صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل

اين است موقعيت مفسران داستانسراى معتزله از ديدگاه جاحظ و او وقتى , نهايت اعتمادرا به اين روش دارد كـه هـدف اين مفسران توجه دادن به نشانه هاى خدا و تشويق برانديشندن در عظمت صـنع او باشد و همچنين با استفاده از روش داستانى خود قرآن ,مردم را از يكسو تشويق و از سوى ديگر تهديد كنند: [چنان كه مى فرمايد:] داستانهاى گذشتگان را بر ايشان بخوان شايد بينديشند (اعراف / 176) و نيز مى فرمايد: درداستانهاى [گذشتگان ] براى صاحبان عقل پند و اندرزى كامل اسـت .
(يـوسـف / 111) وهـمچنين آنها داستانهاى قرآنى را با روش ميان مى كنند كه در روح اثر مى گذارد و اسرارنيكى را فراگير مى سازد, چنان كه هدف قرآن , با نقل داستانهايش , اثرگذارى در نـفـوس اسـت , زيـرا از احـوال پـيـامـبـران و مـلـتـهاى گذشته چيزهايى را نقل مى كند كه پـيـامـبـرمـحـمـد(ص ) آنها را نيز از قومش مى بيند: وكلا نقص عليك من ابناء الرسل ما نثبت به فوادك ,و ما, همه آنچه از اخبار پيامبران بر تو مى خوانيم براى اين است كه قلب تو را قوى واستوار سـازيم .
(هود / 120).
و شايد شخصى مانند ابوعلى اسوارى مفسر داستانسرا,به سبب تخصصى كه در نقل سرگذشتها و تفسير دارد بتواند اين هدف را پيگيرى كند.
مـوضـع دوم : ديـدگـاه جـاحـظ در بـاره مـفـسـران روايـى و نـقـل گرا: جاحظ در ابتدا از اين گـروه چـهـره اى مـسـخـره آمـيـز و خـنـده آور تـرسـيـم مـى كـنـد و آن گاه به غفلت و تزلزل انديشه هايشان اشاره دارد.
اكنون مى نگريم كه چگونه جاحظ, دو شخصيت داستانسرا را به بازى مى گيرد ومى گويد: به ابو عـتـاب جـرار گفتم : آيا نمى بينى عبدالعزيز غزال را كه در داستانهايش چه مى گويد؟ گفت چه مى گويد؟ گفتم چنين مى گويد: كاش خداى تعالى مرا نمى آفريد و من در اين ساعت يك چشم مـى بـودم .
ابـوعـتـاب گـفت : در گفتارش كوتاهى كرده و آرزوى بدى درخواست كرده , اما من مـى گـويـم : كـاشـى خـداى تـعـالـى مـرا نـمـى آفريد و من در اين ساعت نابينا و بى دست و پا, مى بودم .
((226))

جـاحـظ از ابـوكـعـب قـاضى , داستانى بس طنزآميز نقل مى كند و سپس در توصيف لطيفه اى از گـفـتـه هـاى نـغـز او مى گويد: ...
و اين ابوكعب كسى است كه هر چهارشنبه در مسجدعتاب , داسـتـان مـى گـفـت , روزى از آمـدن خـوددارى كرد و مدت طولانى مردم در انتظارش بودند, ناگهان ديدند كه فرستاده او آمد و گفت : كعب مى گويد: به خانه هايتان برويد, زيرامن امروز به حالت مستى داخل صبح شدم .
((227))

قـصد جاحظ از اين بيانات مسخره آميز درباره تفسيران داستانسرا, پست شمردن گفته هاى آنها و شـك در روايـات ايـشـان اسـت كـه از چـنـيـن انـديـشـه هايى صادر شده است , تاآنجا كه آنها و داستانهايشان در بعضى مجالس به عنوان لطايف و نوادر اخبار شهرت يافته است , چنان كه جاحظ مـى گـويـد: برخى از مفسران و خبر نويسان گمان كرده اند كه اهل كشتى نوح از موش در آزار بودند, پس شير, عطسه اى زد و از دو سوراخ بينى اش يك جفت گر به [نر و ماده ] افتاد, از اين رو, گـربـه شـبـيـه ترين حيوان به شير است و فيل يك جفت خوك از دبرش خارج ساخت و از اين رو خوك شبيه ترين حيوان به فيل است .
كيسان گفت اگر اين داستان درست باشد بايد گربه نرم , آدم گربه ها باشد, ابوعبيده به كيسان گفت : مگر نمى دانى كه براى هر نوعى از حيوانات آدم و حوايى وجود دارد؟ وخودش و بقيه حض رخنديدند.
((228))

لـيكن مفسران داستانسرا نقل گرايى كوشا و جدى , از تكريم و احترام جاحظ برخورداربودند و در نـزد او جـايـگـاهى عظيم داشتند, چنان كه درباره يكى از آنها مى نويسد: اماصالح مرى كنيه اش ابوبشر, نيك گفتار و خوش مجلس بود, چنان كه اصحاب ما گفته اند:وقتى كه سفيان بن حبيب وارد بصره و نزد مرحوم عطار پنهان شده بود آن مرحوم به اوگفت : آيا مى توانى يك نفر داستانسرا در ايـن جـا نـزد مـا حـاضر كنى تا با تماس گرفتن بامردم و استماع از وى غم را از خود بزدايم ؟ سـفـيـان رفـت و ابـوبـشـر را بـا اكراه آورد, عطارگمان كرد كه مقام او نيز مانند بعضى ديگر از قـصـه گـويـان اسـت امـا وقـتى كه او آمد و به نطق و تلاوت قرآن وى گوش فرا داد و شنيد كه مـى گويد: شعبه از قتاده و قتاده از حسن براى ما حديث كرد بيان روشى را از او ديد كه هرگز گـمـان پـيـش خـود تـصـور نمى كرد, پس سفيان رو به مرحوم كرد و گفت : اين كه و آورده اى قصه گو نيست بلكه بيم دهنده است .
((229))

