تأثير قرآن و حديث بر ادب فارسى (20)

سيده سهله  تقوى

بزرگترين دشمن

«أکبر الأعداءِ أخفاهُم مکيدةً»1

بزرگ ترين دشمنان، پوشيده ترين ايشان است به مکر و کيد.

رشيد وطواط در معنى اين کلمه به پارسى مى گويد:

هر که دشمنى نهان دارد و دوستى آشکارا کند، او بدترين دشمنان باشد؛ از بهر آن که حذر از دشمنانِ ظاهر ممکن است و از دشمنِ باطن ممکن نيست.

بدترين دشمنى تو آن را دان    

که به ظاهر تو را نمايد برّ

هست ممکن حَذَر ز دشمنِ جهر      

نيست ممکن حذر ز دشمن سرّ

مطلوب کل طالب، ص 112

قربان گاه خرد

«أکثَرُ مَصارِعِ العُقُولِ تَحتَ بُروقِ المَطامِعِ»2

قربان گاه خرد بيشتر آن جا بود که برق طمع در آن پديدار شود.

اسدى طوسى در اين باب نيکو سرايد:

ـ چنين است کار طمع را نهاد  

بسا کس که داد از طمع جان به باد

امثال و حکم، ج 1، ص 437

ـ هر آن سر که او آز را افسر است   

به خاک اندر است ار ز مه برتر است

بُوى بنده آز تا زنده اى   

پس آزاد هرگز نه اى، بنده اى

همان، ج 4، ص 1902

رشيد وطواط در شرح اين کلمه گويد:

هر که طمع بر او مستولى گردد،

عقل او مقهور و خرد او مغلوب شود.

آفت عقل مردم از طمع است  

تا توانى سوى طمع مگراى

چون طمع دست بُرد بنمايد     

عقل مردم در اوفتد از پاى

مطلوب کل طالب، ص 42

دوبيتى زير از دکتر على رضا ميرزا محمد در همين معناست:

با خرد چون ز پى آز دَوَد

گر چه آزاده بود، بنده شود

تا به جان برق طمع درگيرد     

آدمى را خرد از دست رود

بخشايش الهى

«اَللّهمَّ اغْفِرلى رَمزاتِ الألحاظِ، وَ سَقَطاتِ الألفاظِ وَ شَهواتِ الجَنانِ، وَ هَفَواتِ اللِّسانِ» 3

خداوندا! بر من ببخشاى نگاه هاى اشارت آميز و سخنان بيهوده اى که نبايد و آرزوهاى نابجا و لغزش هايى را که در دل گذشت و بر زبان رفت و هرگز نشايد.

مناسب اين کلمات بلند است اين دوبيتى بابا طاهر عريان:

از آن روزى که ما را آفريدى     

به غير از معصيت چيزى نديدى

خداوندا! به حق هشت و چارت       

زما بگذر، شتر ديدى نديدى

امثال و حکم، ج 2، ص 1018

رشيد وطواط در ترجمه اين کلمه به نثر و نظم گويد:

بار خدايا! بيامرز گناهانى را که بر چشم هاى ما و لفظ هاى ما رفته است و بر دل ها و زبان هاى ما گذشته است.

اين گناهان که ياد خواهم کرد

يارب از ما به فضل درگذران

زدن چشم و زشتى گفتار      

راندن شهوت و خطاى زبان

مطلوب کل طالب، ص 46 و 47

گذر زمان

«هَيهاتَ! هَيهاتَ! قد فاتَ ما فاتَ و ذَهَبَ ما ذَهَبَ وَ مَضَتَ الدُّنيا لِحالِ بالِها»4

دريغا دريغا! از دست رفت، آنچه رفت و گذشت، آنچه گذشت و جهان به دلخواه خود سپرى گشت.

لامع درميانى را ابيات زير در اين معناست:

دريغ عمر که بى جا و بى مدار گذشت      

فغان که با غم و اندوه روزگار گذشت

بساط عيش و طرب از جهان نور ديدند        مرا گمان که شب آمد، مگر نهار گذشت

به جز فسردگى و رنگ زرد نيست ثمر        به باغ دهر خزان آمد و بهار گذشت

ديوان لامع، ص 193

دريغ عمر که فصل شباب زود گذشت        

بهار عمر به چندين شتاب گذشت

هر آن بنا که نهاديم در محيط وجود   

نگشته بر سر پا، چون حباب زود گذشت

همان، ص 194

حيف اوقاتى که از عمر به حيرانى گذشت

وين بناى زندگى دائم به ويرانى گذشت

قدر ايام جوانى را ندانستم چه سود

گنج باد آوردِ من از کف به نادانى گذشت

گوهر مقصود در کف بود و معلومم نبود       

حيف آن گوهر که از دستم به آسانى گذشت

جوهر ما در جهان نامد دمى بر روى کار     

صرف شد نقد حيات و در پشيمانى گذشت

دل منه بر بودن دنيا که چون موج حباب      

مى روى، تا با خودآيى عالم فانى گذشت

همان، ص 195

نظام وفا گويد:

پير رسيد و فصل جوانى دگر گذشت

ديدى چگونه عمر، دلا بى خبر گذشت

گلزار ادب، ص 169

کمال اجتماعى جندقى بر اين معنا چنين تأکيد مى ورزد:

بهار عمر من از بس که با شتاب گذشت    

چو برق از نظرم دوره شباب گذشت

نديده خير جوانى، بهار زندگى ام      

چنان گذشت که از آسمان شهاب گذشت

ز بس که پيچ و خم راه زندگى ديدم  

تمام زندگى من به پيچ و تاب گذشت

گذشت فى المثل اين روزگار نيک و بدش   

چو تند باد که از خانه خراب گذشت

همان

منبع :شميم ياس ، ارديبهشت 1384، شماره 26