بعدی
تفسير نمونه ج : 9 ص : 325
غالب چاههاى بيابانى همينطور است ، و غيابت به معنى نهانگاه داخل چاه است كه از
نظرها غيب و پنهان است ، و اين تعبير گويا اشاره به چيزى است كه در چاههاى بيابانى
معمول است و آن اينكه در قعر چاه ، نزديك به سطح آب ، در داخل بدنه چاه محل كوچك
طاقچه مانندى درست مى كنند كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند روى آن بنشيند و ظرفى
را كه با خود برده پر از آب كند ، بى آنكه خود وارد آب شود و طبعا از بالاى چاه كه
نگاه كنند درست اين محل پيدا نيست و به همين جهت از آن تعبير به غيابت شده است .
و در محيط ما نيز چنين چاه هائى وجود دارد .
2 - بدون شك قصد اين پيشنهاد كننده آن نبوده كه يوسف را آنچنان در چاه سرنگون سازند
كه نابود شود بلكه هدف اين بود كه در نهانگاه چاه قرار گيرد تا سالم بدست قافله ها
برسد .
3 - از جمله ان كنتم فاعلين چنين استفاده مى شود كه اين گوينده حتى اين پيشنهاد را
بصورت يك پيشنهاد قطعى مطرح نكرد ، شايد ترجيح مى داد كه اصلا نقشه اى بر ضد يوسف
طرح نشود .
4 - در اينكه نام اين فرد چه بوده در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى گفته اند نام او
روبين بود ، كه از همه باهوشتر محسوب مى شد ، و بعضى يهودا و بعضى لاوى را نام برده
اند .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 326
5 - نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها .
درس مهم ديگرى كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه چگونه حسد مى تواند آدمى را
تا سر حد كشتن برادر و يا توليد درد سرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه اگر
اين آتش درونى مهار نشود ، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را .
اصولا هنگامى كه نعمتى به ديگرى مى رسد و خود شخص از او محروم ميماند ، چهار حالت
مختلف در او پيدا مى شود .
نخست اينكه آرزو مى كند همانگونه كه ديگران دارند ، او هم داشته باشد ، اين حالت را
غبطه مى خوانند و حالتى است قابل ستايش چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازنده اى
وا مى دارد ، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد .
ديگر اينكه آرزو مى كند آن نعمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به تلاش و كوشش
بر مى خيزد اين همان حالت بسيار مذموم حسد است ، كه انسان را به تلاش و كوشش مخرب
در باره ديگران وا مى دارد ، بى آنكه تلاش سازنده اى در باره خود كند .
سوم اينكه آرزو مى كند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند ، و اين
همان حالت بخل و انحصار طلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت
ديگران لذت ببرد .
چهارم اينكه دوست دارد ديگران در نعمت باشند ، هر چند خودش در محروميت بسر ببرد و
حتى حاضر است آنچه را دارد در اختيار ديگران بگذارد و از منافع خود چشم بپوشد و اين
حالت والا را ايثار مى گويند كه يكى از مهمترين صفات برجسته انسانى است .
بهر حال حسد تنها برادران يوسف را تا سر حد كشتن برادرشان پيش نبرد بلكه گاه مى شود
كه حسد انسان را به نابودى خويش نيز وا مى دارد .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 327
به همين دليل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان دهنده اى
ديده مى شود .
به عنوان نمونه : از پيامبر اكرم (صلى الله عليهوآلهوسلّم) نقل شده كه فرمود :
خداوند موسى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او فرمود : ان الحاسد ساخط لنعمى صاد
لقسمى الذى قسمت بين عبادى و من يك كذلك فلست منه و ليس منى : شخص حسود نسبت به
نعمتهاى من بر بندگانم خشمناك است ، و از قسمتهائى كه ميان بندگانم قائل شده ام
ممانعت مى كند ، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم .
از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم : آفة الدين الحسد و العجب و الفخر : آفت دين
و ايمان سه چيز است : حسد و خود پسندى و فخر فروشى .
و در حديث ديگرى از همان امام (عليه السلام) مى خوانيم : ان المؤمن يغبط و لا يحسد
، و المنافق يحسد و لا يغبط : افراد با ايمان غبطه مى خورند ولى حسد نمىورزند ، ولى
منافق حسد مىورزد و غبطه نمى خورد .
6 - اين درس را نيز مى توان از اين بخش از داستان فراگرفت كه پدر و مادر در ابراز
محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهد .
گرچه يعقوب بدون شك در اين باره مرتكب خطائى نشد و ابراز علاقه اى كه نسبت به يوسف
و برادرش بنيامين مى كرد روى حسابى بود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، ولى به هر حال
اين ماجرا نشان مى دهد كه حتى بايد بيش از مقدار لازم در اين مساله حساس و سختگير
بود ، زيرا گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند ، آنچنان عقده اى در دل
فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه
تفسير نمونه ج : 9 ص : 328
كار وا مى دارد ، آنچنان شخصيت خود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود كردن
شخصيت برادرش ، حد و مرزى نمى شناسد .
حتى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار
بيمارى روانى مى شود ، فراموش نمى كنم فرزند كوچك يكى از دوستان بيمار بود و طبعا
نياز به محبت بيشتر داشت ، پدر برادر بزرگتر را به صورت خدمتكارى براى او در آورده
بود چيزى نگذشت كه پسر بزرگ گرفتار بيمارى روانى ناشناخته اى شد ، به آن دوست عزيز
گفتم فكر نمى كنى سرچشمه اش اين عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد ، او كه اين سخن
را باور نمى كرد ، به يك طبيب روانى ماهر مراجعه كرد ، طبيب به او گفت فرزند شما
بيمارى خاصى ندارد سرچشمه بيماريش همين است كه گرفتار كمبود محبت شده و شخصيتش ضربه
ديده در حالى كه برادر كوچك اينهمه محبت ديده است ، و لذا در احاديث اسلامى مى
خوانيم : روزى امام باقر (عليه السلام) فرمود : من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم
اظهار محبت مى كنم و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و
شكر در دهانش مى گذارم ، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است ، ولى اين كار را به
خاطر اين مى كنم تا بر ضد ساير فرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف به
يوسف كردند ، نكند .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 329
قَالُوا يَأَبَانَا مَا لَك لا تَأْمَنَّا عَلى يُوسف وَ إِنَّا لَهُ
لَنَصِحُونَ(11) أَرْسِلْهُ مَعَنَا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَب وَ إِنَّا لَهُ
لَحَفِظونَ(12) قَالَ إِنى لَيَحْزُنُنى أَن تَذْهَبُوا بِهِ وَ أَخَاف أَن
يَأْكلَهُ الذِّئْب وَ أَنتُمْ عَنْهُ غَفِلُونَ(13) قَالُوا لَئنْ أَكلَهُ
الذِّئْب وَ نَحْنُ عُصبَةٌ إِنَّا إِذاً لَّخَسِرُونَ(14)
ترجمه :
11 - ( برادران نزد پدر آمدند و ) گفتند پدر جان ! چرا تو در باره ( برادرمان )
يوسف به ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خير خواه او هستيم ؟ .
