صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل

مامون در پاسخ او مى گويد - يا اگر بدقت ملاحظه كنيم جاحظ از طرف او مى گويد -:در ميان ما [مسلمانان ] دو نوع اختلاف وجود دارد: اختلاف اول : از قبيل اختلاف در اذان و تكبير در [نماز] ميت , و اختلاف در تشهد ونمازهاى عيد و تـكـبـيـر [بعد از هر نماز] در ايام تشريق و اختلاف در قرائتها و در فتواها ومانند اينهاست .
اينها در واقع اختلاف نيست بلكه مختار بودن , وسعت دادن و كم كردن زحمت است .
پـس كـسـى كـه فصول اذان و اقامه را دو دو بگويد [به نظر اهل سنت ] نمى شود به او اقتداكرد و كسى كه فصول اذان را دو دو و اقامه را يك يك بگويد گناهى مرتكب نشده است و[مسلمانان در اين امور يكديگر را] سرزنش و عيب جويى نمى كنند, تو اين امور راآشكارا مى بينى و به طور قطع بر آن گواهى مى دهى .
اخـتلاف ديگر از قبيل اختلاف در تاويل و تفسير آيه قرآن و حديث پيامبر(ص ) است , بااين همه ما [مسلمانان ] بر اصل نزول قرآن اجماع و بر صدور خبر از پيامبر(ص ) اتفاق داريم .
پـس اگـر ايـن امـر تـو را بـه وحـشت انداخته است تا آنجا كه به همين دليل قرآن را منكرشوى , مى بايست نصارا و يهود در تاويل و تفسير تورات و انجيل بر يك لفظ اتفاق داشته باشند چنان كه بر نـزول آنـها اتفاق دارند و بايد ميان آنها در هيچ يك از تاويلها اختلافى نباشد و بر تو سزاوار است به لـغـتـى رجوع كنى كه در تاويل الفاظ آن , هيچ اختلافى نباشد, اگر خداوند, مى خواست كتابهاى آسـمـانـى و سـخنان پيامبرانش را كه يادگارهاى آنهاست به گونه اى نازل كند كه نياز به تفسير تاويل نداشته باشد, اين كار را مى كرد, اماهيچ چيز از امور دين و دنيا به طور كامل و به قدر كفايت بـه مـا نرسيده است و اگر [همه چيز به طور كافى و بدون نياز به تاويل ] به ما مى رسيد, امتحان و آزمـايـش واقـع نـمـى شد وپيروزى و شكست از بين مى رفت و برترى وجود نداشت , در حالى كه خداوند بناى دنيارا بر اين قرار نداده است .
((143))

معناى اين عبارت اين است كه در زمينه نص , گريزى از تفسير و تاويل نيست و هيچ كلمه اى از آن خالى نمى باشد.
گويى جاحظ با اين نيانش از سويى به طبيعت انعطاف پذيرزبان اشاره مى كند كه به اين سبب مى توان از لفظ, معانى گوناگونى را اراده كرد و از ديگرسو به نگرش اجتماعى انسان توجه مى دهد كه خداوند براى بندگانش در زندگى ,حقايقى از قبيل اختيار و كوشش و مسابقه و كـار بـرد عقل و جستجو از اسباب علم و...
راقرار داده است و با اين وجود, جاحظ اقرار مى كند كه هـيـچ چـيز مانند تاويل مردم را به هلاكت نمى رساند.
((144))

