صفحه بعد فهرست صفحه قبل

و جـمله (لتجرى الفلك فيه بامره ) غايت و نتيجه تسخير بحر است ، و جريان كشتى در دريـا بـه امـر خـدا، عبارت است از ايجاد جريان با كلمه (كن ) ، چون آثار اشياء نيز مـانـنـد خود اشياء منسوب به خداى تعالى است . و معناى جمله (و لتبتغوا من فضله ) اين اسـت كـه خـداى تـعالى درياها را اين چنين رام كرد، تا شما عطيه او را طلب كنيد، يعنى با سفرهاى دريايى ، رزق خود را به دست آوريد.
و معناى جمله (و لعلكم تشكرون ) اين است كه خداى تعالى چنين كرد، به اميد اينكه شما در مقابل آن ، او را شكر گزاريد.

و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه ...

ايـن سخن از باب ترقى دادن كلام ، و عطف عام بر خاص است . قبلا داستان تسخير درياها را فـرموده بود كه جزئى از اجزاء آسمان و زمين است ، و در اينجا تسخير همه موجودات در آسـمـانـهـا و زمـين را براى انسان ها به رخ مى كشد. و سخن در باره كلمه (لكم ) همان سخنى است كه در نظير آن در آيه قبل گذشت . و كلمه (جميعا) تاءكيد است براى آنچه در آسمانها و زمين است . ممكن هم هست حال از آن باشد.
(و سخر لكم ما فى السموات و الارض جميعا) - معناى تسخير آنچه در آسمانها و زمين اسـت بـراى انـسـان ، ايـن اسـت كـه اجـزاء عـالم مـشهود همه بر طبق يك نظام جريان دارد، و نـظـامـى واحـد بـر هـمه آنها حاكم است و بعضى را به بعضى ديگر مرتبط، و همه را با انـسـان مـربـوط و مـتـصـل مى سازد، و در نتيجه انسان در زندگى خود از موجودات علوى و سـفـلى منتفع مى شود، و روز به روز دامنه انتفاع و بهره گيرى جوامع بشرى از موجودات زمـيـنـى و آسـمـانـى گـسترش مى يابد، و آنها را از جهات گوناگون واسطه رسيدن به اغـراض ‍ خـود يعنى مزاياى حياتى خود قرار مى دهد، پس به همين جهت تمامى اين موجودات مسخر انسانند.

مـــفـــاد كـــلمـه (منه ) در جمله (و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جمعيا منه)

و كـلمـه (مـن ) در (مـنـه ) ابـتـداء را مى رساند، و ضمير آن به خداى تعالى برمى گـردد، و ايـن جـار و مـجرور حال است براى آنچه در آسمانها و زمين است . و معنايش اين مى شـود كه خداى تعالى تمامى آنچه را كه در آسمانها و زمين است مسخر شما كرد، در حالى كه هستى همه آنها از ناحيه خدا آغاز شده است .
پـس ذوات هـمـه مـوجودات از ناحيه خدا آغاز شده ، چون او آنها را ايجاد كرده ، در حالى كه قـبـل از ايـجـاد الگـويـش را از جـايى نگرفته . و همچنين آثار و خواص آنها نيز مخلوقات اويـند كه يكى از آثار و خواص آنها همين ارتباط آنها به يك ديگر است كه نظام جارى در آنـهـا بوجود آورده ، نظامى كه با زندگى انسانها مرتبط است ، همچنان كه در جاى ديگر فرموده : (اللّه يبدو الخلق ثم يعيده ) و نيز فرموده : (انه هو يبدى و يعيد) .
مفسرين براى كلمه (منه ) معانى ديگرى ذكر مى كنند كه هيچ يك از آنها خالى از تكلف نيست ، و به همين جهت متعرض آنها نشديم .
(ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون ) - وجه ارتباط آيات نامبرده با تفكر روشن است .

آيات 19 - 14 سوره جاثيه

قل للذين امنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام اللّه ليجزى قوما بما كانوا يكسبون (14) من عـمـل صـالحـا فـلنـفسه و من اساء فعليها ثم الى ربكم ترجعون (15) و لقد اتينا بنى اسـرئيـل الكـتـاب و الحكم و النبوه و رزقناهم من الطيبات و فضلناهم على العالمين (16) و اتـيـنـاهـم بـيـنـات من الامر فما اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ان ربك يقضى بـيـنـهـم يـوم القـيـمـه فـيـمـا كـانـوا فيه يختلفون (17) ثم جعلنك على شريعه من الامر فـاتـبـعـهـا و لا تـتـبـع اهـواء الذيـن لا يـعـلمـون (18) انهم لن يغنوا عنك من اللّه شيئا و ان الظالمين بعضهم اولياء بعض و اللّه ولى المتقين (19)

ترجمه آيات
به كسانى كه ايمان آورده اند بگو، بر كفارى كه به ايام خدا اميد ندارند ببخشايند تا خدا هر قومى را به آنچه عمل كرده اند كيفر دهد (14).
هـر كـس عـمل صالح كند به نفع خود كرده و هر كس بدى كند عليه خود كرده و سپس همگى به سوى پروردگارتان برمى گرديد (15).
و بـه تحقيق ما به بنى اسرائيل كتاب و حكمت و نبوت داديم و ارزاق طيب روزيشان كرديم و بر عالميان عصر خود برتريشان داديم (16).
و از امر دين آياتى روشن داديم پس اگر اختلاف كردند اختلافشان پس از آن بود كه به حـقـانـيـت دين يقين پيدا كردند و انگيزه اختلاف آنها تنها حسادتى بود كه به يكديگر مى ورزيـدنـد، بـه درسـتى پروردگار تو روز قيامت بين آنان در آن چيزهايى كه اختلاف مى كردند داورى خواهد كرد (17).
سـپـس نـوبـت بـه تـو رسيد و ما ترا هم بر شريعتى از امر دين واقف ساختيم پس همان را پيروى كن نه هواهاى كسانى را كه علم ندارند (18).
چون آنان هيچ تو را از اراده خدا بى نياز نكنند و ستمكاران در ظلم و ستم دوستدار و مددكار يكديگرند و خدا دوستدار متقيان است (19).
بيان آيات
بـعـد از آنـكـه آيات و دلايل وحدانيت خداى تعالى را ذكر نمود و در ضمن آنها تا اندازه اى بـه مـسـاءله مـعـاد اشـاره نـمـود، و نـيـز مـسـاءله نـبـوت را در خـلال ذكر تنزيل كتاب و تهديد استهزاء كنندگان ذكر فرمود، اينك در اين آيات تشريع شـريـعـت بـراى رسـول خـدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را ذكر مى كند، و براى اينكه مـطـلب مـربـوط بـه مـا قـبـل شـود، دو مـقـدمـه مـى آورد: يـكـى ايـنـكـه مؤ منين بايد متعرض حـال كـفـار منكر معاد نشوند، زيرا خداى تعالى خودش ايشان را مجازات خواهد فرمود، چون اعـمـال چه خوب و چه بدش مورد بازپرسى قرار خواهد گرفت ، و علت تشريع شريعت هم همين است .
دوم ايـنـكـه انـزال كـتـاب و حـكـم و نبوت امرى نوظهور نيست ، چون خداى تعالى به بنى اسـرائيـل نـيـز كـتاب و حكم و نبوت داد، و معجزات روشنى برايشان اظهار كرد، كه با آن مـعـجـزات ديـگـر جـاى شـكـى در ديـن خـدا بـاقـى نـمـانـد، چـيـزى كـه هـسـت عـلمـاى بـنـى اسرائيل از راه ستم و ياغى گرى در آن دين اختلاف راه انداختند كه به زودى خداى تعالى بين آنان داورى خواهد كرد.
آنـگـاه بـعـد از ذكـر ايـن دو مـقـدمـه مـسـاءله تـشـريـع شـريـعـت بـراى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را بيان نموده و آن جناب را دستور مى دهد تا از شـريـعـت خـود پـيـروى كـنـد، و از پـيـروى هـوى و هـوسـهـاى مـردم جاهل دورى نمايد.