12 - او را فردا با ما ( بخارج شهر ) بفرست تا غذاى كافى بخورد و بازى و تفريح كند
و ما حافظ او هستيم .
13 - ( پدر ) گفت من از دورى او غمگين مى شوم و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد
و شما از او غافل باشيد ! .
14 - گفتند اگر او را گرگ بخورد با اينكه ما گروه نيرومندى هستيم ما از زيانكاران
خواهيم بود ( و هرگز چنين چيزى ممكن نيست ) .
تفسير : صحنه سازى شوم .
برادران يوسف پس از آنكه طرح نهائى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به اين
فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند ؟ لذا طرح ديگرى براى اين كار
ريخته و با قيافه هاى حق بجانب و زبانى نرم و لين آميخته با يكنوع انتقاد ترحم
انگيز نزد پدر آمدند و گفتند : پدر چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما
نمى سپارى ؟ چرا ما را نسبت به برادرمان امين نمى دانى در حالى كه ما مسلما خير
خواه او هستيم ( قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ) .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 330
بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى سازد بردار ، به علاوه برادر ما ، نوجوان است
، او هم دل دارد ، او هم نياز به استفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب
دارد ، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست ، فردا او را با ما بفرست تا به خارج شهر
آيد ، گردش كند از ميوه هاى درختان بخورد و بازى و سرگرمى داشته باشد ( ارسله معنا
غدا يرتع و يلعب ) .
و اگر نگران سلامت او هستى ما همه حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود چرا كه برادر
است و با جان برابر ! ( و انا له لحافظون ) .
و به اين ترتيب نقشه جدا ساختن برادر را ماهرانه تنظيم كردند ، و چه بسا سخن را در
برابر خود يوسف گفتند ، تا او هم سر به جان پدر كند و از وى اجازه رفتن به صحرا
بخواهد .
اين نقشه از يك طرف پدر را در بن بست قرار مى داد كه اگر يوسف را به ما نسپارى دليل
بر اين است كه ما را متهم مى كنى ، و از سوى ديگر يوسف را براى استفاده از تفريح و
سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى كرد .
آرى چنين است نقشه هاى آنهائى كه مى خواهند ضربه غافلگيرانه بزنند ، از تمام مسائل
روانى و عاطفى براى اينكه خود را حق به جانب نشان دهند استفاده مى كنند ، ولى افراد
با ايمان به حكم المؤمن كيس مؤمن هوشيار است هرگز نبايد فريب اين ظواهر زيبا را
بخورند هر چند از طرف برادر مطرح شده باشد ! .
يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آنكه آنها را متهم به قصد سوء
تفسير نمونه ج : 9 ص : 331
كند گفت اينكه من مايل نيستم يوسف با شما بيايد ، از دو جهت است ، اول اينكه دورى
يوسف براى من غم انگيز است ( قال انى ليحزننى ان تذهبوا به ) .
و ديگر اينكه در بيابانهاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند و من مى ترسم گرگ
فرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و كارهاى خود باشيد ( و اخاف ان
ياكله الذئب و انتم عنه غافلون ) .
و اين كاملا طبيعى بود كه برادران در چنين سفرى به خود مشغول گردند و از برادر غافل
بمانند و در آن بيابان گرگ خيز گرگ قصد جان يوسف كند .
البته برادران پاسخى براى دليل اول پدر نداشتند ، زيرا غم و اندوه جدائى يوسف چيزى
نبود كه بتوانند آن را جبران كنند ، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد برادران را
افروخته تر مى ساخت .
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن
اينكه بالاخره فرزند براى نمو و پرورش ، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد و اگر
بخواهد همچون گياه نورسته اى دائما در سايه درخت وجود پدر باشد ، نمو نخواهد كرد ،
و پدر براى تكامل فرزندنش ناچار بايد تن به اين جدائى بدهد ، امروز گردش و تفريح
است ، فردا تحصيل علم و دانش و پس فردا كسب و كار و تلاش و كوشش براى زندگى ،
بالاخره جدائى لازم است .
لذا اصلا به پاسخ اين استدلال نپرداختند ، بلكه به سراغ دليل دوم رفتند كه از نظر
آنها مهم و اساسى بود و گفتند چگونه ممكن است برادرمان را گرگ بخورد در حالى كه ما
گروه نيرومندى هستيم ، اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم بود ( قالوا لئن
أكله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون ) .
يعنى مگر ما مرده ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد ، گذشته از
علائق برادرى كه ما را بر حفظ برادر وا مى دارد ، ما در ميان مردم آبرو
تفسير نمونه ج : 9 ص : 332
داريم ، مردم در باره ما چه خواهند گفت ، جز اينكه مى گويند يك عده زورمند گردن
كلفت نشستند ، و بر حمله گرگ به برادرشان نظاره كردند ، ما ديگر مى توانيم در ميان
مردم زندگى كنيم ؟ ! .
آنها در ضمن به اين گفتار پدر كه شما ممكن است سرگرم بازى شويد و از يوسف غفلت كنيد
، نيز پاسخ دادند و آن اينكه مساله مساله خسران و زيان و از دست دادن تمام سرمايه و
آبرو است ، مساله اين نيست كه تفريح و بازى بتواند انسانرا از يوسف غافل كند ، زيرا
در اين صورت ما افراد بى عرضه اى خواهيم شد كه به درد هيچ كار نمى خوريم .
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى خطر
حمله گرگ گذاشت ؟ .
بعضى مى گويند : بيابان كنعان بيابانى گرگ خيز بود ، و به همين جهت خطر بيشتر از
اين ناحيه احساس مى شد .
بعضى ديگر گفته اند كه اين به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلا ديده بود كه گرگانى به
فرزندش يوسف حمله مى كنند ، اين احتمال نيز داده شده است كه يعقوب با زبان كنايه
سخن گفت ، و نظرش به انسانهاى گرگ صفت همچون بعضى از برادران يوسف بود .
ولى به هر حال با هر حيله و نيرنگى بود ، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق
او براى تفريح در خارج شهر كه شايد اولين بار بود كه فرصت براى آن به دست يوسف مى
افتاد ، توانستند پدر را وادار به تسليم كنند ، و موافقت او را به هر صورت نسبت به
اين كار جلب نمايند .
در اينجا به چند درس زنده كه از اين بخش از داستان گرفته مى شود بايد توجه كرد :
تفسير نمونه ج : 9 ص : 333
1 - توطئه هاى دشمن در لباس دوستى .