وشايد دليلش هم , اين باشد كه هر چـنـد تـاويـل , مـردم را به اموردشوار وادار نمى كند, اما, خود مردم با پرداختن به تاويل از معناى واقعى لفظ دورمى شوند.
بـه هـر حـال , مـا در ايـن جـا, درصـدد بـررسـى تاريخى مساله تاويل و بيان آثار آن نيستيم ,بلكه مى خواهيم ديدگاه جاحظ را در باره آن بدانيم .
از اين رو, اقسام گوناگون تفسير نص از ديدگاه جـاحـظ را بـررسى مى كنيم و مى بينيم كه وى , متن قرآن يا حديثى را جنبه ادبى ياعلمى به كار مى گيرد و آن را با سخنان خود درهم مى آميزد و وسيله بيان انديشه هايش قرار مى دهد.
هـمـچـنـين جاحظ از قرآن و حديث استفاده جدلى مى كند و در جدال , با هر گروهى براى تاييد نظريه اش , از آن كمك مى گيرد و نص قرآنى و حديث را مورد بررسى علمى قرارمى دهد و بدون توجه به اقوال ديگران به تاويل و تفسير اين نص مى پردازد.
مـا به همين دليل مفهوم تفسير را گسترش مى دهيم , چنان كه جاحظ انجام داده است .
بنابراين , مـنـظـور مـا از اين تفسير, تنها بيان معناى صريح و مستقيم از طريق شرح و توضيح نيست , بلكه مقصود, بيان معنا از راههاى ديگر و غير مستقيم است چنان كه در آينده نزديك خواهيم گفت كه مـراد از اين راهها, در آوردن نصوص به رنگى است كه به معناياتفسير اين نصوص , كمك كند و ما ايـن نـصـوص را از مـيـان كتابهاى كلامى و معانى و بيان وجانورشناسى كه زمينه هاى تاويل نص محسوب مى شود دست چين مى كنيم .
گونه هاى مختلف تفسير از ديدگاه جاحظ بـراى ايـن كـه به انواع گوناگون تفسير از ديدگاه جاحظ پى ببريم , ناچاريم مجموعه اى كلى از روش تفسير وى را جستجو كنيم , شكى نيست كه اين انواع تفسير هر كدام داراى محتواى عميقى اسـت , كـه از يكسو به راههاى جنبى اشاره دارد كه جاحظ آنها را پيموده تا به مقصودش برسد و از ديگر سوى نشانه هاى فرهنگى است كه او آن را پذيرفته و ازسوى سوم عناصر تشكيل دهنده روش او, در فـهـميد نص مى باشد و از اين رو, نوعى راپس از نوعى بيان مى كند و طبيعى است نص كه بـيـشـتر در دسترس قرار دارد, قرآن است ,زيرا اولا حجيت آن قطعى است و ثانيا عظمت مقامش بالاتر از متن حديث است .
در ذيل به تفضيل گونه هاى مختلف تفسيرى جاحظ مى پردازيم .
تفسير ادبى (الـف ): نخستين مساله اى كه در اين جا با آن برخورد مى كنيم اين است كه جاحظ مردم رادعوت مـى كـند كه بادلى گشاده و عقلى جستجوگر به اشياء بنگرند, يعنى بايد انسان احساس روشن و زنـدگـانـى تـوام بـا انـديـشـه داشـته باشد تا بتواند صحفه اين جهان هستى رابخواند [او چنين مى گويد]: پس سزاوار است كه هرگاه به آيه اى رسيدى كه ازشگفتيهاى عالم نظير پروانه و پشه سخن مى گويد, اين آيه را تحقير نكنى و آن جانورشگفت را به دليل اين كه معرفت به آن ندارى و حـرمـتـى برايش قايل نمى باشى و درمقايسه با خود او را كم جثه مى بينى , كوچك نشمارى بلكه وقتى از اين گونه تدبير وحكمتها نزد تو ظاهر مى شود چنان باش كه خداوند متعال فرموده است : وكـتـبـنـالـه فـى الالـواح مـن كل شى ء موعظة وتفصيلا لكل شى ء و براى موسى در تورات از هر مـوضوع پندى و براى هر چيز تفصيلى نوشتيم (اعراف /14).
سپس فرموده است .
فخذها بقوة وامر قومك ياخذوا باحسنها, پس آن را به قوت فراگير و قومت را دستور ده كه نيكوترين آن را بگيرند (هـمـان سوره ), و نيز فرموده است : واذنتضتا الجبل فوقهم كانه ظلة وظنوا انه واقع بهم , خذوا ما آتـيـنـاكـم بـقـوة واذكروا ما فيه ...
, و ياد آورند زمانى را كه كوتاه را مانندقطعه ابر بر فراز آنها بر انـگـيـختيم و پنداشتند بر آنها فرود خواهد آمد و گفتيم آنچه براى شما آورديم با قوت ايمان فرا گيريد و آنچه در آن است به ياد آوريد...
(اعراف / 171).
آن گـاه جـاحـظ دعوت خود را ادامه مى دهد و براى خود مشاهد مى گيرد كه جز حق وحكمت نـگـويـد: و من خود به خدا پناه مى برم از اين كه جز حق بگويم و تو را نيز به خدامى سپارم كه جز بـراى او نـشنوى كه خداى تعالى فرموده است : وان تدعوهم الئ الهدى لايسمعوا وتراهم ينظرون الـيـك وهـم لا يبصرون , و اگر آنها را به راه هدايت بخوانيدنمى شنوند و مى بينى آنها را كه به تو نمى نگرند و آنها بصيرت ندارند.
(اعراف / 197)خداوند مردم را مى ترساند كه مبادا از اين گروه و از كـسـانى باشند كه به حكمتهاى الهى مى نگرند و آنها را نمى بينند و بصيرت به معناى گشودن چـشمها و شنيدن گوشها نيستند,بلكه از طريق تامل قلبى و دقت عقلى و تسلط از ناحيه يقين و دلايـل آشـكـار صـورت مـى پـذيـرد و هـر كس از اين امور رو گردان شود مظاهر حكمت خدا را نمى بيند, چنان كه خداوند مى فرمايد: ولا تكونوا كالذين قالوا سمعنا وهم لا يسمعون , و در آيه بعد از هـمـيـن سـوره فـرمـوده اسـت : ان شـر الـدواب عنداللّه الصم البكم الذين لا يعقلون , بدترين جنبدگان در نزد خداوند, كرها ولالهايى هستند كه نمى فهمند و اگر به ظاهر كرو لال مى بودند وننمى فهميدند, مورد سرزنش واقع نمى شدند, چنان كه شخص ابله و كم عقل سرزنش نمى شود كه چرا نمى فهمد و نابينا به نديدنش سرزنش نمى شود و چنان كه جنبدگان ملامت و درندگان كيفر نمى شوند, اما شخص بينايى كه خود را به كور مى زند, كورناميده مى شود و شنوايى كه خود را كـر مـى نـمـايـاند, كر ناميده مى شود و عاقلى كه خود رابه نادانى مى زند جاهل و نادان گفته مـى شـود و خـداونـد فـرموده است : فانظر الى آثار رحمة اللّه كيف يحى الا رض بعدموتها ان ذلك لـمحى الموتى وهو على كل شى ء قدير, پس نگاه كن به آثار رحمت خدا كه چگونه زمين را پس از مرگ [به وسيله دستبرد خزان , با نفس بادبهارى , سبز و] زنده مى گرداند؟ به درستى كه خداوند زنده كننده مردگان است و او برهر چيزى تواناست (روم /50) پس اى انسان بنگر چنان كه خدا تو را امر كرده و ازسويى بنگر كه از آن جا تو را راهنمايى كرده و آن را با نيروى انديشه فراگير, چنان كـه فـرمـوده اسـت : خـذوامـا آتـيـنـاكـم يـقـوة واذكـروا مـا فيه ...
, آنچه برايتان آورديم با قوت ايمان فراگيريد و آنچه در آن است به ياد آوريد (اعراف / 171).
((145))

