صفحه بعد فهرست صفحه قبل

(ملكوت ) همان وجود اشياء است به لحاظ انتسابشان به خدا و رؤ يت ملكوت به معناىديدن خدا است با ديدن اشياء و

از آيه شريفه قل اللهم مالك الملك و آيه لله ملك السموات و الارض و آيه تبارك (الذى بيده الملك و هو على كل شى ء قدير الذى خلق الموت و الحيوة ) - تا آنجا كه مى فرمايد - (الذى خلق سبع سموات طباقا) هم كه مالكيت آسمانها و زمين را تعليل مى كند به اين كه خداوند آنها را آفريده ، استفاده مى شود كه اگر خداى تعالى را مالك آسمانها و زمين دانسته است براى اين بوده كه وجود و واقعيت آن ، از خداوند است . و بنابر اين بايد گفت به همين جهت كسى شريك ملك خدا نيست ، و مالكيتش قابل زوال و انتقال و واگذارى به غير نبوده و معقول نيست كه كسى او را از مالكيتش عزل نموده و خود به جايش بنشيند.
آيه شريفه (انما امره اذا اراد شيئا ان يقول له كن فيكون ، فسبحان الذى بيده ملكوت كل شى ء) نيز به همين معنا تفسير مى شود، زيرا آيه دوم بيان مى كند كه ملكوت هر چيزى ، همان كلمه (كن ) است كه خداى سبحان مى گويد، و گفتن او عين فعل و ايجاد او است ، پس معلوم شد كه ملكوت همان وجود اشياء است ، از جهت انتسابى كه به خداى سبحان داشته و قيامى كه به ذات او دارند، و معلوم است كه چنين امرى قابل شركت نبوده و ممكن نيست چيز ديگرى با خداوند، در آن شركت داشته باشد، و بنابراين ، نظر در ملكوت اشياء به طور قطع آدمى را به توحيد هدايت مى كند، همچنانكه فرمود: (او لم ينظروا فى ملكوت السموات و الارض و ما خلق الله من شى ء و ان عسى ان يكون قد اقترب اجلهم فباى حديث بعده يؤ منون و اين مضمون ) ، همان مضمون آيه سوم سوره ملك است كه قبلا ذكر شد.
با در نظر گرفتن اين مطالب ، اگر در جمله (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض ...) و همچنين ساير آيات مربوط به آن دقت شود، به خوبى معلوم مى شود كه منظور از نشان دادن ملكوت آسمان و زمين ، به خاطر آن است كه خداوند خود را به ابراهيم نشان دهد منتهى از طريق مشاهده اشياء، و از جهت استنادى كه اشياء به وى دارند، زيرا، وقتى كه اين استناد قابل شركت نبود، هر كسى كه به موجودات عالم نظر كند، بى درنگ حكم مى كند به اينكه هيچيك از اين موجودات ، مربى ديگران و مدبر نظام جارى در آنها نيست ، پس اين بتها مجسمههايى هستند كه دست بشر آنها را تراشيده و بدون اينكه در اين باره از ناحيه خداوند دستورى داشته باشند، اسم خدائى را بر آنها نهاده اند، غافل از اينكه معقول نيست دست پرورده انسان مربى و مالك خود او باشد، همچنين قابل پذيرش نيست كه اجرام آسمانى ، ستاره ، ماه و خورشيد مالك و مدبر تكوينى عالم باشند، در حالى كه خودشان داراى تحول و طلوع و غروبند، و به زودى توضيح بيشتر اين معنا خواهد آمد.

و ليكون من الموقنين

(لام ) در كلمه (ليكون ) براى غايت و گرفتن نتيجه است ، و جمله مورد بحث ، عطف است به جمله ديگرى كه حذف شده و تقدير آن چنين است : (ليكون كذا و كذا و ليكون من الموقنين ) و (يقين ) عبارت است از (علم صد در صدى كه به هيچ وجه شك و ترديدى در آن رخنه نداشته باشد) . و بعيد نيست كه غرض از ارائه ملكوت ، اين بوده كه ابراهيم (عليه السلام ) به پايه يقين به آيات خداوند برسد به طورى كه در جاى ديگر فرموده : (و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا و كانوا باياتنا يوقنون ) همان يقينى كه نتيجهاش يقين به (اسماء حسنى ) و صفات علياى خداوند است ، و اين مرحله ، همان مرحلهاى است كه درباره رسيدن پيغمبر اسلام (صلى الله عليه وآله و سلم ) به آن پايه ، فرموده است : (سبحان الذى اسرى بعبده ليلا من المسجد الحرام الى المسجد الاقصى الذى باركنا حوله لنريه من آياتنا) و نيز فرموده : (ما زاغ البصر و ما طغى ، لقد راى من آيات ربه الكبرى ) و اين يقين به آيات پروردگار نهايت و اعلا درجهاى است كه انبيا (عليهم السلام ) در سير تكاملى خود مى توانند به آن برسند، و اما ذات پروردگار، پس قرآن كريم ساحتش را عاليتر از آن دانسته كه ادراكى به آن تعلق گيرد و احاطه كند و وجودش را امرى مسلم و مفروغ عنه دانسته است .
قرآن كريم براى علم يقينى به آيات خداوند، آثارى برشمرده است كه يكى از آن آثار اين است كه : پرده حواس ، از روى حقايق عالم كون كنار رفته و از آنچه در پس پرده محسوسات است آن مقدارى كه خدا خواسته باشد، ظاهر مى شود، و در اين باره فرموده است : (كلا لو تعلمون علم اليقين ، لترون الجحيم ) و نيز فرموده : (كلا ان كتاب الابرار لفى عليين ، و ما ادريك ما عليون ، كتاب مرقوم ، يشهده المقربون ) .

فلما جن عليه الليل راى كوكبا...

راغب در مفردات خود گفته است : (جن ) - بفتح جيم - در اصل لغت به معنى (مستور بودن از حواس ) است ، گفته مى شود: (جنه الليل ) و يا (اجنه الليل ) و يا (جن عليه الليل ) يعنى شب آن را پوشانيد و معناى (اجنه ) اين است كه چيزى را پرده و پوشش آن قرار داد، و تفاوتى كه در معناى مجرد اين كلمه ، با معناى مزيد آن هست ، نظير تفاوتى است كه در مجرد ماده : (قبر) و ماده : (سقى ) و مزيد آن هست چون معناى (قبرته ) اين است كه من او را در قبر كردم ، و معناى (اقبرته ) اين است كه من چيزى و يا جائى را در اختيار او گذاشتم تا خود را دفن نموده يا بپوشاند، و همچنين معناى (سقيته ) اين است كه من او را سيراب كردم و معناى (اسقيته ) اين است كه من آب و يا شربتى را در اختيارش گذاشتم تا خود را سيراب كند.
معناى جن عليه كذا اين است كه فلان چيز را بر او انداخت و به همين معنا است آيه شريفه ، كه مى فرمايد: (فلما جن عليه الليل راى كوكبا) .
خلاصه كلام اينكه معناى (جن عليه الليل ) تنها فرا رسيدن شب به غروب آفتاب نيست ، بلكه معنايش اين است كه : شب بر او پرده افكند. و اين جمله ، دنباله نفى الوهيتى است كه از اصنام كرده و با نفى مزبور مربوطند به جمله (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض ) . و بنابراين خلاصه معنا اين مى شود كه : ما ملكوت اشياء را به او نشان مى داديم و نتيجهاش اين شد كه بلافاصله الوهيت اصنام را ابطال نموده و در همين حال بود كه شب ، پرده ظلمت خود را بر او افكند و او چشمش به ستارهاى افتاد و چنين و چنان گفت .