اشـكـالى كه جاحظ بر مفسران روايى مى گيرد گفتارهاى خرافى و افسانه اى آنهاست ,جاحظ در حقيقت , مقابل خرافه و افسانه موضع ادبى و دينى دارد.
روايت اسطوره كه روايتى است ادبى بدون تـوجـه بـه راسـت بـودن مـضـمـون آن , از نـظر جاحظ اشكالى نداردچنان كه درباره بچه غولها, مـى گويد: براى مردم در اين نوع [داستانها] انواعى از ادعاهاوجود دارد و علماى بدانديش آن را مـحـقق و امكان پذير مى دانند, مثل انسانى كه بر طبق ادعاى آنان از بچه غولها مى باشد چنان كه ايـن مـوضـوع را از عـمر بن يربوع نقل كرده اند.
ونيز ابو زيد يدنحوى كه ماده غونى در ميان بنى عـمـيم بود, فرزندى زاييد, همين كه مشاهده كرد كه از ناحيه سرزمين غولان نورى درخشيد به سوى آنها پريد.
شاعر مى گويد: راى برقا فاوضع فوق بكر----- فلا بك ما اسال وما اغاما روشـنايى را ديد و به سرعت به سويش پريد و گفت : تو برقى نيستى كه باران مى دهد وابر ايجاد مى كند.
شـاعـرى از آنـهـا بـراى مـن شعرى با اين مضمون سرود كه جن بر بعضى از آنها وارد شده است و گفت : اتوانارى فقلت منون انتم ----- فقالوا الجن فقلت : عمو اظلاما به سوى آتش من آمدند, گفتم : شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: جن , پس گفتم شما درتاريكى نمى بينيد.
فقلت الى الطعام فقال منهم ----- زعيم نحسد الانس الطعاما گـفـتم بياييد به سوى غذا, بعضى از آنها گفتند: ما بزرگان هستيم كه از غذاى انس خوشمان نمى آيد.
اصل روايت را انكار نمى كنيم , آنچه مورد انكار است اعتقاد به آن و تاكيد نسبت به معانى آن است , زيـرا بسيارند كسانى كه اين گونه مطالب را به خاطر شگفت انگيز بودن آن نقل مى كنند و يا براى ايـن نقل مى كنند كه مردم حقيقت را از باطل مشخص سازند, اماابوزيد و امثال او مورد اعتمادند, جـز ايـن كه هر كس متكلم ماهرى نباشد و رهبر وپيشواى عالمان قرار گيرد, عمدا و بدون دليل آنان را گمراه خواهد كرد و نه به دليل تكامل شناخت يا عوامل ديگر.
((230))

حـتـى جـاحـظ گاهى به قصد مقابله با دروغ بافان و به منظور به كارگيرى جملات ادبى تاآنجا سـخـن را ادامـه مـى دهد كه به نتايج اساطير منجر مى شود: مسخ سوسار و مار ماهى و نيز مسخ سگها و چلپا سه ها و اين كه كبوتر, شيطان است , سخنى است كه از روى مزاح با بعضى از برادرانى كه مدعى علم به همه چيز بودند نوشتيم و اين خرافات وهوش آزماييهاى كودكانه را از سوالات آن قرار داديم ...
و گفتيم : ما به مطالبى كه مايه فساد و خرافه است با شما معارضه كرديم تا شما را از طريق استدلال به خبر صحيحى برگردانيم كه براى تاييد معناى ظاهر نقل شده است .
حال اگر تو اى سائل از اين پرسشها در شگفت هستى و اين روش را از مواد مى دانى به رساله اى كه بـراى احـمـد بـن عـبـدالـوهـاب كـاتـب نـوشـته ام رجوع كن كه مجموعه از اين گونه مطالب است .
((231))

امـا مـوضع دينى جاحظ در مقابل افسانه و خرافه همان موضعى است كه مكتب اعتزالى او در اين بـاره دارد: اين مكتب بشدت از افسانه گويى و داستانسرايى نكوهش و انتقادمى كند, برخى از اين افـسـانـه ها از طريق پيروان اديان گذشته و بيشتر از طريق اهل كتاب به تفسير راه يافته است .
به عـنوان نمونه , از جمله اين مرويات اين روايت است : روايت كرده اند كه كعب الاخبار گفته است : در تـورات نـوشـتـه شـده كه حوا در آن وقت به ده كيفردچار شد و آدم به خاطر اطاعت از حوا و مخالفت با پروردگارش نيز به ده عقوبت گرفتارآمد و مار كه ابليس در شكمش داخل شد نيز به ده عـقـوبت مبتلا شد, عقوباتى كه حوا [وهمه زنان ] به آن دچار شدند عبارت اند از: از اله بكارت , درد زاييدن , رسـيـدن بـه حـالـت جـان كـنـدن , پـوشـانـدن سـر, نـامـلايـمـاتـى كه زن زائو در حال نفاس مى بيند,خانه نشينى , حيض , تسلط مردان بر آنها و امثال آن ...
.
عقوباتى كه آدم به آن دچار شده , عبارتند از: كاسته شدن از حرمت و موقعيت او, و اين كه خدا او را چـنـان قـرار داد كـه از جـانوران و درندگان بترسد, به زحمت افتادن در زندگى ,انتظار مرگ , سـكـونـت در زمين , برهنه شدن از لباسهاى بهشت , گرفتار شدن به دردهاى اهل دنيا, دشوارى نگهدارى اش از شر ابليس , محاسبه نگاهش و بالاخره عصيان كردن او بر سر زبانها...
.
عقوباتى كه مار به آن دچار شد: از بالهايش كاسته شد, پاهايش قطع و مجبور شد بر روى شكم راه رود, پـوستش برهنه شد تا آنجا كه گفته مى شود: [فلان چيز] برهنه تر از ماراست , زبانش از وس ط شـكافته شد, به همين علت هرگاه از كشته شدن بترسد زبانش رابيرون آورد تا مردم را بترساند, مردم را دشمن خود مى داند, و از آنان مى ترسد و خدا آن را نخستين حيوانى قرار داد كه گوشت و خونش مترود و منفور است .
و منسوب به دروغ و ستمگرى است .
و نيز مى گويد: زمين به علت اين كه خون پسر آدم را آشاميد به ده عقوبت گرفتار آمد:خارها در آن روييد, كويرها در آن به وجود آمد, دريا در آن پديدار گشت , بيشتر آبهايش شور شد, جانوران و درندگان در زمين آفريده شدند, قرارگاه شيطان و معصيت كاران شد, جهنم را در آن قرارداد و ميوه اش بدون گرما قابل رشد نيست و به همين سبب تاقيامت در عذاب است و بعلاوه در زير پاى شـتـران و سـم چـهارپايان و ديگر موجود است لگد مال مى شود و خداوند آن را شورمزه قرارداده است .... ((232))

