آزار پيامبر و مؤمنين

وقتى كفار ديدند هر روز بر تعداد مسلمانان افزوده مى‏شود، به ناسزا گويى پيامبر پرداخته‏و اراذل و اوباشى را وادار كردند تا به آن حضرت و پيروانش اهانت كنند و از اين‏ناحيه به آنان ضرر و آسيب فراوان رسيد. پيامبر(ص) فرمود: <هيچ پيامبرى در راه خدا به‏اندازه من اذيت و آزار نديد. به گونه‏اى در راه خدا مورد تهديد قرار مى‏گرفتم كه هيچ‏كس‏تهديد نمى‏شد: گاهى در شبانه روز، سى نوع آزار و اذيت مى‏شدم، از بلال چه بگويم‏كه آزار و شكنجه‏هايى كه بر كتف او وارد مى‏شد، براى هيچ جاندارى قابل تحمل‏نبود».

از جمله آزار و شكنجه‏هايى كه پيامبر با آنها روبه‏رو مى‏شد اين بود كه روزى ابوجهل -يكى از سران قريش - سنگ بزرگى برداشت تا به پيامبر پرتاب كند و او را به قتل برساند، لذا مراقب او بود تا اين‏كه وارد مسجد شد و به نماز ايستاد، وقتى به سجده رفت، ابوجهل خواست سنگ را بر سر او فرود آورد كه خداوند در دل او هراس و وحشت انداخت، با اضطراب و پريشانى و رنگ پريده بازگشت.

ابوجهل بار ديگر مردى را فرستاد تا شكمبه شترى را مهيا كند، وقتى آماده كرد، آن را درحال سجده پيامبر، بر سر مبارك آن حضرت افكند و هيچ يك از مسلمانان به دليل اين‏كه‏تعدادشان اندك بود و از كفار قريش بيم و وحشت داشتند، جرأت نكردند آن را از سرمبارك پيامبر بردارند تا اين‏كه دخترش فاطمه آمد و آن را از سر پدر برداشت.

يك بار ديگر ابوجهل در صفا از كنار پيامبر گذارش افتاد، او را آزرد و ناسزا گفت و به دين و آيين او اهانت رواداشت.

روزى پيامبر اكرم(ص) در حالى كه سر مباركش پر از خاك‏هايى بود كه افراد نادان بر آن حضرت پاشيده بودند وارد خانه‏اش شد. يكى از دخترانش خاك تن او را مى‏شست و مى‏گريست و پيامبر بدو مى‏فرمود: دخترم گريه مكن، خداوند حافظ و نگاهبان پدر توست.

از جمله كسانى كه حضرت را آزار و اذيت نموده <عقبة بن ابى معيط» بود. وى در حالى‏كه پيامبر(ص) در كعبه به نماز ايستاده بود جلو آمد و پارچه‏اى را به گردن پيامبر افكند و آن را به شدت فشار داد كه ابوبكر رسيد و بازوى او را گرفته و او را از پيامبر دور ساخت و مى‏گفت: آيا قصد داريد فردى را به جرم اين‏كه مى‏گويد پروردگار من خداست به قتل رسانيد، حال آن‏كه دلايل روشنى از پروردگارتان براى شما آورده است.

و نيز از كسانى كه به آزار و اذيت رسول خدا(ص) مى‏پرداختند ابولهب و همسرش ام‏جميل بود. اين زن، خار و خاشاك بيابان را جمع‏آورى مى‏كرد و بر سر راهى كه پيامبر(ص) از آن مى‏گذشت، مى‏ريخت.

اذيت و آزار مؤمنين

مؤمنين اذيت و آزار فراوانى را از مشركين متحمل شدند از جمله:

بلال بن رباح (حبشى) كه برده فردى به نام <امية بن خلف» بود. اين شخص هنگام ظهر كه هوا به شدت گرم مى‏شد، بلال را در صحرا و بيابان مكه به پشت مى‏خوابانيد و سپس دستور مى‏داد قطعه سنگى بزرگ بر سينه او نهاده شود و آن‏گاه به او مى‏گفت: به خدا سوگند به همين وضع خواهى ماند تا جان بدهى و يا از آيين محمد(ص) دست بردارى ولات و عُزّى‏ را پرستش نمايى، بلال با وجود اين‏كه شكنجه مى‏شد مى‏گفت: <أَحَد، أَحَد؛ خدا يگانه است».