ستاره اى كه مردم مى پرستيدند و ابراهيم (ع ) به آن اشاره فرمود و گفت : (هذا ربى) ستاره (زهره ) بوده است .

و در اينكه لفظ (كوكب ) را نكره آورده ، اشاره است به اينكه گر چه ابراهيم (عليه السلام ) اشاره به كوكب معينى كرده است و ليكن چون مقام مقام نقل احتجاج او است و چون احتجاج مزبور مبتنى بر خصوصيات آن كوكب نبوده است ، از اين جهت ، خصوصيات آن كوكب و ثابت بودن و يا سياره بودن آن ، هيچ دخالتى در احتجاج نداشته و احتجاج او با هر كوكبى كه طلوع و غروب داشته باشد صحيح و تمام است . آرى ، نكره آوردن كوكب براى فهماندن اين نكته است ، نه براى اينكه بفهماند ابراهيم (عليه السلام ) اشاره به كوكب غير معينى كرده زيرا اولا اين معنا با ديدن و اشاره كردن نمى سازد، و به كسى كه چشم بسته ، اشاره به يكى از هزاران كوكب بكند، نمى گويند فلانى كوكبى را ديد و به آن اشاره كرد. پس معلوم مى شود كه ابراهيم (عليه السلام ) اشاره به كوكب معينى كرده است .
و ثانيا از ظاهر آيات اين نيز استفاده مى شود كه در آن عصر مردمى بوده اند كه كوكب معينى را كه همان كوكب مورد اشاره ابراهيم بوده ، ميپرستيدند و اين معنا را هم مى دانيم كه (صابئون ) هر كوكبى را احترام نمى كرده اند، بلكه تنها سيارات را مقدس ‍ ميشمردهاند و به طورى كه از قرائن برمى آيد ستاره مذكور همان ستاره زهره بوده است ، براى اينكه (صابئين ) تنها سيارات هفتگانه يعنى (قمر) ، (عطارد) ، (زهره ) ، (شمس ) ، (مريخ ) ، (مشترى ) ، و (زحل ) را احترام مى كرده و حوادث عالم را به آنها نسبت ميداده اند. و آن اهالى هند و بعضى از جادوگران و بتپرستان عرب و غير عرب بودند كه ستارگان ثابت را مقدس ميشمردند.
و چون قرآن در داستان ابراهيم شمس و قمر را بعد از آيه مورد بحث ذكر كرده است ، بنابراين ، سياره كوكب يكى از پنج سياره ديگر بوده ،
و چون (عطارد) مدار تنگترى دارد و بسيار كم ديده مى شود و زهره در بين آن چهار سياره ديگر، از جهت تنگى مدارش ، نمى تواند بيش از چهل و هفت درجه از خورشيد فاصله بگيرد و هميشه همراه خورشيد است ، از اين جهت به ذهن مى رسد كه كوكب مزبور همان زهره بوده است چرا كه زهره گاهى قبل از خورشيد طلوع مى كند و عوام آنرا ستاره صبح مى نامند، و گاهى در دنبال آن قرار گرفته و در نتيجه بعد از غروب خورشيد در همان طرف مغرب ظاهر مى شود و چيزى نميگذرد كه غروب مى كند. و گاهى كه اين وضع در نيمه دوم ماه ، يعنى شب هجدهم ، نوزدهم و بيستم ماه قمرى اتفاق مى افتد. ظهور زهره تقريبا با غروب خورشيد، و غروب آن تقريبا با طلوع ماه مقارن مى شود، زيرا در اين شبها اول آفتاب غروب مى كند و پس از آن ستاره زهره هويدا شده پس از يك يا دو ساعت در همان جهت غربى افق غروب نموده و پس از آن بلا فاصله و يا به فاصله مختصرى از ماه ، طلوع مى كند و اين خصوصيت تنها در ستاره زهره است ، و اگر در مشترى و مريخ و زحل هم اتفاق بيفتد صرف اتفاق و آنهم بسيار نادر و كم است .
علاوه بر اينكه ستاره زهره در بين ستارگان درخشان ، از همه زيباتر و روشنتر است ، به طورى كه پس از فرا رسيدن شب ، اولين ستارهاى است كه نظر بيننده را به خود جلب مى نمايد، و از اين روى مى توان گفت ستاره مورد اشاره ابراهيم ، همين ستاره بوده است ، و آيه شريفه بر اين ستاره بهتر منطبق مى شود، زيرا بر حسب ظاهر، بين غروب ستاره و طلوع ماه فاصله نينداخته است . و از اين ظهور استفاده مى شود كه طلوع ماه به دنبال غروب ستاره بوده ، و اين خود مؤ يد ما است . پاره اى از روايات هم كه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) نقل شده ادعاى ما را تاييد مى كند، چون در اين روايات دارد : ستاره مزبور، زهره بوده است . پس بنابراين ، ابراهيم (عليه السلام ) همين ستاره را ديده و قوم او نيز همان را ميپرستيده و برايش قربانى مى كرده اند، و اين واقعه در يكى از شبهاى نيمه دوم ماه بوده و آن حضرت نخست زهره را در جهت غربى افق ديده و پس از غروب آن به طلوع ماه برخورده است .

مراد از (رب ) در كلام ابراهيم (ع ) (هذا ربى )، خداوند آفريدگار هستى نيست .

مراد از (رب ) در آنجا كه گفت : (هذا ربى ) همانا مالك چيزهايى است كه مربوب آن پروردگارند، و رب مدبر امر آنها است ، نه پروردگارى كه آسمانها و زمين و هر چيز ديگرى را از عدم به وجود آورده است ، زيرا خداى سبحان ، جسم و جسمانى نيست ، و در ظرف زمان نميگنجد، و مورد اشاره واقع نمى شود. از آيه يا ابت انى قد جائنى من العلم ما لم ياتك فاتبعنى اهدك صراطا سويا و ساير آياتى كه كلام ابراهيم را حكايت مى كند برمى آيد
كه آنجناب اين معانى را ميدانسته و اين مقدار در باره خداوند سبحان معرفت داشته است كه بداند ساحت مقدسش منزهتر از آن است كه بتوان به او اشاره كرد - و اينكه اشاره به هر چيزى مستلزم تجسم و محدوديت آن است . علاوه بر اينكه خود بتپرستان و ستارهپرستان هم در مساله خلقت ، شريكى براى خدا قائل نبودند، بلكه تنها مى گفتند: خدايان ما كه خود مخلوق و مصنوع و بالا خره محتاج خداى تعالى هستند، امتيازشان با ساير موجودات ، اين است كه خداوند تدبير و اداره مخلوقات را به آنها محول و واگذار كرده است ، مثلا زيبائى آنها را به عده اى از آن خدايان و عدالت را به عده ديگر و ارزانى و رواج بازار را به ديگر خدايان تفويض نموده . و بعضى از آن خدايان را تنها مسؤ ول اداره يك نوع و يا يكدسته از مخلوقات خود قرار داده است ، مانند اله انسان و يا اله قبيله و يا الهى كه مخصوص يك پادشاه و يا يك خان و رئيس قبيله است . آثار باستانى كه از بتپرستان و ستارهپرستان قديم به دست آمده و همچنين داستانها و اخبارى كه از آنان در كتابها ضبط گرديده و نيز اخبار بتپرستان و ستارهپرستانى كه هم اكنون در اطراف دنيا هستند، همه و همه شاهد اين مدعا هستند.