قل للذين امنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام اللّه ...


در اين آيه شريفه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) دستور مى دهد كه به مؤ منين امر كند كه از بدى هاى كفار چشم پوشى كند. در نتيجه تقدير آيه اين طور مى شود: (قـل للذيـن امنوا اغفروا يغفروا) ، يعنى به مؤ منين بگو ببخشيد تا ببخشند. همچنان كه در آيه (قل لعبادى الذين امنوا يقيموا الصلوه ) نيز كلمه (اقيموا) در تقدير است .

بـيـان آيه : (نقلللذين آمنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام الله ) كه اغماض از رفتار مشركين را توصيهمى كند

ايـن آيـه شـريـفـه در مـكـه نـازل شـده ، و در سـيـاق آيـات قـبل قرار گرفته كه حال مستكبرين و مستهزئين به آيات خدا را بيان مى كرد، و ايشان را به شديدترين عذاب تهديد مى نمود. گويا مؤ منين وقتى به اينگونه افراد مى رسيدند كه در طعنه زدن و توهينشان به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مبالغه و زياده روى مى كردند، و نيز وقتى مى ديدند به آيات خدا استهزاء مى كنند، ديگر عنان اختيار از كف داده ، در مقام دفاع از كتاب خدا و فرستاده او بر مى آمدند، و از ايشان مى خواستند دست از ايـن كـارهـا بـردارنـد، و بـه خـدا و رسـولش ايـمـان آورنـد، غافل از اينكه كلمه عذاب عليه آنان حتمى شده است ، همچنان كه ظاهر آيات سابق اين حتميت را افاده مى كند، در نتيجه رسول گرامى خود را دستور مى دهد تا به اين گونه افراد از مـؤ مـنـيـن اعـلام بـدارد كـه بـايـد از مـشـركـيـن نـامـبـرده عـفـو و اغـمـاض كـنـنـد، و مـتـعرض حـال ايـشـان نـشـونـد، بـراى ايـنـكـه بـه زودى بـه كـيـفـر اعمال خود خواهند رسيد.
و بنابراين ، مراد از (مغفرت ) در جمله (قل للذين آمنوا يغفروا) عفو و ناديده گرفتن رفتار و گفتار دشمن ، و اعراض از ايشان است . و خلاصه مراد اين است كه به آنان بگو مـخاصمه و بگو مگو نكنند. و مراد از (آنانى كه اميدوار و منتظر ايام خدا نيستند) كفارى اسـت كه در آيات سابق از ايشان سخنى رفت ؛ چون مشركين معتقد به آمدن روزهايى براى خـدا نـبـودند، كه در آن روزها غير از حكم خدا حكمى ، و غير از ملك او ملكى نباشد، در حالى كـه خـدا داراى چـنـيـن روزهايى هست ، مانند: روز مرگ و روز برزخ و روز قيامت و روز عذاب انقراض و استيصال .

بيان علت امر به مغفرت در (ليجزى قوما بما كانوا يكسبون )

و جـمله (ليجزى قوما بما كانوا يكسبون ) امر به مغفرت و يا امر به دستور مغفرت را تعليل مى كند، و حاصلش اين است : اين كه به تو گفتيم بايد به مؤ منين دستور دهى تا از رفـتـار مـشـركـيـن چشم پوشى و اغماض كنند، براى اين بود كه هيچ حاجتى به مؤ اخذه كـردن ايـشان نيست ، چون خداى تعالى به زودى ايشان را بر طبق آنچه كرده اند كيفر مى دهد.
و در نـتـيـجـه آيـه شريفه نظير آيه (و ذرنى و المكذبين اولى النعمه و مهلهم قليلا ان لديـنا انكالا و جحيما) ، و نظير آيه (ثم ذرهم فى خوضهم يلعبون ) ، و آيه (فذرهم يـخـوضـوا و يـلعـبـوا حـتـى يـلاقـوا يـومـهـم الذى يـوعـدون ) ، و آيـه (فاصفح عنهم و قل سلام فسوف يعلمون ) مى باشد.
و مـعـنـايـش ايـن است كه : اى رسول گرامى من ، به مؤ منين دستور بده از اين مستكبرين كه به آيات خدا استهزاء نموده و انتظار ايام خدا را ندارند، اغماض كنند تا آنكه خداى تعالى بر طبق آنچه كرده اند جزايشان دهد، چه ، روز جزاء يكى از ايام خدا است . و خلاصه از اين مـنـكـريـن قـيـامـت درگـذرنـد تـا خـدا در روزى از روزهاى خود ايشان را به كيفر اعمالشان برساند.
و در جـمـله (ليـجـزى قـومـا) ، اسم ظاهر (قوما) به جاى ضمير به كار رفته . به تـعـبـيـر ديگر: مقتضاى سياق اين بود كه بفرمايد (ليجزيهم ) ، ولى به جاى ضمير مـرجـع ضـمـير را آورد، و آن را نكره هم آورد، نكره اى كه هيچ وصفى برايش ذكر نكرد، و ايـن بـدان جهت است كه امر ايشان را تحقير كرده باشد، و بفهماند كه خدا هيچ عنايتى به شـاءن و كار آنان ندارد، تو گويى قومى ناشناخته اند، و كسى آنان را به عنوان اينكه قوم معينى هستند نمى شناسد، و اعتنايى به هيچ يك از شؤ ون آنان ندارد.
و بـا بـيـانـى كـه در مـعـنـاى آيـه گـذشـت اتـصـال و ارتـبـاط آيـه شـريـفـه بـه مـا قـبـل و مـا بـعـدش روشـن مـى گـردد. و نـيز روشن مى شود كه معناهاى مختلفى كه مفسرين براى آيه كرده اند صحيح نيست ، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آن معانى واقف گردد، بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.

من عمل صالحا فلنفسه و من اساء فعليها ثم الى ربكم ترجعون

ايـن آيـه به منزله تعليلى است براى جمله (ليجزى قوما...) و به همين جهت واو عاطفه بر سرش در نيامده ، و استينافى - يعنى جمله اى و - نيز نيست .
در نـتـيـجـه اگـر به منزله تعليل باشد، معنايش اين مى شود: خداى تعالى ايشان را به آنـچه كردند جزاء مى دهد، براى اينكه اعمال هرگز بى اثر رها نمى شود، بلكه هر كس عملى صالح كند از آن بهره مند مى شود، و هر كس عملى زشت كند از آن متضرر مى گردد. و بعد همگى شما بسوى پروردگارتان مراجعه خواهيد نمود، و او بر حسب اعمالى كه كرده ايد جزايتان مى دهد؛ اگر اعمالتان خير باشد جزاى خير، و اگر شر باشد جزاى شر مى دهد.

و لقد آياتنا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه ...

بـعـد از آنكه بيان كرد كه براى هر عملى چه نيك و چه شر آثارى نيك و بد است كه به صـاحـب عـمـل مـى رسـد، در ايـنـجـا خـواسـتـه ايـن هـشـدار را بـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) بـدهـد كـه به زودى براى او نيز شريعتى تـشريع مى كند، چون بر عهده خدا است كه بندگان خود را به سوى آنچه خير و سعادت آنـان اسـت هـدايـت كـنـد، هـمـانـطـور كـه خـودش در جاى ديگر فرموده : (و على اللّه قصد السبيل و منها جائر) .
و بـه هـمـيـن جـهـت دنـباله جمله مورد بحث فرمود: (ثم جعلناك على شريعه من الامر...) و قبل از گفتن اين جمله اشاره كرد به شريعت ، يعنى به كتاب و حكم و نبوتى كه به بنى اسرائيل داد، و از طيبات روزيشان نمود، و بر ديگران برتريشان بخشيد، و معجزات بين و روشـن ارزانـيـشـان داشـت ، تـا فـهـمانده باشد كه افاضه الهيه به شريعت و نبوت و كتاب ، يك امر نو ظهور و بى سابقه نيست ، بلكه نظائرى دارد كه يكى از آنها در بنى اسرائيل بود. و اينك شريعت اسرائيليان پيش چشم و بيخ گوش مشركين عرب است .

