آيةالله جوادى آملى
«لو انزلنا هذاالقرآن على جبل لرايته خاشعا متصدعا من خشيةالله و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون .» (1)
«اگر اين قرآن را بر كوهى فرو مىفرستاديم، يقينا آن [كوه] را از بيم خدا فروتن [و] از هم پاشيده مىديدى . و اين مثلها را براى مردم مىزنيم باشد كه آنان بينديشند .»
اين كريمه، هم مىتواند اميدبخش و نشانه تجليل و تكريم باشد و هم نشانه توبيخ و سرزنش; اما اميدبخش باشد نسبتبه وجود مبارك رسول خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - و عترت طاهره - عليهمالسلام - و شاگردان اين مكتب، و سرزنش نسبتبه منحرفان از مكتب . قرآن عظيم كه اگر بر كوه نازل بشود آن را متلاشى مىكند وقتى كه پيامبر (ص) آن را در كمال آرامش حمل و هضم مىكند و اين كتاب نه تنها او را ناآرام نمىكند بلكه مايه طمانينه و آرامش او مىگردد، اين نشانه عظمت آن انسان است . كتابى كه كوه را ريز ريز مىكند بر قلب مطهر رسول خدا - صلى الله عليه و آله و سلم - فرود آمد و نه تنها اين قلب را ناآرام نكرد بلكه آن را از هر ناآرامى دفع كرد: «نزل به الروح الامين على قلبك» (2) پس اين كتاب نازل شد و براى اين نازل شد كه «كذلك لنثبتبه فؤادك و رتلناه ترتيلا» (3) ما اين كتاب را بر قلب مطهر تو نازل كرديم تا تو را تثبيت كنيم، پس اين كتاب كوه افكن مايه تثبيت قلب مطهر رسول اكرم شد .
جنبه توبيخى آيه مورد بحثبراى ديگران آن است كه كتابى كه اگر بر كوه نازل بشود كوه را متلاشى و ريز ريز مىكند قلب يك عده در برابر آن هيچ عكس العملى نشان نمىدهد، اين همان است كه: «ان منها كالحجارة او اشد قسوة» . (4)
درباره قرآن اين دو سمتياد شده است كه از قرآن دو كار متضاد در دو زمينه مختلف ساخته است اين كه فرمود: «وننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين و لايزيد الظالمين الا خسارا» (5) ناظر به همين است . اين كتاب، از يك سو مايه شفاى دردهاى دل مؤمنين است و از سوى ديگر مايه خسارات تبهكاران . قرآن خود را به عنوان شفاى دردهاى دل مردم معرفى كرد، نكته اين است كه نفرمود «دوا» ى دردها بلكه فرمود: «شفا» ، ممكن است چيزى دوا باشد، مصرف بشود ولى اثر نكند، اما
ممكن نيستشفا جايى برود و اثر نكند، اصولا شفا يعنى تاثير، و اين فرض ندارد كه شفا جايى برود و شخص درمان نشود، اما دوا ممكن است جايى برود و هاضمه نپذيرد، پس فرمود: «شفاء لما فى الصدور» . (6)
آن گاه ما فى الصدور را هم مشخص كرد كه دردها گوناگوناند: جهل، كينه، دشمنى، عداوت، طمع در نامحرم و . . . اين مرضها را كه علمى و عملىاند قرآن شفا مىدهد و اگر دلى مستعد درمان باشد و قرآن در آن دل بتابد يقينا شفا را به همراه دارد: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين» .