اينكه ابراهيم (ع ) نخست ستاره و ماه و خورشيد را (رب ) دانست ، از باب محاجه به زبان خصم بوده است .

از همه اينها گذشته ، آيه (قال يا قوم انى برى ء مما تشركون ، انى وجهت وجهى للذى فطر السموات و الارض حنيفا و ما انا من المشركين ) بخوبى بر اين معنا دلالت دارد، زيرا از ظاهر آن پيدا است كه آنجناب در مقام اثبات وجود آفريدگار نبوده ، بلكه با فرض ‍ ربوبيت ستاره و ماه و خورشيد و سپس اعراض و انصراف از آن فرض ، مى خواسته اثبات كند كه براى پروردگار شريكى نيست ، پس ‍ همه اين قرائنى كه در آيات مورد بحث و ساير آياتى كه كلام آن حضرت را حكايت مى كند، وجود دارد، اين معنا را مى رساند كه ابراهيم (عليه السلام ) اين مساله را كه براى جميع موجودات ، آفريدگار يگانه و بى شريكى هست و آن همان خداوند متعال است ، و همچنين اين معنا را كه ناچار و ناگزير براى آدمى رب و مدبرى است ، امر مسلمى ميدانسته ، و تنها در اين جهت بحث مى كرده كه آيا اين رب و مدبر همان آفريدگار يگانه است ، و زمام تدبير امور آدمى نيز مانند ايجاد و خلقتش در دست او است ، يا آنكه بعضى از مخلوقات خود را مامور تدبير امور انسان كرده و اين كار را به او محول نموده است . و لذا همان اجرامى را كه آنها مى پرستيده اند مد نظر قرار داده و آنها را مدبر خود فرض كرده و سپس از آنها اعراض نموده است .
در اينجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه چطور مى تواند باور كرد كه ابراهيم (عليه السلام ) كراتى از اجرام فلكى را مدبر و رب خود فرض ‍ كند و آنگاه در آن بحث نموده به اشتباه خود پى برده باشد، و حال آنكه ابراهيم از پيغمبران بزرگ است . جواب اين سؤ ال اين است كه :
آرى ، از ظاهر اين فرض كردن و سپس در آن فرض خدشه نمودن ، همين معنا استفاده مى شود، چون طبعا علم به نتيجه برهان پس از اقامه برهان پيدا مى شود. ليكن اين معنا به مقام نبوت ابراهيم (عليه السلام ) ضررى نمى زند. براى اينكه همانطور كه قبلا هم گفتيم از آيات مورد بحث چنين استفاده مى شود كه اين داستان مربوط به سرگذشت دوران كودكى ابراهيم (عليه السلام ) است ، و معلوم است كه در چنين دورانى دل آدمى نسبت به مساله توحيد و ساير معارف اعتقادى ، مانند صفحه سفيد و خالى از نقش و نوشتهاى از هر نقش مخالفى خالى و فارغ است ، و آدمى هر كه باشد در اين دوران وقتى شروع به كسب معارف مى كند، ناچار چيزهايى را اثبات و چيزهاى ديگرى را انكار مى كند تا آنكه سرانجام به عقايد صحيح مى رسد، و چنين كسى در اين نفى و اثباتها و افكار پريشانى كه دارد مورد مؤ اخذه قرار نمى گيرد، براى اينكه هيچ انسانى در بين دو مرحله ابتداى تميز و مرحله رسيدن به معرفت كامل و علم به حق خالى از چنين افكارى نيست ، و هر انسانى را كه فرض كنيم ، چنين روزهايى را در زندگى خود دارد، چرا كه اگر نميداشت و لحظاتى را كه در آن لحظات از قصور جهل به مرحله علم به عقايد حقه مى رسد به خود نمى ديد عقلش او را مكلف به بحث و نظر در عقايد نمى كرد، و حال آنكه وجوب بحث و كنجكاوى در عقايد و تحصيل اعتقاد صحيح از ضروريات عقلى است . و اگر در قرآن كريم افرادى از بشر مانند مسيح و يحيى (عليهماالسلام ) را مى بينيم كه قبل از رسيدن به چنين دورانى و بدون احتياج به نفى و اثبات ، عقايد حقه را دارا بوده اند، در حقيقت افرادى خارق العاده و استثناء از اين سنت عمومى بوده اند، و وجود اين افراد استثنايى باعث نمى شود كه بگوييم هر انسانى اينطور است ، يا هر پيغمبرى اينگونه آفريده شده است .

قضيه مورد بحث مربوط به زمان كودكى و قبل از بلوغ ابراهيم (ع ) است .

خلاصه اينكه : انسان از همان روزهاى اول كه جان در كالبدش دميده مى شود ، واجد شرايط تكليف به كسب عقايد حق و انجام اعمال صالح نيست ، بلكه اين استعداد و دارا بودن شرايط تكليف به طور تدريج در وى پديد مى آيد. پس اگر بگوييم به طور كلى زندگى بشر به دو مرحله تقسيم مى شود: يكى مرحله قبل از بلوغ كه واجد صلاحيت عقايد صحيح نيست و ديگرى مرحله بعد از آن كه داراى چنين صلاحيتى مى شود، درست گفتهايم . وقتى معلوم شد كه اين حكم كلى ما صحيح است ، قهرا بايد قبول كرد كه بين اين دو مرحله لحظاتى فاصله است كه در آن لحظات عقل آدمى او را مكلف مى كند كه با هدايت فطرتش و از طريق استدلال ، اعتقادات صحيح را تحصيل نمايد، يعنى به او اجازه مى دهد كه يكبار خود را و ساير موجودات جهان را بدون پروردگار فرض نموده ، و بار ديگر داراى صانعى يگانه دانسته و در بار سوم شريكى براى آن صانع فرض نموده ، آنگاه نيك بنگرد كه آيا آثار مشهود در عالم ، كداميك از فرضيههايش را تاييد مى كند تا به همان معتقد شود،
و فرضيههاى ديگرش را دور بياندازد.
چنين كسى مادامى كه استدلالش تمام نشده و به نتيجه نرسيده ، تكليفش يكسره نشده است ، و نمى توان چنين كسى را مسلمان و يا كافر ناميد، زيرا او به اصطلاح از مقسم كفر و دين بيرون است ، چون هنوز به يك طرف قطع پيدا نكرده است . وقتى اين معنا روشن شد اينك مى گوييم : اينكه ابراهيم (عليه السلام ) اشاره به ستاره كرد و گفت : (اين پروردگار من است ) و همچنين پس از ديدن ماه و خورشيد گفت : (هذا ربى ) اين عقيده نهايى او نبوده تا - العياذ بالله - شرك ورزيده باشد، بلكه صرف فرضى است كه بايد در اطرافش بحث شده و در ادله و مؤ يداتش دقت و تامل شود.
اين بود جواب از سؤ ال بالا. و اين جواب گر چه در جاى خود صحيح است و ليكن از آيات سوره مريم كه در مقام حكايت احتجاجات ابراهيم در برابر پدرش مى فرمايد: (يا ابت انى قد جائنى من العلم ما لم ياتك فاتبعنى اهدك صراطا سويا، يا ابت لا تعبد الشيطان ان الشيطان كان للرحمن عصيا، يا ابت انى اخاف ان يمسك عذاب من الرحمن فتكون للشيطان وليا، قالا راغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنك و اهجرنى مليا، قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا) چنين برمى آيد كه وى حقيقت امر را ميدانسته و ايمان داشته كه مدبر امورش و آن كسى كه به او احسان نموده و در اكرامش از حد گذرانيده ، همانا خداى سبحان است . بنابراين ، اينكه در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت : (هذا ربى ) در حقيقت از باب تسليم و به زبان خصم و دشمن حرف زدن است ، وى در ظاهر خود را يكى از آنان شمرده و عقايد خرافى آنان را صحيح فرض نموده و آنگاه با بيانى مستدل ، فساد آن را ثابت كرده است ، و اين نحو احتجاج بهترين راهى است كه مى تواند انصاف خصم را جلب كرده و از طغيان و تعصب او جلوگيرى نمايد و او را براى شنيدن حرف حق آماده سازد.