مـــقـــصـــود از (كـــتـــاب ) ، (حـــكــم ) و (بـيـنـات مـن الامـر) كـه خـداونـد بـه بـنـىاسرائيل داد

پـس ايـنـكـه فرمود: (و لقد اتينا بنى اسرائيل الكتاب و الحكم و النبوه ) منظورش از كـتـابـى كـه بـه بـنـى اسـرائيـل داده ، تـورات اسـت كـه مـشـتـمـل اسـت بـر شـريـعـت مـوسـى (عـليـه السـلام ) و شـامـل انـجـيـل نـمـى شـود، بـراى ايـنـكـه انـجـيـل مـتـضـمـن شـريـعـت نـيـسـت ، و شـريـعـت انـجـيـل هـم هـمـان شـريـعـت تـورات اسـت . و هـمـچـنـيـن زبـور داوود (عـليـه السـلام ) را شامل نمى شود، براى اينكه زبور تنها ادعيه و اذكار است .
البـتـه مـمـكـن اسـت مـنـظـور از كـلمـه (الكـتـاب ) جـنـس كـتاب باشد كه در اين صورت شامل انجيل و زبور هم مى شود. و اين احتمال را هر چند بعضى از مفسرين داده اند، اما از اين نـظـر بـعـيـد اسـت كـه در قـرآن كـريـم هـيـچـگـاه كـلمـه كـتـاب جـز بـر كـتـابـى كـه مشتمل بر شريعت باشد اطلاق نشده است .
و مـراد از (حـكـم ) بـه قـريـنـه ايـنـكـه آن را بـا كتاب ذكر فرموده ، عبارت است از آن وظـائفـى كـه كـتـاب بـر آن حـكـم مـى كـنـد، هـمـچـنـان كـه مـى بـيـنـيم در آيه شريفه (و انـزل مـعـهـم الكـتـاب بـالحـق ليـحـكـم بـيـن النـاس فـيـمـا اخـتـلفـوا فـيـه ) ، ايـن اجمال ، تفصيل داده شده . و نيز در باره تورات فرموده (يحكم بها النبيون الذين اسلموا للذين هادوا و الربانيون و الاحبار بما استحفظوا من كتاب اللّه ) ، پس حكم يكى از لوازم كتاب است ، همچنان كه نبوت نيز از لوازم آن است .
و مـراد از (نـبـوت ) مـعـلوم اسـت . و خـداى تـعـالى از بـنـى اسرائيل جمع كثيرى را مبعوث به نبوت كرد، همچنان كه در روايات آمده ، و در قرآن كريم داستان جمعى از آن رسولان ذكر شده است .
(و رزقناهم من الطيبات ) - طيبات يعنى رزق طيب كه از آن جمله است (من ) و (سلوى ) .
(و فـضـلنـاهـم عـلى العـالمـيـن ) - اگر مراد از كلمه (عالمين ) تمام عالميان باشد مـعـنـاى برترى بنى اسرائيل بر تمامى عالميان اين خواهد بود كه ما آنان را در پاره اى جهات بر همه عالميان برترى داديم ، مانند كثرت پيغمبرانى كه در آنان مبعوث شدند، و كثرت معجزاتى كه به دست انبياء آنها جارى شد. و اگر مراد از اين كلمه عالميان آن عصر بـاشـد، در ايـن صـورت مـراد از بـرتـرى ، بـرترى از همه جهات خواهد بود، چون بنى اسـرائيـل در عـصـر خـود از هـر جـهـت بـر سـايـر اقـوام و ملل برترى داشتند.

و اتيناهم بينات من الامر...

مـراد از (بـيـنـات ) آيـات بـيـنـاتـى اسـت كـه هـر شـك و ريـبـى را از چـهـره حـق زايـل مـى سـازد. شـاهـد بـر ايـن مـعنا تفريع و نتيجه گيريى است كه از اين جمله نموده و دنـبالش فرموده : (در نتيجه اختلاف نكردند مگر بعد از آنكه به حقانيت دعوت يقين پيدا كردند) .
و مـراد از كـلمه (امر) به قول بعضى از مفسرين امر دين است ، و حرف (من ) كه بر سـر آن درآمـده به معناى (فى ) است . و معناى جمله اين است : ما به ايشان دلائلى روشن در امـر ديـن داديـم . و بـنـابـرايـن معنا، معجزات موسى (عليه السلام ) هم مصاديقى از اين دلائل است .
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـراد از كـلمـه (امـر) كـار نـبـوت و دعـوت رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت ، و مـعـنـاى جـمـله ايـن است كه : ما از امر رسول خدا علامتهايى روشن به اهل كتاب داديم ، كه همه دلالت داشتند بر صدق ادعاى او، و يـكـى از آن عـلامـتـهـا ايـن بود كه پيغمبر آخر الزمان در مكه ظهور مى كند، و يكى ديگر ايـنـكـه بـه يـثـرب هـجـرت مـى كـنـد، و نـيـز اهـل يـثـرب او را يـارى مـى كـنـنـد، و امثال اين علامتها كه در كتب اهل كتاب پيشگويى شده بود.
(فما اختلفوا الا من بعد ما جاهم العلم بغيا بينهم ) - اين جمله به اختلافهاى دينى كه به در هم شدن حق و باطل در بين مردم جاهليت انجاميد اشاره نموده ، مى فرمايد: آن اختلافها و ايـن اخـتـلاط حـق و بـاطـل از جهت شبهه و جهل نبود، بلكه علماى ايشان آن را ايجاد كردند، چون در بين خود حسادت و دشمنى داشتند.
(ان ربـك يقضى بينهم يوم القيمه فيما كانوا فيه يختلفون ) - اين جمله اشاره است بـه ايـنـكـه اختلاف اهل كتاب ، و اختلاط حق و باطل در بين آنان بى اثر نيست ، و به زودى اثـرش را خـواهـد كـرد، و خداى تعالى در روز قيامت بين آنان داورى نموده ، بر حسب آنچه كه اعمالشان اقتضاء دارد جزايشان مى دهد.

ثم جعلناك على شريعه من الامر فاتبعها و لا تتبع اهواء الذين لا يعلمون

خطاب در اين جمله به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) است كه امتش نيز با او در آن خـطـاب شريكند. و كلمه (شريعه ) به معناى طريق و راهى است كه آدمى را به لب آب مـى رساند. و كلمه (امر) در اينجا به معناى امر دين است . و معناى جمله اين است كه : بـعـد از آنكه به بنى اسرائيل داديم آنچه را كه داديم ، تو را بر طريقه خاصى از امر ديـن الهـى قـرار داديـم ، و آن عـبـارت اسـت از شـريـعـت اسـلام كـه رسول اسلام و امتش بدان اختصاص يافتند.
(فاتبعها...) - در اين جمله رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) را ماءمور مى كند كـه تـنـهـا پـيـرو ديـن و فـرامينى باشد كه به وى وحى مى شود، و از هواهاى جاهلان كه مخالف دين الهى هستند پيروى نكند.
از ايـن آيـه دو نـكـتـه استفاده مى شود: اول اينكه پيامبر اسلام هم مانند ساير امت مكلف به دستورات دينى بوده است .
دوم ايـنـكـه هـر حـكـم و عـملى كه مستند به وحى الهى نباشد، و يا بالاخره منتهى به وحى الهى نباشد، هوائى نفسانى از هواهاى جاهلان است ، و نمى توان آن را علم ناميد.

انهم لن يغنوا عنك من اللّه شيئا...