روزى ابوبكر از كنارش گذشت و گفت: اى أميّه، از خدا نمى‏ترسى با اين بيمار اين‏گونه رفتار مى‏كنى، تا كى مى‏خواهى او را شكنجه كنى؟ در پاسخ او گفت: تو او را به فساد و تباهى كشاندى، اگر راست مى‏گويى او را از اين وضع نجات بده. ابوبكر او را خريد و آزاد نمود و خداوند اين آيه شريفه را درباره آن دو تن(1) نازل فرمود:

فَأَنْذَرْتُكُمْ ناراً تَلَظّى‏ * لا يَصْلاها إِلّا الأَشْقى‏* الَّذِى كَذَّبَ وَتَوَلّى‏؛

من شما را از آتش شعله‏ور دوزخ بيم دادم و هيچ كس جز شقى‏ترين افرادى كه تكذيب كرد و روگرداند در آن نيفتد.

وَسَيُجَنَّبُها الأَتْقى‏ * الَّذِى يُؤْتى مالَهُ يَتَزَكّى‏ * وَما لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَةٍ تُجْزى‏ * إِلّا ابْتِغاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الأَعْلى‏ * وَلَسَوْفَ يَرْضى‏؛

و اهل تقوا از آن آتش دورى خواهند كرد. آنان كه مال خويش را به عنوان زكات به فقرا دادند و حال آن‏كه هيچ كس از او حقّ نعمت نداشت، مگر در طلب كسب رضاى خداى خويش كه برترين موجودات و به نعمت‏هاى ابدى در بهشت خشنود خواهد شد.

از جمله افرادى كه به سبب اسلام آوردن خود، مورد شكنجه قرار مى‏گرفتند عمار ياسر و پدر و مادرش بودند، بنى مخزوم اين افراد را در هواى گرم نيم روز بيرون برده و بدن‏هاى آنان را بر شن‏هاى گرم و تفتيده قرار مى‏دادند، پيامبر(ص) از كنار آنها عبور كرد و مى‏فرمود: <اى خاندان ياسر، صبر پيشه كنيد؛ زيرا جايگاه شما بهشت جاودان است».

و نيز از كسانى كه در راه خدا آزار و شكنجه ديدند <خَبّاب بن أرت» بود كه برده زنى بود و آن زن، آهن سرخ شده‏اى را بر پشت وى مى‏نهاد تا از دين برگردد، ولى اين كار ايمان او را افزايش مى‏داد. روزى خَبّاب نزد پيامبر از شكنجه و آزارى كه مى‏ديد شكايت كرد و از او خواست در حقّ وى دعاكند. پيامبر(ص) فرمود: <قبل از شما افرادى بودند كه بدن آنها را باشانه‏هاى آهنين شانه مى‏كردند، تا دانه‏هاى شانه به استخوان مى‏رسيد و گوشت و عَصَب را با هم جدا مى‏كرد، ولى دست از دين خود برنداشتند، و اَرّه بر سر آنان گذاشتند و سرشان را دونيم مى‏كردند، ولى از دين خود برنمى‏گشتند، و خداوند اين امر را اين گونه به پايان خواهدرساند كه اگر سواره‏اى از صنعاء رهسپار حضرموت گردد، جز از خدا از كسى ديگر بيم نداشته باشد».

بدين‏ترتيب تعداد زيادى از مؤمنين گرفتار ضرب و شتم و گرسنگى و تشنگى شدند، به‏گونه‏اى كه برخى از آنها در اثر شدت اذيت و ناراحتى كه ديده بودند قادر بر صاف نشستن نبودند. در اين هنگام رسول اكرم(ص) آياتى از قرآن را كه بر او نازل شده بود براى آنها تلاوت‏مى‏كرد و اين سبب مى‏شد كه از درد و رنج آنها كاسته شود و دل‏هاى آنها را قوى نگه دارد، خداى متعال فرمود:

أَحَسِبَ النّاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَهُمْ لا يُفْتَنُونَ * وَلَقَدْ فَتَنّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الكاذِبِينَ؛(2)

آيا مردم تصور مى‏كنند به صرف اين‏كه مى‏گويند ايمان آورديم مورد امتحان قرار نمى‏گيرند و ما كسانى را كه قبل از اينان بودند آزموديم، تا خداوند كاملاً راستگويان و دروغگويان را از يكديگر باز شناسد.