جاحظ در جاى ديگر خواننده را دعوت مى كند كه بايد طورى بنيديشد كه حق به وى الهام شود و بـه ظـاهر كوچك و حقير اشيا فريب نخورد, بلكه , به حقيقت و بطن امور باتوشه عقل و جان نفوذ كـنـد, زيـرا هـمـيـن حـقـايـق , سرچشمه معارف است و زمينه هايى براى شگفت زده شدن و به شگفت آوردن ما نيست , آن گاه كه انديشه خود را به جولان در آوريم و احساساتمان را پيدا كنيم .
...
آيـا در خلقت زنبور عسل و عنكبوت و مورچه انديشيده اى , و مى دانى كه ذات اقدس خداوند از نام بردن آنها, چه اراده كرده و چگونه مقام آنها را بالا برده و سوره هاى بـزرگ و آيات پر محتواى قرآن را به آنها نسبت داده و چگونه اخبار آنها را خواندنى ووسيله امتياز حق از باطل قرار داده و گفته است : واوحى ربك الى النحل ...
, پروردگار تو به زنبور عسل وحى كـرد در كوچكى زنبور عسل و ناتوانى دستهايش تابل كن و سپس باعقلت در اين جمله بنگر: ثم كلى من الثمرات فاسكلى سبل ربك ذللا , پس از ميوه هاى شيرين بخور در راه پروردگارت را به اطاعت پيوى (نحل / 9 - 68) كه در اين صورت ,زنبور عسل را از كوه سر بر فلك كشيده بزرگتر و از فـضـاى جهان , گسترده تر خواهى ديد.
سپس توجه كن به اين گفتار خداوند [درباره مورچه ]: حـتـى اذا اتوا على وادى النمل , تاوقتى كه به وادى مورچگان رسيدند (نمل / 18) با آن كودنى و كم هوشى چه ارزشى براى آن قايل هستى ؟ پس بنگر كه چگونه خداوند وادى را به آن نسبت داده و سـر زمـيـن مـورچـه گـفته و از بر حذر داشتن ساير مورچگان و نصيحت كردن آنان و ترس از سـلطه قدرتمند, خبر داده است , تا آن را پر ارزش و شايسته توجه دانى , كه خداوند آن را درانديشه تو بزرگ ساخته پس از آن كه در ديده هايت كوچكش جلوه داده است .
((146))

مقصود جاحظ از توجه به قرآن كه موجوداتى چون چهارپايان و پشگان و حشرات را ذكركرده و آنها را مـوضوع بحث خود قرار داده , آن است كه مى خواهد با اين عمل نيروهاى انديشه و وجدان آدمى را بـرانگيزاند تا درباره اين جهان ببنديشد و زبان حال آنها را چنين مى گويد: خداوند شش سوره از كتابش را به نامهاى ظاهرى سه جنس از حيوانات نامگذارى كرده : سه سوره را به نام چهارپايان از قبيل بقره , انعام و فيل و دو از آنها را به نام هج [نحل و عنكبوت ] و يكى را به نام حشرات [نمل ] و اگـر جـايـگـاه نامبردن اين چهارپايان و حشرات و پشگان , [از لحاظ حقارت ] همان جايگاه آنها در دلـهـاى كـسانى مى بود كه هيچ عبرت نمى گيرند و نمى انديشند و تشخيص نمى دهند و چيزى درك نـمـى كـنـنـد و از مـقـدرات خـبـرى ندارند, خداوند اين سوره هاى با عظمت و حلال را به اين چيزهاى كوچك و پست و بى ارزش نسبت نمى داد.
بنابر اين , به سبب مهم بودن , اين نامها را بر آن سـوره ها گذاشته است پس درست بينديش كه اديب و دانشمند هرگز دل رابه ساده انديشى عادت نمى دهد, جان را به انديشيدن و دل را به پند گرفتن بدار.
((147))

ايـن شـنـاخـت و جـسـتـجـوى جـهـان هـسـتـى , از طـريـق افـسـانه و خيال نيست كه [طبق مـعـمـول ]خـيـال پردازان , تسليم طبيعت , مى شوند و وجدان خود را كنار مى گذارند و عقلشان راناديده مى گيرند, بلكه اين جستجو, بدين معناست كه دريچه هاى عقل و وجدان با هم ودر يك حـالـت تـكـامل يافتن به سوى اين عالم هستى باز شوند و به آن , نگاه كنند وپديده هايش را مورد بررسى قرار دهند و از منظره هايش آگاه شوند, و نيز در يك حالت لذت بخش كه عقل از آن لذت مى برد, وجدان اشباع مى شود و زبان به سخن مى آيد.
هركس صفحه جهان هستى را مطالعه كند, بـه اندازه فهم خود كسب معرفت مى كند و باآنچه انديشه اش , از اين جهان به او داده و احساس او را راهـنـمـايـى كـرده به سوى ما برمى گردد, برخى درست برداشت مى كنند و برخى دچار خ ط مـى شـونـد, تفسيرها مختلف و ترجمه ها با يكديگر تضاد دارند, در حالى كه در ذات حقايق جهان , هـيـچ تـضـادى وجودندارد, بلكه , اين مفسران و مترجمان هستند كه به اندازه تفاوت انديشه ها و ديـدهـا وعـمـلـكـردهـايـشـان بـا يكديگر اختلاف دارند: هرگز دلالت كوه بر وجود خداوند, از دلالـت سـنـگـريـزه بر آن بيشتر نيست و آسمان محيط بر تمام زمين , از بدن انسان بيشتر دلالت بـروجـود خداوند ندارد.
ذره دقيق و كوچك اين عالم , در اين جهت , مانند قطعات بزرگ مى باشد.
در حـقـيـقـت امـور, اخـتـلافـى نيست , اختلاف تنها از ناحيه انديشمندان است , كه برخى خوب نمى انديشند و از موارد اختلاف و جدايى مرزها غفلت مى كنند.
بـنـابر اين برخى انديشمندان از ناحيه نينديشيدن و ادامه ندادن به انديشه و يا انديشه ازراهى كه نبايد انديشيد و برخى از راه اخلال به بعضى مقدمات و نيز از جهت آغازانديشه و مسير و روند آن , و يا تكميل انديشه با تكميل ترتيب مقدمات آن به اختلاف گراييده اند ((148))