ربوبيت ملازم با محبوبيت است و (لا احب الآفلين ) يعنى من چيز متغير را رب خود نمىدانم .

فلما افل قال لا احب الافلين

(افول ) به معنى غروب است ، ابراهيم (عليه السلام ) اعتقاد به ربوبيت و خدايى كوكب را به غروب آن ابطال كرده و فرموده است : ستاره پس از غروب از بينندگان پنهان مى شود، و چيزى كه پنهان است چطور مى تواند كار خود را كه به عقيده آنان تدبير عالم كون است ، ادامه دهد؟ علاوه بر اينكه ارتباط بين (رب ) و (مربوب ) ارتباطى است حقيقى و واقعى كه باعث محبت مربوب نسبت به رب خود مى شود،
و تكوينا آن را مجذوب و تابع اين مى سازد، و اجرام فلكى داراى چنين جذبهاى نيستند و جمال و زيبائى آنها عاريتى و متغير است ، و مجذوب شدن در برابر چنين چيزى معنا ندارد، و اگر مى بينيد مردمى مادى در برابر زيبائيهاى ناپايدار دنيا، خود باخته و شيفته آن مى شوند در حقيقت از ناپايدارى آن غفلت مى ورزند و در اثر سرگرمى و استغراقى كه دارند، به ياد زوال و فناى آنها نمى افتند، و معقول نيست كه پروردگار آدمى مانند زيبائيها و تجملات ناپايدار دنيا، در معرض مرگ و حيات ، ثبوت و زوال ، طلوع و غروب ، ظهور و خفا، پيرى و جوانى ، زشتى و زيبائى و امثال اين دگرگونيها واقع گردد، و اين مطلب گر چه ممكن است به نظر بعضيها مطلبى خطابى ، يا بيانى شعرى باشد، و ليكن اگر دقت بفرمائيد خواهيد ديد كه برهانى است قطعى بر مساءله توحيد.
و به هر حال ، ابراهيم (عليهالسلام ) ربوبيت كوكب را از راه اينكه غروب و تغير بر آن عارض مى شود ابطال كرده است . حال يا منظورش از اينكه او كوكب را دوست نمى دارد چون دستخوش غروب مى شود، اين بوده كه مساءله بطلان ربوبيت آنرا به كنايه برساند، چنانكه امام صادق (عليهالسلام ) مى فرمايد: آيا دين چيزى جز مهر و محبت است ؟ يا اينكه برهانش متقوم بر دوست نداشتن بوده ، و اگر هم در اين بين ، اسمى از غروب برده در حقيقت خواسته است همان دوست نداشتن خود را توجيه كند. چون دوست نداشتن چيزى با ربوبيت آن منافات دارد. زيرا ربوبيت ملازم با محبوبيت است ، و چيزى كه از نظر نداشتن زيبائى واقعى و غير قابل تغيير و زوال نمى تواند محبت فطرى و غريزى انسان را به خود جلب نمايد، مستحق ربوبيت نيست . البته اين وجه با ظهور آيه و سياق احتجاج ، بيشتر و بهتر مى سازد. بنابراين مى توان گفت كه ابراهيم (عليهالسلام ) در اين كلام خود به ملازمهاى كه بين (دوست داشتن ) و (بندگى كردن ) و يا بين (معبود بودن ) و (محبوبيت ) است ، اشاره كرده . و اما اينكه او در ابطال ربوبيت كوكب به وصفى استناد كرد كه در خورشيد و ماه نيز وجود داشته و سپس همان احتجاج در ابطال ربوبيت ستاره را در آن دو نيز تكرار نمود، يا از اين نظر بوده كه وى شمس و قمر را مانند كوكب به همان احتمالى كه در كوكب گذشت ، تا آن روز نديده بوده و سابقه اى از طلوع و غروب آن دو نداشته است . و يا از اين جهت بوده كه مخاطبين در قضيه كوكب ، غير از مخاطبين در شمس و قمر بوده اند.
و اما اينكه چرا در نفى محبت ، كلمه (آفلين ) را به كار برد كه صيغه اى است مخصوص ذوى العقول ، گويا براى اشاره به اين بوده كه فاقد عقل و شعور، به هيچ وجه استحقاق ربوبيت را ندارد.
***
همچنانكه قسمت ديگر از كلمات وى كه فرمود: (يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا) و همچنين اين قسمت از كلماتش كه قرآن كريم آنرا حكايت كرده و فرموده : (اذ قال لابيه و قومه ما تعبدون ، قالوا نعبد اصناما فنظل لها عاكفين ، قال هل يسمعونكم اذ تدعون ، او ينفعونكم او يضرون ، قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون ) اشاره به اين معنا دارد. زيرا نخست از آنان مى پرسد چه مى پرستيد؟ مثل اينكه اصلا از معبود آنان اطلاعى ندارد. و وقتى در جوابش اجسام و هيكل هاى بى شعور را به خدائى معرفى مى كنند، اين بار مى پرسد آيا اين خدايان شما داراى علم و قدرت هستند يا نه . و در اين سؤ ال نيز مانند آيه مورد بحث ، وصف مخصوص صاحبان عقل يعنى : (يسمعون ) ، (ينفعون ) و (يضرون ) را به كار برده ، و همه اينها همانطورى كه گفته شد، براى اشاره به اين است كه معبود بايستى داراى عقل و شعور باشد.

فلما راءى القمر بازغا قال هذا ربى ...