جـاحـظ نـظـريـه خـود را دربـاره مرويات كعب الاحبار چنين بيان مى كند: من گمان مى كنم كـه بـيشتر آنچه از كعب نقل شده و اين كه اظهار داشته كه آنها در تورات نوشته شده يا اين كه در كتابهاى پيامبران ديده است , منظورش كتابهايى است كه از سليمان به ارث رسيده و ياكتابهايى از قـبيل كتاب اشعيا و ديگران است و آنچه از كعب درباره خصوصيات عمر بن خطاب و امثال او نقل مـى كنند اگر آنها راست گفته باشند و او نيز اخبار دروغى جمل نكرده باشد, وجهى براى سخن كعب در نزد ما نيست مگر آنچه درباره او بيان داشتيم .
((233))

بـنـابر اين , جاحظ نسبت به كعب الاحبار حسن نظر دارد و اگر چه وى خود خبر دروغى نساخته اسـت , اما افسانه هايى را كه در كتابهاى پيامبران وجود دارد نقل مى كند و از اين رو مردى عادل و بـى طرف است و به همين ترتيب است انتقاد وى از داستان گويان معتزله كه افسانه نقل كرده اند: عبدالرحمان من كيسان چنين سروده است : فكان رطئبا يوم ذلك صخرها----- وكان خضيدا طلحها وسيالها ((234))

در آن روز, سنگهاى سخت زمين , نرم بود و درختان تنومند و خاردار, ضعيف وبى خار چـنـان كـه مى بينيد شاعر گمان كرده است كه سنگهاى سخت قبلا نرم بوده و درختان بزرگ و خـاردار, باريك و بى خار بوده اند.
و بعضى از مفسران و بزرگان , گمان كرده اند.
كه خارها, همان روزى بر درختان ظاهر شدند كه نصارا گفتند: مسيح پسر خداست .
مقاتل مى گويد اين عقيده را ابوعقيل سواق كه از روايان و حاملان حديث از ابن كيسان بوده , براى مـا نقل كرده و همو گفته است كه سنگهاى سخت [در اول ] نرم بود و لذا قدم حضرت ابراهيم (ع ) بر روى سنگ [مقام ابراهيم ] اثر گذاشته , چنان كه قدمهاى سايرمردم در آن زمان اثر مى گذاشته است , اما خداى تعالى همه اين آثار را محو كرده و از بين برده تنها اثر مقام ابراهيم را باقى گذاشته و اين خود دليل عظمت ابراهيم (ع ) است كه خداوند بجز رد پاى او بقيه را محو كرده است و اين نه به خاطر اين است كه ابراهيم پاى خود را روى سنگ خشك گذاشته و در آن تاثير كرده باشد.
جـاحظ اين منقولات را كه هيچ عقلى و نقلى راستينى بر آن نيست و براساس شيوه مكتب معتزله است به منظور پاكسازى انديشه آنسانى , از خرافات , مورد انتقاد قرار مى دهد:من حرف خود را با دليل ثابت مى كنم و از ياوه گويى و به خود نسبت دادن چيزى كه ازمن نيست به خدا پناه مى برم , اكـنـون مى گويم : اگر متكلان نبودند, عموم و مردم امتهاهلاك مى شدند و اگر معتزله نبودند نـيـز عـامـه ملتها از بين رفتند.
حال اگر نگويم چنانچه اگر ابراهيم (ع ) و اصحابش نبودند عوام مـعتزله هلاك مى شدند, اين را مى گويم كه ابراهيم براى معتزله راههايى را هموار كرد و گره از كـارهـايـشـان گـشـود و درهـاى بـرايـشـان بـاز كرد كه منافع آن آشكار شد و نعمتهاى آنها فرا گرفت .
((235))

گـاهـى جـاحـظ روايـت دروغ را بـا مـسـخره و زخم زبان از بين مى برد: ابوعقله گفته است : نام گرگى كه يوسف را خورد رجحون بود, كسى به او گفت يوسف را گرگ نخورد بلكه دروغ بـه گـرگ نسبت دادند و به اين علت خداوند فرمود: برادران يوسف پيراهن وى راآلوده به خون دروغى نزد پدر آورند.
(يوسف / 17).
گفت : پس نام گرگى است كه يوسف را نخورده , آيا سزاوار است كه اين اسم براى تمام گرگها باشد, زيرا هيچ يك از آنها يوسف را نخورده بودند.
((236))