( ب ): بـا تـوجه به آنچه گذشت , عنصر دوم در تفسير ادبى جاحظ استخدام ادبى معنا يامفهومى اسـت كـه نص بر آن دلالت مى كند, لذا مى بينى كه او با انديشه اى آزاد و بيانى روان از نص قرآن يا روايت حديثى كه تحت موضوع مورد بحث و نيز دو ركن مهم درساختمان فكرى او هستند كمك مى گيرد و مثلا در باب فوايد خط و حساب سخن مى گويد.
سخن او درباره خط اين است .
از جـمـلـه چيزهايى كه خداوند در كتاب خود, راجع به فضايل خط و فوايد نوشتن ذكركرده اين اسـت كـه بـه پيامبر(ص ) فرموده است : اقرا وربك الاكوم الذى علم بالقلم علم الا نسان ملم يعلم , بـخـوان و [بـدان كـه ] پـروردگارت كريمترين است , او كه دانش نويسندگى ياد داد, به انسان آمـوخت آنچه را نمى دانست .
(العلق ), و در اين كتاب كه برپيامبر(ص ) نازل كرد به آن , سوگند ياد كرد و گفت : ن والقلم ومايسطرون , سوگند به نون [لوح محفوظ] و سوگند به قلم و آنچه تا ابـد بـا آن خـواهـند داشت , (القلم / 1) و بدين جهت گفته اند: قلم يكى از دو زبان است چنان كه گـفـتـه اند: كمى عائله يكى از دو آسانى است و نيز گفته اند: اثر قلم جاودانى تر و بيهوده گويى زيـان بـيشتر است و عبدالرحمان بى كيسان گفته است : كار برد قلم براى تشويق ذهن در درست نوشتن , شايسته تر ازكاربرد زبان براى درست گفتن است .
و گفته اند: فايده زبان ويژه مخاطبان نزديك است ولى فايده قلم شاهد و غايب را در بر مى گيرد, و قلم براى گذشته و حال چنان است كـه بـراى ايـستاده پا بر جا, و نوشته همه جا خوانده و هر زمان مطالعه مى شود, اما زبان ازشنونده فراتر نمى رود.
پـس از گـفـتگو در فضيلت قلم و مقايسه ميان قلم و زبان و برترى آن بر زبان , به گفتگو درباره ارزش حـسـاب پـرداخـته و چنين گفته است : اما سخن در باره عقد كه عبارت است از:حساب بـدون لـفـظ و خط, دليل بر فضيلت و بزرگى بهره بردن از آن , گفتار خداوند متعال است : فالق الاصـباح وجاعل الليل سكنا والشمس والقمر حسبانا ذلك تقديرا لعزيز العليم ,خدا شكافنده پرده صبحگاهان است و شب را مايه آسايش قرار داده و خورشيد و ماه را به نظمى معين به گردنش در آورده , ايـن تقدير خداى مقتدر تواناست (انعام / 95), ونيز فرموده است : الرحمن علم القرآن خلق الا نسان علمه البيان , اشمس والقمر بحسبان ,خداى مهربان قرآن را [به رسولش ] آموخت , انسان را آفريد, به او سخن گفتن آموخت ,خورشيد (ماه ) حساب منظمى دارند, (الرحمن / 1 - 5), و نيز فـرموده است : هو الذى حبل الشمس ضياء والقمر نورا وقدره منازل اتعلموا عددالسنين والحساب مـاخـلـق اللّه ذلـك الابـالـحق , اوست (خدايى ) كه آفتاب را رخشان و ماه را تابان و سير آن را در مـنـازلـى , مـعـيـن كـرد تـا شـمـاره سالها و حساب [روزها] را بدانيد, اينها را خداوند, جز بحق و مصلحت نيافريده است .
(يونس / 4).
حـسـاب , داراى مـعانى فراوان و منافع عظيمى است و اگر مردم نسبت به معانى حساب دردنيا آگـاهـى نمى داشتند معناى حساب خداوند در آخرت را نيز نمى فهميدند و آنجا كه لفظ نباشد و خـط فـاسـد شود و حساب مجهول بماند, بزرگترين نعمتها تباه شود و تمام سودها از بين برود و آنـچـه خـداونـد بـراى مـا, مـايـه قـوام و مـصـحـلـت و اسـتـحـكام قرار داده به نابودى كشيده مى شود.
((149))

