‏يوسف و معرفى خود به برادران

برادران يوسف در مصر

سرانجام، تعبير خوابى كه يوسف براى پادشاه در مورد آمدن هفت سال فراوانى و حاصل‏خيزى انجام داد، تحقق يافت و يوسف با تدبير و انديشه خود به اداره امور پرداخت و غلاّت فراوانى را انبار نمود. و سپس هفت سال بعدى خشكسالى فرارسيد، و گرسنگى و قحطى ايجاد شد. به ويژه در كشورهاى مجاور، مانند فلسطين كه مردم آن سامان آمادگى براى چنين سالى نداشتند.

يعقوب و فرزندانش نيز مانند ديگران در تنگنا و سختى زندگى قرار گرفته و شنيدند كه در كشور مصر، ارزاق و غلات يافت مى‏شود، لذا از فرزندان خود - غير از بنيامين - خواست تا به مصر رفته و كالا و نقدينه (پول) و ديگر چيزهايى را كه دارند با خود ببرند و با گندم و جو معاوضه كنند.

برادران يوسف به مصر رسيدند و نگهبانان با ديدن اين افراد كه با شكل و تعدادى خاص جلب توجه مى‏كردند، بدانان مشكوك گشتند و آنهارا دستگير كرده و نزد يوسف بردند و در كاخ وى بر او وارد شدند. يوسف آنها را از چهره و كيفيت سخن‏گفتن و لباس‏هاى مخصوص فلسطينى‏ها شناخت، ولى آنها به دليل دور بودن كشور و مدت طولانى جدايى و تغيير شكل و قيافه، يوسف را نشناختند. علاوه بر اين كه وى با لباسى ويژه در پست وزارت اقتصاد حضورداشت، و با زبان مصرى قديم سخن مى‏گفت و چون عنوان پادشاه مصر را داشت، تغييرنام داده، وى را <صفنات فعينع(1)» مى‏خواندند.

يوسف برادران خويش را به عنوان ميهمان پذيرفت و بيش از حقشان به آنان گندم و جو اعطا كرد، و توشه راه و چيزهايى را كه مسافر بدان نياز دارد، نيز به آنها بخشيد، و زمانى كه آماده حركت شدند بدان‏ها گفت: برادرِ پدرى خود را نزد من آوريد و اگر برادرتان را حاضر نكنيد برايتان دردسر ايجاد مى‏كنم و بار دوم كه به مصر باز مى‏گرديد به شما ارزاق نخواهم داد، و نيز اگر آنچه را مى‏خواهم عملى و اجرا نكنيد، به شما اجازه ورود به كشورم را نخواهم داد.

وقتى يوسف از برادرانش اين را خواست و آنها را به نياوردن برادرِ پدرى‏شان، هشدار داد، آنها يوسف را مخاطب ساخته و گفتند: ما با پدرمان به گونه‏اى برخورد خواهيم كرد كه كوتاه بيايد و به ما اجازه دهد تا او را به مصر بياوريم، و تأكيد مى‏كنيم كه به زودى آنچه را از ما درخواست كردى، عملى سازيم. و زمانى كه تصميم رفتن گرفتند، يوسف به خدمتكاران خود دستور داد تا پولى را كه آنان براى خريد كالا با خود آورده‏اند، بى‏آن‏كه متوجّه شوند، در باروبنه آنها قرار دهند. يوسف با اين كار خواست، وقتى برادرانش به فلسطين بازگشتند و برخورد شايسته او را ديدند، نسبت به او حُسن ظن داشته باشند. يوسف در كرم و بخشش در حدّ بسيار بالايى قرار داشت و اين كار را بدين سبب انجام داد تا برادرانش را جهت بازگشت نزد او تشويق كند و بدانند كه يوسف نسبت به آنان مهربان است، و توقع كارهاى خيرخواهانه بيشترى از او داشته باشند. خداى متعال فرمود:

