللّه العلى العظيم