أَمْ حَسِبْتُمْ أَنْ تَدْخُلُوا الجَنَّةَ وَلَمّا يَأْتِكُمْ مَثَلُ الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلِكُمْ مَسَّتْهُمُ البَأْساءُ وَالضَّرّاءُ وَزُلْزِلُوا حَتّى‏ يَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِينَ آمَنُوا مَعَهُ مَتى‏ نَصْرُ اللَّهِ أَلا إِنَّ نَصْرَ اللَّهِ قَرِيبٌ؛(3)

گمان مى‏كنيد وارد بهشت مى‏شويد و هنوز مثال آنان كه قبل از شما بودند، به شما نرسيده كه رنج فقر و بيمارى ديدند و پيوسته پريشان خاطر و هراسان بودند تا اين‏كه فرستاده خدا و گروندگان همراه وى مى‏گويند: پيروزى الهى كى خواهد بود، آگاه باشيد پيروزى خداوند نزديك است.

مهاجرت به حبشه

زمانى كه پيامبر(ص) شدت آزار و شكنجه ياران خود را ملاحظه كرد بدانان فرمود: اگر به سرزمين حبشه برويد در آنجا پادشاهى است كه به كسى ستم روا نمى‏دارد و آنجا سرزمين راستى و صداقت است تا اين‏كه خداوند گشايشى فرموده و شما را از اين دشوارى‏ها برهاند.

اينجا بود كه تعداد بسيارى از مسلمانان براى حفظ دين خدا به سرزمين حبشه مهاجرت نمودند. يازده تن مرد و چهار زن با اجاره كردن يك كشتى هجرت كرده و به آن ديار رسيدند و بعد از آن مسلمانان پى‏درپى به حبشه مهاجرت كردند تا تعداد مهاجران نزديك به هشتاد و سه تن مرد و هيجده زن رسيد.

وقتى خبر مهاجرت اين افراد به قريش رسيد. فرستادگانى را نزد نجاشى اعزام كردند كه مهاجران را به مكه باز گرداند تا مجدداً به آزار و شكنجه آنها بپردازند. اين فرستادگان عبارت بودند از: عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص. هنگامى كه فرستاده‏هاى قريش با نجاشى ديدار كردند، عمروعاص بدو گفت: برخى از جوانان نادان ما به شما پناه آورده‏اند، آنها دست از دين و آيين قوم خود برداشته و به دين شما نيز نگرويده‏اند و خود دينى را اختراع كرده‏اند كه نه ما و نه تو به آن آشنايى نداريم، اينك اشراف قوم آنان و پدران و عموها و قبيله‏هاى آنها ما را نزد شما فرستاده‏اند تا آنها را به سوى آنان باز گردانى؛ زيرا آنها از وضع اين افراد آگاهى بيشتر داشته و به عيب‏هاى آنان واقف‏ترند.

نجاشى كه سخنان آنها را شنيد، تسليم نمودن مهاجران را به آنان، آن هم بى‏آن‏كه سخن و دليل و برهان طرف مقابل را نشنود منطقى ندانست، لذا در پى ياران رسول‏خدا(ص) فرستاد و آنها را فرا خواند، هنگامى كه نزد وى حضور يافتند بدان‏ها گفت: اين دين و آيينى كه به واسطه آن از قوم خود جدا شده‏ايد چيست؟ و چرا به دين و آيين من و يا كيش ساير مردم نگرويده‏ايد؟