ايـن جـمـله نـهـى از پـيـروى از اهـواء مـردم نـادان را تعليل مى كند. كلمه (يغنوا) از مصدر (اغناء) است كه به معناى بردن حاجت به نزد ديـگـرى اسـت . و حـاصـل مـعـنـاى جـمـله ايـن اسـت كـه : تـو به درگاه خداى سبحان حوائج ضـرورى دارى كـه غـير او هيچ كس نمى تواند آن را بر آورد، و وسيله برآورده شدن آنها هـمـيـن اسـت كـه ديـن او را پـيـروى كـنـى ، پـس اين كفار كه انتظار دارند تو هواهايشان را پـيـروى كـنـى هـيـچ حـاجـتى از حاجات تو را برنمى آورند. و يا تو را به هيچ مرتبه از مراتب ، اغناء و بى نياز از خدا نمى كنند.
(و ان الظـالمـيـن بـعـضـهم اولياء بعض و اللّه ولى المتقين ) - آنچه كه از سياق به دست مى آيد اين است كه اين جمله تعليل ديگرى است براى نهى از پيروى از اهواء جاهلان . و نـيـز بـرمـى آيـد كـه مـراد از (ظـالمـيـن ) پـيـشـوايـانـى هـسـتـنـد كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) ماءمور شده از اهواء مبتدعه آنها پيروى نكند. و مراد از (متقين ) كسانى هستند كه دين خدا را پيروى مى كنند.
و مـعـنـاى جمله اين است كه : خدا ولى و سرپرست كسانى است كه پيروى از دين او كنند، و بـراى ايـن سـرپـرست ايشان است كه متقى هستند، و خدا ولى مردم متقى است . و كسانى كه هـواهـاى جـاهلان را پيروى مى كنند، خداى تعالى ولى آنها نيست ، بلكه آنها خودشان ولى يـكـديـگـرنـد، چـون سـتـمـكـارنـد، و سـتـمـكـاران ولى يـكـديـگـرنـد. پـس تـو اى رسـول گـرامى ، دين مرا پيروى كن تا من ولى تو باشم ، و از اهواء آنان پيروى مكن تا آنـان ولى تـو نـشـونـد، چـون ولايت آنان هيچ دردى از تو دوا نمى كند، و جاى ولايت خدا را نمى گيرد.
در ايـن جمله پيروان اهواء را كه غير از دين خدا را پيروى مى كنند، (ظالمين ) خوانده ، و ايـن بـا مـطـلبـى كـه از آيـه (ان لعـنـه اللّه عـلى الظـالمـيـن الذيـن يـصـدون عـن سـبيل اللّه و يبغونها عوجا و هم بالاخره كافرون ) استفاده مى شود؛ موافق است ، چون در اين آيه نيز ستمگران را عبارت دانسته از كسانى كه جلو راه حق را مى گيرند، و آن را كج و معوج مى خواهند.

آيات 37 - 20 سوره جاثيه

هـذا بـصـائر للناس و هدى و رحمه لقوم يوقنون (20) ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين امنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ساء ما يحكمون (21) و خلق اللّه السـمـوات و الارض بالحق و لتجزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون (22) افرايت مـن اتـخـذ الهـه هـوئه و اضـله اللّه عـلى عـلم و خـتـم عـلى سـمـعـه و قـلبـه و جعل على بصره غشوه فمن يهديه من بعد اللّه افلا تذكرون (23) و قالوا ما هى الا حياتنا الدنـيـا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر و ما لهم بذلك من علم ان هم الا يظنون (24) و اذا تـتـلى عـليهم اياتنا بينات ما كان حجتهم الا ان قالوا ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين (25) قـل اللّه يـحـييكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الى يوم القيمه لا ريب فيه و لكن اكثر الناس لا يـعـلمـون (26) و لله مـلك السـمـوات و الارض و يـوم تقوم الساعه يومئذ يخسر المبطلون (27) و تـرى كـل امه جاثيه كل امه تدعى الى كتابها اليوم تجزون ما كنتم تعملون (28) هذا كتابنا ينطق عليكم بالحق انا كنا نستنسخ ما كنتم تعملون (29) فاما الذين امنوا و عملوا الصـالحـات فـيدخلهم ربهم فى رحمته ذلك هو الفوز المبين (30) و اما الذين كفروا افلم تـكـن ايـتـى تـتـلى عـليـكـم فـاسـتـكـبـرتـم و كـنـتـم قـومـا مـجـرمـيـن (31) و اذا قـيل ان وعد اللّه حق و الساعه لا ريب فيها قلتم ما ندرى ما الساعه ان نظن الا ظنا و ما نحن بـمـسـتـيـقـنـيـن (32) و بـدا لهـم سـيئات ما عملوا و حاق بهم ما كانوا به يستهزؤ ن (33) و قيل اليوم ننسيكم كما نسيتم لقاء يؤ مكم هذا و ماويكم النار و ما لكم من نصرين (34) ذلكم بـانـكـم اتـخـذتـم ايات اللّه هزوا و غرتكم الحيوه الدنيا فاليوم لا يخرجون منها و لا هم يـسـتـعـتبون (35) فلله الحمد رب السموات و رب الارض رب العلمين (36) و له الكبرياء فى السموات و الارض و هو العزيز الحكيم (37).

ترجمه آيات
اين قرآن بصيرتهايى است براى مردم و هدايت و رحمتى است براى گروهى كه يقين آورند (20).
بـلكه پنداشته اند كه ما با آنان همان گونه رفتار مى كنيم كه با اشخاص با ايمان و داراى اعمال صالح مى كنيم و خيال كرده اند زندگى و مرگشان با آن افراد يكسان است و چه بد پندارى است كه كرده اند (21).
و خدا آسمانها و زمين را (به خيال و پندار خلق نكرد) بلكه به حق آفريد. آرى آفريد تا هر كسى را به آنچه مى كند جزاء دهد و در اين جزا به كسى ظلم نمى شود (22).
هيچ ديدى آن كسى را كه هواى نفس خود را خداى خود گرفت و خدا او را با داشتن علم گمراه كرد و بر گوش و قلبش مهر نهاد و بر چشمش پرده انداخت ، ديگر بعد از خدا چه كسى او را هدايت مى كند آيا باز هم متذكر نمى شويد؟ (23).
و گـفتند: زندگى جز همين زندگى دنيا نيست دسته اى مى ميرند و دسته اى ديگر زنده مى شوند و ما را جز روزگار هلاك نمى كند اينان هيچ علمى به سخنان خود ندارند و جز مظنه و پندار دليلى ندارند (24).
و چون آيات بينات ما بر آنان تلاوت مى شود هيچ حرف حسابى و حجتى ندارند جز اينكه بگويند اگر راست مى گوييد پدران ما را زنده كنيد (25).
بـگـو خـدا اسـت كـه شما را زنده مى كند و مى ميراند و سپس روز قيامت يكجا جمعتان مى كند روزى كه در آن هيچ شكى نيست ليكن بيشتر مردم نمى دانند (26).
و مـلك آسـمـانـهـا و زمـيـن تـنـهـا از آن خـدا اسـت . در روزى كـه قـيـامـت بـپـا شـود اهل باطل زيانكارند (27).
و هر امتى را مى بينى كه از شدت ترس به زانو در آمده اند. هر امتى را صدا مى زنند تا نامه عمل خود را ببينند و آنگاه مى گويند: امروز جزايتان خود آن اعمالى است كه مى كرديد (28).
اين كتاب ما است كه به حق بر شما سخن مى گويد ما همواره آنچه شما مى كرديد استنساخ مى كرديم (29).
پـس آنـهـايـى كـه ايـمـان آورده اعـمـال صـالح كـردنـد پـروردگـارشـان آنـهـا را داخل در رحمت خود مى كند اين همان رستگارى آشكار است (30).
و امـا كـسـانـى كـه كـافـر شدند (به ايشان گفته مى شود) آيا نبود كه آيات من بر شما تلاوت مى شد و شما استكبار مى كرديد و مردمى مجرم بوديد؟ (31).
و چـون گـفـتـه مى شد وعده خدا حق است و در قيامت شكى نيست مى گفتيد ما نمى فهميم قيامت چيست در باره آن احتمالى مى دهيم و ما هرگز نمى توانيم يقين به آن پيدا كنيم (32).
(و چـون قـيـامـت شـد) حـقـيـقـت اعـمـال زشتشان برايشان هويدا گشت و همان كه استهزائش مى كردند بر سرشان بيامد (33).
و گـفـتـه شـد امـروز مـا شـمـا را فـرامـوش مـى كـنـيم همانطور كه شما ديدار امروزتان را فراموش كرديد و منزلگاهتان آتش است و از ياوران احدى را نداريد (34).
اين سرنوشتتان بخاطر آن بود كه آيات خدا را وسيله مسخره مى گرفتيد و زندگى دنيا مـغـرورتـان كـرد. در نـتيجه امروز از آتش بيرون نخواهند شد، و عذرشان پذيرفته نمى شود (35).
پس حمد خداى را كه رب آسمانها و رب زمين و رب عالميان است (36).
و كبرياء در آسمانها و زمين خاص او است و او عزيز حكيم است (37).
بيان آيات
بـعـد از آنـكـه بـه مـسـاءله تـشـريـع شـريـعـت بـراى رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) اشـاره كـرد، و فـرمـود كـه آن جـنـاب را بر شـريـعـتى از امر يعنى شريعت اسلام قرار داديم ، اينك در اين آيات به اين معنا اشاره مى كـنـد كـه شـريعت اسلام بصيرتهايى براى مردم است ، كه با آن تشخيص مى دهند كه چه راهـى از راه هـاى زنـدگـى را طـى كـنـند تا به حيات طيب در دنيا و سعادت زندگى آخرت برسند، و نيز شريعت اسلام هدايت و رحمتى است براى مردمى كه به آيات خدا يقين دارند.
و نـيـز به اين نكته اشاره مى كند كه آنچه مرتكبين گناهان را وادار مى كند كه از پيروى شـريعت سرباز زنند، انكار معاد است ، آنها خيال مى كنند كه با افراد متشرعى كه پابند بـه ديـن خـدا هـسـتند، در زندگى و مرگ يكسانند، و براى پابندى به شريعت هيچ اثرى قائل نيستند، لذا فكر مى كنند چرا به خاطر پيروى از شريعت خود را به زحمت اندازيم ، و بدون جهت مقيد نموده ، بار سنگين اعمال صالح را به دوش بكشيم ؟
به همين جهت خداى تعالى بر بطلان پندار آنان و اثبات معاد اقامه برهان مى كند، و سپس به شرح جزئيات پرداخته شمه اى از پاداشهاى صالحان و عقابهاى طالحان و منكرين و مجرمين را بيان نموده ، و سوره را با حمد و تسبيح خدا ختم مى كند.