چـنان كه منابع بعضى از اساطير, اهل كتاب هستند, منابع برخى ديگر نيز اعراب مى باشند, مانند بعضى از سخنان آنان درباره ازدواج جنها با انسانها و استنادشان به تاويل آيات قرآنى .
جاحظ به اين مـطـلب اشاره كرده و گفته اهست : اعراب و امثال آنها در اين باره زيادروى و اشتباه مى كنند و بعضى از اهل تاويل , در اين باب چيزى را تجويزمى كنند كه جايز نيست .
((237))

معتزله , براى جن و غول كه از افسانه هاى عرب گرفته شده به علل روان شناختى آن پرداخته اند و جـاحـظ چـنـين گفته است : ابواسحاق درباره آنچه اعراب ذكر كرده اند(نواختن جنيان و بازى غـولان ) مـى گـويد: اساس اين كار آن است كه اين گروه , وقتى درسرزمين وحوش فرود آمدند, ترس آنان را فرا گرفت و تنهايى و سكونت آنها و نيز دورى ايشان از انسانها, به طول انجاميد, بويژه آن كـه بيكار و بى يار و ياور بودند.
و تنهايى نمى توانستند اوقات را سپرى كنند و پيوسته در تفكر و آرزو بـه سـر مـى بـردنـد و هـمـين تفكر و خيال بود كه موجب وسوسه و هراس را براه آنها فراهم مى كرد.
((238))

بـعـد از بيان انواع تفاسير از ديدگاه جاحظ, سرانجام به آخرين نوع تفسير او مى پردازيم كه تفسير لغوى اوست : تفسير لغوى قرآن از نظر جاحظ حـاجـظ نـسبت به ارزش مطالعات لغوى و اهميت كاربرد الفاظ و معانى احتمالى اين الفاظتوجه خـاصـى دارد كـه سـزاوار اسـت پـيش از قرار گرفتن لفظ در جاى خود در عبارت , ازاين معانى آگاهى حاصل شود.
ما بدون پرداختن به ارزشيابى نقش فرقه معتزله در لغت , تنها گفتار جاحظ را در بحث لغوى بيان مى كنيم , زيرا معتزله اهل انديشه و گفتگو هستند و هدفشان اقناع عقلى وتاثيرات ادبى است كه خود نياز به بحث جداگانه اى دارد.
جـاحـظ بـراى كسانى كه به مطالعه علم و بحثهاى كلامى مى پردازند, مهارت در مفردات لغت و نظام تاليف عبارات و روش تعبير را ضرورى مى داند: در ميان عربها, مثلها واشتقاقات و ساختارها و مـواردى خاص وجود دارد كه كلام را بر معانى مورد نظر خودحمل مى كنند, اما موارد ديگر نيز هـسـت كه الفاظ, معانى ديگرى مى دهند و كسى كه آن موارد و معانى را نشناسد, نسبت به تاويل كتاب و سنت و شاهد و مثالها بى اطلاع خواهد بود, و او كه اهل اصطلاح نيست اگر در كلام علوم گوناگون بينديشد خود به نابودى كشيده مى شود و ديگران را نيز به هلاكت مى اندازد.
((239))

جاحظ با يك آگاهى گسترده يادآورى مى كند كه بعضى از الفاظ هر چند از نظر كتابت وتلفظ با يـكـديگر همانند هستند, اما به اختلاف موارد و شروط, معانى گوناگونى دارند واين خود بحثى است كه معاصران به آن اهميت مى دهند و درباره آن چنين مى گويند:دانشى كه دلالت بر معنى دارد, از پديده هاى جديد پژوهش است ...
.
جـاحـظ مـى گويد: گاهى اسمى با اسمى ديگر از نظر لفظ و نوشتن شباهت دارد, لكن ازحيث مـورد و دلالـت مختلف است و هرگاه چنين باشد بهترين معناى لفظ را از كسانى كه به آن تكلم مـى كـنـند, از قراين حاليه و مقاليه و نيز از حالات كسانى كه مخاطب قرارگرفته اند, مى توان به دست آورد.
اين كه گفتيم خلاصه مطلب بود.
اما شرح و تفسيرش طولانى تر است .
((240))

جاحظ در اين زمينه , بحثى تطبيقى دارد كه ما بعد از تفصيل نظريه لغوى به آن خواهيم پرداخت .
جـاحـظ دربـاره فرهنگنامه هر گروه كه ما امروز به آن وسيله , فرهنگ هر دانشمندى رامشخص مـى كـنـيـم , از ديدگاه لغوى به شكل تازه و زيبايى , سخن مى گويد و از تقواى علمى هم تجاوز نـمى كند, زيرا به بيان فرهنگنامه زنادقه و اديبان , اعم از اين كه شاعرباشند يا نويسنده مى پردازد.
آن گاه علت آرايش لفظ در فرهنگ واژگان زنادقه را بيان مى كند: ...
اصل اين است كه زنادقه در كتابهايشان الفاظى دارند كه آنها را آرايش مى دهند, زيرا وقتى كه الفاظشان از معانى خالى باشد, با زحمت به چيزى تمايل پيدامى كنند كه اغلب , مختصرتر و آسانتر باشد.
بـراى هـر قومى الفاظى است كه براى آنها ارزش خاصى دارد و همچنين هر گوينده وسخنران و شـاعر و سراينده اى در تمام جهان , ناگزير از به كاربردن الفاظ و لهجه هاى مخصوصى است كه با اسـتفاده از آنها سخن بگويد, هر چند خود داراى علمى وسيع و به معانى و الفاظ زيادى دسترسى داشته باشد.
بـنـابـر اين , الفاظى كه نزد زنادقه متداول و با طبيعت آنان سازگار و بر زبانشان جارى مى باشد, ايـنـهـاسـت : تناكح , نتائج , مزاج , نور, ظلمت , دفاع , متاع , ساتر, غامر, منحل ,بطلان , وجدان , اثير, صـديق عمود السبح ((241))