همين قرآن «و لا يزيد الظالمين الا خسارا» نه قرآن ديگر، وقتى بر قلب تبهكاران مىتابد سياه تر مىشود آن دل، چرا؟ چون در مقابل اين نور عكس العمل قرار مىدهد و به مبارزه با اين نور مىپردازد: «يريدون ليطفئوا نورالله بافواههم» . (7) همين مبارزه عليه نور مايه تيرهتر شدن دلهاى آنان است، مثل اين كه شما براى مهمانهايتان يك ظرف گلابى پخته شيرين و پرآب حاضر كرديد بعضى از مهمانها سالماند و ديگران به بيمارى دستگاه گوارش مبتلايند آن كه سالم است اين ميوه را مىخورد و فربه مىشود و آن كه زخم معده دارد همين گلابى بر دردش مىافزايد، هرچه شيرين تر و پرآب تر باشد دردش افزودهتر مىشود . همين گلابى است كه دردآور است نه چيز ديگر هرچه رسيده تر و شيرينتر باشد براى دستگاه گوارش كسى كه به بيمارى سوءهاضمه مبتلاست دردآورتر است . در تمام ايام سال شبى به عظمتشب قدر نيست، به طورى كه عبادت در آن شب به اندازه عبادت هزار ماهه است، ولى براى تبهكاران هم هيچ شبى بدتر از شب قدر نيست چون معصيت در شب قدر با معصيت در ساير شبها يكسان نيست . پس يك امر به دو زمينه مختلف دو اثر گوناگون دارد: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين» اما «و لايزيد الظالمين الا خسارا» . همين قرآن كوهافكن اگر بر قلب مؤمن بتابد قلب مؤمن را مستحكمتر مىكند «الا بذكر الله تطمئن القلوب» (8) و اگر همين قرآن بر دل سياه سيه دلان كه «فى قلوبهم مرض» (9) استبتابد، چون آنها عكس العمل نشان مىدهند «و ان منها كالحجارة او اشد قسوة» . (10)
بخش ديگر از سخن اين است كه فرمود اينها مثلى است كه ما ذكر مىكنيم «و تلك الامثال نضربها للناس» (11) مثل آن است كه مرحله رقيقه ممثل را نشان بدهد گاهى انسان درباره خود اين مثل مدتها فكر مىكند گاهى از مثل به ممثل منتقل مىشود مىفرمايد اينها جنبه مرآتى دارد، شما بايد از اين مثل به ممثل منتقل بشويد . اما انتقال از مثل به ممثل كار آسانى نيست ما مثلهايى است كه مىزنيم . سوره مباركه حشر طبق شواهدى كه در آن هست، مثل جريان يهود بنىنضير و امثال آن، معلوم مىشود كه در مدينه نازل شده در حالى كه در بعضى از سورههايى كه در مكه نازل شده است، همين مطلب را با فعل ماضى ياد كرده است; مثلا در سوره مباركه روم آيه 58 مىفرمايد: «و لقد ضربنا للناس فى هذا القرآن من كل مثل» . ظاهرا مشابه اين، در سوره زمر هم هست . پس در بعضى از سورههايى كه در مكه نازل شد با فعل ماضى ياد كرد كه فرمود ما در قرآن براى هر چيزى مثل زديم ولى در سوره مدنى با فعل مضارع ياد مىكند . اين يا براى آن است كه چون مستقبل محقق در حكم ماضى استبيان مىكند و يا براى آن است كه گذشته را به خاطر بياورد و استمرار را احضار كند، با فعل مضارع ياد مىكند .
بنابراين آن تعبيرات ماضى كه در سورههاى مكى ياد شده استبا تعبير مضارع كه در سوره مدنى ياد شده است قابل جمع است، اگر تعبير مضارع در سوره مكى بود و تعبير ماضى در سوره مدنى محذورى نداشت، الآن هم كه ماضى در سورههاى مكى است و مضارع در سورههاى مدنى استبىمحذور است .
تفكر در مثالها
چگونه از مثل به ممثل پى ببريم؟ فرمود: «نضربها للناس لعلهم يتفكرون» ما مثال ها را مىزنيم تا شايد كه مردم فكر كنند . فكر، كار و روش است، كار و روش هم سرمايه مىخواهد و هم مقصد . سرمايه اين كار، علم و مقصد آن، عاقل شدن است . انسان بايد بينديشد كه چه بشود به كجا برسد . مثل را قرآن ذكر نمىكند كه انسان متفكر و يا دانشمند، چون انديشه كردن، ابزار است و علم و دانش هم سرمايه، پس نه دانشمند شدن هدف است و نه تفكر كردن، بلكه تمام تلاش دين اين است كه عاقل تربيت كند نه عالم . عالم شدن سخت نيست عاقل شدن دشوار است، چون عاقل شدن علم به علاوه عمل صالح است، آن كه عالم نيست عاقل هم نيستسختى عقل براى آن است كه انسان بايد معارف و احكام را خوب بفهمد، سپس اعتقاد پيدا كند و آن گاه عمل نمايد، از اين رو بسيار دشوار است، اما تفكر ابزار است . خداوند سبحان اين موضوع را در سوره مباركه عنكبوت آيه 43 مشخص فرمود كه: «و تلك الامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون» غير از افراد عالم كسى آنها را تعقل نمىكند يعنى عالم بودن سرمايه داشتن است، تفكر ابزار اين كار و كار كردن است و عاقل شدن هدف . تمام تلاش براى اين است كه انسان عاقل بشود عاقل كسى است كه معارف الهى را خوب بفهمد و از جنبه عملى هم كسى كه نتواند بهشت را كسب كند عالم شده ولى عاقل نشده است، چرا كه عقل آن است كه به وسيله آن، خداوند پرستش شود و بهشتبه دست آيد، چرا كه تعريف عقل اين است كه: «يعبد به الرحمن و يكتسب به الجنان»
و تمام تلاش قرآن براى اين است كه انسان را تا دم دروازه بهشتبرساند «يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام» . (12)
بنابراين عالم شدن، مواد سرمايهاى را داشتن است،تفكر، كار كردن است و عاقل شدن هدف .