هذا بصائر للناس و هدى و رحمه لقوم يوقنون

اشـاره بـا كـلمـه (هـذا) يـا بـه شريعت است كه قبلا از آن گفتگو كرد، و يا اشاره به قـرآنـى اسـت كـه مـشـتـمـل بـر شـريـعـت است . و كلمه (بصائر) جمع بصيرت است ، و بـصـيـرت عـبارت است از درك اشخاصى كه به واقع اصابت مى كنند، و مراد از بصيرت وسـيـله بـصـيـرت اسـت ، و اگـر شريعت را بصيرتها خوانده ، بدين جهت است كه شريعت مـتـضـمن احكام و قوانينى است كه يك يك آنها راهنماى سعادت آدمى است ، پس شريعت عبارت است از بصيرتهايى چند، نه يك بصيرت .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : ايـن شـريـعـتـى كـه تـشـريـع شـده ، و يـا ايـن قـرآنى كه مـشـتـمـل بـر شـريـعـت اسـت ، وظـائف عـمـليـه اى اسـت كـه اگـر مـردم بـه آن عمل كنند يك يك آنها مردم را بينا مى سازد، و مردم به وسيله آن به راه حق هدايت مى شوند، راه حقى كه همان راه خدا و راه سعادت است . پس اينكه بعد از ذكر تشريع شريعت فرمود (هـذا بـصـائر للنـاس ) در حـقـيـقت نظير جمله (هذا هدى و الذين كفروا...) است كه در اول سوره بعد از ذكر آيات توحيد قرار گرفته است .
(و هـدى و رحـمـه لقـوم يوقنون ) - يعنى دلالتى است واضح ، و افاضه خيرى است بـراى قـومـى كـه يـقين دارند. و مراد از قومى كه يقين دارند، مردمى است كه به آيات خدا يـقـيـن دارنـد، آيـاتـى كه بر اصول معارف دين دلالت دارد، چون معهود در قرآن كريم اين است كه همواره كلمه يقين را در مورد اصول عقائد بكار مى برد.

مراد از رحمت خداوند و اختصاص آن به گروه خاصى در اين آيه

در ايـن جـمـله هدايت و رحمت را مختص به قومى كرده كه يقين دارند، با اينكه قبلا تصريح كـرد كـه قـرآن بـصائر براى همه مردم است ، و اين خالى از اشعار و اشاره به اين نكته نيست كه مراد از (هدايت ) هدايت به معناى رساندن به مقصد است ، نه صرف نشان دادن راه آن ، كـه هـمـان تـبصر است . و نيز مراد از (رحمت ) رحمت خاصه به كسانى است كه بعد از ايمان به خدا و پرهيز از او به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) هم ايمان آوردنـد، هـمـانـهـايـى كـه در آيه (يا ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به و يغفر لكم ) و آيه (ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى للمتقين الذين يومنون بالغيب ... و بالاخره هم يوقنون ) مورد نظرند.
و رحمت خدا درجاتى بسيار دارد كه از نظر سعه و ضيق مختلفند، و همچنين رحمت خاصه به اهـل ايـمـان نـيـز مراتب مختلفى دارد كه اختلاف آن ناشى از اختلاف مراتب ايمان است ، پس صاحب هر مرتبه از ايمان رحمتى مناسب با آن مرتبه دارد.
و اما رحمت به معناى مطلق خيرى كه از ناحيه خداى تعالى به سوى بندگانش افاضه مى شـود، آن نـيـز مـى تـوانـد قـرآن بـاشـد، چـون قـرآن كـريـم بـدان جـهـت كـه مـشـتـمـل بـر شـريـعـت اسـت ، رحـمـتـى اسـت بـراى عـمـوم مـردم ، هـمـچـنـان كـه رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) نيز به حكم آيه شريفه و (ما ارسلناك الا رحـمـه للعـالمـيـن ) رحـمتى است مبعوث براى همه مردم . و ما در بعضى از مباحث گذشته سخنى در باره اختلاف مراتب رحمت ايراد كرديم .

ام حـسـب الذيـن اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين امنوا و عملوا الصالحات سواء محياهم و مماتهم ...

در مـجمع البيان مى گويد: كلمه (اجتراح ) به معناى اكتساب است . مى گويند (جرح ) يـعـنـى كـسـب كـرد، و (اجـتـرح ) يـعـنـى اكـتـسـاب كـرد. و اصـل ايـن لغـت (جـراح ) اسـت زيرا جراح و اجتراح اثر مشابه دارند آنگاه مى گويد: و كلمه (سيئه ) به معناى عمل زشتى است كه صاحبش را به خاطر استحقاق مذمت ناراحت مى كند.
و كلمه (جعل ) به معناى قرار دادن چيزى است به صورتى معين . و جمله (كالذين آمنوا و عـمـلوا الصـالحـات ) در مـحـل مـفـعـول دوم اسـت بـراى جعل ، و تقدير كلام (كائنين كالذين آمنوا...) است .
زمـخـشـرى در كـشـاف بـطـور جـزم گفته : كاف در كلمه (كالذين ) اسم است ، و معنايش (مثل الذين ) است ، و همين كاف مفعول دوم است براى جمله (نجعلهم ) و كلمه (سواء) بدل است از مثل .
كـلمـه (سـواء) بـنـا بـر قـرائتـى كـه مـعـمول و رائج است مصدرى است به معناى اسم فاعل ، و معنايش (مستويا) و يا (متساويا) است . و كلمه (محياهم ) مصدر ميمى است ، و خود فاعل (سواء) است ، و ضمير (هم ) در آن به مجموع اجتراح كنندگان و مؤ منان بـر مـى گـردد. و هـمـچـنـيـن كـلمـه (مـمـاتـهـم ) كـه عـطـف بـدان شـده ، حال (محياهم ) را دارد.
و سياق آيه شريفه سياق انكار است ، و كلمه (ام ) در آن منقطعه است ، و معنايش اين است : (بـلكه آيا كسانى كه گناه مرتكب مى شوند، و جرم اكتساب مى كنند، پنداشته اند كه مـا آنان را مانند كسانى قرار مى دهيم كه ايمان آورده و عملهاى صالح مى كنند؟ در حاليكه زنـدگـى و مـرگـشان متساويست ) يعنى در حالى كه حيات اينان مانند حيات آنان ، و موت اينان مانند موت آنان است ؟ و در نتيجه ايمان آنان و متشرع بودنشان لغو و بى اثر است ؟ نه در حيات اثر دارد و نه در ممات ؟ و بود و نبودشان يكسان است ؟
(سـاء مـا يـحـكـمـون ) - اين جمله پندار مذكور آنان را رد مى كند، و مى فرمايد: اينكه پـنـداشتند و حكم كردند كه حيات و ممات مرتكبين گناهان و مؤ منان صالح يكسان است حكم بدى است كه كرده اند. و بدى حكم كنايه است از بطلان آن .