و شكلهايى از اين قبيل .
اگر چه اين الفاظاز نظر ملت و دين ما و نيز در نزد عوام و مردم معمولى بيگانه و متروك و نامانوس است وآنها را بجز افراد خاص و متكلمان به كار نمى برند.
((242))

جـاحظ چنين اظهار مى دارد كه زبان در حال تغيير و تحول است , برخى واژه ها متروك مى شود و واژه هـاى ديـگـرى از طـريـق اشتقاق رسميت پيدا مى كند, چرا كه هر پديده اجتماعى در معرض تحول و دگرگونى است : مردم , بسيارى از چيزها را كه در دوران جاهليت كابرد داشته است ترك كرده اند, ازجمله اين كه در جاهليت خراج را اتاوه و رشوه و نيز هر چه را كه سلطان مى گرفته , حـمـلان و مـكس مى گفتند و در بسيارى از موارد جملات : انعم صباحا, وانعم ظلاما,را ترك كـرده اند و مى گويند: كيف اصبحتم وكيف امسيتم , وبرده به مالكش نمى گويد:ربى , مثل رب الـدار و رب الـبيت : صاحب منزل و صاحب خانه .
و نيز اطرافيان مالك وملك , نداى ربنا, را ترك كـرده انـد و نامهايى را پديد آورده اند كه قبلا وجود نداشته و ازاسمهاى زمانهاى گذشته , از باب تـشبيه چيزهايى را مشتق ساخته اند, از قبيل اين كه به كسانى كه دوران جاهليت و اسلام را درك كـرده انـد مـخضرم مى گويند و مثل تيمم كه خدا مى فرمايد: فتيمموا صعيدا طيبا: پس خاكى جستجو كنيد و تيمم نماييد.
(نساء /43).
و نـيـز فـرموده است : فامسحوا بوجوهكم وايديكم منر: آن گاه صورتها و دستهايتان را باآن مسح كـنـيـد اين جمله را فراوان به كار مى برند, تا آنجا كه از تيمم به مسح تعبيرمى كنند.
چنين است عـادتـهـا و كـارهايشان در هر چيزى كه بسيار با آن در تماس باشند...
((243))

و در پى اين سخن مـى گـويد: از نامهاى جديدى كه جاى نامهاى زمان جاهليت را گرفته اين است كه در اسلام به كـسـى كـه حج بجا نياورده صروره گفته مى شود و حال آن كه اگر اشعار جاهليت را بخوانيم , مـى بـيـنـيـم كـه اين اسم بر خلاف اين معنا به كار رفته است , چنان كه ابن مقروم الضبى چنين فرموده : لوآنهاعرضت لا شمط راهب ----- عبد الالاه صرورة متبتل اگر آن زن , در مقابل ترساى پيرى كه خدا را عاشقانه عبادت مى كند ظاهر شود.
لد نالبهجتها وحسن حديثها----- ولهم من نامور بتنزل بـه دلـيـل جـلـوه او و زيبايى سخنش , به او نزديك مى شود و از جاى خود تصميم به فرودآمدن مى گيرد.
صرورة نزد اعراب جاهليت به كسى گفته مى شود كه بالاترين مردم در مراتب عبادت باشد ولى امـروز اسم است براى كسى كه حج بجا نياورده مستطيع نبوده , يا آن را تضييع كرده و يا منكر آن بوده است .
بنابر اين , يك لفظ دو معناى مختلف به خود گرفته است .
((244))

سـپـس جـاحـظ از ايـن سـخـن كلى درباره الفاظ متروك زمان جاهليت و الفاظ جديد دراسلام صـرف نـظـر كـرده و به معانى جديدى كه خود قرآن براى الفاظ بيان كرده پرداخته است : وقتى عـربها, از عباراتشان عبارتهايى و از نامهايشان نامهايى مشتق سازند, اكنون كه زبان از سوى كسى اسـت كـه بـه دسـت آنـهـا عاريه داده و آنها را آفريده و تمكن بخشيده و به سويشان الهام كرده و آگـاهـشـان سـاخـتـه , و در عـين حال , اين عملى اشتياق , از آنها, درنزد تمام مردم , كار درستى محسوب مى شود, پس كسى كه خود, اين نعمت را به آنهاعاريه داده , سزاواتر است كه واژه اى را از واژه اى مـشتق سازد كه البته اطاعت و پذيرفتن آن بر همه واجب است .
چرا كه او مى تواند, نامها را وضع كند, و از آنها هر چه بخواهدمشتق سازد و بر اين اساس كتابش را قرآن ناميده با اين كه اين نام بى سابقه بوده است وسجده كردن در برابر خورشيد را كفر دانسته , با اين كه اين سجده , كفر نـيـست , مگر اين كه مستلزم ترك سجده اى باشد كه ايمان است [يعنى سجده خدا] و ترك چيزى , تـحقق پيدا نمى كند مگر با همان عضو و در همان مدت زمانى كه عمل آن چيز وجود يابد وسجده خـورشـيـد, بـدل و نـتيجه ترك سجده خدا باشد كه در اين صورت سجده كردن [خورشيد] كفر خـواهـد بود.
وقتى كه سجده كردن كفر باشد, انكار هم خواهد بود, وقتى كه انكار باشد, شرك هم خـواهـد بود.
پس , نه سجده [مطلق ] انكار است و نه انكار شرك ,مگر به توجيهى كه منجر به شرك شـود.
((245))