بـا ايـن نـوع تفصيل ادبى , جاحظ درباره اهميت بيان و نعمتى كه خداوند به وسيله زبان به انسان داده , مـى گويد: ...
آن گاه كه خداوند متعال موسى بن عمران را به منظور ابلاغ رسالت به سوى فـرعون فرستاد, وى از خدا درخواست كرد كه برهانش را قاطع و دليلش را روشن سازد, چنان كه وقـتـى از لكنت زبان و گرفتگى بيانش ياد كرده چنين مى گويد:واحلل عقدة من لسانى يفقهوا قولى , گروه زبانم را بگشا تا گفته ام را بفهمند(طه /26-7).
خداى متعال از متوسل شدن فرعون به هر سببى و دست زدن به هر ستم و بدى به ماخبر مى دهد و بـه اين وسيله ما را از روش هر دشمنى منكر خدا و حيله گر آگاه مى سازد,چنان كه مى گويد: ام اناخير من هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين , بلكه من بهترم از اين كسى كه فقير و خوار است و هـيـچ مـنطقى روشنى ندارد (زخرف / 52) و موسى (ع )گفت : واخى هارون هو افصح منى لسانا فارسله معى رد يصدتى , و برادرم هارون از من زبان آورتر است , پس او را به پشتيبانى من بفرست تـا مـرا تـصـديق كند (قصص / 34) و نيزگفت : ويضيق صدرى ولا ينطلق لسانى , سينه ام تنگى مى كند و زبانم باز نمى گردد(شعراء/ 3).
مـوسى اين سخنان را مى گفت چون مى خواست بيشتر, زبانش به احتجاج باز واستدلالش روشن شـود تـا گردنها به سوى وى بيشتر كشيده شوند و خردمندان سخنانش را بهتر بفهمند و دلها به سويش مايلتر شوند, هر چند مى توانست به قدر نياز با آنان سخن بگويد و با مقدارى زحمت مطلب را به آنها بفهماند...
تا آخر.
((150))

نـظـيـر ايـن موارد مجموعه اى از نصوص قرآن و حديث و شعر و گفته هاى پيشينيان ازصحابه و تـابـعان را خواهيم ديد كه محور تمام آنها همان چيزى است كه جاحظ گفتارخود را پيرامون آن طرح مى كند, و در عين حال معانى اين نصوص و نيز, بحثهايى گسترده ادبى و نكاتى را كه در اين معانى وجود دارد, گردآورى و تنظيم مى كند.
مـا از يـان بـه گـارگـيـرى ادبـى نص قرآن به نام اقتباس ياد نمى كنيم , زيرا اقتباس مربوط به يك انديشه جزئى است كه در يك فراز يا عبارتى پيدا مى شود, اما آنچه در اين جاست يكى اصل كلى در بحث مورد گفتگو مى باشد.
( ج ): يـكـى از مـوارد كـه جاحظ به تفسير, رنگ ادبى مى دهد, بيان مفاهيمى است كه درقرآن و حديث و شعر, معمول مى باشد.
به عنوان نمونه , در مورد ريا كارى اين شعر راآورده است : وعولى كعبد العين اما لقاوه ----- فيض واما غيبه فظنون و با غلامى كه گويد برده چشم است , زيرا در حضور مولا اظهار رضايت مى كند و درغيابش از او بد مى گويد, آن گاه جاحظ براى شرح اين شعر از تفسير لغوى شاهد قرآنى استفاده كرده چنين مى گويد: اين شعر درباره برده رياكار و هر كس است كه وقتى كسى را مى بيند, به احترامش بلندمى شود و چنان مى نماياند كه خدمتگزار و در اطاعت اوست , اما همين كه از او پنهان و ازچشم اندازش دور مـى شـود بر خلاف اين وضع است .
بنابر اين , او بنده چشم است [نه برده مولايش ].
خداى عز وجل مى فرمايد: ومن اهل الكتاب من ان تامنه بقنطار يؤده اليك ومنهم من ان تامنه بدينارلا ئؤده اليك الا مـا دمـت عـليه قائما, ((151))

برخى اهل كتاب چنان درستگارند كه اگر مال بسيارى به آنها امانت بدهى آن را (درست ) به تو بر مى گردانند وبرخى تا آن حد نادرستند كه اگر يك دينارى به امـانت به آنها دهى آن را پس نمى دهند,مگر اين كه بر مطالبه آن سخت گيرى كنى (آل عمران / 74).
مـنـظـور ايـن است كه از ميان دو گروه اهل كتاب [يهود و نصارا] گروهى هستند كه حق امـانت را ادا نمى كنند, مگر درصورتى كه صاحب امانت مطالبه كند و در حضور وى باشد.
جاحظ دربـاره مـعـنـاى تـرس ووحـشتى كه بر شخص ترسان عارض مى شود اين آيه را ذكر كرده است : يـخـسـبون كل صيحة عليهم هم العدر فاخذرهم قاتلهم اللّه انى يوفكون , هر صدايى را بشنوند بر زيـان خـويـش پـنـدارنـد بـه حـقـيـقت اينها دشمنان دين و ايمان هستند, پس از ايشان بر حذر باش ,خدايشان بكشد, از حق به كجا باز مى گردند (منافقون / 4), و روايت مى كند كه گفته اند: جرير هم از اين استفاده كرده و در شعر خود چنين گفته است : مازلت تحسب كل شى ء بعدهم ----- خيلا بكر عليهم ورجالا ((152))

پـيـوسـتـه هر چيز بعد از آنها را خيال مى كنى , اسب سواران يا پيادگانى هستند كه به آنهاحمله مى آورند.
جاحظ گاهى در معناى شعر, چيزهايى از معانى قرآنى را شاهد مى آورد كه با معناى شعر مخالف و مـتـضاد است و اين نوع تقابل از چيزهايى است كه وى , هم در انديشه وهم در تعبيرات خود به آن عشق مى ورزد و شعر جرير در مدح عمر بن عبدالعزيز واتداعى مى كند كه گفته است : انى لامل منك خيرا عاجلا----- والنفس مولعة بحب للعاجل من از تو آرزوى نيكى زود دارم و جان من به دوستى خير عاجل , حريص است .
سپس براى معناى اين شعر از نص قرآن نه از حديث شاهد آورده و گويى اين استشهاد به تنهايى بر آنچه او اراده كرده است , دلالت مى كند و چنين مى گويد: خداوند متعال فرموده است : قل ما اسالكم عليه من اجر وما انا من المتكلفين , من بر اداى رسالت از شما فردى نمى خواهم و بى دليل مدعى رسالت نيستم (ص / 86).
شـاعـر كـه بـشر خاكى و دلبسته به ماديات است از مخاطب خود طلب پاداش مى كند, امارسول خدا(ص ) كه انسان الهى و دلبسته به معنويات است جز جلب توجه خداوندچيزى نمى طلبد.
در آيـنـده نـزديـك كـه از تـفـسير بلاغى سخن مى گوييم خواهيم ديد كه شخص مانندابوهلال عسكرى اشاره مى كند كه چنين عملى در هماهنگى شعر با معانى قرآنى , از باب دستبرد ادبى است و به اين دليل آن را در مبحث سرقات ((153))