معمولا هرگز دشمنان با صراحت و بدون استتار براى ضربه زدن وارد ميدان نمى شوند ،
بلكه براى اينكه بتوانند طرف را غافلگير سازند ، و مجال هر گونه دفاع را از او
بگيرند ، كارهاى خود را در لباسهاى فريبنده پنهان مى سازند ، برادران يوسف نقشه مرگ
يا تبعيد او را تحت پوشش عاليترين احساسات و عواطف برادرانه پنهان ساختند ،
احساساتى كه هم براى يوسف تحريك آميز بود و هم براى پدر ظاهرا قابل قبول .
اين همان روشى است كه ما در زندگى روز مره خود در سطح وسيع با آن روبرو هستيم ،
ضربه هاى سخت و سنگينى كه از دشمنان قسم خورده ، از اين رهگذر خورده ايم كم نيست ،
گاهى بنام كمكهاى اقتصادى ، و زمانى تحت عنوان روابط فرهنگى ، گاه در لباس حمايت از
حقوق بشر ، و زمانى تحت عنوان پيمانهاى دفاعى ، بدترين قراردادهاى استعمارى ننگين
را بر ملتهاى مستضعف و از جمله ما تحميل كردند ، ولى با اينهمه تجربيات تاريخى بايد
اينقدر هوش و درايت داشته باشيم كه ديگر نسبت به اظهار محبتها و ابراز احساسات و
عواطف اين گرگان خونخوار كه در لباس انسانهاى دلسوز خود را نشان مى دهند خوشبين
نباشيم ، ما فراموش نكرده ايم كه قدرتهاى مسلط جهان بنام فرستادن پزشك و دارو به
بعضى از كشورهاى جنگ زده آفريقا اسلحه و مهمات براى مزدوران خود ارسال مى داشتند ،
و زير پوشش ديپلمات و سفير و كاردار ، خطرناكترين جاسوسهاى خود را به مناطق مختلف
جهان اعزام مى نمودند .
بنام مستشاران نظامى و آموزش دهنده هاى سلاحهاى مدرن و پيچيده تمام اسرار نظامى را
با خود مى بردند ، و بنام تكنيسين و كارشناس فنى ، اوضاع اقتصادى را در مسير
الگوهاى وابسته ، كه خود مى خواستند هدايت مى كردند .
آيا اين همه تجربه تاريخى براى ما كافى نيست كه هيچگاه فريب اين
تفسير نمونه ج : 9 ص : 334
لفافهاى دروغين زيبا را نخوريم ، و چهره واقعى اين گرگان را از پشت اين ماسكهاى
ظاهرا انسانى ببينيم ؟ .
2 - نياز فطرى و طبيعى انسان به سرگرمى سالم .
جالب اينكه يعقوب پيامبر در برابر استدلال فرزندان نسبت به نياز يوسف به گردش و
تفريح هيچ پاسخى نداد ، و عملا آن را پذيرفت ، اين خود دليل بر اين است كه هيچ عقل
سالم نمى تواند اين نياز فطرى و طبيعى را انكار كند .
انسان مانند يك ماشين آهنى نيست كه هر چه بخواهند از آن كار بكشند ، بلكه روح و
روانى دارد كه همچون جسمش خسته مى شود ، همانگونه كه جسم نياز به استراحت و خواب
دارد روح و روانش نياز به سرگرمى و تفريح سالم دارد .
تجربه نيز نشان داده كه اگر انسان به كار يك نواخت ادامه دهد ، بازده و راندمان كار
او بر اثر كمبود نشاط تدريجا پائين مى آيد ، و اما به عكس ، پس از چند ساعت تفريح و
سرگرمى سالم ، آنچنان نشاط كار در او ايجاد مى شود كه كميت و كيفيت كار هر دو فزونى
پيدا مى كند ، و به همين دليل ساعاتى كه صرف تفريح و سرگرمى مى شود كمك به ساعت كار
است .
در روايات اسلامى اين واقعيت به طرز جالبى به عنوان دستور بيان شده است ، آنجا كه
على (عليه السلام) مى فرمايد : للمؤمن ثلاث ساعات فساعة يناجى فيها ربه و ساعة يرم
معاشه ، و ساعة يخلى بين نفسه و بين لذتها فيما يحل و يجمل : زندگى فرد باايمان در
سه قسمت خلاصه مى شود ، قسمتى به معنويات مى پردازد و با پروردگارش مناجات مى كند ،
و قسمتى به فكر تامين و ترميم معاش است ، و قسمتى را به اين تخصيص مى دهد كه در
برابر لذاتى كه حلال و مشروع است آزاد باشد .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 335
جالب اينكه در حديث ديگرى اين جمله اضافه شده است و ذلك عون على سائر الساعات : و
اين سرگرمى و تفريح سالم كمكى است براى ساير برنامه ها .
به گفته بعضى تفريح و سرگرمى همچون سرويس كردن و روغن كارى نمودن چرخهاى يك ماشين
است گرچه اين ماشين يكساعت متوقف براى اين كار مى شود ، ولى بعدا قدرت و توان و
نيروى جديدى پيدا مى كند كه چند برابر آن را جبران خواهد كرد ، به علاوه بر عمر
ماشين خواهد افزود .
اما مهم اين است كه سرگرمى و تفريح ، سالم باشد و گرنه مشكلى را كه حل نمى كند بلكه
بر مشكلها مى افزايد ، چه بسيار تفريحات ناسالمى كه روح و اعصاب انسان را چنان مى
كوبد كه قدرت كار و فعاليت را تا مدتى از او مى گيرد و يا لااقل بازده كار او را به
حداقل مى رساند .
اين نكته نيز قابل توجه است كه در اسلام تا آنجا به مساله تفريح سالم اهميت داده
شده است كه يك سلسله مسابقات حتى با شرطبندى را اسلام اجازه داده و تاريخ مى گويد
كه قسمتى از اين مسابقات در حضور شخص پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) و با داورى و
نظارت او انجام مى گرفت .
حتى گاه شتر مخصوص خود را براى مسابقه سوارى در اختيار ياران مى گذاشت .
در روايتى از امام صادق (عليه السلام) مى خوانيم كه فرمود : ان النبى (صلى الله
عليهوآلهوسلّم) اجرى الابل مقبلة من تبوك فسبقت الغضباء و عليها اسامة ، فجعل الناس
يقولون سبق رسول الله (صلى الله عليهوآلهوسلّم) و رسول الله يقول سبق اسامة :
هنگامى كه پيامبر از تبوك بر مى گشت ، ميان ياران خود مسابقه سوارى بر قرار ساخت ،
اسامه كه بر شتر معروف پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) بنام غضباء سوار بود از همه
پيشى گرفت ، مردم به خاطر اينكه شتر از آن پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) بود صدا
زدند رسول الله پيشى گرفت ، اما پيامبر
تفسير نمونه ج : 9 ص : 336
صدا زد اسامه پيشى گرفت و برنده شد ( اشاره به اينكه سوار كار مهم است نه مركب ، و
چه بسا مركب راهوارى كه بدست افراد ناشى بيفتد و كارى از آن ساخته نيست ) .