بـا ايـن بـيان جاحظ معتقد است كه معناى سجده با اختلاف موارد تغيير مى كند, چنان كه در برابر خورشيد, كفر, و در مقابل خداوند ايمان محسوب مى شود.
بـه هـمـين طريق , جاحظ يكى ديگر از الفاظ مشتق قرآنى و معناى جديد آن را بيان مى كندو آن , كـلـمـه لـفظ منافق است كه علاوه بر معناى حسى [اصلى اش ] خود به معناى ديگرى نيز آمده است .
و او به مشابهتى كه ميان معناى نخست و معناى جديد اين كلمه وجود دارد و قرآن انسان را بـه آن تـوصيف كرده اشاره مى كند و مى گويد: يرابيغ [موشهاى دو پا] نوعى از موش است .
و نيز مـى گـويد: نافقاد يكى از سوراخها وخانه هايى است كه اين موش در زمين حفر مى كند و به آن قـاصـعـاء و دامـاء و راهـطاء ((246))

نيز مى گويند, و هنگامى كه موش خانه هايش را حفر مى كند گـفـته مى شود: نفق اليربوع ,مضارع و مصدر آن چنين است : ينفق تنفيقا, چنان كه شاعر گفته است : فما ام الردين وان اولت ----- بعالمة باخلاق الكرام ام الردين اگر چه ناز بفروشد از اخلاق بزرگان آگاهى ندارد.
اذا الشيطان قصع فى قفاها----- تنفقناه بالحبل التوام هرگاه شيطان درخانه هاى پشت سر او, مسكن بگيرد, با ريسمان دو قلو او را بيرون مى آوريم .
وقـتى كه اين موش در يكى از اين لانه ها تحت تعقيب قرار گيرد, فرار مى كند يعنى از نافقاخارج مـى شود و اگر در اين لانه تعقيب شود به قاصعا مى دود.
گفته مى شود: انفقته انفاقا,وقتى كه بر سرش فرياد زنند, تا بيرون آيد, و نفق هو وقتى است كه از مافقاء بيرون مى آيد.
نيرنگبازيهاى اين موش دو پا, با ساختن لانه هاى متعدد به نامهاى : نافقاء و قاصعاء وداماء و راهطاء.
و جـمع آورى خاكها جلو سوراخها, و اقدام به چاره انديشى و محافظت و به غلط انداختن كسانى كـه وى را تـعـقيب مى كنند, و پناه بردن از چيزى به چيزى ديگر وآگاهى او, به راههاى فريب و نيرنگ , و چگونگى غافل ساختن دشمن از واقعيت وبسرعت راه رفتن بر روى زمين , چه در دشت و چـه در زمـيـنـهاى نرم كه اثرش را نتوانندپيدا كنند, و در به كار بردن توبير يعنى چنان روى پاشنه پا, راه رود كه اثرش معلوم نشود, و ديگر فريبكاريهاى اين حيوان از كارهاى بسيار عجيب به شمار مى آيد.
خـداوند عز وجل , كسى را كه در باطن كافر است و تظاهر به ايمان مى كند و خلاف آنچه در باطن دارد نـشان مى دهد, چنان كه موش دو پا, در ساختن , نافقاء و قاصعاء چنين مى كند, منافق ناميده است .
اين نام در زمان جاهليت براى اين گونه اشخاص به كار برده نمى شد ولى خداوند [در قرآن ] اين اسم را از اين اصل مشتق ساخته است .
((247))

جـاحظ به الفاظ قرآنى كه بر معانى جديدى دلالت دارد, مثل قرآن و فرقان تميمم وفاسق ...
اشاره مى كند.
وى ايـن نـظـريـه لـغـوى را هـنـگـامـى كـه نـص قـرآن را بررسى مى كند, با كمال موفقيت به اجراءمى گذارد: الـف : او بـصـراحت بيان مى كند كه هيچ كس در اين كه لفظ معناى خود را بدهد و مخالفت ندارد گاهى براى چنين لفظى به نص كه مورد تاكيد واقع شده استشهاد مى كند.
جـاحـظ در بـررسـى يك خبر تفسير لغوى چنين مى گويد: پسر كلى از پدرش از ابوصالح ازابن عـبـاس نـقـل مى كند كه قيس بن مخرمه , پسر مطلب بن عبد مناف در اطراف خانه كعبه سوت مى زد و صدايش از [كوه ] حراء شنيده مى شده خداوند متعال فرمود: وما كان صلاتهم عند البيت الا مكاء وتصدية , ونماز آنها نزد خانه كعبه , جز سوت و كف زدن [كه خلق را از خانه خدا منع مى كند] چـيـز ديگرى نبود, (انفال / 35).
در اين جا تصديه به معناى تصفيف يعنى كف زدن و مكاء به معناى صغير سوت زدن و چيزى مانند آن است .
عنتره چنين سروده است : و حليل غانيه تركت مجد لا----- تمكو فريصته كشدق الاعلم .
((248))

چـه بـسا همسر زن زيبايى را بر روى زمين افكندم در حالى كه از ترش صداى لرزش عضله ميان كـتـف و سـيـنـه اش شـنيده مى شد مانند صداى نفسى كه از شكاف لب بالاى شكافته لب بيرون آيد.
((249))