(بزوغ ) به معناى طلوع است . قبلا بيان كرديم كه چگونه كلمه (فلما) قضيه را به ما قبل خود مربوط و متصل مى سازد و نيز گفتيم كه جمله (هذا ربى ) بر سبيل افتراض و يا مماشات با خصم است .
(لئن لم يهدنى ربى لاكونن من القوم الضالين ) - اين جمله به منزله كنايه از بطلان ربوبيت قمر است ، چرا كه آنجناب در آغاز بحث ، ربوبيت كوكب را به ملاك غروب كردن كه ملاكى است عام ، ابطال كرده بود. آنگاه وقتى به ماه مى رسد و مى بيند كه آن نيز غروب كرد، برمى گردد به آن حرفى كه در باره كوكب فرموده بود: (من غروب كنندگان را دوست نمى دارم ) لاجرم بدون اينكه دوباره همان حرف را تكرار كند، به كنايه از آن گفت : (اگر پروردگار هدايتم نكند...) ، و اين كلام به خوبى مى فهماند كه گفتار قبلياش كه فرموده بود: ماه پروردگار من است نيز ضلالت است ، و اگر بخواهد بر آن ضلالت ايستادگى به خرج دهد، يكى از همان گمراهانى خواهد بود كه قائل به ربوبيت قمر بودند.
و از اين كلام چند نكته استفاده مى شود:
اول اينكه : در زمان آنجناب و موقعى كه در باره ماه چنين حرفى را گفته است ، اقوامى ماه پرست وجود داشته اند، همچنانكه جمله (يا قوم انى برى ء مما تشركون ) كه در آيه بعدى است نيز خالى از دلالت بر اين معنا نيست .
دوم اينكه : ابراهيم (عليهالسلام ) در اين حرفى كه در باره ستاره و خورشيد و ماه زده است ، نظر صحيح و يقينى و هدايت الهى و فيض ‍ پروردگار خود را جستجو مى كرده و اين معنا به يكى از آن دو وجهى كه گذشت از كلام آنجناب استفاده مى شود. و آن دو وجه يكى اين بود كه كلام را حمل بر معناى حقيقى نموده و بگوييم منظور آن حضرت اين بوده كه از راه فرضيه به حق مطلب رسيده و براى خود اعتقاد يقينى كسب كند. و ديگرى اين بود كه كلام را حمل بر ظاهر نموده و بگوييم ابراهيم (عليهالسلام ) از راه مماشات و تسليم اين سخن را گفته و خواسته است فساد آن را بيان كند.
سوم اينكه : ابراهيم (عليهالسلام ) يقين به اين معنا داشته كه او داراى پروردگارى است كه هدايت و ساير امورش را متكفل است ، و اگر در اين آيات واقعا يا ظاهرا از پروردگار خود جستجو و بحث كرده ، منظورش اين بوده كه بفهمد آيا آن كسى كه امورش را عهده دار است ، همان آفريدگار آسمان و زمين است ، يا آنكه يكى از آفريده هاى او است ؟ و وقتى برايش معلوم شد كه ستاره و ماه شايستگى ربوبيت را ندارند - چون از نظرش ناپديد شدند - ناگزير اظهار اميدوارى كرد و گفت : اگر پروردگارم مرا به سوى خود راهنمائى نكند، از گمراهان خواهم بود.

فلما راءى الشمس بازغة قال هذا ربى هذا اكبر

كلام در اينكه چگونه لفظ (فلما) دلالت بر ارتباط كلام به ما قبل خود دارد، و اينكه معناى جمله (هذا ربى ) چيست ، عينا همان كلامى است كه در آيه قبل ذكر شد.
ابراهيم (عليهالسلام ) در اين جستجوى خود، دو نوبت به خطا بودن فرضيه اش پى برده بود، و با اين حال ديگر جا نداشت كه در باره آفتاب ، همان فرضيه غلط را تكرار كرده و بگويد: (اين پروردگار من است ) . لذا براى اينكه بهانه اى در دست داشته باشد اضافه كرد كه : (اين بزرگتر است )

وجه آوردن ضمير مذكر براى (شمس ) كه مؤ نث است در كلام ابراهيم (ع ): (هذا ربىهذا اكبر) .

و اما اينكه چرا به خورشيد به لفظ (هذا) اشاره كرد با اينكه (شمس ) در لغت عرب مؤ نث است و بايد به لفظ (هذه ) به آن اشاره شود، جوابش به طورى كه قبلا هم اشاره كرديم اين است كه در اين نيز نكته اى است و آن اين است كه قرآن كريم مى خواهد بفهماند ابراهيم (عليهالسلام ) در اين بحث واقعا آفتاب را نمى شناخته ، يا خود را به جاى كسى فرض كرده كه اصلا آفتاب را نديده و نمى داند كه اين جرم يكى از اجرام آسمانى است كه در هر شبانه روزى يكبار طلوع نموده و غروب مى كند، و نمى داند كه پيدايش ‍ شبانه روز و فصول چهارگانه ، مستند به آن است ، و آثار ديگرى نيز دارد. چون استعمال اسم اشاره مذكر براى كسى كه نوع مشار اليه را تشخيص نمى دهد راحت تر است .
و لذا خود ما وقتى شبحى را از دور مى بينيم قبل از اينكه تشخيص دهيم مرد است يا زن مى پرسيم : (من هذا) همچنان كه در جايى كه تشخيص ندادهايم شبه مزبور انسان است و يا چيز ديگر، مى پرسيم : (ما هذا چيست اين ؟) .
و به طورى كه قبلا نيز اشاره كرديم ، هيچ بعيد نيست كه ابراهيم (عليهالسلام ) در آن موقعى كه اشاره به آفتاب مى كرده ، نسبت به خصوصيات آن جاهل بوده ، و اولين بارى بوده كه از نهانگاه خود، چشم به جهان وسيع گشوده ، و مجتمعى از بشر و اجرامى در آسمان يكى بنام ستاره و يكى ماه و يكى خورشيد ديده ، و از جهت نداشتن معرفت و آشنائى به خصوصيات آنها به هر كدام كه رسيده فرموده : (هذا ربى ) .
جمله (فلما افل قال لا احب الافلين ) هم تا اندازهاى اين احتمال را تاءييد مى كند براى اينكه از اين جمله استفاده مى شود كه ابراهيم بعد از ديدن ستاره و يا ماه و خورشيد، گفته است : (هذا ربى ) آنگاه بى اطلاع از اينكه بعد از مدتى اين جرم غروب خواهد كرد، بر همان گفتار خود ثابت ماند تا جرم غروب كرد، آنوقت فهميده است كه اشتباه كرده و جرم مزبور پروردگار او نبوده است . چون اگر مانند يكى از ماها سابقه ذهنى از غروب جرم ميداشت كه همان بار اول و بدون فاصله جواب خود را ميداد كه : اين پروردگار من نيست ، براى اينكه اين جرم به زودى غروب خواهد كرد، همچنانكه همين معنا را در باره اصنام انجام داده و همين كه فهميد پدرش ‍ اين چوبى را كه هم اكنون به شكل مخصوصى ساخته مى پرستد بدون درنگ گفت : (اتتخذ اصناما آلهة انى اريك و قومك فى ضلال مبين ) و نيز پرسيد: (يا ابت لم تعبد ما لا يسمع و لا يبصر و لا يغنى عنك شيئا) .
البته اين احتمال است ، و در مقابل آن همان احتمال دوم است كه گفتيم ابراهيم (عليهالسلام ) خواسته است با قوم خود مماشات كند، و اگر در باره اين اجرام ايستاد تا غروب كنند آنوقت از گفته خود برگشت ، براى اين بوده كه قدم به قدم احتجاج خود را با محسوسات مردم پيش ببرد، همچنانكه وقتى بتها را مى شكند و بت بزرگ را باقى مى گذارد و مى گويد اين بت بزرگ خدايان شما را شكسته ، تا به خوبى آنان را به عاجز بودن بتها واقف سازد و براى آنان حتمى كند كه اين سنگ و چوبها نمى توانند حتى از خودشان دفع شرى كنند تا چه رسد به ديگران .

اقوال مختلفى كه در توجيه تذكير ضمير در جمله مزبور گفته شده است .