نكته ديگر اينكه همانگونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به گردش و
تفريح براى رسيدن به هدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز دستهاى مرموز
دشمنان حق و عدالت از مساله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار نسل جوان سوء
استفاده فراوان مى كند ، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در لباس ورزش و
تفريح ، نقشه هاى شوم خود را ميان جوانان بنام ورزش و مسابقات منطقه اى يا جهانى
پياده نكنند .
فراموش نمى كنيم در عصر طاغوت هنگامى كه مى خواستند نقشه هاى خاصى را پياده كنند و
سرمايه ها و منابع مهم كشور را به بهاى ناچيز به بيگانگان بفروشند ، يك سلسله
مسابقات ورزشى طويل و عريض ترتيب مى دادند و مردم را آنچنان به اين بازيها سرگرم مى
ساختند كه نتوانند به مسائل اساسى كه در جامعه آنها جريان دارد بپردازند .
3 - فرزند در سايه پدر .
گرچه محبت شديد پدر و مادر به فرزند ايجاب مى كند كه او را همواره در كنار خود نگه
دارند ولى پيدا است كه فلسفه اين محبت از نظر قانون آفرينش همان حمايت بى دريغ از
فرزند به هنگام نياز به آن است ، روى همين جهت در سنين بالاتر بايد اين حمايت را كم
كرد ، و به فرزند اجازه داد كه به سوى استقلال در زندگى گام بردارد ، زيرا اگر
همچون يك نهال نورس براى هميشه در سايه يك درخت تنومند قرار گيرد ، رشد و نمو لازم
را نخواهد يافت .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 337
شايد به همين دليل بود كه يعقوب در برابر پيشنهاد فرزندان با تمام علاقه اى كه به
يوسف داشت حاضر شد او را از خود جدا كند ، و به خارج شهر بفرستد ، گرچه اين امر بر
يعقوب بسيار سنگين بود ، اما مصلحت يوسف و رشد و نمو مستقل او ايجاب مى كرد كه
تدريجا اجازه دهد ، او دور از پدر ساعتها و روزهائى را بسر برد .
اين يك مساله مهم تربيتى است ، كه بسيارى از پدران و مادران از آن غفلت دارند و به
اصطلاح فرزندان خود را عزيز در دانه پرورش مى دهند آنچنان كه هرگز قادر نيستند ،
بيرون از چتر حمايت پدر و مادر زندگى داشته باشند ، در برابر يك طوفان زندگى به
زانو در مى آيند ، و فشار حوادث آنها را بر زمين مى زند ، و باز به همين دليل است
كه بسيارى از شخصيتهاى بزرگ كسانى بودند كه در كودكى ، پدر و مادر را از دست دادند
، و به صورت خود ساخته و در ميان انبوه مشكلات پرورش يافتند .
مهم اين است كه پدر و مادر به اين مساله مهم تربيتى توجه داشته باشند ، و محبتهاى
كاذب مانع از آن نشود كه آنها استقلال خود را باز يابند .
جالب اين است كه اين مساله بطور غريزى در باره بعضى از حيوانات ديده شده است كه
مثلا جوجه ها در آغاز در زير بال و پر مادر قرار مى گيرند و مادر چون جان شيرين در
برابر هر حادثه اى از آنها دفاع مى كند .
اما كمى كه بزرگتر شدند ، مادر نه تنها حمايت خود را از آنها بر مى دارد بلكه اگر
به سراغ او بيايند با نوك خود آنها را بشدت ميراند ، يعنى برويد و راه و رسم زندگى
مستقل را بياموزيد تا كى مى خواهيد وابسته و غير مستقل زندگى كنيد ؟ شما هم براى
خود آدمى ؟ هستيد ؟ ! .
ولى به هر حال اين موضوع هرگز با مساله پيوند خويشاوندى و حفظ مودت و محبت منافات
ندارد بلكه محبتى است عميق و پيوندى است حساب شده بر اساس
تفسير نمونه ج : 9 ص : 338
مصالح هر دو طرف .
4 - نه قصاص و نه اتهام قبل از جنايت .
در اين فراز از داستان به خوبى مشاهده مى كنيم كه يعقوب با اينكه از حسادت برادران
نسبت به يوسف آگاهى داشت و به همين دليل دستور داد خواب عجيبش را از برادران مكتوم
دارد هرگز حاضر نشد آنها را متهم كند كه نكند شما قصد سوئى در باره فرزندم يوسف
داشته باشيد ، بلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف ، و ترس از گرگان بيابان بود .
اخلاق و معيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند كه تا
نشانه هاى كار خلاف از كسى ظاهر نشده باشد او را متهم نسازند ، اصل ، برائت و پاكى
و درستى است ، مگر اينكه خلاف آن ثابت شود .
5 - تلقين دشمن .
نكته ديگر اينكه در روايتى در ذيل آيات فوق از پيامبر (صلى الله عليهوآلهوسلّم) مى
خوانيم كه لا تلقنوا الكذاب فتكذب فان بنى يعقوب لم يعلموا ان الذئب ياكل الانسان
حتى لقنهم ابوهم : به دروغگو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد ، چرا كه پسران يعقوب
تا آن موقع نمى دانستند كه ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد و هنگامى
كه پدر اين سخن را گفت از او آموختند ! اشاره به اينكه گاه مى شود طرف مقابل توجه
به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى ندارد ، شما بايد مراقب باشيد كه خودتان با
احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد ، راههاى انحرافى را به او نشان ندهيد .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 339
اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد توپ خود را به لامپ
چراغ نزن كودك كه تا آنوقت نمى دانست مى شود توپ را به لامپ بزند ، متوجه اين مساله
مى شود كه چنين كارى امكان پذير است و به دنبال آن حس كنجكاوى او تحريك مى شود كه
بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود ؟ و به دنبال آن شروع به آزمايش اين
مساله مى كند ، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد شد .
اين تنها يك موضوع ساده در باره كودكان نيست ، در سطح يك جامعه بزرگ نيز گاهى امر و
نهى هاى انحرافى سبب مى شود مردم بسيارى از چيزهائى را كه نمى دانستند ياد بگيرند ،
و سپس وسوسه آزمودن آنها شروع مى شود ، در اينگونه موارد حتى الامكان بايد مسائل را
بطور كلى مطرح كرد تا بد آموزى در آن نشود .
البته يعقوب پيامبر روى پاكى و صفاى دل اين سخن را با فرزندان بيان كرد ، اما
فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند .
نظير اين موضوع روشى است كه در بسيارى از نوشته ها با آن برخورد مى كنيم كه مثلا
كسى مى خواهد در باره ضررهاى مواد مخدر يا استمناء سخن بگويد ، چنان اين مسائل را
تشريح مى كند و يا صحنه هاى آنرا بوسيله فيلم نشان مى دهد كه ناآگاهان به اسرار و
رموز اين كارها آشنا مى گردند ، سپس مطالبى را كه در نكوهش اين كارها و راه نجات از
آن بيان مى كند بدست فراموشى مى سپارند ، به همين دليل غالبا زيان و بدآموزى اين
نوشته ها و فيلم ها به مراتب بيش از فايده آنها است .
6 - آخرين نكته اينكه : برادران يوسف گفتند .
اگر با وجود ما گرگ برادرمان را بخورد ما زيانكاريم ، اشاره به اينكه انسان هنگامى
كه مسئوليتى را پذيرفت بايد تا آخرين نفس پاى آن بايستد و گرنه سرمايه هاى خود را
از دست
تفسير نمونه ج : 9 ص : 340
خواهد داد ، سرمايه شخصيت ، سرمايه آبرو و موقعيت اجتماعى و سرمايه وجدان .
چگونه ممكن است انسان وجدان بيدار و شخصيتى والا داشته باشد ، و به آبرو و حيثيت
اجتماعى خود پايبند باشد و با اين حال از مسئوليتهائى كه پذيرفته است سرباز زند ، و
در برابر آن بى تفاوت بماند .
فَلَمَّا ذَهَبُوا بِهِ وَ أَجْمَعُوا أَن يجْعَلُوهُ فى غَيَبَتِ الجُْب وَ
أَوْحَيْنَا إِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُم بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَ هُمْ لا
يَشعُرُونَ(15) وَ جَاءُو أَبَاهُمْ عِشاءً يَبْكُونَ(16) قَالُوا يَأَبَانَا
إِنَّا ذَهَبْنَا نَستَبِقُ وَ تَرَكنَا يُوسف عِندَ مَتَعِنَا فَأَكلَهُ الذِّئْب
وَ مَا أَنت بِمُؤْمِن لَّنَا وَ لَوْ كنَّا صدِقِينَ(17) وَ جَاءُو عَلى قَمِيصِهِ
بِدَم كَذِب قَالَ بَلْ سوَّلَت لَكُمْ أَنفُسكُمْ أَمْراً فَصبرٌ جَمِيلٌ وَ
اللَّهُ الْمُستَعَانُ عَلى مَا تَصِفُونَ(18)
ترجمه :
15 - هنگامى كه او را با خود بردند ، و تصميم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار
دهند ما به او وحى فرستاديم كه آنها را در آينده از اين كارشان باخبر خواهى ساخت ،
در حالى كه آنها نمى دانند .
16 - شب هنگام در حالى كه گريه مى كردند بسراغ پدر آمدند .
17 - گفتند اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و
گرگ او را خورد ! تو هرگز سخن ما را تصديق نخواهى كرد هر چند راستگو باشيم !
18 - و پيراهن او را با خونى دروغين ( نزد پدر ) آوردند ، گفت : هوسهاى نفسانى شما
اين كار را برايتان آراسته ! من صبر جميل مى كنم ( و ناسپاسى نخواهم كرد ) و از
خداوند در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 341
تفسير : دروغ رسوا !
سرانجام برادران پيروز شدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آنها بفرستد ، آنشب
را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه ، آنها در باره يوسف عملى خواهد شد ، و اين
برادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند .
تنها نگرانى آنها اين بود كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود .
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد ،
آنها نيز اظهار اطاعت كردند ، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند
و حركت كردند .
مى گويند : پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسفرا از آنها گرفت و
به سينه خود چسبانيد ، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد ، سپس يوسف را به آنها سپرد
و از آنها جدا شد ، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد آنها نيز تا آنجا
كه چشم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف بر نداشتند ، اما هنگامى كه مطمئن
شدند پدر آنها را نمى بيند ، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام كينه هائى را كه بر
اثر حسد ، سالها روى هم انباشته بودند بر سر يوسف فرو ريختند ، از اطراف شروع به
زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد ، اما پناهش نمى دادند ! .
در روايتى مى خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه او
را مى خواستند بچاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد ، برادران سخت در تعجب
فرو رفتند كه اين چه جاى خنده است ، گوئى برادر ، مساله را به شوخى گرفته است ، بى
خبر از اينكه تيره روزى در انتظار او است ، اما او پرده از راز اين خنده برداشت و
درس بزرگى به همه آموخت و گفت : فراموش نمى كنم روزى به شما برادران نيرومند با آن
بازوان قوى
تفسير نمونه ج : 9 ص : 342
و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم كسى كه اينهمه يار
و ياور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم و به
بازوان شما دل بستم ، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم ، و
به من پناه نمى دهيد ، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به غير
او - حتى به برادران - تكيه نكنم .
به هر حال قرآن مى گويد : هنگامى كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصميم
گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه بيفكنند ، آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين
كار بر او روا داشتند ( فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ) .
جمله اجمعوا نشان مى دهد كه همه برادران در اين برنامه اتفاق نظر داشتند هر چند در
كشتن او راى آنها متفق نبود .
اصولا اجمعوا از ماده جمع به معنى گردآورى كردن است و در اين موارد اشاره به جمع
كردن آراء و افكار مى باشد .
سپس اضافه مى كند : در اين هنگام ما به يوسف ، وحى فرستاديم ، و دلداريش داديم و
گفتيم غم مخور ، روزى فرا مى رسد كه آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى
ساخت ، در حالى كه آنها تو را نمى شناسند ( و او حينا اليه لتنبئنهم بامرهم هذا و
هم لا يشعرون ) .
همان روزى كه تو بر اريكه قدرت تكيه زده اى ، و برادران دست نياز به سوى تو دراز مى
كنند ، و همچون تشنه كامانى كه به سراغ يك چشمه گوارا در بيابان
تفسير نمونه ج : 9 ص : 343
سوزان مى دوند با نهايت تواضع و فروتنى نزد تو مى آيند ، اما تو چنان اوج گرفته اى
كه آنها باور نمى كنند برادرشان باشى ، آن روز به آنها خواهى گفت ، آيا شما نبوديد
كه با برادر كوچكتان يوسف چنين و چنان كرديد ؟ و در آن روز چقدر شرمسار و پشيمان
خواهند شد .
اين وحى الهى به قرينه آيه 22 همين سوره وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب يوسف
براى اينكه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد ، اين وحى نور اميد بر قلب يوسف
پاشيد و ظلمات ياس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد .
برادران يوسف نقشه اى را كه براى او كشيده بودند ، همانگونه كه مى خواستند پياده
كردند ولى بالاخره بايد فكرى براى بازگشت كنند كه پدر باور كند يوسف به صورت طبيعى
، و نه از طريق توطئه ، سر به نيست شده است ، تا عواطف پدر را به سوى خود جلب كنند
.