[؟ ادبى ] گنجانيده است .
( د ): جـاحـظ گـاهـى داسـتـانى را نقل مى كند كه داستان مشتمل بر رحزى است و اين ,انگيزه مى شود براى ذكر آيه اى از قرآن , از قبيل داستانى كه اشاره به حالت دشمنى مى كند كه به شمشير و سـر نـيزه مجهز است .
جاحظ مى گويد: اين رمزى است كه قرآن آن را به كار گرفته است و اين داسـتـان را بـه عنوان بخشى از تفسير ادبى قرآن ذكر كرده وچنين گفته است : ...
غطاردى كه هـمان كرب بن صفوان در باره دره كوهش چنين عملى انجام داده و داستانش اين است كه وقتى [مـخالفان ] از او خواستند حرفى در اين باره بزندسخنى نگفت , بلكه دو عدد هميان از دست خود انداخت يكى پر از خار و ديگرى پر ازخاك , قيس بن زهير گفت : اين مرد تصميم گرفته است كه حرف نزند و با اين عمل خودشما را از تعداد ياران و سلاحهاى جنگى اش بر حذر مى دارد, چنان كه خـداى تـعـالى مى فرمايد: وتودون ان غيرذات الشوكة تكون لكم , و شما دوست مى داشتيد اموال گروهى كه مجهز نيستند براى شما باشد (انفال / 7).
((154))

( هـ ): و از جمله رنگهاى ادبى , چيزى است كه جاحظ در مطالعات محققانه اش به آن تكيه كرده و از تـاريـخ ادبى در آن كمك گرفته است و آن , موقعى است كه از باب مثال اشعارى را كه راجع به رحـم [شياطين ] گفته شده و اشكال كنندگان به آيه شريفه از آن استفاده كرده اند, مورد تحليل قـرار مـى دهـد: وانـا كنا نقعدمنها مقاعد للسمع فمن يسبع الان يجد له شهابا رصدا, [طايفه جن مى گويند] ما در كمين شنيدن رازهاى آسمانى مى نشستيم , اما اكنون هر كس از اسرار وحى الهى سخنى نخواهد بشنود, تير شهاب دركمين اوست (سوره جن /9) اين اشكار كنندگان مى گويند: شما [مسلمانان ] گمان مى كنيد كه خداى تعالى اين رجم در مقابل شنيدن اسرار آسمانى را دليل وجـودپـيـامـبـر(ص ) قـرارداده چـگونه اين رجم [دليل بر نبوت پيامبر(ص ) است ] و حال آن كه ايـن اسـرار قـبل از اسلام ظاهر و مشهود بوده است ((155))

و اين امر در شعرها موجود است .
اينان شـعـرهـايـى از ابـو خازم و ضبى و اوس بن حجر و عوف بن خرع و افوه اودى و امية بن صلت ذكر كرده اند, جاحظ تمام اينها را مى آورد و سپس تفاوت دوره هاى گويندگان ادبى را بيان مى كند و چـنـيـن مى گويد: اگر شما به بعضى اشعار دوره جاهليت دست يافته ايدكه پيش از زبان بعثت پـيـامـبر(ص ) و ولادت او بوده است و برخى از شما بدان استدلال مى كنيد, اين از همان چيزهايى است كه افرادى نظير شما, بدان چنگ مى زنند [و مربوطبه همان زمان است ].
هر چند پاسخ از آن هم ان شاء اللّه خواهد آمد.
امـا شعرهاى مخضرمين ((156))

و مسلمانان , هيچ دليلى براى شما وجود ندارد و شعرشاعر دوره جـاهـلـى كه زمان ولادت پيامبر(ص ) را درك نكرده , بر شما سزاوار نيست كه به آن تمسك كنيد.
بـشـر بـن ابـى خـازم كـه داستان فجار را درك كرده , پيامبر(ص ) هم در آن زمان بوده و خودش فرموده است : فجار را مشاهده كردم و نوجوان بودم و به عموهايم كمك مى كردم .
جـاحـظ از بررسى ديدگاه بشر بن ابن خازم به انواعى از نشانه ها و بشارتهاى مامفهوم به پيدايش يـك حـادثـه بـزرگ منتقل مى شود: علايم و نشانه ها, چند نوع اند: بعضى از آنها ازنوع اشارات در كـتـابهاست , زيرا هرگاه حادثه اى طورى اتفاق افتد كه هيچ وجه سابقه نداشته باشد, حجت تمام است و اين خود دليل بر وقوع آن امر عظيم است .
انـواع ديـگرى از نشانه ها, از قبيل : (رهاص ((157))

: (اشاره به كارى ) و تاسيس و تعبيد ((158))

و تـرشـح است , ((159))