اين بود توجيهى كه براى مذكر آوردن لفظ (هذا) به نظر ما رسيد. البته ساير مفسرين هم براى آن توجيهات ديگرى كرده اند، از آن جمله بعضى گفته اند: چون اشاره به شمس با لفظ (هذا) صحيح نيست ، لذا بايد اشاره در اين آيه را، تاءويل كرده و گفت اشاره مزبور به مشار اليه و يا به جرم نورانى آسمانى بوده نه به شمس و معناى آن اين است كه : (اين مشار اليه و يا اين جرم نورانى پروردگار من است ، و اين از ساير اجرام بزرگتر است ) .
اين وجه گر چه در جاى خود وجه صحيحى است ، و ممكن است به اينگونه تاءويلات لفظ (هذا) را به جاى (هذه ) استعمال كرد، و ليكن گفتگو در اين است كه قرآن كريم چرا چنين كرده و چه نكته اى منظور بوده است ، چون تا نكته اى در كار نباشد معنا ندارد در جاى مؤ نث مذكر به كار برده شود. زيرا اگر چنين چيزى جايز باشد، بايد بدون در نظر داشتن هيچ نكته و يا ضرورتى بتوان به هر مؤ نث قياسى يا سماعى ضمير و اسم اشاره مذكر ارجاع كرد و اگر هم كسى اعتراض كرد كه چرا چنين كردى در جوابش گفت مرجع اين ضمير مؤ نث ، شخص است نه خود آن ؟ و حال آنكه چنين عملى مستلزم نسخ لغت و مسخ ادبيت آن است .
بعضى ديگر گفته اند: اين از باب (متابعت مبتدا با خبر در تذكير و تاءنيث ) است ، چون در جمله مورد بحث كلمه (رب ) و كلمه (اكبر) هر دو خبر براى (هذا) و هر دو مذكر بودند، از اين رو (هذا) هم كه مبتداى آن دو بود مذكر آمد، همچنانكه در آيه (ثم لم تكن فتنتهم الا ان قالوا) به خاطر مؤ نث بودن (فتنه ) كه - بنا بر قرائت به فتح - خبر است ، عامل اسم هم با اينكه اسم مذكر بود، مؤ نث آمده است .
اين وجه نيز گر چه در جاى خود صحيح است ، ليكن اشكال در مذكر بودن مبتدا (هذا) عينا در مذكر بودن خبر (رب ) نيز مى آيد، براى اينكه بت پرستان هم همانطورى كه خدايان مذكر داشتند و آنرا اله مى خواندند خدايان مؤ نثى هم اثبات مى كردند كه آنان را (الاهه ) و يا (ربه ) و يا دختر خدا و همسر خدا مى ناميدند و چون شمس هم از خدايان مؤ نث است جا داشت قرآن كريم هم آنرا ربه بخواند پس داستان متابعت مبتدا با خبر رفع اشكال نمى كند، نه از (هذا ربى ) و نه از (هذا اكبر) براى اينكه لفظ اكبر از صيغه هاى تفصيل است كه قاعده در آن اين است كه وقتى خبر قرار گرفت ، مذكر و مؤ نث آن يكسان مى شود، به اين معنا كه هم در مذكر گفته مى شود: (زيد افضل من عمرو) و هم در مؤ نث گفته مى شود: (ليلى اجمل من سلمى ) و قبول نداريم كه داستان متابعت مبتدا از خبر، حتى در چنين صيغه اى هم جريان داشته باشد.
بعضى ديگر گفته اند: تذكير اسم اشاره در اينجا، براى تعظيم آفتاب است ، چون مقام ، مقامى است كه گفتگو از ربوبيت آفتاب است ، و اين گفتار هر چه هم غلط باشد، باز نبايد به خاطر غلط بودن آن ، نسبت مؤ نث بودن به (رب ) داد، لذا به خاطر حفظ احترام مقام ربوبيت اسم اشاره مذكر آمده است .
اين وجه نيز صحيح نيست ، براى اينكه مشركين مؤ نث بودن را، از نواقصى كه تنزيه معبود از آن واجب باشد، نمى دانستند، به دليل اينكه اهل بابل خودشان به خدايان مؤ نثى قائل بودند، از آنجمله الاهه (نينو) بود كه معتقد بودند مادر خدايان است ، و الاهه (نين كاراشا) بود كه مى گفتند دختر خدا (آنو) است ، و الاهه (مالكات ) بود كه مى گفتند همسر خدا (شاماش ) است ، و الاهه (زاربانيت ) بود كه مى گفتند خداى رضاع است ، و ديگر الاهه (آنوناكى ) بوده است . طائفه اى از مشركين عرب هم ملائكه را به عنوان دختران خدا مى پرستيدند، بلكه در تفسير آيه (ان يدعون من دونه الا اناثا) نيز روايت شده است كه به طور كلى عرب بتهاى خود را (اناث مادگان ) مى ناميدند، مثلا مى گفتند ماده بنى فلان و مقصودشان بت مورد پرستش آن قبيله بود.
بعضى ديگر در رفع اين اشكال گفته اند: قوم ابراهيم آفتاب را مذكر مى دانسته و براى او همسرى بنام (انونيت ) قائل بوده اند و از اين جهت بوده كه قرآن كريم هم اشاره به آنرا مذكر آورده است .
جواب اينحرف نيز به خوبى روشن است ، زيرا اگر قوم ابراهيم چنين عقيدهاى هم داشته اند خود شمس را مذكر مى پنداشتند، نه لفظ (شمس ) را و كلام در لفظ شمس است پس به هر حال مى بايستى اشاره به آن مؤ نث آورده مى شد. علاوه بر اينكه جمله ديگرى كه در كلام ابراهيم خطاب به نمرود است منافات با اين معنا دارد، زيرا در اين جمله ابراهيم مى فرمايد: (فات بها من المغرب ) و حال آنكه اگر قوم ابراهيم چنين عقيدهاى مى داشتند بايد ابراهيم مى گفت : (فات به ) .
بعضى ديگر از مفسرين گفته اند: زبان ابراهيم و قومش سريانى بوده ، و در اين لغت قواعد عربى جارى نبوده است ، و در ضمائر و اسماء اشاره فرقى بين مذكر و مؤ نث نمى گذاشتند، قرآن كريم هم به خاطر حفظ و رعايت آن لغت فرق نگذاشته است .
جواب اين سخن اين است كه قواعد لفظ عرب اجازه چنين مراعاتى را نمى دهد، علاوه بر اينكه خداى تعالى در قرآن مجيد از ابراهيم احتجاجات و ادعيه زيادى حكايت كرده كه در موارد بسيارى از آن رعايت تذكير و تاءنيث شده است ، با اين حال چه شده است كه تنها در آيه مورد بحث ما، اين معنا را رعايت نكرده ؟

سخن غريب و نادرست يكى از مفسرين كه مدعى است ابراهيم (ع ) به زبان عربى سخن مىگفته است .