طرحى كه براى رسيدن اين هدف ريختند اين بود ، كه درست از همان راهى كه پدر از آن
بيم داشت و پيش بينى مى كرد وارد شوند ، و ادعا كنند يوسف را گرگ خورده ، و دلائل
قلابى براى آن بسازند .
قرآن مى گويد : شب هنگام برادران گريه كنان به سراغ پدر رفتند ( و جاؤا اباهم عشاء
يبكون ) .
گريه دروغين و قلابى ، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان
تنها فريب چشم گريان را خورد ! .
پدر كه بى صبرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيد با يك نگاه به جمع آنها
و نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد ، بر خود لرزيد ،
تفسير نمونه ج : 9 ص : 344
و جوياى حال شد : آنها گفتند : پدر جان ما رفتيم و مشغول مسابقه ( سوارى ،
تيراندازى و مانند آن ) شديم و يوسف را كه كوچك بود و توانائى مسابقه را با ما
نداشت ، نزد اثاث خود گذاشتيم ، ما آنچنان سر گرم اين كار شديم كه همه چيز حتى
برادرمان را فراموش كرديم و در اين هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد ! (
قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنافا كله الذئب ) .
ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور نخواهى كرد ، هر چند راستگو باشيم چرا كه
خودت قبلا چنين پيش بينى را كرده بودى و اين را بر بهانه حمل خواهى كرد ( و ما انت
بمؤمن لنا و لو كنا صادقين ) .
سخنان برادران خيلى حساب شده بود ، اولا پدر را با كلمه يا ابانا ( اى پدر ما ) كه
جنبه عاطفى دارد مخاطب ساختند ، و ثانيا طبيعى است كه برادران نيرومند در چنين
تفريحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر كوچك را به نگاهبانى اثاث وا
دارند ، و از اين گذشته براى غافلگير كردن پدر پيش دستى نموده و با همان چشم گريان
گفتند تو هرگز باور نخواهى كرد ، هر چند ما راست بگوئيم .
و براى اينكه نشانه زنده اى نيز بدست پدر بدهند ، پيراهن يوسف را با خونى دروغين
آغشتند ( خونى كه از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند ) ( و جاءوا على قميصه بدم
كذب ) .
اما از آنجا كه دروغگو حافظه ندارد ، و از آنجا كه يك واقعه حقيقى پيوندهاى
گوناگونى با كيفيتها و مسائل اطراف خود دارد كه كمتر مى توان همه آنها را در تنظيم
دروغين آن منظم ساخت ، برادران از اين نكته غافل بودند كه لااقل پيراهن يوسف را از
چند جا پاره كنند تا دليل حمله گرگ باشد ، آنها پيراهن برادر را كه صاف و سالم از
تن او بدر آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند ، پدر
تفسير نمونه ج : 9 ص : 345
هوشيار پر تجربه همينكه چشمش بر آن پيراهن افتاد ، همه چيز را فهميد و گفت : شما
دروغ مى گوئيد بلكه هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته و اين نقشه هاى
شيطانى را كشيده است ( بل سولت لكم انفسكم امرا ) .
در بعضى از روايات مى خوانيم او پيراهن را گرفت و پشت رو كرد و صدا زد پس چرا جاى
دندان و چنگال گرگ در آن نيست ؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و فرياد
كشيد و اشك ريخت و گفت : اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى به
پيراهنش كمترين آسيبى نرسانده است ، و سپس بيهوش شد و بسان يك قطعه چوب خشك به روى
زمين افتاد ، بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عدل خدا در
روز قيامت ، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم ، و پدر همچنان تا سحرگاه
بيهوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش ، به هوش آمد .
و با اينكه قلبش آتش گرفته بود و جانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه ناشكرى و ياس
و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد ، بلكه گفت : من صبر خواهم كرد ، صبرى
جميل و زيبا ، شكيبائى توام با شكر گزارى و سپاس خداوند ( فصبر جميل ) .
و سپس گفت : من از خدا در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم ( و الله المستعان
على تصفون ) .
از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد
تا در برابر اين طوفان عظيم ، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن نادرستى
آلوده نشود .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 346
او نگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبائى دهد ، چرا كه مى
دانست يوسف كشته نشده ، بلكه گفت در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش به
هر حال جدائى من از فرزندم است صبر مى طلبم .
نكته ها :
1 - در برابر يك ترك اولى ! ...
ابو حمزه ثمالى از امام سجاد (عليه السلام) نقل مى كند كه من روز جمعه در مدينه
بودم ، نماز صبح را با امام سجاد (عليه السلام) خواندم ، هنگامى كه امام از نماز و
تسبيح ، فراغت يافت به سوى منزل حركت كرد و من با او بودم ، زن خدمتكار را صدا زد ،
گفت : مواظب باش .
هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد ، غذا به او بدهيد ، زيرا امروز روز جمعه است
.
ابو حمزه مى گويد ، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند ، مستحق نيست ! .
امام فرمود : درست است ، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند
و ما به آنها غذا ندهيم و از در خانه خود برانيم ، و بر سر خانواده ما همان آيد كه
بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد ! .
سپس فرمود .
به همه آنها غذا بدهيد ( مگر نشنيده ايد ) براى يعقوب هر روز گوسفندى ذبح مى كردند
، قسمتى را به مستحقان ميداد و قسمتى را خود و فرزندانش مى خورد ، يك روز سؤال
كننده مؤمنى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت ، عبورش از آن شهر افتاد ، شب
جمعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و گفت : به ميهمان مستمند غريب گرسنه
از غذاى اضافى خود كمك كنيد ، چند بار اين سخن را تكرار كرد ، آنها شنيدند ، و سخن
او را باور نكردند ، هنگامى كه او مايوس شد و تاريكى شب ، همه جا را فرا گرفت برگشت
، در حالى كه چشمش گريان بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد ، آن شب را گرسنه ماند و
صبح همچنان روزه
تفسير نمونه ج : 9 ص : 347
داشت ، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما يعقوب و خانواده يعقوب ،
كاملا سير شدند ، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود ! .
امام سپس اضافه فرمود : خداوند به يعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد كه تو اى يعقوب
بنده مرا خوار كردى و خشم مرا بر افروختى ، و مستوجب تاديب و نزول مجازات بر تو و
فرزندانت شدى ... اى يعقوب من دوستانم را زودتر از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و
اين به خاطر آنست كه به آنها علاقه دارم ! .
قابل توجه اينكه به دنبال اين حديث مى خوانيم كه ابو حمزه مى گويد از امام سجاد
(عليه السلام) پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد ؟ امام فرمود : در همان شب .
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك ترك اولى كه
گناه و معصيتى هم محسوب نمى شد ، ( چرا كه حال آن سائل بر يعقوب روشن نبود ) از
پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى شود كه خداوند ، گوشمالى دردناكى به آنها بدهد
، و اين نيست مگر به خاطر اينكه مقام والاى آنان ايجاب مى كند ، كه همواره مراقب
كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند ، چرا كه حسنات الابرار سيئات المقربين ( كارهائى
كه براى بعضى از نيكان حسنه محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند سيئه است ) .