زيرا كمتر پيامبرى است كه هنگام ولادت او يا اندكى پيش از آن يابعد از آن حوادثى بى سابقه اتفاق نيفتد و مردم هنگام وقوع اين حوادث مى گويند: اين حادثه به دليل امرى واقـع شـده و بـا وقوع اين حادثه اراده وقوع امرى شده است , يا براى اين حادثه خبرى خواهد بود, چـنـان كـه وقـتى دنباله اى براى برخى از ستارگان پيدامى شود, حرفهايى مى گويند.
به عنوان مـثـال , كـارى كه عبدالمطلب , هنگام قرعه [براى ذبح عبداللّه ] انجام داد و نيز, جارى شدن آب از زيـرا زانـوى شـتـرش , نوعى ترخيح وتاسيس و تفخيم است و همچنين داستان فيل و پرندگان : ابابيل و جز اينها از امورى كه هرگاه براى انسانى پيش آيد بر نجابت و بزرگوارى شانش مى آفزايد و باعث انتظارعظمت هميشگى از وى مى شود.
جاحظ ميان دو گروه از شعرا نيز فرق مى گذارد: گروهى كه دوران جاهليت را درك كرده اند اما دوران ولادت پـيـامبر(ص ) و بعد از آن را درك نكرده اند.
گروه ديگر آنها كه دردوران ولادت آن حضرت يا بعد از آن بوده اند.
جاحظ اشعارى را كه ساخته و پرداخته گروه نخست مى باشد - به رغم زيادى آنها -مورد ارزيابى و تـجـربه و تحليل قرار مى دهد, تا اشعارى كه در باره رجم گفته شد است :پس اگر اين شهابها [هـنـگامى كه اين اشعار گفته شده ] ديده مى شده و ظاهر بوده اند, ازباب تاسيس و ارهاص است , جز اين كه اينها براى ما شعرى سروده اند كه مثال شعرشعرايى است كه ولادت پيامبر(ص ) و بعد از آن را درك نـكرده اند, زيرا اين گونه شعرازياداند و شعرشان هم مشهور است , و گفته شده است كـه شـعـرهـاى دوره [كوتاهى ] قبل از اسلام , از تمام شعرهايى كه از صدر اسلام تا زمان ما گفته شـده , بيشتر است .
و در نزدشما, شعراى آن زمان از شعراى بعد از آنها استادتر بوده اند.
شعراى آن زمـانـهـا [از هـيچ چيز], حتى از استخوان دور افتاده پوسيده , و سنگ دور انداخته شده و سوسك وسرگين و كرم و مار نگذشته , مگر اين كه درباره آن شعر گفته اند, پس چگونه ممكن است يكى از آنها به ياد ستارگان فرو ريخته نيفتاده و به زيبايى و سرعت و شگفتى كه درآنهاست درباره آنها شعرى نگفته باشد, و چگونه تمام شعرا تا زمانى كه دشمنانتان به استدلال و احتجاج پرداخته اند از ايـن امـر سـكوت كرده باشند, در حالى كه مى دانيم وقتى كه نزد پيامبر(ص ) يادى از روز ذى قار مى شود, مى فرمايد: اين روز, نخستين روزى بودكه عرب بر عجم پيروز شد و عرب به وسيله من به پيروزى رسيد, در حالى كه پيش از آن هرگز نگفته بود كه حادثه اى چنين و چنان پيش خواهد آمد, و شما به وسيله من بر عجم پيروز خواهيد شد.
حـال اگر بشر بن ابى خازم و امثال او كه نام برديد, درهم ريختن ستارگان [به وسيله شهابها] را مشاهده كرده اند, دور نيست كه اين امر, ارهاص باشد براى كسى كه خود ازحقيقت آن خبر ندارد و به آن وسيله , به نفع خود استدل مى كند.
بعلاوه بشرين ابى خازم در زمان جنگهاى فجار زنده بود, كه پيامبر(ص ) خود شاهد اين جنگها بود قبايل كنانه و قريش به وسيله آن حضرت به پيروزى رسيدند.
جـاحـظ بـا ايـن بـحـث تحليل و تاريخى از حوادث و يا ادبيات به منظور تشخيص اشعاردرست از نـادرسـت بـه بـررسـى اشـعـار مـى پـردازد دو دو اين داستان از يك فرهنگ ادبى فراگير كمك مـى گـيـرد: مـا بزودى درباره اشعارى كه شما آنها را قرائت كرديد, مطالبى خواهيم گفت و از ارزيابى و طبقات آنها خبر خواهيم داد: اما قول شاعر: فانقض كالدرى من متحدر----- لمع العقيقة جنح ليل مظلم پـس آن اسب بسرعت دويد, مانند ستاره نورانى از بالاى بلندى همانند درخشيدن دانه عقيق در شب تاريك ابواسحاق به من خبر داده است كه اين شعر, جزئى از اشعار ديگرى است كه گويا[شخصى به نام ] اسـامه , روح بن ابى همام آنها را سروده است .
حال اگر شما اين خبرابواسحاق را قبول نداريد, نام شـاعـر را بـگـويـيد و دنباله قصيده را ذكر كنيد, زيرا در چنين موردى هيچ گونه شعرى پذيرفته نـمـى شـود مـگـر اين كه آن شعر درست و صحيح الجوهر,از قصيده مهم و شاعرى معروف باشد وگـرنه براى هر كسى كه شاعر باشد, اين توانايى هست كه پنجاه بيت شعر بگويد كه در ميان آنها, يك شعر از اين بهتر باشد.
و اما شعرى كه از قول اوس بن حجر قرائت شده اين است : فانقض كالدرى يتبعه ----- نقع يثور تخاله طنبا آن اسـب دويـد مـانـند ستاره نورانى كه به دنبال آن غبارى بلند شود كه پندارى طنابهاى خيمه است .
ايـن شـعـر را هـيـچ كـس از اوس نـمـى دانـد مـگـر كـسى كه ميان شعر اوس بن حجر و شريح بـن اوس ((160))