در اينجا بد نيست خاطر نشان سازيم كه يكى از مفسرين ، بعد از آنكه وجه مزبور را نقل كرده اشكال غريبى به آن كرده است ، و آن اين است كه گفته : زبان ابراهيم (عليهالسلام ) و همچنين اسماعيل و هاجر سريانى نبوده ، بلكه او و قومش به زبان عربى قديم حرف مى زده اند. آنگاه در تقريب ادعاى خود گفته است : دانشمندان باستانشناس اين معنا را به ثبوت رسانيده اند كه عرب جزيره در زمانهاى قديم سرزمين هاى كلدان و مصر را استعمار كرده و لغت عرب از همان ابتداى تاريخ در اين سرزمين ها رخنه كرده و بر زبانهاى خود آنان برترى و غلبه يافته است ، و پارهاى از همين دانشمندان صريحا گفته اند كه پادشاه معاصر ابراهيم (عليهالسلام ) همان (حمورابى ) بوده كه خود مردى از نژاد عرب است ، و در عهد عتيق به (كاهن اللّه العلى ) وصف شده ، و نيز در آن كتاب ذكر نموده كه : همين پادشاه بود كه از خدا بركت را براى ابراهيم مساءلت نمود، و ابراهيم هم از هر چيزى يك دهم را به او داد.
سپس مفسر مذكور اضافه كرده است كه معروف و مشهور در كتب حديث و تاريخ عرب نيز اين است كه ابراهيم (عليهالسلام ) فرزندش اسماعيل را با مادرش هاجر مصرى به وادى حجاز - همانجائى كه پس از چندى شهر مكه ساخته شد - انتقال داد و خداوند جماعتى از قوم جرهم را مسخرشان نمود تا با اين مادر و فرزند در آن سرزمين مسكن گزيدند، و ابراهيم (عليهالسلام ) گاهى به زيارتشان مى آمد و در سفرى به اتفاق فرزندش اسماعيل بيت الحرام را بنا نهادند ، و دين اسلام را در بلاد عربى انتشار دادند. و نيز در حديث است كه : وقتى ابراهيم به ديدن فرزندش آمده بود هنگامى رسيد كه اسماعيل به شكار رفته بود پس چند جمله اى با همسر او كه از قوم جرهم بود حرف زد و او را شايسته همسرى فرزندش ندانست . بعد از مدتى بار ديگر به زيارت فرزند آمد باز هم او را نيافت ، با همسر ديگر او به گفتگو پرداخت ، همسر اسماعيل به او تعارف كرد كه فرود آيد پس از اينكه ابراهيم پياده شد عروسش آب حاضر كرد و سرش را شستشو داد. ابراهيم از حركات عروس خوشحال گرديد، و او را براى همسرى فرزندش پسنديد و براى او دعاى خير نمود. اينها همه شواهدى است كه دلالت مى كند بر اينكه زبان ابراهيم (عليهالسلام ) عربى بوده است .
اين بود ادعا و دليل مفسر مزبور، و ناگفته پيداست كه هيچ يك از دليلهاى وى معتبر و قابل اعتماد نيست ،
براى اينكه تسلط عرب جزيره بر مصر و كلدان و اختلاطشان با مردم اين دو كشور باعث نمى شود كه بكلى زبان بومى آنان كه يكى قبطى و ديگرى سريانى بوده از بين رفته و به زبان عربى مبدل شود و هر چه هم مؤ ثر باشد بيش از اين نيست كه مقدارى از واژه هاى آن زبان در اين زبان و مقدارى از اسماء و لغات اين زبان در آن زبان وارد شود، همچنانكه در قرآن كريم هم از اينگونه لغات مانند (قسطاس ) و (استبرق ) و امثال آنها كه در اصل عربى نيستند ديده مى شود.
و اما اينكه گفته است : حمورابى پادشاه معاصر ابراهيم (عليهالسلام ) بوده است ، با تاريخ صحيح زندگى او و آثارى كه از خرابه هاى بابل كشف شده و سنگ نبشته هايى كه از آنجا به دست آمده است و قوانين و سيرهاى را كه وى در كشورش اجرا مى كرده - و آن قوانين بر اساس آنچه كه امروزه به دست ما رسيده ، قديمى ترين قانون تدوين شده در عالم است - مطابقت ندارد.
بعضى از باستانشناسان چنين مى گويند: حمورابى بين سالهاى (1728) و (1686) قبل از ميلاد سلطنت مى كرده ، و بعضى ديگر گفته اند كه : وى در ميان سالهاى (2287 - 2232) قبل از ميلاد بر بابل دست يافته است ، و حال آنكه ابراهيم (عليهالسلام ) در حدود سنه (2000) قبل از ميلاد مى زيسته . علاوه بر اين ، حمورابى مردى بت پرست بوده ، و از كلماتش كه در آثار مستخرجه به دست آمده ، پس از بيان شريعت و قوانين خود از بتها استمداد كرده ، و براى بناى شريعتش و اينكه مردم به شريعت او عمل كنند، و دشمنان و مخالفين آن نابود شوند دست به دامان بتها شده است .
و اما داستان آوردن اسماعيل و مادرش را به تهامه ، و بنا نهادن خانه كعبه و اشاعه دين خدا و تفاهمش با اعراب ، هيچ دلالتى بر اينكه آنجناب به لغت عرب سخن مى گفته است ، ندارد.
اينك به اصل بحث بر مى گرديم و مى گوييم : همانطورى كه گفته شد كلمه (فلما) ما بعد خود را به ما قبل مرتبط ساخته و دلالت مى كند بر اينكه در آن لحظه اى كه ماه غروب كرد، ابراهيم (عليهالسلام ) آفتاب را ديد كه طلوع مى كند، و اين معنا تنها در بلادى اتفاق مى افتد كه در عرض شمالى (همانند بلاد كلدان ) باشد. و نيز بايد فصل هم فصل پاييز و يا زمستان باشد كه شبها طولانى تر است .
***
مخصوصا اگر ماه در يكى از برجهاى جنوبى مانند برج قوس و جدى بوده باشد، در چنين شرايطى است كه ماه در نيمه دوم ماه هاى قمرى قبل از طلوع آفتاب ، غروب مى كند. در ذيل آيه (فلما جن عليه الليل راءى كوكبا قال هذا ربى فلما افل قال لا احب الافلين ، فلما راءى القمر بازغا قال هذا ربى ) نيز قبلا گفتيم كه ظاهر كلام و مؤ يدات ديگر كه همراه آن است ، دلالت دارد بر اينكه ابراهيم (عليهالسلام ) در شبى از شبهاى نيمه دوم ماه اين گفتگو را داشته و كوكب هم همان ستاره زهره بوده است .
و آن جناب ، اول آن را در جهت مغرب و در حال سرازيرى به طرف انتهاى افق مشاهده كرده و پس از لحظه اى كه از نظرش ناپديد شده ، ماه را ديده است كه از طرف مشرق طلوع مى كند.
بنابراين ، از اين آيات به دست مى آيد: كه ابراهيم (عليهالسلام ) قبل از فرا رسيدن شب و روز، مشغول احتجاج با قوم خود در باره بتها بوده ، و اين احتجاج همچنان ادامه داشته ، تا شب فرا رسيده و چشمش به ستاره زهره كه معبود طائفه اى از آن قوم بوده ، افتاده است ، و ناچار سرگرم به احتجاج و استدلال عليه آنان شده است ، و در عين سرگرميش منتظر بوده ببيند كار اين ستاره به كجا مى كشد، تا آنكه مى بيند پس از ساعات كوتاهى ، غروب كرد. لذا همين معنا را حجت خود قرار داده و از ربوبيت آن بيزارى جسته است ، در همين حال بوده كه مى بيند ماه از طرف مشرق سرزد، باز به احتجاج خود ادامه داده و روى سخن را متوجه مردمى مى كند كه قائل به ربوبيت ماه بوده و در همانجا حضور داشته اند، نخست از باب مماشات مى گويد: اين است پروردگار من آنگاه حركت ماه را تحت مراقبت قرار داده سپس مى بيند كه آن نيز غروب كرد.
البته همانطورى كه گفته شد، آن شب از شبهاى طولانى نيمه دوم ماه بوده كه قرص قمر در نيم دايره كوتاهترى از مدارات جنوبى سير مى كند، و در نتيجه زودتر هم غروب مى نمايد. خلاصه همچنان سرگرم در احتجاج بوده تا ماه نيز فرو نشسته است ، لاجرم از ربوبيت آن هم بيزارى جسته و از خداى خود درخواست راهنمايى كرده و از خطر گمراهى به او پناه برده است . در همين حال بوده است كه جرم آفتاب از افق سرزده است ، وقتى ديد كه اين از آن دو تا بزرگتر است ، باز با اينكه به بطلان ربوبيت ستاره و ماه پى برده بود، به عذر اينكه اين بزرگتر است از راه افتراض يا مماشات گفت : (اين است پروردگار من ) آنگاه حركت آفتاب را زير نظر قرار داد تا آنكه آن هم به پشت افق فرو نشست ، لذا از ربوبيت آن هم بيزارى جسته يكباره حساب خود را با قوم خويش كه مركب از اين طوايف بودند، تصفيه كرده و گفت : (اى قوم من بيزارم از اين چيزهائى كه شما شريك خدا قرار مى دهيد) آنگاه به اثبات ربوبيت خداى سبحان پرداخته و گفته است :
(من بدون هيچ انحرافى روى خود را متوجه آنكسى مى كنم كه آسمانها و زمين را آفريده است و من از مشركين نيستم ) يعنى هيچكدام از آفريده هاى او را شريك او قرار نخواهم داد.

جمله : (لا احب الآفلين ) حجتى است يقينى و برهانى بر مبناى محبت و عدم محبت ، نه حجتىعوامانه و غير برهانى .

قبلا هم اين معنا را خاطر نشان ساخته بوديم كه قرار داشتن آيه (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) در وسط اين آيات ، خود دليل بر اين است كه ابراهيم (عليهالسلام ) احتجاجاتى را كه با قوم خود داشته ، همه را از مشاهده ملكوت آسمانها و زمين استفاده و تلقى كرده بوده ، و در نتيجه خداوند هم آن يقينى را كه نتيجه اين ارائه مى باشد، ارزانيش داشته . و اين خود، روشنترين گواه بر اين است كه حجتهاى آنجناب حجتهائى برهانى بوده كه از قلبى آكنده از يقين ، سرچشمه مى گرفته است . پس ، از آنچه تا كنون گفته شد، چند نكته روشن گرديد:
نكته اول : جمله (لا احب الافلين ) حجتى است يقينى و برهانى كه مبناى آن عدم حب و منافات افول و غروب با ربوبيت است و از كلمات بعضى از مفسرين برمى آيد كه خواسته است بگويد: حجت مذكور حجتى است عوامانه و غير برهانى ، و در حقيقت تعريضى است بر نادانى مردم در پرستيدن ستارگانى كه هم از نظرهايشان ناپديد مى شوند و هم اينكه هيچ گونه علمى به عبادت آنان ندارند و مبناى آن هم عدم حب نيست بلكه همان افول و ناپديد شدن است ، به شهادت اينكه افول را منافى با ربوبيت دانسته نه طلوع را، چون طلوع مبناى ربوبيت است و چون از صفات (رب ) يكى اين است كه ظاهر باشد.
و ليكن اين شخص غفلت ورزيده است از اينكه :
اولا - قرار داشتن جمله (و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين ) در بين آيات متضمن و در بردارنده حجت ، خود دليل روشنى است بر اينكه حجت مزبور از مشهودات ملكوتى ابراهيم كه ملاك يقين به خدا و آيات او است ، گرفته شده است ، با اين حال چگونه تصور مى شود كه حجت او عوامانه و غير برهانى باشد.
و ثانيا - به فرضى كه مبناى آن بر افول بوده باشد، باز هم حجت از برهانى بودن خارج نمى شود، زيرا بنابراين فرض هم ، مى توان گفت كه ابراهيم (عليهالسلام ) با ذكر كلمه (آفلين ) هم اشاره به برهان ادعاى خود كرده ، و هم سبب برائت خود را از ربوبيت جرم و شى ء مزبور بيان نموده است . زيرا اين معنا به خوبى واضح است كه اگر انسان پروردگار خود را پرستش مى كند براى اين است كه او رب و مدبر امور آدمى است ، حيات و روزى و صحت و فراوانى نعمت و امنيت و علم و قدرت و هزاران امثال آن را به او افاضه كرده ، و او در بقاى خود از هر جهت بستگى و تعلق به پروردگار خود دارد،
و يكى از فطريات بشر همين است كه حوائج خود را و آن كسى را كه حوائجش به دست او برآورده مى شود، دوست بدارد، و حتى هيچ سوفيست و شكاكى هم در اين معنا شك و ترديد ندارد كه سبب پرستش پروردگار همانا دوست داشتن او است ، به خاطر جلب منفعت يا دفع ضرر و يا هر دو.
همچنانكه برائت و بيزارى از ربوبيت چيزى كه بقاء ندارد، نيز از فطريات اوليه بشر است . و اگر طغيان غريزه حرص و يا شهوت نظر او را متوجه لذتهاى فانى نموده و او را از تاءمل و دقت در اينكه اين لذت بقائى ندارد، باز بدارد، در حقيقت انحراف از فطرت بوده مانند طغيان حرارت غريزى تب كه بيمارى محسوب مى شود. لذا قرآن كريم هم در مذمت دنيا و بر حذر داشتن مردم از اينكه فريفته آن شوند، تمسك به همين فانى بودن آن كرده . و از آنجمله فرموده است : (انما مثل الحيوة الدنيا كماء انزلناه من السماء فاختلط به نبات الارض مما ياكل الناس و الانعام حتى اذا اخذت الارض زخرفها و ازينت و ظن اهلها انهم قادرون عليها اتيها امرنا ليلا او نهارا فجعلناها حصيدا كان لم تغن بالامس ) و نيز فرموده : (ما عندكم ينفد و ما عند اللّه باق ) و همچنين فرموده است : (و ما عند اللّه خير و ابقى ) .
منظور ابراهيم (عليهالسلام ) هم از اينكه فرمود: (لا احب الافلين ) همين بوده كه به قوم خود بفهماند، چيزى كه براى آدمى باقى نمى ماند و از انسان غايب مى شود، لياقت اين را ندارد كه آدمى به آن دل ببندد و آن را دوست بدارد، و آن پروردگارى كه آدمى پرستش مى كند بايد كسى باشد كه انسان به حكم فطرت ناگزير باشد، دوستش بدارد. پس نبايد چيزى باشد كه دستخوش زوال گردد. و بنابراين ، اجرام فلكى كه دستخوش غروب مى شوند، شايستگى ندارند كه اسم (رب ) بر آنها اطلاق شود و به طورى كه ملاحظه مى كنيد اين كلام برهانى است كه هم عوام آنرا مى فهمند و هم خواص .
و ثالثا - مفسر مزبور بين (بزوغ ) و (ظهور) خلط كرده و گفته است : ظهور، منافى با ربوبيت نيست ، بلكه مبناى ربوبيت بر آن است ، زيرا يكى از صفات رب همين است كه ظاهر باشد. اين كلام ، خلط است ميان (ظهور) و (بزوغ ) (طلوع ). و (بزوغ ) به معناى ظهور بعد از خفا است ، و معلوم است كه اين نحو ظهور با ربوبيت منافات دارد. و در آيه شريفه ، غير از بزوغ اسمى از ظهور ديگرى برده نشده است . پس ، سؤ ال از اينكه چرا مبناى كلام را بر (افول ) قرار داد، نه بر بزوغ و طلوع بر جاى خود باقى است ، و توجيه مفسر سابق الذكر، جواب قانع كننده اى از اين سؤ ال نبود. و جواب همان است كه ما گفتيم . و خلاصهاش اين بود كه : مبناى كلام بر محبت و عدم محبت است ، نه بر افول .
صفحه بعد فهرست صفحه قبل