دربـاره تـغيير معناى خضرة : سبزى و استعمال آن در قرآن نيز مطالبى ذكر كرده است :معناى اصلى خضرة , رنگ سبز ريحان و سبزيهاست , اما بعدها اين رنگ را براى آهن وآسمان نيز آوردند تا آنجا كه , سرمه و شب را نيز چنين توصيف كردند, شماخ بن ضرارچنين سروده : ورحن رواحا من زرود فنازعت ----- زبالة جلبابا من الليل اخضرا آنها بامداد از زرود بيرون شدند, پس زباله كه اسم مكانى است با پوتين از شب درحالتى كه سبز بود رقابت كرد.
زاجر چنين سروده است : حتى انتضاه الصبح من ليل خضر ----- مثل انتضاء البطل السيف الذكر يضو هوى بال على نضو السفر تـا اين كه , صبح او را از شب تاريك بيرون ساخت مانند بيرون كشيدن شخص پهلوان ,شمشير تيز را و سوار كار بر مركوب خود غلبه كرد.
خـداوند متعال فرموده است : ومن دونهما جنتان , فباى آلاء ربكما تكذبان مدهامتان , دوغير از دو بـهـشـتـى يـك [كـه بـراى خـائفان گفته شد] بهشت ديگر وجود دارد, پس به كدام ازنعمتهاى پـروردگـارتـان تكذيب مى كنيد؟, درختانش در نهايت سبزى است .
(رحمن / )گفته اند معناى مدهامتان اين است كه از زيادى آبيارى شدن سبزى آنها متمايل به سياهى شده باشد.
به سرزمين عراق سواد مى گويند به سبب رنگ شاخه نخل و آب موجود در اين كشور.
((250))

مـقصود جاحظ از اين بحث لغوى , توجه به تاويل نص [قرآن ] است كه مورد اتفاق معتزله مى باشد, زيـرا آنـها, وقتى كه ديدن خدا را با حواس ظاهرى منكراند, مى كوشند كه براى فعلهاى رايمت و نـظـرت مـعـانـى ديـگرى پيدا كنند, چنان كه جاحظ مى گويد: ...
قول خداوند: آيا نديدى كه پروردگارت با قوم عاد چه كرد.
(فجر/ 5) و اين گفتار خداوند:به پروردگار خود نمى نگرى كه چـگـونـه سـايه را بر سر عالميان بگسترانيد.
(فرقان / 45)و اين آيه : و شما, پيش از دستور جهاد آرزوى مـرگ در راه خـدا مـى كـرديـد, چـگـونه است امروز كه به جهاد مامور شديد سخت نگران مى باشيد (آل عمران / 43) در همه اين يات مقصود از رويت ديدن به غير چشم ظاهرى است .
در بـاب ديـگرى مى گويد: سخن خداوند: و آنها را مى بينى كه به تو نگاه مى كنند امانمى بينند (اعـراف / 198) يـا كـسـى مى گويد: ديدم كه آن مرد چنين و چنان مى گويد وشنيدم كه خدا چـنـيـن و چـنان گفت و فلانى شمشير را مى بيند و فلانى راى ابوحنيفه را مى بيند و عقل فلانى را خوب ديدم .
ابن مقبل سروده است : سل الدار من جنبى حبر فواهب ----- بحيث يرى هضب القليب المضيح سراغ خانه را از دو طرف جر و واهب [دو مكان است ] بگير.
در آن جا كه مضيح [مكانى است ] جاى بـلـنـدى چـاه را مـى بـيند [به آن نگاه مى كند, مقابل آن قرار دارد], وقتى كوه درمقابل كوه قرار گـيـرد, گويى آن را مى بيند.
او بست به فلانى در جايگاه كسى است كه به اونگاه مى كند.
عربها مى گويند: خانه فلانى به خانه فلانى نگاه مى كند [روبروى هم هستند] و خانه هاى فلان قبيله به يـكديگر نگاه مى كنند, يعنى روبروى هم اند.
پيامبر(ص ) فرمود: من از هر مسلمانى كه (معاشر) با مـشـركـى باشد, بيزارم .
اصحاب گفتند: براى چه , يا رسول اللّه (ص )؟ فرمود: زيرا نبايد مسلمان چـنـان بـه مـشـرك نـزديـك شـود كـه هـر يـك آتـشى را به ديگرى در خانه اش روشن مى كند بـبـيـنـد ((251))

عـربـهامى گويند: وقتى كه مستقيم به طرف جلو مى روى و كوه به تو, نگاه مى كند, طرف راست خود را بگير.
كميت چنين سروده است : وفى ضبن حقف حقفه ----- خطاف وسرحة والاجدل در كنار تپه شنى كه شن آن را, پرنده و چهار پا و سگ مى بينند.
((252))

خلاصه كلام اين كه در اين موارد رويت به معناى علم و نظر به معناى مقابل و روبرواست .
ب : از جمله موارد بحث لغوى جاحظ آن است كه معناى لفظ را با دقت از طريق مفهوم تعبير قرآنى به دست مى آورد قرآن را مشخص مى كند, نظير لفظ بدو ...
اهل بدوساكنان بيابان كه عرب و عـجـم را شـامل مى شود و دليلش اين است كه گاهى در قرآن برهر دو اطلاق مى شود چنان كه خداوند فرموده است : وجاء بكم من البدو من بعدان نزغ الشيطان بينى وبين اخوتى , و شما را از آن بـيـابـان دور به اين جا آورد, پس از آن كه شيطان ميان من و برادرانم فساد كرد و جدايى افكند.
(يوسف / 99).
((253))

ح : گاهى جاحظ به رابطه معنوى كه معانى لفظ قرآن را با هم مرتبط مى سازد, توجه مى كند, مثل كلمه صيامى ((254))