جائى كه يعقوب آنهمه درد و رنج به خاطر بى خبر ماندن از درد دل يك سائل بكشد بايد
فكر كرد ، كه جامعه اى كه در آن گروهى سير و گروه زيادترى گرسنه باشند چگونه ممكن
است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و چگونه خداوند آنها را مجازات نكند .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 348
2 - دعاى گيراى يوسف !
در روايات اهلبيت (عليهم السلام) و در طرق اهل تسنن مى خوانيم : هنگامى كه يوسف در
قعر چاه قرار گرفت ، اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد ، با
خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت ، كه در روايات به
عبارات مختلفى نقل شده است .
در روايتى مى خوانيم با خدا چنين مناجات كرد : اللهم يا مونس كل غريب و يا صاحب كل
وحيد و يا ملجا كل خائف و يا كاشف كل كربة و يا عالم كل نجوى و يا منتهى كل شكوى و
يا حاضر كل ملاء يا حى يا قيوم اسئلك ان تقذف رجائك فى قلبى حتى لا يكون لى هم و لا
شغل غيرك و ان تجعل لى من امرى فرجا و مخرجا انك على كل شىء قدير ... : بار
پروردگارا ! اى آنكه مونس هر غريب و يار تنهايانى ، اى كسى كه پناهگاه هر ترسان ، و
بر طرف كننده هر غم و اندوه ، و آگاه از هر نجوى ، و آخرين اميد هر شكايت كننده و
حاضر در هر جمع و گروهى ، اى حى و اى قيوم ! از تو مى خواهم كه اميدت را در قلب من
بيفكنى ، تا هيچ فكرى جز تو نداشته باشم ، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ ،
فرج و راه نجاتى ، براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى .
جالب اينكه در ذيل اين حديث مى خوانيم ، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض كردند :
الهنا نسمع صوتا و دعاء : الصوت صوت صبى و الدعاء دعاء نبى ! : پروردگارا ! ما صدا
و دعائى مى شنويم ، آواز ، آواز كودك است ، اما دعا ، دعاى پيامبرى است ! .
اين نكته نيز قابل توجه است هنگامى كه يوسف را برادران در چاه افكندند
تفسير نمونه ج : 9 ص : 349
پيراهن او را در آورده بودند و تنش برهنه بود ، فرياد زد كه لااقل پيراهن مرا به من
بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم ، و اگر بميرم كفن من باشد ، برادران گفتند
، از همان خورشيد و ماه و يازده ستاره اى را كه در خواب ديدى بخواه كه در اين چاه
مونس تو باشد و لباس در تنت بپوشاند ! ( و او به دنبال ياس مطلق ، از غير خدا دعاى
فوق را خواند ) .
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود : هنگامى كه يوسف را به چاه
افكندند ، جبرئيل نزد او آمد و گفت : كودك ! اينجا چه ميكنى ؟ در جواب گفت برادرانم
مرا در چاه انداخته اند گفت دوست دارى از چاه خارج شوى گفت با خداست اگر بخواهد مرا
بيرون مى آورد ، گفت خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا بيرون آئى ، گفت :
كدام دعا ؟ گفت : بگو اللهم انى اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت المنان ، بديع
السماوات و الارض ، ذو الجلال و الاكرام ، ان تصلى على محمد و آل محمد و ان تجعل لى
مما انا فيه فرجا و مخرجا : پروردگارا ! من از تو تقاضا مى كنم اى كه حمد و ستايش
براى تو است ، معبودى جز تو نيست ، توئى كه بر بندگان نعمت مى بخشى آفريننده
آسمانها و زمينى ، صاحب جلال و اكرامى ، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش درود بفرستى
و گشايش و نجاتى از آنچه در آن هستم براى من قرار دهى مانعى ندارد كه يوسف همه اين
دعاها را خوانده باشد .
3 - جمله و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ( اتفاق كردند كه او را در مخفيگاه چاه
قرار بدهند ) دليل بر اين است كه او را در چاه پرتاب نكردند ، بلكه پائين بردند ، و
در قعر چاه در آنجا كه سكو مانندى براى كسانى كه در چاه پائين
تفسير نمونه ج : 9 ص : 350
ميروند ، نزديك سطح آب ، درست مى كنند قرار دادند ، به اين ترتيب كه طناب را به كمر
او بسته ، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند .
پاره اى از روايات كه در تفسير آيات فوق نازل شده نيز اين مطلب را تاييد مى كند .
4 - تسويل نفس - جمله سولت از ماده تسويل به معنى تزيين
مى باشد گاهى آن را به معنى ترغيب و گاهى به معنى وسوسه كردن نيز تفسير كرده اند كه
تقريبا همه به يك معنى باز مى گردد .
يعنى هواهاى نفسانى شما اين كار را براى شما زينت داد .
اشاره به اينكه هنگامى كه هوسهاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود زشت ترين
جنايات همچون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آنچنان زينت مى دهد كه آنرا امرى
مقدس و ضرورى ، تصور مى كند ، و اين دريچه اى است به يك اصل كلى در مسائل روانى كه
هميشه تمايل افراطى نسبت به يك مساله مخصوصا هنگامى كه توام با رزائل اخلاقى شود ،
پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را در نظر او دگرگون جلوه مى دهد .
لذا قضاوت صحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس ، امكان پذير نيست و اگر مى
بينيم در قاضى عدالت شرط شده است ، يكى از دلائلش همين است ، و اگر قرآن مجيد در
سوره بقره آيه 282 مى گويد : اتقوا الله و يعلمكم الله : تقوى را پيشه كنيد و
خداوند به شما علم و دانش مى دهد باز اشاره اى به همين روايت است .
5 - دروغگو حافظه ندارد
- سرگذشت يوسف و داستان او با برادرانش بار ديگر اين اصل معروف را به ثبوت مى رساند
كه دروغگو نمى تواند راز خود
تفسير نمونه ج : 9 ص : 351
را براى هميشه مكتوم دارد ، چرا كه واقعيتهاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى پيدا مى
كند ، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارد ، و دروغگو كه مى خواهد
صحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند ، هر قدر زيرك و زبر دست باشد نمى تواند تمام
اين روابط را حفظ كند ، بفرض كه چندين رابطه دروغين در پيوند با مسائل پيرامون
حادثه درست كند ، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در حافظه براى هميشه كار آسانى
نيست و كمترين غفلت از آن موجب تناقض گوئى مى شود ، به علاوه بسيارى از اين پيوندها
مورد غفلت قرار مى گيرد و همانهاست كه سرانجام واقعيت را فاش مى كند ، و اين درس
بزرگى است براى همه كسانى كه به آبرو و حيثيت خويش علاقمنداند كه هرگز گرد دروغ
نروند و موقعيت اجتماعى خويش را به خاطر نيفكنند و خشم خدا براى خود نخرند .
6 - صبر جميل چيست ؟
- شكيبائى در برابر حوادث سخت و طوفانهاى سنگين نشانه شخصيت و وسعت روح آدمى است ،
آنچنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد .
يك نسيم ملايم مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد ، اما اقيانوسهاى بزرگ
همچون اقيانوس آرام ، بزرگترين طوفانها را هم در خود مى پذيرند ، و آرامش آنها بر
هم نمى خورد .
گاه انسان ظاهرا شكيبائى مى كند ولى چهره اين شكيبائى را با گفتن سخنان زننده كه
نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثهاست زشت و بد نما مى سازد .
اما افراد باايمان و قوى الاراده و پرظرفيت كسانى هستند كه در اين گونه حوادث هرگز
پيمانه صبرشان لبريز نمى گردد ، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى و كفران و بى تابى و
جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند ، صبر آنها ، صبر زيبا و صبر جميل است .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 352
اكنون اين سؤال پيش مى آيد كه در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم يعقوب آنقدر گريه
كرد و غصه خورد كه چشمانش را از دست داد ، آيا اين منافات با صبر جميل ندارد ؟ ! .
پاسخ اين سؤال يك جمله است و آن اينكه : قلب مردان خدا كانون عواطف است ، جاى تعجب
نيست كه در فراق فرزند ، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود ، اين يك امر عاطفى است ،
مهم آن است كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى سخن و حركتى بر خلاف رضاى خدا
نگويند و نكنند .
از احاديث اسلامى استفاده مى شود كه اتفاقا همين ايراد را به هنگامى كه پيامبر اكرم
(صلى الله عليهوآلهوسلّم) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت به او كردند كه شما ما
را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد ؟ .
پيامبر در جواب فرمود : چشم مى گريد و قلب اندوهناك مى شود ولى چيزى كه خدا را به
خشم آورد نمى گويم ( تدمع العين و يحزن القلب و لا نقول ما يسخط الرب ) و در جاى
ديگر مى خوانيم فرمود .
ليس هذا بكاء ان هذا رحمة اين گريه ( بى تابى ) نيست ، اين رحمت ( گريه عاطفى ) است
.
اشاره به اينكه در سينه انسان قلب است نه سنگ ، و طبيعى است كه در برابر مسائل
عاطفى واكنش نشان مى دهد و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است ، اين عيب نيست
اين حسن است ، عيب آنست كه انسان سخن بگويد كه خدا را به غضب آورد .
تفسير نمونه ج : 9 ص : 353
وَ جَاءَت سيَّارَةٌ فَأَرْسلُوا وَارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قَالَ يَبُشرَى
هَذَا غُلَمٌ وَ أَسرُّوهُ بِضعَةً وَ اللَّهُ عَلِيمُ بِمَا يَعْمَلُونَ(19) وَ
شرَوْهُ بِثَمَنِ بخْس دَرَهِمَ مَعْدُودَة وَ كانُوا فِيهِ مِنَ الزَّهِدِينَ(20)
ترجمه :
19 - و كاروانى فرا رسيد ، مامور آب را ( بسراغ آب ) فرستادند ، او دلو خود را در
چاه افكند ، و صدا زد : مژده باد : اين كودكى است ( زيبا و دوست داشتنى ) و اين امر
را بعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند
آگاه است .
20 - و او را به بهاى كمى - چند درهم - فروختند ، و نسبت به ( فروختن ) او بى اعتنا
بودند ( چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود ) .
تفسير : به سوى سرزمين مصر .
يوسف در تاريكى وحشتناك چاه كه با تنهائى كشنده اى همراه بود ، ساعات تلخى را
گذرانده اما ايمان به خدا و سكينه و آرامش حاصل از ايمان ، نور اميد بر دل او افكند
و به او تاب و توان داد كه اين تنهائى وحشتناك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش ،
پيروز بدر آيد .
چند روز از اين ماجرا گذشت خدا مى داند ، بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو روز
نوشته اند .
بهر حال كاروانى سر رسيد ( و جائت سيارة ) .
و در آن نزديكى منزل گزيد ، پيدا است نخستين حاجت كاروان تامين آب
تفسير نمونه ج : 9 ص : 354
است ، لذا كسى را كه مامور آب آوردن بود به سراغ آب فرستادند ( فارسلوا واردهم ) .
مامور آب ، دلو خود را در چاه افكند ( فادلى دلوه ) .
يوسف از قعر چاه متوجه شد كه سر و صدائى از فراز چاه مى آيد و به دنبال آن ، دلو و
طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد ، فرصت را غنيمت شمرد و از اين عطيه الهى بهره
گرفت و بى درنگ به آن چسبيد .
مامور آب احساس كرد دلوش بيش از اندازه سنگين شده ، هنگامى كه آن را با قوت بالا
كشيد ، ناگهان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد : مژده باد اين
كودكى است بجاى آب ( قال يا بشرى هذا غلام ) .
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اينكه ديگران باخبر نشوند
و خودشان بتوانند اين كودك زيبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند ، اين امر را
بعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند ( و اسروه بضاعة ) .
البته در تفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان يوسف
، يافتن او را در چاه ، مخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين چاه در
اختيار ما گذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم .
ديگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او
گاه و بيگاه به كنار چاه مى آمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند ، برادرى يوسف را
كتمان كردند ، تنها گفتند او غلام ما است ، كه فرار كرده و در اينجا پنهان شده ، و
يوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار
تفسير نمونه ج : 9 ص : 355
بر دارد ، كشته خواهد شد .
ولى تفسير نخست از همه نزديكتر به نظر مى رسد .
و در پايان آيه مى خوانيم خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است ( و الله
عليم بما يعملون ) .
سر انجام يوسف را به بهاى كمى - چند درهم - فروختند ( و شروه بثمن بخس دراهم معدودة
) .
گرچه در مورد فروشندگان يوسف و اينكه چه كسانى بودند گفتگو است ، بعضى آنها را
برادران يوسف دانسته اند ، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارى
كردند ، زيرا در آيات قبل سخنى از برادران نيست و با پايان آيه قبل كه گذشت بحث
برادران تمام شده است ، و ضميرهاى جمع در جمله ارسلوا ، و اسروه و شروه همه به يك
چيز باز مى گردد ، يعنى كاروانيان .
در اينجا اين سؤال پيش مى آيد كه چرا آنها يوسف را كه حداقل غلام پر قيمتى محسوب مى
شد به بهاى اندك و به تعبير قرآن بثمن بخس فروختند .
ولى اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى
يابند از ترس اينكه مبادا ديران بفهمند آنرا فورا مى فروشند ، و طبيعى است كه با
اين فوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند .
بخس در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستمگرى كم كنند
|