وَجاءَ إِخْوَةُ يُوسُفَ فَدَخَلُوا عَلَيْهِ فَعَرَفَهُمْ وَهُمْ لَهُ مُنْكِرُونَ * وَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ قالَ ائْتُونِى بِأَخٍ لَكُمْ مِنْ أَبِيكُمْ أَلا تَرَوْنَ أَنِّى أُوفِى الكَيْلَ وَأَنَا خَيْرُ المُنْزِلِينَ * فَإِنْ لَمْ‏تَأْتُونِى بِهِ فَلا كَيْلَ لَكُمْ عِنْدِى وَلا تَقْرَبُونَ * قالُوا سَنُراوِدُ عَنْهُ أَباهُ وَإِنّا لَفاعِلُونَ * وَقالَ لِفِتْيانِهِ اجْعَلُوا بِضاعَتَهُمْ فِى رِحالِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَعْرِفُونَها إِذا انْقَلَبُوا إِلى‏ أَهْلِهِمْ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ؛(2)

برادران يوسف نزد وى آمده و بر او وارد شدند. يوسف آنها را شناخت، ولى آنان يوسف را نشناختند و آن‏گاه كه بارِ غلّه آنها را بست گفت: يك برادر ديگرتان را نزد من آوريد. آيا نمى‏بينيد كه چگونه به شما مقدار زيادى خواربار عطا كردم و ميزبان خوبى برايتان بودم و اگر او را نزد من نياوريد بار و متاعى پيش من نخواهيد داشت و از من تقاضاى مساعدت نكنيد. گفتند: سعى مى‏كنيم پدرش را راضى كنيم و او را همراه بياوريم. يوسف به غلامانش دستور داد تا كالاهاى آنها را در باروبنه آنها قرار دهند تا زمانى كه به شهر خود برمى گردند، بدانند كه بدان‏ها خواربار بلاعوض داده‏ام، شايد اين احسان موجب شود، دوباره نزد من بازگردند.

بازگشت برادران نزد پدر

برادران يوسف با اموال و ارزاق، نزد پدر باز گشتند و ماجرايى را كه ميان آنها و وزير اقتصاد صورت گرفته بود و عزّت و احترامى كه از او ديده بودند، به عرض پدر رساندند و براى او نقل كردند كه اگر بار دوم به مصر برگردند، در صورت نبردن برادرشان بنيامين با خود، وزير آنها را به عدم تحويل كالا تهديد كرده است.از اين رو، از پدر خويش درخواست كردند كه اجازه دهد تا در سفر دوم، براى دستيابى به كالا و ارزاقى كه بدان نياز دارند، بنيامين را با خود ببرند، و به پدر تأكيد كردند كه از او حمايت و مراقبت خواهند كرد.

خاطره‏هاى گذشته در درون يعقوب زنده شد و در حالى كه حزن و اندوه قلبش را چنگ مى‏زد، بدانان پاسخ داد: آيا همان گونه كه قبلاً در مورد برادرش يوسف به شما اعتماد كردم، در مورد بنيامين نيز به شما اطمينان داشته باشم، كه در ماجراى يوسف به عهد خود وفا نكرديد؟ تنها حامى و نگاهدار فرزندم خداست، چه اين‏كه وى نيرومندترين حافظ و نگاهبان و بخشنده‏ترين بخشايندگان است.

برادران يوسف نمى‏دانستند كه وزير اقتصاد، كالاى آنها را در باروبنه‏آنها گذاشته است. وقتى بارها را گشودند كالاى خود را در آنها يافتند، و اين بهانه‏اى شد كه آنان پدر خود را متمايل سازند تا براى فرستادن بنيامين با آنها جهت آوردن اموال و ارزاق بيشتر از مصر، موافقت كند و به او اطمينان دادند كه در حفاظت و نگاهدارى او بكوشند، و ازآن بالاتر، به اندازه يك بار شتر، اموال آنها افزايش مى‏يابد؛ زيرا وزير اقتصاد مقرر داشته كه به هر فرد، يك بار شتر بيشتر ندهد.

ولى يعقوب، هنگامى كه بنيامين را با پسرانش فرستاد، با آنان شرط كرد كه به خدا سوگند ياد كنند تا او را بدو برگردانند و هر مانعى را كه براى برگرداندن او به وجود آيد، و يا دشمنان بر آنها دست يابند، با قيمت جان، آن مانع را ازسر راه بردارند.

آنها به پدر پاسخ مثبت داده و سوگند ياد كردند كه از او مراقبت و نگهدارى كنند. يعقوب پس از آن‏كه به ظاهر در سخن آنها اخلاص ديد، به پيمانشان مطمئن شد و به فرستادن بنيامين با آنها موافقت كرد، و سپس از روى مهر و محبت به آنها سفارش كرد تا هنگام ورود به مصر، از دروازه‏هاى متعدد وارد شوند، تا هنگام ورود، نظر مردم را به سوى خود جلب نكنند، و نگهبانان، آنها را زيرنظر نداشته باشند؛ زيرا در اين صورت برايشان پيشامد ناگوارى رخ خواهد داد و او نمى‏تواند مشكل آنها را برطرف سازد، تنها خداوند است كه دشوارى‏ها را برطرف مى‏كند.

فَلَمّا رَجَعُوا إِلى‏ أَبِيهِمْ قالُوا يا أَبانا مُنِعَ مِنّا الكَيْلُ فَأَرْسِلْ مَعَنا أَخانا نَكْتَلْ وَإِنّا لَهُ لَحافِظُونَ * قالَ هَلْ آمَنُكُمْ عَلَيْهِ إِلّا كَما أَمِنْتُكُمْ عَلى‏ أَخِيهِ مِنْ قَبْلُ فَاللَّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَهُوَ أَرْحَمُ الرّاحِمِينَ * وَلَمّا فَتَحُوا مَتاعَهُمْ وَجَدُوا بِضاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ قالُوا يا أَبانا ما نَبْغِى هذِهِ بِضاعَتُنا رُدَّتْ إِلَيْنا وَنَمِيرُ أَهْلَنا وَنَحْفَظُ أَخانا وَنَزْدادُ كَيْلَ بَعِيرٍ ذلِكَ كَيْلٌ يَسِيرٌ * قالَ لَنْ أُرْسِلَهُ مَعَكُمْ حَتّى‏ تُؤْتُونِ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ لَتَأْتُنَّنِى بِهِ إِلّا أَنْ يُحاطَ بِكُمْ فَلَمّا آتَوْهُ مَوْثِقَهُمْ قالَ اللَّهُ عَلى‏ ما نَقُولُ وَكِيلٌ * وَقالَ يا بَنِىَّ لا تَدْخُلُوا مِنْ بابٍ واحِدٍ وَادْخُلُوا مِنْ أَبْوابٍ مُتَفَرِّقَةٍ وَما أُغْنِى عَنْكُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَى‏ءٍ إِنِ الحُكْمُ إِلّا لِلَّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ المُتَوَكِّلُونَ * وَلَمّا دَخَلُوا مِنْ حَيْثُ أَمَرَهُمْ أَبُوهُمْ ما كانَ يُغْنِى عَنْهُمْ مِنَ اللَّهِ مِنْ شَى‏ءٍ

إِلّا حاجَةً فِى نَفْسِ يَعْقُوبَ قَضاها وَإِنَّهُ لَذُو عِلْمٍ لِما عَلَّمْناهُ وَلكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ؛(3)

و آن‏گاه كه برادران يوسف نزد پدرشان بازگشتند گفتند: پدرجان، غلّه و خواربار به ما داده نشده، برادرمان را با ما بفرست تا غلّه فراوان بياوريم و ما از او مراقبت خواهيم نمود. پدرشان گفت: آيا بر شما در مورد او ايمن باشم، همان گونه كه قبلاً در مورد برادرش يوسف بر شما ايمن گشتم. خداوند بهترين حافظ و نگاهبان و بخشاينده‏ترين بخشندگان است و آن‏گاه كه كالاى خود را گشودند، اشيا و بضاعت خويش را ملاحظه كردند كه بدان‏ها بازگشت داده شده گفتند: اى پدر، ما ديگر چه مى‏خواهيم، كالاى ما به ما باز گردانده شده و با همين اموال براى خاندان خود خواربار تهيه مى‏كنيم و برادرمان را نيز مراقبت خواهيم نمود و بار شترى بر اين اموال مى‏افزاييم، چه اين‏كه اين كالا اندك است. يعقوب گفت: تا زمانى كه در پيشگاه خداوند با من عهد و پيمان نبنديد كه او را به من باز گردانيد هرگز او - بنيامين - را با شما نمى‏فرستم. و وقتى از آنها عهد و پيمان گرفت، گفت: خدا بر آنچه ما مى‏گوييم وكيل باشد. و گفت: فرزندانم، شما هنگام ورود به مصر از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متعدد داخل گرديد و چيزى از خدا شما را بى‏نياز نمى‏كند و فرمانروايى از آن

اوست، من بر آن خدا توكل مى‏كنم و همه كسانى كه اهل توكل هستند بايد بر او توكل نمايند. و آن‏گاه كه طبق گفته پدر وارد مصر شدند، چيزى از خدا آنها را بى‏نياز نساخت، مگر نيازى در دل يعقوب بود كه ادإ؛ه‏ه‏ب گرديد و او عالم به علوم الهى بود، ولى بيشتر مردم آگاهى ندارند.

جلوگيرى يوسف از بازگشت بنيامين

برادران به مصر رسيده و به همراهى برادرشان، بنيامين در قصر يوسف، به حضور وى بار يافتند. يوسف از آنها پذيرايى نمود و سپس در گوشه‏اى، دور از چشم ساير برادران با برادرش خلوت كرد و آشكارا بدو گفت: كه او يوسف، برادر گم‏شده وى است. اين ملاقات، بسيار مسرّت‏بخش و هيجان‏انگيز بود. سپس از گذشته‏ها و ناراحتى‏هايى كه در اثر حقد و كينه برادرانشان متحمل شده بودند، ياد كردند. يوسف به برادرش گفت: اندوهگين مباش و از كارهايى كه آنها در مورد ما انجام دادند، شِكوه نكن، چه اين‏كه خداوند، نعمت قدرت و جاه و مقام به من عنايت كرده و اينك تو، در پناه و تحت توجّهات من هستى. پس از آن، يوسف اظهارعلاقه كرد تا به عنوان مقدمه‏اى براى آوردن پدر و مادرش به مصر، برادرش را نزد خود نگاه‏دارد، و راهى كه براى اين كار به نظرش رسيد، اين بود كه به او نسبت دزدى بدهد و او را به عنوان برده نگه داشته تا كنار او بماند و مونس تنهايى وى باشد. بنيامين براى خشنودى برادر، پذيراى اين تهمت شد. و اگر بنيامين متهم به دزدى مى‏شد، در حقيقت همه آنها متهم مى‏شدند، به گونه‏اى كه آنها را به ذلت و خوارى كشانده و از مقام و مرتبه‏شان مى‏كاست، و تنبي

هى براى آنان به شمار مى‏رفت، هم‏چنان كه يوسف با اين كار خود، آنها را در بن‏بست گرفتارى با پدرشان قرار داد و آنها را دچار غم و اندوهى ساخت كه انتقام كارهاى گذشته آنان باشد و مكر آنها را با مكر پاسخ داد.

يوسف همان گونه كه در مرحله نخست باروبنه برادرانش را تدارك ديده بود، اين بار نيز چنين كرد و يك بار شتر براى برادرش بنيامين به بار آنها افزود و خود شخصاً پيمانه رسمى حكومت را، كه وسيله كيل آنها بود، گرفته و در باروبنه برادرش بنيامين قرار داد.

خدمتكاران يوسف به جست و جوى پيمانه پرداخته و آن را نيافتند، در صورتى كه در آن زمان، جز براى اين برادران بارى را كيل نكرده بودند، لذا در متهم كردن آنها به دزديدن پيمانه، ترديدى به خود راه ندادند، و يكى از خدمتكاران يوسف اعلام داشت: اى‏كاروان، شما دزدى كرده‏ايد، درنگ نماييد. برادران كه اين صدا را شنيدند با بيم و هراس متوجه اعلام كنندگان شدند و از آنها جويا شدند كه چه چيزگم كرده‏اند؟ منادى بدان‏ها گفت: در جستجوى پيمانه رسمى خود هستيم و اگر كسى آن را بيابد، يك بار شتر مواد خوراكى به عنوان پاداش به وى داده خواهد شد. برادران يوسف سوگند خوردند كه از دزدى و تبهكارى بدورند. خدمت‏گزاران يوسف گفتند: اگر كسى دزدى كرده باشد كيفرش چيست؟ پسران يعقوب براى جلب اطمينان به درست‏كارى خود گفتند: كسى كه پيمانه از او گرفته شود، بايد به بردگى در آيد. اين پاداش فرد عادل است، براى انسان گنهكارى كه مرتكب دزدى شده، آن هم از فردى كه بدو نيكى و احسان روا داشته است.

يوسف با خدمتكاران خويش، قبل از آن‏كه باروبنه بنيامين را تفتيش كنند، به تفتيش بارهاى برادرانش پرداختند، تا تصور نشود كه ماجراى دزدى، نقشه از قبل تعيين شده‏اى بوده است، و سپس بار بنيامين را تفتيش كردند و پيمانه را از آن بيرون آوردند.

برادران كه پيمانه را ديدند مات و مبهوت شدند. اين كار، مانند صاعقه بر آنها فرود آمد و بدين ترتيب نقشه يوسف عملى شد و به پيروزى رسيد و اينك طبق نظريه برادرانش حق داشت و مى‏توانست برادرش بنيامين را نگاه‏دارد. اين تدبير الهى بود كه يوسف را موفق گرداند؛ زيرا او طبق موازين دين و آيين مصريان كه براى دزد كيفر ديگرى قائل بود، نمى‏توانست برادرش را از آنها بگيرد، ولى خداوند وى را موفق ساخت، اسباب اين كار را مرتّب سازد، تا برادرش را نزد خود نگاه‏دارد و اين چنين است كه خداوند هر كه را خواهد در علم و حكمت و تدبير، بلند مرتبه مى‏گرداند، همان گونه كه يوسف را مقامى رفيع بخشيد و علم و حكمت خداوند ازهمه برتر است و انسان نبايد به علم و دانش خود مغرور باشد.

خداى متعال مى‏فرمايد:

وَلَمّا دَخَلُوا عَلى‏ يُوسُفَ آوى‏ إِلَيْهِ أَخاهُ قالَ إِنِّى أَنَا أَخُوكَ فَلا تَبْتَئِسْ بِما كانُوا يَعْمَلُونَ * فَلَمّا جَهَّزَهُمْ بِجَهازِهِمْ جَعَلَ السِّقايَةَ فِى رَحْلِ أَخِيهِ ثُمَّ أَذَّنَ مُؤَذِّنٌ أَيَّتُها العِيرُ إِنَّكُمْ لَسارِقُونَ * قالُوا وَأَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ ماذا تَفْقِدُونَ * قالُوا نَفْقِدُ صُواعَ المَلِكِ وَلِمَنْ جاءَ بِهِ حِمْلُ بَعِيرٍ وَأَنَا بِهِ زَعِيمٌ * قالُوا تَاللَّهِ لَقَدْ عَلِمْتُمْ ما جِئْنا لِنُفْسِدَ فِى الأَرضِ وَما كُنّا سارِقِينَ * قالُوا فَما جَزاؤُهُ إِنْ كُنْتُمْ كاذِبِينَ * قالُوا جَزاؤُهُ مَنْ وُجِدَ فِى رَحْلِهِ فَهُوَ جَزاؤُهُ كَذلِكَ نَجْزِى الظّالِمِينَ * فَبَدَأَ بِأَوْعِيَتِهِمْ قَبْلَ وِعاءِ أَخِيهِ ثُمَّ اسْتَخْرَجَها مِنْ وِعاءِ أَخِيهِ كَذلِكَ كِدْنا لِيُوسُفَ ما كانَ لِيَأْخُذَ أَخاهُ فِى دِينِ المَلِكِ إِلّا أَنْ يَشاءَ اللَّهُ نَرْفَعُ دَرَجاتٍ مَنْ نَشاءُ وَفَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٍ؛(4)

و زمانى كه برادران يوسف بر او وارد شدند، يوسف برادرش را با اشتياق به حضور طلبيد و نزد خود جاى داد و بدو گفت: من يوسف برادر توام و تو در مورد اعمالى كه برادران انجام مى‏دهند نگران نباش و آن‏گاه كه باروبنه آنها را مهيا كرد، جام زرّين پيمانه را در بار برادرش قرار داد و سپس كسى ندا داد: اى كاروان، شما دزدى كرده‏ايد. برادران يوسف برآشفتند و رو به آنها كرده و گفتند: چه گم كرده‏ايد؟ گفتند: جام زرّين پادشاه را گم كرده‏ايم و اگر كسى آن جام را بياورد، يك بار شتر خواربار جايزه دارد و من آن را بر عهده مى‏گيرم. برادران يوسف گفتند: به خدا سوگند، شما به خوبى مى‏دانيد كه ما براى فساد در زمين نيامده‏ايم و دزد هم نيستيم. به آنها گفتند: اگر شما دروغ بگوييد و جام در اموالتان پيدا شود سزايش چيست. گفتند: هر كسى كه در كالايش جام يافت شد او را به بردگى بايد بگيريد و ما ستمكاران را اين چنين كيفر مى‏دهيم. يوسف ابتدا باروبنه آنها را تفتيش نمود و سپس جام را از بار برادرش بيرون آورد. ما اين چنين به يوسف ياد داديم كه برادرش را نگه دارد، چه اين‏كه او طبق قانون پادشاه نمى‏توانست به اين جرم، برادرش را نگه دارد، مگر اين كه لطف خدا شامل حالش مى‏شد و بدين ترتيب ما هر كس را بخواهيم بلند مرتبه مى‏گردانيم و از هر دانايى آگاه‏تريم.

پوزش خواهى ازيوسف(ع)

بيرون آمدن پيمانه رسمى از باروبنه بنيامين، برادرانش را شرمنده و سرافكنده ساخت، از اين رو براى رهايى خود به عذرى متوسل شدند كه آنها را تبرئه كند، و درباره بنيامين و يوسف به بدگويى پرداختند و به يوسف گفتند: اگر اين شخص دزدى كرده، چندان بعيد نيست. زيرا او برادرى(5) هم داشت كه قبلاً دزدى كرده بود.

يوسف، افتراى نهانى آنها را دريافت و از آن ناراحت شد و با خود گفت: شما انسان‏هايى پست و بى مقداريد كه به دروغ سخن مى‏گوييد و خداوند به دروغى كه نسبت مى‏دهيد آگاه‏تر است. آيا اينان همان دزدانى نبودند كه يوسف را از پدرش دزديده و در چاه افكندند؟

برادران يوسف، چاره‏اى نداشتند جز اين‏كه براى رهايى بنيامين تلاش كنند و يا يكى از آنها به جاى او بماند؛ زيرا براى برگرداندن بنيامين در پيشگاه پدرشان يعقوب، عهد و پيمانى محكم بسته بودند،از اين رو، سعى كردند قلب يوسف را به ترحم وادارند و گفتند:اين جوان پدرى پير و سالخورده دارد كه به وى بسيار علاقه‏مند است و اگر ما برگرديم و او همراهمان نباشد، براى او حادثه دردناكى خواهد بود،و ما با خداى خود عهد و پيمان بسته‏ايم كه ازوى مراقبت كنيم. اينك يكى از ما را به جاى وى نگه‏دار و او را آزاد نما، چه اين‏كه ما، جز احترام و نيكى و احسان از شما نديديم. يوسف گفت: پناه مى‏برم به خدا كه در حقّ انسان بى‏گناه ستم روا دارم، و زنهار با حكمى كه در دين و آيين شما براى بردگى گرفتن مقرر داشته، مخالفت ورزم. وانگهى طبق قانون پادشاه مصر جايزنيست كه من بى‏گناهى را به جرم ديگرى كيفر دهم، اگر چنين كنم ستمكار خواهم بود.