فـرقـى نـمـى گـذارد.
و نـيـز راويـان اين شعرى را كه شما به بشربن الى خازم نسبت داده ايد مورد طعن قرارداده اند: والعير يرهقها الحمار روحجشها----- ينقض خلضهما انقضاض الكراكب الاغـهـاى مـاده بـه كـاروان مى رسند, در حالى كه بچه هاى آنها بسرعت ستارگان پشت سرآنها مى دوند.
[راويـان مـزبـور] گـمـان كـرده انـد كـه عـادت شـعـرا بـر اين نبوده است كه دويدن الاغ را به جهش ستارگان و جسم او را به جسم آنها تشبيه كنند.
در مورد شعرى كه بيشتر راويان احتمال داده اند, از بشر باشد نيز گفته اند: در ميان اشعارش , شعر ساختگى بسيار است و از جمله آنها قصيده اى است كه چنين مى گويد: مزجى الخير وانتظرى ايابى ----- اذا ما القارظ العنزى آبا [به دختر مرده اش مى گويد]: اميد خير و آمدن مرا داشته باش , آن گاه كه دباغ پوست بزبيايد.
اما آنچه از شعر ظبى گفتيد, او از محضريلى است ...
افوه اودى نيز به جانم سوگند, از شعراى جاهليت است و هيچ يك از روات را نديده كه شك داشته باشد در اين قصيده منسوب به او, ساختگى است .
پـس , افوه از كجا دانسته است كه شهابهاى ديده شده براى طرد و رجم [شياطين است ]در حالى كـه او از دوره جـاهلى است و اين ادعا, تنها ويژه مسلمانان است , پس اين دليل ديگرى است براى اين كه اين قصيده ساختگى است , نه واقعى ((161))

.
از آنچه گفته شد ظاهر مى شود كه نگرش دينى به جعل كنندگان شعر جاهليت علامت اين است كـه اعـتـراض كـنـنـدگان در حمله به آياتى از قرآن كه راجع به رجم شياطين آمده به اين شعر استدلال كرده اند.
موقعى كه جاحظ با اين تحقيق ادبى , نصوص ادبى دروغينى را كه به منظور اشتباه اندازى و طعن بـر آيه قرآن آمده , نفى مى كند, اشكال ديگرى را كه در داستان فيل و واقعيت آن وجود دارد نيز بر طرف مى سازد.
و در نتيجه اشعار موثق و معتبرى را كه شاعران دوران جاهليت درباره رويدار فيل ايراد كرده اند, ثابت مى كند: اين مطلب را ابوقيس بن اسلت در دوره جاهليت ذكر كرده و اين شعر دلـيل است بر منصرف ساختن خداوند, فيل وابرهه را از خانه خود به وسيله پرندگان : ابابيل و ما, چندى از اين اشعار را هم اكنون ذكرمى كنيم , ابوقيس چنين گفته است : ومن صنعه يوم فيل الحبو ----- شى اذكلما بعثوه رزم از [عظمت ] كار خداوند اين است كه در روز فيل , هر چه جيشها فرستادند, همه راخورد كرده , محاجنهم تحت اقرا به ----- وقد كلموا انفه فانخرم مـنـقـارهـاى پرندگان بر تهيگاههاى فيل سوار فرود مى آمد و او را مجروح مى كرد وبينى اش را مى شكافت , وقد جعلوا سوطه معولا----- اذا يمموه فكاه كلم تـازيـانـه آن را پـتـك قـرار مى دادند و آن گاه كه آن را هدف مى ساختند اثر جراحت در آن پيدا مى شد, مارسل من فوقهم حاصبا ----- يلفهم مثل لف القزم پس , از بالاى سرشان سنگريزه را مى انداخت و آنها را مانند آدمهاى قد كوتاه درهم مى پيچانيد, و صيفى بن عامر كه همان قيس بن اسلت و مردى يمانى از اهل مدينه و از دوران جاهليت بود و او قرشى و با قريش همسوگند نبود, چنين گفته است : قوموا فصلوا ربكم ولقوذوا----- باركان هذا البيت بين الاخاشب بـرخـيـزيد پروردگارتان را عبادت كنيد و به گوشه هاى اين خانه كه در ميان سنگلاخهاى پناه ببريد, فعندكم منه بلاء مصدق ----- غداة ابى يكسوم هادى الكتاب زيـرا در نـزد شـمـا از خداوند آزمايشى است كه فرداى ابرهه را كه فرستنده لشكرهاى فيل است تصديق مى كند, فلما اجاز وابطن نعمان ردهم ----- جنود الاله بين ساف وحاصب وقـتـى از سرزمين نعمان عبور كردند لشكريان خداوند آنها را در ميان خوار و خاشاك وسنگريزه پرتاب كردند, فولوا سراعا نادمين ولم يوب ----- الى اهله من جيش غير عصائب پـس شـتـابـان با پشتيبانى عقب گرد كردند و هيچ يك از لشكر حبشه جز گروه اندكى به سوى اهلش برنگشت , يـكـى از ادلـه درسـتـى اين داستان , شعر طفيل غنوى است كه از دوره جاهليت بود وشعرهايش صحيح و مشهور است و هيچ يك از روات در آن شكى ندارد.
طفيل اين اشعار را به اين دليل گفت كه غنى [پدر طفيل ] در تهامه مسكن گرفته بود, اما كنانه او را باتصيه خارجيان بيرون راندند.
او چنين گفت : ترعى مذانب وسمى اطاع له ----- بالخرج حيث عصى اصحابه الفيل اين مردم سير باران را كه مطيع آن است رعايت مى كنند در حالى كه فيلها با صاحبانشان مخالفت كردند.
صفحه بعد

فهرست

صفحه قبل