راه هاى هدايت
راهى كه قرآن كريم به ما ارائه داد چه راهى است؟ هم راه استدلال را به ما نشان داده، هم راه اطاعت از ظواهر دينى و هم راه تهذيب نفس . جمع هر سه هم ممكن است اينها منفصله مانعة الخلو است نه مانعة الجمع، اگر كسى راه استدلال عقلى يا راه ظواهر دينى و يا راه تهذيب نفس را طى نكرد، هرگز به مقصد نمىرسد يكى از اينها را كه طى كند به نوبه خود گوشهاى از دين را مىفهمد و براى او همان اندازه مقبول است چون هر سه او را به آن مقصد راهنمايى مىكند . اگر راه حارثة بن مالك را طى كرد همان مىشود كه رسول خدا - صلى الله عليه و آله وسلم - به او مىفرمايد: «عبد نور الله قلبه» اين چنين نبود كه حالا حارثة بن مالك ساليان متمادى حوزهها را پشتسر گذاشته باشد، درس و بحث كرده باشد، اين راه تهذيب نفس را گرفته استبه مقصد رسيد بسيارى از مردم نه راه حارثة بن مالك را گرفتهاند نه راه خردمندان و فرزانگان كه با عقل استدلال كنند، از ظواهر دينى استفاده مىكردند يعنى از معصوم - عليهم السلام - سؤال مىكردند اين موضوع چيست تكليف را مىفهميدند مسئله را ياد مىگرفتند و عمل مىكردند . اين پيروى از ظواهر دين است . عدهاى هم با براهين عقلى همين مطلبى را كه ائمه - عليهم السلام - مىفرمودند مىفهميدند، چون معجزه براى اثبات صحت دعوت نيستبراى اثبات صحت دعوى است; يعنى پيامبر - صلى الله عليه و آله و سلم - كه مىآيد دو حرف دارد: يكى دعوت و ديگرى دعوى، دعوتش اين است كه خدا هست، واحد، بىشريك، عليم، قدير، سميع، بصير و . . . است . هم چنين حساب و كتاب هست، نشئه بعد از مرگ هست، هر عملى كه انسان بكند مسئول است . اينها دعوت است و همه اينها را مىشود با برهان فهميد، معجزه نمىخواهد .
سخن ديگر اينها دعوى است مىگويد من از طرف خدا آمدهام، اين دعوى را با معجزه بايد ثابت كنند، آن دعوت را با برهان مىتوان اثبات كرد لذا در هنگام استدلال بر توحيد دليل اقامه مىكنند، براهين اقامه مىكنند، نمىگويند ما حالا چون عصا را اژدها كرديم خدايى هست آن را بدون معجزه هم مىتوان فهميد البته اگر دعوى ثابتشد دعوت را هم خيلىها مىپذيرند، يعنى اگر ثابتشد كه اين شخص پيامبر استيقينا خدايى هست كه او را فرستاده است، به سخن او اطمينان پيدا مىكنند . اكثر مردم اين چنيناند، اما دعوت نيازى به معجزه ندارد با برهان مىتوان اثبات كرد، خواص آن دعوت را با برهان مىفهمند، ولى دعوى را البته بايد با اعجاز يا نشانههاى ديگر تثبيتبكنند . براى اثبات دعوت، آن براهين هم كافى است معجزه هم به نوبه خود سهمى دارد و مانند آن .