به عنوان نمونه , درباره برخى از خصلتهاى خروس چنين مى گويد: ...
در خـروس اهلى كه نوعى از پرندگان است , گونه اى از تدبيرهاى جنگى و فرهنگ و مديريت وجود دارد, زيـرا ايـن حـيـوان مـى تواند پنجه خود را در چشم خروس ديگرى فرو ببرد و به كشتارگاه نـزديـك شود و اشتباه هم نكند.
همچنين , اين حيوان در فاصله كوتاه بسرعت مى پرد و به هوا بالا مى رود و سلاحش تيز است و درجايگاه عجيبى قرار دارد و همه اين امور تنها به آن اختصاص دارد.
بـه دلـيـل هـمـين معانى ,شاخ گاو را نيز صيعببه گفته اند و سپس قلعه هايى را كه در مدينه , وسـيـله جلوگيرى ازدشمن بود نيز صيامى ناميده اند, چنان كه خداوند مى فرمايد: وانزال الذين ظـاهر وهم من اهل الكتاب من صياصيهم , خداوند گروهى از اهل كتاب را كه از مشركان عرب , حمايت كردند, از قلعه هاى محكمشان پايين كشيد...
(احزاب / 26).
عـربها, شخص زره پوش و حامل سپر را, صاحب سلاح مى ناميدند, اما بعدها كه نام سلاح خروس و وسـيله دفاعى آن را صيصيه گفتند, شاخ گاو را هم صيصيه ناميدندزيرا وسيله دفاعى گاو اسـت و بـه شاخك پاى خروس شباهت دارد, هر چند از آن بزرگتراست .
به همين مناسبت برج و بـاروها, پناهگاهها و حصارها را كه وسيله دفاعى آنهاهستند و جايگزين سپر و زره و كلاه خود آنها مى باشند, آنها را نيز در حكم سلاح دانستند و صيامى ناميدند و سپس داندانه شانه بافنده را كه با آن , تـارو بـود چادرها رامى بافند و به شاخك پاى خروس شباهت دارد هر چند درازتر از آن است و نـيـز چـون مـانـع از خرابى رشتن و بافتن است , و همچنين از اين لحاظ كه شانه در دست بافنده مـانـنـدسـلاحـى اسـت كـه هـرگـاه كسى بخواهد او را بزند به وسيله آن مى تواند از خود دفاع كند,صيصيه گفته اند, چنان كه دريدن همه در اين رابطه چنين سروده است : نظرت اليه والرماح تنوشه ----- كوقع الصياصى فى النسبح الممدد نگاه كردم به او, در حالى كه تيرها به او چنگ زده بودند, مانند فرو رفتن دانه هاى شانه بافندگى در ميان پارچه .
((255))

د: گـاهـى جاحظ در بعضى از كاربردهايى كه قرآن براى الفاظ دارد به جستجو پرداخته ,مثلا در باره ماء (آب ), در حالى كه استعمال قرآنى را در ميان انبوهى از متون ادبى واحاديث نبوى آورده اسـت , چـنـين مى گويد: خداوند فرموده است : انهار من ماء غير آسن .
در آن باغ بهشت نهرهايى اسـت از آب زلال كـه هـيـچ دگـرگـونى از بوى بد و ناخالص در آن نيست .
(محمد(ص ) / 15) مـى بينيم كه قرآن زويژيليهاى آب بهشت تنها عدم تغييرطعم را يادآور شده , زيرا آب , وقتى كه سـالـم و خـالـص بـاشد نيازى نيست كه به سبب چيزى جز به خاطر صافى و گوارايى و سردى و خـوش مـزه اى و نـيـكـويى و پسند ذائقه بودن كه از صفات طبيعى آن است , آشاميده شود.
و نيز خـداونـد فـرمـوده است : قيل لهاادخلى الصرح , فلما رائه حسبته لجد وكشفت عن ساقيها, به او گفته شد: داخل حياط قصرشو, وقتى آن را ديد خيال كرد نهر آبى است و ساق پاى خود را برهنه كـرد (نـمـل /44).
چـون بـهترين مدح براى شمشير آن است كه گفته شود: گويى آبى است در بـيـابـان , وهـمـچنين فرموده است : وهذا عذب فرات سائغ شرابه ...
, آب اين دريا گوارا و شيرين وبراى نوشيدن خوشگوار است (فاطر/ 12).
و قطامى چنين سروده است : ومن ينبذن من قول يصبن به ----- مواقع الاء من ذى الفلة الصبادى ايـن زنها گفته اى را بر زبان مى رانند كه به آن وسيله به جايگاههاى آب براى تشخيص تشنه , راه مى يابند.
خـداى تـعـالى فرموده است : واللّه خلق كل دابه من ماء, خدا, هر جنبنده اى را از آب آفريده است .
(نـور / 45) بـا تـوجه به اين آيه , گفته اند: هيچ چيز نيست مگر اين كه آب در آن است يا آب به آن رسـيده و يا از آب آفريده شده و به نطفه هم , آب گفته مى شود و نيزخداوند فرموده است : وكان عرشه على المارء...
عرش خداوند بر آب قرار داشت .
(هود/ 7).
ابن عباس گفته است مراد از آب , مـوج فـراوانى است .
خداوند فرموده است :ونزلنا من السماء ماء لباركا, وما از آسمان آب با بركت را نـازل كـرديـم (ق / 9).
خـداوندبعد از آن كه در سوره هود فرموده : عرش او بر روى آب بود در سوره لقاق / 34 وشورى / 28 و حديد / 20, اصل آب را غيبث باران ناميده است .
((256))

جاحظ به جستجوى برخى از كاربردهاى كلمه طير در قرآن پرداخته , چنين مى گويد:خداوند مـى فـرمـايد: و او را به رسالت به سوى بنى اسرائيل فرستد كه بگويد: من ازطرف پروردگارتان , نـشـانـى آورده ام كـه از گل , مجسمه مرغى ساخته بر آن , نفس قدسى بدمم تا به اذن خدا مرغى شـود (آل عـمران / 49) و نيز مى فرمايد: و هنگامى كه از گل ,شكل مرغى به اذن مى ساخته و در آن دمـيدى تا به اذن من , مرغى شد و كورها در زاد وپيس را به امر من شفا دادى و مردگان را به امر من از گور بيرون آوردى (مائده / 110).
صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل