خداوند متعال در قرآن كريم از هستى سخن مى گويد و از پديده ها و شگفتى هاى آن، و ما را فرا مى خواند تا در آن چه در اطرافمان هست به دقت انديشه كنيم، در آب و باد وباران، در خورشيد و ماه،در ميوه هاى رنگارنگ و زبان هاى گوناگون و نژادهاى مختلف؛ اما اين، همه آن چيزى نيست كه از هستى به ما مى نماياند. خداوند جلوه اى ديگر از هستى را نيز به تصويرمى كشد و از موجوداتى ياد مى كند كه ما قادر به ديدن آنها نيستيم، يعنى ملائكه و جن. گروه اول آنانى هستند كه بر ما گمارده شده اند تا اعمالمان را از نيك وبد ثبت كنند، ما را از گزند حوادث تا رسيدن هنگام موعود حفظ كنند. آنان در سختى ها به ياريِ مؤمنان مى شتابند و هم آنان در لحظه مرگ، به امر خداوند، جانمان را مى ستانند.
خداوند در قرآن كريم، اين موجودات را در سلسله علل امورى قرار مى دهد كه در طبيعت، چه بسا علل ماديِ آن شناخته شده اند. حال چگونه مى توان جايگاه فرشتگان را در طبيعت تبيين كرد و از ماهيت و صفات آنها چه مى توان گفت؟ آيا ما را به اين حقايق راهى هست؟ قرآن دراين باره تا به كجا پيش رفته است؟
مؤلفان تفسير نمونه، فرشتگان را در شمار امور غيبى يى مى دانند كه خداوند در آيه 3 سوره بقره، ايمان آورندگان به آنها را ستوده است(1) و در آيات 177 سوره بقره(2) و 136 سوره نساء(3) ايمان به آنها را همرديف ايمان به خدا و معاد و نبوت قرار داده و بدين سان اهميت بنياديِ اين باور را به ما نمايانده است.(4)
اما اين موجودات را چگونه بايد شناخت تا بدانان ايمان آورد؟ مفسران نمونه براى اثبات وجود ملائكه، به وحى استناد مى كنند، ولى در عين حال، تجربه شخصى را نيز در اين باره معتبر مى شمارند و مى نويسند:
البته عدم آگاهى از وجود اين فرشتگان از طريق حس يا از طريق علوم و دانش هاى طبيعى هرگز نمى تواند دليل بر نفى آنها باشد؛ چراكه اين منحصر به مورد بحث ما نيست و قرآن مجيد و همچنين مذاهب ديگر، خبر از امور فراوانى كه ماوراى حس انسان است داده اند كه بشر از طرق عادى نمى تواند از آنها آگاهى يابد. از اين گذشته همان گونه كه در بالا گفتيم، ما در زندگيِ روزانه خود، نشانه هاى واضحى را از وجود چنين نيروى محافظى مى بينيم، و احساس مى كنيم كه در برابر بسيارى از حوادث مرگبار به طور اعجازآميزى نجات مى يابيم كه تفسير و توجيه همه آنها از طريق عادى و يا حمل بر تصادف مشكل است.(5)
در اثبات صفات ملائكه نيز، به استناد اين كه آنها از جمله امور غيبى هستند، مجرد نقل را معتبر مى شمارند و در برشمردن ويژگى هاى آنان به آن چه آيات قرآن و در مواردى، روايات اهل بيت ) برشمرده اند، بسنده مى كنند و از مباحث عقلى و فلسفى در اين باره دورى مى گزينند.(6)
قرآن كريم در آيات متعددى به وجود ملائكه اشاره فرموده؛ اما به اختصار از آنها سخن گفته است و در اين ميان، آن چه مى توان درباره ماهيت آنها به دست آورد، بسيار اندك است. مفسران نمونه نيز به تبع قرآن، در اين باره بسيار كم سخن گفته اند. آن چه ايشان در تفسير آيه اول سوره فاطر نوشته اند، مفصل ترين بحث در اين باره محسوب مى گردد. آنان فرشتگان را موجوداتى عاقل و باشعور معرفى مى كنند كه نزد خداوند، گرامى اند،(7) موجوداتى كه به استناد روايات نه غذا مى خورند، نه آب مى نوشند، نه خواب دارند و نه ازدواج، آنها كه سستى و غفلت به ايشان راه ندارد،(8) بندگانى كه به بيان قرآن، پيوسته حمد و تسبيح خداى را مى گويند و هيچ گاه از فرمان او سر برنمى تابند.(9)
با اين همه، داستان آفرينش آدم و سجده ملائكه، از برتريِ انسان ها به حسب استعداد تكامل، بر اين موجودات گران قدر حكايت دارد.(10) اما آنها در ميان خود نيز داراى مقامات و مراتب مختلفى هستند(11) كه قرآن كريم با گوناگون شمردن آنها از لحاظ داشتن بال، تفاوت قدرت و تواناييِ فعاليت آنها را بيان مى كند.(12)
با اين وصف، فرشتگان چگونه موجوداتى هستند؟ مفسران نمونه با توجه به اين اوصاف و آن چه پس از اين درباره وظايف ملائكه نقل خواهيم كرد، نتيجه مى گيرند كه آنها نمى توانند از اين ماده كثيف عنصرى باشند. در عين حال، اثبات تجرد مطلق را نيز به گونه اى كه حتى به زمان و مكان واجزا هم محدود نباشند، آسان نمى دانند و بينابين اين دو مرحله، مانعى نمى بينند كه آنها را اجسامى لطيف و مافوق اين ماده معمولى، كه با آن آشنا هستيم، قلمداد كنند.(13) ايشان مقصود خود را از جسم لطيف توضيح نمى دهند و مثالى هم براى آن به منظور تقريب به ذهن نمى زنند؛ اما در بحث از ماهيت جن،ضمن آن كه از آنها هم تجرد كامل را، از آن رو كه از ماده آفريده شده اند، نفى مى كنند، تصريح مى كنند كه )... ولى نيمه تجردى دارد؛ چراكه با حواس ما درك نمى شود. وبه تعبير ديگر، يك نوع جسم لطيف است.(14)).
آن چه از تعبير ايشان مى توان برداشت كرد اين است كه ظاهراً آن چه در طبقه بنديِ موجودى به عنوان جسم لطيف معتبر است، عدم درك آن به وسيله حواس ما است. اما شايد درست تر باشد كه به كار بردن اين تعبير را درهر دومورد، به يك معنا ندانيم، بلكه نتيجه استعمالى ناخودآگاه تفسير كنيم. به هر روى، آن چه دراين باره، در اين تفسير آمده است بسيار كم تر از آن است كه بتواند به روشنى منظور نويسندگان آن را تبيين كند تا با بيان ماهيت ملائكه، چگونگيِ حركت آنها ونسبت دادن سرعت، شتاب و نرمى(15) به آن ونيزسجده كردن آنها متفاوت از ديگرجنبندگان،(16) همچنين ظاهر شدن آنها را به چهره انسان در برابر حضرت مريم، حضرت ابراهيم و همسرش و حضرت لوط و قوم فاجرش توضيح دهد.(17)
در نهايت بايد گفت كه اين بحث به خوبى گوياى اين نكته است كه اين موضوع نيازمند بحثى دقيق تر، مفصل تر و جامع تر، باتوجه به آيات قرآن و مباحث عقلى و فلسفى و يافته هاى علمى وتجربى است؛ زيرا بايد به مرز دقيق بين موجود مادى و مجرد، در فلسفه و ويژگيِ هريك توجه داشت و در عين حال نيز غافل نبود كه اگر تسلط حواس ما ملاك تقسيم بنديِ موجودات قرار گيرد،همان طور كه اين تسلط امرى كاملاً نسبى است كه در صورت مسلح بودن يا نبودن حواس، تغيير مى كند، بايد مراد از )تسلط و درك( را نيز روشن كرد و اين پرسش را نيز در نظر داشت كه آيا امروزه در دنياى علم، مسائلى وجود ندارند كه ما حتى باحواس مسلح نتوانيم به راحتى آنها را رديابى كنيم و در عين حال، غيرمادى نيز ندانيمشان؟
البته مفسران نمونه در بحث از تجرد ملائكه تصريح مى كنند كه )تحقيق از اين مسأله نيز فايده زيادى دربر ندارد.( ومى افزايند:
مهم آن است كه ما فرشتگان را به اوصافى كه قرآن و روايات مسلّم اسلامى توصيف كرده، بشناسيم و آنها را صنف عظيمى از موجودات والا و برجسته خداوند بدانيم، بى آن كه مقامى جز مقام بندگى براى آنها قائل باشيم.(18)
اكنون بايد پرسيد كه اين فرشتگان چه نقشى در عالم هستى برعهده دارند؟ قرآن كريم در آياتى وظايف متنوعى را براى اين موجودات گران قدر برمى شمارد. مفسران نمونه با اشاره به برخى روايات، تعداد ملائكه را بسيار زياد و خيلى بيش از انسان ها دانسته،(19) با اشاره به آيات، وظايف گوناگونى را براى آنها ذكر مى كنند.(20) تعدادى حامل عرشند، گروهى مدبرات امرند، دسته اى مأمور قبض ارواحند، برخى حافظ انسان از خطراتند(21) و برخى ديگر مراقب اعمال بشرند،(22) عده اى مأمور عذابند و جمعى ديگر امدادگران الهى، تعدادى نيز مبلغ وحى و كتب آسمانى اند. ايشان اين مسئوليت هاى مختلف را به طور كلى در دودسته اين گونه جمع بندى مى كنند: بعضى از ملائكه در امر وحى وتشريع هستند و بعض ديگر مأمور به تدبيرِ عالم تكوين مى باشند.(23) اما هيچ گونه توضيحى نمى دهند كه فرشتگان چه سان به تدبير عالم تكوين مى پردازند و ارتباط آنان با پديده ها در كنار علل مادى و طبيعى آنها چگونه است.
آنان در اين بخش از تفسير خود، به ظاهر آيات و برخى روايات استناد مى كنند و از وارد شدن به مباحث فلسفى مى پرهيزند، جز آن كه درتفسير آيه 9 سوره هاى انفال و احزاب، به تفصيل از چگونگيِ دخالت ملائكه در جنگ بدر سخن مى گويند. ايشان پس از نقل قول عده اى از مفسران كه به استناد ظاهر اين آيات و برخى روايات معتقدند كه فرشتگان مستقيماً وارد صحنه نبرد شدند و با سلاح هاى مخصوصِ خود، به لشكر دشمن حمله كردند و عده اى از آنها را به خاك افكندند، به قرينه دنباله آيات و نيز با توجه به تحليلى عقلى، تصريح مى كنند كه: )قرائنى در دست است كه نشان مى دهد نظر گروه دوم كه مى گويند فرشتگان تنها براى دلگرمى و تقويت روحيه مؤمنان نازل شدند به واقعيت نزديك تر است. و چنين دليل مى آورند كه اگر در بدرملائكه جنگيده اند پس چه فضيلتى براى مجاهدان بدر است. علاوه بر اين چگونه مى توان به مشاركت عمليِ ملائكه در بدر معتقد بود، حال آن كه مقتولان بدر مشخص بوده اند كه هفتاد نفرند كه از اين تعداد، عده اى توسط حضرت على للَّه كشته شدند و ديگران هم، قاتلان مشخصى داشته اند و مورد نامعيّنى كه بتوان به ملائكه نسبت داد، وجود نداشته است.(24)
مؤلفان تفسير نمونه، همچون بسيارى ديگر از مفسران بر اين اعتقادند كه قرآن كتاب هدايت است و از سوى حكيم مطلق نازل گشته است. ازاين رو تمام آن چه در اين كتاب مقدس آمده، نه به گزاف است و نه براى تفنّن، بلكه تك تك عبارات وكلمات و حتى حروف آن با هدفى معيّن و به منظورى خاص انتخاب گرديده اند. اكنون بايد ديد از نظر مفسران نمونه، چرا قرآن به وجود ملائكه اشاره مى كند و از پرداختن به آن، چه هدفى را پى مى گيرد؟ ايشان فرشتگان را از جمله امور غيبى يى مى دانند كه(25) آيه 3 سوره بقره، ايمان آورندگان به آنها را ستوده است. آنان درباره اهميت اين ايمان، چنين توضيح مى دهند:
افرادى كه به عالم ماوراى حس معتقدند و به خداى غيرقابل رؤيت اعتقاد دارند، درحقيقت مرز ماده را شكافته اند وخويش را از چهار ديواريِ ماده گذرانده اند. اينان ديدى وسيع پيدا مى كنند و روح خويش را با جهان بزرگ ترى ارتباط مى دهند.
و در ادامه، بر نتيجه عمليِ اين وسعت ديد تأكيد مى ورزند كه:
آرى اين دو انسان اصلاً باهم قابل مقايسه نيستند. اوّلى از نظر كمك، خدمت به خلق و زيان نرساندن به انسان ها درجات عالى را مى پيمايد كه دومى نمى تواند در آن حد باشد ....(26)
خداوند متعال در آيه 136 سوره نساء، كفر ورزيدن به فرشتگان را در رديف كفر به خداوند و پيام آوران و كتاب هايشان و نيز كفر به رستاخيزِ دوباره انسان ها معرفى كرده است. در توضيح اهميت اين ايمان، در تفسير نمونه چنين آمده است:
... قرآن دستور مى دهد مؤمنان واقعى بايد به تمام انبيا و كتب پيشين و فرشتگان الهى ايمان داشته باشند؛ زيرا عدم ايمان به اينها مفهومش انكار حكمت خداوند است. آيا ممكن است خداوند حكيم انسان هاى پيشين را بدون رهبر و راهنما گذاشته باشد تا در ميدان زندگى سرگردان شوند؟(27)
درواقع از نظر صاحبان اين تفسير، ايمان به فرشتگان لازمه ايمان به پيامبران است كه انكار آن به انكار حكمت خداوند بازگشت مى كند. ليكن هم ايشان در ادامه تصريح مى كنند كه در اين جا منظور، تنها فرشتگان وحى نيست؛ زيرا همان طور كه بعضى از آنان درامر وحى و تشريع دست دركارند، جمعى هم مأمور به تدبير عالم تكوين هستند و ايمان به آنها درحقيقت گوشه اى از ايمان به حكمت خدا است. اما توضيح نمى دهند كه وجود ملائكه در تدبير عالم تكوين چه ضرورتى دارد و تنها به همين اشاره اكتفا مى كنند.
خداوند در برخى آيات، از فرشتگانى والامقام نام مى برد كه درهمراهيِ انسان، تماميِ اعمال او را به دقت ثبت مى فرمايند.(28) مفسران نمونه، هدف از اشاره به اين حقيقت را تربيت انسان مى دانند )تا انسان ها بيش تر مراقب اعمال خويش باشند؛ زيرا هر قدر ناظر اعمال انسان، شخصيت والاترى داشته باشد،انسان بيش تر ملاحظه او را مى كند و از انجام گناه شرمنده تر مى شود.( آنان مى نويسند:
از سوى ديگر، همه اينها بيانگر اين واقعيت است كه مسئله حساب و جَزاى الهى بسيار سخت و جدى است؛ چراكه خداوند اهميت فوق العاده اى به آن داده است و توجه و ايمان به اين واقعيت كافى است كه انسان را تربيت كند و به مسئوليت هايش آشنا سازد و اثر بازدارنده فوق العاده روى اعمال خلاف بگذارد.(29)
ملائكه تنها موجودات ناپيدايى نيستند كه خداوند متعال، ما را از وجود آنان آگاه مى سازد. مخلوقات ديگرى نيز وجود دارند كه همچون انسان ها داراى عقل واراده و درنتيجه، تكليف هستند و همچون آنها عده اى مؤمن و گروهى كافرند، اما به مانند ملائكه به چشم ما نمى آيند، جز آن كه نه در بندگى چون آنان تسبيح گوى و فرمانبردارند و نه درجهان تشريع و تكوين به مانند آنان صاحب رسالتند. با وجود اين، قرآن توانمندى هايى را براى آنان ذكر مى كند و درعين حال، به اختصار از كنار آنها مى گذرد. اينان چگونه موجوداتى هستند؟ ماهيتشان چيست و صفاتشان كدام است؟ آنها چه نقشى در جهان هستى و در حيات ما دارند؟ آيا ما را به پاسخ اين پرسش ها راهى هست؟ و آيا مى توانيم در تبيين اين پرسش ها از علوم طبيعى و يا تجربه هاى فرديِ انسان ها يارى بجوييم؟ يا اين كه اين امور ذاتاً از دسترس علم طبيعى به دورند وتنها نقل، دراين ميدان معتبر است؟ چگونه بايد اين موجودات را باور داشت و درعين حال به ورطه باورهاى خرافه آميز پيشينيان هم در نسبت دادن امور طبيعى به موجوداتى ناپيدا كه علم، بر آن خط بطلان كشيده است نيفتاد؟ و نهايت آن كه بايد پرسيد قرآن از سخ ن گفتن درباره اين موجودات چه هدفى دارد؟
بحث از جن را نيز همچون بحث از ملائكه مى توانيم به طور پراكنده در ضمن آيات قرآن كريم و تعدادى از داستان هايش بيابيم؛ اما علاوه بر همه اينها، سوره اى نيز به آن اختصاص داده شده و به )جن( نامبردار گشته است. در اين سوره برخلاف آن چه انتظار مى رود، قرآن نه به آفرينش آنها اشاره مى كند و نه بر توانايى هاى خارق العاده شان تأكيد مى ورزد. در اين سوره، بيش از هرچيز، مواعظ حكمت آميز آنها مورد توجه قرار گرفته است كه نشان از قدرت تشخيص حق از باطل و توان درك و استدلالشان دارد. با توجه به اين آيات، مفسران نمونه، آنها را موجوداتى عاقل(30)، داراى تكليف و مسئوليت مى دانند كه گروهى از آنان مؤمن وعده اى كافرند و به تصريح همين آيات با محشور شدن در روز جزا، ثواب و عقاب الهى شامل حالشان مى گردد.(31)
پرسشى كه دراين جا منطقى به نظر مى آيد اين است كه آنان كه همچون انسان ها از تكليف و عقاب برخوردارند، آيا پيامبرانى نيز برايشان مبعوث شده اند؟ مفسران نمونه باتوجه به آن چه در اين باره در آيات مختلف قرآن آمده است، پيامبران الهى را مبعوث بر انس و جن، هر دو مى دانند،(32) نبى اسلام را رسولى به سوى هر دو گروه(33) و خطاب هاى قرآن را متوجه هر دوى آنها معرفى مى كنند.(34) پس چگونه است كه جنيان در خطاب به قوم خود، تنها از كتاب حضرت موسى للَّه نام مى برند؟ ايشان در توضيح آن مى نويسند:
اگر مى بينيم سخنى از كتاب عيسى، كه بعد از آن نازل شده نيامده، نه به خاطر چيزى است كه ابن عباس گفته كه جنيان مطلقاً از نزول انجيل آگاه نبودند؛ چراكه طايفه جن از اخبار آسمان ها باخبر بودند، چگونه ممكن است از اخبار زمين تا اين حد غافل بمانند؟ بلكه به خاطر اين است كه تورات، كتاب اصلى بود كه حتى مسيحيان احكام شرايع خود را از آن گرفته و مى گيرند.(35)
اگر چنين است بايد پرسيد كه چگونه است كه قرآن كريم در پاسخ اعتراض مشركان براى فرستادن ملكى به عنوان پيامبر، بر لزوم همنوع بودن پيامبر با امتش تصريح فرمود، اما اينك برجنيان پيامبرانى از انس برانگيخت؟ خداوند در آيه 130سوره انعام نيز فرموده است: )اى گروه جنيان و آدميان! آيإ؛ هه برشما پيامبرانى از خودتان فرستاده نشده تا آيات مرا برايتان بخوانند و...(36). مفسران نمونه، در توضيح اين آيه درجمع با آن چه پيش از اين درباره نبوت، از ايشان نقل شده، آيه كريمه را فاقد دلالت بر ضرورت وجود رسول از خودجنيان دانسته، نبى اكرم را مبعوث بر آنها معرفى مى كنند. و در عين حال، اين احتمال را نيز مطرح مى نمايند كه فرستادگانى از ميان خودشان از سوى پيامبر اكرم مأمور به دعوت آنان شده باشند.(37) اما توضيحى نمى دهند كه چگونه است كه جن و انس از يك نوع وسنخ تلقى شده اند و پيامبران چگونه با آنها درارتباط بوده اند.
آن چه تا بدين جا درباره جنيان گفته شد، از عقل و تكليفشان، از برانگيختن پيامبران به سوى آنان و از كفر وايمانشان، بين آنها وانسان مشترك است. پس چه چيز مايه تمايز آنها از بشرگشته است؟
آفرينش جن از شعله هاى آتش، يكى از روشن ترين وجوه تمايز بين انسان و جن است. مفسران نمونه در تفسير اين دسته از آيات، از چگونگيِ آن ابراز بى اطلاعى مى كنند و مى نويسند:
باز در اين جا دقيقاً براى ما روشن نيست كه آفرينش جن از اين آتش هاى رنگارنگ چگونه بوده است.
سپس به اين بيان اكتفا مى كنند:
به هرحال، بيش ترين موجوداتى كه ما با آن سروكار داريم، آب و خاك و باد و آتش است، خواه آنها را چون قدما بسيط و عنصر بدانيم و يا همچون دانشمندان امروز مركّب از اجزاى گوناگون. ولى در هر صورت، مبدأ آفرينش انسان آب و خاك بوده، در حالى كه مبدأ آفرينش جن، باد و آتش است. و اين دوگانگيِ مبدأ آفرينش، سرچشمه تفاوت هاى زيادى ميان آن دو است.(38)
اگرچه اين تفاوت هاى بسيار را برنمى شمارند و ارتباط آن را با منشأ خلقت آنها بيان نمى دارند.
قرآن در برخى آيات، به بعضى از توانايى هاى جنيان اشاره مى كند.آيا اين توانايى ها بر نيرويى برتر از انسان ها براى جنيان دلالت دارد؟ پناه بردن انسان ها به جنيان و يارى خواستن از آنها يكى از اين موارد است. در آيه 6 سوره جن آمده است: )و نيز مردانى بودند از آدميان كه به مردانى از جن پناه مى بردند و بر طغيانشان مى افزودند.(39). مفسران نمونه، اين آيه را اشاره به خرافه اى دانسته اند كه در عصر جاهليت، اعراب بدان باور داشتند و آن گاه كه قافله ها در شبانگاه به دره اى وارد مى شدند به بزرگ جنيان آن وادى از شر سفيهان قومش پناه مى بردند و بر اين باور بودند كه با اين عمل، در امان و حفظ رئيس جنيان قرار مى گيرند.(40) اما در جاى ديگر، اين آيه را نه بيانگر خرافه اى مرسوم، بلكه بازگو كننده واقعيتى موجود مى دانند:
آنها با بعضى انسان ها ارتباط برقرار مى كردند و با آگاهيِ محدودى كه نسبت به بعضى از اسرار نهانى داشتند به اغواى انسان ها مى پرداختند.(41)
بنابر تفسير اول، پناه بردن به جنيان، خرافه اى بيش نبوده است؛ اما تفسير دوم حاكى از وجود ارتباط بين انسان ها و جنيان است.
قدرت زياد، توانمنديِ ديگرى است كه در داستان حضرت سليمان در انتقال تخت ملكه سبا، به يكى از جنيان نسبت داده شده است. مفسران نمونه از اين آيه نه بر قدرت خارق العاده نوع جن،بلكه برتوان غيرعاديِ برخى از افراد آنها استدلال مى كنند. همان گونه كه انسان ها نيزدر اين جهت متفاوتند.(42) در اين داستان سراسر اعجاب و شگفتى، جنيان نيز از جمله خدمتگزاران مُلك سليمان للَّه درساختن برخى وسايل و ساختمان ها به شمار آمده اند. مفسران نمونه به استناد اين آيات، آنها را قادر بر انجام بعضى كارهاى مورد نياز انسان دانسته اند و در نوع وسايلى كه به دست ايشان ساخته مى شده،(43) امرى غيرعادى عنوان نكرده اند.
نفوذ در آسمان ها و خبرگيرى از ملأ اعلى تواناييِ غيرعاديِ جنيان است كه قرآن به آن تصريح فرموده است،(44) اگرچه در تفسير چگونگيِ آن سخن بسيار است و پيش از اين در بحث از شهاب ها بدان اشاره كرديم. شايد آن چه بيش از هرچيز، سيماى جنيان را خارق العاده نموده است، تعلق داشتن ابليس به آنان است. خداوند در آيه 50 سوره كهف، او را از طايفه جن معرفى كرده است؛ اما عده اى از مفسران، كلمه جن را در اين جا بر معناى لغوى اش يعنى )پوشيده از چشم(، حمل كرده اند و به استناد خطبه اى از نهج البلاغه، ابليس را ملكى از ملائكه دانسته اند. مفسران نمونه در رد اين ادعا قبل از هرچيز، مبدأ آفرينش را مورد توجه قرار داده اند؛ چراكه به تصريح قرآن جن از آتش آفريده شده است و ابليس نيز در داستان آفرينش آدم، بر خلقتش از آتش تفاخر مى ورزد. دوم هم آن كه آيه 50 سوره كهف، ابليس را داراى ذريه معرفى مى كند، حال آن كه قطعاً ملائكه از تذكير و تأنيث وتوالد و تناسل به دورند. ايشان در كنار اين دو دليل قرآنى، از احاديث نيز بر اين امر شاهد مى آورند.(45)
به منظور بحث از توانمندى هاى جنيان شايسته است كه نظر قرآن را درباره توانايى هاى ويژه ابليس جويا شويم و دريابيم كه آيا قرآن قدرت او را فراتر از اغواگرى معرفى مى كند؟ اين اغواگرى چگونه است و آيا فراتر از وسوسه هاى انسانى است؟ و بر فرض اين كه ابليس را قدرتى ممتاز باشد، آيا اين امر دلالت بر عموميت اين قدرت در بين تمام جنيان دارد يا اين كه مى توان تصور كرد كه تفاوت هاى آنان؛ همانند تفاوت هاى ميان انسان ها يا حيوانات، بسيار گسترده باشد؟ اما پژوهش در اين باره نيازمند مجالى گسترده و بحثى مستقل است كه پرداختن به آن، براى اين مقاله ميسر نيست.
از ميان توانايى ها و ويژگى هاى جنيان شايد گزافه نباشد كه بگوييم كه )ناپيدا بودن( بارزترين ويژگيِ اين طايفه از موجودات است كه به واسطه آن، )جن( ناميده شده اند.(46) قرآن كريم درآيه 27 سوره اعراف، انسان را به اين ويژگيِ ابليس و همكارانش توجه مى دهد كه آنها شما را مى بينند در حالى كه شما آنها را نمى بينيد. مفسران نمونه در بحث از اين آيه، نظر آنانى را كه به استناد اين آيه معتقدند: شيطان براى انسان به هيچ وجه قابل رؤيت نيست، صائب ندانسته اند و در جمع بين آيه مذكور و رواياتى كه از آنها خلاف آن استفاده مى شود، چنين اظهار داشته اند:
... ظاهراً اين دو با هم منافاتى ندارند؛ زيرا قاعده اصلى آن است كه مشاهده نشود، ولى اين قاعده مانند بسيارى از قاعده هاى ديگر موارد استثنايى دارد.(47)
اما ايشان توضيح نداده اند كه اين استثناها از كجا ناشى مى شود، از قدرت برتر برخى انسان ها يا از ناحيه جنيان؟ و آيا آنان به هيئت حقيقيِ خود ديده مى شوند يا اين كه بر چشم آنها تمثل مى يابند؟ آن چه در اين جا درخور ذكر است توجهى است كه مؤلفان تفسير نمونه به نحوه استعمال كلمه )جن( در لسان احاديث، متفاوت با قرآن، داشته اند. ايشان به روايات مختلفى اشاره كرده اند كه در آنها كلمه جن و شيطان، كه يكى از افراد آن است، در مفهوم لغوى اش، يعنى )پنهان از ديده ما( به كار رفته است و در اين موارد به هيچ روى مراد، آن گروه خاص از موجودات صاحب عقل و درك كه قرآن از آنان ياد كرده است، نمى باشند. جن در اين معنا نه تنها بر موجوداتى چون ميكروب ها و ويروس ها كه به چشم نمى آيند حمل شده است، بلكه حتى در معناى وسيع ترش، بر حيواناتى كه با چشم ديده مى شوند ولى معمولاً در لانه ها پنهانند نيز اطلاق شده است.(48)
مفسران نمونه به رغم برشمردن تمام ويژگى هاى جنيان، نه هيچ يك از اين امور را و نه تقدم آنها را در خلقت، دليلى بر برترى آنها ندانسته اند و انسان را به دو دليل، برتر از آنها معرفى كرده اند: اول آن كه پيامبران، همه از انسان ها هستند و جنيان در اين امر از آنها تبعيت مى كنند. دوم آن كه شيطان، كه خود يكى از آنان است، مأمور شد تا بر آدم سجده كند.(49)
اكنون كه با سيماى جن در قرآن از ديدگاه مفسران نمونه بيش تر آشنا شديم، به جا است بپرسيم كه در پرداختن به اين موضوع چه منبعى معتبر است؟ آيا تجربه هاى شخصيِ بشر در اين باره داراى هيچ ارزشى هستند؟ و آيا عقل را به تحقيق در اين باره راهى هست؟ و آيا اين موجودات در دسترس علم قرار مى گيرند؟ يا اين كه تنها منبع معتبر در اين باره، نقل است و اين مسئله، از جمله امور غيبى يى به شمار مى آيد كه ماهيتاً از دسترس عقل و علم به دوراست؟ مفسران نمونه در بحث از جن، تنها از آيات قرآن و بعضى روايات استفاده كرده، در هيچ موردى به تجربه هاى فرديِ بشر در اين باره توجه نمى كنند و از مباحث عقلى و فلسفى و يافته هاى علم نيز استفاده اى نمى برند؛ اما در هيچ جا نيز تصريح نمى كنند كه اين بحث ماهيتاً تنها در قلمرو نقل قرار مى گيرد. ايشان در تفسير آيه 15 سوره الرحمن، كه به منشأ آفرينش جن اشاره دارد، مى نويسند:
باز در اين جا دقيقاً براى ما روشن نيست كه آفرينش جن از اين آتش هاى رنگارنگ چگونه بوده است. همان گونه كه خصوصيات ديگران نيز از طريق فجر صادق، يعنى قرآن مجيد و وحى آسمانى براى ما ثابت شده است. محدود بودن معلومات ما در برابر مجهولات، هرگز به ما اجازه نمى دهد كه اين حقايق را انكار كنيم يا ناديده بگيريم بعد از آن كه از طريق وحى اثبات گردد، هرچند علم به آن راهى نيابد.(50)
درواقع ايشان سخن قرآن دراين باره را براى پذيرش آن كافى مى دانند و راه نيافتن علم بدان را در نتيجه محدود بودن معلومات ما تفسير مى كنند. و درجاى ديگر توضيح مى دهند:
درباره جن افسانه ها و داستان هاى خرافيِ بسيارى ساخته اند، ولى اگر اين خرافات را حذف كنيم اصل وجود آن و صفات ويژه اى كه در قرآن براى جن آمده است، مطلبى است كه هرگز با علم و عقل مخالف نيست....(51)
به نظر مى رسد كه مفسران نمونه از توجه به تجربه هاى فردى، به دليل آميختگى با خرافات پرهيز نموده اند، مطالب عقلى را احياناً متضمّن برداشت هاى فردى و نامطمئن دانسته اند و يافته هاى علمى را نيز در اين باره، محدود و ناكارآمد دانسته اند. آنان بيش ازهرچيز كوشيده اند تا تنها با استناد به آيات قرآن، تصوير جن را از خرافات عوامانه بپيرايند و در نتيجه، سيمايى عقل باورانه و علم پسندانه ارائه دهند كه هيچ دليل عقلى و علمى با آن مخالف نباشد. ايشان مى نويسند:
تا اين جا سخن از مطالبى بود كه از قرآن مجيد درباره اين موجودات ناپيدا استفاده مى شود كه خالى از هرگونه خرافه و مسائل غيرعلمى است؛ ولى مى دانيم مردم عوام و ناآگاه خرافات زيادى درباره اين موجودات ساخته اند كه با عقل و منطق جور درنمى آيد ... در حالى كه اگر موضوع وجود جن از اين خرافات پيراسته شود، اصل مطلب كاملاً قابل قبول است؛ چراكه هيچ دليلى بر انحصار موجودات زنده به آن چه ما مى بينيم، نداريم ...
به هرحال از يك سو قرآن، كلام ناطق صادق، خبر از وجود جن با ويژگى هايى كه در بالا ذكر شد، داده است و از سوى ديگر هيچ دليل عقلى بر نفى آن وجود ندارد. بنابراين بايد آن را پذيرفت و از توجيهات غلط و ناروا بايد برحذر بود، همان گونه كه از خرافات عوام در اين قسمت بايد اجتناب كرد.(52)
برمبناى همين نگرش نيزمفسران نمونه كوشيده اند تا از آن چه در قرآن آمده، فراتر نروند. از اين رو، سخنى از ماهيت اين دسته از موجودات به ميان نياورده اند و تنها به نقل سخنان عده اى كه نيمى از آن هم بين پرانتز آورده شده، اكتفا كرده اند:
بعضى از دانشمندان از آنها تعبير به نوعى از )ارواح عاقله( مى كنند كه مجرد از ماده مى باشد )البته پيدا است تجردكامل ندارد؛ چراكه چيزى كه از ماده آفريده شده است، مادى است، ولى نيمه تجردى دارد؛ چراكه باحواس ما درك نمى شود و به تعبير ديگر يك نوع جسم لطيف است.(.(53)
اين گفتار، پيش از اين در بحث ماهيت ملائكه آورده شد و به محدوديت و نقص چنين تعريفى اشاره گرديد كه دراين جا تكرار آن لزومى ندارد.
قرآن كتاب هدايت است و آن چه درآن آمده، همه درخدمت به اين مهم نازل گرديده است.
خداوند متعال ازميان مجهولات بى شمار بشر، سخن گفتن از جن و اشاره به برخى اوصافش را برگزيد. هدف از اين بيان چه بود؟
مفسران نمونه داستان گفت و شنود جنيان را، كه در سوره احقاف بازگو شده است، شاهدى بر صدق معجزه قرآن مى دانند:
از آيات فوق و همچنين از آيات سوره جن به خوبى برمى آيد كه اين گروه از طايفه جن، تنها با شنيدن آيات قرآن مجذوب آن شدند و هيچ نشانه اى براى اين كه آنها تقاضاى معجزه ديگرى از پيامبر اسلام كرده باشند، در دست نيست ...
و به راستى مطلب همين است كه بررسيِ محتوايِ قرآن ما را از هرگونه دليل ديگرى بى نياز مى كند.(54)
آنان اين واقعه را نشانى برنهايت عناد مشركان مى دانند كه درحالى كه )طايفه به ظاهر دورافتاده جن به اين پيامبرى كه از انس است و از ميان شما برخاسته ايمان آوردند، ولى شما همچنان بر كفر اصرار مى ورزيد وبه مخالفت خود ادامه مى دهيد.(55)).
هم ايشان داستان آدم و ابليس را بيانگر اين نكته تربيتى مى دانند كه غرور و تكبر سرچشمه بزرگ ترينِ بدبختى ها است(56) و هدف قرآن را از تأكيد بر ديده نشدن شيطان و همكارانش جدا كردن حساب آنان از ديگر دشمنان و نهايت مراقبت در برابر آنان مى دانند كه )به راستى بايد در برابر چنين دشمن ناپيدايى كه لحظات حمله او را با دقت نمى توان پيش بينى كرد، هميشه آماده دفاع بود.(57).
خداوند در سوره ها و آيات بسيار، به نقل سرگذشت پيشينيان پرداخته است، از برانگيختن پيامبرانش گفته است و از آن چه آنان به عنوان معجزه، در صدق دعويِ نبوت خويش بر مردمان عرضه داشته اند، از صف بنديِ امت ها در برابر اين پيام آوران الهى، از يارى شان و از دشمنى شان و به تناسب و از توجهى كه به ايمان دارندگان شده و خشم وغضبى كه بر استكبار پيشگان فرود آمده است. قرآن كريم با نقش هاى بديع و خارق العاده، چهره اى اعجاب برانگيز از گذشته بشر به تصوير مى كشد كه همچون همه نقش آفرينى هاى هنرمندانه اش تفكر انديشوران را به درك هرچه بيش تر معنا و مراد خود مى خواند. آيا خداوند در بيان اين داستان هاى عبرت انگيز راه مجاز پيموده است و با ايهام، حقايقى وراى اين ظاهر را اراده كرده است؟ و يا در تفسير اين رويدادها بايد به ظاهر عبارات پاى بند بود و از تأويل پرهيز كرد؟ بدون شك انصراف از معناى حقيقى به مجازى، نيازمند قرينه و گواهى روشن است. آيا مفسران نمونه در تبيين اين وقايع براى گرويدن به مجاز قرينه اى مى بينند؟
تأملى در تفسير نمونه و مرورى بر آن در تفسير اين بخش از قرآن كريم، به خوبى نمايانگر اهتمام شديد نويسندگان آن مجموعه به حفظ ظاهر آيات وپرهيز از هرگونه تأويل و مجازگويى است. اين نگرش را بايد اصل اساسى يى دانست كه اينان در پرتو آن، به تفسير داستان هاى قرآن و حوادث خارق العاده آن پرداخته اند. بر همين مبنا نيز تقريباً اغلب اين وقايع را از طريق غيرمعمول و خرق عادت محقق دانسته اند.
از ديدگاه اين مفسران براى پذيرش امور خارق العاده، همين قدر كافى است كه اين امور محال عقلى نباشند. در اين صورت، وقوع آن به دست خداوندى كه آفريننده نظام خلقت و حاكم بر آن است نه محكوم آن، امرى كاملاً پذيرفتنى است. نتيجه اين كه گويا آنان بر اين باورند كه تأويل اين چنين حوادثى برخاسته از نگرش يهوديِ بسته ديدن دست خداوند، و منافى با قدرت و تواناييِ بى انتهاى آن خالق بى همتا است. علاوه بر اين، وجود وقايع مشابه فراوان از اين دست، در سرگذشت پيشينيان را مؤيدى بر تفسير اعجازگونه ازرويدادهاى تاريخ آنان تلقى كرده اند كه البته اين خود، عين مدعا است ونمى توان از آن به اين صورت ساده، در تأييد چنين روش تفسيرى استفاده كرد. با اين همه، چنان چه ظاهر آيات، وقوع اين گونه رويدادها را از مجراى عادى برتابد، از طرح و پذيرش چنين تفسيرى نيز ابايى نداشته اند.
خداوند متعال در آيات 49 سوره آل عمران(58) و 110 سوره مائده(59) به پاره اى از معجزات حضرت عيسى للَّه اشاره مى كند. مفسران نمونه، در تفسيراين آيات، همچون همه مفسران، بر معناى حقيقيِ آيات تأكيد كرده اند و سخن كسانى را كه بر تأويل اين دسته از معجزات اصرار مى ورزند، اولاً باملاك قراردادن بيان صريح و ظاهر آيات، مورد نقد قرار داده اند و در وهله دوم، در رد آن چنين استدلال كرده اند:
اصرار وپافشارى در اين گونه توجيهات هيچ موجب و دليلى ندارد؛ زيرا اگر منظور انكار اعمال خارق العاده پيامبران باشد، قرآن درموارد بسيارى به اين موضوع تصريح كرده، به فرض كه يك يا چند مورد را توجيه كنيم، بقيه چه خواهد شد؟(60)
در اين جا ايشان نه از معجزات به طورخاص، بلكه از اعمال خارق العاده پيامبران به طور كلى سخن گفته اند و دراستناد به آن، مبنا و ضرورتى عقلى براى پذيرش آن مطرح نكرده اند، بدان سان كه براى معجزات )به معناى اصطلاحيِ آن( طرح مى شود و انكار آن به انكار رسالت پيام آور آن، منجر مى گردد؛ بلكه همان طور كه در اثبات معنايى براى لغتى به موارد كاربرد آن استناد مى شود، نمونه هاى مشابه ديگر را مؤيدى بر اخذ چنين معنايى از اين آيات دانسته اند. و سوم اين كه در نهايت، به قدرت بى رقيب خداوند در اثبات نظر خود استناد كرده اند:
از اين گذشته، هنگامى كه ما خدا را حاكم بر قوانين طبيعت مى دانيم نه محكوم آن، چه مانعى دارد كه قوانين عاديِ طبيعت، به فرمان او در موارد استثنايى تغيير شكل داده و از طرق غيرعادى حوادثى به وجود آيد؟(61)
البته قدرت نامحدود خداوند همواره وجود دارد ونمى توان به عنوان دليلى بروقوع يك پديده خاص بدان استناد كرد. وقوع اين پديده ها و )موارد استثنا( و ضرورت آن بايد تبيين گردد.
جالب است كه مفسران نمونه، به رغم آن چه آورده شد، به نحوى وقوع آن را تعليل مى كنند و درباره معجزه حيات بخشيدن حضرت عيسى به پرنده اى گلين مى نويسند:
مسئله ايجاد حيات به فرمان خدا مسئله پيچيده اى نيست؛ زيرا مى دانيم همه موجودات زنده جهان از خاك و آب به وجود آمده اند، منتهى اين تحول و تغيير، تدريجى بوده و طى ساليان دراز به وقوع پيوسته است. چه مانعى دارد كه خداوند همان عوامل را فشرده كند و تمام آن مراحل، به سرعت صورت گيرد و خاك تبديل به موجود زنده اى شود؟ (62)
درواقع با اين بيان، به سير طبيعيِ پيدايش اين موجود اشاره مى كنند كه تنها بُعد زمان در آن حذف گرديده است، همان گونه كه مثلاً در مورد تبديل شدن عصا به اژدها، برخى نويسندگان، همين نكته را مطرح كرده اند. اما منظور از اين سخن چيست؟ آيا مراد اين است كه در معجزات، به طور طبيعى بين ماده و معجزه، رابطه طبيعى وجود دارد و در آن ماده، به طور طبيعى استعداد تبديل شدن به آن چه از طريق معجزه روى داده، وجود دارد؟ در اين باره توضيحى از ايشان به دست نيامد و درباره موارد ديگر نيز، مثل يد بيضاى حضرت موسى، شكافته شدن دريا و يا ناقه حضرت صالح للَّه و كوه، سخنى مطرح نگرديده است. به نظر مى رسد كه آوردن چنين مطلبى بيش از آن چه از نظر پرداختن به ماهيت معجزه باشد، در جهت آماده ساختن ذهن انسان اين قرن است كه به شدت علم زده بوده، از پذيرش هر آن چه خارج از محدوده علم باشد، ابا دارد. در آينده نيز موارد مشابهى از تلاش براى اين تقريب به ذهن را ارائه خواهيم داد.
پيامبر قوم ثمود، حضرت صالح، براى اثبات ادعاى نبوت خويش، شترى را به عنوان معجزه ارائه مى دهد. به جا است پرسيده شود كه اين شتر چگونه دليل بر اثبات اين مدعا بوده و وجه اعجاز آن، چه بوده است؟ مفسران نمونه، از همين رهگذر با نگرشى آميخته با سؤال، به تفسير آيات پرداخته و مى نويسند:
اين شتر چگونه شترى بوده و چگونه به عنوان يك معجزه و دليل دندانشكن به قوم صالح معرفى گرديد؟
سپس شرح آن را به تفسير آيات مربوطه در سوره هود ارجاع داده، در اين جا تنها با استناد به تعبير )ناقة اللّه( نتيجه مى گيرند كه اين ناقه، شترى معمولى و عادى نبوده، بلكه امتيازاتى داشته است.(63)
هم ايشان در ذيل آيه 64 سوره هود، همان گونه كه گذشت، به استناد تعبير )ناقة اللّه( و نيز براساس يك ضرورت عقلى مبنى بر اين كه اين حيوان به عنوان نشانه الهى و دليل حقانيت حضرت صالح ارائه شده، بر خارق العاده بودن آن استدلال مى كنند و در عين حال، تصريح مى كنند كه قرآن در بيان وجه اعجاز آن، جز به يك نكته اشاره نكرده است و آن ويژگى نيز در اختصاص دادن سهم آب يك روز در ميان به اين شتر بوده است. اما اين ويژگى چه امر غيرعادى يى بوده است كه مى توانسته گواه حقانيت پيامبرى الهى باشد. ايشان در تفسير اين امتياز مى آورند: )ولى كاملاً مشخص نشده كه اين تقسيم آب چگونه خارق العاده بوده.(.
سپس به طرح دو احتمال مى پردازند:
ييك احتمال اين است كه اين حيوان آب فراوانى مى خورده، به گونه اى كه تمام آب چشمه را به خود اختصاص مى داده ... احتمال ديگر آن است كه به هنگامى كه آن حيوان وارد آبشخور مى شده، حيواناتِ ديگر جرأت ورود به محل آب را نداشتند.
و در ادامه براى بسط بيش تر مطلب، به تبيين احتمال اول مى پردازند:
اما چگونه اين حيوان از تمام آب مى توانسته استفاده كند؟ اين احتمال هست كه آب آن قريه كم بوده؛ مانند آب قريه هايى كه چشمه كوچكى بيش ندارند و مجبورند آب را در تمام شبانه روز در يك گودال مهار كنند تا مقدارى از آن جمع شود و قابل استفاده گردد. (سپس آن راچنين نقد كرده اند:) ولى از طرفى از پاره اى از آيات سوره شعرا استفاده مى شود كه قوم ثمود در منطقه كم آبى زندگى نداشتند، بلكه داراى باغ ها و چشمه سارها و زراعت ها و نخلستان ها بودند.(64)
جالب اين است كه مفسران نمونه تنها به بسط احتمال اول مى پردازند و تبيينى عادى از آن ارائه مى دهند اگرچه مورد نقض آن را نيز بيان مى دارند و درباره احتمال دوم سخنى نمى گويند و به تفسير آن نمى پردازند كه چگونه شترى رام و اهلى، موجب هراس و وحشت چارپايان ديگر مى شده است و از هيئتى غريب وجثه اى هراسناك سخن نمى رانند، همان طور كه در تبيين احتمال اول نيز اختصاص آب يك روز به آن حيوان را دليل عظيم الجثه بودن آن تلقى نمى كنند. علاوه بر اين، درنهايت، تنها به اشاره به اين نكته بسنده مى كنند كه:
... در بعضى از روايات كه از طرق شيعه و اهل تسنن نيز نقل شده مى خوانيم كه از عجائب آفرينش اين ناقه آن بوده كه از دل كوه بيرون آمد و خصوصيات ديگرى نيز براى آن نقل شده كه اين جا جاى شرح آن نيست.(65)
در تفسير همين آيات در سوره هاى شعرا،(66) قمر(67) و شمس(68) نيز به همين دو ويژگى اشاره مى كنند، اختصاص سهم آب يك روز و برآمدن از دل كوه، كه اولى از قرآن و دومى از روايات، استفاده مى شود با اين تفاوت كه تأكيد سخن در اين موارد گونه گون است و در دو مورد اخير، با مشهور خوانده شدن روايات مورد استناد، تأكيد بيش ترى بر آنها رفته است. و در سوره قمر، اگرچه در بيان احتمالات عنوان شده براى تقسيم آب، سخن تازه اى نيامده، اما اين بار با تقدم احتمال دوم، يعنى عدم امكان جمع ناقه با ديگر حيوانات در استفاده از آب به علت فرار آنها، اين تفسير را مورد توجه قرار داده اند و در نهايت نتيجه گرفته اند كه مشكل تقسيم آب، به مضيقه افتادن مردم بوده است واين بار نيز اين نتيجه گيريِ خود را به علت عدم تناسب با آيات ديگر، كه بر وفور آب در آباديِ آنها دلالت دارد، نقد مى نمايند.
آن چه درمجموع از اين سخنان گونه گون مى توان نتيجه گرفت، اين است كه از نظر مفسران نمونه، قرآن به اجمال از اين ناقه سخن گفته است و آن چه درخصوص آن مطرح شده، درواقع وجه اعجاز آن نيست. آنان در تفسير اين ويژگيِ قرآنيِ ناقه، به طرح احتمالات پرداخته، بعضاً به طرق عادى و معمول، آن را تبيين كرده اند و درواقع چاره اى نديده اند جز آن كه در بيان وجه اعجاز آن به روايات استناد كنند كه دراين باره نيز راه اعتدال را پيموده و مشهورترين قول را اختيار كرده اند و از پرداختن به تفصيل بيش تر پرهيز كرده اند.
بنى اسرائيل قوم برگزيده خداوند بود كه داستان عنايت هاى پى در پى خداوند بر آنها از يك سو و پيمان شكنى ها، سستى ها و كژانديشى هايشان از سوى ديگر، داستانى طولانى است. مفسران نمونه در تفسير اين دسته رويدادها از سرگذشت اين قوم، به ظاهر آيات پاى بند مى مانند و در تبيين صاعقه مرگبارى كه بر برگزيدگان قوم حضرت موسى للَّه فرود آمد و آنان را هلاك ساخت اما دگرباره به درخواست پيامبرشان، از نعمت حيات برخوردار شدند،(69) و نيز در توضيح پديدار شدن چشمه هايى جوشان از ضربت عصاى حضرت موسى(70) و در تفسير نعمت سايه در بيابان كه خداوند به آن بر آنها منت گذارده است،(71) از مجازگويى و تأويل مى پرهيزند.
همچنين عقوبت خفت آور مسخ را كه بدان دچار آمدند(72) و داستان گاو بنى اسرائيل(73) را كه سوره بقره به آن نام بردار است بر روال ظاهر آيات باز مى گويند و توضيح مى دهند كه:
در آيات مربوط به بنى اسرائيل و همچنين آيات مربوط به پيروان مسيح و اقوام ديگر، به امور خارق العاده اى برخورد مى كنيم كه با موازينِ اسباب و علل ظاهرى سازگار نيست. اين گونه مسائل كه قسمت مهمى از معجزات انبيا را تشكيل مى دهد، چنان كه در جاى خود گفته شده، امر محال يا استثنا در قانون علت و معلول نيست، بلكه تنها، مخالف دستگاه علت و معلولى است كه ما با آن خوگرفته ايم. بديهى است تغيير مسير علل و معلول عادى براى آفريدگار آنها به هيچ وجه مشكل نيست؛ چه اين كه اگر از روز اول، اين علل و معلول را طور ديگرى ديده بوديم و به آن خو گرفته بوديم، وضع كنونى را خارق عادت و محال مى دانستيم. (و نتيجه مى گيرند:) كوتاه سخن اين كه آفريننده دستگاه علت ومعلول، حاكم بر آن است نه محكوم آن و در زندگانيِ روزمره خود، موارد استثنايى در برابر وضع موجود كم نيست.
مفسران نمونه در اين بيان خود، اولاً بيش تر اين امور خارق العاده را درشمار معجزات پيامبران دانسته اند. اگر مراد ايشان از معجزه، همان معناى اصطلاحيِ آن و درواقع، گواه حقانيت ادعاى رسالت آن پيامبران باشد، بى شك اين موارد، تنها اندكى از شگفتى هاى بى شمار امت هاى پيشين را رقم مى زند؛ چه آن كه تنها در داستان حضرت موسى، تبديل عصا به اژدها و درخشنده شدن دست آن حضرت بدين معنا معجزه است، حال آن كه خرق عادات در آن قوم بسيار است. اما اگر ايشان از معجزه معنايى عام را اراده كرده باشند و هر آن چه از خرق عادات در زمان حيات آن پيامبر در ميان قومش، به دست آن حضرت روى داده باشد، منظور داشته باشند، اين ادعا به واقع نزديك ترخواهد بود.
در هر صورت، مهم اين است كه توجه داشته باشيم كه بين اين دو دسته خوارق عادات تفاوت وجود دارد. آن چه پيامبرى به عنوان معجزه و سند صدق دعويِ خود، بر امتش عرضه مى دارد، در اصل و بنا به ضرورت عقلى، بايد به گونه اى غيرمعمول و از طريق اعجاز روى داده باشد و به همان صورت نيز تفسير گردد، حتى اگر قرآن در اين باره ساكت باشد؛ همان طور كه در مورد ناقه حضرت صالح چنين است. اما در موارد غير آن، اگرچه امكان وقوع چنين امورى هست، اما ضرورتى وجود ندارد و چه بسا بتوان گفت كه چون شيوه مرسوم در وقوع حوادث، از طريق اسباب و علل عادى است، براى اثبات اين امور ممكن برخلاف اين طريق، نيازمند دليل و قرينه خارجى هستيم. البته پاى بندى به قواعد زبان و ضوابط لغت در اتخاذ هر تفسيرى از قرآن، امرى ضرورى است.
دوم اين كه مفسران نمونه در اثبات حقانيت اين تفسير خود، به قدرت خداوند استناد كرده اند. آيا در برابر اين سخن نمى توان گفت كه خداوندى كه خود حاكم برنظام آفرينش و قدرتمند بى رقيب هستى است آيا از تحقق اراده اش در مجراى همين نظام عادى عاجز مى باشد؟ علاوه بر اين كه اگر تحقق اراده مهم باشد، راه هاى تحقق آن اهميتى ندارد و تفاوتى نمى كند كه از چه طريق تحقق يابد. مزيد بر اين كه خود، مقرر فرموده كه پديده ها را از طريق اسبابشان پديد آورد.
سوم اين كه سخن مفسران نمونه مبنى بر اين كه موارد استثناييِ بسيارى در زندگيِ روزمره ما وجود دارد اگرچه به شرح آن نمى پردازند و نمونه هايى از آن ارائه نمى دهند درواقع بيانگر ديدگاه مهمى درباره اين دسته از پديده ها است كه براساس آن با تفاوت نگذاردن بين تاريخ گذشته و حال بشر، روى دادن آنها را در زمان حاضر نيز محقق مى دانند. در اين جا بايد توجه داشت كه در صورت ادعاى مشابهت، يا اين است كه تمام اين رويدادهاى خارق العاده گذشتگان به جز معجزات را تأويل مى كنيم و بدين سان آنها را نيز امورى معمولى تلقى مى كنيم و از اين طريق، گذشته را نيز چون حال مى انگاريم و يا اين است كه حال را نيز سراسر استثناى خارق عادات، چون گذشته تلقى مى كنيم؛ چنان كه مفسران نمونه كرده اند. در اين صورت اين ادعايى است كه نياز به اثبات دارد. به ويژه آن كه اين رويدادها عموماً در زمان پيامبران واقع مى شدند و اكنون ديگر پيامبرى در ميان ما نيست. لذا به جا است كه بپرسيم براساس اين ادعا، وقوع اين پديده ها چه ارتباطى با وجود پيامبران داشته است؟
بنابراين، پيش از همه لازم است روشن شود كه دلايل و مسببات روى دادن چنين حوادثى درگذشته و نيز در صورت وقوع در زمان حاضر، چيست. سپس در صورت وحدت علل و دلايل، از مشابهت و سنخيت سخن بگوييم.
از جمله بهره مندى هايى كه قوم بنى اسرائيل از آن برخوردار شدند، نعمت )من وسلوى( بود كه در آيات مختلف به آن اشاره شده است. در سوره بقره، خداوند يك يك نعمت هايى را كه به آنها ارزانى داشته است يادآورى مى كند. از نجات آنها از دست فرعون، شكافته شدن دريا، حيات دوباره برگزيدگانشان ياد مى كند و در آيه 57 از نعمت سايه كه در آن آسودند و از دو خوراك كه بدان متنعم گشتند، نام مى برد مفسران نمونه در توضيح اين لطف الهى، نخست به نقل از مفسران، آن را غذايى آسمانى مى خوانند؛ اما در ادامه، به نقل احتمالات گوناگون در اين باره مى پردازند(74) و در نهايت، چنين مى آورند:
ضمناً از آن چه در عبارات آينده درباره )سلويص( خواهد آمد نيز اين مطلب را مى توان تأييد نمود كه نزول )من( بر بنى اسرائيل تا حدودى مانند )سلويص( شكل طبيعى داشته ... ولى با اين همه نمى توان انكار كرد كه بهره برداريِ بنى اسرائيل از اين دو غذاى طبيعى باز به لطف پروردگار صورت گرفته ....(75)
از اين بيان مى توان نتيجه گرفت كه ايشان اين دو خوراك را از خوردنى هاى معمولى دانسته اند؛ اما چون در آيه بر آنها تكيه شده و درشمار عنايت هاى الهى قرار گرفته اند، به اين نتيجه رسيده اند كه بايد امرى غيرمعمول باشند. لذا گفته اند كه پس اين ويژگى، در استفاده و درواقع در نوع در دسترس قرار گرفتن يا بهره برداريِ بنى اسرائيل از آن بوده است. اما آيا اگر به طور معمول هم دراختيار آنها قرار مى گرفت، لطف و رحمت به شمار نمى آمد؟ و آيا نعمت هاى خداوند، چه به طور عادى نازل شوند و چه اعجازگونه، نسبت يك سانى با لطف خداوند ندارند؟ در اين صورت بايد توضيح دهيم كه چنان چه خرق عادتى در اين خوراك و نحوه در دسترس قرار گرفتن آن وجود نداشته است، چرا خداوند از ميان بى نهايت نعمتى كه زندگيِ انسان ها را ممكن ساخته است، تنها به اين مورد اشاره مى كند؟
در آيه 160 سوره اعراف، دگربار از همين نعمت در كنار عنايت هاى ديگر خداوند ياد شده است. مفسران نمونه درباره اين دوخوراك، به عنوان غذاهاى زمينى و نه مائده هايى آسمانى مى نويسند:
... گفتيم: بعيد نيست كه )من( يك نوع عسل طبيعى بوده كه در دل كوه هاى مجاور وجود داشته و يا شيره هاى مخصوص نباتى بوده كه در درختانى كه در گوشه و كنار آن بيابان مى روييده، ظاهر مى شده است. و )سلويص( يك نوع پرنده حلال گوشت شبيه به كبوتر بوده است ....(76)
در اين جا توجه به اين نكته لازم است كه اگر اين نعمت را يك پديده طبيعى، نه غيرعادى بدانيم چنان چه به نظر مى رسد كه مفسران نمونه، اين قول را ترجيح داده باشند با درنظر گرفتن اين كه اين نعمت در كنار ديگر نعمت ها و در يك سياق آورده شده است، اين احتمال تقويت مى شود كه چه بسا آنها نيز وقايعى غيرمعمول نبوده اند. بنابراين، مى توان اين مورد را قرينه اى براى اختيار معنايى معمولى از نعمت هاى شمرده شده ديگر دانست كه البته با ظاهر آيات نيز منافاتى ندارد. اين تنها موردى نيست كه مفسران نمونه در تفسير آن، تبيينى غير اعجازگونه را ارائه مى كنند.
هم ايشان در تفسير واقعه اى ديگر كه بر بنى اسرائيل گذشته، از ميان تبيين هاى مختلف آن، به تبيينى عادى اشاره مى كنند. خداوند در آيه 93 سوره بقره(77) و 154 سوره نساء(78) از برافراشتن كوه طور بر فراز سر افراد اين قوم ياد مى كند. ايشان در ذيل اين آيات به تفسير اين واقعه نپرداخته، به ترجمه تحت اللفظى آن بسنده مى كنند؛ ليكن درتفسير آيه 63 سوره بقره برداشت هاى مختلفى را از اين واقعه نقل مى كنند و در ذيل آن به نقل از مرحوم طبرسى، تفسيرى اعجازگونه و مطابق با ظاهر آيات از آن مى دهند و مى آورند:
خداوند هم فرشتگان را مأمور كرد كه تا قطعه عظيمى از كوه را بالاى سر آنها قرار د هند.(79)
در ادامه، مفسران نمونه ديدگاه هاى ديگر مفسران را مطرح مى كنند. از جمله، دو احتمال كه برمبناى آنها، واقعه از طرق معمولى و دراثر زلزله روى داده است.(80) البته اين معانى از لحاظ پيوندى كه با موضوع پيمان گرفتن دارند، بايد بررسى شوند؛ اما در اين جا آن چه براى ما مهم است، اين است كه اگرچه مفسران نمونه، اين دو برداشت را ترجيح نداده اند، اما حداقل به طرح آن پرداخته اند و نقدى نيز بر آن وارد نياورده اند.
حضرت ابراهيم للَّه از پيامبران الهى است كه قرآن او را بارها به بزرگى ستوده است تا بدان جا كه به مقام دوستيِ با خداوند(81) مفتخر گرديده است. در آيه 260 سوره بقره، پرسشى از آن حضرت نقل شده است كه به ظاهر، باور داشتن آن از اركان اوليه ايمان هر ايمان دارنده اى است و در پاسخ آن، نمونه اى عينيِ از مرگ و زندگيِ دوباره را به نمايش گذارده شده است. مفسران نمونه درخواست حضرت ابراهيم را براى مشاهده چگونگيِ زنده كردن مردگان، ناظر به چگونگيِ رستاخيز، نه اصل آن مى دانند و از اين گفتگو نتيجه مى گيرند كه:
استدلالات علمى و منطقى ممكن است يقين بياورد، اما آرامش خاطر ايجاد نكند؛ زيرا استدلال، عقل انسان را راضى مى كند نه دل و عواطف انسان را ....(82)
اما توضيح نمى دهند كه آن هنگام كه پيامبرى چنين بزرگ، يك چنين درخواستى مى كند، چه انتظارى از مؤمن عوام مى رود؛ خصوصاً آن كه درجواب درخواست او، خداوند به نمونه هاى موجود درهستى، كه تجربه آن براى همگان فراهم است، اشاره نمى فرمايد، از باران و حيات و رويش گياهان نمى گويد، از قدرت خداوند در خلقت جنين و مراحل آن استدلال نمى كند و از خواب و قرابت آن با مرگ سخنى به ميان نمى آورد، بلكه صحنه اى اختصاصى از قدرت خود را درحيات بخشيدن به مردگان به نمايش مى گذارد.
مفسران نمونه، در بازگوييِ واقعه، در انتخاب معانى براى لغات، به هدفى كه براى اين داستان آورده اند استناد مى كنند و به تناسب آن، معانى را برمى گزينند.(83) ايشان در ادامه بحث خود، اين رويداد را دليل بر معاد جسمانى مى دانند و با اشاره به جزئيات واقعه، كه به نقل از روايات آورده بودند، سؤال آن حضرت را درواقع طرح شبهه قديميِ آكل و مأكول دانسته، اهميت آن را باز مى گويند كه عجز از ارائه پاسخى قانع كننده به آن، برخى دانشمندان را بر آن داشته تا آيات مربوط به معاد جسمانى را تأويل كنند يا به نوعى از معاد جسمانى قائل شوند كه چندان فرقى با معاد روحانى نداشته باشد. در اين ميان، خود به ارائه پاسخ اقدام مى كنند و در توضيح آن مى نويسند:
ولى ما در اين جا راه روشن ترى با توجه به متون آيات داريم كه باعلوم روز نيز كاملاً سازگار است و توضيح آن نياز به چند مقدمه دارد.(84)
آن گاه سه مقدمه براى پاسخ خود مطرح مى كنند. اولين آن سه، دليلى علمى، دومى فلسفى و سومى نيز علمى اما مبتنى بر مقدمه اول است. از اين ميان، ما تنها به مقدمه اول و سوم پرداخته، از اين بحث مى گذريم. ايشان دراين باره آورده اند:
1 مى دانيم كه اجزاى بدن انسان بارها از زمان كودكى تا هنگام مرگ عوض مى شوند ... ولى بايد توجه داشت كه ذرات قبلى به هنگامى كه در آستانه مرگ قرار مى گيرند، همه خواص و آثار خود را به سلول هاى نو و تازه مى سپارند. به همين دليل، خصوصيات جسميِ انسان، از رنگ و شكل و قيافه گرفته تا بقيه كيفيات جسمانى، با گذشت زمان ثابت هستند. واين نيست مگر به خاطر انتقال صفات به سلول هاى تازه.
سپس خلاصه مى كنند كه:
بنابراين، آخرين اجزاى بدن هر انسانى كه پس از مرگ تبديل به خاك مى شود، داراى مجموعه صفاتى است كه در طول عمر كسب كرده و تاريخ گويايى است از سرگذشت جسم انسان در طول عمر.(85)
درمقدمه سوم نيز چنين مى آورند:
2 هريك از ذرات بدن انسان، تمام مشخصات جسميِ او را دربردارد؛ يعنى اگر به راستى هر يك از سلول هاى بدن را بتوانيم پرورش دهيم تا به صورت يك انسان كامل درآيد، آن انسان تمام صفات شخصى را كه اين جزء از او گرفته شده دارا خواهد بود. )دقت كنيد( مگر روز نخست يك سلول بيش تر بود؟
اگرچه در اين بررسى، هدف ما روش شناسيِ تفاسير بوده و از اين رو، به نقد ديدگاه ها نمى پردازيم، اما توجه به چند نكته را در اين خصوص، بى فايده نمى دانيم:
اول آن كه چنان كه در مقدمه اول گذشت صفات از يك سلول به سلول بعدى، به ارث مى رسند؛ اما بايد توجه داشت كه اين سخن هرگز به صفات وخصوصيات اكتسابى تعميم داده نمى شود و پذيرفته نيست. لذا در موضوع مورد بحث كه شاهد )انتقال تمام خصوصيات( است، نمى تواند پايه استدلال قرار گيرد.
دوم آن كه آن چه ايشان درمقدمه سوم آورده اند، هم اكنون از لحاظ علمى مطرح است، اما نه به استناد تك سلول اوليه جنين، بلكه با توجه به DNA سلول؛ اما به هر صورت، از آن جا كه اين استدلال در جايى كاربرد دارد كه مقدمه اول اثبات شده باشد، لذا نمى توان از آن بهره جست.
به رغم اين سخنان آن چه در اين جا مهم است، تبيين هدف ايشان از استناد به علم و نيز جايگاه آن نزد ايشان است. بايد پرسيد كه چرا ايشان، در اثبات امرى با اين اهميت، چون معاد جسمانى، از آن بهره مى گيرند؟ به ويژه آن كه آن را برگرفته از قرآن و هماهنگ با ظاهر آن مى دانند. در اين صورت چه نيازى به اثبات علمى بوده است. آيا در صورتى كه علم از اثبات آن ناتوان بود، آنها دست از اين باور برمى داشتند؟ قطعاً نه. اين حقيقتى است كه مرورى بر تفسير نمونه، آن را كاملاً روشن مى سازد. حتى كسانى هم كه به علم زدگى شهره اند، بدين سادگى دست از ظاهر بسيارى از آيات قرآن برنمى دارند، چه برسد به ايشان كه چنين جايگاهى براى علم قائل نيستند. پس بايد پرسيدكه از چه رو به علم استناد مى كنند؟ پاسخ گويى به اين سؤال نيازمند توجه به عصرى است كه اينان در آن، به تفسير قرآن همت ورزيده اند. آنان در دورانى به سر مى برده اند كه توسن علم بى رقيب در عرصه معرفت مى تاخته و كوس انا الحق آن، گوش ها را كر ساخته و جمال دلفريب آن، خردها را مفتون خود كرده بود.
از اين رو است كه ايشان تصريح مى كنند كه پاسخشان )با علوم روز نيز كاملاً سازگار است.( اقدام ايشان را بايد درواقع تلاشى براى تقريب به ذهن انسان هايى دانست كه براى پذيرش هر حقيقتى بايد آن را آراسته به جامه علم بيابند؛ چنان چه در موارد ديگر نيز شاهد آن خواهيم بود. با توجه به اين هدف، روشن است كه حتى اگر مقدمات علميِ عنوان شده مورد نقد قرار گيرند، باز هم هدف حاصل شده است؛ چراكه آن مقدمات، اين حداقل نتيجه را دربرداشته اند كه تا حدودى امكان وقوع آن را بنمايانند با وجودى كه هنوز علم در اثبات كامل آن ناتوان باشد. البته در اين صورت بايد اين استدلال را نه پاسخ آن شبهه، بلكه تنها ذكر مثالى دانست و براى پاسخ گويى، دليلى متقن اقامه كرد.
داستان حضرت سليمان سراسر اعجاب و شگفتى است. مفسران نمونه درباره آن با نگاهى كلى نوشته اند:
داستان حكومت حضرت سليمان جنبه عادى نداشت، بلكه توأم باخارق عادات و معجزات مختلفى بود.
و آن را قدرت نماييِ خداوند تلقى مى كنند:
در حقيقت، خداوند قدرت خود را در ظاهر ساختن اين حكومت عظيم و قوايى كه مسخر آن بود، نشان داد و مى دانيم از نظر يك فرد موحد، اين امور در برابر قدرت خداوند سهل و ساده و آسان است.(86)
هم ايشان در تفسير تك تك امور خارق العاده در ملك حضرت سليمان للَّه شيوه اى مشابه را پيش مى گيرند. درباره نعمت باد كه خداوند متعال آن را در اختيار پيامبرش قرار داده بود، اگرچه از چگونگيِ عمل آن ابراز بى اطلاعى مى كنند، اما آن را خارج از قدرت خداوند ندانسته، وقوع آن را خارج از قاعده تلقى نمى كنند؛ چراكه امثال آن را در تاريخ گذشتگان فراوان مى دانند و مى نويسند:
در اين كه باد چگونه دستگاه سليمان ... را به حركت درآورد براى ما روشن نيست.همين قدر مى دانيم هيچ چيز در برابر قدرت خدا مشكل و پيچيده نمى باشد، ...چه عاملى سليمان و دستگاه او را از سقوط و يا فشار هوا و مشكلات ديگر ناشى از حركت آسمان حفظ مى كرد؟ اين نيز از مسائلى است كه جزئياتش بر ما روشن نيست؛ ولى مى دانيم اين گونه خارق عادت ها در تاريخ انبيا فراوان بوده است.(87)
درباره چشمه هاى مس كه براى اين بنده صالح خداوند بر زمين جارى گرديد نيز بر اعجازآميز بودن آن تأكيد مى ورزند، اگرچه در چگونگيِ آن ترديد مى كنند كه آيا اعجاز در نحوه آموختن بوده است:
آيا خداوند طريقه ذوب كردن اين فلزات را درمقياس بسيار وسيع و گسترده از طريق اعجاز و الهام به اين پيامبر آموخت؟
ييا اعجاز درنحوه جارى شدن و به وقوع پيوستن؟
و يا چشمه اى ازاين فلز مايع شبيه همان چشمه هايى كه به هنگام فعاليت كوه هاى آتشفشانى از دامنه آنها سرازير مى شود، به صورت اعجازآميز در اختيار قرار گرفت؟ ... دقيقاً بر ما روشن نيست. همين اندازه مى دانيم اين نيز از الطاف درباره اين پيامبر بزرگ بود.(88)
اگر براى حضرت سليمان چشمه هاى مس روان گرديد، براى حضرت داود، آهن نرم شد. مفسران نمونه در تفسير اين موهبت هاى مشابه پدر و پسر، روشى يك سان درپيش مى گيرند و به تبيين اعجازگونه آن مى پردازند. و اگرچه درابتدا به عنوان يك احتمال، آن را در نحوه فراگيريِ حضرت داود محقق مى دانند، اما محدود ساختن آن را در اين قالب نمى پسندند و آن را در سرپنجه هاى آن متجلى دانسته، مى نويسند:
ولى ظاهر آيه اين است كه نرم شدن آهن در دست داود به فرمان الهى و به صورت اعجاز انجام گرفت. چه مانعى دارد همان كسى كه به كوره داغ خاصيت نرم كردن آهن را داده، همين خاصيت را به شكل ديگر در پنجه هاى داود قرار دهد؟(89)
در اين جا نيز مفسران نمونه به ظاهر آيات پاى بند مى مانند. اما آن چه در تفسير اين نعمت هاى الهى نظر خواننده را جلب مى كند، اصرار آنان بر تفسير اعجازگونه اين موهبت ها است. شايد براساس اين كه آن را از الطاف خداوند دانسته اند، نتيجه گرفته اند كه پس بايد امرى غيرمعمول باشد. اما آيا واقعاً ضرورتى بر تفسير اعجازگونه آن هست؟ آيا اگر به گونه اى ديگر روى مى داد، موهبت تلقى نمى شد؟ آيا چنان كه قبلاً نيز در بررسيِ سخن ديگر مفسران آورديم، نبوغ تماميِ نوابغ و هوش سرشار انسان هاى سرآمد، موهبت هاى الهى به شمار نمى آيد؟ در اين صورت شايد پرسيده شود كه اگر اين مورد نيز مانند همه اين امور، كه در پيرامون ما بسيار روى مى دهد، باشد، در آن صورت چه وجهى در ذكر آن است. درپاسخ به اين پرسش بايد به روش بيان قرآن و اهداف آن توجه داشت و براساس آن، پاسخ گفت.
اگر در داستان حضرت داود، كوه و پرندگان به همراه او نغمه خوان گشته، تسبيح مى گويند، در داستان حضرت سليمان نيز حكايت هايى شگفت از گفتگوى او با مورچگان و پرندگان آمده است. مفسران نمونه در داستان حضرت داود به اختصار از كنار اين آيات مى گذرند و درتوضيح آن تنها به نقل رواياتى بسنده مى كنند كه به تسبيح گفتن سنگريزه در دست پيامبر اكرم اشاره دارد.(90) اما در داستان حضرت سليمان تصريح مى كنند كه نيازى به معناى مجازيِ نطق و اطلاق آن بر زبان حال، نه مقال وجود ندارد(91) در تبيين آن به يافته هاى دانشمندان از مهارت هاى بسيار و توانايى هاى هوشمندانه و حواس فوق العاده آن استشهاد كرده، نمونه هايى را برمى شمارند و نتيجه مى گيرند كه:
با درنظر گرفتن اين امور جاى تعجب نيست كه آنها تكلم مخصوصى نيز داشته باشند و بتوانند با كسى كه از الفباى كلام آنها آگاه است، سخن گويند.(92)
هم ايشان در بحث ديگرى در اين باره به آثار هوش و ذكاوت و مهارت حيوانات اشاره مى كنند و در عين حال ابراز مى دارند:
اما به درستى روشن نيست كه آنها تا چه حد از دنياى انسان ها باخبرند؟ آيا واقعاً آنها مى دانند كه ما كيستيم و چه مى كنيم؟ (سپس به اين نكته مهم توجه مى دهند كه:) ممكن است ما در آنها چنين هوش و ادراكى را سراغ نداشته باشيم، ولى آيا اين به معناى نفى آن است؟
به رغم توجه به يافته هاى علمى درباره دنياى حيوانات و درواقع ارائه تبيينى معمولى از اين رويدادها، خود را بدان پاى بند ندانسته، توأم بودن حكومت حضرت سليمان با خوارق عادات را شاهدى بر پذيرفتن اين تفسير از واقعه مى دانند:
دارا بودن اين سطح آگاهى از ناحيه قشرى از حيوانات در عصر سليمان، خود يك اعجاز و خارق عادت بوده است و مانعى ندارد كه عين آن را در ساير اعصار و قرون احياناً نبينيم.
آن گاه به صراحت بيان مى كنند كه آن چه به رغم تفسيرهاى گونه گون براى ايشان مهم است، پاى بندى به ظاهر است:
غرض اين است كه هيچ دليلى دركارنيست كه ما داستان سليمان و مور يا سليمان و هدهد را بر كنايه و مجاز و يا زبان حال و مانند آن حمل كنيم هنگامى كه حفظ ظاهر آن و حمل بر معناى حقيقى امكان پذير است.(93)
بخش ديگرى ازسرگذشت پيشينيان را عذاب هاى الهى رقم مى زنند. در تفسير اين امور چه شيوه اى را بايد درپيش گرفت؟ آيا بايد وقوع آنها را از راه اعجاز تبيين نمود يا آنها را در شمار پديده هاى طبيعى تلقى كرد؟ در صورت اخير، هدف داريِ مصائب طبيعى را كه به ظاهر كور و بى هدف مى نمايند، چگونه بايد توضيح داد؟
خداوند در آيات متعددى به مخاطبان خود با يادآوريِ عذاب هايى كه دامان گذشتگان را به خاطر سركشى و نافرمانى گرفته، هشدار مى دهد تا از تكرار آن چه آنان بدان مبادرت ورزيدند، برحذر باشند. در آيه 31 سوره قمر آمده است كه عذابى كه قوم ثمود را فراگرفت و آنان را چونان گياهان خشكيده كوبيده اى درآورد، بانگى بيش نبوده است. مفسران نمونه در تفسير آن آورده اند كه شايد اشاره به صاعقه وحشت زايى باشد كه بر فراز شهر آنها در گرفته است.
ييك صاعقه گوش خراش، يك موج عظيم انفجار، كه همه چيز را در مسير خود در شعاع وسيعى در هم كوبيد و خرد كرد.
و در ادامه با استناد به يافته هاى جديد بشر، توضيح داده اند كه:
درك اين معنا براى گذشتگان مشكل بود؛ اما براى ما كه امروز از تأثير امواج ناشى از انفجار آگاه هستيم كه چگونه همه چيز را در مسيرخود متلاشى و خرد مى كند، درك آن آسان است.
و در ادامه، بر اعجازگونه بودن آن تأكيد مى ورزند: )البته صاعقه عذاب الهى با اين انفجار بشرى قابل مقايسه نيست.(.(94) آنان با اين بيان خود روشن مى سازند كه اگرچه بر چگونگيِ وقوع آن تصريح نكرده اند، تنها براى تقريب ذهن از تأثيرامواج انفجار سخن گفته اند و درواقع بر اين باورند كه اين عذاب، امرى متفاوت با پديده هاى معمولى و ويرانگر طبيعت، چه از لحاظ سرمنشأ و چه از حيث ميزان تأثيرگذارى، مى باشد.
قوم لوط نيز به خشم خداوند دچار آمدند و در اثر زلزله اى ويرانگر به هلاكت رسيدند كه درپى آن تندبادى عظيم و بارانى از سنگ، تمام آثارشان را نيز محو ساخت. مفسران نمونه در بحث از اين آيات، در چارچوب ظاهر آيات به تفسير مختصر آن بسنده كرده، از چگونگيِ وقوع آن سخنى به ميان نمى آورند.(95) تنها در تبيين انواع عذاب هايى كه بدان دچار آمدند با مثال زدن به يك تجربه معمول، احتمال مى دهند كه هر دو عذاب تندباد و باران سنگ،از يكديگر متمايز نبوده، درواقع به يك واقعه بازگردند:
چراكه گاهى گردبادهاى عظيم در بيابان ها توده هايى از سنگ و ريگ را از زمين برداشته با خود به آسمان مى برد. هنگامى كه فشار گردباد فرونشست يك مرتبه آنها را بر نقطه ديگرى فرومى ريزد. بعيد نيست كه در اين جا نيز به فرمان خدا گردبادى مأموريت يافت تا توده هاى عظيمى از سنگ و ريگ بيابان را به آسمان برد و بعد از زلزله ويرانگر بر شهرهاى قوم لوط فرو ريزد ....(96)
در اين جا نيز به نظر مى رسد كه مثال مطرح شده، تنها براى تقريب به ذهن است نه اين كه پديده هاى طبيعى از مجراى علل عادى تلقى شده باشد. به هر روى، بايد پرسيد كه آيا ضرورتى دارد كه معتقد باشيم طوفانى كه آنها را به هلاكت رسانده، غير از طوفان هاى هولناكى باشد كه گاهى زندگيِ ساكنان سرزمين هاى مختلف را درهم مى نوردد وخسارات جانى و ماليِ بسيارى به بار مى آورد و يا زلزله اى كه حياتشان را تباه ساخته، غير از زلزله هايى باشد كه با شدت و ضعف مختلف، امروزه روى مى دهد و يا .... و آيا نمى توان گفت آن چه يكى را از ديگرى متمايز مى سازد، هدف دارى و ارتباط آن با گناهان مردمانى است كه بدان دچار مى آيند و براى توضيح آن بايد رابطه خداوند با آفرينش و چگونگيِ تحقق اراده او در خلقت و جايگاه علل طبيعى را در اين ميان تبيين كرد و نقش كفر و ايمان را در جلب نعمت هاى طبيعى و ابتلا به مصائب دنيايى توضيح داد؟
قوم نافرمان لوط پيش از آن كه به عذاب نهايى گرفتار آيند، گوشه اى از خشم و غضب خدا را شاهد بودند. شبى قبل از واقعه، هنگامى كه فرستادگان الهى در هيئت مردانى خوش سيما بر پيامبر اين قوم وارد شدند، عده اى با بى شرمى براى دست يابى به اين رسولان، به منزل حضرت لوط هجوم آوردند كه عذاب الهى دامانشان را گرفت و فوراً همگى نابينا شدند. مفسران نمونه در توضيح اين واقعه، به نقل تفسيرعده اى مى پردازند كه تبيينى اعجازگونه از واقعه ارائه داده اند. از اقدام ايشان در نقل چنين قولى اگرچه نمى توان يقيناً نتيجه گرفت كه خود نيز بدان باور دارند، اما حداقل مى توان گفت كه مبنايشان در تفسير اين گونه آيات، مخالف چنين برداشت هايى نيست. از اينرو مى نويسند:
و به گفته بعضى به جبرئيل فرمان داد كه گوشه اى از شهپرش را بر چشم آنان بكوبد، فوراً همگى نابينا شدند. (علاوه بر آن، اين احتمال را نيز مى افزايند كه) وحتى گفته مى شود كه جاى چشم آنها به كلى صاف و همانند صورتشان شد ....(97)
ييكى ديگر از اقوامى كه سركشى، آنان را به خشم و عذاب خداوند دچار ساخت، قوم حضرت موسى للَّه بود. خداوند ازعذاب هاى گوناگونى كه بر آنها پى درپى فرود آورد تا شايد متنبه شوند و راه راست را درپيش گيرند، ياد مى فرمايد و به عذاب طوفان، ملخ، آفات نباتى، قورباغه و خون اشاره مى كند. مفسران نمونه در توضيح نوع عذاب ها، معنايى غيرمعمول را برنگزيده و قورباغه ها يا ملخ ها را موجودات غيرعادى ندانستند، جز آن كه در توضيح مراد از خون، كه خداوند آن را برايشان مسلط ساخت، به دو قول اشاره كرده اند كه طبق يكى، پديده اى عادى و عبارت است از نوعى بيمارى خون دماغ شدن، و طبق ديگرى، كه آن را به اكثريت نسبت داده اند، پديده اى غيرمعمول و عبارت است از به رنگ خون درآمدن رودخانه عظيم نيل. ابتدا به نظر مى رسيدكه به دليل مقدم داشتن قول اول، آن را ترجيح داده باشند، اما در ادامه بحثشان آن جا كه كوشيده اند تا چگونگى گزينشى عمل كردن اين عذاب ها را، يعنى اين كه منحصراً دامنگير فرعونيان مى شده است، توضيح دهند، به قول دوم استناد كرده اند. لذا به نظر مى رسد مبناى خاصى در تفسير اين عذاب ها نداشته اند كه آيا بايد لزوماً امورى خارق
عادت مى بوده اند يا نه. در عين حال به نظر مى رسد كه با انتساب اين امور به خداوند، آنها را از حيث اسباب جز از طرق معمول محقق دانسته اند. علاوه بر اين كه از لحاظ ديگرى نيز خارق عادت تلقى شده اند:
قابل توجه اين كه در روايات مى خوانيم كه اين بلاها تنها دامان فرعونيان را مى گرفت و بنى اسرائيل از آن بركنار بود.
و درتفسير اين ويژگى اش آورده اند كه )شك نيست كه اين يك نوع اعجاز بوده.( اما باز هم براى تقريب به ذهن، از فرايندهاى عادى مثال مى آورند:
اما قسمتى از آن را مى توان باتوجه به نكته زير توجيه علمى نمود؛ زيرا مى دانيم در كشورى با مشخصات مصر، بهترين نقطه زيبا و مورد توجه، همان دو طرف شط عظيم نيل بوده است كه در اختيار فرعونيان و قبطيان قرار داشت، قصرهاى زيبا و خانه هاى مجلل و باغ هاى خرم ومزارع آباد را در همين منطقه مى ساختند و طبعاً به بنى اسرائيل، كه بردگان آنها بودند، از زمين هاى دور افتاده و بيابان ها ونقاط كم آب سهمى مى رسيد. طبيعى است هنگامى كه طوفان و سيلاب برخاست، از همه نزديك تر به كام خطر، دو طرف شط عظيم نيل بوده و همچنين قورباغه ها از شط برخاستند و اثر خونابه شدن شط قبل از همه در خانه هاى فرعونيان نمايان شد و اما ملخ و آفات نباتى نيز در درجه اول متوجه نقاط سرسبزتر و پربركت تر مى شوند.(98)
البته بايد توجه داشت كه درايراد چنين سخنانى نمى توان به طور ذهنى به استدلال پرداخت، بلكه بايد واقعاً به تاريخ مراجعه كرد و از بافت شهرى و موقعيت زندگيِ قبطيان و بنى اسرائيل اطلاع به دست آورد؛ اما در اين جا هدف ما مناقشه در مثال و بررسيِ صحت و سقم اين سخنان از لحاظ انطباق با واقعيات تاريخى نيست. آن چه در اين جا براى ما مهم مى باشد، درك اين نكته است كه چرا مفسران نمونه به رغم آن كه امدادهاى غيبى و عذاب هاى الهى را امورى خارق عادت مى دانند و تفسيرى اعجازگونه از آن به دست مى دهند، مى كوشند تا با ارائه نمونه هاى مشابه معمولى، آنها را به ذهن نزديك سازند و اصلاً در معجزات چه نيازى به اين كار است. اگر آنها از حيث تحقق، امورى استثنايى اند، از لحاظ نوع و كيفيت و چگونگيِ تأثيرگذارى نيز مى توانند غيرعادى باشند و چه نيازى به توجيه است؟
مفسران نمونه به طور مستقل به بحث از اين موضوع نپرداخته اند، لذا براى دست يابى به ديدگاه هاى آنان بايد در جمع بين آن چه به مناسبت هاى مختلف، در ضمن مباحث گوناگون عنوان كرده اند، كوشيد.
پيش از هرچيز، جالب است توجه داشته باشيم كه اگر چه مفسران نمونه، در تفسيرامور خارق العاده در امت هاى پيشين بين عذاب هاى الهى و امدادهاى غيبى با آن چه به عنوان معجزه نبوت و سند صدق دعويِ آنان عرضه شده، ظاهراً تفاوتى قائل نمى شوند و اصلى مبنى بر اين كه آنها از لحاظ ماهوى متفاوت هستند و در يكى معجزه بودن ضرورى است ولى در آن دو تاى ديگر، ضرورتى ندارد، عنوان نمى كنند، اما ارائه نمونه هاى مشابه عادى جهت توجيه و تقريب به ذهن وقايع خارق العاده را تنها به موارد عذاب و امداد اختصاص مى دهند و درتفسير معجزات، به معناى اصطلاحى آن، هيچ كوششى در اين جهت مبذول نمى دارند. لذا به نظر مى رسد كه در ذهنيت آنان نيز تفاوتى بين اين دو دسته از خوارق وجود دارد كه در معجزات ضرورت، اعجاز آن را ايجاب مى كند، اما در موارد ديگر، اصل، ظاهر آيات است. اگر ظاهر آيات، غيرعادى بودن آن را برساند، لزومى به تأويل نيست؛ چراكه اولاً خارج از قدرت خداوند نيست كه او حاكم برجهان است نه محكوم آن. و ثانياً مؤيد بسيار دارد؛ چراكه تاريخ گذشتگان پر است از نمونه هاى آن و چنانچه ظاهر آيات بر روالى عادى دلالت داشته باشد، باز هم مشكلى نيست
. برهمين اساس هم توضيح مى دهند كه براى پذيرش امور خارق العاده كافى است كه محال عقلى نباشد تا قدرت خداوند بر آن تعلق گيرد و مى آورند: )و آن چه در قبول امور خارق عادت لازم است اين است كه كارممكنى باشد نه محال عقلى.(99)
باتوجه به اين نكات شايد بتوان نتيجه گرفت كه مثال آوردن آنها، براى اثبات ممكن بودن اين دسته از امور باشد.
اما شايد شايسته تر باشد كه انگيزه اصلى آنان از اين اقدام را باتوجه به مقتضيات روحى و اجتماعيِ حاكم بر دوره شان تبيين كنيم و توجه داشته باشيم كه دراين دوره، نگرش علمى سيطره خود را بر ذهنيت مردم آن چنان گسترده بود كه تفسير همه چيز را در چارچوب يافته ها و تجربيات آن مى جستند. درنتيجه در باورهاى آنان جايى براى امور خارق العاده وجود نداشت. در چنين شرايطى، ارائه نمونه هاى مشابه معمولى از عالم حس و تجربه، درتسليم كردن اين روح سركش و رفع انكار آن،مفيد مى نمايد.
در بسيارى از داستان هاى قرآن كه از امت هاى پيشين مى گويد، قهرمان اصليِ داستان، پيامبرى از پيامبران بزرگ الهى است، به دست او است كه معجزه اى رخ مى دهد، در زمان او است كه لطف و عنايتى شامل امتش مى گردد و مخالفت با او است كه خشم و عذاب الهى را درپى دارد. اما در داستان اصحاب كهف، از پيامبرى سخن به ميان نيامده است. داستان را جوانمردان راست انديشى رقم مى زنند كه به پاس پايمردى، از لطف و عنايت خداوند برخوردار گشته اند و به خواست او، در پناه خوابى گران، دوران كفر و بى ايمانى را پشت سرگذاشته، از نعمت حيات در دوران يگانه پرستى و دين باورى برخوردار شده اند. خواب سيصد ساله آنان در شمار امور خارق العاده قرآن است. مفسران نمونه در تفسير اين داستان به نقل سخنان گروهى مى پردازندكه به نقد علميِ اين داستان پرداخته، آن را اسطوره تلقى كرده اند و چنين عمر طولانى را براى يك فرد بيدار بعيد شمرده اند، چه برسد به فردى كه خواب است و تغذيه نمى كند، خصوصاً اين كه باقى ماندن بدن در شرايط يك نواخت به آن صدمه وارد مى آورد. براى مفسران نمونه اين نقد درخور توجه است و درباره آن مى نويسند: )اين ايرادها ممكن است در بدو ن
ظر بن بست ها و موانع غيرقابل عبورى بر سر راه اين مسئله مجسم كند.(100)
اما در پاسخ آن از قدرت بى پايان خدا سخن نمى گويند و به حاكم بودن او بر نظام آفرينش نه محكوم بودنش، دليل نمى آورند، بلكه با استناد به يافته هاى علمى و تجربه هاى بشرى مى كوشند تا اثبات كنند كه عمر درازمدت، مسئله اى غيرعلمى نيست و خواب هايى وجود دارند كه در آنها نياز بدن به غذا فوق العاده تقليل پيدا مى كند(101) و خود نتيجه مى گيرند كه:
)از مجموع اين گفتگوها نتيجه مى گيريم كه متوقف ساختن يا كند كردن فوق العاده حيات امكان پذير است و مطالعات مختلف علمى، امكان آن را ازجهات گوناگون تأييد كرده است.(
ولى درعين حال تأكيد مى كنند كه:
اشتباه نشود، هرگز نمى خواهيم جنبه اعجاز خواب اصحاب كهف را با اين سخنان انكار كنيم، بلكه مى خواهيم آن را از نظرعلمى به ذهن نزديك نماييم؛ زيرا مسلّماً خواب اصحاب كهف يك خواب عادى و معمولى مانند خواب هاى شبانه ما نبوده است. خوابى بوده كه جنبه استثنايى داشته است. بنابراين، جاى تعجب نيست كه آنها )به اراده خداوند( در خواب طولانى فرو روند، نه گرفتار كمبود غذا شوند و نه ارگانيزم بدن آنها صدمه ببيند.
سپس ايشان براى اثبات خارق العاده بودن خواب آنها، به ظاهر آيات مربوطه استناد مى كنند ومنظره رعب انگيز ايشان را گواه بر اين امر دانسته، حالتى استثنايى جهت حفظ آنها تلقى مى كند.(102) و مى افزايند كه:
عوامل مرموزى كه هنوز براى ما ناشناخته مانده است ... آنها را به سمت راست و چپ مى گردانده است تا به ارگانيزم بدن آنها صدمه اى وارد نشود.(103)
واقعه غريبى كه خداوند در آيه 259 سوره بقره باز مى گويد، حكايت ديگرى از وقوع خرق عادات است. درباره شخصيت اصليِ اين داستان كه به عزير معروف گشته است، سخنى در قرآن نيامده و نبوت او امرى مسلّم نيست. در اين واقعه، سخن از پيامبرى الهى و امتى ستيزه جو و يارانى دلير و راست ايمان نيامده است. اين داستان حكايت كلام نفسانيِ فردى است كه درگذر از شهرى ويران و استخوان هايى پراكنده از چگونگيِ وقوع قيامت و زنده شدن دوباره اين پيكرهاى پوسيده برباد رفته، با خداى خود گفتگو مى كند.
مفسران نمونه در باز گفتن اين داستان،(104) ظاهر آيات را ملاك قرار مى دهند و به نقد سخن كسانى مى پردازند كه اطلاق مرگ را براى عزير مجازى دانسته، آن را درواقع، نوعى خواب به نام )سبات( تلقى كرده اند و در رد اين سخن دلايل زير را اقامه مى كنند:
اول آن كه اين اتفاق امرى ممكن است و محال نمى باشد تا لازم آيد از معناى حقيقى به مجازى منصرف شويم. و دليل ديگرى نيز براى اين كار وجود ندارد.
دوم آن كه برداشت مطرح شده، خلاف ظاهر آيات است.
و سوم اين كه )... حوادث خارق العاده در قرآن نيز منحصر به اين مورد نيست كه بخواهيم آن را توجيه و تأويل كنيم.(.
و در نهايت نتيجه مى گيرند كه:
اصولاً با قبول اصل معاد و زنده شدن مردگان در رستاخيز و همچنين با قبول خوارق عادات ومعجزات پيامبران اين اصرار دليلى ندارد كه همه آيات قرآن را به يك سلسله مسائل عادى و طبيعى تفسير كنيم و مرتكب همه گونه خلاف ظاهر در آيات بشويم؛ زيرا اين كار نه صحيح است و نه لزومى دارد.(105)
شخصيت پردازى يكى از اركان داستان سرايى است. قرآن مجيد كه سرگذشت پيشينيان را در قالب داستان هايى خواندنى و عبرت برانگيز براى تمامى افراد بشر باز مى گويد، شيوه اى ويژه را در نقل آنها پيش مى گيرد، قالب مرسوم قصه گويى را مى شكند، غالباً با بى اعتنايى به مشخصات زمانى، مكانى و فرديِ واقعه، آن را از هويت شخصى تهى ساخته، حال و گذشته را درهم مى آميزد و بشر را به نظاره خويش درآيينه تاريخ فرا مى خواند. اين سنت شكنى، خود موجب گشته تا بسيارى به عادت ديرين خود در پى يافتن جزئيات اين رويدادها برآيند و به بازسازيِ صحنه هاى حذف شده آن اقدام ورزند و بدين سان قدم به لغزشگاهى نهند كه تنها عده اى اندك از آن به سلامت گذر كرده اند. اكنون برآنيم تا از اين منظر به روش تفسير نمونه در بازگوييِ داستان هاى قرآن نظرى افكنيم و ديدگاه هاى آنان را در اين باره به دست آوريم.
تفسير نمونه به رغم آن كه در نقل حديث سخت گير نيست و به نقد سندى و محتواييِ احاديث نپرداخته، بسيارى از آنها را از منابع دست دوم نقل كرده، و در اين امر، خود را به منابع شيعه نيز محدود نساخته است، اما در پردازش داستان هاى قرآن كوشيده است تا در حدى كه قرآن ترسيم نموده، توقف كند و از نقل رواياتى كه به جزئيات داستان ها مى پرداخته، تا حد زيادى بپرهيزد.
مفسران نمونه علاوه بر اين كه اشتياق وافرى به ريزه كارى ها و تفصيل هاى داستانى نشان نمى دهند، شديداً به پيراستن داستان ها از خرافات و افسانه ها اهتمام مى ورزند. به نظر مى رسد در بازگوييِ داستان ها، اين مهم ترين اصلى است كه بدان پاى بند مانده اند. پافشاريِ آنان بر اين امر به خوبى گوياى توجه ايشان به نيازهاى عصرى است كه در آن مى زيسته اند، دورانى كه در آن دين، به بهانه راه يافتن برخى باورهاى سست و بى پايه درآن، آماج شديدترين حملات مدعيان علم قرار گرفته بوده است.
قرآن كريم در آيه 259 سوره بقره از رويدادى عجيب خبر داده است بى آن كه به معرفيِ شخصيت اصليِ آن داستان و زمان و مكانش بپردازد. مفسران نمونه او را پيامبرى الهى دانسته اند و در معرفى اش تنها به نقل اساميِ احتماليِ )ارميا( و )خضر( و ترجيح نام مشهور )عزير( بسنده كرده اند. و درباره آن آبادى، سخن بعضى را كه آن را بيت المقدس دانسته اند كه بر اثر حمله بخت النصر ويران گشته است، بى آن كه توضيحى دهند، بعيد شمرده اند(106).
خداوند در آيه شريفه از خوراك و نوشيدنى آن رهگذر نام مى برد. ايشان تصريح مى كنند كه در آيه، مورد آن مشخص نشده است؛ اما خود به صرف گفته برخى، كه آن دوعبارت از انجير و يك نوع آب ميوه بوده اند، نتيجه مى گيرند كه )و مى دانيم كه اين دو بسيار زود فاسد مى شوند و بنابراين بقاى آنها در اين مدت طولانى موضوع مهمى است. (107). البته در اين صورت بايد پرسيد اگر اين نكته در داستان مهم بوده است، چرا قرآن آن را نياورده است؟
بلافاصله در آيه بعد، قرآن حكايتى ديگر را كه بر حضرت ابراهيم للَّه رفته است، به اختصار در يك آيه باز مى گويد. مفسران نمونه در تبيين اين واقعه، به داستانى در اين باره اشاره مى كنند(108) و براساس همان هم به توضيح مراد آيه مى پردازند. در تعيين مصاديق چهار پرنده، آنها را بنابر روايات معروف، طاووس، خروس، كبوتر و كلاغ معرفى مى كنند(109) و تعداد كوه ها را كه در قرآن بدان تصريح نشده است، براساس روايات اهل بيت ) ده عدد مى دانند.(110)
در اين جا به خوبى روشن است كه مفسران نمونه به رغم نقل برخى جزئيات، اهتمامى به داستان سرايى ندارند و با اين كه در انتخاب احاديث از سند آن بحثى نمى آورند و كوششى آشكار در تطبيق آن با آيات نشان نمى دهند، اما درواقع، روايات را براساس نظر خود، در تضاد با آيات تلقى نكرده اند و خصوصاً اين كه در نقل اين روايات يك نكته را كاملاً رعايت كرده اند و آن اين كه آن چه آورده اند، بويى از خرافه و افسانه از آن نمى آيد و روالى معقول و پذيرفتنى دارد. با وجود اين، پاره اى استدلال ها ونتيجه گيرى هايى كه بر مبناى اين جزئيات شكل داده اند، محل تأمل است. ايشان كل واقعه را بر مبناى داستانى كه در ابتدا آورده اند، بازسازى مى كنند و سؤال حضرت ابراهيم را به شبهه آكل و مأكول مربوط مى دانند و بحث نسبتاً مفصلى درباره آن مى كنند با اين كه آيه بدان دلالتى ندارد و تنها مستند آن، داستان نقل شده، مى باشد.(111) چهار پرنده را كه نام مى برند، به نقل از بعضى، آنها را مظهر صفات و روحيات مختلف انسان ها معرفى مى كنند،(112) در حالى كه اين سخن بى دليل مى نمايد و جايگاهى نيز در داستان ندارد. تعداد كوه ها را نيز به ا ستناد روايات اهل بيت ) ده عدد دانسته اند و بدون اين كه به مستند ايشان در چنين برداشتى اشاره كنند، نتيجه مى گيرند كه:
به همين دليل در روايات مى خوانيم اگر كسى وصيت كند جزئى از مال او را در موردى مصرف كنند و مقدار آن را معين نسازد، دادن يك دهم كافى است!(113)
ناقه، معجزه حضرت صالح بود كه به نيرنگ گروهى به دست فردى شقى كشته شد. مفسران نمونه داستان اين رويداد را در چارچوب آيات نقل مى كنند و از مشخصات آن تنها به نام بردن فردى كه اين كشتار به دست او صورت گرفته بود، اكتفا مى كنند.(114) اگرچه اين ناقه، معجزه الهى حضرت صالح بوده است، اما قرآن كريم درباره وجه اعجاز آن سكوت كرده، به اجمال از آن گذشته است. مفسران نمونه توضيح مى دهند كه در روايات خصوصيات مختلفى براى آن آمده است، ليكن از اين ميان تنها برآمدن آن از دل صخره را برمى شمارند و از ذكر موارد ديگر مى پرهيزند.(115)
سرگذشت قوم لوط، يكى ديگر از داستان هاى عبرت آموز قرآن كريم است. ازميان تمام اقوام گذشته كه با سركشى در برابر پيام الهى به عذاب خداوند گرفتار آمدند، اين قوم به گناهى منحصر به فرد مبتلا بودند كه آنان را به ورطه هلاكت و نابودى كشانيد. در اين جا نيز مفسران نمونه به جزئيات فردى و مكانيِ اين واقعه نمى پردازند و شنيدنى هايى غريب در اين باره باز نمى گويند؛ اما باز هم در تبيين موجبات آلوده شدن آنها به اين گناه مطلبى آورده، بر مبناى آن به نتيجه گيرى و اندرزگويى مى پردازند(116) كه اگرچه سخنى خرافه آميز نيست و ظاهرى غريب ندارد و مى تواند هم كه درست باشد، اما براى مرتبط دانستن آن با اين واقعه خاص نياز به دليل است و نمى توان به صرف حق بودن يك مطلب، آن را به موضوعات قرآنى مرتبط كرد بلكه بايد صحت انتساب آن را به قرآن احراز كرد.
ايشان ذيل داستان بقره كه در سوره اى به همين نام آمده است نيز همين شيوه را پى مى گيرند. در اين جا نيز سخنى از مكان ها و اسامى نيامده است؛ اما داستانى درباره اين گاو منحصر به فرد و قيمت گزافى كه بنى اسرائيل براى آن پرداختند، مى آورند و از آن نتيجه اخلاقى مى گيرند. ايشان به نقل از بعضى مفسران مى نويسند:
صاحب اين گاو مردى بس نيكوكار و نسبت به پدر خودش احترام فراوان قائل بود. در يكى از روزها كه پدرش در خواب بوده، معامله پرسودى براى او پيش مى آيد ولى او به خاطر اين كه پدرش ناراحت نشود، حاضر نشد وى را بيدار و كليد صندوق را از وى بگيرد، در نتيجه از معامله صرف نظر كرد. (و بنابر نقل ديگرى مى نويسند:) خداوند به جبران اين گذشت، معامله پرسود بالا را براى او فراهم مى سازد.
آن گاه به حديثى از پيامبر اكرم در تأييد موضوع فوق استناد مى كنند كه مى فرمايند: )نيكى را بنگريد كه با نيكوكار چه مى كند.(.(117) در ادامه نيز به انگيزه قتل اشاره داشته، به استناد تواريخ و تفاسير، آن را مال يا ازدواج عنوان مى كنند و پس از نقل داستانى در اين باره، نتيجه مى گيرند كه:
ضمناً چون بناى قرآن اين است كه از داستان هاى گذشته، آن چه نقل مى كند جنبه كلى و همگانى و آموزنده داشته باشد، لذا ممكن است در اين آيه اشاره به اين حقيقت نيز باشد كه سرچشمه مفاسد، قتل ها وجنايات دو موضوع است: ثروت و بى بند و بارى هاى جنسى.(118)
چنانچه شاهديم اين مفسران محترم به نقد روايات نپرداخته اند، مورد اول را از ابن كثير آورده اند و براى دومى نيز منبعى ذكر نكرده اند. به نظر مى رسد كه از ديدگاه ايشان خرافه آميز نبودن روايتى براى پذيرش آن، خصوصاً در اين موضوعات اخلاقى كافى است. و درواقع در اين جا تسامح در مورد روايات اخلاقى به خوبى نمايان است. اما بايد در اين باره دقت بيش ترى مبذول داشت؛ چراكه با ثابت شدن بى پايگيِ روايات مورد استناد، نتيجه گيرى هاى اخلاقيِ درستى هم كه بر آنها مبتنى گشته، مورد سؤال قرار خواهد گرفت. در موضوعى چنين با اهميت، نظير اخلاق، شايسته است چونان مباحث ديگر از قضاياى حقيقى و خلل ناپذير استفاده گردد تا شك و ترديدى بدان راه نيابد. علاوه بر اين كه حتى اگر حق بودن موضوعى را هم بپذيريم، براى انتساب آن به گوشه اى از قرآن نيازمند دليل هستيم.
داستان حضرت سليمان، از دو سو به خرافات درآميخته است. از يك سو همچون ديگر پيامبران، ساحت عصمتش به تحريفات تورات، به گناه، آن هم بالاترين گناهان آلوده گشته است. مفسران نمونه بدين حقيقت توجه داشته، مى آورند:
... بايد يادآورى كنيم كه داستان سليمان مانند بسيارى از داستان هاى انبيا با روايات مجعولى متأسفانه آميخته شده و خرافاتى به آن بسته اند كه چهره اين پيامبر بزرگ را دگرگون ساخته. و بسيارى از اين خرافات از تورات كنونى گرفته شده است. و اگر ما به آن چه قرآن گفته، قناعت كنيم هيچ مشكلى پيش نخواهد آمد.(119)
ايشان سپس چهره ملكوتيِ اين مرد بزرگ را براساس قرآن ترسيم مى كنند و آن گاه از ميان نقل هاى شرم آور تورات، بخش ملايم ترى را برگزيده، به اختصار نقد مى كنند. (120) از سوى ديگر، در اين سرگذشت عجيب، توانايى هايى براى حضرت سليمان بر شمرده شده است كه از فرط غرابت به افسانه مى نمايد. همين امر نيز موجب شده تا داستان سرايان مجالى براى افزودن شگفتى هايى ديگر برآن بيابند و آن را به آميزه اى از افسانه و اسطوره تبديل سازند.
مفسران نمونه در تفسير نعمت باد كه آن حضرت بدان متنعم بودند، مى آورند:
اين نيز از مسائلى است كه جزئياتش براى ما روشن نيست، ولى مى دانيم اين گونه خارق عادت ها در تاريخ انبيا فراوان بوده است، هرچند متأسفانه افراد نادان يا دشمنان دانا آنها را آميخته با خرافاتى كرده اند كه چهره اصليِ اين مسائل را دگرگون و بد نما ساخته. و ما در اين زمينه به همان مقدار كه قرآن اشاره كرده قناعت مى كنيم.(121)
در جاى ديگر نيز در بحث از سرانجام كار ملكه سبا به اقوال مختلف در اين باره اشاره مى كنند و توضيح مى دهند:
در قرآن اشاره اى به اينها نشده است؛ چون در هدف اصلى قرآن، كه مسائل تربيتى است، دخالتى نداشته است؛ ولى مفسران و مورخان هر كدام راهى برگزيده اند كه تحقيق درآن ضرورتى ندارد.
سپس مطلبى كلى درباره اين داستان مى آورندكه:
ييادآوريِ اين مطلب را لازم مى دانيم كه پيرامون سليمان و لشكر و حكومت او و همچنين خصوصيات ملكه سبا و جزئيات زندگى اش افسانه ها و اساطير فراوان گفته اند كه گاه تشخيص آنها از حقايق تاريخى براى توده مردم مشكل مى شود. و گاه سايه تاريكى روى اصل اين جريان تاريخى افكنده است و اصالت آن را خدشه دار مى كند. واين است نتيجه شوم خرافاتى كه با حقايق آميخته مى شود كه بايد كاملاً مراقب آن بود.(122)
برهمين اساس هم از پرداختن به جزئيات اين سرگذشت مى پرهيزند و در محدوده آيات قرآن توقف مى كنند.
-حضرت داود نيز در برخوردارى از نعمت هاى الهى بى شباهت به پدر نيست. اگر براى پدر چشمه هاى مس روان مى گردد، در دست هاى او، آهن نرم مى شود. در اين جا نيز مفسران نمونه از مشخصات مكانى و فرديِ داستان چيزى نمى گويند؛ اما دگر باره به نقل داستانى اخلاقى درباره موجبات برخوردار شدن آن حضرت از اين نعمت مى پردازند كه بيش از آن كه نورى بر بخش هاى مبهم و سؤال برانگيز آيات بيندازد، هدفش موعظه كردن و اندرز دادن است.(123)
سرگذشت بزرگ مردان بى نامى كه در قرآن به اصحاب كهف نام بردار شده اند، آخرين ماجرايى است كه در اين قسمت به بررسيِ آن مى پردازيم. مفسران نمونه با تأكيد بر پيراسته بودن نقل قرآن از هرگونه خرافه و مطالب بى اساس و ساختگى، در پردازش اين داستان، به قابل اعتماد نبودن سند بعضى روايات اشاره مى كنند و از ميان اين همه، روايتى را از امام صادق للَّه به ذكر برمى گزينند و آن را از لحاظ متن و مضمون و هماهنگى با آيات قرآن، بر بقيه ترجيح مى دهند.(124) داستانى كه باز مى گويند، تقريباً جز اندكى، از قرآن فراتر نرفته است و درآن، نام مكان ها و اسامى افراد و جزئياتى از اين دست نيامده است؛(125) اما در ادامه به نام آن حكمران مستبد و دوران حكومتش اشاره مى كنند(126) و سپس به بحث از محل احتمالى آن غار مى پردازند، در حالى كه اذعان دارند:
گرچه پيدا كردن دقيق محل اين ماجرا تأثير زيادى دراصل داستان و نكات تربيتيِ آن و اهميت تاريخى اش نمى گذارد و اين تنها ماجرايى نيست كه ما اصل داستانش را شناخته ايم، ولى از پاره اى از جزئياتش اطلاع كافى نداريم ... اما مسلماً دانستن محل اين حادثه مى تواند كمك به فهم بيش تر خصوصيات آن كند.(127)
به نظر مى رسد چنين اظهارنظرى تنها از آن رو صورت گرفته است كه با توجه به يافته هاى باستان شناسى، راهى براى دانستن و آگاهى يافتن از آن، پيش روى خود مى ديده اند والا در قسمت ديگر همين داستان، درباره وحشت آفرينى پيكرهاى آنان مى نويسند:
اما اين كه اين رعب و وحشت كه از مشاهده اصحاب كهف سراسر وجود بيننده را پر مى كرد به خاطر ظاهر جسمانيِ آنها بود يايك نيروى مرموز معنوى در اين زمينه كار مى كرد؟ درآيات قرآن سخنى به ميان نيامده، هرچند مفسران بحث هايى دارند كه چون دليلى بر آنها نبود، از ذكر آنها صرف نظر كرديم.(128)
با نزول قرآن، پيام آسمانيِ هدايت، در قالب رسالت رسولان پايان مى پذيرد و ديگر انسانى فرشته خوى مأموريت گرفتن پيام و عرضه آن به انسان را ندارد. و اينك قرآن آخرين حلقه از سلسله بلند پيام هاى الهى و نهايى ترين برنامه زندگى براى بشر تا درهم كوبيده شدن اين كره خاكى است. خداوند در اين نوشتار نه بسيار بلند تمام آن چه را بشر درگذر زمان و در طول حيات خود براى آماده شدن براى حياتى ديگر بدان نيازمند است، فرو فرستاده است. بى شك اين نوشتار، اين آخرين پيام و اين نهايى ترين دستور بايد جزء به جزء و كلمه به كلمه و حتى حرف به حرف خوانده شود و پيامش و سخنش هدايت بخش زندگى قرار گيرد. خداوند در اين مجال اندك، از سرگذشت پيشينيان بسيار گفته است، آيا جز اين مى توان تصور كرد كه آن رفتگان و در خاك خفتگان از وراى كفن هاى پوسيده و جسدهاى برباد رفته شان براى ما و همه افراد بشر پيامى دارند كه از هر سخنى رساتر و از هر كلامى شنيدنى تر است. اين پيام چيست و خداوند از پرداختن به آن، ما را به چه رهنمون مى گردد؟
از نظر مفسران نمونه، )تاريخ گذشتگان عبرتى است و آيتى براى آيندگان، حتى تجربه هم نيست؛ زيرا در تجربه بايد انسان متحمل ضايعاتى شود تا نتايجى بگيرد، اما دراين جا از ضايعات ديگران نتيجه عايد ما مى شود.(129). و عنوان مى دارند كه )قرآن مسائل كليِ حساس را غالباً در ضمن مثال ويا مثال ها و يا نمونه هايى از تاريخ گذشته مجسم مى سازد.(130). ايشان از داستان اصحاب كهف درس هاى آموزنده بسيارى فرا مى گيرند؛ لزوم شكستن سد تقليد، هجرت از محيط هاى آلوده، تقيه، امدادهاى شگفت آور الهى، پاكيِ تغذيه، تكيه بر مشيت خداوند، بحث منطقى در برخورد با مخالفان و در نهايت، شاهدى ديگر بر امكان معاد جسمانى.(131) و تأكيد مى كنند كه:
به هر حال، هدف سرگرمى و داستان سرايى نيست. هدف ساختن انسان هاى مقاوم با ايمان، آگاه و شجاع است كه يكى از طرق آن نشان دادن الگوهاى اصيل در طول تاريخ پرماجراى بشرى است.(132)
در اين جا مفسران نمونه همچون بسيارى ديگر از مفسران اين دوره به هدف هاى تربيتى و آموزنده داستان ها توجه دارند؛ اما در كنار اين نكته سنجى ها، پاره اى از استنتاج هايى كه از داستان ها كرده اند، همان طور كه در بحث پيشين )جزئيات داستان ها( مواردى از آن را آورديم، محل درنگ است. ايشان از جمله ده درسى كه از اين داستان گرفته اند به عدم تفاوت در ميان انسان ها در مسير اللّه و قرار گرفتن وزير در كنار چوپان و حتى سگ پاسبانى كه راه آنها را مى سپرد(133) اشاره مى كنند. درواقع ايشان بدين سان رواياتى راكه صحت و سقمش محرز نگرديده، مستند اين استنتاج قرار داده، آن را همرديف درس هاى قرآن آورده اند.
داستان حضرت سليمان، بسيار پرنكته و تنبه آفرين است. مفسران نمونه با اشاره به اين كه:
در لابه لاى بحث هاى مربوط به سليمان درس هاى بزرگى به انسان ها داده كه هدف اصلى از ذكر اين داستان ها همان ها بوده است.(134) خواننده را به نكات آموزنده آن متوجه مى سازند، آسيب پذيرى همه انسان ها حتى قدرتمندترين آنها را در برابر مرگ متذكر مى شوند،(135) ضرورت كنار زدن پرده هاى غرور و تكبر را پيش از هدايت گوشزد مى كنند،(136) هدف نهايى درحكومت انبيا را سر فرود آوردن در برابر خداوند معرفى مى نمايند و اين داستان را كه در مكه بر مسلمانان نازل گرديد در حالى كه سخت تحت فشار دشمنان بودند، مايه دلداريِ آنان و تقويت روحيه شان مى دانند و از آن نتيجه مى گيرند كه اگر دعوت كنندگان الهى توفيقى براى تشكيل حكومت بيابند، تا چه اندازه مشكلات حل مى شود،(137) و اين كه براى اداره حكومت وسيع و پهناورى همچون كشور سليمان سه عامل، وسيله نقليه سريع، مواد اوليه، و نيروى كار فعال لازم است كه آن را به عصر آن حضرت مختص ندانسته، توجه به آن را درهمه زمان ها براى اداره صحيح كشورها ضرورى مى دانند.(138) اينها شمارى از نكات آموزنده اى است كه براى آن برشمرده اند؛ اما در كنار اينها
مواردى نيز وجود دارند كه پيوند آنها با آيات كاملاً استوار نمى نمايد.
ايشان ابراز مى دارند:
اين داستان نشان مى دهد كه گاه غايب شدن يك پرنده و پرواز استثناييِ او بر فراز يك منطقه ممكن است مسير تاريخ ملتى را تغيير دهد و آنها را از شرك به ايمان و از فساد به صلاح كشاند.(139)
و در جاى ديگر مى افزايند:
گاه يك انسان با دارا بودن بزرگ ترين قدرت ممكن است نيازمند به موجود ضعيفى همچون يك پرنده شود، نه تنها از علم او كه از كار اونيز كمك مى گيرد و گاه مورچه اى با آن ضعف و ناتوانى وى را تحقيرمى كند.(140)
ايشان داستان آيه 259 سوره بقره را كه به عزير منتسب است، تجسمى از معاد جسمانى مى دانند(141) كه آيه بعد از آن، يعنى حكايت حضرت ابراهيم و چهار پرنده، نيز در ضمن اين كه به همين حقيقت غيرقابل تأويل اشاره دارد، برخى شبهات وارد بر آن را توضيح داده است.(142)
عذاب هاى الهى، بخشى ديگر از حكايت هاى گذشتگان است. مفسران نمونه در ذيل آياتى كه از عذاب قوم لوط خبر داده است، بريك حقيقت كلى تأكيد كرده اند و آن اين كه بايد تناسبى بين عذاب و نحوه گناه وجود داشته باشد.(143)
سپس در بيان مصاديق خارجيِ آن مى آورند:
از آن جا كه اين قوم در طريق انحراف جنسى، همه چيز را دگرگون ساختند، خداوند نيز شهرهاى آنها را زير و رو كرد و از آن جا كه طبق روايات ، بارانى از سخنان ركيك به طور مداوم بر هم مى ريختند، خداوند هم بارانى از سنگ بر سر آنان فرو ريخت.(144)
در جاى ديگر نيز پس از آن كه گناه خاص اين قوم را مخالف با قانون خلقت و ناهماهنگ با سازمان وجود انسان معرفى مى كنند، نتيجه مى گيرند كه:
جاى تعجب نيست كه ساير قوانين خلقت نيز درباره اين قوم دگرگون گردد و به جاى بارانى از آب حيات بخش، بارانى از سنگ بر سر آنان فرود آيد و سرزمين آرامشان با زلزله ها زير و رو گردد ونه تنها نابود شوند كه آثارشان نيز محو گردد.(145)
چنين استدلال هايى استوار نمى نمايد، خصوصاً اين كه در موارد ديگر، كه اقوام گذشته به عذاب دچار آمدند، از اين هماهنگى سخنى به ميان نياورده اند.
2. همان، ص439.
3. همان، ج4، ص166 و 167.
4. همان، ج8، ص173.
5. همان، ج10، ص144.
6. همان، ج18، ص176 173.
7. همان، ص173 و 174؛ ج13، ص391 389؛ ج19، ص183؛ ج26، ص227 ،226 و 136.
8. همان، ج18، ص175 و 176.
9. همان، ص174؛ ج13، ص391 389؛ ج19، ص183؛ ج26، ص136.
10. همان، ج18، ص174.
11. همان، ص176؛ ج19، ص183.
12. همان، ج18، ص167.
13. همان، ص176 و 177.
14. همان،ج11، ص80.
15. همان، ج26، ص78 76.
16. همان، ج11، ص255 و 256.
17. همان، ج18، ص175؛ ج22، ص349 344. ايشان درباره ظاهر شدن ملائكه به صورت انسان، تنها به بيان اين نكته بسنده كرده اند كه ظاهر آيات دلالت براين دارد كه ظهور ملائكه به چهره انسان، يك واقعيت عينى است نه صرفاً تمثل و تصرّف درقوه ادراك ما. )ر.ك: منبع اوّل، ج18، ص175).
18. همان،ج18، ص177؛ نيز ج11، ص 256 255.
19. همان،ج18، ص175.
20. همان، ص174.
21. همان، ج10، ص142.
22. همان، ج5، ص274؛ ج22، ص250 247.
23. همان، ج4، ص166 و 167؛ ج18، ص166.
24. همان، ج7، ص104 و 105؛ نيز ر.ك: ج17، ص218 و 219.
25. همان، ج1، ص48.
26. همان، ص42 و 43.
27. همان، ج4، ص166.
28. إنّ عليكم لحافظين، كراماً كاتبين، يعلمون ماتفعلون؛ بر شما نگهبانانى معين شده است، كه نويسندگان گرامى اند، آن چه مى كنيد مى دانند. سوره انفطار، آيه 12 10.
29. همان،ج26، ص227؛ نيز ر.ك: ج5، ص276 و 277.
30. همان، ج11، ص79؛ ج18، ص37.
31. همان، ص79 و80؛ ج25، ص102 و154.
32. همان، ج25، ص155.
33. همان، ج5، ص442.
34. همان، ج25، ص102.
35. همان، ج21، ص370.
36. يا معشرالجن والانس اَلَم يأتكم رسل، منكم يقصّون عليكم آياتى و....
37. همان، ج5، ص442 و 443.
38. همان، ج23، ص119 و 120.
39. وانّه كان رجال،من الانس يعوذون برجالٍ من الجنّ فزادوهم رهقا.
40. همان، ج25، ص107 و 108.
41. همان، ص154.
42. همان، ص154.
43. همان، ص155.
44. همان، ص154.
45. همان، ج12، ص467 465؛ ج11، ص75 و 79.
46. همان، ج11، ص79؛ ج25، ص154.
47. همان، ج6، ص140.
48. همان، ج25، ص156 و 157.
49. همان، ص155.
50. همان، ج23، ص119 و 120.
51. همان، ج18، ص37.
52. همان، ج25، ص155 و 156.
53. همان، ج11، ص79 و 80.
54. همان، ج21، ص372.
55. همان، ص367.
56. همان، ج11، ص74.
57. همان، ج6، ص137.
58. همان، ج2، ص418.
59. همان، ج5، ص124.
60. همان، ج2،ص421.
61. همان، ج2،ص421.
62. همان، ص420.
63. همان، ج6، ص236.
64. همان، ص156 و 157.
65. همان،ج9، ص157.
66. همان، ج15، ص312.
67. همان، ج23، ص54.
68. همان، ج27، ص56.
69. همان، ج1، ص175.
70. همان، ص184.
71. همان، ص177.
72. همان، ص204.
73. همان، ص212.
74. همان، ص178.
75. همان، ص180.
76. همان، ج6، ص412.
77. همان، ج1،ص246.
78. همان، ج4، ص194.
79. همان، ج1، ص202.
80. همان، ص203.
81. واتخذ اللّه ابراهيم خليلاً ... سوره نساء، آيه 125.
82. همان،ج2، ص225 و 226.
83. همان، ص226.
84. همان، ص229.
85. همان، ص230.
86. همان، ج5، ص431.
87. همان، ج18، ص35.
88. همان، ص36.
89. همان، ص29 و 30.
90. همان، ص29.
91. همان، ج15، ص419.
92. همان، ص423.
93. همان، ص435 و 436.
94. همان، ج23، ص57 و 58.
95. همان، ج15، ص326 و 508؛ ج19، ص148 و 149؛ ج23، ص 39.60 ،64 38 و 65.
96. همان، ج23، ص61.
97. همان، ص64.
98. همان، ج6، ص323 321.
99. همان، ج2، ص219.
100. همان، ج12، ص406 و 407.
101. همان، ص407 و412.
102. همان، ص369 و 412.
103. همان، ص412.
104. همان، ص217 و 218.
105. همان، ج2، ص219 و 220.
106. همان، ص218.
107. همان، ص221.
108. همان، ص223.
109. همان، ص226.
110. همان، ص227.
111. همان، ص232 228.
112. همان، ج2، ص227.
113. همان، ج2، ص227. روشن است كه قضاوت درباره صحت و سقم اين قول، بحثى فقهى و خارج از موضوع اين نوشته مى باشد.
114. همان، ج27، ص60.
115. همان،ج9، ص157؛ ج15، ص312.
116. همان، ص197 و 198.
117. همان، ج1، ص215.
118. همان، ص216.
119. همان، ج18، ص45.
120. همان، ص51 47.
121. همان، ص35.
122. همان، ج15، ص484.
123. همان، ج12، ص401؛ ج18، ص30 و 31.
124. همان، ج12، ص400 395.
125. همان، ج12، ص400 395.
126. همان، ص401.
127. همان، ص400 و 401.
128. همان، ص371.
129. همان، ج15، ص327؛ نيز ر.ك: ج12، ص369.
130. همان، ج12، ص354.
131. نيز ر.ك: همان، ص412.
132. همان، ص401 و404.
133. همان، ص402 و 403.
134. همان، ج18، ص44.
135. همان، ج18، ص44.
136. همان، ج15، ص485؛ ج18، ص436.
137. همان، ج15، ص415.
138. همان، ج18، ص37 و 38. البته اين سخن درخور تأمل است.
139. همان، ج15، ص485.
140. همان، ص485 و 486.
141. همان، ج2، ص218.
142. همان، ص232 228.
143. همان، ج9، ص191.
144. همان، ج9، ص191.
145. همان،ج15، ص508.