براى رسيدن به آن دعوت سه راه وجود دارد: يكى تجربه است، ما اگر بخواهيم اشياى خارجيه را بشناسيم، مثلا از علوم تجربى نظير طب، فيزيك و امثال آن آگاه بشويم، تنها راهش تجربه است، چون امور جزيى است . عقل كه براهين كلى را اقامه مىكند گرچه خطوط كلى را مىفهمد ولى درباره جزئيات خارجيه هيچ نقشى ندارد . با براهين عقلى هرگز نمىتوان جزئيات خارجيه را ، مثل اين كه حال مريض چگونه است، اثر فلان دارو چيست تشخيص داد . راه عقل نيست، عقل براى كليات جهان است جهان بينى است نه آثار خاصه اشياى مشخص، اين ها را با تجربه مىتوان اثبات كرد .
راه دوم، كشف و شهود معصومانه است و راه سوم هم قول معصوم عليهم السلام
اينها سه راه است كه عقل در آنها راه ندارد، ولى براى اثبات مسائل ماوراى طبيعى سه راه وجود دارد: عقل، ظواهر دينى و تهذيب نفس . علوم تجربى در اين گونه امور راه ندارد; يعنى هرگز با طب و فيزيك و علم هندسه و امثال آن نمىتوان مسئله معاد، فرشتهها، اسماى حسناى حق، صفات حق، توحيد حق و امثال آن را اثبات كرد، اصلا اينها در اين حرم امن راه ندارند، اين راههاى گوناگون همه رفتنى است . در بخشى از قرآن كريم به اين سه راه ظاهرا اشاره كرده است آيه 8 سوره مباركه حشر اين است كه فرمود:
«و من الناس من يجادل فى الله بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير» بعضىها درباره حق جدال مىكنند بدون اينكه به هيچ يك از اين سه راه آشنا باشند، نه سخن عالمانه و مستدل و برهانى دارند، نه از ظواهر دينى استفاده كردهاند نه وحىاى به آنها رسيده است، اگر برهان عقلى نبود، اگر شنيدن از معصوم نبود، اگر وحى سماوى نبود كسى حق جدال در دين ندارد جاهل را با عالم بحث نيست گرچه سؤال هست اين «فاسئلوا اهل الذكر» (13) براى همين استسؤال كنيد براى اين كه با سؤال چندين نفر اجر مىبرند اما اگر كسى آشنا با مبادى بحث نيستبخواهد جدل كند خود را خسته مىكند، جاهل حق بحثبا عالم را ندارد، اما حق سؤال را دارد، راه براى او باز است، چند سالى درس مىخواند و با مبادى آشنا مىشود، ممكن است از آن عالم هم بالاتر برود، اما كسى كه به مبادى آشنا نيستبخواهد جدل كند مىشود «بغير علم و لا هدى و لا كتاب منير» اين شخص يا مقلد گمراه استيا متبوع گمراه . فرق آيه 3 و 8 همين سوره مباركه آن است كه يكى درباره تابع گمراه است ديگرى درباره متبوع گمراه .
اين سه راه اگر هميشه كنار هم باشد هيچ محذورى ندارد نه آنها كه راه برهان عقلى را طى مىكنند با كسانى كه راه ظواهر دينى را طى مىكنند درگيرند و نه اين دو گروه با كسانى كه راه تهذيب نفس را در پيش گرفتهاند درگيرند چون همه از يك منبع استفاده مىكنند . اما اگر هر كدام بخواهند راه خاص خودشان را بروند و بخواهند ديگرى هم مثل آنها فكر بكند و خودشان را ميزان العقايد و العلوم والافكار قرار بدهند اين اول نزاع است، كسى كه حكيم است توقع داشته باشد كه ديگران روى مسائل فلسفى و حكمى بينديشند اين چنين نيست، آن كه طبق ظواهر دينى مىرود توقع داشته باشد كه همه براساس ظواهر دينى حركت كنند، آن چنان هم نيست، آن كه راه سوم را مىرود توقع داشته باشد كه آن دو گروه مثل اين حركت كنند، اين طور هم نيست . چه اين كه شاگردان ائمه - عليهم السلام - هم يكسان نبودند اما همه يكديگر را درك مىكردند; يعنى هر يك رسم و راه ديگرى را مىفهميد و مىپذيرفت .