جعفر بن ابى طالب لب به سخن گشود و بدو پاسخ داد: <پادشاها، ما مردمى بوديم كه در دوران جاهليت به سر مى‏برديم، بت مى‏پرستيديم و گوشت مردار مى‏خورديم، به فحشا و اعمال ناروا آلوده مى‏شديم و ارتباط خويشاوندى را قطع و صله رحم انجام نمى‏داديم و به همسايگان بى‏اعتنا بوديم. افراد زورمند ما، افراد ضعيف و ناتوان ما را قتل عام مى‏كردند. به همين وضع و منوال بوديم تا اين‏كه خداوند پيامبرى را از خودمان براى ما فرستاد، كه نَسَبِ او را مى‏شناسيم و به راستگويى و امانت‏دارى و عفت و پاكدامنى او اعتقاد داريم. وى ما را به پرستش خدا دعوت كرد، تا خدا را يكتا دانسته و تنها او را پرستش كنيم و سنگ‏ها و بت‏هايى را كه پيشينيان ما به جاى خدا مى‏پرستيده‏اند، به دور افكنيم و به ما دستور داده كه به راستى سخن گوييم و امانت را به صاحبش برگردانيم و صله رحم انجام دهيم و با همسايگان خوش برخورد باشيم و از محارم الهى و خونريزى چشم پوشى كنيم. او ما را از اعمال منافى عفت و زشت و دروغ و خوردنِ مال يتيم و نسبت ناروا به زنان پاكدامن برحذر داشته است و به ما دستور داده تا خدا را بپرستيم و ذرّه‏اى به اوشرك نورزيم و به ما فرمان داده

نماز و زكات و روزه به جا آوريم و [تمام دستورات اسلام را برايش برشمرد] به اين دليل ما او را تصديق‏كرده و به وى ايمان آورده‏ايم و در دستوراتى كه از ناحيه خداوند آورده بود، پيروى او نموديم. خداى يگانه را پرستش كرديم و ذرّه‏اى به اوشرك نورزيديم، هر چه را بر ما حرام‏كرد، حرام دانستيم و آنچه را برايمان حلال نمود، حلال تلقى كرديم. قوم ما به دشمنى با ما برخاستند و ما را آزار و شكنجه نموده و وادار كردند از دين و آيين خود دست برداريم، تاما را از پرستش خدا به پرستش بت‏ها برگردانند و چيزهاى پليدى را كه حلال نمى‏دانستيم، حلال بشمريم. لذا آن‏گاه كه بر ما غلبه يافته و به ما ظلم و ستم روا داشتند و عرصه را بر ما تنگ كردند و از روآوردن به دين و آيين ما جلوگيرى كردند، ما به سرزمين شما روآورديم».(4)

آن‏گاه كه جعفربن ابى طالب آياتى از ابتداى سوره مريم را براى وى تلاوت كرد. نجاشى گريست و سپس گفت: اين سخنان و آنچه را عيسى(ع) آورده از يك سرچشمه نورند و سپس رو به عبدالله بن ابى ربيعه و عمروعاص كرد و بدان‏ها گفت: از پيش من برويد، به خدا سوگند هرگز اين افراد را به شما تسليم نخواهم كرد.

نجاشى به مجرّد شنيدن اصول و دستورات اسلام پى برد كه دستوراتى واقعى و حقند و صدق و حقيقت آنها بر اهل خرد پوشيده نيست و دانست دستوراتى را كه محمد(ص) آورده از همان منبعى صادر شده است كه رسالت حضرت عيسى صادر گرديده است.