تـــوضـــيـــح ايـــنـــكـــه بـــد كـــاران نـــه در حـــيـــات و نــه در مـمـات بـا مـؤ مـنـان صـالحالعمل برابر نيستند

پس اين دو طائفه نه در حيات مثل همند، و نه در ممات .
امـا ايـنـكـه در حـيـات بـرابـر نـيـسـتـنـد، بـراى ايـنـكـه اشـخـاصـى كـه داراى ايـمـان و عـمـل صـالح هـسـتـنـد، طـريقه زندگيشان را با بصيرت سلوك مى كنند، و در راه زندگى داراى هدايت و رحمتى از ناحيه پروردگار خويشند - همچنان كه در آيه قبلى فرموده بود - ولى آدم بـد كـار دسـتـش از ايـن بصيرت و هدايت و رحمت تهى است ، همچنان كه در جاى ديـگر فرموده : (فمن اتبع هداى فلا يضل و لا يشقى و من اعرض عن ذكرى فان له معيشه ضنكا) و نيز در جاى ديگر فرموده : (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها) .
و امـا ايـنـكـه ايـن دو طـايـفـه در مـرگ مـساوى نيستند، براى اين است كه مرگ همان طور كه بـرهـانـهاى روشن شهادت مى دهد، انعدام و بطلان نفس انسانيت نيست ، و آن طور كه مبطلين مى پندارند كه آدمى بعد از مردن به كلى نابود مى شود نمى باشد، بلكه مردن عبارت اسـت از بـرگـشـتـن بـه سوى خداى سبحان ، و انتقال از سراى دنيا به سرائى ديگر. از سـرائى نـاپـايـدار بـه سـرائى پايدار و جاودان . سرائى كه مؤ من صالح در آن قرين سعادت و نعمت ، و ديگران در شقاوت و عذاب زندگى مى كنند.
و خـداى سـبـحـان در كـلمـات سابقش به اين معنا اشاره نموده ، مى فرمايد: (كذلك يحيى اللّه المـوتـى ) و نـيـز فـرمـوده (ثـم الى ربـكـم ترجعون ) و كلماتى ديگر از اين قـبـيـل . و نـيـز در كـلمـات آيـنده اش متعرض آن شده مى فرمايد: (و خلق اللّه السموات و الارض ‍ بالحق ....)
و آيه مورد بحث از نظر تركيب الفاظش ، و از نظر معنايى كه از آن فهميده مى شود، مورد اختلاف مفسرين واقع شده و هر يك براى آن وجهى درست كرده اند ولى آنچه ما از سياق آن مـى فـهـمـيـم هـمـان بـود كـه در بـيـان قـبـلى مـان گـذشـت ، و چـون فـائده اى در نـقـل وجوه ديگران نديديم از نقل آن صرفنظر كرديم ، و اگر خواننده عزيز بخواهد به آنها اطلاع يابد بايد به تفاسير مفصل مراجعه كند.

و خـلق اللّه السـمـوات و الارض بـالحـق و لتـجـزى كل نفس بما كسبت و هم لا يظلمون

ظاهرا مراد از (سماوات و ارض ) مجموعه عالم محسوس است ، و حرف باء در كلمه بالحق مـلابـسـت را مـى رساند، و مى فهماند كه خلقت عالم در جامه حق صورت گرفت و خلاصه بـاطـل و بـازيچه نبوده ، و حق بودن اين عالم كون و فساد به اين است كه براى خلقت آن غايت و هدفى ثابت و باقى در ماوراى آن باشد.
و جمله (و لتجزى ...) عطف است بر كلمه (بالحق ) . و (باء) در جمله (بما كسبت ) براى متعدى كردن فعل ، و يا براى مقابله است و معنايش اين است كه : خداوند آسمان و زمـيـن را بـه حق خلق كرد و تا هر نفسى در مقابل آنچه كسب و ارتكاب كرده جزاء داده شود، اگـر طـاعـت بـوده ثـواب ، و اگر معصيت بوده عقاب داده شود. و جمله (و هم لا يظلمون ) حـال از جـمـله (كـل نـفـس ) اسـت و مـعـنايش اين است كه : تا هر نفسى به آنچه كرده به عدالت جزاء داده شود.

احتجاج براى اثبات معاد با استناد به حق و عدالت

در نتيجه برگشت معناى آيه به اين مى شود كه بگوييم : (و خدا آسمانها و زمين را به حـق و عـدالت بـيـافـريـد) در نتيجه به حق بودن خلقت اقتضاء مى كند كه در ماوراى اين عالم ، و بيرون از آن ، عالمى ديگر باشد كه در آن عالم ، موجودات جاودانه شوند. و به عـدل بـودن خـلقـت هـم ايـن اقتضاء را دارد كه به هر نفسى آن جزايى كه استحقاق دارد داده شـود؛ بـه نـيـكـوكـار جـزايـى نـيـكـو، و به بدكار جزايى بد داده شود، و چون اين عالم گنجايش آن جزاء را ندارد، قهرا بايد جزاى مذكور در نشاءه اى ديگر باشد.
و بـا ايـن بـيان مى توان گفت : آيه شريفه دو حجت بر معاد اقامه نموده : يكى حجتى است كه جمله (و خلق اللّه السموات و الارض ‍ بالحق ) بدان اشاره مى كند كه حجتى است از طريق حق . و دومى حجتى است كه جمله (و لتجزى ) از آن خبر مى دهد. حجتى كه از طريق عدالت اقامه شده است .
پـس بـرگـشـت ايـن دو حـجت به همان دو حجتى است كه آيه شريفه (و ما خلقنا السماء و الارض و مـا بـيـنـهـمـا بـاطـلا ذلك ظـن الذيـن كـفـروا فويل للذين كفروا من النار ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار) متضمن آن است .

ابطال پندار كفار در يكسان دانستن مرگ نيكوكار و بدكار

و آيـه شـريـفـه مـورد بـحـث بـا حجتى كه در بردارد، پندار كفار را كه مى پندارند مرگ نـيـكـوكار و بدكار يك جور است باطل مى كند، چون داستان مجازات در قيامت ، و ثواب دادن در مـقـابـل اطـاعت ، و عقاب در برابر معصيت ، اين يكسان بودن مرگ مطيع و عاصى را نفى مـى كـنـد. و لازمـه يـكـسـان نـبـودن آن ايـن اسـت كـه پـس پـنـدار ديـگـرشـان كـه خـيـال مـى كـردنـد زنـدگـى ايـن دو طـايـفـه مـثـل هـم اسـت نـيـز باطل باشد، براى اينكه وقتى ثابت شد كه در قيامت جزايى در كار است ، قهرا بايد در دنيا خدا را اطاعت كنند، و اين محسن و نيكوكار است كه به خاطر داشتن بصيرت در زندگى مـى تـواند آنچه را كه وظيفه است انجام دهد، و در نتيجه توشه آخرت خود را برگيرد. و اما موسى ء و بدكار بخاطر كورى و ضلالتش نمى تواند اين راه را پيدا نموده ، و آنچه فـردا بـه دردش مـى خـورد انـجـام دهـد، پـس مـحـسـن و مـسـى ء در دنـيـا هـم مثل هم نيستند.