آيه مباركه وحدت به ما يك درس خاصى مىدهد، ببينيد ما از وسط راه شروع كردهايم كمتر به نتيجه مىرسيم . اين همان آيه معروف است كه: «واعتصموا بحبل الله جميعا و لاتفرقوا واذكروا نعمت الله عليكم اذ كنتم اعداء فالف بين قلوبكم فاصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم على شفا حفرة من النار فانقذكم منها كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تهتدون» . (14)
اين واعتصموا كه شعار وحدت است نه به اين معناستشما هر كجايى هستيد در هر حدى هستيد بياييد با ديگران يك جور فكر كنيد اين شدنى نيست، چه اين كه ديديد كه تا حال كمتر ثمر داد اين «واعتصموا بحبل الله جميعا» معنايش اين نيست كه همه شما اهل قرآن و مسلمانى باشيد همه شما به قرآن و ثقلين عمل كنيد معنايش اين است كه همه شما با هم بفهميد «واعتصموا بحبل الله جميعا» با هم اين طناب را بگيريد نه تك تك، با هم كه گرفتيد يكديگر را درك مىكنيد اين سمينارها، كنگرهها، كنفرانسها، بحثهاى گروهى، كارهاى گروهى، تحقيقات جمعى، گوشهاى از همين راه است . با هم بفهميد نه يعنى همه مسلمان باشيد حالا همه مسلمانيم و مشكلى هم حل نشد چون بى هم مسلمانيم نه با هم، بىهم قرآن را گرفتهايم نه با هم، اين با هم گرفتن غير از تك تك گرفتن است، وقتى با هم گرفتيم به افكار يكديگر احترام مىگذاريم هرگز خودمان ميزانالعقايد والاعمال نمىشويم اگرچند كلمه درس خوانديم و عالم شديم اين اولين روزى است كه خود را بدهكار مىدانيم نه طلبكار، اگر كسى فارغالتحصيل شد از حوزه يا دانشگاه و خود را طلبكار ديد اين بايد دوباره برگردد حوزه يا دانشگاه و درس را از نو شروع كند، اگر كسى خود را بدهكار ديد و به افكار ديگران احترام گذاشت گفت اين نعمتى كه خدا به من داد اولين روز مسئوليت من است كه من بايد خدمتگزار مردم باشم اين است كه ديگر هيچ مشكلى پيش نمىآيد اين حق حوزه يا دانشگاه را ادا كرده است اين با هم فهميدن يعنى حرفهايتان را كنار هم بگذاريد وقتى كنار هم گذاشتيد آنگاه خيلى از مشكلات حل مىشود .
سيدنا الاستاد ، علامه طباطبايى - رضوان الله عليه - دو بحث مفصل در ذيل آيه 119 سوره مائده دارند كه قبلا اشاره شد: يك بحث اين است كه قرآن كه فرمود من جامعه را هدايت مىكنم با چه راه هدايت مىكند همه اشكالهايى كه بر فلسفه و بر منطق شده است ايشان جواب دادهاند . نقصهايى كه بر منطق و بر تفكر عقلى كردهاند همه را يكى پس از ديگرى جواب دادهاند . يك بحثى هم دارند به نام بحث تاريخى كه هر دو بحث در قرآن شناسى نقش دارد يعنى جزء علوم قرآنى است كه ايشان در تفسير قرآن ذكر كردهاند اگر كسى خواست قرآن را بشناسد بايد اول در اين زمينهها كار كند كه روش قرآن در هدايت چگونه است؟ آيا تهذيب نفس است؟ يا فقط عمل به ظواهر و استدلال به ظواهر است؟ يا استدلالهاى عقلى است؟ يا جمع بين اينهاست؟ مرحوم سيدنا الاستاد علامه طباطبائى مىفرمود كه خيلى از بزرگان آمدند اين مثلث را جمع كنند; يعنى بين ظواهر دينى و بين برهان عقلى و بين عرفان و كشف شهود جمع كنند ولى موفق نشدند سرش اين است كه هر كسى تافته جدا بافته بود اين تافته جدا بافته هر كسى را بخواهند با تافته ديگرى پيوند بزنند نمىخورد يك راه دارد كه آن اولين راه است و آخرين راه، آن راه را هم در پايان بحث اشاره مىكنند و راه حل نشان مىدهند مىفرمايند آن همين است كه ما به كريمه سوره آل عمران عمل بكنيم: «واعتصموا بحبل الله جميعا» يعنى با هم بفهميد نه هر كسى در راه خودش زحمتبكشد و ديگرى را به حساب نياورد و توقع داشته باشد كه ديگرى زيراكس گرفته او باشد مثل او فكر بكند اين نخواهد شد، يك راه دارد و آن با هم فهميدن است وگرنه فهمهاى بىهم را نمىشود با هم گره زد اگر با هم فهميديد هم برهان ظواهر دينى را تاييد مىكند و هم هر دو راه رياضت «حارثةبن مالك» ها را و هم راه حارثة بن مالك راه، حكيم و متدين را .
مرحوم كلينى - رضوان الله عليه - در روضه كافى نقل مىكند كه رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - صبح كه مىشد از اصحاب سؤال مىكرد كه ديشب در عالم رؤيا چه ديدهايد؟ حضرت شاگردانش را به گونهاى تربيت مىكرد كه شب براى آنها كلاس درس بود، كسى كه شب تا صبح بخوابد و چيزى در رؤيا نصيبش نشود اين، خواب مانده، آنها را طرزى تربيت كرد كه شب در عالم رؤيا چيزى براى آنها روشن بشود اصولا مىخوابند كه چيزى بفهمند خوابيدن براى آن نيست كه بدن بيارامد براى اين است كه اين جان از شر اين بدن نجات پيدا كند و به مدرسه برود، فايده خواب اين است مثل اين كه انسان يك بچه بازى گوش دارد، او را در گهواره مىخواباند كه خود مطالعه كند، اصل خواب براى همين است، اين بدن كه با شكم، زنده استبچه بازيگوش جان و مزاحم روح است، گرچه مددكار اوست اما مزاحم اوست . روح است كه اين بدن را آرام مىخواباند تا خود به ديار خويش سفر كند، اين بدنى كه الآن شصتيا كمتر يا بيشتر كيلو وزن آن است چه كسى او را حركت مىدهد كى او را از مدرس به منزل مىبرد.
دو روايت است كه مرحوم كلينى در «روضه كافى» و همين دو روايت را مرحوم فيض در «وافى» در باب برزخ نقل كرده است، آن روايت اين است كه:
بشرهاى اوليه خواب نمىديدند انبيا به آنها مىفرمودند خدايى هست و دستورهايى هست و بايد اطاعت كرد اينها هم مىگفتند اگر عمل بكنيم چه مىشود؟ اگر نكنيم چه مىشود؟ انبيا مىفرمودند اگر عمل بكنيد يا عمل نكنيد اثرش بعد از مرگ ظاهر مىشود، آنها افكارشان بيشتر مىشد و مىگفتند بعد از مرگ كه خبرى نيست آنها كه رفتند كه برنگشتند، تا اين كه خداى سبحان رؤيا را بر آنان مسلط كرد و در عالم خواب رؤيايى نصيبشان مىشد، وقتى بيدار مىشدند به انبيا - عليهم السلام - مىگفتند: اينها چيست كه ما در خواب مىبينيم؟ مىفرمودند: از صنف آن امورى است كه ما به شما وعده مىدهيم، شما توقع نداشته باشيد كه مردههاى شما از قبرستان برگردند، آن يك نشئهاى است كه بالاخره زنده مىشوند همه تا خطوط سرانگشتان هم برمىگردد: «بلى قادرين على ان نسوى بنانه» (15) اما آن چه كه ما مىگوييم كه بعد از مرگ وارد برزخ مىشويد از همين قبيل است .
اين چند روايتبسيار لطيف است كه مرحوم كلينى در كافى نقل مىكند و هر دو را هم مرحوم فيض نقل مىكند .
غرض اين است كه در «روضه كافى» آمده است: رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - صبح از اصحاب سؤال مىكرد كه در «بارحه» چه ديدهايد:
«ما فعلتم بالبارحة» .
اصولا حضرت طورى آنها را تربيت مىكرد كه اينها بدن را بخوابانند تا جانشان سفر بكند، جان به اين بدن علاقهمند است چون مركب اوست اگر اين بدن پرخورده باشد بالاخره اين جان بيچاره ناچار است در همان جا باشد تا اين همه غذايى كه خورده هضم بكند . تمام تكليف بر دوش اين روح بيچاره است، هنگام مرگ با يك نفرتى اين بدن را ترك مىكند، چون با نفرت اين بدن را ترك مىكند آثار نفرت هم اين است كه بدن، بدن، «جيفه» و «مردار» مىشود، اما اگر اين بدن تابع روح باشد آثار آن روح در اين بدن هست و مدتها يا براى هميشه نمىپوسد .
پس يك راه وجود دارد كه بگوييم مثلثبا هم ساخته بشود وگرنه از جايى ديگر بياوريم مثلث درست كنيم هرگز تثليث توحيد نخواهد شد فرمود: «واعتصموا بحبل الله جميعا» با هم بفهميد، دو طلبه كه با هم بحث مىكنند با هم مىفهمند نه بى هم اما يك طلبه كه در اتاقش مطالعه مىكند ديگرى در اتاقش، بى هم قرآن را فهميدهاند نه با هم .