وقتى برادران، ازقانع كردن يوسف مأيوس گشتند، با خويش خلوت كرده و به مشورت پرداختند كه در برابر پدرشان چه بگويند، سرانجام قرار شد برادر بزرگ‏ترشان نظر بدهد. وى گفت: سزاوار نيست كه شما عهد و پيمانى را كه در برابر پدرتان، براى مراقبت از بنيامين و سالم برگرداندن او سپرديد ناديده گرفته و فراموش كنيد. شما قبلاً در باره يوسف هم كوتاهى كرديد و پدرتان را در باره‏عزيزترين فرزندانش آزرده خاطر نموديد، از اين رو، من در برابر اين كار شرم آور در مصر مى‏مانم و هرگز از آن بيرون نمى‏روم، مگر اين‏كه پدر، واقعيت ماجرا را بداند و به من اجازه بازگشت نزد خود را بدهد، و يا اين‏كه مشيّت الهى مرا به گونه‏اى شايسته برگرداند و خداوند، عادل‏ترين داوران است. سپس سخن خود را ادامه داد و گفت: نزد پدرتان بازگرديد، ولى من نمى‏آيم، و او را در جريان واقعيّت حادثه‏اى كه رخ داده است قرار دهيد و به او يادآور شويد كه فرزندش بنيامين پيمانه رسمى شاه را دزديده و حكم بردگى در باره‏اش صادر شده است. ما با چشم خود همه اين امور را مشاهده كرده ايم و اگر غيب مى‏دانستيم كه اين حادثه اتفاق مى‏افتد، او را با خود نمى‏برديم و بدو بگوييد: اگ

ر در آنچه به تو مى‏گوييم، شك و ترديد دارى، فرستاده‏اى را اعزام نما، تا از مردم مصر برايت شاهد و گواه بياورد و خود شخصاً از رفقايى كه در كاروان همراه ما بازگشته‏اند جويا شو، تا صدق گفتار ما برايتان روشن گردد:

قالُوا إِنْ يَسْرِقْ فَقَدْ سَرَقَ أَخٌ لَهُ مِنْ قَبْلُ فَأَسَرَّها يُوسُفُ فِى نَفْسِهِ وَلَمْ يُبْدِها لَهُمْ قالَ أَنْتُمْ شَرٌّ مَكاناً وَاللَّهُ أَعْلَمُ بِما تَصِفُونَ * قالُوا يا أَيُّها العَزِيزُ إِنَّ لَهُ أَباً شَيْخاً كَبِيراً فَخُذْ أَحَدَنا مَكانَهُ إِنّا نَراكَ مِنَ المُحْسِنِينَ * قالَ مَعاذَ اللَّهِ أَنْ نَأْخُذَ إِلّا مَنْ وَجَدْنا مَتاعَنا عِنْدَهُ إِنّا إِذاً لَظالِمُونَ * فَلَمّا اسْتَيْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِيّاً قالَ كَبِيرُهُمْ أَلَمْ تَعْلَمُوا أَنَّ أَباكُمْ قَدْ أَخَذَ عَلَيْكُمْ مَوْثِقاً مِنَ اللَّهِ وَمِنْ قَبْلُ ما فَرَّطْتُمْ فِى يُوسُفَ فَلَنْ أَبْرَحَ الأَرضَ حَتّى‏ يَأْذَنَ لِى أَبِى أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِى وَهُوَ خَيْرُ الحاكِمِينَ * إِرْجِعُوا إِلى‏ أَبِيكُمْ فَقُولُوا يا أَبانا إِنَّ ابْنَكَ سَرَقَ وَما شَهِدْنا إِلّا بِما عَلِمْنا وَما كُنّا لِلْغَيْبِ حَافِظِينَ * وَاسْأَلِ القَرْيَةَ الَّتِى كُنّا فِيها وَالعِيرَ الَّتِى أَقْبَلْنا فِيها وَإِنّا لَصادِقُونَ؛(6) (7)

برادران يوسف گفتند: اگر او دزدى كرده قبلاً برادرى هم داشت كه دزدى كرده بود. يوسف اين سخن را در دل نهان داشت و براى آنها ظاهر نساخت و با خود گفت: شما جايگاهى بد داشته و انسان‏هاى بدخويى هستيد و خداوند به آنچه كه نسبت مى‏دهيد آگاه‏تر است. گفتند: اى عزيز، اين پسر، پدرى پير دارد، يكى از ما را به جاى او نگه دار، چه اين‏كه تو را فردى نيكوكار مى‏دانيم. وى گفت: پناه مى‏برم به خدا كه جز كسى را كه جام ما در بار او پيدا شده است، نگه داريم، اگر اين گونه عمل نكنيم از ستمكاران خواهيم بود و آن‏گاه كه برادران از پذيرش خواسته خود مأيوس شدند، از مردم كناره گرفته و به نجوى‏ پرداختند.برادر بزرگشان گفت: آيا مى‏دانيد كه پدرتان از شما پيمان و عهدى در پيشگاه خدا گرفت و قبلاً هم در باره يوسف كوتاهى كرديد، لذا من از اين سرزمين هرگزبيرون نخواهم رفت تا پدرم به من اجازه دهد و يا خداوند در باره من حكم و داورى نمايد و او بهترين داوران است.اينك نزد پدرتان باز گرديد و بدو بگوييد: اى‏پدر، فرزندت دزدى كرده و ما بر آنچه مى‏دانيم شاهد و گواه بوديم و حافظ اسرار غيب نيستيم، از مردم شهرى كه ما در آن بوديم و كاروانى كه با آن

آمده‏ايم بپرس، و ما در اين‏خصوص راست مى‏گوييم.


1- <صفنات فعينع» دو كلمه مصرى هستند كه معناى آنها <خوراك زندگى» يا <قوت زندگانى» است و بعضى آنها را به <نجات‏دهنده جهان» تعبير كرده‏اند كه معناى آنها بنا بر هر دو تعبير اين است كه يوسف، سبب و علت قوت و غذاى مردم و يا خوراك آنها بود و با انباركردن گندم در دوران قحطى، مردم را از مرگ نجات بخشيد.

2- يوسف (12) آيات 58 - 62.

3- يوسف (12) آيات 63 - 68.

4- يوسف (12) آيات 69 - 76.

5- گفته شده، راحيل مادر يوسف، هنگامى كه همراه يعقوب از سرزمين بين‏النهرين، به قصد فلسطين مسافرت كرد. راحيل، مجسمه كوچكى را از طلا كه ويژه پدرش، لابان بود با خود برداشت و وقتى پدرش آن را گم كرد به جستجوى آن پرداخت، ولى آن را، نه پيش راحيل ديد و نه نزد ديگر دخترش، چون راحيل آن را در جهاز شترى كه سوار بر آن بود نهان كرده بود. و آن‏گاه كه يعقوب و خانواده‏اش به فلسطين رسيدند، آن مجسمه در دست يوسف بود و مانند اسباب‏بازى بچه‏ها با آن بازى مى كرد. گفته شد كه يوسف آن را از خانه پدربزرگش، براى مادر خود دزديده است، حال اين‏كه اين مطلب عارى ازحقيقت است.

6- در بلاغت جمله <فلما استَيأسُوا منه خلصوا نجياً» كه در آيه شريفه آمده دقت كنيد: معناى <استيأسوا» اين است كه يأس و نوميدى در درون آنها ريشه دوانده و معناى <خلصوا» يعنى گوشه‏نشينى اختيار كرده و از مردم كناره گرفتندو (نجياً) يعنى برخى با بعضى ديگر راز و نجوى مى‏گفتند. اين جمله در كمال بلاغت و ايجاز است. خداوند در كلماتى كوتاه، حالت برادران يوسف را به تصوير كشيده است، يأس و نوميدى آنان و كناره‏گيرى از مردم و تغيير و دگرگونى رأى و نظريه، و انديشه روبه‏رو شدن با پدرشان را بيان نموده است. كلمات اين جمله، چونان گوهرى بى‏نظير است كه دلالت بر عظمت فصاحت قرآن و بيان شيواى آن دارد و به ندرت اتفاق مى‏افتد كه در چنين جمله‏اى از قرآن، فصاحت وبلاغت با هم جمع شوند.

7- يوسف (12) آيات 77 - 82.