محاصره پيامبر و ياران

زمانى كه نقشه‏هاى كفار قريش بى نتيجه ماند و مطئمن شدند كه هرچه پيامبر و پيروانش را مورد آزار و اذيت و ستم قرار دهند، مانع رو آوردنِ مردم به دين خدا نيست، لذا تصميم گرفتند پيامبر را آشكارا به قتل برسانند، وقتى عمويش ابوطالب(ع) بر تصميم قريش آگاه شد، قبيله خود بنى عبدالمطلب را گرد آورد و به آنها فرمان داد تا پيامبر را وارد يكى از شِعْب‏هاى اطراف شهر مكه نمايند و بدانان امر كرد از كسانى كه قصد كشتن او را دارند به شدت جلوگيرى كنند و قريش كه اطلاع حاصل كرد بستگان پيامبر حفاظت او را بر عهده گرفته‏اند، تصميم گرفتند پيمان نامه‏اى بنويسند و در آن متعهد شوند كه با قبيله پيامبر، يعنى بنى هاشم و بنى‏عبدالمطلب به طور كامل قطع رابطه كنند، از آنها زن نگيرند و به آنها زن نداده و با آنان داد و ستد انجام ندهند و بدين سان پيمانى با اين مفاد نوشته و آن را داخل كعبه قرار دادند. اين پيمان نامه مدت سه سال اجرا شد و پيامبر و پيروانش از انواع سختى‏ها و محروميت‏ها رنج مى‏بردند تا آنجا كه از گرسنگى برگ درختان را مى‏خوردند و فرياد و ناله كودكان آنها از شدت گرسنگى از دور شنيده مى‏شد.

زمان محاصره به طول انجاميد و محاصره شوندگان با گرفتارى‏ها و مشكلات بسيارى دست به گريبان شدند كه برخى از اشرافِ قريش دلشان به حال آنها سوخت و پنج تن از بزرگان آنها، خواستار نقض عهدنامه شدند و پس از آن‏كه با مخالفت شديدى از ناحيه قريش روبه‏رو شدند، سرانجام موفق شدند و پيامبر و ياران او پس از رنج و گرفتارى‏هاى فراوانى كه متحمل شدند به خانه‏هاى خود بازگشتند.

رنج‏هاى پيامبر در طائف

رسول اكرم(ص) وقتى ديد قريش به رسالت او اهميتى قائل نيستند، تصميم گرفت نزد قبيله ثقيف به طائف برود، شايد آنها بدو ايمان آورند و دست يارى به او داده و با وى همكارى نمايند تا مأموريت الهى را به پايان برساند. ثقيف نزديك‏ترين قبيله به مكه بود. پيامبر اسلام(ص) كه زيد بن حارثه، خادم او نيز وى را همراهى مى‏كرد، با سران قبيله آنها ديدار كرد و آنان را به ايمان به خدا دعوت نمود و براى انجام رسالت خويش از آنان يارى خواست، ولى آنها با رفتارى ناپسند، دستِ ردّ بر سينه او نهادند و از آنها خيرى به دست نياورد. در اين جا رسول گرامى اسلام(ص) از آنان درخواست كرد كه قضيه را فاش نسازند كه قريش از ماجرا اطلاع حاصل كنند؛ زيرا آنها در اين صورت بر آزار و اذيت خود مى‏افزودند و از سويى رسول خدا(ص) براى مبارزه با قريش در حقيقت از دشمنان آنها كمك خواسته بود، اما ثقيف، آن گونه كه پيامبر از آنها تقاضا كرده بود عمل نكرده، بلكه افراد جاهل و نادان و كودكان خويش را فرستادند تا در مسير راه، در برابر پيامبر ايستاده و به آن حضرت سنگ پرتاب كنند و آنها حضرت را آماج سنگ‏هاى خود ساختند، به گونه‏اى كه پاهاى مبارك وى مجروح شد و ز

يد بن حارثه، سنگ‏ها را از وجود مقدس او دفع مى‏كرد تا اين‏كه به درخت انگورى رسيده و در سايه آن بياساييدند.

حضرت در اين مصايب و گرفتارى‏ها اشكش جارى نگشت و از غم و اندوه خود، جز به پيشگاه حق، شكوه نكرد. چقدر براى او شيرين بود كه با دعايى حاكى از توبه و انابه، اثر درد و رنجى را كه با آن دست به گريبان بود كاهش دهد، لذا با اين دعا نزد خداى خويش راز و نياز كرد كه اين خود نشان درجات اخلاص آن حضرت است:

اللهم إليك أشكو ضعف قوّتي و قِلّه حيلتي و هَوَاني على الناس يا ارحم الراحمين أنت رب المستضعفين و أنت ربي. إلى من تَكِلُني؟ إلى بعيد يتجهّمنى أم إلى عدوّ مَلّكته أمري؟ إن لم يكن بك عليَّ غضب فلا أُبالي و لكن عافيتك هي أوسع لي، أعوذ بنور وجهكَ الذي أشرقت له الظلمات و صَلُحَ عليه أمرُ الدنيا و الآخرة من أن تُنزل بي غصبك او يحل علىَّ سخطك لك العُتبى‏ حتى تَرضى‏ لاحول و لاقوّة إلّا بك؛(5)

بار خدايا، از عجز و ناتوانى و درماندگى خويش و نگرانى‏ام بر مردم، به پيشگاه تو شكوه مى‏كنم، اى مهربان‏ترين مهربانان. تو پروردگار من و پروردگار محرومانى، مرا به كه وامى‏گذارى؟ به كسى كه از تو دور است و يا به دشمنى واگذارم مى‏كنى كه بر من روى درهم كشد؟ اگر تو بر من خشمگين نباشى، از هيچ كس پروايى ندارم، ولى گستره عافيت تو مرا فراگرفته است، به نور توجّه تو كه تاريكى‏ها بدان نورافشان مى‏گردد و امر دنيا و آخرت بدان سامان مى‏يابد پناه مى‏برم، كه خشم و غضبت بر من فرود نيايد و از من راضى و خشنود گردى، هيچ قدرت و نيرويى جز به يارى خداوند ممكن نيست.

مكانى كه رسول(ص) براى استراحت نشسته بود، كنار باغ عُتْبه و شَيْبه فرزندان ربيعه قرار داشت، وقتى چشم آن دو تن به پيامبر افتاد، دلشان براى او سوخت و غلام نصرانى خود را كه <عداس» نام داشت صدا زده و بدو گفتند: خوشه‏اى از اين انگور برگير و نزد آن مرد ببر. هنگامى كه پيامبر براى تناولِ انگور دست به ميوه بُرد، فرمود: بسم الله. عداس گفت: مردم اين منطقه اين گونه سخن نمى‏گويند! پيامبر اكرم(ص) از او پرسيد: اهل كجايى؟ و آيينت چيست؟ عرض كرد: من فردى نصرانى و از اهالى نينوا هستم. پيامبر(ص) فرمود: از ديار يونس بن متّى آن مرد صالح و شايسته؟ عداس پرسيد: از كجا نام يونس را مى‏دانى؟ حضرت آيات مربوط به داستان يونس را برايش تلاوت فرمود. وقتى عداس اين آيات را شنيد اسلام آورد و آن‏گاه كه نزد پسران ربيعه آمد بدان‏ها گفت: بهتر از اين شخص در زمين فردى وجود ندارد و مطلبى را كه به من خبر داد جز پيامبر نمى‏تواند از آن آگاهى داشته باشد.


1- واحدى، به اِسناد متصل مرفوعاً از عكرمه، از ابن عباس نقل كرده كه شأن نزول اين سوره مباركه درباره مردى بوده كه شاخه درخت خرماى او در منزل شخصى فقير به نام ابودحداح قرار داشت. هرگاه صاحب درخت براى چيدن خرما بالا مى‏رفت و دانه‏اى از خرما به زمين مى‏افتاد، اگر بچه‏هاى آن مرد فقير خرما را برمى‏داشتند، صاحب درخت خرما پايين مى آمد و دانه خرما را هر چند در دهان بچه‏ها بود با انگشت بيرون مى‏آورد. مرد فقير نزد رسول خدا(ص) شكوه كرد. حضرت براى خريد درخت خرماى آن شخص به او درختى در بهشت وعده داد، ولى نپذيرفت... تا اين‏كه يكى از ياران رسول خدا(ص) با وساطت و پافشارى توانست آن درخت خرما را با چهل درخت خرما معاوضه كند. و سپس آن را در اختيار پيامبر گذاشت و رسول خدا(ص) نيز آن درخت را به مرد فقير بخشيد. مجمع‏البيان، ج‏10، ص‏501. <ج».

2- عنكبوت (29) آيات 2 - 3.

3- بقره (2) آيه 214.

4- ابن هشام، ج‏1.

5- ابن هشام، ج‏1.