مهجوريت قرآن در حوزهها
اما آن چه كه به عنوان بحث تاريخى بر سر قرآن كريم آمده بحث جالبى است . در صدر اسلام چگونه با قرآن رفتار شد؟ در زمان خود حضرت، بعد از ايشان، در زمان خانهنشينى حضرت امير - سلام الله عليه - ، و در زمان حكومت ايشان امويان و عباسيان چه كردند؟ از آلبويه تا زمان صفويه بر شيعه چه گذشت؟ شرح مفصل و جذابى درباره سير تاريخى قرآن دارد . سپس درباره بحثهاى حوزوى مطالبى مىفرمايند كه خلاصهاش اين است:
قرآن نه تنها به عنوان بحث رسمى در حوزهها نيست كه اساسا درسى و بحثى به عنوان قرآن نيست، قرآن را به عنوان مهمان علوم ديگر هم نكردهاند طورى كه اگر كسى كارى با قرآن نداشته باشد مىتواند عمرى در حوزهها به سر ببرد و در رشته خاص خود صاحب نظر باشد .
علوم ادبى ما با اشعار جاهلى و سبعه معلقه ديوان امرءالقيس و امثال ذلك تامين بود، جامع الشواهدها هم اين را نشان مىدهد و سر اين كه لسان العرب و امثال آن، كتاب و لغتى است كه از آخر شروع مىكند، يعنى آخر كلمه را مىگويد باب النون يعنى كلمهاى را كه آخرش نون دارد، باب الواو يعنى كلمهاى كه آخرش واو دارد، برخلاف ساير كتابهاى لغتبراى اين كه معمولا قوافى، ابيات، اشعار را به همين شيوه تنظيم مىكردند، از آخر مدد مىگرفتند .
وارد مسائل فقه و اصول كه مىشويم شما از اول تا آخر اصول يكى دو تا آيه مىبينيد آن هم براى رد كردن نه براى اثبات: يكى آيه «نفر» است، ديگرى آيه «نبا» كه به قول همه اصوليان محقق اينها دليل حجيتخبر واحد نيست . اين استدلالها را به عنوان استدلال به آيه ذكر مىكنند براى رد كردن، كدام اصولى محقق است كه حجيتخبر واحد را به آيه «نبا» استدلال كرد يا به آيه «نفر» استدلال كرد، همه گفتند اينها دلالت ندارند، آيه «ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا» (16) هم تاييد است، براى اين كه قسمت مهمش را حديث «رفع» تامين مىكند; يعنى كتاب برائتبا آن برائت عقلى كه قبح عقاب بلابيان است مىگردد و قسمت مهمش در محور «رفع عن امتى التسع» مىگردد استصحاب هم كه با آن حديث تكيه مىكند، اصلهايى مانند اشتغال و تعادل و تراجيح نيز اين چنين است . ما در بحثهاى اصولى مرحله سطح و خارج مسئلهاى نداريم كه به قرآن متكى باشد .
اما فقه گرانقدر ما قسمت مهمش، جلش لولا الكل به روايات بسته است و اگر در يك مسئله به «اوفوا بالعقود» (17) استدلال مىشود مشابه اين معنا و اين مضمون از روايات ديگر به خوبى استفاده مىشود، بنابراين اگر كسى، طلبهاى قرآن مىخواند براى اين است كه مىخواهد ثواب ببرد . اساسا بافتحوزه و علوم حوزوى چيزى نيست كه به قرآن تكيه بكند، نه قرآن در متن كار حوزه است نه مهمان علوم حوزوى است . وقتى حوزه منهاى قرآن شد بازدهاش هم همان خواهد بود و اين كه مىبينيد بزرگان از مراجع خودشان تلاش و كوشش كردهاند تفسير بنويسند مثل شيخ طوسىها و امثال ذلك اين خطر را احساس كردند، اى كاش همان روال مرحوم شيخ طوسى و طبرسى و مرحوم آقا شيخ جواد بلاغى و ديگران ادامه پيدا مىكرد، آنان احساس مىكردند كه قرآن را بايد در حوزهها آورد و اگر قرآن در حوزه باشد همه علوم هست .
يك سخن لطيفى امام فخر رازى دارد كه از او خيلى متوقع نيست در ذيل آيه كريمه:
«و لاتلقوا بايديكم الى التهلكة» (18) يك اشكال ادبى است كه ثلاثى مجرد مصدرش بر وزن تفعله نيامده است هلك، يهلك تهلكه، فعل يفعل تفعله نيامده است، اديبى كه به انتظار سبعه معلقهها به سر مىبرد مىخواهد كه تلاش و كوشش كند كه اين تهلكه را درست كند، امام رازى مىفرمايد كه به دنبال چه مىگردى؟ مىخواهى به وسيله امرؤالقيس حرف خدا را تثبيت كنى، قرآن براى شما سند نيست، مهد ادب نيست، شما مىخواهيد دنبال يك شعر جاهلى برويد تا بگوييد اين با قوانين ادب درست است اگر ثابتشده است معجزه است كما هو الحق البين همين قانون است، شما مىخواهيد با گفته عرب جاهلى قانون درست كنيد . اين فكر بايد احيا بشود كه خود كلامالله ادب مىآورد، شما ادبيات قبل از اسلام را با ادبيات بعد از اسلام مقايسه كنيد، غناى ادبيات بعد از اسلام، مرهون قرآن است . بحثهاى عقلى ديگر را هم قرآن آورده است . بنابراين قرآن نه تنها بايد همه اين علوم ياد شده را تغذيه بكند بلكه بايد به عنوان يك پرچمدار در حوزهها مطرح شود . از سالهاى متمادى اين فكر در حوزهها عموما و در حوزه قم خصوصا طرح شده بود كه كتابهاى ادبى حوزهها بازسازى بشود، ما به جاى اين كه شواهدى از سبعه معلقه و اشعار جاهليه بياوريم از آيات قرآن و كلمات اميرمؤمنان در نهج البلاغه شاهد بياوريم . مرحوم محدث قمى - رضوان الله عليه - حرف لطيفى در شرح حال خودش در كتاب «الكنى والالقاب» دارد در آن جا كه شرح حال خود را مىنويسد، مىگويد: من در جوانى ذوق ادبى داشتم مقامات حريرى و حميدى و امثال آن را مىخواندم، بعد فهميدم كه اين چه كارى است، در اين كتابها آمده است كه فلان جا سور اين چنين بود، سفره آن چنان بود، مهمانى و پذيرايى چه وضعى داشت، خلاصه يك مشت گدايى است اما نهجالبلاغه يك آقايى است . من گفتم: اگر من ادبيات مىخواهم اين نهجالبلاغه است، هم معارف دارد و هم ادب، چرا مقامات حريرى بخوانم . اين درد در حوزهها بود و فخر يك اديب، اين بود كه مقامات حريرى درس مىخواند اما اگر از تفسير اين سخنان اميرمؤمنان - سلام الله عليه - كه: «لايدركه بعد الهمم» (19) سؤال مىكردى، مىماند!
اما سفره پذيرايى فلان خان چگونه بود يا فلان شخص در فلان قبيله چگونه بود به هر جهت غير از يك مشتسورچرانى و شكم پرستى چيز ديگرى ندارد، اما نهج البلاغه، تماما حكمت و عرفان و خداپرستى و زهد ورزى است، لذا مرحوم محدث قمى مىگويد من تغيير سليقه دادم آمدم نهج البلاغه خواندم .
قرآن و نهج البلاغه بايد در متن حوزهها باشند، به راحتى مىتوان همه شواهد و قواعد را با قرآن و نهج البلاغه تامين كرد، هم چنين تمام بحث هاى كلامى، فلسفى و عرفانى را مىتوانيم قرآنى كنيم .
1) سوره حشر، (59) آيه21 .
2) سوره شعرا، (26) آيه194 .
3) سوره فرقان (25) آيه32 .
4) سوره بقره (2) آيه 74 .
5) سوره اسراء (17) آيه 82 .
6) سوره يونس (10) آيه 57 .
7) سوره صف (61) آيه 8 .
8) سوره رعد (13) آيه 28 .
9) سوره بقره (2) آيه 10 .
10) همان، آيه 74 .
11) سوره عنكبوت (29) آيه 43 .
12) سوره مائده (5) آيه16 .
13) سوره نحل (16) آيه 43 .
14) سوره آل عمران (3) آيه 103 .
15) سوره قيامة (75) آيه4 .
16) سوره اسراء (17) آيه 15 .
17) سوره مائده (5) آيه1 .
18) سوره بقره (2) آيه 195 .
19) نهج البلاغه خطبه1 .
منبع :پاسدار اسلام ، شهريور 1378، شماره 213