افرايت من اتخذ الهه هويه و اضله اللّه على علم ...

از ظاهر سياق چنين بنظر مى رسد كه جمله (افرايت ) در مقام شگفت انگيزى شنونده است ، مى خواهد بفرمايد: آيا تعجب نمى كنى از كسى كه حالش چنين حالى است ؟
و مراد از جمله (اتخذ الهه هويه ) از آنجا كه كلمه (الهه ) مقدم بر كلمه (هويه ) آمـده ، (بـا ايـنكه مى توانست بفرمايد كسى كه هواى خود را خداى خود گرفته )، اين است كـه بـفهماند چنين كسى مى داند كه اله و خدايى دارد كه بايد او را بپرستد - و او خداى سـبـحان است - و ليكن به جاى خداى سبحان هواى خود را مى پرستد، و در جاى خدا قرار داده اطـاعـتـش مـى كـند. پس چنين كسى آگاهانه به خداى سبحان كافر است ، و به همين جهت دنـبـال جـمـله مـورد بـحـث فـرمـود: (و اضله اللّه على علم ) - خدا او را در عين داشتن علم گمراه كرد) .

حقيقت عبادت اطاعت كردن است

و معناى گرفتن اله ، پرستيدن آن است . و مراد از پرستش هم اطاعت كردن است ، چون خداى سـبـحـان اطـاعـت را عـبـادت خـوانـده ، و فـرموده : (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشـيـطـان انـه لكم عدو مبين و ان اعبدونى ) و نيز فرموده : (اتخذوا احبارهم و رهبانهم اربابا من دون اللّه ) و نيز فرموده : (و لا يتخذ بعضنا بعضا اربابا من دون اللّه ) .
و اعـتـبـار عـقـلى هـم مـوافق با اين معنا است ، چون عبادت چيزى به جز اظهار خضوع و مجسم نـمودن بندگى بنده نيست . عابد در عبادتش ‍ مى خواهد اين معنا را مجسم سازد، كه من بجز آنـچـه مـعـبـودم اراده كـرده اراده نـمـى كـنـم ، و بـه جـز آنـچـه او راضـى اسـت عمل نمى كنم . و بنابراين ، هر كس هر چيزى را اطاعت كند در حقيقت او را عبادت كرده و او را مـعـبـود خـود گـرفـته است ، پس اگر هواى نفس خود را اطاعت كند، آن را اله خود گرفته و پرستيده ، با اينكه غير خدا و غير هر كسى كه خدا دستور دهد نبايد اطاعت شود.

معناى (اله ) گرفتن (هوى )

پـس مـعـنـاى اينكه فرمود: (افرايت من اتخذ الهه هويه ) اين مى شود: آيا عجب نيست كه كـسى هواى نفس خود را بپرستد، و آن را اطاعت و پيروى كند با اينكه مى داند غير از هواى نـفـس مـعـبـودى دارد كـه بـايـد او را بـپـرسـتـد و اطـاعـت كـنـد، و ليـكـن در عـيـن حال معبود و مطاع خود را هواى نفس خود مى گيرد؟

مفاد جمله : (و اضله الله على علم ) و بيان عدم منافات بين ضلالت و علم

و مـعـنـاى اينكه فرمود: (و اضله اللّه على علم ) اين است كه : چنين كسى با اضلالى از خـداى تـعـالى گـمـراه شـده ، و اگـر خـداى تعالى گمراهش كرده از باب مجازات بوده ، براى اينكه او هواى نفس خود را پيروى كرده ، و خدا او را گمراه كرد، در عين اينكه او عالم بود، و مى دانست كه بيراهه مى رود.
خـواهـى گـفـت : چـطـور مـمـكـن اسـت كـسـى بـا بـلد بـودن راه در عـيـن حـال بـيراهه برود؟ و يا چگونه تصور مى شود كه انسان با داشتن يقين به چيزى آن را انـكـار كند، كه آيه شريفه (و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) آن را از پاره اى انسانها حكايت مى كند؟
در جـواب مـى گـويـيـم : مـنـافـات نـدارد كـه آدمـى راه را بـدانـد، و در عـيـن حـال بـيـراهـه بـرود، و يـا بـه چـيـزى يـقـيـن داشـتـه بـاشـد در عـيـن حـال آن را انـكـار كـنـد، بـراى ايـنـكـه عـلم ملازم هدايت نيست ، همچنان كه ضلالت ملازم با جـهـل نيست ، بلكه آن علمى ملازم با هدايت است كه تواءم با التزام عالم به مقتضاى علمش بـاشـد؛ يـعـنـى عـالم مـلتـزم بـه لوازم عـلم خـود نـيـز بـاشـد و بـه آن عـمـل كند تا دنبالش هدايت بيايد. و اما اگر عالم باشد، ولى به خاطر اينكه نمى تواند از هواى نفس صرفنظر كند ملتزم به مقتضا و لوازم علم خود نباشد، چنين علمى باعث اهتداء او نـمـى شود، بلكه چنين علمى در عين اينكه علم است ضلالت هم هست . و همچنين يقين ، اگر تواءم با التزام به لوازم آن نباشد، با انكار منافات ندارد.
و امـا ايـنـكـه بـعضى از مفسرين گفته اند مراد (از علم در اين آيه علم خداى تعالى است ، يعنى خدا با علم خودش به حال اين بنده او را گمراه كرده ) معنايى است كه از سياق آيه دور است .
(و ختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه ) - اين قسمت از آيه به منزله عطف تفسيرى است براى جمله (و اضله اللّه على علم ) . و (ختم بر سمع و قلب ) مهر بر گـوش و دل زدن اسـت ، بـه طـورى كـه ديـگـر حـق را نـشـنـود و تـعـقل نكند. و (غشاوه قرار دادن بر بصر) اين است كه ديگر حق را؛ يعنى آيات خدا را، نـبـيـند. و حاصل همه اينها اين است كه گوش و قلب و چشم اثر خود را - كه همان التزام به حقى است كه درك مى كند - نداشته باشد، و استكبار و پيروى هواى نفس او را نگذارد كـه زيـر بـار حـق بـرود. قـبلا هم خواننده محترم توجه فرمود كه گفتيم ضلالت از راه ، مـنـافـاتـى بـا عـلم بـه راه نـدارد، چون ممكن است آدمى راه را بشناسد ولى به آن التزام نداشته باشد.
(فـمن يهديه من بعد اللّه ) - ضمير در (يهديه ) به همان كسى برمى گردد كه هـواى نـفـس خـود را مـعـبـود خود گرفته . و حرف (فاء) كه بر سر جمله است ، جمله را نـتـيـجـه حـال و وضـع او مـى كـنـد، و چـنـيـن مـعـنـا مـى دهـد: وقـتـى حـال او چـنـين حالى بود كه خدا او را با اينكه دانا است گمراه كرده ، ديگر بعد از خدا چه كسى مى تواند او را هدايت كند؛ مسلما هيچ كس ، براى اينكه خداى تعالى خودش ‍ فرموده : (قـل ان هـدى اللّه هـو الهـدى ) و نـيـز فـرمـوده : (و مـن يضلل اللّه فما له من هاد) .
(افـلا تـذكـرون ) - يـعنى آيا باز هم در حال و وضع چنين كسى تفكر نمى كنيد، تا مـتـذكـر شـويـد كـه او و هـر كه مثل او است مادام كه پيرو هواى نفسند راهى به سوى هدايت ندارند، و در نتيجه شما از حال آنان عبرت و پند بگيريد؟

و قالوا ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر...

راغـب گـفـتـه : كـلمـه (دهـر) در اصـل بـه مـعـنـاى طـول مـدت عـالم از اول پـيـدايـش تـا آخـر انـقـراض آن بـوده ، و در آيـه شـريـفـه (هل اتى على الانسان حين من الدهر) به همين معنا است ، ولى بعد از آن هر مدت طولانى را هـم دهر گفته اند. و معناى اين كلمه با معناى كلمه (زمان ) فرق دارد، براى اينكه كلمه زمان هم به مدت بسيار اطلاق مى شود و هم به مدت اندك .
و آيه شريفه به طورى كه از سياقش استفاده مى شود - چون سياقش سياق احتجاج عليه وثـنـى مـذهـبان است كه صانع را قبول دارند ولى منكر معادند - بايد حكايت كلام مشركين بـاشـد كـه گـفـتـيـم مـنكر معادند، نه كلام دهرى مذهبان كه هم مبداء را منكرند و هم معاد را و تـمـامـى بـود و نـبـود حـوادث را كـار دهـر مـى دانـنـد، بـخـاطـر ايـنـكـه در آيـات قبل هيچ سخنى از دهريها به ميان نيامده بود تا بگوييم اين آيه هم مربوط به ايشان است .
پس ضمير (هى ) در جمله (ما هى الا حياتنا الدنيا) به (حيات ) برمى گردد،

مـــعـناى سخن منكران معاد: (ما هى الا حياتنا الدنيا نموت و نحيا و ما يهلكنا الا الدهر) واشاره به چند قول در معناى اين آيه

معنايش اين است كه : ما هيچ حياتى نداريم ، مگر همين حيات دنيا، و ديگر ماوراى آن ، حياتى نـيـسـت ، پـس آن حياتى كه دين الهى ادعا دارد كه بعد از مردن روزى زنده - مى شويم و حـيات ديگرى را از سر مى گيريم به نام حيات آخرت ، وجود ندارد. و اين خود قرينه اى اسـت كـه ايـن احـتـمـال را تـاءيـيد مى كند كه مراد از جمله (نموت و نحيا) جمله (يموت بـعـضـنا و يحيا بعضنا الاخر) باشد، يعنى همواره بعضى مى ميريم و بعض ديگر زنده مـى مـانـيـم ؛ بـزرگسالان مى ميرند و نوباوگان جاى آنها را مى گيرند و به اين وسيله بـقـاء نـسل انسانى استمرار مى يابد. اين احتمال را جمله (و ما يهلكنا الا الدهر) نيز تا اندازه اى تاءييد مى كند، براى اينكه اشعار به استمرار دارد.
بـنـابـر اين ، معناى آيه چنين مى شود: مشركين گفتند حياتى نيست مگر همين حيات دنيايى ما كـه بـا آن در دنـيـا زنـدگـى مـى كـنيم ، پس لايزال بعضى از ما يعنى سالخوردگان مى مـيـرنـد، و بـعـضـى ديـگـر يـعـنـى اخـلاف و نـسلهاى جديد زنده مى مانند، و ما را جز دهر و روزگـار كـسـى هلاك نمى كند، اين گذشت زمان است كه هر نوى را كهنه ، و هر سالمى را فـاسـد، و هـر زنـده اى را آمـاده مـرگ مـى سـازد، پـس مـسـاءله مـرگ عـبـارت از انتقال از خانه اى به خانه ديگر كه منتهى به بعث و بازگشت به سوى خدا باشد نيست .
و چـه بـسـا كـه اين كلام ، گفتار بعضى از جاهلان و عوام از وثنيت عرب باشد، و گر نه - بـا عـقـيـده وثـنـيـت سـازگـار نـيـسـت ، چون عقيده اى كه در بين وثنى ها دائر است عقيده تـنـاسـخ اسـت ، و آن ايـن اسـت كـه وقـتـى انـسـان (البـتـه انـسـان تـكـامـل نـيـافـتـه ) مـى مـيـرد، جـانـش بـه كـالبـدى مـنـتـقـل مـى شـود كـه در حـال خـلقـت اسـت ، حال اگر جانى كه از بدن قبلى جدا شده در آن بدن سعادتى كسب كرده بوده ، منتقل به بدنى جديد مى شود، و در آن بدن متنعم و سعادتمند مى گردد، و اگر در بـدن اول شـقـاوت كـسـب كرده باشد، به بدنى متعلق مى شود كه در آن معذب باشد، تا كـيـفـر عـمـل خود را ببيند، و همچنين از اين بدن به بدنى ديگر. و اين وثنى ها منكر استناد مـرگ بـه وسـاطـت مـلائكـه نـيستند، آنها نيز قائلند كه مرگ هم مانند زندگى به وساطت ملائكه انجام مى شود.

گـفـتـار بـرخـى مـفـسرين كه مراد آيه را نتاسخ و ثنى ها دانسته اند و نقد گفتار آنان

و بـه هـمـيـن جـهـت كه گفتيم اعتقاد به تناسخ در بين وثنى ها دائر بوده است . بعضى از مـفـسـرين گفته اند: مراد آيه ، همان تناسخ وثنى ها است ، و معنايش اين است كه : وثنى ها مى گويند زندگى همين زندگى دنيايى ما است ، و ما تا ابد از دنيا بيرون نمى شويم ، و اگـر در دنـيا مى ميريم بعد از مردن به بدنى ديگر متعلق مى شويم ، و همچنين بعد از مردن آن بدن باز به بدنى ديگر مى رويم ، و ما را نابود نمى كند مگر دهر.
و ايـن تـفـسـيـر بـد نـيـسـت ، و ليـكـن بـا گـفـتـارى كـه در ذيـل از ايـشان نقل مى كند كه گفته اند (و ما يهلكنا الا الدهر) نمى سازد؛ چون بنا بر قول به تناسخ ديگر هلاكتى در كار نيست ، مگر اينكه آن را چنين توجيه كنيم كه مرادشان از هـلاك كـردن دهـر ايـن اسـت كـه دهـر وسـيـله اى اسـت كـه فـرشـتـه موكل بر مرگ از آن استفاده نموده ، هر كسى را بخواهد به آن وسيله مى ميراند.
و نـيـز اشـكـال ديـگـرى كـه در ايـن تـوجـيـه است اين است كه با حجتى كه بعدا از ايشان نقل كرده كه گفته اند (ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين ) نمى سازد، چون ظاهر اين كلام ايـن اسـت كـه گـويـنـدگـان آن مـعـتـقـد بـوده انـد كه پدرانشان به كلى معدوم شده اند، و ذواتشان باطل گشته .
البـتـه در مـعـنـاى آيـه وجـوه ديـگـرى نـيـز آورده انـد كـه قـابـل اعـتـنـاء نـيـسـت ، مـثـل ايـنـكـه بـعضى از ايشان گفته اند: معناى آيه اين است كه : ما قـبـل از ايـنـكـه روح در كالبدمان دميده شود مردگانى بوديم ، و سپس هنگامى كه روح در كـالبـد مـا دمـيـده شـد زنـده شـديـم . و اين آيه همان را مى گويد كه آيه (و كنتم امواتا فاحياكم ) آن را خاطرنشان مى سازد.
و بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: مـراد از - (حـيـات بـقـاء) نـسـل اسـت كـه مـجـازا آن را حـيـات خـوانـده ، و مـعـنـايـش ايـن اسـت كـه مـا مـى مـيـريـم و نـسـل مـا بـاقـى مـى مـانـد - و وجـوهـى ديـگـر از ايـن قبيل .
(و مـا لهـم بـذلك من علم ان هم الا يظنون ) - يعنى اينكه گفته اند (ان هى الا حياتنا الدنـيـا نـمـوت و نـحـيى ) كه منظورشان از آن انكار معاد بود، سخنى است بدون علم ، و تـنـهـا پـنـدارى است كه پنداشته اند، به دليل اينكه هيچ دليلى بر نفى معاد ندارند با اينكه ادله بسيارى بر ثبوت آن هست .

و اذا تتلى عليهم آياتنا بينات ما كان حجتهم الا ان قالوا ائتوا بابائنا ان كنتم صادقين

ايـن آيـه شـريـفـه مـى خـواهـد همان مضمون جمله قبلى را كه مى گفت (انكار معاد و منحصر كـردن زنـدگـى بـه زنـدگـى دنـيـا سـخـنـى اسـت بـدون دليل از مشركين ) تاءكيد كند.
صفحه بعد فهرست صفحه قبل